رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

مات به ایهاب و بعد شکمش که یه زخم چرکی، زرد و سبز بسته بود نگاه کردم. انگار کپک زده زخمش! 

زبونی روی لبم کشیدم و سمت تخت رفتم. 

لیرا با دیدنم تعجب کرد ولی تعجبش دوام نیورد، شروع کرد به التماس کردن. 

- یورا قسم میدم بهت پسرم رو خوب کن. 

جلو پاهام زانو زد و به گریه افتاد‌. 

تریستان ظاهر شد. به زخم نگاه کرد گفت:

- خیلی گذشته از نفرین دیگه درمان نمیشه. 

ملکه من، خودتو سر این موضوع خسته نکن کارهای مهم‌تری داری. 

لیرا جیغ زد و موهای خودش رو کشید. 

- پــــسرم، خــــدا پسرم. 

از کنار لیرا گذشتم و سمت ایهاب قدم برداشتم. 

آکیلا به میکال نگاه کرد. غمگین سرش رو پایین انداخته بود و گفت:

- دختره میشه تلاشت رو کنی؟ خیلی دنبالت گشتم ولی وقتی ایهاب این جوری شد. مجبور شدم از برادرم کمک بگیرم. نامه‌ای که گذاشتی رو نشونش دادم بعد یک هفته تونستیم پیدات کنیم‌. لطفا، آخرین امید منی. 

سکوت کردم. وضع میکال و لیرا داغون بود. حق داشتن پسرشون بود. 

نزدیک شدم و به زخم خیره شدم. یه بوی گند گوشت فاسد شده می‌داد. 

صدای ناله ایهاب در اومد. 

- خانم... خانم دکتر، بر... برگشتی؟ 

بغض کردم و سر تکون دادم. 

آهی کشیدم و کوله پشتیم رو در اوردم به داخلش نگاه کردم. همه چی درونش بود! جعبه وسایل جراحی هم توش بود. 

جدی شده گفتم:

- میشه دیگه ساکت بشید؟ من تا جایی که بتونم تلاشم رو می‌کنم‌. اگه نمی‌تونید صحنه دلخراش ببینید بهتره اتاق رو ترک کنید.

 کیفم رو روی میز گذاشتم. رفتم دستم رو شستم. سوالی ذهنم رو مشغول کرد؛ ولی می‌تونم؟ می‌تونم ایهاب رو خوب کنم؟ 

سطح نفرینش خیلی بالاست! از یونا یاد گرفته بودم سطح دشوار نفرین هم از ببین ببرم ولی هنوز تمرین نکرده بودیم من از همجوشی باهاش بلد بودم. 

یه ریسک بود. نفرین مثل چاقوی دو لبه بود. کسی نفرین ها رو درمان نمی‌کرد چون خودت هم دخالت کنی باهاش ترکیب میشی. 

برای ترکیب نشدنش تنها باید هاله پاکی داشته باشی. از شانس خوبم من منبع هاله پاک بودم. فقط می‌ترسیدم با پاک کردن نفرین ایهاب رو بکشم. 

بالا سر ایهاب ایستادم. 

از تو کیفم جعبه وسایل رو در اوردم. 

یه کادر برداشتم با دستمال و آب حاوی ضد عفونی. 

عفونت رو اول با کادر از روی زخم جدا کردم. ایهاب از درد ناله کرد. دلم ریش شد چون نفرین بود نمی‌تونستم بیهوشش کنم می‌مرد. 

حتی جون نداشت از درد بدنش رو تکون بده. 

حالم از بوی بد زخمش داشت به هم می‌خورد. 

ضد عفونی کننده نفرین‌ها رو ریختم‌.

جیغ ایهاب بالا رفت. با دستمال زبر روی زخم رو کشیدم که خون سرخش بیرون زد. 

دستمال حاویه الکل طلسم خونده شده روی زخم گذاشتم.

با سر انگشتم آتش رو احضار کردم و دستمال رو آتیش زدم. 

ایهاب لرزید و جیغ‌های بلند کشید. 

فورا تو دهنش دو قطره شیرین کننده طبیعی ریختم‌ بیهوش نشه. اگه بیهوش بشه کارم خراب می‌شد. 

موهام بخاطر واکنش تندم روی شونه‌ام افتاد. 

تریستان پشتم ایستاد و موهام رو جمع کرد و بست. از زخم ماده سیاهی بیرون زد و پاک کردم. باز ضد عفونی کردم. 

خب الان سطح مقامت نفرین رو پایین اوردم نوبتش شده شخصا وارد عمل بشم. 

دستم رو روی زخم گذاشتم و فشار دادم. 

چاکرام ر‌و هدایت کردم و نوری طلایی از زیر دستم تابید. 

از درون زخم مایع سیاه همراه حباب چندشی بیرون می‌زد.‌

ایهاب جیغ می‌کشید و دست و پا می‌زد. 

آکیلا نزدیک شد. با یه بشکن ایهاب رو خشک کرد. 

زخم ایهاب زیر دستم جمع شد. با دست دیگه‌ام نبض ایهاب رو گرفتم. داشت کند می‌شد. 

لبم رو گاز گرفتم و بیشتر چاکرا بیرون ریختم. 

زخم کاملا بسته شد و انگار هیچ وقت ایهاب زخمی یا نفرین نشده بوده. 

نفس راحت کشیدم و سریع از داخل کیف معجون خون ساز در اوردم تو دهن ایهاب سه قطره ریختم‌. 

تو معجون‌ها گشتم و معجون ضد نفرین تا ده سال هم تو دهنش یک قطره ریختم. 

نبضش رو دوباره گرفتم، عادی شده بود. 

برای احتیاط چاکرام رو از سرش تا نوک پاهاش یه دور چرخوندم که اثر نفرین یا جایی دیگه نفرین نباشه ولی نبود و لبخند زدم. 

وسایلم رو استریل کردم، تو کیفم گذاشتم و گفتم:

- نفرین از بین رفت تا ده سال هم ایمن کردمش مثل واکسن.

 لیرا اشک‌هاش گلوله گلوله می‌ریخت و نالید:

- یورا تو الهه‌ای، تو رو خدا برای کمک به ایهاب من فرستاده. 

لبخند محو زدم. تریستان کشیدم و از پشت منو به خودش چسبوند و گفت:

- ملکه من بریم؟

اومدم سر تکون بدم ایهاب با بغض گفت:

- خانم دکتر... نرو، بری باز میان دنبالم. 

میکال پیشونی ایهاب رو بوسید. 

سرم رو بالا اوردم به تریستان نگاه کردم. 

نگاهش سرد بود. چشم‌های سبزش احساسی رو نشون نمی‌داد. درسته من ملکه تریستان بودم و اون محافظ من، نمی‌دونم چرا همش تاییدش برای هر کاری می‌خوام. 

دید دارم نگاهش می‌کنم؛ نامرد انداره یه سر سوزن هم نگاه نکرد تا خودم تصمیم بگیرم. 

چشم‌هام رو بستم و سر تکون دادم:

- یکم دیگه می‌مونم؛ اما بعد باید برم، چون دارم درس میخونم. 

پادشاه آکیلا نگاهم کرد. چشم‌های سرخش با این که زیبا و یاقوتی بود ولی... ولی ترسناک بود طرز نگاهش. 

تریستان موهام رو نوازش کرد و پادشاه گفت:

- با این سر و وضعی که داری نمی‌تونی تو جاهای عادی باشی. هرجا بشینی نابود میشه.

ایهاب زور زد به سختی از تخت پایین بیاد. 

اومدم پیشش برم دست تریستان دور شکمم محکم‌تر شد. 

نگاهش کردم. با اخم به جواهراتم اشاره کرد. 

- نمی‌تونی یه وقت بغلت می‌کنه آسیب می‌بینه. 

غمگین شدم و بهش تکیه دادم. دستش روی شکمم کشیده شد و من احساس آرامش و امنیت کردم‌.

در اتاق زده شد و خدمتکاری وارد شد گفت:

- سرورم، مهمونی از آسمان دارید. می‌گن دنبال شخصی به اسم سایورا سانترو هستن. 

خشکم زد و ترسیده به تریستان خیره شدم. 

پادشاه آکیلا اخم کرد و گفت:

- ازشون پذیرایی کن الان میام. 

پادشاه به من و تریستان چشم دوخت و پرسید:

- بار سومه، از آسمان دنبال این شخص میان. تریستان، سایورا فرزند آسمان، سایورا رو ول کن. 

دست‌های تریستان دورم چرخید و یک کلام جواب داد:

- نمیدم. 

آکیلا خشمگین به تریستان خیره شد، اما تریستان ریلکس دود شد و دستبند روی دستم شد. 

آکیلا کلافه و عصبی گفت:

- مثل پدرش سرتق و لجبازه. 

آکیلا مچ دست منو گرفت و با خودش کشید. 

میکال فورا تخت رو دور زد و گفت:

- لیرا مراقب ایهاب باش. 

میکال دنبال ما اومد و آکیلا منو می‌کشید. ترسیده نگاهش کردم و قلبم تند تند زد. 

دست‌هاش سرد بود‌. برای گرمی بدن من زیادی دست‌هاش سرد بود. جواهراتم درخشان شد. آکیلا نگاهم کرد و گفت:

- جواهراتت رو کنترل کن تا قصر منو نابود نکردی. زندگی تو نباید پیش مادی‌ها باشه. وقتی الهه‌‌ای روی زمین زندگی کنه نابودی و مصیبت پشت سرش ظهور می‌کنه. 

ترسیده و سریع جواب دادم:

- من الهه نیستم. 

پوزخند زد و پله‌ها رو پایین اومد. پاهام پیچ خورد و اومدم بیفتم فورا منو گرفت. 

وحشت زده دهنم باز موند و قلبم تند زد. 

لباس‌هاش نسوخت! مثل لباس‌های تریستان بود. 

چشم‌هاش، چشم‌هاش از نزدیک خیلی زیبا‌تر بودن! 

مات چشم‌هاش شده بودم که منو درست کرد و با اخم گفت:

- مراقب باش، حوصله کولی بازی تریستان رو ندارم. 

میکال از گوشه لباسم گرفت. 

- خوبی دختره؟ 

لبم رو به هم فشار دادم و سر تکون دادم. 

بقیه پله‌ها هم پایین اومدیم. ولی هی چشم‌های یاقوتی رنگ که تو مژه‌های سفید آکیلا  زندون شده بود جلو چشمم می‌اومد. 

صدای زیبای کسی زیر گوشم پیچید. 

- سایورا رو اورده! اونجاست. 

سرم رو بالا اوردم که به یه زن و مرد تاج دار خیره شدم. 

آکیلا دست دور کمرم گذاشت و سمت اون زن و مرد که فکر کنم شاه و ملکه آسمان بود رفت. 

معذب شدم و سعی کردم ازش فاصله بگیرم، اما محکم‌تر گرفتم.  

قلبم دیگه از وحشت تو حلقم می‌زد. از هیچ کس فکر نکنم به اندازه پادشاه آکیلا بترسم. 

زن و مرد بلند شدن. زن نزدیک من شد و با غرور نگاهم کرد. 

- ممنون جناب آکیلا. 

آکیلا تلخ جواب داد:

- لازم به تشکر نیست چون نمی‌تونم بذارم خانم سانترو رو ببرید. فقط دارم به شما نشونش میدم‌. 

مردی که تاج درخشان داشت خشمگین بلند شد که قصر 

لرزید. 

- یعنی چی آکیلا؟ تو می‌خوای الهه نور رو از ما بگیری؟ 

آکیلا محکم‌ ایستاد و کمرم رو فشار داد. 

- نمی‌خوام بگیرم، هیچ‌ روی خوشی هم ندارم با آسمان نشین‌ها درگیر بشم، اما خانم سانترو خودشون شخصا نمی‌خوان به آسمان برگردن. 

فضا سنگین شد. از احمق بازی و پشت دیگران قایم شدن بیرون اومدم و محکم پرسیدم:

- من شما رو نمی‌شناسم چرا دنبال من هستین و آرامشم رو سلب کردید؟ 

زن با غرور خندید و جواب داد:

- من ملکه آسمانی سلیا هستم و مادر ستارگان مقام منه. 

مرد هم با اخم گفت:

- پادشاه آسمان آشالان هستم. پدر ستارگان مقام من‌. 

و شما الهه سایورا تو گوی تبارزادگان هستی. من باید با احترام شما رو به آسمان ببرم. زندگی روی زمین، هم برای شما و هم برای ساکنین این جا خطرناکه. 

آکیلا نیم نگاهیم کرد و میکال جواب داد:

- چطور برای برادرم خطرناک نیست؟ 

همه شوکه شدن‌. حتی من! یعنی آکیلا الهه هستش؟ 

آشالان با همون اخم غلیظ جواب داد:

-  جناب آکیلا فرق دارند، الهه سایورا در گوی تبارزادگان هستش. تبارزادگان هم اصلا نمی‌تونند روی زمین زندگی کنند. تو باید میکال برادر سوم باشی. 

میکال با اخم تایید کرد. سلیاخانم با لذت به میکال نگاه کرد و گفت:

- عزیزم چه نگهبان زیبایی شدی. ستاره‌ها با دیدنت صف می‌کشن. 

میکال اخم کرد و گفت:

- من همسر دارم. 

آکیلا خندید و میکال رو کشید تو بغل خودش. 

- برادرم رو اذیت نکنید. 

میکال به سختی خودش رو از بغل آکیلا بیرون اورد کنار من با فاصله ایستاد. 

آکیلا به جفتمون نگاه کرد و پوفی کشید گفت:

- در هر صورت آشالان من نمی‌تونم خانم سانترو رو تا خودش نخواسته به شما تحویل بدم. 

سلیا با اخم و فضای سنگین قصر پرسید:

- چرا نمی‌خوای به زادگاهت برگردی. 

تریستان با یه مه سیاه ظاهر شد و غرش بلندی کرد:

- چون من اجازه نمیدم. 

سلیا جیغ زد و عقب رفت. 

- پادشاه تاریکی! 

آشالان به تریستان احترام گذاشت. چشم‌هاش درخشید و گفت:

- تریستان، خوشحالم می‌بینمت! ولی این جا اون هم با اون غرش برای الهه نور یکم عجیب جلوه کردی! قصد کردی با بودن کنار الهه‌نور خودت رو بکشی؟ 

تریستان به من نگاه کرد و بغلم کرد. 

ملکه سلیا جیغ زد:

- وای نه! تریستان بغلش نکن آسیب می‌بینی. 

رنگ سلیا مثل گچ شد و سعی داشت تریستان رو از من دور کنه. ولی تریستان با اخم جواب داد:

- نورِ ملکه‌ی من، منو نمی‌کشه و منو از بین نمی‌بره، من نگهبان و محافظش هستم. 

آشالان تیز شد. دیگه آرامش اولش رو نداشت. 

تاجش نورانی شد و جلو اومد خواست زیر گوش تریستان بزنه. چیزی تو وجودم درد گرفت! انگار یکی به من تلنگر زد. بدنم بدون خواسته خودم واکنش نشون داد. 

شمشیر امپراتورم تو دستم ظاهر شد. همه چی انگار کند شد! تپش قلبم تو گوشم نبض می‌زد. ترس چیزی بی معنی شد. 

جواهراتم درخشید. بی‌رحمانه شمشیر امپراتور رو زیر گردن پادشاه آشالان گذاشتم. وقتی نگاهمون تو هم قفل شد، چشم‌هام نورانی شد و با صدایی که نمی‌شناختم گفتم:

- دستت به محافظ من بخوره، آسمان رو به زمین میارم. 

آشالان شوکه به من و شمشیر تو دستم خیره شد. انقدر به هم خیره شدیم که قطره خونی از گردن آشالان روی شمشیرم سر خورد.

آسمان به لرزش در اومد و اهالی قصر جیغ زدن. 

حتی نچرخیدم نگاه کنم. وجودم آتیش بود، درد بود، خشم بود و حتی گیجی. 

آکیلا نیش‌خند زد و با قدم‌های محکم خودش رو به من نزدیک کرد. بدون ترس از آسیب دیدن، آکیلا تیغه شمشیر منو تو مشتش گرفت. چیزی که درونم داشت جون می‌گرفت عقب کشید. صدای آروم ولی ترسناکش تو گوشم پیچید:

- خانم سانترو آروم باش، آشالان‌خان پدربزرگ تریستان هستش. 

متوجه می‌شدم ولی تو بدنم یه چیز عجیب و ترسناک داشت، مثل یه مار داغ بالا پایین می‌شد. دست‌های سفید تریستان روی دست‌های من که کمی گندمی و زرد‌تر بود نشست. دست‌هاش گرم بود. کنار گوشم زمزمه کرد:

- ملکه من، بذارید من از شما محافظت کنم نه شما از من؛ جای ملکه و محافظ رو خراب نکنید. 

سرد بود، بازم سرد. انگار هیچ وقت کار‌های من راضیش نمی‌کنه. هرچی قوی میشم، هرچی زیر کتک‌هاش نابود بشم انگار راضی‌کننده نیست. حتی وقتی برای اولین بار تونستم یه مشت به سینه‌اش بزنم تو مبارزه، باز هم فقط گفت: « می تونی استراحت کنی، یک ساعت دیگه ادامه میدیم.» اون روز حالم مثل الان شد. چی می‌شد یک بار بگه خوب تلاش کردم نمی‌خوام تشویقم کنه ولی یکم امید دادن چی ازش کم می‌کنه؟ خشم و غمم بیشتر شد و شمشیر رو ناپدید کردم‌. 

آکیلا عمیق تو چشم‌هام خیره بود. اما من از کنار همه گذشتم تا از این قصر کوفتی بیرون بزنم برم جایی که برای ده دقیقه هم شده تریستان رو نبینم‌. تریستانی که مثل اسمش همه رو غمگین می‌کنه. باز دوباره اون حس لعنتی برگشت؛ تو بدنم یه حرکتی مثل مار حس کردم. 

یه حس مزخرف داشت، انگار درونم یه موجود زنده داره حرکت می‌کنه؛ تا حالا به تریستان نگفته بودم. چون همیشه سرده مثل یه کوهستان یخ زده می‌مونه. 

از قصر بیرون زدم و نفس‌های سخت کشیدم.

دست روی صورتم گذاشتم که گوشه لباسم گرفته شد. ترسیدم و بی‌اختیار جیغی زدم. 

 

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...