رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

ارسال‌های توصیه شده

#پارت صد و چهل و نه... 

_ خدا به دادم برسه پس،میگم سهراب دیشب چت شده بود؟ تو تاحالا عزیزم و جانم و فلان نمی‌گفتی فکر کردم اشتباه زنگ زدم. 

بلند خندیدم و گفتم+ نه می‌خواستم یه نفر و حرص بدم خیلی به موقع زنگ زدی. 

_ کیو؟ قضیه چیه؟. 

همانطور که دراز کشیده بودم دستم را زیر سرم گذاشتم و گفتم+ مهتای سرتق ردم کرد، دیشب موقع شام گفتم می‌خوام با یکی به نام بنفشه ازدواج کنم داشتم عکس یه دختر رو به مامانم نشون می‌دادم زنگ زدی اسمت و بنفشه ذخيره کرده بودم، وای شایان نمی‌دونی وقتی مامانم اسمتو بلند گفت همه چجوری نگاهم می‌کردن. 

با یادآوری قیافه‌هایشان خنده‌ام گرفت، شایان گفت‌_ خب احمق خان، نمیگی دختره ناراحت بشه یه بلایی سر بچه یا خودش میاد!واقعا که دیوونه‌ای.

+ مطمئنم تو هم جای من بودی همین کار و می‌کردی می‌ترسم شایان، می‌ترسم بچه بدنیا اومد ولم کنه. 

_ خب مثل آدم باهاش حرف بزن بگو که می‌خوایش این مسخره بازیا چیه؟. 

+ همون اوایل که اومده بود یواشکی رفتم تو اتاقش ولی گفت نمی‌خوادم، چیکار کنم؟ مجبورم حساسش کنم. 

_ باید هرطور شده راضیش کنی دو ماه بیشتر فرصت نداری. 

با ناراحتی گفتم+ می‌دونم، فقط این قضیه بنفشه رو لو نده فعلا. 

_ حله داداش، فقط تاحالا از زیر گفتن در رفتی حالا که با پای خودت اومدی اینجا باید تعریف کنی که قضیه اون مهمونی چیه؟. 

+ خب چی بگم کم و بیش خودت که در جریانی، دوسال پیش بهم یه ماموریتی خورد یه گروهی بودن که تو کار مواد بودن وظیفه‌ی من جاسوسی از یه استاد و دانشجوِ معماری بود کلاس‌هام و با استاد برداشتم و همیشه ردیف اول یه گوشه می‌نشستم بدون اینکه تو دیدش باشم حرکاتش و زیر نظر می‌گرفتم ، بیرون از دانشگاه هم حواسم بهش بود. هر روز رو نیمکت می‌نشستم و مواظب حسام بودم تو بوفه یه جای مشخص می‌نشست پس منم مجبور بودم یه جای که تو دیدم باشه بشینم، همه چی خوب بود تا اینکه لیانا دست گل به آب داد و پای وکیلی به زندگیمون باز شد و پنج ماه نبودم ولی خب بچه‌ها مواظب همه چیز بودن و بالا دستیاشون و محل جلسه رو هم پیدا کردن با هزار دوز و کلک من و تو رو وارد جلسه کردن و خداروشکر که همه چی به خوبی و خوشی تموم شد و همه رو گرفتن حتی استاد شریفی و حسام. 

_ این استاد و دانشجو چه نقشی تو ماجرا داشتن؟. 

+ استاد شریفی یکی از مهره‌های اصلی قاچاق بود و حسام هم توزیع کننده بود.

بعد از سین جیم کردن آقا، تا شب با هم گفتیم و خندیدیم و خوش گذروندیم دیر وقت به خانه رفتم. 

برق‌ها خاموش بود بی سروصدا می‌خواستم بالا بروم که مامان رعنا گفت_ میشه بپرسم تا این وقت شب کجا بودی؟. 

 از ترس خشکم زد برقا روشن شد به سمت چپ چرخیدم مامانم، فرامرز و عزیزخانم نشسته بودن مامانم بلند شد و نزدیک آمد و گفت_ سهراب با توام، کجا بودی؟نمیگی نگرانت می‌شیم. 

خودم را جمع و جور کردم و گفتم+ من بچه نیستم، نگرانی لازم نیست، صبح بهتون گفتم که کجا میرم.

_ چرا تلفنت و جواب نمی‌داد؟.

من اصلا صداش را نشنیده بودم جیب‌هایم را دست زدم ولی تلفنم را پیدا نکردم فرامرز گفت_ از ظهر تاحالا صد بار زنگ زده دل نگرانت بود که خدای نکرده برات اتفاقی نیفتاده باشه.

گفتم+ متاسفم اصلا نمی‌دونم موبایلم کجاست حالا هم که طوری نشده من برگشتم صحیح و سالم.

مامان سمت بقیه برگشت و گفت_ عزیزخانم، سهراب قبلا هم همینقدر دیر می‌اومد؟.

عزیزخانم داشت مِن مِن می‌کرد. گفتم+ بله هر وقت دلم می‌خواست می‌اومدم، اینجا خونه خودمه، هر موقع بخوام میام هرموقع بخوام میرم، مشکلی دارین شما؟.

  • پاسخ 152
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

 

#پارت صد و پنجاه... 

مامانم با عصبانیت نگاهم می‌کرد گفت_ اين چه طرز صحبت کردنه؟ چطور می‌تونی انقد بی ادب باشی؟ ما نگرانت بودیم.

از اینکه بهم گیر می‌داد ناراحت بودم خطاب به عزیز خانم گفتم+ مگه بهشون نگفتی که من عادت دارم که شبا دیر بیام خونه.

عزیزخانمِ همیشه نگران گفت_ چرا آقا، بهشون گفتم ولی خب مادره دیگه، نگرانه.

 گفتم+ نگرانیتون بی دلیل بود، بیینم اصلا این وقت شب اینجا چیکار می‌کنین؟.

فرامرز گفت_ مادرت از صبح داره بهت زنگ میزنه جواب ندادی زنگ زد خونه وقتی فهمید نیستی اومدیم اینجا.

+ دیر وقته، همینجا بمونین، من میرم بخوابم شب بخیر.

 سمت پله‌ها رفتم مامانم گفت_ سهراب چطور می‌تونی انقد بی خیال باشی من از صبح دلم هزار راه رفت.

همینطور که از پله‌ها بالا می‌رفتم گفتم+ الان که می‌بینین حالم خوبه، دیگه نمی‌خواد نگران باشی.

بعد خطاب به عزیز خانم گفتم+ عزیز خانم ساعت هفت صبحانه‌ات حاضر باشه لطفا، باید برم جایی.

_ چشم آقا.

مامانم گفت_ سهراب اصلا برات مهم نیست که من از صبح تا حالا چی کشیدم؟ تو هم مثل پدرت بی فکری.

ایستادم از اینکه مرا با هوشنگ مقایسه کرد اعصابم بهم ریخت سریع چندتا پله‌ی که بالا رفته بودم و برگشتم و جلوش ایستادم دستم را بالا بردم که تو گوشش بزنم، ولی یادم افتاد که او مادرم است، دستم روی هوا خشک شد مشت کردم و پایین آوردم، خیلی از کارم پشیمان شدم مامانم بهت زده نگاهم می‌کرد با عصبانیت گفتم+ هیچوقت،هیچوقت منو با اون مردک مقایسه نکن. 

فرامرز و عزیزخانم نزدیک آمدند، فرامرز گفت _آفرین آقا سهراب، دیگه چه کارایی بلدی؟ تو خجالت نمی‌کشی دست رو مادرت بلند می‌کنی اون هم کسی که بیست و دو سال چشم انتظارت بود.

سرم را پایین انداختم، حق با اون بود دوباره گفت_ مادرت همیشه می‌گفت، سهراب به خودم رفته مهربونه، ولی الان با این کارت ثابت کردی که پسر همون مردی.

با ناراحتی نگاهش کردم او حق نداشت من را با هوشنگ مقايسه کند ولی حقم بود به مامانم گفت_ بریم دیگه اینجا جای ما نیست.

بعد بازوش را گرفت کشید. روی مامانم به سمت من بود و با کشیدن فرامرز عقب عقب می‌رفت به خودم آمدم و نزدیک رفتم و گفتم+ معذرت می‌خوام من فقط یکم عصبانی شدم.

ولی اهمیت نداد. دست مامانم را گرفتم که مجبور شدن بایسته گفتم+ ببخشید.

مامانم دستش را پشت سرم گذاشت و به جلو خمم کرد و پیشانیم را بوسید. فرامرز گفت_ بریم رعنا.

با ناراحتی گفتم+ نه، لطفا نرو.

مهتا از اتاق بیرون آمد و گفت_ چیزی شده اين موقع شب؟.

عزیزخانم گفت_ نه عزیزم، برو تو اتاق چیزی نشده. 

باز گفت_ دارین دعوا می‌کنین؟. 

عزیزخانم سمتش رفت و گفت_ نه تو آروم باش چیزی نیست، دارن صحبت می‌کنن. 

فرامرز دست مامان را کشید گفتم+ تو که نمی‌خوای باز ولم کنی؟ بیست و دو سال انتظار بس نیست؟.

ولی فرامرز اجازه حرف زدن به او را نداد از خونه خارج شدن، نمی‌دانستم چیکار کنم. برگشتم و رو نزدیک‌ترین مبل نشستم یک دقیقه بعد، فرامرز برگشت و رو به مهتا که هنوز بیرون ایستاده بود گفت_ مهتا خانم، رعنا دیگه اینجا نمیاد اگه خدای نکرده مشکلی پیش اومد زنگ بزنین اورژانس، ولی اگه مشکلتون حاد بود بهمون زنگ بزنین، فعلا.

سریع بلند شدم و نزدیکش رفتم و گفتم+ منظورت چیه؟ تو حق نداری مانع اومدن مامانم بشی.

با بی تفاوتی گفت_ من مانعش نمیشم، خودش دوست نداره بیاد هرچی نباشه پسرش مرد شده دست بزن پیدا کرده.

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت صد و پنجاه و یک... 

+ من فقط ناراحت شدم یه لحظه کنترل خودم و از دست دادم. الان میرم باهاش صحبت می‌کنم تا برگرده.

هنوز قدم برنداشته بودم که دستم را گرفت و گفت_ دست از سرش برداراون جوونیش و پای پیدا کردن تو گذاشت، بعد تو به خودت اجازه میدی که بزنی تو گوشش.

عزیزخانم جلو آمد و گفت_ آقا فرامرز شما به بزرگواری خودت ببخش، سهراب و رعنا تازه بهم رسیدن این مادر و پسر و از هم جدا نکن لطفا.

_ بذار یه مدت بگذره، الان وقتش نیست.

بعد رفت. عزیزخانم گفت_ درست میشه پسرم، غصه نخور.

نگاهم افتاد به مهتا که ایستاده بود و نگاه می‌کرد مشکل راضی نشدن مهتا کم بود حالا مامانم هم اضافه شد فردا باید می‌رفتم خانه‌اش و حرف می‌زدم ولی آدرسش را نداشتم گفتم+ عزیز خانم شما آدرس خونه مامانم و داری؟.

_ نه ندارم. برای چی می‌خوای؟.

بدون جواب دادن به سوالش نزدیک مهتا رفتم. انگار از من می‌ترسید یک قدم عقب رفت و در چارچوب در ایستاد گفتم+ تو چی؟ آدرسش و نداری؟.

سرش را به نشانه‌ی نه تکان داد سمت عزیزخانم برگشتم و گفتم+ یادت نره ساعت هفت صبحانه‌ات حاضر باشه.

به اتاق رفتم و با همان لباس‌ها روی تخت دراز کشیدم و به خودم کلی فحش دادم بخاطر کاری که کردم نگاهم افتاد به قفسه‌ی کتاب‌ها که بهم ریخته بود بلند شدم و نزدیک‌تر رفتم یک سری از کتابها زیر و رو شده بود یک سری‌ها به سمتی که ورق هاشون مشخص بود گذاشته شده بودن رفتم سراغ کشوها که بهم ریخته بودن حدس زدم کسی که اینجا بوده دنبال چیز مهمی می‌گشت.

 سمت کمد لباس‌ها رفتم مرتب بود لباس‌ها رو جابجا کردم گاوصندوق هم دست نخورده بود برای اطمینان بازش کردم و کمی گشتم چیزی ازش کم نشده بود قفلش کردم و بيرون رفتم، عزیزخانم از اتاق مهتا بیرون آمد و می‌خواست برود که گفتم+ عزیز خانم.

نگاهم کرد و گفت_ بله آقا.

+ امروز شما تو اتاقم اومدین؟.

_ نه پسرم، امروز کار زیاد داشتم وقت نکردم بیا تمیز کنم.

+ نمی‌دونی کی اومده تو اتاقم؟.

_ نه خبر ندارم، چیزی شده؟.

نخواستم نگرانش کنم گفتم+ نه شب بخیر.

شب بخیر گفت و رفت من هم به اتاق برگشتم و لپتاپ را روشن کردم و فیلم دوربین‌های مدار بسته را آوردم و با دقت نگاه کردم باورم نمیشد رها به اتاق من آمده بود ولی دنبال چی بود پس چرا چیزی برنداشته؟ باید می‌فهمیدم قضیه از چه قرار است...

ساعت شش و نیم صبح دوش گرفته و آماده، پایین رفتم، عزیز داشت صبحانه آماده میکرد سلام دادم و نشستم گفتم+ دیروز شما با رها حرف نزدین؟.

با تعجب نگاهم کرد بعد انگار چیزی یاد‌ش آمده باشد گفت_ چرا درمورد کیانا و خانواده‌اش یکم صحبت کردیم، چطور؟.

درمورد کیانا؟ دنبال چی بود چرا باید درمورد کیانا صحبت کنه گفتم+ دیگه چی؟.

باز فکر کرد و گفت_ دیگه درمورد تاریخ تولد شما و دخترا پرسید، می‌خواست بفهمه کیه، تا براتون کادو بگیره.

+ راجع به خانواده کیانا چی گفتی. 

_هیچی نگفتم. 

شاید دنبال رمز گاوصندوق بود عزیز خانم تنها کسی بود که بعد از من رمز گاو صندوق را می‌دانست ترسیدم که یک وقت لو ندهد از فکری که به ذهنم آمد ترسیدم دائم فکر می‌کردم می‌خواهد کیانا رو از من بگیرد مهتا به آشپزخانه امد و گفت_ عزیزخانم من خیلی گشنمه.

عزیز گفت_ بیا بشین صبحانه حاضره. 

 نزدیک آمد تا چشمش به میز افتاد چشمانش و بست و سرش را چرخاند و گفت_ از اینا متنفرم، تخم مرغ می‌خوام. 

 

 

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

اطلاعیه ها


×
  • اضافه کردن...