رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

ارسال‌های توصیه شده

#پارت چهل و نه...

از دیوار کمک گرفتم و بلند شدم و پشت سرش راه افتادم و با ترس از بین آن دو نفر گذشتم و خودم را به سهراب رساندم. 

هنگامی که از در می‌خواستیم خارج شویم، وکیلی گفت_ خب آقای همتیِ گل، خیالت راحت شد که زنت سالمه، حالا نوبت مذاکره است.

سهراب گفت_ تا زمانی که اینجاست، من خیالم راحت نیست.

 به من نگاه نمی‌کرد ول مخاطبش من بودم گفت_ برو بیرون، شایان و لیانا منتظرن. 

خواستم بروم که وکیلی جلو راهم و گرفت و گفت_ این خانم هیچ جا نميره تا حساب من با تو تسویه نشده.

به سهراب نگاه کردم که گفت_ همین که به خودت جرات دادی زن سهراب همتی و بدزدی یعنی حسابمون تسویه شده.

باز خطاب به من گفت_ بریم.

وکیلی دوباره سد راهم شد و گفت_ آقای همتی، هنوز حسابم باهات صاف نشده تو کلی به من ضرر زدی، زندگیم رو نابود کردی حالا که با پای خودت اومدی من نمی‌ذارم به این راحتی از اینجا بری.

سهراب گفت_ این قضیه بین منو توِ، وقتی زنم رفت بعد صحبت می‌کنیم.

وکیلی خندید و گفت_ نه من نمی‌ذارم بره باید باشه و بشنوه که شوهرش چه آدم کثیفیه.

بعد با سر به آن دو مرد اشاره کرد که نزدیک آمدن و یکی دست سهراب را گرفت و آن یکی نزدیک من شد و خواست دستم را بگیرد داد زدم+ به من دست نزن.

سهراب عصبانی گفت_ دستت بهش بخوره، خردش کردم.

مرد ایستاد وکیلی گفت_ بریم خونه، اونجا راحت‌تر می‌تونیم صحبت کنیم.

بعد خودش راه افتاد با ترس به سهراب نگاه کردم که دستش را از دست مرد درآورد و رو به من گفت_ بریم. 

سرم را به نشانه‌ی نه تکان دادم و گفتم+ من می‌ترسم. 

با اخم گفت_ غلط کردی اومدی اینجا که حالا بترسی، جلو تر برو حواسم بهت هست. 

دلم گرفت من به خواست خودم که این‌جا نیامده بودم که این‌جور می‌گفت، حالا خوب است که من دخترش را از این دیوانه خانه نجات دادم. راه افتادم ولی خیلی می‌ترسیدم و مدام پشت سرم را نگاه می‌کردم که ببینم سهراب هست یا نه.

 وقتی وارد خانه شدیم چند مرد قوی هیکل هر گوشه‌ی خانه ایستاده بودند و وکیلی روی مبل نشسته بود و از ما خواست بنشینیم، سهراب رو مبل روبرویش جا خوش کرد و از من خواست کنارش بشینم حس بدی داشتم حواسم به اطراف بود که یک وقت بلایی سرمان نیاورند ولی سهراب مثل همیشه آرام بود، وکیلی گفت_ خب تعریف کنین کجا و چطور باهم آشنا شدین؟.

رو به من گفت_ اصلا چطور تونستی مخ آقای همتی و بزنی؟ تا جایی که من می‌دونستم هیچ‌کی تو زندگیش نبود حالا یهو چجوری سر و کله شما پیدا شد، نمی‌دونم.

سهراب گفت_ کار جاسوسات خوب نبوده آمار غلط بهت دادن، خب برو سر اصل مطلب، چی می‌خوای؟.

وکیلی بی تامل گفت_ هر چی که ازم دزدیدی، پول، خونه، ماشین، خانواده‌ام.

سهراب نیشخند صدا داری زد و گفت_ اشتهات هم بد نیست.

وکیلی به یکی نگاه کرد و سرش را یک تکان کوچیک داد همان موقع یکی از قوی هیکل‌ها تفنگش را روی سر سهراب گذاشت، از ترس هینی کشیدم و دستانم و را روی دهنم گذاشتم، ولی سهراب انگار کار هر روزش بود که یک نفر تفنگ رو سرش بگذارد با آرامش نشسته بود. 

وکیلی گفت_ یا چیزایی که ازت خواستم و بهم میدی یا می‌کشمت.

سهراب به پشتی مبل تکیه داد و گفت_ خب بکش.

وکیلی که از رفتار و آرامش سهراب جا خورده بود گفت_ تو خیلی شجاعی و انگار از مرگ نمی‌ترسی

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri
  • پاسخ 103
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

#پارت پنجاه...

سهراب خندید و گفت_ کسی از مرگ می‌ترسه که زنده باشه نه کسی مثل من که سالهاست مرده، چیزی که می‌خوای دست من نیست البته که اگه بود هم بهت نمی‌دادم، حالا تو آزادی که منو بکشی ولی باید بذاری خانمم بره.

تو بد وضعیتی بودیم ولی از اینکه سهراب به من گفت خانمم، قند تو دلم آب شد وکیلی گفت_ متاسفم خانمت جایی نمیره، تو که مُردی، پس به دردم نمی‌خوری بجات می‌تونم این خوشگله رو بکشم.

دوباره سرش را تکان داد و مرد اسلحه به دست با تفنگش به سمت من نشانه رفت با ترس و التماس به سهراب نگاه می‌کردم ولی او نگاهش فقط به وکیلی بود ، سهراب گفت_ یهت یه فرصت میدم، می‌تونی جونت و برداری و فرار کنی و دیگه برنگردی، یا می‌تونی اینجا بمیری، انتخابش با خودته.

وکیلی بلند خندید و گفت_ تو خیلی بامزه‌ای، تفنگ رو سر شماست بعد منو تهدید می‌کنی؟بهت یک ساعت وقت میدم تا همه چیز و مثل قبلش کنی واگرنه این خانم خوشگله رو می‌فرستم اون دنیا.

سهراب نگاهم کرد و گفت_ بیخود خودت و خسته نکن تا یک ساعت دیگه قرار نیست اتفاقی بیفته، الان بکشش.

چشم‌هام پر از اشک شد باورم نمیشد که سهراب آنقدر از من متنفر باشد که بخواهد من را نابود کند حالم از او بهم می‌خورد وکیلی گفت_ یعنی انقد ازش متنفری که می‌خوای بکشمش.

سهراب گفت_ برعکس، خیلی هم دوستش دارم فقط می‌خوام بگم که قرار نیست چیزی بهت تعلق بگیره خودتو اذیت نکن مثل بچه‌ی آدم زندگی‌تو بکن.

از جا بلند شد و گفت_ حوصله‌ام داره سر میره من دیگه میرم اگه قرار نیست بکشیش پس با خودم می‌برمش.

رو به من گفت_ یا بلند شو یا همین‌جا بمیر.

بی تعلل بلند شدم سهراب به سمت در راه افتاد و من هم پشت سرش می‌رفتم هنوزبه در نرسیده بودیم که صدای شلیک گلوله آمد که به پای راست من خورد، جیغ کشیدم و نشستم. 

از درد داشتم می‌مردم نگاه کردم وکیلی لعنتی تفنگش را سمت ما نشانه رفته بود گفت_ من بهتون اجازه رفتن ندادم حالا مثل بچه‌ی آدم بشینین سرجاتون، واگرنه گلوله بعدی تو مغزتونه.

نفسم داشت بند میامد فقط داد میزدم و گریه می‌کردم سهراب روبرویم نشست و پایم را نگاه کرد وگفت_ انقد داد نزن اعصابم و بهم میریزی چیزی نشده که فقط یه گلوله از کنار پات رد شده.

بعد سمت وکیلی رفت، باورم نمیشد که آنقدر بیخیال باشد پایم درد می‌کرد حس می‌کردم هر لحظه ممکن است قطع شود بعد سهرابِ لعنتی با آرامش می‌گفت هیچی نیست. 

یک خانمی باند و بتادین آورد و پایم را بست و مُسکن داد ولی از درد پام کم نشد فقط اشک می‌ریختم خانم آروم گفت_ نباید میومدی اینجا، باید بری واگرنه می‌کشنت.

مثل خودش آرام گفتم+ چجوری برم؟ دیدی که داشتم می‌رفتم این بلا رو سرم اورد.

سر تکان داد و گفت_ کاری ازم برنمیاد فقط دعا می‌کنم نجات پیدا کنی مواظب خودت باش.

بلند شد و رفت از حرف‌هایش خیلی می‌ترسیدم نکند بخواهند بلای دیگری هم سرم بیاورند! حواسم به سهراب و وکیلی بود که داشتن با هم حرف میزدن کاش به تفاهم می‌رسیدن تا ما از اینجا خلاص شویم روی زمین خودم را عقب کشیدم و به دیوار تکیه دادم گوشیم زنگ می‌خورد. نمی‌دانم چرا تا الان فراموشش کرده بودم و به پلیس زنگ نزده بودم. گوشی را از جیبم درآوردم و جواب دادم صدای نگران لیانا در گوشم پیچید که می‌گفت_ مهتا خوبی؟ سهراب اونجاست؟.

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

‌#پارت پنجاه و یک... 

+ نه اصلا خوب نیستم ما اینجا گیر افتادیم.
_ نگران نباش ما کمکتون می‌کنیم الان زنگ میزنم پلیس بیاد.
وکیلی تا گوشی را دید و داد زد_ اون تلفن لعنتی رو ازش بگیرین.
یک آقایی سمتم آمد و تلفن را از دستم بیرون کشید و به زمین کوبید، گوشی خرد شد. 
باز بی‌اهمیت به من، با هم صحبت می‌کردن نمی‌دانم چی شنید که عصبی شد و داد زد_ تا من به خواستم نرسم شما هیچ جا نمیرین.
رو به افرادش گفت_ آقای همتی و خانمش مهمان ما هستن ازشون خوب پذیرایی کنین.
خودش به طبقه بالا رفت. مردهایی که آن‌جا بودن تفنگ‌هایشان را مصلح کردن و سمت ما نشانه رفتن دیگر کارمان تمام بود یک نفر سمتم آمد تا خواست دستم را بگیرد سهراب گفت_ هی یارو، چه غلطی می‌کنی؟.
مرد خودش را جمع و جور کرد و درعوض کسی به نام ملیکا را صدا زد همان خانمی که پایم را پانسمان کرد، کمکم کرد تا بلند شم از پا درد نمی‌توانستم راه بروم به سختی از خانه بیرون رفتیم، سهراب و آن مردها هم دنبال‌مان بودن در گوشه‌ی حیاط پشت درختان یک اتاق وجود داشت که واردش شدیم در اتاق چیزی جز یک تخت وجود نداشت ملیکا کمک کرد تا روی تخت بنشینم و بعد همه رفتند. 
از درد پام زجه میزدم و گریه می‌کردم سهراب روبرویم ایستاد و گفت_ خفه میشی یا خودم خفه‌ات کنم؟.
دهنم را بستم و بی‌صدا اشک ریختم واقعا که خیلی بی‌رحم بود خودش که تاحالا گلوله نخورده بود که بفهمد چقد درد دارد. 
 رو تخت نشست و دست‌هاش را روی سینه‌اش قفل کرد گفتم+ اینا کی‌ان؟ چی می‌خوان؟.
نگاهش به روبرو بود گفت_نباید میومدی اینجا، گند زدی.
+ من نمی‌خواستم بیام به زور آوردنم.
_ عقل‌تو دادی دست یه بچه پانزده ساله؟.
+ می‌ترسیدم اتفاقی براش بیفته.
_ می‌تونستی به من بگی.
+ قسمم داد که حرف نزنم.
_ همچی خراب شد.
+ چی میشه حالا؟.
نگاهم کرد و گفت_ برای مردن آماده باش.
ترس وجودم را گرفت گفتم+ نه! من نمی‌خوام بمیرم.
نیشخند صداداری زد و گفت_ بهت گفتم دور و بر لیانا نباش، گوش نکردی حالا باید تقاص پس بدی.
+ آقای همتی چرا چیزی که می‌خوان و بهشون نمیدی؟.
_ تا اون دست منه ما در امانیم و اگه بهش برسن....
ادامه نداد ولی فهمیدم که منظورش مرگ است گفتم+ چی می‌خوان؟.
جواب نداد بلند شد و از پنجره بيرون را نگاه کرد و دوباره نشست و از داخل جورابش گوشی دکمه‌ای  را درآورد و شماره‌ای گرفت و گفت_ گوش کن زیاد وقت ندارم، من با یک خانم تو ویلای مصطفی وکیلی زندانی شدیم.
_ ............ 
_ تنها خواستش دارایی و خانواده‌شه.
_ ............ 
_ نه دارم وقت می‌خرم برای فرارمون.
_ ............ 
_ باشه ولی زیاد وقت ندارم این خانم که همراهمه پاش تیر خورده.
_ ........... 
_ باشه خودم یه کاری می‌کنم. 
قطع کرد و گوشی را در جورابش گذاشت گفتم+ تو گوشی داری، چرا زنگ نمیزنی پلیس؟.
_ پلیس به ما کمکی نمی‌کنه باید فرار کنیم.
+ آخه چجوری؟.
بلند گفت_ خیلی حرف میزنی رو اعصابمی.
منم مثل خودش بلند گفتم+ تو خیلی بی‌رحمی، من جای دختر تو مجازات میشم، می‌خواستن به من دست درازی کنن، پام تیر خورده، هنوز تو ناراحتی؟ واقعا متاسفم برات، حالم ازت بهم می‌خوره.
آروم گفت_ بهت گفتم ازم فاصله بگیر بهت گفتم اگه باهام باشی آسیب می‌ببنی ولی تو چی گفتی؟ گفتی می‌خوای از غمم کم کنی، گفتی می‌خوای کنارم باشی، حالا غر نزن و کنارم بمون.

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت پنجاه و دو... 

+ منظورم از اینکه می‌خوام کنارت باشم این نبود که تو یه اتاق زندانی باشیم، من می‌خواستم.
ادامه ندادم که گفت_ می‌خواستی مثل دوتا آدم عاشق زیر بارون راه بریم و با هم زندگی رمانتیکی شروع کنیم، اینطور نیست خانمی، زندگی با من یعنی خود دردسر. 
از حرفش خجالت کشیدم و جواب ندادم. 
بلند شد و سمت پنجره رفت و بازش کرد حفاظ داشت کمی تکانش داد ولی انگار خیلی سفت بود سمت در فلزی که از نیمه‌ به بالا شیشه‌ای بود و پشتش حفاظ داشت رفت، دستگیره را بالا و پایین کرد وقتی مطمئن شد باز نمی‌شود، خم شد و از جوراب دیگرش چاقو درآورد  و سعی کرد با استفاده از آن قفل را باز کنه، آدم وحشتناکی بود داخل جورابش گوشی داشت چاقو داشت دلم می‌خواست بدانم دیگر چه چیزی دارد.
بعد از کمی دستکاری کردن در صدای تیکی داد و سهراب ایولی گفت و در را باز کرد از اتاق بیرون رفت و نگاهی به اطراف انداخت و برگشت. 
رو به من گفت_ اگه زحمتی نیست پاشو بریم.
بلند شدم ولی خیلی اذیت بودم و با زحمت قدم برمیداشتم. 
جلو در رسیدم و گفتم+ نمی‌تونم راه برم خیلی درد دارم.
گفت_ پس همین‌جا بمون.
 سمت خانه می‌رفت. گفتم+ کجا میری در خروجی این‌طرفه.
_ فقط احمقان که میرن سمت در خروجی، مطمئن باش حداقل ده یا بیست نفر اونجا منتظر ما وایستادن.
 با زحمت و فاصله دنبالش می‌رفتم، وقتی دید خیلی ازش فاصله دارم برگشت و گفت _ چند کیلویی؟.
با تعجب نگاهش می‌کردم ما الان دو قدمی مرگ بودیم و او دنبال وزن من بود دوباره گفت_هرچیز و باید چند بار بپرسم؟.
+ 62 کیلو، چطور؟.
هووفی کشید و گفتس دعا می‌خونم فقط بگو قَبِلتُ.
بعد شروع کرد به یه چیز عربی خوندن وقتی تموم شد گفت _حالا بگو.
کلمه را گفتم دستش را زیر زانوهایم آورد و از زمین بلندم کرد و دست دیگرش را زیر کمرم برد هینی کشیدم و چشمانم را و بستم و گفتم+ داری چه غلطی می‌کنی؟ منو بذار زمین.
گفت_ متاسفم، به پای تو بخوایم راه بریم گیر می‌افتیم.
محکم زدم به سینه‌اش و گفتم+ تو نامحرمی منو ولم کن. 
نیشخندی زد و گفت_ من الان محرمتم، خودت قبول کردی. 
با تعجب گفتم+ چی؟ من کی قبول کردم. 
جواب نداد طول کشید تا بفهمم که صیغه خوانده. 
با سرعت  خود را به پشت خانه رساند. 
کلی بشکه و آشغال ریخته بودن مرا زمین گذاشت و بشکه‌ها را صاف گذاشت و بالا رفت و آن طرف دیوار را نگاه کرد و بعد دستش را سمتم دراز کرد و گفت_ بیا بالا امنه.
دلم راضی نبود ولی یاد آن صیغه افتادم دستش را گرفتم و با کلی زحمت خودم را بالا کشیدم ، روی دیوار رفت و کمک کرد تا خودم را بالا بکشم ، درد پام هر لحظه بیشتر میشد آنطرف دیوار خیلی بلند بود گفت_ می‌تونی بپری؟.
سرم را به نشانه نه تکان دادم از سر بی‌حوصلگی هوفی کشید و خودش را آویزون کرد و بعد دستانش را رها کرد و پایین افتاد، حواسم به اطراف بود که کسی من را نبیند ولی انگار هیچ کس فکر نمی‌کرد ممکن است کسی از دیوار پشت خانه فرار کند. 
سهراب گفت_ کجا رو نگاه می‌کنی بیا پایین دیگه.
گفتم+ نمی‌تونم، ارتفاع خیلی زیاده.
گفت_ بپر می‌گیرمت.
سر تکان دادم و گفتم+ نه! نه! نمی‌تونم.
گفت_ اگه نیای من میرم، حوصله‌ی یکی به دو کردن با تو رو ندارم.

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت پنجاه و سه...

می‌ترسیدم ولی باید انجامش می‌دادم چادرم را در بغلم جمع کردم و مثل سهراب دستانم را به لبه‌ی دیوار گرفتم و پاهایم را آویزون کردم بعد یواش خودم را به سمت پایین هل دادم، پای دیوار را نگاه کردم سهراب آماده بود تا من را بگیرد گفت_ خب حالا دستات و ول کن. 

چشم‌هایم را بستم و کاری که گفت را انجام دادم نامردی نکرد قبل از اینکه کامل به زمین برسم مرا گرفت،  پای دیوار نشست و دوباره گوشیش را درآورد و زنگ زد و گفت که فرار کردیم. 

داشت قوزک پای راستش را ماساژ می‌داد، کنارش نشستم و گفتم+ خوبی؟.

دوباره بلند شد و گفت_ بریم.

گفتم+ کجا؟ مگه آدرس اینجا رو ندادی؟ من دیگه نمی‌تونم راه برم.

نیشخند زد و گفت_ نه این‌که از اون موقع خودت راه میرفتی؟ کمرم شکست.

دوباره خم شد و دستم را گرفت و مجبورم کرد تا بلند شوم زیر بازویم را گرفت و با هم هم‌قدم شدیم ،کلی راه رفتیم همه جا درخت بود دقیقا همانند جنگل، تاحالا اینجا نیامده بودم گفتم+ اینجا کجاست؟.

_ مازندران، الان دقیقا وسط جنگلیم. 

با تعجب گفتم+ چی میگی؟ داری شوخی می‌کنی؟. 

عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و گفت_ موقعی که آوردنت مگه تابلوها رو ندیدی؟. 

+ نه چشمام و بسته بودن نمی‌دونم یه چیزی بهم خوروندن خواب بودم. 

می‌خواستیم از یک شیب تند بالا برویم سختم بود آرام قدم برمیداشتم، بعد از چند بار زمین خوردن و بلند شدن با هر زحمتی که بود بالا رفتیم و بعد از چند متر به یک کلبه‌ی قدیمی رسیدیم آنقدر کثیف بود که میشد فهمید کسی به آنجا سر نزده. 

سهراب من را ول کرد و روی زمین نشست و دوباره پایش را ماساژ می‌داد. 

دلم ضعف می‌رفت از صبح هیچی نخورده بودم گفتم+ گشنمه. 

پایش صدای وحشتناکی داد سهراب طفلی پخش زمین شد تازه فهمیدم که پایش در رفته بود در حالت دراز کش مانده بود کنارش نشستم و گفتم+ خوبی؟. 

آرام گفت_ گوشی‌مو بده. 

جورابش را پایین دادم و گوشی را برداشتم و دستش دادم، روشنش کرد و بلافاصله روی زمین گذاشت و گفت_ لعنتی آنتن نداره. 

کمی که حالش بهتر شد با کمک دیوار بلند شد و بیرون رفت، نمی‌توانستیم زنگ بزنیم تا کسی به کمک‌مان بیاید، گشنه بودیم، مصدوم بودیم، خیلی وضعیت بدی داشتیم. 

سهراب تو ایوان نشست و گفت_ امشب و باید اینجا بمونیم سعی کن خوب استراحت کنی تا فردا ببینیم چی میشه. 

همان‌جا دراز کشید گفتم+ می‌خوای بیرون بخوابی؟اینجا حیوون نداره مگه؟. 

هیچی نگفت دلم نمیامد بیرون بماند اگه حیوون درنده‌ای بهش حمله می‌کرد؟ اگه ماری عقربی چیزی میامد و نیشش میزد؟ ولی خب چاره‌ای نبود نمیشد که پیش من بیاید، درست است که الان محرمم بود ولی باز هم ناجور بود سرم را روی زمین گذاشتم و خوابیدم... 

 یکی تکانم داد با ترس بیدار شدم سهراب بود سریع تو جام نشستم خیلی آرام گفت_ بلند شو باید بریم. 

منم آرام گفتم+ کجا؟ الان؟. 

_ پیدامون کردن اگه الان نریم گیر می‌افتیم. 

ترس وجودم را فرا گرفت سهراب کمک کرد تا بلند شوم و راه بروم، از پشت کلبه به سمت ناکجا آباد می‌رفتی،سپیده دم بود ولی با وجود درختان تنومند،نوری به داخل جنگل نمی‌تابید، از پشت سر نور چراغ قوه‌هایشان را می‌دیدم. 

 

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت پنجاه و چهار...

در دل تاریکی، انبوه درختان و پای مجروح کلی راه رفتیم وجود حیوانات خطرناک را هم که نگویم بهتر است. 

هوا کاملا روشن شده بود که به یک روستا رسیدیم، مردم بیدار شده بودن و از خونه‌هایشان بیرون زده بودن سهراب از آقایی پرسید_ آقا اینجا خونه‌ای پیدا میشه که ما بتونیم استراحت کنیم.

مرد سر تا پایمان را نگاه کرد و گفت_ پای خانومت خون ریزی داره چی شده؟.

سهراب گفت_ تو جنگل گم شدیم افتاد، پاش گرفت به یه سنگ و برید.

مرد گفت_ اینجا یه بهداری هست بهتون کمک می‌کنه.

 سمت آدرسی که مرد داده بود رفتیم، یک بهداری کوچک خارج از روستا بود وارد شدیم کلی زن و مرد و بچه آنجا به انتظار نشسته بودن، وقتی حال ما را دیدن يک آقایی بلند شد و از من خواست بشینم من هم از خدا خواسته نشستم و منتظر ماندیم تا دکتر بیاید. 

دلم برای سهراب می‌سوخت که با آن پای مصدومش مجبور بود سرپا بماند. حدودا یک ربعی گذشت خانمی داخل سالن آمد و گفت_ ببخشید که منتظر موندین ماشین تو راه پنجر شد مجبور شدم پیاده بیام.

نگاهش به من و سهراب افتاد، یک‌طوری نگاه کرد انگار که با خودش می‌گفت این غریبه‌ها چرا اینجان. نگاهش رو سهراب که نگاهش از پنجره بیرون بود قفل شد یهو گفت_ ببخشید آقا.

سهراب اهمیتی نداد انگار نشنید دکتر دوباره گفت_ آقا با شمام.

سهراب نگاه کرد و گفت_ من؟.

دکتر لبخند زد و گفت_ اسم شما چیه؟.

سهراب نگاهی به من انداخت و گفت_ چه اهمیتی داره، پای این خانم آسیب دیده، می‌تونی درمانش کنی!؟.

دکتر که به ذوقش خورده بود گفت_ چه بداخلاق.

و به اتاقش رفت و مردم یکی یکی داخل رفتن تا نوبت ما رسید با کمک سهراب وارد اتاق شدم و رو صندلی نشستم، دکتر گفت_ خب چه اتفاقی افتاده؟.

می‌خواستم واقعیت را بگویم که سهراب پیش دستی کرد و گفت_ چاقو بریده.

دکتر از من خواست تا روی تخت بشینم با زحمت بلند شدم و به حرفش عمل کردم وسیله‌هایش را آورد و شروع کرد به باز کردن پانسمان تا زخم را دید با تعجب گفت_ مطمئنی که با چاقو بریده؟.

سهراب گفت_ بله خانم، شما کارتو انجام بده چیکار داری که چیشده؟.

دکتر گفت_ ماهیچه و رگها بدجور پاره شدن کار من نیست باید ببرین شهر.

پانسمان را بست و از جا بلند شد و گفت_ البته من بعید می‌دونم کار چاقو باشه، امیدوارم کارتون به پلیس نیفته چون باید براشون توضیح بدین که کجا و چطور گلوله خورده.

سهراب نزدیک دکتر رفت و دستانش را روی میز گذاشت و گفت_ خانم، ما خیلی کار داریم لطفا یه کاری بکنین.

دکتر گفت_ متاسفم کار من نیست باید جراحی بشه.

سهراب گفت_ هزينه‌اش هر چقدر باشه تقدیمتون می‌کنم هر وسیله‌ای بخواین میارم فقط درمانش کنین.

دکتر گفت_ آقا این کار خیلی خطرناکه، خارج از تخصص منه، باید بره بیمارستان.

سهراب نگاهش به دکتر بود ولی خطاب به من گفت_ بلند شو بریم. 

بعد خودش زودتر رفت گفتم+ میریم بیمارستان؟. 

با بی‌رحمی گفت_ نه، بهتره پات و از دست بدی ولی کارت به پلیس نیفته. 

قبل از اینکه از اتاق خارج شود دکتر گفت_ نمی‌خوای بهم اسمتو بگی آقای بداخلاق؟. 

سهراب نگاهش کرد و گفت_ دنبال چی می‌گردی؟. 

دکتر گفت_ قیافت برام آشناست انگار تو رو سالها تو خیالم می‌بینم.

_ سهراب همتی. 

دکتر هینی کشید و با چشمای گرد شده گفت _سُ.. سُ سهراب؟. 

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

 

#پارت پنجاه و پنج...

بعد از جایش بلند شد و نزدیک رفت. گفت_ امکان نداره.

دستش را نزدیک صورت سهراب برد تا لمسش کند ولی سهراب صورتش را چرخاند. دست‌های دکتر در هوا خشک شد، سهراب گفت_ شما منو می‌شناسین. 

_ تو پسر هوشنگی!.

سهراب بعد از کلی نگاه کردن و فکر کردن گفت_ عمه صدیقه؟. 

_ نه من م، آره عمه صدیقه‌ام. 

سهراب نیشخندی زد و گفت_ فکر می‌کردم مردی، چیشده حالا بعد این همه سال قیافم برات آشنا اومد؟. 

_من فکر می‌کردم تو رو از دست دادم هوشنگ بهم گفت دور از جونت مردی. 

_ دروغ نگفته من مردم فقط جسمم اینجاست. 

_ این چه حرفیه میزنی؟ خیلی خوشحالم که حالت خوبه، کلی دنبال یه اثری از زنده بودنت گشتم، بعد تو انقد بی‌انصافی. 

سهراب خنده عصبی کرد و گفت_ بیخیال بابا، همه می‌دونن که همه اتفاقات تقصیر تو بود، تو بودی که می‌خواستی منو بکشی، تو بودی که تمام مدت زیر پای اون هوشنگ دربه در نشستی تا زندگیم و سیاه کنه، تو بودی که منو تو اون سرمای لعنتی از خونه بیرون کردی، یادته بهم چی گفتی؟ گفتی اگه یه روز از عمرم باقی مونده باشه پسرِ اون دختر خیابونی و با دستای خودم دفن می‌کنم، کافیه یا بازم بگم؟. 

دکتر خود را به نزدیک‌ترین صندلی رساند و روی آن نشست. 

رنگش پریده بود صدای نفسش یکی درمیان شنیده میشد سهراب با نیشخند نگاهش می‌کرد انگار خوشحال بود که حال عمه‌اش بد شده. 

دکتره گفت_ هوشنگ کجاست؟. 

نیشخند سهراب جمع شد و گفت_ انگار پیر شدی فراموشی گرفتی، یادت نیست اون مرد، خودت که اونجا بودی و دیدی. 

دکتر نفس عمیق کشید و خداروشکری گفت و ادامه داد_ خیلی خوشحالم که حالت خوبه، این خانم چیکارته؟. 

_ زنمه. 

دکتر نگاهم کرد باز سهراب گفت_ یادته بهم گفتی من هرگز نمی‌تونم ازدواج کنم؟ گفتی نفرینم می‌کنی که هیچ زنی دوستم نداشته باشه، گفتی حتی نمی‌تونی جنس مخالفت و لمس کنی چه برسه به اینکه بخوای ازدواج کنی و بچه دار شی، ولی می‌خوام بهت بگم من ازدواج کردم با کسی که دوستم داشت، نمی‌دونم چقد از شنیدن این حرف ممکنه ناراحت بشی ولی باید بگم من دارم پدر میشم مهتا دوماهه بارداره. 

از شنیدن این حرف سرخ شدم و سرم را پایین انداختم. باورم نمیشد برای این‌که عمه‌‌اش را حرص بدهد این کارها را می‌کرد. دکتر بلند شد و نزدیک من آمد و گفت_ این حرف حقیقت داره؟ تو عروس منی؟ تو می‌خوای بچه‌ی سهرابم و به دنیا بیاری؟. 

از خجالت و تنفر نگاهش نکردم و جواب ندادم. 

سمت سهراب برگشت و گفت_ باورم نمیشه، این بهترین خبری بود که بعد این همه وقت شنیدم. 

 سهراب را بغل کرد و گفت_ سهرابم، خیلی خوشحالم که زنده‌مو دارم عروس و نوه‌‌ام و میبینم و از همه مهم‌تر پسر عزیزم رو، می‌دونی چند ساله تو حسرت اینکه پیدات کنم سوختم و ساختم کلی التماس اون صدیقه عوضی و کردم کلی دم در خونه دوست و آشنا رو زدم ولی هیچکی جواب نداد آخرین باری که بابات و دیدم التماسش کردم قسمش دادم ولی اون عوضی یه تله خاک پشت همین بهداری نشونم داد و گفت اینجا دفنت کرده ولی همیشه می‌دونستم که دروغ میگه من بخاطر تو اینجا اومدم ولی الان تو زنده‌ای، روبرومی. 

سهراب از خودش جداش کرد و گفت_ تو کی هستی؟. 

_ من مادرتم، یادت نیست مامان رعنا، سهراب بگو که منو یادت نرفته. 

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri
  • 2 هفته بعد...

#پارت پنجاه و شش... 

سهراب هیچی نگفت فقط نگاه می‌کرد تا اینکه عقب عقب رفت و از اتاق خارج شد با تعجب رفتارشان را نگاه می‌کردم. 
دکتر به در تکیه داد و گفت_ باورم نمیشه پسرم و دیدم. 
اشک‌هایش جاری شد لنگان لنگان به سمت میزش رفتم و از پارچ برایش آب ریختم و نزدیکش رفتم با دقت نگاهم می‌کرد. گفت_ امروز بهترین روز زندگیمه هم پسرم و دیدم هم عروسم و هم نوه‌ام رو. 

همراه با اشک لبخند زد و آب را از دستم گرفت و گفت_ بشین عزیزم، سر پا موندن برات خوب نیست. 
کمکم کرد تا روی تخت بشینم. 
نمی‌خواستم دروغ بگویم که عروسش هستم از طرفی هم نمی‌خواستم با برملا کردن حقیقت، سهراب را ناراحت کنم از طرفی هم خوشم می‌آمد که نقش زنش را بازی کنم. 
دکتر صندلی را نزدیک تخت آورد و نشست، گفت_ حرف بزن برام، از سهرابم بگو،  بگو چیکار می‌کنه؟ کجا زندگی می‌کنه؟ اصلا چطور باهم آشنا شدین؟ کی ازدواج کردین؟ کی بچه دار شدین؟. 
نمی‌دانستم چه بگویم من که نمی‌شناختمش، ازدواج هم نکرده بودیم که بخواهم خاطرات تعریف کنم گفتم+ کجا رفت؟. 
با هیجانی که داشت گفت_ نگران نباش دخترم اون برمیگرده، زن و بچش اینجان. 
+ چرا ترکش کردین؟. 
لبخند رو لبش ماسید و گفت_ من ترکش نکردم اون منو ترک کرد، قضیه‌اش مفصل و طولانیه تو یه موقعیت مناسب برات میگم. 
+ باورم نمیشه که عمه‌اش انقد بی‌رحم باشه. 
آهی کشید و گفت_ اون گرگ تو پوست میش بود، اون زندگی همه رو آتش زد و خودش هم یک گوشه افتاده هیچکی نیست که یک لیوان آب دستش بده. 
دستش را رو شکمم گذاشت و گفت_ بچه‌ی سهرابِ من اینجاست!.
از خجالت دستش را برداشتم نگاهم را از او گرفتم خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت_ اسمت چیه؟.
+ مهتا. 
_ بچه دختره یا پسر؟. 
لب گزیدم و اشک‌هایم جاری شد و گفتم+ پام خیلی درد می‌کنه از دیروز تا حالا کلی خون ازم رفته، شما واقعا نمی‌تونین کمکم کنین؟.
با ناراحتی نگاهم می‌کرد گفت_ کی بهت شلیک کرده؟ چرا این اتفاق افتاد؟.
+ نمی‌تونم بگم، لطفا کمکم کن من نمی‌خوام بمیرم.
بلند شد اشک‌هایم را پاک کرد و بغلم کرد و گفت_ من نمی‌ذارم بمیری، تو عزیز پسرمی، تو مادر نوه‌می، مگه من بمیرم که بذارم اتفاقی برات بیفته.
بعد از اینکه فشارم را گرفت گفت_ همینجا بمون، زود برمیگردم.
از اتاق خارج شد و بیست دقیقه بعد که برای من اندازه‌ی یک عمر گذشت برگشت و گفت_ گروه خونیت چیه؟.
+ آ مثبت.
دوباره رفت ولی زود برگشت و گفت_ تو خیلی خوش شانسی که گروه خونیت و داشتم.
از من خواست دراز بکشم کاری که خواسته بود را انجام دادم. یک بسته خون به یک دستم و یک بسته سُرم را به دست دیگرم زد و گفت_ تحمل کن، قول میدم مادر شوهر خوبی باشم و زیاد عروسم و اذیت نکنم.
از طعنه‌اش خنده‌ام گرفت یک آقایی وارد اتاق شد و بعد از سلام گفت_ خب ببینم چیکار کردی با خودت دختر.
بعد معاینه کردن یک چیز را روی زخمم گذاشت که ناله‌ام درآمد گفت_ قوی باش دختر، اتفاقی که نیوفتاده فقط گلوله از بغل پات رد شده و یکم سوزونده، همین.

 

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت پنجاه و هفت... 

مادر سهراب گفت_ خب نظرت چیه؟ می‌تونی جراحی کنی یا نه؟.
مرد گفت_ شدنش که میشه ولی وسیله می‌خواد، بهتر نیست بره بیمارستان! اونجا مطمئن‌تره. 
مادر سهراب گفت_ نه، نمی‌خوام پسرم تو دردسر بیفته، خواهش می‌کنم فرامرز، اگه می‌تونی همینجا انجام بده.
مرد گفت_ آخه رعنا نمی‌خوام پاش عفونت کنه این وسیله‌ها ضد عفونی نیستن.
مادر سهراب_ من ضد عفونیشون می‌کنم، دیگه چی؟.
مرد_ ریسکش بالاست.
مادر سهراب_ تو زندگی تاحالا هیچی ازت نخواستم، فقط همین یه بار ازت خواهش می‌کنم.
مرد لبخندی زد و گفت_ خیلی خب وسیله‌ها رو آماده کن.
رعنا لبخند زد و گفت_ خیلی ممنونم ازت. 
بعد یک سری وسیله از کیف فرامرز درآورد و از اتاق خارج شد و من فقط نگاه می‌کردم فرامرز گفت_ اینجا تجهیزات لازم نیست باید به صورت سنتی کار کنیم، نمی‌تونم بیهوشت کنم، باید پات و بی‌حس کنم زیاد طولش نمی‌دیم فقط با ما همکاری کن.
+ من یکم می‌ترسم.
_ ترس نداره چشماتو ببند دعا بخون. 
بعد نزدیک آمد و آرام گفت_ مادرشوهرت و فحش بده تا کارم تموم بشه.
تو این وضعیت داشت مسخره بازی درمی‌آورد رعنا داخل آمد فرامرز میز را نزدیک کشید و رعنا وسیله‌ها را که بین پارچه گرفته بود با پارچه روی میز گذاشت، کلی تیغ و قیچی وحشتناک بود رعنا کنارم ایستاد و گفت_ نترس عزیزم زود تمومش می‌کنیم.
فرامرز آمپول بی حسی را زد و کمی بعد پای راستم فلج شد نمی‌دانستم چیکار می‌کردند ولی یک حس قلقلکی به من می‌داد رعنا نگاهم کرد و گفت_ تعریف کن از خودت بگو، از پسرم بگو بذار حواست پرت بشه.
ولی من فقط می‌ترسیدم. گفتمم خیلی مونده تا تموم شه؟.
فرامرز گفت_ چقد عجولی تو، هنوز تازه شروع کردیم، صحبت کن تا زمان برات زودتر بگذره بگو چطور این اتفاق برات افتاد. 
+ نمی‌دونستم تاوان فداکاری انقد زیاده، واگرنه هرگز خودم و تو دردسر نمی‌انداختم و همون اول زنگ به سهراب زنگ میزدم.
رعنا گفت_ خودت رو فدای کی کردی که انقد پشیمونی؟.
+ دوستم، حتی الان نمی‌دونم کجاست؟ اصلا از این همه بلا که سرم اومده خبر داره؟ اصلا ناراحت هست یا نه؟.
رعنا_ سهراب با تو بود؟.
+ اون لعنتی حتی اهمیت نداد که چه اتفاقی برام افتاده سرش تو کار خودش بود.
فرامرز گفت_ پسرت به کی رفته رعنا که انقد بیخیاله.
رعنا با ناراحتی گفت_ سهرابِ من بیخیال نیست، پسرم فقط ترسیده خواسته خودش به بیخیالی بزنه.
نیشخندی زدم و گفتم+ ترس؟، تفنگ و گذاشتن روی سرش، چنان بی اهمیت بود انگار که قراره بعد از مرگ دوباره برگرده تو همون موقعیت قبلی، اصلا ترس براش مفهمومی نداره.
رعنا با اینکه روی پای من کار می‌کرد هر از گاهی با نگرانی نگاه می‌کرد گفت_ سهرابم چیکاره است؟.
+ دانشجوی معماری.
رعنا گفت_ بچه که بود آرزو داشت پلیس بشه همیشه یه تفنگ دستش بود نمی‌دونم چرا نظرش و عوض کرده، بچه‌ام خیلی سختی کشیده اون هوشنگ لعنتی نذاشته درس بخونه، واگرنه چرا الان باید دانشگاه بره با بیست و هشت سال سن.
با عجله  نشستم و با چشمای گرد شده گفتم+ چی؟ بی.. بیست و هشت سال؟.

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت پنجاه و هشت... 

رعنا با تعجب گفت_ اشتباه گفتم؟.
+ اون مگه بیست و چهار سالش نیست؟.
رعنا جا خورد، فرامرز بهم گفت دراز بکشم رعنا گفت_ نه مطمئنم اون بیست و هشت سالشه من الان بیست و دو ساله برای دیدنش چشم انتظاری می‌کشم.
ذهنم قفل کرد دوباره تاریخ فوت روی سنگ قبر پدرش را به یادم آوردم و با یک حساب و کتاب دقیق متوجه شدم حق با مادرش است و من قبلا اشتباه حساب کرده بودم. 
 یکی وارد ساختمان شد رعنا هم فهمید و دستکش‌هایش را درآورد و به سمت در رفت ، ولی دیر شد چون وارد اتاق شد از دیدنش خوشحال بودم سهراب بدون اینکه به مادرش نگاه کند به من گفت_ لیانا و شایان اومدن دنبالمون، باید بریم.
رعنا_ پسرم، چرا با من این‌جوری رفتار می‌کنی؟ من مگه چیکار کردم؟.
فرامرز حواسش به جراحیش بود و اهمیت نمی‌داد سهراب که دید من حرکت نکردم داد زد_ مگه با تو نیستم بلند شو بریم.
فرامرز گفت_ چرا داد میزنی جوون؟ مگه نمی‌بینی دارم جراحی می‌کنم.
سهراب نزدیک آمد و گفت_ با اجازه کی داری این کار و می‌کنی؟ ازتون شکایت می‌کنم.
رعنا جلویش ایستاد و گفت_ من خواستم اینجا جراحیش کنیم، الهی قربونت برم آروم باش الان دیگه تموم میشه بعد با هم صحبت می‌کنیم.
سهراب_ حرفی نمونده که بزنیم بعد از این همه سال می‌خوای نقش مامان دلسوز و بازی کنی؟ نیازی نیست، این مسخره بازیا رو جمع کنین می‌خوایم بریم.
فرامرز_ این مسخره بازی نیست جوون، این بازی با جون یک انسانه، آروم باش ممکنه دستم بلغزه و اتفاق بدی بیفته تو که نمی‌خوای زن و بچه تو از دست بدی؟.
رعنا معترضانه گفت_ این چه حرفیه میزنی؟ خدانکنه.
باز رو به سهراب گفت_ پسرم، عزیزم، بیا بشین حالت خوب نیست رنگت پریده، خدای نکرده از پا می‌افتیاا.
سهراب زیر لب به جهنمی گفت و ادامه داد_ کارت کی تموم میشه؟.
فرامرز_ دیگه آخرشه، می‌خوام بخیه بزنم.
با دلسوزی گفتم+ پات درد نمی‌کنه.
رعنا با ناراحتی گفت_ چیشده پات؟ نکنه تو هم تیر خوردی؟.
بعد پاهای سهراب را بررسی کرد، لعنتی چنان با اخم نگاه می‌کرد که انگار حرف بدی زدم رعنای طفلی جلو پای سهراب نشست و پاچه‌هایش را بالا داد تا دقیق ببیند، سهراب با ناراحتی گفت_ ولم کن چیزی نشده.
بعد روی صندلی نشست در اتاق را زدن رعنا در را نیمه باز کرد و گفت_ بله.
صدای شایان بود که گفت_ ببخشید خانم، من با آقای همتی کار داشتم.
سهراب گفت_ منتظر باش میایم.
رعنا به شایان اجازه‌ی ورود نمی‌داد. شایان گفت_ این دختره‌ی سرتق صبر نداره می‌خواد بیاد اینجا.
سهراب رو به فرامرز گفت_ بخیه زدنت تموم نشد؟.
فرامرز بی‌حوصله گفت_ چرا تموم شد دارم پانسمانش می‌کنم.
سهراب با عصبانیت خطاب به مادرش گفت_ میشه در و باز کنی؟.
رعنا از جلو در کنار رفت و گفت_ آره قربونت برم ناراحت نباش.
شایان وارد شد من را که دید گفت_ حالت خوبه دخترِ شجاعِ فداکار.
گفتم+ خوبم.
انگار خیالش راحت شد گفت_ لیانا گفت قهرمان بازی درآوردی خیلی نگرانته، الانم تو ماشینه از دیروز تاحالا نصف انگشتاش رو خورده فکر کنم.
خندیدم. شایان رو به سهراب گفت_ بهش بگم بیاد ببینتش از نگرانیش کم شه! گناه داره دختره طفل معصوم.
سهراب قبول کرد و شایان رفت رعنا گفت_ دیدی دوستت نگران بوده تو بیخود قضاوت کردی.
بهش لبخند زد گناه داشت زن طفلی به اندازه‌ی کافی از پسرش کم لطفی دیده بود. 

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت پنجاه و نه...

فرامرز پایم را پانسمان کرد و خون را از دستم کشید و رویش چسب زد لیانا وارد اتاق شد و تا من را دید شروع کرد به گریه کردن ، نزدیک که آمد بغلش کردم همش معذرت خواهی می‌کرد سعی کردم آرامش کنم ولی او خیلی ناراحت‌تر از این حرفا بود. 
سهراب گفت_ بسه لیانا، بسه، انقد گریه نکن چیزی نشده که.
لیانا آب دماغش را بالا کشید و گفت_ همش تقصير من بود اگه نمی‌رفتم دنبال اون مردکِ عوضی، مهتا تو دردسر نمی‌افتاد.
شایان گفت_ بسه دختر، ما اگه دیر رسیده بودیم که الان تو هم وضعت مثل دوستت بود.
با تعجب گفتم+ چی؟.
سرش را پایین انداخت و گفت_ اون عوضی می‌خواست من رو هم مثل تو به یکی دیگه بده.
اون به دختر خودش هم رحم نکرد واقعا که خیلی بیشرف بود سهراب نزدیک لیانا شد و گفت_ هنوز هم ازم بدت میاد؟.
لیانا سر تکان داد و گفت_ من هیچ وقت ازت بدم نمی‌اومد فقط ازت ناراحت بودم که چرا محدودم کردی ولی الان که فهمیدم خیلی دوستت دارم تو منو نجات دادی.
بعد با اشتیاق به سمت پدرش رفت و دستانش را دور کمر او حلقه کرد و سرش را روی سینه‌اش گذاشت، سهراب انگار که چیز عجیبی دیده باشد لحظه‌ای خشکش زد، اما طولی نکشید که دستانش را دور دخترکش چرخاند. 
 کمی بعد شایان گفت_ این لحظه رمانتیک و تمومش کنین باید بریم خونه، عزیزخانم سکته کرد تاحالا.
سهراب گفت_ آره بهتره بریم.
رعنا گفت_ نه! حالا که بعد از این همه مدت پیدات کردم نمی‌ذارم بری.
شایان و لیانا با تعجب نگاه می‌کردن سهراب گفت_ دلیلی برای موندم ندارم.
رعنا غمگین گفت_ یعنی انقد ارزش ندارم که بخاطر من چند ساعت بمونی.
سهراب گفت_ بریم بچه‌ها.
رعنا جلو در را گرفت و گفت_ خواهش می‌کنم سهراب، لطفا حرفای منو گوش کن اگه قانع نشدی بعد هرجا خواستی برو.
سهراب گفت_ فقط دو ساعت بهت وقت میدم که صحبت کنی.
دوساعت زمان زیادی بود و نشان می‌داد سهراب هم به مادرش نیاز دارد و غرورش اجازه کاری را به او نمی‌دهد رعنا گل از گلش شکفت و گفت_ خونه‌ی من نزدیکه، بریم اونجا حرف می‌زنیم.
فرامرز گفت_ من میرم روستای بالا، هنوز ویزیت چند نفری مونده. 
رعنا گفت_ خیلی بهم لطف کردی که اومدی، برات جبران می‌کنم.
فرامرز خداحافظی کرد و رفت. 
با کمک رعنا و لیانا از بهداری خارج شدم و به خانه‌اش که در روستا قرار داشت رفتیم. 
یک خانه‌ی سفید با در و پنجره‌های آبی که وسط یک حیاط سرسبز و قشنگ بنا شده بود، داخل رفتیم و روی صندلی نشستم، رعنا برای چای گذاشتن به آشپزخانه رفت لیانا که کنارم روی زمین نشسته بود آرام گفت_ این کیه؟ پدرم و از کجا می‌شناسه؟.
نمی‌دانستم واقعیت را بگویم یا نه؟ ولی خب اول و آخرش که می‌فهمید آرام گفتم+ این مادر سهرابِ.
با چشم‌های گرد شده گفت_ دروغ میگی! سهراب گفت مادرش مرده.
شانه‌ای بالا انداختم و گفتم+ خودش گفت من مادرتم، اسمشم رعناست.
رعنا خانم لباس‌هایش را عوض کرد دوباره به آشپزخانه برگشت لیانا نگاهش کرد و گفت_ باورم نمیشه.
رعنا خانم با سینی چای آمد و بعد از تعارف کردن گفت_ دوستات و بهم معرفی نمی‌کنی سهراب جان؟.
سهراب بی‌میل به شایان و لیانا اشاره کرد و گفت_ شایان دوستم لیانا دخترم.
رعنا با تعجب گفت_ دخترت؟.
لیانا با ذوق دستش را به سمت رعنا دراز کرد و گفت_ من دختر خونده‌ی سهرابم.
 

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت شصت... 

رعنا با صمیمیت دستش را فشرد و گفت_ خوشوقتم دخترم.
لیانا_ شما مادربزرگ من محسوب میشین؟.
سهراب ضدحال گفت_ زودتر حرفاتو بزن .
شایان با تعجب گفت_ سهراب، این خانم مادرته؟. 
رعنا با ذوق گفت_ بله من مادرشم و مادربزرگ این خوشگل خانم.
لیانا از این حرف کلی ذوق کرد و گفت_ من فقط مادر بزرگِ پدریم  و دیده بودم خیلی زن خوبی بود ولی خب ازش خبر ندارم الان خیلی خوشحالم که یه مادربزرگ دیگه پیدا کردم.
رعنا دست لیانا را کشید لیانا هم مقاومت نکرد و کنارش نشست و شروع کردن باهم صحبت کردن شایان گفت_ بهتره ما بریم شما باید مادر و پسری حرف بزنین ما نمی‌خوایم مزاحم بشیم. 
رعنا گفت_ نه مزاحم نیستین شما که دوست سهرابی، این خانم خوشگله هم که دخترشه، مهتابم که عروس گلمه. 
چای پرید تو گلوی شایان و به سرفه افتاد و گفت_ چی؟. 
سهراب بلند شد و گفت_ انگار قصد حرف زدن نداری بهتره ما بریم.
رعنا گفت_ من فقط سیزده سالم بود که با هوشنگ ازدواج کردم با اینکه موافق نبودم. 
سهراب دوباره نشست، رعنا ادامه داد_ سال اول همه چیز خوب بود منو هوشنگ تو یه خونه‌ی 100 متری زندگی می‌کردیم سال بعدش خدا تو رو بهم داد، بازم همه چی خوب بود حالا گاهی بحث داشتیم که اونم طبیعی بود، چهار سالت بود بابات شبا دیر میومد خونه، حالت طبیعی نداشت هر وقت می‌خواستم باهاش صحبت کنم سروصدا راه می‌انداخت دعوا می‌کرد کتک میزد و اگه ادامه می‌دادم می‌اومد سراغ تو، دیگه باهاش بحث نکردم تا از تو مراقبت کنم بعد‌ا فهمیدم معتاد شده تمام دعواهاش از سر خماری بوده کم‌کم سر و کله‌ی عمه‌ات پیدا شد که بعد از ده سال طرد شدن از طرف پدرش برگشته بود خیلی مهربون و دلسوز بود هرموقع با هوشنگ دعوام میشد خودش و سپر بلا می‌کرد خیلی طول کشید فهمیدم که اینا همش نقشه بوده دلسوزی کردنش فقط نمایش بوده که خودش و تو خانواده‌مون جا بده، خودش بچه نداشت یعنی نمی‌تونست بچه دار بشه بخاطر همین از شوهرش جدا شده بود، انقد زیر پای هوشنگ نشست تا تو رو از من بگیره، پدر ساده‌ی تو هم که کل زندگیش و پای منقل گذاشته بود قبول کرد و یه شب که من خواب بودم تو رو برداشت و برد، پدربزرگت و خدا از آسمون برام فرستاد تا جلوی هوشنگ و بگیره کلی باهم دعوا کردن پدربزرگت گفت اگه سهراب و به صدیقه بده، اون و هم طردش می‌کنه حتی راضی شد خودش تو رو و ببره و بزرگ کنه ولی من قبول نکردم و گفتم من هرجا باشم بچه‌ام هم اونجا می‌مونه از ما خواست بریم خونه‌اش و همه با هم زندگی کنیم، ولی هوشنگ که کله‌اش باد داشت قبول نکرد و گفت نمی‌خوام زیر دین پدرم باشم چند هفته‌ای گذشت ولی از هوشنگ خبری نبود خیلی سخت می‌گذشت، یه شب اومد خونه خیلی آشفته بود، صدیقه‌ی لعنتی انقد قرض دارش کرده بود که کل زندگیش و باید می‌داد پای بدهی، اعصابش بهم ریخته بود سه وعده خوراک منو تو شده بود کتک، شش سالت بود خسته شدم تو رو برداشتم و از خونه فرار کردم یکی دو هفته تو مسجد، اتوبوس، مترو و هرجایی که بشه یکم خوابید، موندیم، خانواده‌ای هم نداشتم که برم پیش‌شون، آدرس خونه‌ی پدربزرگت و هم نداشتم، نمی‌دونم‌ هوشنگ چطوری  پیدامون کرد تو خونه زندانیم کرد و اونجا رو آتش زد می‌گفت ترجیح میده من و با دستای خودش بکشه ولی نذاره تو خیابون بمونم اتاق چوبی داشت رو سرم آوار میشد بدنم آتش گرفته بود

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت شصت و یک...

انقد سر وصدا راه انداختم تا همسایه‌ها نجاتم دادن بخاطر سوختگی‌های بدنم یک ماه بیمارستان بستری بودم وقتی مرخص شدم برگشتم، خونه‌ام خاکستر شده بود هیچی نمونده بود ازش، سراغ هرکی که می‌شناختم رفتم تا خبری ازت بگیرم ولی هیچکی از هوشنگ و بچه‌ام خبر نداشتن دو ماه گذشت اتفاقی تو خیابون هوشنگ و دیدم هرچی التماسش کردم جوابم و نداد تعقیبش کردم ولی جای مشخصی نداشت هر دفعه یه جا می‌رفت انقد رو مخش راه رفتم تا قبول کرد جات و بهم نشون بده منو آورد تو این روستا، پشت بهداری یه قبرستون قدیمی هست یه تله خاک نشونم داد و گفت اینم سهرابت، باورم نشد انقد اصرار کردم تا گفت مریضی ناعلاج گرفتی و طاقت نیاوردی اون عوضی هم بخاطر اینکه دست من بهت نرسه آورده تو این روستای دور افتاده دفنت کرده تا امروز من بخاطر تو اینجا موندم تا نزدیکت باشم، سهراب من ازت نگذشتم همیشه به یادت بودم تنها دلخوشیم این بود که نزدیکتم.
سهراب سر به زیر نشسته بود و فقط گوش می‌داد شایان چاییش تو دستش مانده بود و با دهن باز به رعنا نگاه می‌کرد لیانا آرام اشک می‌ریخت من هم که با بهت و ناباوری نگاه می‌کردم سهراب سوئیچ  را از کنار شایان برداشت و بیرون رفت، هیچ‌کی هیچ‌کاری نمی‌کرد انگار شنیدن این حرف‌ها برای همه گرون بود صدا از سنگ درمی‌آمد ولی از ما نه. 
شب شد ولی از سهراب خبری نبود نگران بودیم که نکند بخواهد بلایی سر خودش بیاورد رعنا طفلی با حال داغونش، داشت شام درست می‌کرد و آرام و بی‌صدا اشک می‌ریخت شایان در حیاط نشسته بود و مدام به سهراب زنگ میزد ولی او جواب نمی‌داد لیانا به آشپزخانه رفت و رعنا را بغل کرد و گفت_ شما خیلی سختی کشیدین ولی می‌خوام بهتون بگم سهراب هم از شما دست نکشید تمام این مدت دنبال شما بود حتی گاهی می‌رفت قبرستون و التماس یه مرده رو می‌کرد تا بگه شما رو کجا دفن کرده اون هم پسر خوبی برای شماست هم پدر خوبی برای من.
رعنا ازش جدا شد و بالاخره لبخند زد و گفت_ درکش می‌کنم خیلی سخته بیست و یکی دو سال چشم انتظاری، نمی‌خوای بگی چیشد که دخترخونده‌ی سهرابم شدی؟.
لیانا با ناراحتی گفت_ خب قضیه‌اش مفصله، الان به اندازه‌ی کافی غمگین هستین نمی‌خوام بیشتر ناراحتتون کنم.
رعنا بغلش کرد و گفت_ هرچی که مربوط به سهرابم باشه منو ناراحت نمی‌کنه، بگو لطفا، می‌خوام بدونم چی سر پسرم اومده تو این همه سال.
لیانا گفت_ میگم، به شرط اینکه بریم بشینیم شما به اندازه‌ی کافی خسته شدین نیازی به غذا نبود یه چیز حاضری می‌خوردیم.
رعنا گفت_ دیگه کارم تموم شد برو بشین من شربت درست کنم و بیام.
لیانا دستش را کشید به داخل پذیرایی و گفت_ شربت نمی‌خوایم، بیاین یکم استراحت کنین.
 رو زمین نشستن، رعنا گفت_ تو چیزی نمی‌خوام عروس قشنگم؟.
گفتم+ رعنا خانم من نمی‌خوام ناراحتتون کنم ولی پسرتون چون فکر کرد شما عمه‌شین، بخاطر حرفای که بهش گفته بود می‌خواست حرصش بده گفت من همسرشم، واگرنه منو پسرتون فقط با هم همکلاسیم.
چهره‌اش غمگین شد. گفت_ چقد خوشحال بودم از اینکه عروس و نوه‌مو دارم، درک می‌کنم پسرم انقد سختی کشیده که حالا گفتن یکی دوتا دروغ، حقشه، ولی مطمئنم که خیلی خاطرت و می‌خواد که بخاطرت خودش و تو دردسر انداخته.
 

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت شصت و دو... 

سر تکان دادم و گفتم+ نه، فقط بخاطر لیانا دنبالم اومد واگرنه منو نمی‌خواد.
_ تو چی؟ تو پسرم و می‌خوای یا نه؟.
از تایید کردنش خجالت می‌کشیدم قبل از اینکه جواب بدهم گوشی رعنا زنگ خورد جواب داد_ سلام جانم.
_ ........
_ آره همه به جز سهراب اینجان.
_ ....... 
_ نمی‌دونم تا حرفام و شنید رفت، حتی یه کلمه هم حرف نزد.
_ ........ 
_ می‌ترسم از اینکه منو نخواد حالا که پیداش کردم تحمل دوری و بی خبریش و ندارم.
_ ......... 
_ میشه ازت خواهش کنم بری خونه‌ی کدخدا یا مش‌حسن، دلم نمی‌خواد بچه‌ها غریبی کنن.
_ ......... 
_ مرسی که درک می‌کنی خداحافظ.
گفتم+ کسی قرار بود بیاد اینجا؟.
رعنا گفت_ فرامرز و که امروز دیدین اون می‌خواست بیاد حالا امشب بره جای دیگه هم مشکلی نداره.
لیانا_ چرا باید بیاد خونه‌ی شما.
رعنا خندید و گفت_ چون شوهرمه.
با تعجب گفتم+آقا فرامرز شوهرتونه؟.
رعنا گفت_ آره عزیزم واگرنه چرا باید کارش و ول می‌کرد و بخاطر من می‌اومد اینجا.
گفتم+ ما نمی‌خواستیم مزاحم بشیم، زنگ بزنین آقا مرامرز بیان خونه، ما میریم.
رعنا_ کجا میرین این موقع شب، ایشالا سهرابم هم میاد امشب و اینجا می‌مونین.
لیانا_ رعنا خانم.
رعنا_ می‌تونی مامان صدام کنی تو دیگه دختر من محسوب میشی.
لیانا نخودی خندید و گفت_ مامان‌رعنا، چیشد که شما دکتر شدی یا چطور با آقا فرامرز ازدواج کردی؟.
رعنا_ برای سیر کردن شکمم هرکار تونستم انجام دادم یه مدت تو خیاطی کار کردم، یه مدت تو آموزشگاه موسیقی آبدارچی شدم و مغازه داری کردم یه روز اتفاقی فرامرز اومد تو مغازه‌ای که من شاگردی می‌کردم چند دست لباس خرید و رفت از اون به بعد هر هفته می‌اومد یه تیکه لباس می‌خرید چند وقتی همین روال ادامه داشت تا اینکه اومد جلو و ازم خواستگاری کرد اولش قبول نکردم چون امید داشتم که هوشنگ از خر شیطون پیاده میشه و سهرابم و بهم برمیگردونه هیچ وقت باور نکردم که بچه‌ام مرده دیگه از همه جا ناامید شدم تو مغازه بودم که فرامرز دوباره اومد وقتی غمم و دید خواست بهم کمک کنه خودش دکتر بود منو برد تو مطب خودش و من شدم منشیش، یکی دو هفته که گذشت خواستم به منم آموزش بده قبول کرد من شروع کردم درس خوندن و فرامرز همه جوره هوام و داشت هم برام کتاب می‌آورد، هم کمک می‌کرد بفهمم‌شون، هم اجازه داد تو مطبش شبا رو بمونم، کنکور دادم و قبول شدم تو همون حین با فرامرز ازدواج کردم و دانشگاه رفتم و الان شدم دکتر اطفال، می‌خواستم به بچه هایی که مثل سهرابم مریض بودن کمک کنم اینجا یه خونه قدیمی و کهنه بود که با کمک فرامرز و اهالی تعمیرش کردیم و بهداریش کردیم فقط بخاطر اینکه نزدیک سهرابم باشم.

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت شصت و سه... 

لیانا گفت_ شما خیلی مهربونی. 
رعنای غمزده گفت_ چه فایده وقتی سهراب منو نمی‌خواد، حالا نوبت شماست تعریف کنین. 
لیانا براش توضیح داد که چه اتفاقی برای مادرش افتاده یا چه طور شد که فرزند خوانده‌ی سهراب شده رعنا تمام حرف‌هایش را شنید و گفت_ الهی من بمیرم برات که انقد سختی کشیدی ولی دیگه غصه نخوریاا من جای مامانت، سهرابم که پدرته تو یه خانواده داری الان. 
لیانا با لبخند گفت_ بهترین خانواده‌ی دنیا رو دارم. 
شایان یالله گفت و وارد شد و به من و لیانا گفت_ سهراب زنگ زده بود گفت آماده شیم و بریم سر جاده و یه ماشین بگیریم و بریم. 
رعنا سریع از جا بلند شد و روبروی شایان ایستاد و گفت_ چی میگی آقا شایان؟ سهراب الان کجاست؟. 
شایان گفت_ سهراب رفته تهران و از ما خواست که بریم. 
رعنا روی زمین نشست و گفت_ اون منو نمی‌خواد. 
لیانا نزدیک رفت و بغلش کرد و گفت_ مامان جون، سهراب فقط ناراحته، درکش کنین بالاخره می‌فهمه که شما تمام تلاشتون و کردین.
اشک‌های رعنا جاری شد و گفت_ من تو زندگیم فقط از خدا می‌خواستم جونم و بگیره تا پیش پسرم باشم ولی حالا که اون زنده است نمی‌خواد منو ببینه. 
شایان نشست و گفت_ خاله رعنا انقد خودت و اذیت نکن ما با سهراب حرف میزنیم قانعش می‌کنیم که برگرده پیشتون، اون فقط ناراحته، همین.

رعنا از جا بلند شد و به اشپزخونه رفت و ظرف و قاشق و لیوان‌ها را آماده گذاشت. شایان گفت_ زحمت نکشین ما دیگه می‌خوایم بریم.

رعنا همین‌طور که مشغول کار بود گفت_ این وقت شب از اینجا ماشین رد نمیشه مهتابم که پاش آسیب دیده است نمی‌تونین جایی برین غذا بخورین زنگ میزنم فرامرز بیاد و ببرتتون.

شایان_ ما نمی‌خوایم زحمت بدیم به ایشون، میریم سر جاده منتظر می‌مونیم تا یکی بیاد. 
رعنا بی اهمیت به حرف شایان گوشی را برداشت و زنگ زد و از یکی خواست تا به خانه بیاید.
پنج دقیقه بعد فرامرز آمد و بعد از سلام و احوالپرسی با بقیه، نشست.
 رعنا گفت که ما می‌خواهیم برویم. آقا فرامرز گفت_ بعد از غذا خوردم می‌رسونمتون تهران. 
شایان هر چقدر  تعارف کرد ولی آن‌ها حرف‌شان را دوتا نکردن بعد از آن که غذا خوردیم از خانه خارج شدیم، روبروی در حیاط یک ماشین نقره‌ای رنگ پارک بود که سوارش شدیم رعنا هم آمد. 
فرامرز گفت_ تو کجا میای؟ بمون همین‌جا فردا مریض میاد.
رعنا گفت_ پسرم الان اولویت داره، می‌خوام خونه و زندگیش و ببینم.
فرامرز مخالفت نکرد و به سمت تهران حرکت کردیم نزدیک صبح به خانه‌ی سهراب رسیدیم، شایان و لیانا پیاده شدن و از ما هم دعوت کردن که داخل برویم. 
رعنا گفت_ همین که از دور خونه‌شو می‌بینم برام کافیه، نمی‌خوام ناراحتش کنم.
فرامرز گفت_ رعنا نمی‌خوای برای آخرین بار بری سراغش! نمی‌خوام بعدا حسرتش به دلت بمونه که تا دم در خونه‌اش رفتی و داخل نرفتی.
رعنا با شرم گفت_ می‌ترسم منو از خونه‌اش بیرون کنه دلش و ندارم می‌میرم.
فرامرز اصرارش نکرد درعوض لیانا گفت_ مامان رعنا! میشه بیای بریم داخل؟ سهراب مهمونش و بیرون نمی‌کنه، خواهش می‌کنم بخاطر من.

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت شصت و چهار... 
سهراب زمانی که به تهران رسید به قبرستان رفت و کنار قبر هوشنگ نشست و گفت_ دیدی به آرزوت نرسیدی، مادرم و پیدا کردم زنده، سالم، هه! بازم می‌خوای مخفی کنی آره؟ گوش کن هوشنگ خان همتی تو نه همسر خوبی برای مادرم بودی نه پدر خوبی برای من، ولی ازت می‌گذرم چون عزیزم و پیدا کردم، زمانی که گفتی مرده، منم مردم ولی الان دوباره متولد شدم می‌خوام برم پیشش بگم که چقد دوستش دارم بگم که می‌خوام همه‌ی زندگیم و ببخشم و برم پیشش، ولی قبلش می‌خوام گناهم و اعتراف کنم شاید یکم سبک شم.
نفس عمیق کشید و گفت_ یادته زمانی که مامانم و آتش زدی و منو بردی خونه‌ی اون دوستِ کثافت‌تر از خودت؟ اونم مثل تو دست بزن داشت زمانی که می‌رفتی پی الواتی و نشئگیت، منو به جرم اینکه تو خونه‌اش مزاحمم میزد، به جرم اینکه دختر کوچولو داره و من هیزی نکنم داغم می‌کرد، آخه بچه شش ساله چه می‌فهمه هیزی چیه! یک روز که می‌خواست بره روی پشت بوم تا با کفتراش بازی کنه انقد نردبون رو تکان دادم که افتاد، سرش شکست دست و پاهاش فلج شد زبونش و گاز گرفت دیگه بعد از اون نتونست حرف بزنه، نتونست بهم تهمت بزنه، حتی نتونست به کسی بگه که کار من بوده، رفتم سراغ دخترش تا می‌تونستم زدمش به جرم اینکه به پدرش دروغ می‌گفت که من هیزی کردم، به جرم اینکه کتک خوردن منو با لذت تماشا می‌کرد، به جرم اینکه دختر احمد قپونی بود. 

با یاد آوری گذشته نیشخندی زد و ادامه داد_ منو بردی خونه عمه صدیقه که مثلا بشه مادرم، اون لیاقت مادر شدن نداشت منو میزد فقط بخاطر اینکه بهش نمی‌گفتم مامان، ازش متنفر بودم دیگه حتی بهش عمه هم نمی‌گفتم، بهش چی می‌گفتم؟ آهان! انقد عصبیم می‌کرد که صِدی صداش می‌کردم با کمربند می‌افتاد دنبالم تا جا داشتم منو میزد انقدر روی مخ هم راه رفتیم که نتونست تحملم کنه از خونه بیرونم انداخت، بعدش کجا رفتیم؟ آهان رفتیم تو يه خونه چهل متری اجاره‌ای، خونه رو کرده بودی پاتوق، یادته نس‌ناس؟ هر شب کلی آدم جور واجور می‌اومدن و می‌خوردن و می‌ریختن و می‌رفتن کار من چی بود؟ آفرین! حمالی اون آشغالا، آخه یه بچه‌ی شش ساله از پذیرایی و کارای خونه چی حالیشه؟ کار تو چی بود؟ کتک زدن من، برای اینکه آبروت و بردم و نتونستم چای بیارم، یادته تولدم بود، زمستون بود، برف می‌بارید،هوا سرد بود، تنبیه‌ام کردی که برم تو کوچه وایستم، لباس گرم تنم نبود داشتم یخ میزدم همسایه طبقه پایینی از خونه اومد بیرون از فرصت استفاده کردم و اومدم داخل، وایستاده بودی کنار بخاری و برای خودت مواد میزدی و از خوشی آهنگ می‌خوندی خون جلوی چشمام و گرفت، وقتی پنجره رو باز کردی تا بیرون و نگاه کنی، اومدم نزدیک تمام توانم و جمع کردم و اون گلیم زیر پات و کشیدم از پنجره پرت شدی پایین سرت شکست، داشت ازت خون می‌رفت با اینکه بهم بدی کرده بودی بازم اومدم رو سرت و التماست کردم تا بلند شی تا دوباره نفس بکشی ولی تو مردی، از ترس رفتم خونه بابابزرگ، خونه بابافرهاد، آدرسش و یاد داشتم، دروغ چرا؟ زمانی که پیش صدی بودم می‌اومد و منو می‌برد خونه‌اش، آدرسش و هم بهم گفته بود که اگه یه وقت کاری داشتم بهش بگم وقتی منو با اون حال دید

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت شصت و پنج... 
 می‌خواست گریه کنه از ناراحتی، منو برد خونه، ولی من لال شده بودم نمی‌تونستم حرف بزنم تا صبحش که زبونم باز شد و بهش واقعیت و گفتم با هم اومدیم خونه، هیچکی نبود فقط تو بودی که وسط حیاط افتاده بودی بابابزرگ انقد ازت ناراحت بود که برات اشک نریخت، ناراحتی نکرد رفت خونه هر سرنخی که مربوط به قتل و من بود و جمع کرد زنگ زد به پلیس، وقتی اومدن بهشون گفت_ سهراب پیش من بود الان آوردم تحویل پدرش بدم که دیدم خودکشی کرده. 
حق با اون بود پلیسا هیچی که نشون بده این یه قتل بوده رو پیدا نکردن رفتن، تو رو دفنت کردیم من و بابابزرگ و صدی، دیگه هیچکی نبود، هیچکدوممون ناراحت نبودیم برعکس خوشحال بودیم که تو مردی. 
سهراب بعد از یک سکوت طولانی گفت_ بابابزرگ منع کرده بود که این خاطره رو برای کسی تعریف کنم من قولم و شکستم، امشب و پیشت می‌مونم تا حرفای تو رو بشنوم ولی حقت مرگ نبود باید اون صدی لعنتی جای تو می‌مرد چون اون، تو رو به این روز انداخت. 
ساعتها گذشت سهراب کنار قبر پدرش به درخت تکیه داده بود و در سکوت فقط به روبرو خیره شده بود و به صدای زنگ گوشیش اهمیت نمی‌داد یک پیرمرد ریش سفیدِ خمیده که در آن نزدیکی‌ها نشسته بود گفت_ جوون این گوشیت خودش و کشت جواب بده نگرانتن. 
 گوشیش را از جیبش درآورد و نگاه کرد کلی تماس از دست رفته از شایان، لیانا، خانه و شماره ناشناس بود برای شایان نوشت_ یک ساعت دیگه خونه‌ام. 
صدایش را قطع کرد و دوباره در جیبش گذاشت، ناگهان به خودش آمد که زنده‌ها را ول کرده و پیش مرده‌ها نشسته. 
سریع از جاش بلند شد و به سمت خونه رفت، تصمیم گرفت بعد از تعویض لباس‌هایش به دنبال مادرش برود.
نزدیک خانه بود گوشیش را برداشت تا به شایان زنگ بزند یک چشمش به راه بود و آن یکی به گوشی که ناگهان با یک موتوری تصادف کرد، مرد بیچاره پخش زمین شد، سهراب به سرعت پیاده شد و به سراغ مرد رفت و کلاه کاسکتش را برداشت همان لحظه کسی تفنگی را روی سرش گذاشت و وادارش کرد که همراهش برود سهراب خواست تفنگ را بگیرد که مرد موتوری هم تفنگش را جلو صورت سهراب گرفت و دیگر کاری از شهراب برنمی‌آمد گفت_ شما کی هستین؟ چی می‌خواین؟. 
مرد گفت_ بلند شو تا یه گلوله حرومت نکردم. 
سهراب خواست مقاومت کند ولی دستهایش را گرفتند و با زور بردنش به سمت ماشین مشکی رنگی که پشت ماشین خودش بود سوارش کردن. 
راننده ماشین را روشن کرد و راه افتاد سهراب دوباره پرسید_ شما از طرف کی اومدین؟.
مردی که کنار سهراب بود گفت_ دهنتو ببند به وقتش معلوم میشه. 
سهراب مسرانه گفت_ یعنی من حق ندارم بدونم کی منو گروگان گرفته؟. 
مرد داد زد_ خفه شو. 
سهراب سکوت کرد از شهر خارج می‌شدن سهراب با  کنجکاوی نگاه می‌کرد می‌خواست بداند چه کسی پشت این ماجراست.... 

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت شصت و شش... 
... مهتا... 
تو مسیر، فرامرز به داروخانه رفت و لوازم برای عوض کردن پانسمان پای مجروحم را گرفت به سمت خانه رفتیم. فرامرز گفت_ کسی و داری که ازت مراقبت کنه؟.
گفتم+ نه من تنها زندگی می‌کنم.
_ یعنی هیچکی نیست که بیاد پیشت؟.
+ دوستم هست ولی خب نمی‌تونم بهش بگم چون درگیر کارای ازدواجشه.
_ نباید خودت و اذیت کنی باید استراحت کنی تا پات خوب بشه و اگه مدام بخوای راه بری و خودت و خسته کنی پات دوباره به خون ریزی می‌افته.
+ مواظبم.
از ماشین پیاده شدیم و با کمک دیوار سه طبقه را بالا رفتم در خونه را باز کردم و وارد شدیم، فرامرز گفت_ حالا که اومدی دیگه نباید بری پایین، تا پات خوب بشه.
روی زمین نشستم، لوازم را آورد و پانسمان پام را باز کرد و ضدعفونی کرد و با گاز و باند جدید بست و بعد از شستن دستهایش رفت.
 گشنه بودم سراغ یخچال رفتم طبق معمول چیزی برای خوردن نبود نان‌ها هم خشک شده بودن. 
طبقه پایین رفتم و زنگ همسایه را زدم از او گوشی خواستم اجازه داد زنگ بزنم شماره بهار را گرفتم و بعد از اینکه جواب داد گفتم+ بهار میشه بیای پیشم؟.
با نگرانی گفت_ اتفاقی افتاده؟.
+ نه چیزی نشده، راستش تو خونه هیچی برای خوردن ندارم پام آسیب دیده نمی‌تونم برم خرید، گفتم اگه میشه تو برام نون بخری.
گفت که سریع میاد به خانه برگشتم ، پام خیلی درد می‌کرد یکساعت طول کشید تا آمد در را برایش باز کردم و با دست پر آمد کلی وسیله خریده بود پلاستیک‌ها را زمین گذاشت و گفت_ چه بلایی سر خودت آوردی دختر؟.
نمی‌خواستم واقعیت را بگم گفتم+ چاقو بریده، نمی‌تونم راه برم.
برام صبحانه آورد و خوردم گفت_ بریم خونه ما.
+ نه تو به اندازه کافی درگیری، نمی‌خوام زحمتت بدم.
_ زحمتی نیست، من نیستم مامانم اینا که هستن مواظب تو هستن و منم خیالم راحته.
با لبخند گفتم+ نه قربونت، همینجا راحتم.
_ آخه دختر چیکار می‌کردی که اینجوری شدی؟.
به دروغ گفتم+ هیچی بابا داشتم میوه پوست می‌کندم چاقو از دستم افتاد پام و برید.
مشکوک وار گفت_ بیخیال بابا، یه چاقو میوه خوری تو رو به این روز انداخته؟.
جواب نداشتم آخه خیلی دروغ بزرگی بود گفتم+ گیر نده دیگه، اصلا فکر کن شکسته، اتفاقه دیگه میفته.
بهار ماند و برایم ناهار درست کرد و کلی از امیر و خرید رفتن‌هایشان تعریف کرد بحث به کوروش رسید، گفت_ مامان کوروش می‌خواد از دختر همسایه‌شون خواستگاری کنه من ندیدمش ولی میگن خیلی خوشگل و مؤدبیه. 
نمی‌دونم چرا حسودیم شد گفتم+ به سلامتی، مبارکه.
_ یعنی برات مهم نیست که کوروش و از دست بدی؟ مهتا اون پسر خیلی حیفه، یه کاری بکن.
+ چیکار کنم؟ من دوستش ندارم.

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت شصت و هفت... 

_ ولی اون تو رو خیلی دوست داشت، دنبال خونه بود که بعد ازدواج برین اونجا، ولی تو چه می‌فهمی زندگی چیه.

+ بهار بس کن، من چطور می‌تونم با کسی که دوست ندارم زندگی کنم.
_ اگه یکم بهش توجه می‌کردی ازش خوشت می‌اومد من مطمئنم، چون دیدم دلت لرزید ولی انقد مغروری که نخواستی قبول کنی.
+ بسه بهار، من هرگز نمی‌تونم از سهراب بگذرم.
گوشیش زنگ خورد با تعجب گفت _ دختر سهرابه.
سمتش رفتم و گوشی را از دستش گرفتم و جواب دادم با صدای بغض آلود گفت _ زنگ زدم به گوشیت، جواب ندادی مجبور شدم به بهار زنگ بزنم. 

گفتم+ گوشیم افتاد و شکست، چیزی شده؟.

با ناراحتی گفت _ تو از سهراب خبر داری؟.
+ نه ندارم چطور؟.
_ هیچی، مزاحمت نمیشم پس.
+ لیانا داری نگرانم می‌کنی خب بگو چیشده؟.
_ به شایان پیام داده بود که یک ساعت دیگه میرسه خونه، ولی الان دوساعت گذشته و ازش خبری نیست.
+ خب شاید تو ترافیک گیر کرده.
_ گوشیش و جواب نمیده خیلی نگرانم.
+ انشاالله که خیره، نگران نباش میاد.
بعد خداحافظی قطع کردم بهار گفت _ اتفاقی افتاده؟.
+ سهراب قرار بوده یک ساعت پیش بره خونه، ولی ازش خبری نیست.
_ خب چرا باید سراغش و از تو بگیره؟.
+ نگرانن، به همه دوست و آشنا زنگ میزنن.
خیلی حساس شده بود داشت به همه چی گیر می‌داد غذا خوردیم و امیر به دنبالش آمد و برای خرید جهیزیه و لباس و بقيه لوازم رفتن.
منم کاری جز خوابیدن نداشتم البته که خیلی هم خسته بودم....

#پارت شصت و هشت... 
*بخش ششم*
... راوی....
سهراب در یک اتاق چوبی خالی وسط جنگل زندانی بود ولی نمی‌دانست توسط چه کسی؟  وقتی مطمئن شد که کسی اطراف نیست گوشی مخفیش را در آورد و به فردی پیام نوشت و از جای خود با خبرش کرد و سریع گوشی را داخل جیبش گذاشت، ده دقیقه‌ای گذشت و برایش غذا آوردن چیزی جز یک کاسه سوپ و نصف نان نبود از گشنگی که بهتر بود دو روز هیچی نخورده بود. 
وقتی غذا خوردنش تمام شد در باز شد و وکیلی وارد شد و گفت_ با اون فرار بی‌نظیرت گل کاشتی پسر، من با اینکه ازت ضربه خوردم ولی بازم دست کم گرفتمت.
سهراب گفت_ باز چی می‌خوای؟ خسته نشدی از این موش و گربه بازیا؟.
وکیلی گفت_ تا به خواستم نرسم کنار نمی‌کشم.
گوشی را جلو پای سهراب پرت کرد و گفت_ پنج دقیقه وقت داری زنگ بزنی به هرکی که می‌خوای تا هر چیزی که ازم دزدیدی و بهم برگردونه واگرنه تو همین جنگل چالت می‌کنم.
بعد به دیوار تکیه زد و ساعتش را کوک کرد سهراب هم سمت پنجره رفت و به بیرون زل زد.
 وکیلی گفت_ زمانت داره می‌گذره، زود زنگ بزن.
سهراب هیچ نگفت پنج دقیقه تموم شد وکیلی نزدیکش شد و با چوبی که دستش بود محکم به پشت پای سهراب کوبید، سهراب از درد به زمین افتاد و با تنفر به وکیلی زل زد و گفت_ چیزی که می‌خوای دیگه وجود نداره.
_ ثروتم رو می‌خوام، خونه و ماشینم رو می‌خوام، زن و بچه‌ام می‌خوام، تو همه رو ازم گرفتی یعنی چی که وجود نداره؟.
سهراب با نیشخند گفت_ از برادرت بپرس.
وکیلی با چوب به کمر سهراب کوبید و گفت_ حرف بزن ببینم منظورت چیه.
سهراب کف اتاق افتاد و هیچ نگفت وکیلی دوباره به کمرش زد و داد زد_ بگو  با زندگی من چیکار کردی؟ بگو زنم کجاست؟. 
و بی‌درنگ سهراب را با چوب میزد. سهراب تنها کاری که ازش برمی‌آمد صبر و سکوت بود خیلی گذشته بود وکیلی هنوز دست از زدن سهراب برنداشته بود و سهراب بی‌حال کف اتاق افتاده بود و گفت_ از من چیزی گیرت نمیاد زنگ بزن به برادرت و ازش بپرس زنت کجاست؟. 
وکیلی جلوی سهراب نشست و گفت_ حرف بزن لعنتی، بگو چی می‌دونی؟. 
سهراب خودش را روی زمین کشید و به دیوار تکیه داد و گفت_ ازش می‌ترسی، آره؟. 
نیشخندی زد و ادامه داد_ معلومه که می‌ترسی، واگرنه الان زنگ میزدی و ازش می‌پرسیدی که چه بلایی سرت آورده. 
وکیلی التماس گونه گفت_ لطفا بگو چی می‌دونی. 
_ وقتی تو افتادی زندان، وقتی حکم ابدت دراومد زنت صیغه برادرت شد. 
وکیلی دوباره با چوب به کتف سهراب زد و گفت _ دروغ میگی کثافت. 
سهراب از درد کبود شد و گفت_ اگه بهم اعتماد نداری، چرا می‌پرسی؟. 
_ زنم به من خیانت نمی‌کنه اون ازم طلاق گرفت چون می‌خواست مهریه‌اش رو از اموال مصادره شدم بگیره، واگرنه اون دوستم داشت.
_ نداشت، از اولم برادرت و می‌خواست وقتی دید به ته خط رسیدی، خودش به پلیس لو دادت، هنوز یک ماه نگذشته بود از زندان رفتنت که رفت سراغ برادرت و التماسش کرد که حتی به عنوان صیغه‌ای پیشش باشه، یه مدت بعد می‌خواستن عقد کنن بخاطر همین ازت طلاق گرفت می‌دونی بچه‌ات کجاست؟.
وکیلی سر تکان داد و گفت_ کجاست؟.
_ پرورشگاه، چون زنِ اولِ داداشت اجازه نداد اون بچه رو ببره تو خونه‌اش، زنتم خیلی راحت از بچه‌اش گذشت.
سهراب باز هم کتک خورد وکیلی گفت_ این حقیقت نداره زنم منو دوست داشت اون بچه‌ام و دوست داشت هرگز از ما نمی‌گذره.
از اتاق بیرون رفت، سهراب از ضعف و درد بیهوش شد...

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت شصت و نه... 
لیانا گفت_ مامان رعنا نگران نباش، پیداش میشه.
رعنا گفت_ دلم شور میزنه یه حس بدی دارم، شما بهش گفتین که من اینجام؟ شاید بخاطر همین نمیاد و گوشیش رو جواب نمیده.
شایان گفت_ نه خاله رعنا این چه حرفیه؟ ما بهش هیچی نگفتیم ولی مطمئنم اگه بفهمه شما اینجاین حتما میاد.
دوباره به سهراب زنگ زد که جواب داد شایان با ناراحتی گفت _ معلومه تو کجایی؟ چرا تلفنت و جواب نمیدی؟.
صدای شخص پشت خط شایان را ساکت کرد شایان با تعجب گفت_ چطور ممکنه؟ پس راننده‌اش کجاست؟
_ ..........
 _آدرسش بدین من الان میام.
بعد از اینکه قطع کرد از عزیزخانم درخواست کرد تا مدارک ماشین را برایش بیاورد. رعنا جلویش ایستاد و گفت_ چیشده؟ کی بود؟.
شایان_ از کلانتری بود می‌گفت ماشین وسط کوچه رها شده و صد معبر کرده محلی‌ها زنگ زدن پلیس.
رعنا نگران شد و گفت_ یعنی چی؟ سهراب کجاست پس؟.
شایان گفت_ نمی‌دونم خاله، الان میرم کلانتری تا ببینیم قضیه چیه.
رعنا_ منم میام.
شایان_ نه شما بمون هرخبری شد بهتون میگم.
رعنا_ من دلم طاقت نمیاره می‌خوام بیام.
شایان تسلیم شد و راهی شدن.
 لیانا گفت_ منم میام.
بلند شد و سمت بقیه رفت، شایان با ناراحتی گفت_ تو دیگه کجا؟ خونه خاله که نمیریم، میریم کلانتری.
لیانا با التماس گفت_ توروخدا شایان، دلم شور میزنه می‌خوام بیام.
شایان _ سهراب منو می‌کشه اگه بفهمه تو رو بردم کلانتری، می‌دونی که چقد حساسه.
لیانا_ شایان لطفا بذار بیام.
شایان به عزیزخانم گفت _مواظب لیانا باش تا ما برگردیم.
رعنا و شایان بی اهمیت به التماس و ناراحتی لیانا از خانه خارج شدن........
ماشین داخل پارکینگ کلانتری بود ولی از سهراب خبری نبود مسئول پرونده گفت_ یک نفر به ما زنگ زد و گفت ماشین وسط کوچه پارک شده که صد معبر کرده و از راننده‌اش هم خبری نیست نیروهای ما رفتن و ماشین و توقیف کردن سپر و چراغ ماشین شکسته فعلا هیچ شاکی نداره می‌تونین ماشین و ببرین.
رعنا پرسید_ پس پسر من کجاست؟ اون راننده‌ی ماشین بود، یعنی چی که از راننده‌اش خبری نیست؟ آقا توروخدا بگو برای پسر من اتفاقی افتاده؟.
مسئول پرونده گفت_ ما خبر نداریم، ولی اگه بخواین دنبالش بگردیم باید پرونده تشکیل بدین.
شایان گفت_ خیلی ممنون نیازی به تشکیل پرونده نیست این دوست من عادت داره بی‌خبر جایی بره، اولین بارش نیست.
شایان و رعنا سوار ماشینِ سهراب شدن و از کلانتری خارج شدن رعنا معترضانه گفت_ چرا نذاشتی پرونده تشکیل بدیم؟.
شایان گفت_ مطمئنم که اونا بردنش، نباید پای پلیس تو این ماجرا باز بشه واگرنه برای همه بد میشه.
رعنا متعجب گفت_ داری از کی حرف میزنی؟ اونا یعنی کی؟.
شایان_ خاله بهم اعتماد کن پسرت و زنده و سالم تحویلت میدم فقط یه مدت دندون رو جگر بذار، باشه؟.
رعنا_ چی میگی شایان، تو از پسرم خبر داری؟.
شایان _ فعلا نه، ولی مطمئنم حالش خوبه، الان شما رو به خونه می‌برم، خودم میرم دنبالش هرطور شده میارمش باشه؟.
رعنا اشک ریخت و گفت_ منم میام.
شایان_ نه خاله، اونجا برای یه خانم خیلی خطرناکه، لطفا بهم اعتماد کن.
...
 

#پارت هفتاد... 
سهراب بیهوش، با بالا تنه‌ی برهنه، داخل یک سوله به صندلی چوبی بسته شده بود. 
 یکی از افراد وکیلی یک سطل آب تو صورتش پاشید سهراب از ترس بیدار شد و اطراف خود را نگاه کرد وکیلی گفت_ فکر نمی‌کردم انقد ضعیف باشی که با چند تا ضربه بیهوش شی.
سهراب با حال داغون گفت_ دیگه چی می‌خوای؟ لعنتی.
وکیلی گفت_ زنم من و دوست داشت تو اشتباه می‌کنی.
سهراب با نیشخند گفت_ تو واقعا ترسویی، حتی نمی‌تونی با برادرت روبرو بشی، چه برسه به اینکه درمورد زنت ازش بپرسی.
وکیلی با شلاق تو دستش تو سینه‌اش زد، سهراب از درد به جلو خم شد وکیلی گفت_ اموالم رو می‌خوام.
سهراب با درد گفت_ دست دولته، همش مصادره شد.
جایزه‌اش شلاق بود. وکیلی نمی‌خواست قبول کند که زندگیش را از دست داده. گفت_ خب برام پسش بگیر.
_ نمیتونم.
بازم شلاق. وکیلی گفت_ باید بتونی، من کلی خون دل خوردم تا اون همه ثروت بدست بیارم.
سهراب با نیشخند گفت_ خون دل یا خون مردم؟.
بازم شلاق، وکیلی بی‌رحم برایش مهم نبود که زیر آن شلاق‌ها چه بلایی سر سهراب میاید بعد از زدن هفت یا هشت ضربه، شلاق را زمین انداخت و بلند گفت_ بیارینش.
رد شلاق روی بدن سهراب کبود شده و بالا آمد یکی از افرادش یک کیف کوچیک آورد وکیلی از داخلش یک سرنگ درآورد و محتویات داخل شیشه را داخل سرنگ کشید و گفت_ این تقاص نابود کردن زندگی منه.
سرنگ را نزدیک بازوی سهراب برد سهراب تقلا می کرد تا شاید بتواند خودش را نجات دهد گفت _ چیکار می‌کنی عوضی؟ این دیگه چیه؟.
وکیلی بدون جواب دادن سرنگ را داخل بازوی سهراب خالی کرد و گفت_ یادته مثل یه دوست وارد زندگیم شدی؟ بهت اعتماد کردم زندگیم و در اختیارت گذاشتم تو رو شریکم کردم هر کاری می کردم به تو می‌گفتم ولی تو چیکار کردی؟ از پشت بهم خنجر زدی منو به پلیس فروختی، ولی من بلد بودم چجوری خودم و نجات بدم حکم ابد شد پانزده سال و با وصیغه بیرون اومدم تا از تو و همه کسایی که زمین زدنم انتقام بگیرم.
سهراب سرش گیج میرفت حالت تهوع گرفته بود گفت_ چی.. بهم.. تزريق... کردی؟.. حالم بده.
وکیلی گفت_ هنوز اولشه، نابودت می‌کنم، زن خوشگلت و جلوی چشمات می‌کشم.
سهراب نالید_ با زنم.. کار... نداشته باش.. اون.. تقصیری... نداره.
وکیلی محتویات سرنگ دیگری رو هم تو بازوی سهراب خالی کرد و سهراب کسری از ثانیه بیهوش شد وکیلی بلند شد و رو به افرادش گفت_ از این لحظه به بعد هر دو ساعت یه سرنگ و تو بازوش خالی می‌کنین و اگه کم کاری کنین پدرتون و درمیارم، فهمیدین یا نه؟.
همه یک صدا گفتن_ بله قربان.
.... 
رعنا گفت_ شایان تو بهم گفتی پسرم و بهم برمیگردونی، الان سه روز گذشته، پس چرا کاری نمی‌کنی؟.
شایان آشفته حال گفت_ خاله آروم باش، بخدا کم کاری نکردم هرجایی که فکر می‌کردم باید باشه رفتم ولی نبود حتی به اون آدرسی که تو پیام گفته بود هم رفتم ولی نبود من پیداش می‌کنم قول میدم.
رعنا گفت_ نباید به حرفت گوش می‌دادم از اولم باید میرفتم پیش پلیس، شاید اونا بتونن پسرم و پیدا کنن.
شایان که از رعنا حرصش گرفته بود گفت_ خاله لطفا، اینجور همچی خراب میشه من صحیح و سالم بهتون برمیگردنمش، فقط یکم بهم زمان بدین.
رعنا تو این سه روز لب به غذا نمیزد و کارش فقط اشک ریختن بود شایان دیگر نمی‌دانست که کجا دنبال سهراب برود، تا اینکه یک فکری به سرش زد و سریع از خونه خارج شد و یک ساعت بعد، جلو در سفید رنگ مرتضی وکیلی بود زنگ خونه را زد یک خانم گفت_ بله کیه؟. 
 

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت هفتاد و یک... 
شایان گفت_ با آقای وکیلی کار داشتم ممکنه در و باز کنین؟. 
_ شما؟. 
_ ایشون منو نمی‌شناسن یه پیغامی آوردم از طرف برادرشون. 
_ بله بفرمایید داخل. 
در باز شد و شایان وارد شد یک آقا برای راهنمایی کردنش آمد بعد از اینکه وارد خانه شدن گفت_ همینجا منتظر بمونین الان آقا میان. 
زمان زیادی نگذشته بود که یک خانمی آمد شایان به محض دیدنش شناخت و از جا بلند شد و گفت_ خانم فرهمند؟. 
خانم نزدیک آمد و گفت_ بله شما؟. 
_ ممکنه بشینین؟ باید با هم حرف بزنیم. 
خانم نشست و گفت_ خب بفرمایید. 
شایان بی فوت وقت گفت_ شما از شوهرتون خبر دارین؟.
خانم فرهمند گفت_ بله زنگ زد داره میاد، چطور؟. 
_ نه منظورم آقا مصطفی بود. 
_ شوهر سابقم، ما از هم جدا شدیم. 
_ بله می دونم، می خوام بدونم شما از جاش خبر دارین یا نه؟. 
_ زندانه. 
_ خانم فرهمند، شوهر شما آزاد شده و الان دوست من و همراه خودش برده می‌خواستم بدونم شما ازش خبر دارین یا نه؟. 
_ نه آقا! نمی‌دونم کجاست، دوست شما هم به من ربطی نداره از اينجا برین و دیگه برنگردین. 
_ خانم، من تو این مدت هرجا که ممکن بود و گشتم ولی انگار آب شده و رفته تو زمین، لطفا اگه آدرسی ازش دارین بگین. 
فرهمند بلند شد و گفت _گفتم که ندارم، دست از سرم بردارین، درضمن اون شوهر من نیست. 
خواست به اتاق برود که شایان گفت_ حورا هنوزم تو همون پروشگاهِ؟. 
خانم فرهمند به سمتش برگشت و گفت _چی؟. 
شایان بلند شد و گفت_ اگه دولت بفهمه که مادرش زنده است و داره تو رفاه کامل زندگی می‌کنه می‌دونی چیکار می‌کنه؟ شما رو می‌اندازه زندان به جرم کودک آزاری، شما چهار ساله بچه تو گذاشتی پرورشگاه، اصلا می‌دونی سر اون بچه چی اومده تو این مدت؟. 
_ تو چی می‌دونی از زندگی من؟. 
_ همچی رو می‌دونم، این خونه از اموال مصطفی است نه؟. 
_ از اينجا برو بیرون. 
_ من میرم، ولی زیاد طول نمی‌کشه که پلیس میاد سراغتون، بعد شما می‌خواین جواب اون بچه‌ی طفل معصوم رو چی بدین؟. 
_ دنبال چی میگردی؟. 
_ یه آدرس . 
_ نمی‌دونم. 
_ خیلی خب، خودت خواستی. 
شایان از خانه خارج شد هنوز به در حیاط نرسیده بود که خانم فرهمند صداش زد. شایان سمتش برگشت. فرهمند گفت_ من ازش هیچ اطلاعی ندارم فقط می‌دونم یه پسر خاله داره که از زیر و روی زندگیش خبر داره می‌تونین برین سراغ اون، ولی لطفا زندگی منو خراب نکنین. 
_ عوضیِ آشغال ، چطور می‌تونی اسم خودت و مادر بذاری؟ اون بچه له‌له میزنه تا بفهمه خانواده‌اش کیه و کجاست، بعد تو به فکر خودتی؟ اصلا به وضعیت اون بچه فکر کردی؟. 
_ به شما ربطی نداره، اگه آدرس نمی‌خوای به سلامت. 
شایان با حرص گفت_ آدرس؟. 
خانم آدرس را گفت و تاکید کرد که به کسی چیزی نگوید.
 شایان به سرعت به سمت آدرس رفت و در زد ولی کسی جواب نداد از خانه‌ی بغلی یک خانمی بیرون آمد و گفت_ بفرمایید با کی کار دارین؟. 
 

#پارت هفتاد و دو... 

شایان گفت_ با آقای صفایی کار دارم، منوچهر صفایی. 

زن همسایه گفت_ همین دو روز پیش اسباب کشی کردن و رفتن. 

_ شما نمی دونین کجا رفتن؟. 

_ نه حرفی نزد، شما طلبکاری؟.

_ نه فقط یه سوال ازشون داشتم، شماره‌ای از ایشون ندارین؟.

_ نه ندارم.

آخرین امید شایان هم نابود شد به دیوار تکیه داد و نشست خانم گفت_ حالا ناراحت نباشین یکم از وسیله‌هاش اینجاست شاید بخاطر همینا برگرده.

شایان دوباره بلند شد و گفت_ شما مطمئنین که برمیگرده؟.

_ مطمئن که نیستم گفتم شاید برگرده.

_ من شماره‌ام رو میدم ممکنه هر موقع اومد بهم خبر بدین کار خیلی واجبی باهاش دارم.

زن سر تکان داد و شماره را گرفت شایان با خوشی به خانه برگشت....

... مهتا... 

یک هفته از آن اتفاق لعنتی گذشته بود پام بهتر شده آقا فرامرز هر روز می‌آمد پانسمانم را عوض می‌کرد میگوید که سهراب هنوز برنگشته و همه نگرانش هستن، من هم نگران بودم خسته شدم از خانه ماندن از آقا فرامرز اجازه گرفتم تا به دانشگاه بروم، مدام تاکید می‌کرد که به پام آزار نرسانم و از عصا استفاده کنم با هیجان آماده شدم تا به دانشگاه بروم. 

مرد طفلی کار و زندگیش را ول کرد و مرا رساند و خودش رفت با عصایی که از داروخونه برایم گرفت وارد محوطه شدم، بهار تا من را دید با خوشی سمتم آمد و گفت_ مهتا! چقد خوشحالم که اومدی، حالت خوبه؟. 

‌منم با خوشی جواب دادم+ آره خوبم چقد دلم برات تنگ شده بود، فقط بریم یه جا بشینیم من پام درد می‌کنه. 

کمکم کرد و با هم وارد کلاس شدیم، چشمم به جای خالی سهراب افتاد باورم نمیشد که حرف‌های لیانا و فرامرز درست باشه خشکم زد بهار که متوجه نگاهم شد گفت_ یک هفته است نیومده و کسی جرات نشستن اونجا رو نداره. 

روی نزدیک‌ترین صندلی نشستم استاد آمد و تا مرا دید گفت_ به‌به خانم شریفی! خیلی خوش اومدین خوش گذشت این همه مدت که نبودین؟. 

با خجالت گفتم+ متاسفم، پام آسیب دیده بود نمی‌تونستم بیام. 

یکی از دخترا گفت_ اتفاقا آقای همتی هم یک هفته است نیومده ما فکر کردیم جفتتون پیچیدین به بازی. 

همه خندیدن نمی‌دانستم کجای این حرف خنده دار بود با تنفر نگاهش کردم ولی جوابش را ندادم دل نگران بودم، دلم می‌خواست از حال سهراب خبر بگیرم ولی خب چجوری؟. 

بعد از تمام شدن درس، از کلاس خارج شدم بهار گفت_ یه کلاس دیگه داریم. 

راه افتادم و گفتم+ حوصله ندارم میرم خونه. 

_ چیشده باز بی‌حوصله‌ای؟ نکنه بخاطر نیومدن اون پسره است؟. 

+ گیر نده بهار، من رفتم خداحافظ. 

از محوطه خارج شدم منتظر تاکسی بودم که یک ماشین مشکی جلوی پام نگه‌داشت که سه تا پسر جوان داخلش بود به هیچ کدام اهمیت ندادم یکی پیاده شد و نزدیک آمد و تفنگش را از زیر کتش نشان داد و گفت_ صدات دربیاد من می‌دونم و تو، سوار شو تا نکشتمت. 

گفتم+ شما کی هستین؟. 

مرد گفت_ سوار شو عوضی. 

+ چی از من می‌خواین؟ از طرف کی اومدین؟. 

مرده با یک حرکت پشت سرم ظاهر شد و وادار شدم سمتش برگردم نزدیک آمد بخاطر اینکه دستش به من نخورد یک قدم عقب رفتم که رسیدم به ماشین. مرد گفت_ سوار شو. 

 

#پارت هفتاد و سه... 
هر لحظه امکان داشت اشکم جاری بشه با ترس و التماس گفتم+ چرا راحتم نمی‌ذارین؟ چی از من می‌خواین؟. 
مردک عوضی یک سیلی به صورتم زد و تفنگش را روی سرم فشار داد و مجبورم کرد سوار شوم و خودش با فاصله کنارم نشست و راننده حرکت کرد. 
به سوال‌هایم جواب نمیدادن کمی که گذشت مرد خواست با چشم بند جلوی دیدم را بگیرد خواستم مقاومت کنم که نتیجه‌ای نداشت جز سیلی خوردن و فحش شنیدن. 
 چشم بند را از او گرفتم و چشمانم را بستم اینجور خیالم راحت بود که نزدیکم نمی‌شود. 
خیلی گذشته بود طوری که حس می‌کردم از شهر خارج شدیم چون فقط مسیر هموار را میرفتیم گفتم+ کجا داریم میریم؟. 
با نیشخند صداداری گفت_ جهنم. 
ترس کل وجودم را گرفته بود کل تنم عرق ‌‌کرده بود گفتم+ من می‌خوام برم ولم کنین، خانواده‌ام منتظرن. 
_ نگران نباش بهشون گفتیم که تو رو می‌بریم. 
+ عوضیِ دورغ گو، ولم کنین. 
مرد داد زد_ خفه شو کثافت، داری رو مخم راه میری. 
یک سیلی محکم کافی بود تا سکوت کنم فقط دعا می‌کردم که آزارم ندهند. 
ماشین ایستاد و کسی در را باز کرد و گفت_ پیاده میشی یا با زور ببرمت. 
با تنفر گفتم+ نزدیک من نشو، خودم میام. 
از ماشین پیاده شدم پارچه را طوری بسته بودم که جلو پایم را ببینم مرد گفت_ بچرخ دستات و بیار پشت‌ سرت. 
+ می‌خوای چیکار کنی؟. 
_ دستات رو ببندم. 
+ چرا؟. 
_ اگه کاری که گفتم و نکنی خودم مجبورم دست به کار شم. 
به حرفش گوش کردم نمی‌خواستم دست نامحرم مرا آلوده کند دستانم را از پشت بست و گفت_ راه بیفت دیر شده. 
داشتیم یک مسیر هموار سنگفرش شده را می‌رفتیم یک در فلزی را باز کردن و وارد یک مکانی شدیم باز یک مسیری را رفتیم یکی پشت زانوهایم زد که پخش زمین شدم هیچی نمی‌دیدم فقط در دل دعا می‌کردم...
... سهراب....
خسته شدم، حالم خوش نیست. وعده هر روزم یک کاسه سوپ بی‌مزه با یه لیوان آب شده، درعوض هر دو ساعت یکبار بهم یک سرنگ تزریق می‌کنند که نمی‌دانم چیست! فقط یک حال الکی خوشی به من دست میدهد ولی مرا می‌ترساند هیچ کسی هم جوابم را نمی‌دهد، خواب درست و درمانی هم ندارم چون هر دو ساعت یکبار بخاطر درد سوزن هم که شده بیدار میشوم، بخاطر گشنگی توانی برایم نمانده. 
وکیلی لعنتی هم که حرف نمیفهمد جرات رو‌به‌رو شدن با برادرش و ندارد و عقده‌هایش را سر من خالی می‌کند. 
بیشتر از خودم، از جون اطرافیانم می‌ترسم از اینکه به مامانم یا لیانا آسیب بزنند یا حتی مهتا، من هرگز نباید می‌گفتم که اون زنم است، با این کار او بیشتر به دردسر می‌افتاد. 
باید جوری نجاتشان بدهم ولی چجوری؟ دخترِ دوست وکیلی تمام این مدت داخل اتاقک گوشه‌ی سوله است و تزریق سرنگ به عهده‌ی اوست، حالم را بهم میزند از این شراطی خسته شده‌ام فقط دعا میکنم یا بمیرم یا نجات پیدا کنم. 
نمی‌دانم چند روز است که اینجا اسیر شده‌ام فقط می‌دانم الان به اون سرنگ بیشتر از آب و غذا نیاز دارم، معتادم کردن ولی به چی؟ نمی‌دانم.
وکیلی روبه‌رویم ایستاد و با لذت نگاهم می‌کرد خوشش می‌آمد آزارم بدهد. چرا؟ به چه جرمی؟ چون زندگیش را خراب کردم؟ حقش بود وکیلی قاچاقچی مواد مخدر بود وارد می‌کرد تو ایران توزیع می‌کرد و هر کی سر راهش قرار می‌گرفت را می‌کشت، زنش به پلیس خبر داد و او فکر می‌کند کار من بوده نمی‌دانستم تاوانش آنقدر سنگین است.

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

اطلاعیه ها


×
  • اضافه کردن...