رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

ارسال‌های توصیه شده

#پارت صد و چهل و نه... 

_ خدا به دادم برسه پس،میگم سهراب دیشب چت شده بود؟ تو تاحالا عزیزم و جانم و فلان نمی‌گفتی فکر کردم اشتباه زنگ زدم. 

بلند خندیدم و گفتم+ نه می‌خواستم یه نفر و حرص بدم خیلی به موقع زنگ زدی. 

_ کیو؟ قضیه چیه؟. 

همانطور که دراز کشیده بودم دستم را زیر سرم گذاشتم و گفتم+ مهتای سرتق ردم کرد، دیشب موقع شام گفتم می‌خوام با یکی به نام بنفشه ازدواج کنم داشتم عکس یه دختر رو به مامانم نشون می‌دادم زنگ زدی اسمت و بنفشه ذخيره کرده بودم، وای شایان نمی‌دونی وقتی مامانم اسمتو بلند گفت همه چجوری نگاهم می‌کردن. 

با یادآوری قیافه‌هایشان خنده‌ام گرفت، شایان گفت‌_ خب احمق خان، نمیگی دختره ناراحت بشه یه بلایی سر بچه یا خودش میاد!واقعا که دیوونه‌ای.

+ مطمئنم تو هم جای من بودی همین کار و می‌کردی می‌ترسم شایان، می‌ترسم بچه بدنیا اومد ولم کنه. 

_ خب مثل آدم باهاش حرف بزن بگو که می‌خوایش این مسخره بازیا چیه؟. 

+ همون اوایل که اومده بود یواشکی رفتم تو اتاقش ولی گفت نمی‌خوادم، چیکار کنم؟ مجبورم حساسش کنم. 

_ باید هرطور شده راضیش کنی دو ماه بیشتر فرصت نداری. 

با ناراحتی گفتم+ می‌دونم، فقط این قضیه بنفشه رو لو نده فعلا. 

_ حله داداش، فقط تاحالا از زیر گفتن در رفتی حالا که با پای خودت اومدی اینجا باید تعریف کنی که قضیه اون مهمونی چیه؟. 

+ خب چی بگم کم و بیش خودت که در جریانی، دوسال پیش بهم یه ماموریتی خورد یه گروهی بودن که تو کار مواد بودن وظیفه‌ی من جاسوسی از یه استاد و دانشجوِ معماری بود کلاس‌هام و با استاد برداشتم و همیشه ردیف اول یه گوشه می‌نشستم بدون اینکه تو دیدش باشم حرکاتش و زیر نظر می‌گرفتم ، بیرون از دانشگاه هم حواسم بهش بود. هر روز رو نیمکت می‌نشستم و مواظب حسام بودم تو بوفه یه جای مشخص می‌نشست پس منم مجبور بودم یه جای که تو دیدم باشه بشینم، همه چی خوب بود تا اینکه لیانا دست گل به آب داد و پای وکیلی به زندگیمون باز شد و پنج ماه نبودم ولی خب بچه‌ها مواظب همه چیز بودن و بالا دستیاشون و محل جلسه رو هم پیدا کردن با هزار دوز و کلک من و تو رو وارد جلسه کردن و خداروشکر که همه چی به خوبی و خوشی تموم شد و همه رو گرفتن حتی استاد شریفی و حسام. 

_ این استاد و دانشجو چه نقشی تو ماجرا داشتن؟. 

+ استاد شریفی یکی از مهره‌های اصلی قاچاق بود و حسام هم توزیع کننده بود.

بعد از سین جیم کردن آقا، تا شب با هم گفتیم و خندیدیم و خوش گذروندیم دیر وقت به خانه رفتم. 

برق‌ها خاموش بود بی سروصدا می‌خواستم بالا بروم که مامان رعنا گفت_ میشه بپرسم تا این وقت شب کجا بودی؟. 

 از ترس خشکم زد برقا روشن شد به سمت چپ چرخیدم مامانم، فرامرز و عزیزخانم نشسته بودن مامانم بلند شد و نزدیک آمد و گفت_ سهراب با توام، کجا بودی؟نمیگی نگرانت می‌شیم. 

خودم را جمع و جور کردم و گفتم+ من بچه نیستم، نگرانی لازم نیست، صبح بهتون گفتم که کجا میرم.

_ چرا تلفنت و جواب نمی‌داد؟.

من اصلا صداش را نشنیده بودم جیب‌هایم را دست زدم ولی تلفنم را پیدا نکردم فرامرز گفت_ از ظهر تاحالا صد بار زنگ زده دل نگرانت بود که خدای نکرده برات اتفاقی نیفتاده باشه.

گفتم+ متاسفم اصلا نمی‌دونم موبایلم کجاست حالا هم که طوری نشده من برگشتم صحیح و سالم.

مامان سمت بقیه برگشت و گفت_ عزیزخانم، سهراب قبلا هم همینقدر دیر می‌اومد؟.

عزیزخانم داشت مِن مِن می‌کرد. گفتم+ بله هر وقت دلم می‌خواست می‌اومدم، اینجا خونه خودمه، هر موقع بخوام میام هرموقع بخوام میرم، مشکلی دارین شما؟.

  • پاسخ 160
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

 

#پارت صد و پنجاه... 

مامانم با عصبانیت نگاهم می‌کرد گفت_ اين چه طرز صحبت کردنه؟ چطور می‌تونی انقد بی ادب باشی؟ ما نگرانت بودیم.

از اینکه بهم گیر می‌داد ناراحت بودم خطاب به عزیز خانم گفتم+ مگه بهشون نگفتی که من عادت دارم که شبا دیر بیام خونه.

عزیزخانمِ همیشه نگران گفت_ چرا آقا، بهشون گفتم ولی خب مادره دیگه، نگرانه.

 گفتم+ نگرانیتون بی دلیل بود، بیینم اصلا این وقت شب اینجا چیکار می‌کنین؟.

فرامرز گفت_ مادرت از صبح داره بهت زنگ میزنه جواب ندادی زنگ زد خونه وقتی فهمید نیستی اومدیم اینجا.

+ دیر وقته، همینجا بمونین، من میرم بخوابم شب بخیر.

 سمت پله‌ها رفتم مامانم گفت_ سهراب چطور می‌تونی انقد بی خیال باشی من از صبح دلم هزار راه رفت.

همینطور که از پله‌ها بالا می‌رفتم گفتم+ الان که می‌بینین حالم خوبه، دیگه نمی‌خواد نگران باشی.

بعد خطاب به عزیز خانم گفتم+ عزیز خانم ساعت هفت صبحانه‌ات حاضر باشه لطفا، باید برم جایی.

_ چشم آقا.

مامانم گفت_ سهراب اصلا برات مهم نیست که من از صبح تا حالا چی کشیدم؟ تو هم مثل پدرت بی فکری.

ایستادم از اینکه مرا با هوشنگ مقایسه کرد اعصابم بهم ریخت سریع چندتا پله‌ی که بالا رفته بودم و برگشتم و جلوش ایستادم دستم را بالا بردم که تو گوشش بزنم، ولی یادم افتاد که او مادرم است، دستم روی هوا خشک شد مشت کردم و پایین آوردم، خیلی از کارم پشیمان شدم مامانم بهت زده نگاهم می‌کرد با عصبانیت گفتم+ هیچوقت،هیچوقت منو با اون مردک مقایسه نکن. 

فرامرز و عزیزخانم نزدیک آمدند، فرامرز گفت _آفرین آقا سهراب، دیگه چه کارایی بلدی؟ تو خجالت نمی‌کشی دست رو مادرت بلند می‌کنی اون هم کسی که بیست و دو سال چشم انتظارت بود.

سرم را پایین انداختم، حق با اون بود دوباره گفت_ مادرت همیشه می‌گفت، سهراب به خودم رفته مهربونه، ولی الان با این کارت ثابت کردی که پسر همون مردی.

با ناراحتی نگاهش کردم او حق نداشت من را با هوشنگ مقايسه کند ولی حقم بود به مامانم گفت_ بریم دیگه اینجا جای ما نیست.

بعد بازوش را گرفت کشید. روی مامانم به سمت من بود و با کشیدن فرامرز عقب عقب می‌رفت به خودم آمدم و نزدیک رفتم و گفتم+ معذرت می‌خوام من فقط یکم عصبانی شدم.

ولی اهمیت نداد. دست مامانم را گرفتم که مجبور شدن بایسته گفتم+ ببخشید.

مامانم دستش را پشت سرم گذاشت و به جلو خمم کرد و پیشانیم را بوسید. فرامرز گفت_ بریم رعنا.

با ناراحتی گفتم+ نه، لطفا نرو.

مهتا از اتاق بیرون آمد و گفت_ چیزی شده اين موقع شب؟.

عزیزخانم گفت_ نه عزیزم، برو تو اتاق چیزی نشده. 

باز گفت_ دارین دعوا می‌کنین؟. 

عزیزخانم سمتش رفت و گفت_ نه تو آروم باش چیزی نیست، دارن صحبت می‌کنن. 

فرامرز دست مامان را کشید گفتم+ تو که نمی‌خوای باز ولم کنی؟ بیست و دو سال انتظار بس نیست؟.

ولی فرامرز اجازه حرف زدن به او را نداد از خونه خارج شدن، نمی‌دانستم چیکار کنم. برگشتم و رو نزدیک‌ترین مبل نشستم یک دقیقه بعد، فرامرز برگشت و رو به مهتا که هنوز بیرون ایستاده بود گفت_ مهتا خانم، رعنا دیگه اینجا نمیاد اگه خدای نکرده مشکلی پیش اومد زنگ بزنین اورژانس، ولی اگه مشکلتون حاد بود بهمون زنگ بزنین، فعلا.

سریع بلند شدم و نزدیکش رفتم و گفتم+ منظورت چیه؟ تو حق نداری مانع اومدن مامانم بشی.

با بی تفاوتی گفت_ من مانعش نمیشم، خودش دوست نداره بیاد هرچی نباشه پسرش مرد شده دست بزن پیدا کرده.

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت صد و پنجاه و یک... 

+ من فقط ناراحت شدم یه لحظه کنترل خودم و از دست دادم. الان میرم باهاش صحبت می‌کنم تا برگرده.

هنوز قدم برنداشته بودم که دستم را گرفت و گفت_ دست از سرش برداراون جوونیش و پای پیدا کردن تو گذاشت، بعد تو به خودت اجازه میدی که بزنی تو گوشش.

عزیزخانم جلو آمد و گفت_ آقا فرامرز شما به بزرگواری خودت ببخش، سهراب و رعنا تازه بهم رسیدن این مادر و پسر و از هم جدا نکن لطفا.

_ بذار یه مدت بگذره، الان وقتش نیست.

بعد رفت. عزیزخانم گفت_ درست میشه پسرم، غصه نخور.

نگاهم افتاد به مهتا که ایستاده بود و نگاه می‌کرد مشکل راضی نشدن مهتا کم بود حالا مامانم هم اضافه شد فردا باید می‌رفتم خانه‌اش و حرف می‌زدم ولی آدرسش را نداشتم گفتم+ عزیز خانم شما آدرس خونه مامانم و داری؟.

_ نه ندارم. برای چی می‌خوای؟.

بدون جواب دادن به سوالش نزدیک مهتا رفتم. انگار از من می‌ترسید یک قدم عقب رفت و در چارچوب در ایستاد گفتم+ تو چی؟ آدرسش و نداری؟.

سرش را به نشانه‌ی نه تکان داد سمت عزیزخانم برگشتم و گفتم+ یادت نره ساعت هفت صبحانه‌ات حاضر باشه.

به اتاق رفتم و با همان لباس‌ها روی تخت دراز کشیدم و به خودم کلی فحش دادم بخاطر کاری که کردم نگاهم افتاد به قفسه‌ی کتاب‌ها که بهم ریخته بود بلند شدم و نزدیک‌تر رفتم یک سری از کتابها زیر و رو شده بود یک سری‌ها به سمتی که ورق هاشون مشخص بود گذاشته شده بودن رفتم سراغ کشوها که بهم ریخته بودن حدس زدم کسی که اینجا بوده دنبال چیز مهمی می‌گشت.

 سمت کمد لباس‌ها رفتم مرتب بود لباس‌ها رو جابجا کردم گاوصندوق هم دست نخورده بود برای اطمینان بازش کردم و کمی گشتم چیزی ازش کم نشده بود قفلش کردم و بيرون رفتم، عزیزخانم از اتاق مهتا بیرون آمد و می‌خواست برود که گفتم+ عزیز خانم.

نگاهم کرد و گفت_ بله آقا.

+ امروز شما تو اتاقم اومدین؟.

_ نه پسرم، امروز کار زیاد داشتم وقت نکردم بیا تمیز کنم.

+ نمی‌دونی کی اومده تو اتاقم؟.

_ نه خبر ندارم، چیزی شده؟.

نخواستم نگرانش کنم گفتم+ نه شب بخیر.

شب بخیر گفت و رفت من هم به اتاق برگشتم و لپتاپ را روشن کردم و فیلم دوربین‌های مدار بسته را آوردم و با دقت نگاه کردم باورم نمیشد رها به اتاق من آمده بود ولی دنبال چی بود پس چرا چیزی برنداشته؟ باید می‌فهمیدم قضیه از چه قرار است...

ساعت شش و نیم صبح دوش گرفته و آماده، پایین رفتم، عزیز داشت صبحانه آماده میکرد سلام دادم و نشستم گفتم+ دیروز شما با رها حرف نزدین؟.

با تعجب نگاهم کرد بعد انگار چیزی یاد‌ش آمده باشد گفت_ چرا درمورد کیانا و خانواده‌اش یکم صحبت کردیم، چطور؟.

درمورد کیانا؟ دنبال چی بود چرا باید درمورد کیانا صحبت کنه گفتم+ دیگه چی؟.

باز فکر کرد و گفت_ دیگه درمورد تاریخ تولد شما و دخترا پرسید، می‌خواست بفهمه کیه، تا براتون کادو بگیره.

+ راجع به خانواده کیانا چی گفتی. 

_هیچی نگفتم. 

شاید دنبال رمز گاوصندوق بود عزیز خانم تنها کسی بود که بعد از من رمز گاو صندوق را می‌دانست ترسیدم که یک وقت لو ندهد از فکری که به ذهنم آمد ترسیدم دائم فکر می‌کردم می‌خواهد کیانا رو از من بگیرد مهتا به آشپزخانه امد و گفت_ عزیزخانم من خیلی گشنمه.

عزیز گفت_ بیا بشین صبحانه حاضره. 

 نزدیک آمد تا چشمش به میز افتاد چشمانش و بست و سرش را چرخاند و گفت_ از اینا متنفرم، تخم مرغ می‌خوام. 

 

 

#پارت صد و پنجاه و دو... 

_ بشین، برات درست می‌کنم. 

مهتا بدون اینکه به خوراکی‌های روی میز نگاه کند به سختی نشست گفتم+ خوبی؟.

بدون نگاه کردن گفت_خوبم. 

+ خیلی اذیتی؟. 

_ دو ماه دیگه راحت میشم. 

+ واقعا می‌خوای بری؟. 

_ عزیزجون، میشه رب بزنی لطفا. 

صدای در آمد عزیزخانم تابه‌ی تخم مرغ را کنار گذاشت و رفت نگاه کرد و گفت_ رها اومده.

شاید آمده بود کار نیمه تمامش را تمام کند وارد آشپزخانه شد و سلام داد و گفت_ می‌دونم گفته بودین ساعت هشت زودتر نیام ولی خب من خونه بیکارم، دلم می‌خواد زودتر بیام تا کیانا رو ببینم.

باید از راه درستش وارد میشدم گفتم+ اگه صبحانه می‌خوری بیا اگه نه، برو پیش کیانا.

 یک ساندویچ درست کرد و گفت_ همین کافیه.

بعد برگشت که برود گفتم+ عزیزخانم من شب دیر وقت میام لطفا اگه مامانم زنگ زد طوری بگو که نگران نشه، من دیگه رفتم خداحافظ.

بلند شدم و از آشپزخانه خارج شدم، رها داشت از پله‌ها بالا می‌رفت، در را باز کردم و محکم بستم و سریع به آشپزخانه برگشتم. 

عزیز گفت_ چیزی جا گذاشتی برگشتی؟. 

انگشت اشاره‌ام را روی دماغم گذاشتم و گفتم+ ساکت.

با گوشیم وارد سیستم دوربین‌ها شدم رها را دیدم که در راهرو سرک کشید و به سمت اتاقم رفت ، عزیزخانم گفت_ سهراب جان اتفاقی افتاده؟.

رها وارد اتاق شد و دیگه نمی‌دانم چیکار می‌کرد چون آنجا دوربین نداشت گفتم+ معلوم نیست رها دنبال چی می‌گرده تو اتاق من، عزیز به ماهان بگو بیاد. طبقه بالا رفتم و پشت در ایستادم گوشم را به در چسباندم، ولی صدا نمی‌آمد از جای قفل در نگاه کردم ولی چیزی معلوم نبود ماهان آمد و گفت_ اتفاقی افتاده؟.

انگشتم را روی دماغم گذاشتم و آرام گفتم+ رها تو اتاق دنبال چیزی می‌گرده تو باشی بهتره.

سریع در را باز کردم و دوتایی وارد شدیم. جلوی گاوصندوق نشسته بود و با دیدن ما چشمانش گرد شد از ترس خشکش زد دست به سینه ایستادم و گفتم+ اینجا چه غلطی می‌کنی؟.

لبانش می‌لرزید ولی نمی‌توانست حرف بزند آرام بلند شد نزدیک رفتم و گفتم+ دو روزه تو اتاق من دنبال چی می‌گردی؟.

با مِن مِن گفت_ من... من.... دنبال چیزی.... نیستم.

+ پس توی اتاق من، جلوی گاوصندوق چیکار می‌کنی؟ حرف بزن تا تحویل پلیس ندادمت.

آرام گفت_ ببخشید اشتباه کردم.

+ نشنیدم چی گفتی.

با صدای عادی گفت_ غلط کردم آقا ببخشید.

+ چیو ببخشم؟ تو روز روشن اومدی دزدی، دنبال چی هستی تو؟.

_ من دزد نیستم فقط.

سکوت کرد گفتم+ فقط چی؟.

حرف نزد سرش را پایین انداخت بلند گفتم+ فقط چی؟.

از ترس به خودش لرزید و آرام گفت_ من دزد نیستم.

+ از اشغالِ عوضی مثل تو هرکاری برمیاد من بهت اعتماد کردم تو خونه‌ام راهت دادم بعد تو از من دزدی می‌کنی .

اشک ریخت و گفت_من عوضی نیستم دزد نیستم شما حق ندارین من و قضاوت کنین.

+ پس بگو دنبال چی هستی تا درست قضاوتت کنم.

سکوت کرده بود گفتم+ حرف بزن تا زنگ نزدم به پلیس، بگو دنبال چی می‌گشتی؟ 

 

#پارت صد و پنجاه و سه... 

_ من دنبال پدر و مادر کیانام.

+ تو گاوصندوق من؟. 

_ فقط می‌خوام بدونم کیانا بچه‌ی کیه؟. 

+ که چی بشه؟.

هق زد و روی زمین نشست گفتم+ این ننه من غریبم بازیا رو برای من درنیار، بگو جریان چیه؟.

همینطور که گریه می‌کرد گفت_ دو روز پیش وکیلی اومد سراغم بهم گفت بفهمم اسم پدر و مادر کیانا چیه؟ گفت اگه به حرفش گوش نکنم سوگند و ازم می‌گیره من مجبور شدم امروز آخرین فرصتمه تا بهش جواب بدم.

روی تخت نشستم، پس ترسم بیخود نبوده گفتم+ چرا دنبال اسم پدر و مادر کیاناست؟.

_ نمیدونم.

+ از کجا فهمید تو اینجا کار می‌کنی؟.

_ دنبالم بود تو یه کوچه که خلوت بود منو مجبوری سوار ماشینش کرد و ازم خواست این کار و بکنم.

لعنتی نثارش کردم و گفتم+ قرارتون کِی و کجاست؟.

 _ خودش میاد سراغم.

+ گمشو بیرون از خونه من.

_ نه! نه آقا توروخدا کمکم کنین خواهرم تو خطره.

+ به اندازه‌ی کافی بهت لطفا کردم. 

_ آقا ازتون خواهش می‌کنم خودت که وضعیت سوگند رو دیدی نمی‌خوام بلایی سرش بیاد مادربزرگم قلبش ضعیفه طاقت دیدن جنازه‌ی خواهرم و نداره، لطفا نذار آبجیم و ببره هرکار بخوای برات می‌کنم ازت خواهش می‌کنم.

+ گمشو بیرون تا با زور بیرونت نکردم.

بلند شدم و در کمد را بستم رها فقط التماس می‌کرد جان خواهرش را بخرم. به سمت در اشاره کردم و گفتم+ به سلامت خانم.

_ آقا این کار و با من نکن یه راهی جلو پام بذار، شما خودت دختر بزرگ داری اگه یکی می‌خواست دزدتش چیکار می‌کردی؟.

با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم + غلط می‌کنه کسی که از این فکرا بکنه، برو دیگه این طرفا پیدات نشه، خیلی نگران خواهرتی برو پیش پلیس. 

 نزدیک آمد و گفت_شما خیلی نامردین، واقعا متاسفم برات که فقط خودت و می‌بینی امیدوارم دختر تو جای سوگند تقاص پس بده

راهش را کشید و رفت یک فکری به ذهنم رسید گفتم+ صبر کن.

 به سمتم برگشت و گفت_ نگران اون پنجاه تومنت هم نباش جورش می‌کنم بهت برمی‌گردونم.

باز رفت بلند گفتم+ احمق، بهت میگم صبر کن.

ایستاد گفتم+ کمکت می‌کنم ولی شرط دارم.

برگشت و گفت_ هرچی باشه قبول.

+ تو عادت داری همه چیز و نشنیده قبول کنی؟.

_ برای ما بدبخت بیچاره‌ها رنگی جز سیاهی نیست هرکاریم بکنیم باز تهش هشتمون گرو نهمونه، حالا شرطتون و بگین.

به اتاق برگشتم و از گاو صندوق مدارک مربوط به کیانا را برداشتم و بيرون رفتم، از بین پرونده‌اش یک برگه‌ای را بيرون کشیدم که نشان می‌داد کیانا بی نام و نشان رها شده بود؛ سمتش گرفتم و گفتم+ ازش عکس بگیر و به وکیلی نشون بده اینجور شاید ازت بگذره.

_ اون ازم خواست براش اسم ببرم ولی اینکه بی نام و نشونه، کیانا واقعا کیه؟. 

+ به تو ربطی نداره.

 

#پارت صد و پنجاه و چهار... 

_ چرا انقد برای وکیلی مهمه؟. 

+ فکر می‌کنه کیانا دخترشه که قبلا گم شده، ولی اشتباه می‌کنه بیشتر از این کاری ازم برنمیاد عکستو بگیر و برو و دیگه برنگرد.

_ کیانا واقعا دخترشه؟. 

برگه را خواستم جمع کنم که گفت_ نه لطفا.

سریع عکسش را گرفت و گفت_ خب شرطتون چیه؟. 

+ دیگه اینطرفا پیدات نشه. 

_ می‌دونم درحقتون نامردی کردم ولی میشه اجازه بدین من پیش کیانا بمونم لطفا. 

+ که باز گند جدید بزنی؟. 

_ خواهش می‌کنم من به شما بدهکارم می‌خوام با مراقبت از کیانا دینم و بهتون پرداخت کنم. 

+ نیازی نیست، من اون پول و همینجوری دادم، بهش نیاز ندارم، فقط دست از سرمون بردار. 

_ میشه برای آخرین بار ببینمش؟. 

تا خواستم مخالفت کنم عزیز خانم گفت_ آره عزیزم بیا بریم ببینش. 

با اخم نگاهش کردم که گفت_ خودم همراهش میرم مواظبم، گناه داره، دختره به اندازه‌ی کافی التماس کرد. 

دوتایی سمت اتاق کیانا رفتند، به ماهان گفتم+ تو هم برو، مواظب باش دست از پا خطا نکنه. 

چشمی گفت و رفت نگاهم افتاد به لیانا که ایستاده بود و نگاه می‌کرد وقتی متوجه نگاهم شد گفت_ چیشده؟.

دستم را سمتش دراز کردم، نزدیک آمد و دستم را گرفت گفتم+ چیزی نیست،فقط مواظب خواهرت باش.

_ نکنه رها بخواد کیانا رو از ما بگیره؟. 

+ غلط کرده، دست و پاش و می‌شکنم. 

_ اگه من و بخوان بدزدن تو چیکار می‌کنی؟ 

 از فکر اینکه لیانا را از دست بدهم اعصابم بهم ریخت دو طرف صورتش را با دستانم گرفتم و گفتم+ لیانا دخترمی، دوست دارم، ولی اگه بخوای به بیراهه بری و دست از پا خطا کنی و جایی بری که مناسب تو نیست، اول پاهاتو می‌شکنم بعد تو اتاق زندانیت می‌کنم، فهمیدی؟. 

_منظورت از این حرفا چیه؟ منکه بدون اجازه‌ی شما جایی نمیرم. 

+ اینجوری خیالم راحته، برو پایین صبحانه بخور. 

سمت پله‌ها رفت؛ برگشت و گفت_ بابا، مامان رعنا دیگه اینجا نمیاد؟. 

تازه متوجه شدم که او دیشب نظاره گر ما بوده جوابی برایش نداشتم گفتم+ چای سرد میشه. 

بی حرف رفت. نگاهم به مهتا افتاد که پایین پله‌ها ایستاده بود و نگاه می‌کرد از او چشم گرفتم و به اتاق کیانا رفتم، ماهان و عزیزخانم وسط اتاق ایستاده بودند و رها کنار تخت کیانا نشسته بود و نوازشش می‌کرد کیانا خواب بود از فکر اینکه وکیلی از من بگیرتش اعصابم بهم ریخت گفتم+ کافیه، بلند شو و برو. 

بدون اینکه نگاهم کند بلند شد و گفت _نباید اینجوری میشد، من تازه داشتم روی خوش زندگی و می‌دیدم ولی وکیلی عوضی نذاشت.

نگاهم کرد و گفت_ میشه یه فرصت دیگه بهم. 

حرفش را قطع کردم و گفتم+ به سلامت. 

با یک خداحافظی کوتاه رفت، عزیزخانم گفت_ تو رها رو از کجا می‌شناسی؟.

حرف را پیچاندم و گفتم+ به احتمال پنجاه درصد ظهر میام خونه، ساعت دوازده ناهارت حاضر باشه، ماهان خودت که هستی به عمو رسول هم بسپار چهار چشمی مواظب خونه و بچه‌ها باشین هر اتفاقی افتاد به من زنگ بزنین فعلا.

پایین رفتم مهتا روی کاناپه لم داده بود تا من و دید خواست خودش را جمع وجور کند گفتم+ راحت باش دارم میرم، فقط به تو هم باید بگم مواظب خودت و بچه باش به عزیزخانم سپردم هواتو داشته باشه ولی خودتم رعایت کن فعلا.

از خونه خارج شدم و به عمو رسول تاکید کردم در و برای هیچ کس، بجز مامانم و فرامرز باز نکند. 

#پارت صد و پنجاه و پنج... 

شایان دم در منتظر بود سوار ماشین شدم که با طعنه گفت_ به به آقا سهراب، چه عجب افتخار دادین و تشریف آوردین.

از نوع حرف زدنش خنده‌ام گرفت گفتم+ مشکلی پیش اومد. 

_ چی شده. 

+ برو برات تعریف می‌کنم.

دیر شده بود و او هم شاخک‌هایش فعال شده بود گفت_ الان بگو، چیشده که انقد دیر کردی؟.

با تشر گفتم+ برو شایان دیر شد توبیخ می‌شیم.

بازیش گرفته بود گفت_ تا نگی چیشده این ماشین از اینجا تکون نمی‌خوره.

+ برو، میگم دیگه.

ماشین را روشن کرد و گفت_ می‌شنوم.

قضایای صبح را برایش توضیح دادم گفت_ بهت گفتم استخدام رها اشتباهه.

+ تو نباید به وکیلی لعنتی می‌گفتی که هدفم چیه. 

با شرمندگی گفت_ من فقط می‌خواستم از یه فاجعه جلوگیری کنم ولی خب گند زدم.

+ می‌ترسم اتفاقی بیفته و کیانا و ازم بگیره.

_ ماهان حواسش به همه چی هست تازه عمو رسول هم هست نگران نباش.

+ شایان تو آدرس خونه یا مطب مادرم و نداری؟.

_ آدرس خونه‌اش رو دارم، برای چی می‌خوای؟.

+ کجاست؟.

آدرس را گفت ادامه داد_ نگفتی واسه چی می‌خوای؟.

+ دیشب یه گندی زدم باید برم از دلش دربیارم.

_ چی کار کردی مگه؟.

+ گیر نده.

_ خودت می‌دونی که اگه یکم مخ خاله عزیز و کار بگیرم بهم میگه، پس خودت بگو.

+ نمی‌دونم صاحب اون خونه منم یا عزیزخانم؟.

خندید و گفت_ میگی یا دور بزنم.

براش تعریف کردم و رسیدیم به محل کار، انقد درگیر نقشه و جلسه شدیم که وقت برای سر خاروندن نداشتم.. 

#پارت صد و پنجاه و شش... 
*بخش سیزدهم*
... مهتا...
خیلی دلم می‌خواست بنفشه را ببینم می‌خواستم ببینم او کیست که با این سن کم حاضر شده با کسی ازدواج کند که دو تا بچه دارد. 
از سهراب متنفر بودم چون داشت اذیتم می‌کرد می‌خواست مرا دق بدهد فقط منتظر بودم بچه بدنیا بیاد تا با خودم ببرمش نمی‌ذاشتم پیش سهراب و بنفشه خانم بماند تا خودم زنده بودم نوکریش را می‌کردم اصلا دلم نمی‌خواست به یک بچه بگوید مامان و آن دخترک، فردا پس فردا فحشم بدهد که بچه‌ام را ول کردم رو کاناپه لم دادم و به اتفاقات گذشته فکر کردم به اینکه چیشد که به اینجا رسیدم ظهر شده بود ولی هنوز سهراب نیامده بود عزیزخانم گفت_ ساعت یک شد ولی آقا هنوز نیومده.
با بداخلاقی گفتم+ حالا که آقا نیومده ما باید از گشنگی بمیریم؟.
لیانا گفت_ چقد بی‌اخلاق، خب آروم بگو گشنته دیگه.
عزیزخانم گفت_ اشکال نداره عزیزم، درک می‌کنم مهتا الان تعادل روحی نداره، الان غذا میارم،ولی خودمونیما، بچه‌ی شکمویی داری.
از حرفش خندم گرفت و بخاطر تند حرف زدنم معذرت خواهی کردم. غذا آورد و خوردیم رو کاناپه یک چرت نیم ساعته زدم و وقتی بیدار شدم دیدم لیانا و کیانا آرام نشسته بودند و بازی میکردند. به آشپزخانه رفتم و چای گذاشتم لیانا آمد و گفت_ های های، داری چیکار می‌کنی؟ خب به من می‌گفتی، می‌خوای مامان رعنا و عزیز خانم دعوامون کنن.
 روی صندلی نشستم و گفتم+ عزیزخانم کجاست؟.
_ پسرش داره میاد، رفته برای خرید تا تدارک ببینه.
+ پسرش؟ از کجا ؟.
_ سربازی.
+ من نمی‌دونستم بچه داره.
 روبروم نشست و گفت_ سه تا بچه داره دوتا دختر و یه پسر، یکی از دخترا‌ش عروس شده و اون یکی دانشجوِ اینجا نیستن.
حرفی نزدم بعد از کمی سکوت گفت_ یه چیزی بهت بگم؟.
+ آره بگو.
_ اون روزای اول می‌اومدی اینجا عزیزخانم ازت خوشش اومده بود و تو رو لقمه گرفته بود برای شازده پسرش منتظر بود سربازیش تموم شه تا با تو حرف بزنه اونم که نشد.
حس بدی داشتم گفتم+ بهم نگفته بودی.
_ خیلی پاپیچش شدم تا فهمیدم ولی قسمم داد بهت نگم تا به موقعش، دیگه حالا هم که اهمیتی نداره، مهتا تو واقعا می‌خوای بچه تو بذاری و بری؟.
+ نه با خودم می‌برمش نمی‌ذارم زیر دست بنفشه جووون بزرگ بشه.
خندید و گفت_ حسودیت شد، آره؟.
+ اون خیلی بی رحمه.
کیانا هم آمد لیانا چای را دم کرد و داخل دوتا لیوان ریخت و رو میز گذاشت و برای کیانا هم داخل لیوان نی دار مخصوص خودش ریخت و منتظر بودیم تا چای سرد شود گفتم+ لیانا میگم به نظرت کیانا بزرگ بشه و واقعیت و بفهمه چه واکنشی نشون میده؟.
_ نمی‌دونم، احتمالا ناراحت بشه که واقعیت و بهش نگفتیم یا بخواد دنبال خانواده‌اش بره ولی من نمی‌ذارم ، انقد از بدی‌های خانواده‌اش میگم تا بمونه.
 از بد جنس بودنش خنده‌ام گرفت. در باز شد لیانا گفت_ عزیز خانم اومد ولی جانِ لیانا بهش نگی که خودت چای گذاشتی‌ها، مخم و می‌خوره.
بازم خندیدم چایش را برداشت بخورد نگاهش به پشت سرم افتاد چشمانش گرد شد و لیوان از دستش افتاد و کل چایش رو میز، شلوارش و زمین ریخت تعجب کردم که چرا اینطوری کرد. برگشتم پشت سرم را نگاه کردم وکیلی ایستاده بود و ما را تماشا می‌کرد از ترس بلند شدم و گفتم+ تو اینجا چیکار می‌کنی؟ برو بیرون تا زنگ نزدم پلیس.

وکیلی گفت_ با شما کار ندارم، اومدم دخترم و ببینم.

نگاهش سمت کیانا رفت، که من هم وادار شدم نگاهش کنم با اون پیراهن قرمز که پایینش چین داشت و اون موهای خرگوشی بسته شده نشسته بود و چای می‌خورد فارغ از همه چیز، لیانا دستش را گرفت و پشت سرش قایمش کرد و گفت_ کی گفته این دختر توِ؟.

وکیلی گفت_ تو یکی خفه شو.

نزدیک آمد جلویش ایستادم و گفتم+ برو بیرون، اون دختر تو نیست.

 

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت صد و پنجاه و هفت... 

_ رفیق اون سهرابِ کثافت می‌گفت قراره حورای منو به سرپرستی بگیره با اون عکسی که امروز رها نشونم داد،شَکم به یقین تبدیل شد که این دختر منه.

+ می‌خوای چیکار کنی؟.

_ دخترم و ببرم.

+ برو بیرون، سهراب نیست که بهت اجازه بده.

وکیلی روی یک زانو نشست و دستانش را از هم باز کرد و خطاب به کیانا گفت_ بیا اینجا، بیا بغل بابا.

کیانا تکان نمی‌خورد وکیلی از جیبش شکلات چوبی درآورد و طرف کیانا گرفت و گفت_ بیا دختر قشنگم، دلم برات تنگ شده بیا بغلم.

کیانا حرکت کرد ولی لیانا دستش راکشید و گفت_ بخاطر مامان رعنا از اینجا برو، سهراب بفهمه خیلی بد میشه.

وکیلی با حرص گفت_گفتم تو یکی خفه شو.

شکلات چوبی را تکان داد کیانا دستش را از دست لیانا کشید و سمت وکیلی رفت و شکلات را خواست بگیرد که وکیلی کشیدش و بغلش کرد بعد بلند شد موهای کیانا را بوسید لیانا حرکت کرد وکیلی گفت_ کجا به سلامتی؟.

لیانا گفت_ میرم زنگ بزنم بابام.

وکیلی گفت_ زنگ بزنی به منصور بیشرف که چیکار کنه؟.

لیانا با ناراحتی گفت_ پدر من سهرابِ، نه منصور لعنتی، از جلوی راهم برو کنار.

وکیلی سمت من آمد و راه را باز کرد بعد از جیبش اسلحش را درآورد و روی شکمم گذاشت. ترسیدم از اینکه بلایی سر بچه بیاورد ولی باید خودم را کنترل می‌کردم تا بچه نترسد، فقط نفس عمیق می‌کشیدم لیانا با عصبانیت گفت_ چیکار می‌کنی حیوون؟ مگه وضعیتش و نمی‌بینی؟.

وکیلی گفت_ برو زنگ بزن، تا این مادر و فرزند و بفرستم اون دنیا.

لیانا دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برد و گفت_ خیلی خب نمیرم فقط اون اسلحه رو بیار پایین.

وکیلی گفت_ برام چای بیار.

بعد روی صندلی نشست و کیانا را نوازش می‌کرد و بوس می‌کرد لیانا سراغ کتری رفت و برایش چای ریخت و جلویش گذاشت، من هم با اینکه ترسیده بودم نشستم و سعی کردم به خودم مسلط باشم چایم را برداشتم و خوردم الان بیشتر از هر چیزی به چای نیاز داشتم لیانا گفت_ چای تو بخور و هری.

وکیلی گفت_ فعلا که کار دارم.

+ دخترت و که دیدی، دیگه چیکار داری؟.

وکیلی با یک نیشخند گفت_ پس اعتراف می‌کنی که این حورای منه.

گند زدم لبم را گاز گرفتم و گفتم+ منظورم این بود که.

با ناراحتی گفت_ خفه شو، داری مزاحم خلوت پدر و دختری میشی.

ترس کل وجودم را گرفته بود کمی که گذشت وکیلی گفت_ مدارک حورا کجاست؟ می‌خوام با خودم ببرم.

با ترس به لیانا نگاه کردم که دیدم او هم وضعیت خوبی نداره گفت_ تو نمیتونی اون و ببری، من اجازه نمیدم.

_ تو خیلی شجاعی، ولی بهت ربطی نداره، دخترمه هرجا بخوام می‌برمش، مدارک کجاست؟.

هیج کدام جواب ندادیم گفت_ نیازی به جواب شما نیست، تو اتاقِ اون بچه دزدِ نامرده، بلند شین باید بریم اونجا.

بعد خودش همینطور که کیانا بغلش بود بلند شد و با اسلحه‌ای که سمت ما نشانه رفته گفت_بلند شین تا یه گلوله حرومتون نکردم. 

از ترس بلند شدیم و از آشپزخانه خارج شدیم، کیانا را زمین گذاشت و دستش را گرفت و با خودش همراهش کرد به پله‌ها که رسیدیم گفت_ برین بالا.

+ من نمی‌تونم برم، پله برام خطرناکه.

تفنگش را بین دوتا ابروهام گذاشت و گفت_ خطرناک‌تر از کاشتن یه خال هندی!.
نرده را گرفتم و لیانا آن یکی دستم را گرفت و کمک کرد چند تا پله را به سختی بالا رفتیم هنوز پله‌ها نصف نشده بود نفس نفس میزدم پاهایم یاری نمی‌کرد که بروم گفتم+ دیگه نمی‌تونم برم.
وکیلی با عصبانیت گفت_ گمشو بالا.

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت صد و پنجاه و هشت...

لیانا با نگرانی گفت_ مهتا خوبی، می‌خوای بشینی؟. 

وکیلی گفت_ بشینی مُردی. 

+ نه بریم. 

باز پله‌ها را رفتیم خیلی طول کشید وقتی بالا رسیدیم، یک نفس عمیق کشیدم و گفتم+ خدا لعنتت کنه. 

_ خفه شو، برین تو اتاق اون بچه دزد.

جفت‌مان ایستادیم وکیلی گفت_ نشنیدین چی گفتم؟ برین اتاق سهراب خان، کار دارم باهاش.

_ سهراب نیست.

وکیلی با دستی که اسلحه را گرفته بود از پشت سر لیانا رو هل داد که دخترک طفلی پخش زمین شد کیانا از ترس جیغ کشید و گریه کرد وکیلی بغلش کرد و خواست آرامش کند ولی او فقط گریه می‌کرد وکیلی دوباره اسلحه را سمت‌مان گرفت و گفت_ منو ببر به اتاق بابات.

لیانا بلند شد و سمت اتاق سهراب رفت، وکیلی در را باز کرد و گفت_ برید تو. 

 بی حرف وارد اتاق شدیم به لیانا گفت_ برو سراغ گاوصندوق.

لیانا گفت_ نمی‌دونم کجاست.

انگار از قبل می‌دانست با سر به سمت راست اتاق اشاره کرد لیانا با ترس جلو رفت وکیلی گفت_ در کمد و باز کن.

لیانا انجام داد و از دیدن گاوصندوق در کمد خیلی تعجب کردم وکیلی گفت_ خب بازش کن.

لیانا گفت_ رمزش و نمی‌دونم.

وکیلی نیشخندی زد و گفت_ یعنی سهراب بهتون اعتماد نداره که رمزش و بده.

_ من حتی نمیدونستم گاوصندوق کجاست، دست از سرمون بردار دنبال چی میگردی؟.

_ مدارک مربوط به دخترم و می‌خوام.

_ کیانا دختر تو نیست.

حس می‌کردم کمرم درد می‌کند تحمل ایستادن نداشتم روی تخت نشستم وکیلی نزدیکم آمد و گفت_ رمز اون لعنتی چیه؟.

نفسم بالا نمی‌آمد به سختی گفتم+ نمی‌دونم.

داد زد_ تو زنشی، رمز و نمی‌دونی.

اسلحه را روی سرم گذاشت و گفت_ رمزشو بگو و جون خودت و نجات بده.

+ نم... یدو... نم.

لیانا نزدیک آمد و گفت_ حالت خوبه؟ چرا انقد عرق کردی.

به سختی گفتم+ کیانا رو از.. دست.. این عوض.. ی نجات.. بده.

کیانا هنوز گریه می‌کرد لیانا سمتش رفت و خواست بغلش کند وکیلی اجازه نداد و رویش اسلحه کشید لیانا شروع کرد به سر و صدا کردن که شاید کیانا را ول کند ولی او ول کن نبود و فقط می‌گفت_ بچه‌ام و ول کن.

لیانا آنقدر داد زد که به سرفه افتاده بود از پایین صدای عزیزخانم می‌آمد که میگفت_ اونجا چه خبره؟ چرا در و قفل کردین؟.

ولی صداش ضعیف بود خیلی حالم بد بود آنقدر گیج بودم که نفهمیدم کی بطری شیشه‌ای آب را به سر وکیل کوبیدم، وقتی به خودم آمدم کف اتاق نشسته بودم و از درد به خودم می‌پیچید لیانا با بهت نگاهش می‌کرد و کیانا از ترس به لیانا چسبیده بود و فقط گریه می‌کرد دائم صدای عزیرخانم می‌آمد با صدای عصبی که دست خودم نبود داد زدم+ مگه کری؟ برو در و باز کن.

لیانا با بهت نگاهم کرد و گفت_ تو کشتیش.

قبل از اینکه داد بزنم عزیزخانم و ماهان و سهراب با پسری که من نمی‌شناختم به اتاق آمدند، همه ماتشان برده بود سهراب نزدیک آمد و گفت_. این کار کدومتونه؟.

لیانا از جنازه چشم برنمی‌داشت دوباره گفت_ تو اون و کُشتی.

پهلو درد امانم را بریده بود سهراب انگشتانش را رو شاهرگ وکیلی گذاشت و گفت_ زنده است.

 عزیزخانم برایش آب آورده و تو صورتش پاشید ولی بهوش نیومد سهراب تلفنش را درآورد و زنگ زد و درخواست اورژانس کرد و گفت_ اینجا چه خبره؟.

#پارت صد و پنجاه و نه... 

 هیچکدام نمی‌توانستیم حرف بزنیم. عزیزخانم متوجه حال بدم شد و نزدیک امد و گفت_تو حالت خوبه چرا انقد رنگت پریده.

وقتی جوابی نشنید گفت_ نترس اون حالش خوبه، اتفاقی نیفتاده.

پهلو و کمرم درد می‌کرد خوابم می‌آمد اصلا حالم دست خودم نبود... 

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

اطلاعیه ها


×
  • اضافه کردن...