رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • مدیر اجرایی

قسمت بیست و پنجم: بازی ادامه دارد

 

دو روز مانده به عروسی، همه‌چیز طبق برنامه پیش می‌رفت. سالن اصلی قصر دلاکروا با گل‌های سفید و طلایی تزئین شده بود، مهمان‌ها از سراسر کشور دعوت شده بودند.

خدمه بی‌وقفه در تلاش بودند تا همه‌چیز بی‌نقص باشد. اما در این میان، تنها کسی که می‌دانست این عروسی پایانی خونین خواهد داشت، لارا بود.

او از پشت پنجره‌ی اتاقش به باغ خیره شده بود، جایی که گروهی از کارگران در حال چیدن میزهای مهمانی بودند.

در حالی که همه درگیر هیجان و شادی بودند، او در ذهنش هر لحظه از نقشه‌اش را مرور می‌کرد. هیچ‌چیز نباید اشتباه پیش می‌رفت.

صدای در، سکوت اتاق را شکست. لارا سریع خودش را جمع‌وجور کرد.

«بله؟»

در باز شد و مارکو وارد شد. او با چهره‌ای جدی به لارا نگاه کرد.

«می‌تونم باهات حرف بزنم؟»

لارا به‌زور لبخند زد. «البته، بیا تو.»

مارکو داخل شد، در را بست و با نگاهی دقیق به او خیره شد.

«این روزها زیادی ساکتی، لارا. حس می‌کنم یه چیزی هست که داری ازم پنهان می‌کنی.»

لارا اخمی کرد. «مارکو، تو زیادی حساس شدی. فقط استرس مراسمه.»

مارکو دست به سینه شد.

«واقعاً؟ پس چرا دیشب تا دیروقت توی کتابخونه بودی؟ وقتی اومدی بیرون، صورتت مثل گچ سفید شده بود.»

لارا قلبش به تپش افتاد، اما ظاهری آرام به خود گرفت.

«یه سری مدارک خانوادگی رو نگاه می‌کردم. چیز خاصی نبود.»

مارکو چند ثانیه سکوت کرد، انگار می‌خواست در چشمانش حقیقت را بخواند. سپس آهی کشید و گفت:

«ببین، تو عشق من بودی هنوز هم هستی شک نکن لارا. هر اتفاقی که افتاده، هر فکری که تو سرت داری، می‌تونی بهم بگی.»

لارا جلو آمد و رو‌به‌روی مارکو ایستاد. « بعضی چیزها رو آدم باید خودش حل کنه.»

مارکو نگران‌تر شد. «من نمی‌خوام فردا یا روز عروسی اتفاقی بیفته که بعداً پشیمون بشی، لارا.»

پشیمونی؟ لارا لبخند تلخی زد. او هیچ‌وقت پشیمان نمی‌شد.

«همه‌چیز خوبه، مارکو. قول می‌دم.»

مارکو سرش را تکان داد. «باشه… اما اگه چیزی بود، قبل از اینکه دیر بشه، بهم بگو.»

وقتی مارکو از اتاق بیرون رفت، لارا نفس عمیقی کشید. باید مراقب می‌بود. مارکو زیادی تیزبین بود، و او نمی‌توانست اجازه دهد که برادرش متوجه نقشه‌ی او شود.

نه حالا که انتقام، آن‌قدر نزدیک بود که می‌توانست بوی خون را حس کند.

 

 

  • مدیر اجرایی

قسمت پایانی؛شب انتقام:

 

فقط یک شب تا عروسی باقی مانده بود. قصر دلاکروا در میان نورهای طلایی و چراغانی‌های مجلل، مانند یک رویا به نظر می‌رسید.

در تالار بزرگ، مهمان‌ها در حال جشن گرفتن بودند، نوشیدنی‌ها سرو می‌شد، موسیقی ملایمی نواخته می‌شد و همه در حال خندیدن و گفتگو بودند. اما در این میان، تنها کسی که در این شادی سهمی نداشت، لارا بود.

او در حاشیه‌ی سالن ایستاده بود و از پشت جام شرابش، جمعیت را زیر نظر داشت. چهره‌های آشنایی که به زودی به خاک و خون کشیده می‌شدند. بازی شروع شده بود، اما هنوز کسی نمی‌دانست که پایان این شب چگونه خواهد بود.

صدای آنتونیو او را به خود آورد:

«عروس زیبای من، چرا اینقدر ساکتی؟»

لارا سریع لبخندی زد و جامش را بالا آورد. «دارم از لحظه لحظه‌ی این شب لذت می‌برم.»

آنتونیو دستش را دور کمر او حلقه کرد و آرام در گوشش گفت:

«می‌دونستی از وقتی توی زندگیم اومدی، همه‌چیز برام زیباتر شده؟»

دروغگو.

لارا سرش را کمی کج کرد و نگاهی نافذ به چشمان آنتونیو انداخت. چشمانی که به زودی از وحشت گشاد خواهند شد.

«منم خوشحالم که کنار توام.»

آنتونیو خندید و گفت: «فردا، روز بزرگیه. آماده‌ای که ملکه‌ی این خاندان بشی؟»

لارا جرعه‌ای از نوشیدنی‌اش را نوشید و گفت: «بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی.»

همان لحظه مارکو به آنها نزدیک شد. نگاهش بین لارا و آنتونیو در نوسان بود. انگار هنوز شک داشت که همه‌چیز آن‌طور که باید، پیش می‌رود یا نه.

در همین لحظه، پدر ناتنی لارا از آن سوی سالن نگاهی به او انداخت و لبخندی مصنوعی زد. مردی که لارا تمام وجودش را از او پر از نفرت کرده بود. مردی که به زودی فریادهایش در این قصر طنین‌انداز می‌شد.

لارا نفس عمیقی کشید. این آخرین شب آرامش قبل از طوفان بود. فردا، همه‌چیز تغییر می‌کرد. برای همیشه.

قصر دلاکروا در سکوتی وهم‌آلود فرو رفته بود. مهمان‌ها یکی‌یکی رفته بودند، و حالا جز خانواده و چند خدمتکار، کسی در سالن مجلل باقی نمانده بود. نور ملایم لوسترهای کریستالی روی کف مرمری منعکس می‌شد.

هنوز بوی گل‌های تازه‌ای که برای جشن آورده بودند، در هوا موج می‌زد. اما درون لارا، طوفانی در حال شکل گرفتن بود؛ طوفانی که دیگر هیچ‌کس نمی‌توانست مهارش کند.

او در وسط سالن ایستاده بود، با لباس عروسی سفیدش که همچون تله‌ای برای روحش شده بود. در چشمانش چیزی جز تاریکی دیده نمی‌شد. همه چیز برای این لحظه آماده شده بود. ماه‌ها، هفته‌ها، روزها… انتظار برای همین شب.

مارکو، آنتونیو، پدر ناتنی‌اش، تمام کسانی که در فریب و خیانت به او دست داشتند، هنوز اینجا بودند. هنوز نمی‌دانستند که تا چند دقیقه دیگر، خونشان زمین این قصر را رنگین خواهد کرد.

او می‌دانست.

آرام و بی‌صدا دستش را درون کشوی میز کنار سالن برد. سرمای فلز را زیر انگشتانش حس کرد. انگار که اسلحه با او حرف می‌زد، زمزمه می‌کرد: "وقتشه، لارا. حالا نوبت توئه."

اولین گلوله، آغاز پایان بود.

صدای شلیک در سکوت قصر پیچید. خون روی دیوارهای طلایی پاشید. جیغ‌ها در سالن طنین انداخت. مهمانان با وحشت برگشتند و آنچه را که دیدند، باور نکردند: عروسی که در دستانش مرگ را حمل می‌کرد.

مارکو فریاد زد: «لارا! لعنتی! چی‌کار داری می‌کنی؟!»

اما لارا پاسخی نداد. چشمانش خالی از احساس بود. تنها چیزی که در آن می‌درخشید، انتقام بود.

آنتونیو، همسر تازه‌اش، با وحشت به سمتش رفت. «عزیزم، بذار توضیح بدم—»

اما لارا تنها لبخند زد و ماشه را کشید. گلوله‌ای که به سینه‌ی آنتونیو نشست، او را روی زمین انداخت. دست‌هایش را به پیراهن سفیدش گرفت.

خون قرمز، لباس دامادی‌اش را به رنگ عذا درآورد. چشمانش به لارا دوخته شد، اما دیگر هیچ عشقی در آن نبود.

همه‌چیز در عرض چند دقیقه اتفاق افتاد.

پدرش که سال‌ها حقیقت را از او پنهان کرده بود، با وحشت عقب رفت. پدر ناتنی‌اش به التماس افتاد: «لطفاً! نکن! من مجبور بودم—»

اما کلماتش در میان شلیک گلوله‌ای دیگر گم شد.

مارکو آخرین کسی بود که باقی مانده بود. او که همیشه کنار لارا بود، او که از همه چیز بی‌خبر بود، حالا با ناباوری به جنازه‌های اطرافش نگاه می‌کرد. چشمانش پر از اشک شده بود. «لارا، خواهش می‌کنم. هر اتفاقی که افتاده، ما می‌تونیم درستش کنیم!»

لارا اسلحه را بالا آورد. مارکو تنها کسی بود که واقعاً دوستش داشت. اما دیگر دیر شده بود. دیگر راه بازگشتی نبود.

اشک از گونه‌اش چکید.

«ببخش مارکو. اما من دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم.»

آخرین گلوله، آخرین نفس، آخرین امید.

مارکو روی زمین افتاد. سکوت سالن را فرا گرفت. تنها صدای نفس‌های سنگین لارا مانده بود. قلبش محکم در سینه می‌کوبید.

به اطرافش نگاه کرد. همه مرده بودند. همه‌ی کسانی که زندگی‌اش را نابود کرده بودند، حالا روی زمین افتاده بودند.

اما حالا چه؟

با دستان لرزان به پیراهن سفید عروسی‌اش نگاه کرد که حالا کاملاً قرمز شده بود. چیزی جز خلأ در وجودش احساس نمی‌کرد.

انگار که تمام این مدت، او نه برای انتقام، که برای پایان خودش این مسیر را طی کرده بود.‌ سکوت… سکوتی سرد و تلخ.

لارا اسلحه را بالا آورد و دهانش را باز کرده لوله سرد اسلحه‌را به دهان گرفت و شلیک کرد،آخرین گلوله برای خودش بود.

 

 

پایان رمان.

زمان؟! سه بامداد دوازدهم اسفند ماه هزار و چهارصد و سه و ماه دوازدهم و روز دوازده.

 

سخنی از نویسنده:

ممنون که تا اینجای داستان همراه من و لارا بودین؛ راستش قصد نداشتم لارا خودش رو بکشه ولی سرنوشت داستان رو به شخصیت ها سپردم و شد اینی که هست. امیدوارم از خوندنش لذت برده باشید.

 

دیگر رمان های نویسنده: گیانم، بی‌انضباط

تا درودی دیگر بدورد

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...