رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

ارسال‌های توصیه شده

#پارت صد و هفتاد و چهار... 
گیج نگاهش می‌کردیم دوباره گف_ فکر کردی خواهرِ یکی یه دونه‌ام و مفت و مجانی بهت میدم نخیر آقا، امشب باید بیای خواستگاری، باید چند جفت کفش پاره کنی تا خواهرم و داشته باشی. 
باورم نمیشد که قبول کرد همان شب در بیمارستان، پشت اتاقی که بچه‌ام بستری بود با سهراب کلی حرف زدم سهراب به خیلی چیزا اعتراف کرد به اینکه اصلا دانشجو معماری نیست و پلیس است، به اینکه برای جاسوسی از یه دانشجو و استاد خلافکار آمده بود به اینکه تمام کارهایی که در دانشگاه انجام می‌داده یک سناریوی از پیش نوشته شده بود و مهم تر از همه، بنفشه‌ای درکار نبود، قبولش کردم و فردای آن روز عقد کردیم پسرم مرخص شد اسمش و به خواست لیانا، کیان گذاشتیم، همه چيز خوب بود با لیانا و کیانا در خانهِ سهراب زندگی می‌کردیم رعنا و آنا خیلی کمکم کردن تا کیان را بزرگ کنم پنج سال بعد دوباره من پسر دار شدم و کسری رو کیانا انتخاب کرد می‌گفت اسم داداش یکی از همکلاسی‌هایش بوده و خوشش میاید حالا بعد از هشت سال من دوباره باردارم این یکی دختر است، اسم این یکی را خودم انتخاب می‌کنم و به هیچکس حق دخالت نمی‌دهم خیلی دلم برای بچه‌ها تنگ شده هر روز با آنها حرف میزنم ولی خب دیدار چیز دیگری‌ست دلشوره گرفتم هرچی زنگ میزنم لیانا خانهِ ماست، اصلا معلوم نیست چیکار می‌کند خانه و شوهرش را ول کرده و پیش خواهر و برادرانش رفته، هرچی هم می‌پرسم میگوید_ اینا بچه‌ان، من باید مواظبشون باشم. 
نگاهم افتاد به آنا که خواب بود کاش میشد پیش بچه‌ها بروم. عماد گفت_ چیه خاله؟ تو فکری.
+ نگرانم. 
_ نگران مامان یا بچه‌هات؟. 
+ بچه ها، دلم شور لیانا رو میزنه. 
_ حقته خاله، هی بهت گفتم لیانا زن منه، همتون خندیدین و گفتین برو بچه، اگه الان زنم بود جلو چشمتون بود و شما هم نگرانی نداشتین. 
خندیدم و گفتم+ برو بچه ،سربه سرم نذار. 
با ناراحتی گفت_ بیا اینم از خالهِ من، مگه دروغ میگم. 
آنا بیدار شد و گفت_ باز چیه عماد، داری سربه‌سر خالت می‌ذاری.
_ دلِ خاله شور بچه‌هاش و میزنه میگم باید لیانا رو میدادی به من، تا الان اینجا بود. 
آنا گفت_ تو هنوز دهنت بوی شیر میده، بعد می‌خوای برای من ازدواج هم بکنی. 
با پرویی گفت_ نه مامان، برای شما که نمی‌خوام ازدواج کنم برای خودم می‌خوام، باشه، اصلا لیانا بزرگه هیچی، کیانا چطور، اونکه ازم کوچیکتره. 
_ بسه بچه، داری پرو میشی. 
+ صبر کن ببینم، شما هنوز پشت لبت سبز نشده هنوز داری کنکور میدی بعد چطور می‌خوای دختر منو بگیری، عماد! خاله! جرات داری پیش عمو سهراب حرف بزنن ببین چه بلایی سرت میاره. 
آنا گفت_ خوبه دیگه، اون موقع که خواهر ما رو می‌خواست همه باید می‌گفتن بله قربان، چشم قربان، حالا برای دختراش نگهبان شده. 
+ آنا، از دست تو، تو مگه می‌ذاشتی کسی رو حرفت حرف بزنه اون سهراب طفلی و انقد اذیت کردی که آخرش داشت پشیمون میشد. 
عماد گفت_ خاله هنوزم نمی‌خوای بگی چیشد که با عمو سهراب ازدواج کردی؟. 
+ برای چی می‌خوای بدونی؟. 
_ خب می‌خوام بدونم پدر و مادر همسرم، چطور ازدواج کردن کار بدیه مگه؟. 
 از پروییش خنده‌ام گرفت و گفتمم زیاد خودت و درگیرش نکن. 
_ باشه نگو، میرم از خانمم می‌پرسم. 
آنا خندید و گفت_ بلند شو بچه، برو سر درس و مشقت. 
رو به من گفت_ مهتا چیشده؟ حواسم بهت هست خیلی گرفته‌ای. 

  • پاسخ 180
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

#پارت صد و هفتاد و پنج... 
+ دلم شور میزنه یکم، نگران بچه‌هام. 
_ می‌خوای بری پیششون؟. 
+ نه قربونت، تو نیاز به مراقبت داری. 
_ آیناز داره میاد، بالاخره از خونه‌ی عمش دل کند، عماد و کاوه هم که هستن تو اینجا خودت هم اذیتی. 
یکم با هم حرف زدیم و تصمیم گرفتم برگردم. 
برای شب بلیت گرفتم دو هفته مونده بود به زایمان و الان سفر خیلی خطرناک بود ولی بهتر از دلشوره بود به خانه زنگ زدم، کسی جواب نمی‌داد این من را نگران‌تر می‌کرد ساعت هشت شب فرودگاه رفتیم و بعد از خداحافظی سوار هواپیما شدم و به تهران رفتم. 
عمو رسول در باز کرد وبعد از احوال پرسی چمدانم را گرفت و همراهم تا خونه آمد گفتم+ عمو بچه‌ها کجان؟. 
عمو رسول گفت_ خونه ان، ببینم چیزی شده این موقع اومدی اونم تنها، با این وضع. 
+ نگرانم عمو، دلم شور میزد به خونه هم زنگ میزنم کسی جواب نمیده. 
_ الحق که تو مادر قابلی هستی، هیچی از چشم مادرا دور نمی‌مونه. 
+ چیزی شده عمو؟. 
_ نه دخترم، برو داخل خسته‌ای. 
کیانا، کیان و کسری جلوی تلویزیون نشسته بودند. گفتم+ حالتون خوبه؟. 
انقد درگیر فیلم بودن که متوجه من نشده بودن تا کسری من و دید یا گریه به بغلم آمد، قلبم به دهانم آمد، نشستم و بغلش کردم و گفتم+ چیشده کسری؟ چرا گریه می‌کنی؟. 
بی حرف فقط هق میزد کیانا و کیان نزدیک آمدند، کیانا، کسری را از بغلم بیرون کشید و گفت_ چیزی نیست مامان، دلش برات تنگ شده بود، چه بی خبر اومدین مگه قرار نبود تا بدنیا اومدن نی‌نی همونجا بمونی؟. 
می‌دانستم دروغ میگوید. بلند شدم و دست کیانا را گرفتم و گفتم+ دخترم چیشده؟ به من راستش و بگو، چرا شما ناراحتین؟. 
_ چیزی نیست مام... 
+ واقعیت و بگو چیشده؟. 
_ باشه مامان، باشه میگم، فقط آروم باش بخدا چیز خاصی نیست. 
نگاهم افتاد به عکس سهراب که روی میز بود بند دلم پاره شد گفتم+ بابات؟. 
_ نه مامان، نگران نباش، بابا حالش خوبه، امروز صبح برگشت. 
+الان کجاست؟. 
_ بیمارستان،لیانا زنگ زد گفت سرماخورده چون رسول نبود بابا بردش. 
گوشیم و درآوردم که کیانا گفت_ چیکار می‌کنی مامان؟ الان حتما خوابیدن زنگ نزن. 
+ داری دروغ میگی، لیانا چیشده؟ بابات کجاست؟. 
_ بهت دروغ نمیگم مامان باور...
+ باور نمیکنم راستش و بگو. 
کمی مکث کرد و گفت_ لیانا حامله بود ولی بچه‌اش سقط شده، بابا برای همین بردتش بیمارستان. 
قلبم ایستاد باورم نمیشد لیانا حامله باشد آخه چرا بچه‌اش سقط شده با ناراحتی گفتم+ کدوم بیمارستان رفتن؟. 
_ مامان لطفا آروم با...
ناخودآگاه داد زدم+ پرسیدم کدوم بیمارستان. 
آدرس و که داد سوئیچ را برداشتم و بیرون رفتم در سرایداری و زدم گفت_ چیشده دخترم؟.
+ کمیل هست؟. 
_ آره خونه است چیکار داری؟. 
+ بگو بیاد باید بریم بیمارستان. 
_ باشه دخترم، انقد نگران نباش حالش خوبه. 
 سمت ماشین رفتم و پنج دقیقه بعد کمیل آمد سوئیچ را گرفت و حرکت کرد
به سهراب زنگ زدم، جواب داد و گفت_ سلام عزیزم خوبی؟. 
+ سهراب، جون من بگو حال لیانا چطوره؟. 
_ خوبه، الان اینجاست جات خالی، چیزی شده؟. 
+ مزخرف نگو داریم میایم بیمارستان ،فقط بگو حال دخترم چطوره؟. 
_ چی میگی؟ تو کجایی؟. 
+ نزدیکتونم، رفتم خونه، اونجا بهم گفتن چیشده سهراب خواهش می‌کنم واقعیت و بگو. 
 _حالش خوبه، آوردنش بخش ولی من و نمی‌ذارن پیشش.

با کلی حرف زدن نگهبان را راضی کردم تا در را باز کند پیش سهراب رفتم، تا من را دید بلند شد و گفت_ تو چرا برگشتی! مگه قرار نبود تا بدنیا اوم...
+ سهراب ولش کن این حرفا رو، بگو لیانا کجاست؟ حالش چطوره؟. 

#پارت صد و هفتاد و شش... 
به سالن اشاره کرد و گفت_ داخله ،بچه‌ام تنهاست، برو پیشش گناه داره. 
 نزدیک رفتم و گفتم همراه بیمارم در را باز کرد پیداش کردم بیهوش روی تخت افتاده بود صدایش زدم ولی جواب نمی‌داد. 
به پرستاری رفتم و گفتمم دخترم چرا جواب نمیده؟. 
_ چیزی نیست درد داشت بهش مسکن تزریق کردیم خوابه. 
بعد از کمی صحبت کردن که مطمئن شدم حالش خوب است پیش سهراب برگشتم و گفتم+ رسول کجاست؟. 
سهراب با ناراحتی گفت_ رفته یه سفر کاری. 
+ میدونه لیانا چیشده؟. 
_ آره بهش گفتم. 
+ الهی بمیرم برای بچم، موقعی که بهمون نیاز داشت نه من کنارش بودن نه شوهرش. 
نگاهم کرد و گفت_ وجود تو مهم بود واگرنه بود و نبود رسول که فرقی نداره. 
+ چطور؟. 
نیشخندی زد و گفت_ اونم اگه بود باید مثل من اینجا می‌نشست. 
+ چرا به سپیده نگفتی بیاد، یا یکی از خدمتکارا؟. 
_ شایان گفت سپیده مریض شده تب و لرز کرده دیگه نتونستم حرفی بزنم ولی خودش اینجا بود دو ساعت پیش رفت. 
... 
ساعت ملاقات کیانا هم امد و کنار لیانا نشست و ان طفلک درد داشت  کیانا آرام کنار گوشش حرف میزد گفتم+ ببینم چرا مادر و خواهرشوهرت نیومدن؟ یعنی رسول بهشون نگفته؟. 
سهراب گفت_ نمیدونم،احتمالا نگفته دیگه.
+ چقد بی مسئولیت، خودم باید زنگ بزنم بهشون به‌هرحال اونا حق دارن که بدونن  چه اتفاقی افتاده. 
_ ای بابا، آخه عزیزم زنگ بزنی که چی؟ بگی چرا سراغ عروستون نمیاین اینجوری خودت و لیانا رو کوچیک می‌کنی، وظيفه رسوله که بگه بهشون، نه ما. 
+ آره حق با توِ، ولی اخه اونا وظیفه‌شونه که بیان یا حتی زنگ بزنن. 
_ ولشون کن هرموقع فهمیدن میان. 
یک ربع گذشت در زدن و بعد رسول داخل آمد، با لبخند از جا بلند شدم ولی آن سه نفر حتی نگاهش هم نکردند رسول سلام داد و پیش لیانا رفت و سبد گلی که دستش بود را سمتش گرفت و گفت_ بفرمایید خانم، گل برای شماست. 
ولی لیانا نگاهش نمی‌کرد با خودم فکر کردم شاید از اینکه دیشب پیشش نبوده ناراحت شده. نزدیک رفتم و گل و ازش گرفتم و گفتم+ خوش اومدین آقا رسول،خانواده خوبن؟. 
_ خیلی ممنون سلام دارن خدمتتون.
رو به لیانا گفت_ خانومی چرا نگاهم نمی‌کنی باهام قهری؟. 
لیانا نگاهش هم نکرد چه برسد به اینکه جواب دهد دستش را گرفتم و گفتم+ دخترم خوبی؟ چرا جواب شوهرت و نمیدی؟. 
سهراب گفت_ رسول بریم بیرون، کارت دارم. 
کیانا گفت_ بابا!. 
بعد با چشم و ابروهاش به من اشاره کرد و سهراب بی حرف نشست گفتم+ چیزی شده! چرا انقد سر سنگینین همتون؟. 
کیانا گفت_ چیزی نیست مامان جون، لیانا رو که می‌شناسی لوسه، داره برای شوهرش ناز میاره. 
+ مطمئنین چیزی و ازم مخفی نمی‌کنین؟. 
_ آره مامانم، چرا باید بهت دروغ بگیم. 
ولی دلم آشوب بود می‌دانستم چیزی را از من مخفی می‌کنند رسول گفت_ زنگ زدم مامانم و بهش گفتم که چی شده ولی خب می‌دونین که قلبش مشکل داره نمی‌تونه بیاد. 
با این حرفش خیالم راحت شد که مشکل در زندگیشان ندارند ولی نگاه‌های سهراب به رسول پر خشم بود حتی لیانا که آنقدر رسول را دوست داشت هم نگاهش نمی‌کرد ساعت ملاقات تموم شد رسول گفت_ می‌خوام با زنم تنها باشم لطفا. 
سهراب گفت_ اینجا غریبه‌ای نمی‌بینم، حرفتو بزن. 
_ شما که بزرگترین چرا؟ من حق ندارم دو دقیقه با زنم تنها باشم. 
_ داشتی، خودت نخواستی، حرفی داری بزن واگرنه به سلامت. 

#پارت صد و هفتاد و هفت... 
_ آخه باباجان. 
_ من بابای تو نیستم. 
_ آقا سهراب، منکه معذرت خواستم بازم معذرت می‌خوام اصلا غلط کردم ،خوبه؟ لطفا بذارین من با لیانا صحبت کنم از دلش درمیارم. 
_ بوی پول به مشامت خورده آره؟ فکر کردی می‌تونی لیانا رو راضی کنی که برگرده خونه‌ات؟ نخیر آقا، محض اطلاعت باید بگم لیانا اگه برگرده، از ارث محرومه و هر چی که بهش دادم و ازش پس می‌گیرم. 
نگاهم به لیانا افتاد که با چشم‌های اشکی به پدرش زل زده بود. سهراب گفت_ مهتا، کیانا بریم بیرون. 
فقط نگاهشان می‌کردم کیانا و سهراب می‌خواستند  بیرون بروند که لیانا گفت_ بابا من نمی‌خوام با این آقا صحبت کنم تنهام نذار. 
سهراب ایستاد و گفت_ بهتره تنها صحبت کنین خودتون به توافق برسین که می‌خواین چیکار کنین. 
_ بابا توروخدا بهش بگو بره، وجودش داره حالم و بد می‌کنه. 
+ چرا یکی به من نمیگه اینجا چه خبره. 
کیانا نزدیک آمد و گفت_ مامان بیا بریم بیرون. 
دستش را پس زدم و گفتم+ رسول تو بهم بگو قضیه چیه؟. 
رسول سر به زیر گفت_ خب راستش لیانا از من قهر کرده می‌خواد طلاق بگیره. 
هینی کشیدم و گفتم+ رسول داره راست میگه لیانا؟ آخه چرا؟ شما که زندگیتون خوب بود. 
رسول با ناراحتی گفت_ نمی‌دونم کی زیر پاش نشسته و حرف طلاق و پیش کشیده واگرنه لیانا می‌دونه من چقد دوستش دارم هرگز حاضر نیستم طلاقش بدم. 
لیانا با عصبانیت گفت_ آره می‌دونم چقد دوستم داری، از عشق زیاد با اون دختره‌ی. 
نتوانست ادامه بدهد سهراب نزدیک آمد و گفت_ زمانی که شایان گفت بخاطر پول لیانا رو گرفتی و دختر احمقم دوستت داره گفتم اشکال نداره انقد پول می‌ریزم به پات که دخترم و ول نکنی ولی وقتی شنیدم دخترم حامله است گفتم باشه بچه بدنیا بیاد همه چیز و فراموش می‌کنین ولی دیگه خیانت و نمی‌بخشم، تو جلوی چشم دخترم، یکی دیگه رو آوردی خونه‌ات، اصلا این یه مورد و هم می‌ذاریم کنار، تو به چه حقی دست رو دخترم بلند کردی! فکر کردی حالا که دختر خونیم نیست بی کس و کاره؟ دیگه گفتی هر بلایی هم سرش بیارم هیچکی سراغش نمیاد آره؟ نخیر آقای محترم، باید بگم لیانا یه خانواده داره که جونشون و هم برای هم میدن.
_ آقا سهراب یه فرصت دیگه بهم بده، بخدا جبران می‌کنم. 
_ فرصت سوزی کردی، انقد که همه بهت احترام گذاشتن فکر کردی آدم مهمی هستی، آره؟ نخیر فقط بخاطر لیانا بهت احترام می‌ذاشتیم واگرنه تو لایقش نبودی اگه اجازه دادم بیای تو خانواده‌مون، فقط بخاطر دل دخترم بود که گفت دوستت داره واگرنه تو چی داشتی جز یه دست کت و شلوار! حالا هم من کاری ندارم زنت می‌خواد برگرده آزاده، ولی هرچی که بهتون دادم و باید برگردونه خونه، ماشین، جهیزیه و هر چی که من بهتون دادم. 
بعد از اتاق بیرون رفت، باورم نمیشد رسول سر به زیر که همه قسمش را می‌خوردند خیانت کرده باشه. 
لیانا فقط اشک می‌ریخت پرستار آمد و گفت_ ساعت ملاقات تمومه بفرمایید بیرون. 
دوتا خواهر هم دیگر را بغل کردند و بعد از خداحافظی کیانا رفت رسول روی تخت نشست و گفت_ لیانا خانم قربونت برم. 
لیانا عصبانی گفت_ خفه شو نمی‌خوام صداتو بشنوم. 
_ قربونت برم بذار صحبت کنم، من نمی‌خواستم اینجوری بشه وقتی فهمیدم تو دختر سهراب نیستی خب ناراحت شدم که بهم دروغ گفتی، ساناز نشست زیر پام ،یهو به خودم اومدم دیدم تو خونه است لیانا تو که می‌دونی...

#پارت صد و هفتاد و هشت... 
لیانا با عصبانیت داد  زد_ خفه شو گمشو بيرون،همون روز که بابام گفت این هیچی نداره و بخاطر پولت اومده باید به حرفش گوش می‌دادم، می‌دونی تقصير بابام هم هست که نزد تو گوشم و به حرفم گوش داد، گمشو بیرون ازت متنفرم عوضی.  
حالم خیلی بد بود هر لحظه ممکن بود پس بیفتم رسول گفت_ خانمی ببخشید برات جبران می‌کنم. 
با زور گفتم+ برو بیرون. 
رسول گفت_ مامان جان شما دیگه چرا؟ بذارین صحبت کنم. 
پرستار داخل آمد و گفت_ ساعت ملاقات تموم شده بفرمایید بیرون واگرنه مجبورن حراست و خبر کنم. 
رسول گفت_ لیانا من بیرون منتظرت می‌مونم تا خوب شی و با هم بریم خونه. 
لیانا دوباره داد زد_ از جلوی چشمم گمشو برو. 
رسول رفت و من روی صندلی نشستم، حالم بد بود لیانا به هق هق افتاده بود گفت_ کاش من بجای بچه‌ام مرده بودم. 
به سختی بلند شدم و کنارش نشستم و بغلش کردم و گفتم+ این چه حرفیه دورت بگردم، اگه برای تو اتفاقی بیفته که من و بابات نابود می‌شیم، چیزی نشده که، منو بابات تا آخرش باهاتیم. 
_ مامان مهتا، بابا راست می‌گفت که همه چیز و ازم می‌گیره. 
+ فقط می‌خواست رسول بفهمه که قرار نیست جایگاه قبلی و تو زندگیمون داشته باشه، ما کنارتیم، تو جز سلامتی به هیچی دیگه فکر نکن. 
ولی اون حالش خیلی بدتر از این حرف‌ها بود. 
..... 
طبقه پایین یک اتاق برایش آماده کردیم و کمکش کردم تا بشیند خیلی درد داشت تمام این دو روز که بیمارستان بود یا خونه آمده سهراب مواظبش است و نمی‌گذارد ناراحت شود رسول را تو این چند روز ندیدم، ولی وقتی سهراب برایم تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده دلم می‌خواست کله‌ی رسول را بکنم چطور دلش آمده با لیانا این کار را بکند. بعد از دو روز مامان رسول زنگ زد و گفت رفته خانه‌ی لیانا ،ولی کسی نبوده و هرچی زنگ زده گوشی لیانا خاموش بوده من هم گفتم لیانا حالش خوب نیست و پیش ما آمده. یک ساعت بعدش آمد، طفلک از کارهای رسول خبر نداشت بردمش تا لیانا را ببیند با محبت با لیانا حرف می‌زد ولی لیانا یا جوابش را نمی‌داد یا به سردی برخورد می‌کرد مادرش از دست رسول ناراحت بود که از حال لیانا چیزی نگفته. 
برای شام نگهش داشتم او هم به رسول زنگ زد و دعوتش کرد پسرک بی چشم و رو آمد. سهراب از دیدنش در خانه خیلی ناراحت شد ولی بخاطر مادرش حرفی نزد رسول می‌خواست به اتاق لیانا برود، مانع رفتنش شدم و گفتم+ مگه نشنیدی گفت نمی‌خواد ببینتت. 
_ مامان جان لطفا دخالت نکن باید باهاش حرف بزنم. 
+ من مامان آدم خیانت کار نیستم، اگه الانم اینجایی فقط بخاطره مادرته، شانس بیاری و دخترم و اذیت نکنی واگرنه من می‌دونم و تو. 
بی اهمیت به من به اتاق رفت، صدای لیانا را می‌شنیدم که داغ کرده بود و فقط می‌خواست بیرون بندازتش ،ولی رسول آرام صحبت می‌کرد. 
پیش شریفه خانم رفتم که گفت_ ماشالله پسرم خیلی خوش سلیقه است خوب کسی و انتخاب کرده برای زندگی، البته که عروسم هم خیلی خوشبخته با وجود رسول. 
سهراب گفت_ بله معلومه که دخترم خوشبخته، من و داره، مادرشو داره که مثل کوه پشتشیم، دخترم تو زندگیش کم و کثری نداره چون هرچی بخواد براش فراهم می‌کنم. 
شریفه خندید و گفت_ دستتون درد نکنه، ولی پسر من هم کم نمی‌ذاره درحد توانش براش خرج می‌کنه. 
_ منتی نیست وظیفشه، از جیب من می‌گیره و برای دخترم خرج می‌کنه، هنوز آقا زبونشم درازه. 
_ آقا سهراب اتفاقی افتاده چرا با طعنه صحبت می‌کنین. 


#پارت صد و هفتاد و نه... 
_ اتفاق؟ نه چه اتفاقی! الحمدلله دخترم صحیح و سالمه و اومده خونه خودش، دیگه نمی‌ذارم هیچ بی شرفِ گدا گشنه‌ای، اذیتش کنه. 
صدای لیانا از اتاق می‌آمد سهراب بلند شد که در اتاق باز شد و لیانا بیرون آمد و گفت_ بابا مگه نگفتی نمی‌ذاری این بیشرف اذیتم کنه، چرا راه دادیش تو خونه.
با گریه گفتس توروخدا این آشغال و بندازین بیرون حالم ازش بهم می‌خوره. 
رسول سعی می‌کرد آرومش کند گفت_ لیانا چقد سروصدا می‌کنی گفتم بشینیم با هم صحبت کنیم. 
لیانا داد زد_ خفه شو، تو یکی خفه شو، حالم ازت بهم می‌خوره گمشو بیرون از خونه ما. 
_ خودت می‌دونی که می‌تونم ازت شکایت کنم بخاطر ترک منزل، پس لج نکن آماده شو بریم خونه. 
سهراب با ناراحتی گفتس هووی مردک کی و داری تهدید می‌کنی؟ دختر سهراب همتی و؟ اگه تا الانم تحملت کردم بخاطر مادرت بوده ولی مهمونی تموم شد گمشو بیرون. 
رسول‌_ شما دخالت نکنین وظیفه‌تون بود به دخترتون یاد بدین چجوری با شوهرش حرف بزنه ولی نتونستین، خودم بهش یاد میدم. 
سهراب عصبانی جلو رفت و یک سیلی مهمانش کرد و گفت_ مادر نزاییده کسی و که دست رو دختر من بلند کنه، چجوری میخوای یادش بدی؟ با کتک،؟ با کمربند؟ جرات داری یک کلمه دیگه بگو تا همینجا آویزونت کنم. 
شریفه گفت_ بچه یتیم گیر آوردی میزنیش حرفی هست به من بگو، شما دیگه چرا آقا سهراب!  شما که تحصیل کرده‌ای، از قدیم گفتن زن و شوهر دعوا کنن ابله‌هان باور کنن، این دو نفر دو روز دیگه آشتی می‌کنن شما دخالت نکنین. 
سهراب عصبانی به شریفه گفت_ پسر شما بچه یتیم گیر آورده که بدن دخترم و سیاه و کبود کرده. 
بعد دست لیانا را گرفت و آستینش را بالا زد و گفت_ ببین شریفه خانم، احترامت برام واجبه، ولی پسر شما از حدش گذشته. 
شریفه با ناراحتی گفت_ آره رسول این کار توِ؟ دستت درد نکنه پسر، خوب رو سفیدمون کردی، آقا سهراب، پسرم حالا یه بچگی کرده دیگه، شما به بزرگواری خودت ببخش، بذار برن سر خونه و زندگیشون دیگه تکرار نمی‌کنه. 
_ باشه، از بدن کبود شده‌ی دخترم می‌گذرم، ولی خیانت پسرتو می‌خوای چیکار کنی؟. 
رسول گفت_ آقا سهراب این قضیه بین منو شماست، چرا خانواده‌ام و درگیر می‌کنی؟. 
سهراب دوباره سیلی بهش زد و گفت_ بی غیرتِ آشغال، گمشو بیرون. 
_ من اگه برم زنم و هم میبرم. 
بعد دست لیانا را گرفت و کشید که لیانا جیغ کشید و گفت_ برو به جهنم، من نمی‌خوامت. 
به اتاق برگشت و در را محکم بست رسول گفت_ من لیانا رو طلاق نمیدم. 
سهراب گفت_ چرا میدی، خوبشم میدی. 
_ بشین تا طلاقش بدم. 
_ هم طلاقش و میدی هم مهریه‌اش و میدی هم خونه‌‌ای که از چنگش درآوردی. 
رسول نیشخندی زد و گفت_ اون خونه مال منه، دخترت زده به نامم.
بعد بلند گفت_ لیانا آماده شو بریم، من و سر لج ننداز. 
_ بیخود سر دخترم داد نزن اون هرکار که باباش بگه می‌کنه دست مامان جونت رو بگیر و به سلامت، فقط دلم می‌خواد تو دادگاه ببینمت نه جای دیگه. 
_ طلاقش نمیدم تو هم هیچکاری نمی‌تونی بکنی. 
_ خواهیم دید. 
لیانا از اتاق بیرون آمد و گفت_ من آماده‌ام بریم. 
نزدیک رفتم و دستش را گرفتم و گفتم+ چی میگی یادت رفته باهات چیکار کرد؟. 
آرام گفت_ نه یادم نرفته، ولی من اشتباه کردم خونه رو به نامش زدم باید برم و پسش بگیرم.
انگار سهراب از نگرانی لیانا خبر داشت گفت_ از خیر خونه می‌گذرم فردا بیا دادگاه. 
لیانا گفت_ نه بابا بهم فرصت بده برات پسش می‌گیرم. 

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

اطلاعیه ها


×
  • اضافه کردن...