رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

ارسال‌های توصیه شده

#پارت نود و نه... 

به صندلی تکیه دادم حالم بد شد این ممکن نبود حالا من باید چیکار می‌کردم؟ دکتر گفت_ برات مولتی ویتامین یکم قرص تقویتی می‌نویسم حتما استفاده کن.

+ من این بچه رو نمی‌خوام.

_ منظورت چیه؟.

+ پدر این بچه مرده؛ راهی هست که بتونم از دست این بچه خلاص شم؟.

_ راه که هست ولی یکم دردسر داره.

+ شما می‌تونین این کار و بکنین؟.

_ اینجا یه درمانگاه دولتیِ، این کار برام دردسر میشه باید بری جای خصوصی یا پیش دکتر زنان و زایمان.

برگه آزمایش را برداشتم و بی خداحافظی رفتم کنار خیابان نشستم ضعف داشتم حالم بد بود در اینترنت یک دکتر خوب پیدا کردم ولی برای عصر بود نمی‌خواستم خانه بروم ، تنها حالم بدتر میشد به بهار زنگ زدم و سمت خونه‌اش رفتم، خیلی گشنه‌ام بود فقط دعا می‌کردم غذاش حاضر باشد آیفون را زدم و با صدای همیشه شادش گفت_ بیا بالا.

از پله‌ها بالا رفتم دم در منتظر بود بغلش کردم تا شاید حالم خوب شود. 

نشستیم و چای خوردیم و کلی حرف زدیم بوی غذا می‌آمد دیوونه‌ام کرده بود نتونستم خودم را کنترل کنم گفتم+ چی گذاشتی! بوش همه جا رو برداشته.

گفت_ قورمه سبزی، تا یک ربع دیگه امیر میاد غذا میارم.

با خجالت گفتم+ ببخشیدا، مزاحمت هم شدم.

_ نبابا خیلی خوش اومدی، تنها دلم می‌گیره، خوبه که تو هستی.

داشتم چای و شکلات می‌خوردم که گفت_ مهتا می‌خواستم باهات حرف بزنم راجع‌به حرفای اسما.

چای تو گلوم پرید و به سرفه افتادم پشت کمرم زد تا حالم جا آمد گفتم+ چی میخوای‌ بگی؟ نکنه حرفاش و باور کردی؟.

_ نه من بهت شک ندارم فقط می‌خوام مطمئن بشم که تو حامله نیستی .

+ مطمئن باش من خطایی نکردم.

_ آخه تو خیلی تغییر کردی هم رفتارت هم صحبت کردنت، کلا یه آدم دیگه شدی.

+ منکه تغییری نمی‌بینم.

_ تو همیشه از شکلات توت فرنگی متنفر بودی و الان این سومین شکلاتیه که داری می‌خوری، همین‌طور رنگت هم خیلی پریده.

+ بس کن بهار، من خطایی نکردم و حامله هم نیستم، اصلا من دیگه میرم.

چایم را زمین گذاشتم و کیفم را برداشتم و که صدای زنگ خانه آمد بهار گفت_ امیر اومد بشین برم در و باز کنم.

نمی‌خواستم قرمه سبزی نخورده برم چون بوش خیلی هوس انگیز بود امیر یالله گویان داخل آمد، ولی تنها نبود کوروش هم همراهش بود گفتم کا‌ش رفته بودم اینطور خیلی ضایع بود بلند شدم و با جفت‌شان احوالپرسی کردم بعد نشستند بهار برای آنها چای آورد امیر گفت_ چه خبرا خانم، چند روزه خبری ازت نیست گوشی تو هم جواب نمیدی.

+ حوصله هیچی نداشتم گوشی مو از دسترس خارج کرده بودم.

_ یه مدته با ما نیستی، مشکلی پیش اومده؟ از ما خطایی دیدی؟.

+ نه مشکلی نیست نمی‌خوام مزاحمتون بشم دیگه زندگی دونفره است دیگه.

کوروش خطاب به امیر گفت_ بله دیگه، همه دوستا مثل من نیستن که گاه و بی گاه مزاحمتون بشن.

امیر با خنده گفت_ تو که شورش و دراوردی اجازه بدم شب اینجا می‌خوابی.

داشتن با هم شوخی می‌کردن و من اصلا به آنها گوش نمی‌دادم، حواسم به ساعت بود برای ساعت چهار نوبت دکتر داشتم و هنوز ساعت یک بود یک شکلات دیگر برداشتم که نگاهم به بهار افتاد که نگاه می‌کرد از کارم پشیمان شدم ولی دلم می‌خواست دیگر، اهمیتی بهش ندادم و شکلاتم را خوردم بهار می‌خواست غذا بیاورد برای اینکه ناز بیاورم گفتم+ من برم دیگه آره؟ بیشتر از این مزاحم نشم.

 

  • پاسخ 124
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع


#پارت صد... 
بهار گفت_ الان که می‌خوام غذا بیارم بیا کمک کن ظرفا رو ببریم.
ظرفها و وسیله‌ها رو سر سفره گذاشتم و منتظر بقیه ماندم وقتی همه آمدن سر سفره نشستیم ، بهار غذا ریخت، منتظر ماندم تا بقیه بردارن و بعد من ریختم شروع کردم به خوردن خیلی خوب بود گفتم+ خیلی خوشمزه شده دستت درد نکنه.
با خوشی گفت_ چه عجب! بالاخره شما از دست پخت من ایراد نگرفتی.
کوروش هم گفت_ دستپختت فوق العاده است دستت درد نکنه.
بهار خودشیفته گفت_ معلومه که غذاهام خوشمزه است نه اینکه مهتا خانم سرآشپز بین المللیه، همیشه ازم ایراد میگیره، حالا من یه چیزی بلدم، فکر کنم شوهر تو سوءهاضمه می‌گیره انقد که تخم مرغ و سیب زمینی بخوره.
بلند خندیدم و بعد گفتم+ من فقط تونستم ماکارانی درست کنم اونم بعد از کلی سوزوندن و خمیر شدن و خام موندن.
بهار گفت_ خوبه یه هنر بهت اضافه شده.
+ زمانی که مامانم زنده بود نمی‌ذاشت منو آنا دست به سیاه و سفید بزنیم همش می‌گفت شما باید درس بخونین حالا بعدا کار خونه رو یاد می‌گیرین بعد از مرگش هم آنا نمی‌ذاشت کاری کنم همش می‌گفت اگه تو کار کنی مامان منو نمی‌بخشه، بخاطر همین هیچکی دلش نمی‌خواست من بیام تهران، همه می‌گفتن تو از گشنگی می‌میری خیلی اصرار کردم تا اجازه دادن ولی کاش به حرفشون گوش می‌کردم و نمی‌اومدم.
بهار گفت_ خدا مادرت و بیامرزه ولی دیگه باید یاد بگیری وقتی شوهرت بیاد خونه، ازت غذا می‌خواد نه این حرفا رو،اگه شوهرت هم مثل شوهر من باشه که دیگه واویلا، غذات اگه دیر بشه خونه رو رو سرش می‌ذاره.
امیر خندید و گفت_ داشتیم بهار خانم؟ من کی این کار و کردم.
_ داد نزدی ولی چشمات و ندیدی چقد وحشتناک میشن می‌خوان آدم و بخورن.
زل زدم به غذا و گفتم+ من تا چند روز دیگه برگردم مشهد.
بهار گفت_ واقعا؟ کی باز برمیگردی تهران؟.
+ هیچ وقت.
_ پس دانشگاه چی؟ ترم بعد و می‌خوای چیکار کنی؟.
+ دیگه برام مهم نیست، نمی‌خوام بیام اینجا.
_ چیزی شده؟ ببینم نکنه بخاطر سهراب همتیه؟.
بغض کردم جرات نگاه کردن به هیچ کدامشان را نداشتم گفتم+ من یه کار اشتباه کردم فقط می‌خوام برم از اینجا.
امیر گفت_ چیکار؟ نکنه... حرفای اسما.
دیگه ادامه نداد بهش نگاه کردم و گفتم+ بهم شک کردین، آره؟.
سرش رو پایین انداخت من هم به غذا زل زدم و گفتم+ من... من... اون و کشتم.
بعد اشکم ریخت بهار هینی کشید و گفت_ چی میگی تو؟ یعنی چی که اون و کشتی؟.
+ من فقط ترسیدم خواستم فرار کنم اصلا نفهمیدم چجوری سر و کله‌اش پیدا شد تا به خودم اومدم دیدم افتاد تو دره، هیچکی نتونست پیداش کنه.
بهار گفت_ داری هذیون میگی، یعنی چی این حرفا؟.
+ اشتباه کردم همون روزی که گفتی از لیانا فاصله بگیرم باید به حرفت گوش می‌دادم نباید می‌رفتم پیشش حالا نمی‌دونم باید چیکار کنم.
کوروش که تا اون موقع ساکت بود گفت_ مطمئنی که مرده؟.
امیر گفت_ همین چند روز پیش رفتیم مراسمش.
کوروش گفت_ چجوری کشتیش؟.
نگاهش کردم نمی‌دانستم باید واقعیت را بگویم یا نه؟ بهار گفت_ بگو مهتا، کوروش پلیسه می‌تونه کمکت کنه.
با چشمای ترسیده نگاهش کردم و آب دهنم را قورت دادم کوروش گفت_ نترس، کمکت می‌کنم فقط توضیح بده چه اتفاقی افتاد؟.


#پارت صد و یک... 
سرم را پایین انداختم، نمی‌خواستم واقعیت را بگویم تا آبروم برود با زحمت گفتم+ دقیق نمی‌دونم وکیلی چیکار کرده بود که زنش به پلیس لوش داد ولی اون فکر می‌کرد کار سهراب همتیه، اون و گروگان گرفته بود و من و هم چون فکر می‌کرد زنشم گرفته بود از اونجا فرار کردیم رفتیم تو یه روستایی ولی من می‌خواستم جونم و نجات بدم از اونجا رفتم، نمی‌دونم اون وکیلی عوضی چجوری پیدام کرد می‌خواست منو بکشه، تفنگش رو سمتم گرفت و شلیک کرد ولی نمی‌دونم یهو سهراب چجوری اومد وسط، تیر خورد تو دستش و بعد افتاد تو دره، پلیس و آتش‌نشانی هرجا رو گشتن نبود من نمی‌خواستم اینجوری بشه فقط ترسیدم.
_ خب تو نزدی که پس چرا انقد ترسیدی؟.
+ میترسم باز بیان سراغم.
_ چرا فکر می کردن تو زنشی؟.
+ لیانا گفت، وکیلی می‌خواست اونو با خودش ببره وقتی فهمید دختر کیه ولش کرد اومد سراغ من، لیانا گفت من زن سهراب همتیم تا نجاتم بده ولی اونا به حرفش گوش نکردن.
_ غیر از تو کسی هم اونجا بود؟.
+ شایان دوستش.
_ یعنی اون دید که سهراب و زدن؟.
سر تکان دادم که دوباره گفت_ به پلیس گفته؟.
+ الان و نمی‌دونم ولی اون روز وکیلی تو مراسم بود.
_ یه چیزی هست که به پلیس نگفتن، ببینم گفتی تیر خورد آره ؟.
باز سر تکان دادم چند لحظه ساکت شد و چند قاشق غذا خورد و گفت_ اون و هنوز پیدا نکردن.
امیر گفت_ چی؟.
_ سهراب و میگم، جنازه‌اش رو هنوز پیدا نکردن.
_ براش مراسم گرفتن. رو چه حساب میگی پیدا نکردن؟.
_ اگه جنازه‌اش پیدا میشد زحم روی دستش معلوم بود بعد می‌گشتن دنبال کسی که تیر زده پای همه خانواده‌ و آشناهاش به این قضیه باز میشد نه اینکه قاتلش راست راست بیاد تو مراسم و کسی بهش کار نداشته باشه.
بهار گفت_ یعنی ممکنه که اون زنده باشه؟.
_ هرچیزی ممکنه.
+ ممکن نیست اگه گلوله اون نکشه زخم‌های روی بدنش اون می‌کشه یا از خماری می‌مره.
سه تایی با تعجب گفتن_ خماری؟.
سر تکان دادم و گفتم+ اون رو معتادش کردن هر یکی یا دو ساعت بهش یه سرنگ تزریق می‌کردن نمی‌دونم چی بود،ولی وقتی دیر میشد به التماس می‌افتاد.
_ با همکارام مشورت می‌کنم ببینم نظرشون چیه، فقط باید بگم که فرار کردن کار و خراب تر می‌کنه.
ساعت سه بود باید سریع‌تر می‌رفتم خداحافظی کردم و تاکسی گرفتم و آدرس را گفتم و حرکت کردیم ولی خیلی دلم شور میزد چهل دقیقه بعد رسیدیم وارد مطب شدم هنوز هیچ کسی نبود فقط منشی نشسته بود ازش نوبت گرفتم گفت باید منتظر دکتر بمانم، یک ربع گذشت دکتر آمد و به منشیش گفت_ ده دقیقه دیگه بفرستش داخل. 

 

#پارت صد و دو... 

ده دقیقه سرسام‌آور گذشت و داخل رفتم برگه آزمایش را جلویش گذاشتم نگاه کرد و گفت_ مبارکه جوابش مثبته.

بی تعارف گفتم+ می‌خوام بچه رو سقط کنم.

_ به چه دلیل؟.

+ پدرش فوت شده توانایی پرداخت هزینه‌ها رو ندارم.

_ باید از دادگاه نامه بگیری برای این کار.

+ نمیشه یه کاریش بکنین من دیگه تحمل این وضع و ندارم.

_ یه راه سریعترم هست غیرقانونیه اگه پلیس بفهمه ممکنه بگیرتتون.

+ مهم نیست میشه برام انجامش بدین.

لبخندی زد و گفت_ من کار غیرقانونی نمی‌کنم باید برین جای دیگه مثل مطب‌های خصوصی که تحت پوشش جای خاصی نیستن، یا میتونین برین پزشک قانونی اگه مشکلتون جدی بود بچه رو بندازن.

+ شما جایی رو می‌شناسین که این کار و انجام بده؟.

برگه آزمایش رو سمتم هل داد و گفت_ نه متاسفانه تاحالا همچین موردی نداشتیم.

تشکر کردم و بلند شدم هنوز به در نرسیده بودم که گفت_ بهتره این کار و نکنی، شما حق نداری به جای آدمی که زنده است قلب داره و نفس می‌کشه تصمیم بگیری.

+ شما از زندگی من چی می‌دونی که این جور میگی؟.

_ من از زندگیت هیچی نمی‌دونم، فقط اینو می‌دونم که اون بچه الان یه موجود زنده است و همچی و متوجه میشه شما نباید حق زندگی و ازش بگیری.

بهش اهمیت ندادم و از آنجا خارج شدم، تو ایستگاه اتوبوس نشسته بودم که ناگهان یاد رعنا و فرامرز افتادم آنها دکتر بودن شاید می‌توانستن کمکم کنند ولی اگه میفهمیدن که او بچه‌ی سهراب است، چی؟.

چاره‌ای نبود به خانه‌یشان رفتم. 

لیانا کنارم نشسته بود و مدام گله می‌کرد و اشک می‌ریختن کمی که حالش بهتر شد گفتم+ رعنا خانم نیست من می‌خوام باهاش حرف بزنم.

لیانا گفت_ راستش من اصلا از اتاقم بیرون نیومدم نمی‌دونم، وایستا کو.

بعد عزیز خانم را صدا زد و گفت_ مامان رعنا کجاست؟.

عزیز خانم گفت_ تو اتاقش بود بهش قرص دادم احتمالا خوابه.

صدای رعنا از بالای پله‌ها می‌آمد که سهراب را صدا میزد عزیزخانم گفت_ باز بیدار شد.

 بعد سمت پله‌ها رفت رعنا پایین آمد و گفت_ عزیزخانم، سهرابم و ندیدین؟.

عزیزخانم دست پشت کمرش انداخت و به سمت ما هلش داد و گفت_ بیا قربونت برم، سهرابتم میاد.

بی توجه به ما روی مبل نشست و عزیزخانم براش آب ریخت و دستش داد وقتی حالش بهتر شد گفت_ رعنا خانم، این دختره طفلی خیلی وقته اینجا نشسته می‌خواد باهات صحبت کنه.

رعنا نگاهم کرد سلام دادم که درجواب فقط سر تکان داد و گفت_ چیکار داری؟.

به لیانا و عزیزخانم نگاه کردم و گفتم+میشه تنها صحبت کنیم؟.

عزیزخانم و لیانا به آشپزخانه رفتن. رعنا گفت_ خب حالا تنهاییم بگو حرفتو.

می‌ترسیدم کسی بشنود کنارش نشستم و گفتم+ رعنا خانم می‌دونم شما حالتون خوب نیست، ولی منم چاره‌ای نداشتم تنها کسی که می‌تونه کمکم کنه شمایی.

_ مشکلت چیه؟.

+ راستش خیلی خجالت می‌کشم از گفتنش ولی مجبورم که بگم.

دستم را گرفت و گفت_ بگو خجالت نکش.

سرم را پایین انداختم و گفتم+ من... من حا... مله‌ام.

با ابروهای بالا پریده و چشمان از تعجب گرد شده گفت_ چی؟.

+ رعنا خانم اومدم کمکم کنی بخدا دیگه نمی‌دونم چیکار کنم می‌ترسم آبروم بره.

#پارت صد و سه... 

_ بچه از کیه؟.

نگاهم افتاد به عکس سهراب که روی میز گذاشته بودن هیچی نتوانستم بگویم انگار رد نگاهم را دنبال کرو با دستش چونه‌ام را گرفت و سمت خودش چرخاند و گفت_ پرسیدم این بچه مال کیه؟ چرا به پسر من نگاه می‌کنی؟.

+ رعنا خانم من نمی‌خواستم کلی التماسش کردم ولی اون کار خودش رو کرد.

اشک‌هایم ریخت و به هقهق افتادم چونه‌ام رو ول کرد و آرام گفت_ مزخرف میگی! پسر من هرگز چنین کاری و نمی‌کنه اون خیلی خوب و چشم پاکه.

+ حالش خوب نبود، گیج بود اصلا صدای التماسام و نمی‌شنید رعنا خانم من نمی‌دونم باید چیکار کنم.

_ از خونه پسرم برو بیرون، این دروغات و ببر برای اون کسی که این بلا رو سرت آورده تعریف کن.

+ شما حرف منو باور نمی‌کنین نه؟ بخدا دروغ نمیگم من خطایی نکردم پسر شما به زور نزدیکم شد لطفا کمکم کن آبروم تو خطره.

_ از خونه پسرم برو بیرون، اون خطایی نکرده تو داری دروغ میگی.

دستش را با دو تا دستم گرفتم و گفتم+ رعنا خانم، من دروغ نمی‌گم کمکم کن تا بچه رو بندازم. 

_ میگی بچه‌ی سهرابِ، بعد می‌خوای بکشیش چطور می‌تونی این کار و بکنی؟.

+ خب منکه کسی ندارم که پشتیبانم باشه سهراب هم که نیست، من با این بچه چیکار کنم آخه ؟.

_ از کجا مطمئن شم اون بچه سهرابه؟.

+ شما دکتری از من می‌پرسی؟.

_ باید وایستی این بچه بدنیا بیاد بعد آزمایش بدی تا مشخص بشه

+ من تو این هفت ماه چیکار کنم نمی‌تونم برم خونه، چون همسایه‌ام به خواهرم میگه اگه برم مشهدم که آبروم پیش خواهر و دامادمون میره نمی‌تونم نگهش دارم.

_ به من ربطی نداره معلوم نیست چه غلطی کردی حالا که دیدی سهراب نیست با خودت گفتی خب دیگه برم بگم بچه مال اونه، شاید بتونم ازشون بکنم، آره؟.

+ اشتباه می‌کنی، برای من پول مهم نیست الان اینده‌ی خودم و این بچه مهمه، من نمی‌تونم نگهش دارم اومدم اینجا تا شما این بچه رو از بین ببرین.

نیشخندی زد و گفت_ دیگه چی؟ من هرگز کار غیر قانونی نمی‌کنم اگه می‌تونستم هم برای تو انجام نمی‌دادم، از خونه پسرم برو بیرون.

فقط می‌خواست منو بیرون کنه هیچ کاری برام نمی‌کرد گفتم+ تنها امیدم شما بودین حداقل بگین کجا برم.

دستش را جلو آورد و شال و یقه مانتوم را گرفت و داد زد_ عوضی اومدی اینجا تهمت میزنی، می‌خوای پسرمو بدنام کنی از خونه پسرم گمشو بیرون.

بعد بلند شد و منو هم به اجبار بلند کرد و کشان کشان سمت در برد و مرا داخل ایوان انداخت. 

عزیزخانم و لیانا بیرون آمدن و با دیدن من گفتن_ چیشده؟.

رعنا با عصبانیت گفت_ از اینجا گمشو بیرون، وقتی سهرابم گفت تو زنشی، باورت شد آره ؟ برو بیرون تا ازت شکایت نکردم.

خودم و جمع و جور کردم و بلند شدم هیچی نمی‌توانستم بگویم، اعصابم بهم ریخته بود عزیزخانم گفت_ رعنا جان چی شده؟ مهتا حرف بدی زده که ناراحت شدی؟.

رعنا جواب نداد لیانا پیشم آمد و گفت_ اینجا چه خبره؟.

با عصبانیت گفتم+ من بهتون دروغ نگفتم، نه به پولتون نیاز دارم نه به خودتون، من اگه اومدم اینجا فقط به این خاطر بود که فکر کردم شما آدمای خوبی هستین ولی الان فهمیدم شما هم مثل اون پسرتون بد ذات هستین، متاسفم براتون که همه رو مثل خودتون می‌بینین.

#پارت صد و چهار... 
برگشتم که برم گفت_ می‌تونم بهت جا بدم فقط تا بدنیا اومدن بچه، بعدش باید آزمایش بدی ولی وای بحالته اگه دروغ گفته باشیو اون بچه‌ی سهرابم نباشه تمام اون هزینه‌ها و لطفی که درحقت می‌کنم و از حلقت می‌کشم بیرون، فهمیدی؟.
+ذنیازی به ترحمت ندارم و حاضر نیستم تو خونه کسی بمونم که بویی از انسانیت نبرده و فقط به فکر لذت خودشه، من میرم ولی بدون اگه اتفاقی برای یکی از ما بیافته خودت باید جواب پسرتو بدی.
به راهم ادامه دادم عزیزخانم روبه‌روم ایستاد و گفت_ آروم دختر، چقد گرد و خاک کردی بیا بریم تو، باهم حرف میزنیم.
+ حرفی باهاتون ندارم.
_ بچه‌ی سهرابِ؟ آره؟.
سرم را پایین انداختم و فقط اشک ریختم بغلم کرد و گفت_ خودش رفت، ولی جایگزینش و برامون فرستاد بیا بریم تو عزیزم.
+ نمیام، نمی‌خوام کسی بهم ترحم کنه نمی‌خوام همه به چشم دروغگو و بد نگاهم کنن.
_ به رعنا خانم باید حق بدی، تازه پسرش و از دست داده بعد یه بارکی پاشدی اومدی اینجا، این حرفا رو زدی خب باور نمی‌کنه دیگه، ناراحت میشه.
+ عزیز خانم من نمی‌خواستم اینطوری بشه اون اصلا التماسام نشنید.
حرفم و قطع کرد و گفت_ نمی‌خواد برای من توضیح بدی مهم اینکه پیش خدای خودت رو سفید باشی.
+ نمی‌خوام براتون سوتفاهم پیش بیاد، من پیش خدا رو سفیدم، چون اون محرمم بود ولی پیش بنده‌های خدا رو سیاهم چون همه فکر می‌کنن.
باز حرفم را قطع کرد و گفت_ بیا بریم تو، این وقت شب و کجا می‌خوای بری با این حالت.
+ نمی‌خوام، رعنا خانم گفت که برم.
دستم و به سمت خانه کشید که مجبور به همراهی شدم. گفت_ خودش ازم خواست ببرمت تو، اگه اون بچه سهراب باشه رعنا نمی‌ذاره اتفاقی براش بی افته.
+ من فقط اومدم ازش کمک بگیرم برای اینکه بچه رو بندازم.
 هینی کشیدو ایستاد و گفت_ این حرفا قباحت داره اون بچه قلب داره، جون داره،الان داره حرفاتو می‌شنوه نمی‌ترسی اینجوری میگی؟.
+ آخه منکه کسیو ندارم با چه رویی برم پیش خواهرم؟ اصلا چی بگم به بقیه.
_ به بقیه ربطی نداره مگه نمیگی پیش خدا رو سفیدی؟ بنده‌های خدا کی باشن که بخوان برات حرف درست کنن بیا بریم تو، به چیزای بد فکر نکن و حرف بد هم نزن بچه‌ات ناراحت میشه.
داخل رفتیم  رعنا روی مبل دراز کشیده بود و به تلویزیونِ خاموش زل زده بود، من هم روی کاناپه نزدیک شومینه نشستم.

عزیزخانم به آشپزخانه رفت لیانا کنارم نشست و گفت_ قضیه چیه؟.
فقط نگاهش می‌کردم انگار لال شده بود رعنا بدون اینکه چشم از تلویزیون بردارد گفت_ چند وقته؟.
منظورش را نفهمیدم لیانا گفت_ چی؟.
رعنا نشست و نگاهم کرد و گفت_ چند وقته بارداری؟.
با خجالت گفتم+ دو ماه.
_ یعنی اون موقع که سهراب ناپدید شد؟.
+ آره
_ از کجا مطمئن شم اون واقعا بچه‌ی سهرابِ؟.
+ حرفم و باور کنین من بهتون دروغ نمیگم.
_ اگه بچه بدنیا اومد و معلوم شد که دروغ میگی چی؟.
+ بعدش هرکاری خواستین بکنین.

#پارت صد و پنج... 
_ و اگه بچه‌ی سهراب بود چی؟ حاضری بدیش به من؟.
از بچه‌ام می‌گذشتم؟ ولی بعد چجوری زندگی می‌کردم و اگه نمی‌گذشتم همه مرا به چشم بد می‌دیدن گفتم+ آره، حاضرم.
نیشخندی زد و گفت_ تو دیگه چجور مادری هستی؟ از بچه‌ات می‌گذری؟ چرا؟.
+ تنها از پسش برنمیام؛ بعدشم فردا پس فردا چجوری ثابت کنم که این بچه مال کسیه که بهم محرم بوده، همه بد نگاهم می‌کنن.
لیانا با تعجب گفت_ تو و سهراب بهم محرم بودین؟ آخه چطور؟.
+ صیغه خونده بود فقط برای اینکه من پیشش معذب نشم ولی خودش.
نتونستم ادامه بدم و به هقهق افتادم لیانا بغلم کرد و گفت_ اشکال نداره ما کمکت می‌کنیم.
بعد با خوشی گفت_ مامان رعنا الان این بچه میشه میشه خواهر یا برادر من؟.
رعنا گفت_ اگه واقعا بچه‌ی سهراب باشه آره، میشه خواهر یا برادرت.
خطاب به من گفت_ فردا باید باهم بریم سوگرافی، باید مطمئن شم که بچه‌ای وجود داره یا نه،سالمه یا نه؟و جنسیتش چیه؟.
قبول کردم و بعد از خوردن شام که البته هیچکی میلی بهش نداشت آن شب هم تموم شد.
......
داخل سالن نشسته بودیم تا نوبت‌مان بشود خیلی طول کشید وقتی داخل اتاق رفتیم دکتر از من خواست دراز بکشم بی حرف دراز کشیدم دستگاهش را روی شکمم گذاشت، خیلی احساس بدی داشتم خجالت می‌کشیدم تمام حواسم به دکتر و رعنا بود که با دقت به مانیتوریی که روی دیوار نصب شده بود نگاه می‌کردن دکتر یک سری اصطلاحات پزشکی می‌گفت که من نمی‌فهمیدم گفت_ بچه سالمه، قلبش تشکیل شده مشکلی نیست. 
وقتی کارش تموم شد شکمم را تمیز کردم و رفتیم رعنا گفت_ هنوزم اصرار داری که بچه‌ی سهرابه؟. 
ایستادم متوجه شد و برگشت و گفت_ چرا وایستادی؟. 
+ بهتون زحمت نمیدم میرم خونه‌ی خودم. 
 سمت خیابان رفتم تا تاکسی بگیرم کنارم ایستاد و گفت_ الان این رفتارت چه معنی میده؟. 
+ نمی‌خوام آخرش که همچی معلوم شد شما خجالت زده بشین بخاطر رفتارتون.
_ باید بهم حق بدی،  اومدی  و بی مقدمه گفتی حامله‌ای، اونم از پسر من، خب بهم ریختم چه انتظاری داری من تازه پسرم و از دست دادم. 
+ حالتون که از من بدتر نیست منو گروگان گرفتن، بهم تیر زدن، می‌خواستن منو بکشن، پول ندارم، جا ندارم، تنها کسی که فکر می‌کردم ازم محافظت می‌کنه منو به این روز انداخت. 
حرفم و قطع کرد و گفت_ باشه دخترم آروم باش خودم کمکت می‌کنم. 
بهش نگاه کردم و گفتم+ پسرت واقعا مرده؟. 
با تعجب نگاه کرد و گفت_ منظورت چیه؟. 
+ رعنا خانم راستش و بگو پسرت زنده است درسته؟اصلا جنازه‌اش رو پیدا کردین؟. 
_ چرا می‌خوای اذیتم کنی؟. 
+ من نمی‌خوام اذیتت کنم فقط دارم سوال می‌پرسم یکی از دوستای من پلیسه، بهش گفتم که سهراب تیر خورده گفت اگه پیداش کرده بودن می‌فهمیدن که تیر خورده همه آشناهاش و می‌کشوندن کلانتری؛ رعنا خانم خواهش می‌کنم واقعیت و بگین. 
_ شایان نذاشت ما بریم و جنازه‌اش رو ببینیم گفت تو این مدت که مونده گوشتت از بین رفته و دیدنش فقط حالمون و بدتر می‌کنه.
+ یعنی شما ندیدین پسرتون و؟.
سر تکان داد و گفت_ برای تشییع جنازه هم نذاشت ما بریم گفت الان همه منتظر کوچک‌ترین نشانه یا حرکت از شما هستن، تا نابودتون کنن هرچی التماسش کردم گوش نداد.
+ پس شما از کجا مطمئنی که اون واقعا پسرت بوده؟ شاید اصلا جنازه‌ای درکار نباشه.
در سکوت فقط نگاهم می‌کرد کمی که گذشت گفت_ بریم خونه.

#پارت صد و شش... 

 سوار ماشین شدیم و به سوی خانه‌ی سهراب حرکت کردیم در میان راه رعنا به شایان زنگ زد و خواست به خانه برود، وقتی رسیدیم لیانا با ذوق گفت_ خب خواهر من چطور بود؟.

با طعنه زدن از کنارش گذشتم و روی مبل نشستم، رعنا گفت_ برادرت خوب بود کلی بهت سلام رسوند.

لیانا بی ذوق گفت_ واقعا پسره؟ چقد بد.

عزیزخانم گفت_ ایشالا سالم و سلامت باشه جنسیتش که مهم نیست. 

لیانا پاش رو به زمین کوبید و گفت_ من آبجی دوست دارم. 

حرف‌هایشان حالم را بد می‌کرد بلند شدم و به حیاط رفتم، از خودم متنفر بودم آنها داشتند مسخره‌ام می‌کردن. 

کاش میشد جوری از شر این بچه خلاص شد ولی رعنا ازم شکایت می‌کرد اصلا از اول هم نبايد اینجا می‌آمدم باید وسط خیابان جلوی ماشین می‌پریدم یا مثل سری پیش از رو پل پایین می‌پریدم، اینجور دیگر کسی تحقیرم نمی‌کرد یا بد نگاهم نمی‌کرد البته که اگه می‌پریدم صد در صد خودم هم می‌مردم ولی از این وضعیت که بهتر بود در باغ قدم می‌زدم تا حالم بهتر شود شایان مرا که دید چشمانش چهارتا شد و گفت_ تو اینجا چیکار می‌کنی؟ با اجازه کی اومدی اینجا؟.

+ با اجازه ی رعنا خانم اومدم.

 نزدیک آمد و گفت_ دیگه چی از جونمون می‌خوای؟ داداشم و کشتی بست نبود؟ باز اومدی چیکار؟.

+ من داداشت و کشتم؟ خودت که اونجا بودی دیدی که وکیلی بهش شلیک کرد دیدی که خودش رفت سمت درختا و افتاد.

_ درسته، ولی اگه تو سرت و تو کار ما نمی‌کردی هیچکدوم از این اتفاقات نمی‌افتاد حالا هم برو بیرون از اینجا.

بعد راهش را کشید و سمت خانه رفت گفتم+ چرا داری مخفی کاری می‌کنی؟ چرا واقعیت رو نمیگی؟.

ایستاد و گفت_ واقعیت اینه که تو زندگی ما رو داغون کردی حالا هم راست راست داری اینجا جولون میدی.

باز خواست برود گفتم+ اون زنده است مگه نه؟ اصلا شما جنازه‌اش رو پیدا نکردین درسته؟.

نگاهم کرد و گفت_ خوبه! توهم زدی، چی میزنی انقد بالایی؟.

وارد خانه شد من هم پشت سرش رفتم رعنا، عزیزخانم و لیانا نشسته بودن شایان سلام داد و گفت_ با من کار داشتی خاله رعنا.

رعنا بلند شد و نزدیک شایان رفت و گفت_ می‌خوام برم جای پسرم، منو می‌بری؟.

شایان گفت_ بله خاله، آماده شین خودم می‌برمتون. 

رعنا گفت_ عزیزخانم، میشه غذا بذارین! می‌خوام ببرم برای پسرم، مطمئنا غذای درست و حسابی نخورده گشنه است.

شایان با تعجب گفت_ غذا ببرین برای کسی که مرده؟.

رعنا معترضانه گفت_ نه پسرم نمرده، زنده است تو می‌دونی کجاست منو ببر پیشش، همین الان.

شایان گفت_ چی میگی خاله؟ من خودم جنازه شو دیدم، خودم اون و دفن کردم چطور میگی که اون زنده است؟.

_ چرا نذاشتی من پسرم و ببینم؟.

_ نمی‌خواستم حالتون بد بشه شما تازه پسرتون و پیدا کرده بودین دلم می‌خواست همون قیافه‌ای که تو درمانگاه دیدین و همیشه به یاد بیارین.

رعنا زانو زد و گفت_ شایان التماست می‌کنم بگو پسرم زنده است؟ بگو کجاست؟ لطفا، ازت خواهش می‌کنم.

شایان نشست و گفت_ این کارا چیه؟ من بهتون دروغ نگفتم نمی‌دونم این حرفا رو از کجا شنیدین که اینجوری میگین.

_ خب اگه سهراب و واقعا پیداش کردین چرا نبردنش پزشک قانونی؟ چرا مصطفیِ عوضی الان بیرون و واسه خودش میگرده.

_ شما بدبین شدین باور کنین من تمام تلاشم رو دارم می‌کنم تا وکیلی و گیر بندازم شما یه مدت دندون رو جگر بذارین من قول میدم که گیرش بندازم اینجوری خودتون و عذاب ندین.

#پارت صد و هفت... 

_ شایان تو واقعا با چشمای خودت سهرابم و دیدی؟.

شایان بلند شد و سمت میز رفت و عکس سهراب را برداشت و روی مبل نشست و گفت_ نمی‌دونم چرا این اواخر اصرار داشت وقتی که مرد، این عکسش و ربان بزنیم می‌گفتم تو خل شدی اصلا چرا باید به فکر مرگ باشی، می‌گفت فکر کن این آخرین وصیتمه، می‌ذارمش تو اتاقم و به موقعش بذار تو مراسمم، مثل یه امانتی که باید به دست صاحبش برسه، می‌گفت اگه به حرفش گوش نکنم میاد سراغم و منو هم با خودش میبره.

عزیزخانم عکس را گرفت و گفت_ الهی بمیرم برای این خنده‌ی قشنگش، رو دل همه‌مون داغ گذاشت.

ناگهان در ذهنم یک جرقه خورد گفتم+ بهتون چی گفت؟مثل یه امانتی؟.

شایان با تعجب نگاهم کرد و انگار یاد حرف سهراب افتاد و گفت_ دوباره بگو بهت چی گفت.

+ گفت به شایان بگو بعد از مرگم اون امانتی رو به صاحبش برسونه.

شایان قاب عکس و از عزیزخانم گرفت و پشتش را باز کرد و گفت_ این دیگه چیه؟.

 نزدیک‌تر رفتم یک فلش داخل قاب مخفی شده بود شایان با تعجب نگاهش می‌کرد گفت_ منظور از امانتی این بود؟ حالا صاحبش کیه؟.

خیلی عجیب بود اینکه کسی فلشی را پشت عکس قایم کند و بعد بخواهد عکس را در مراسمش بگذارند.

 شایان فلش را برداشت و طبقه بالا رفت .رعنا گفت_ کجا میری؟ بیا اینجا ببینم اون چیه؟.

شایان نگاهش کرد و گفت_ خاله دندون رو جگر بذار ببینم چیه، بعد بهتون میگم.

بلافاصله به اتاق رفت. همه با تعجب به هم نگاه می‌کردیم.

... راوی...

شایان وارد اتاق سهراب شد و لپتاپ را روشن کرد و فلش و وارد جایگاه کرد و پوشه را باز کرد چند تا فیلم و عکس بود دانه دانه و با دقت نگاه می‌کرد و به این فکر می‌کرد صاحبش کیست؟ فیلم‌ها به صورت مخفیانه گرفته شده بود. 

روایت فیلم‌ اول:(چندین مرد و یک زن که شامل احمدی و فاتح و خانم مقدم بودن دور یک میز بزرگ و گرد نشسته بودن و درحال صحبت و معامله مواد بودن هرکی حرفی میزد تا اینکه دوتا پسر بچه‌ی دوازده یا سیزده ساله رو داخل آوردن و مردی که همراهشان بود گفت_ این دوتا بچه، بیرون ايستاده بودن و جاسوسی می‌کردن.

بچه‌ها التماس می‌کردن و دائم می‌گفتن ما جاسوس نیستیم یکی از مردهای ناشناس تفنگش را درآورد و دوتایی‌شان را کشت و بی اهمیت به چیزی دوباره مشغول کار خودشان شدند).

روایت فیلم دوم:(داخل بیابان دوباره همان جمع بود دوتا کامیون هم با فاصله از آنها نگه‌داشته بود بعد از یکم گپ و گفت، سه تا کوله پشتی بینشان رد و بدل شد بعد کامیون‌ها بررسی شد و همه سوار ماشین شدن و رفتن).

عکس‌ها از قیافه مردمانی بود که توی دوتا فیلم بود و چند تا هم از اتاق‌هایی بود که داخلشان پر از تجهیزات پزشکی و مواد و سلاح بود.

شایان نمی‌دونست باید چیکار کند این فلش را به کی تحویل می‌داد به پلیس یا وکیلی؟ آن شب را تا صبح با خودش فکر کرد و آخر سر تصمیم خودش و گرفت صبح زود، بدون اینکه به کسی چیزی بگوید از خانه خارج شد، تنها مقصدش مرکز بود با چندتا از دوستانش هماهنگ کرده بود تا مدارک مربوط به باند خلافی که چند سال تحت تعقیب بودن را تحویل بدهد مطمئن بود با این فلش، افراد زیادی گیر می‌افتادن و مطمئنا تا سالیانِ سال در زندان می‌ماندن اینجوری وکیلی هم که خودش رد اتهام کرده و آزاد شده بود دوباره گیر می‌افتاد چون تجهیزات پزشکی واسه او بود.

#پارت صد و هشت... 

 وارد ساختمان شد و بعد از ورود زدن به سمت سالن اجتماعات رفت آنجا خیلی‌ها منتظرش بودند از مامورین پایین دست تا فرمانده‌ها، شایان بعد از گفتن سلام و خسته نباشید فلش را وارد لپتاپ کرد و تصاویر و روی مانیتورِ نصب شده روی دیوار انداخت و توضیح داد که فیلم‌ها توسط چه کسی گرفته شده و هدفش چی بوده بعد از تموم شدن حرف‌هایش هر کسی یک نظری می‌داد و در آخر همه متفق‌القول گفتن باید افراد خلافکار را دستگیر کنند....

...مهتا...

دو ماه گذشته بود در این مدت نتوانستم خانه‌ی سهراب بمانم دلم نمی‌خواست به من ترحم کنند یا بعدا سرکوفت بزنند، ولی خیلی سخت بود هر روز حالت تهوع داشتم از بوی غذا متنفر بودم اگه غذا دیر میشد حالم بد میشد تا الان چند بار دست به کار خطرناک زدم تا بچه از بین برود ولی نشد که نشد، فقط کم مونده بود خودم از بین برم آخرین بار تو خیابان جلو ماشین پریدم ولی پیچید آن طرف و اینکه سرعتش کم بود چیزی نشد فقط دستم خورد به آینه بغل و شکست بعد هم هیچی نصیبم نشد جز کلی فحش از جانب راننده. 

 درمانگاه رفتم و دستم را گچ گرفتم زمانی که رعنا فهمید خیلی ناراحت شد و گفت_ تو لیاقت مادر شدن نداری حیف اون بچه که قراره تو بزرگش کنی.

از حرفش دلم شکست. باز گفت_ اگه بچه‌ی سهرابم باشه ازت می‌گیرم نمی‌ذارم‌ با این ندونم کاریات بچه‌ام و تو اون دنیا آزار بدی.

حق با او بود بخاطر جان خودم هم که بود باید بیشتر مواظب می‌بودم چند روز مرا به خانه‌اش برد ولی سریع برگشتم. 

بهار هم موضوع را فهمید هیچی نگفت فقط ترکم کرد در این دوماه امیر و کوروش شریکی با هم یه کافه خریده بودن بهار نامرد حتی زنگ هم نزد که ببیند مرده‌ام یا زنده‌ام. 

البته حق میدم خب شوهرش نمی‌گذاره با کسی که خطا کرده و از غریبه بچه دارد حرف بزند، الان ماه پنجمم است، شکمم خیلی بزرگ شده اصلا دلم نمی‌خواهد از خانه خارج شوم، رعنا و لیانا هم چندبار به دیدنم آمدند، ولی سکوت کردم فکر کردن که خانه نیستم رفتن، ولی از آنها ممنون بودم کلی خوراکی و غذا برایم آورده و پشت در گذاشته بودن، دلم گرفته بود تصمیم گرفتم به هوا خوری بروم آماده شدم چادرم را سرم کردم اینجوری خیلی بهتر بود شکمم کمتر در دید بود. 

در پارک قدم زدم حالم بهتر شد به بهار زنگ زدم، می‌دانستم جواب نمی‌دهد ولی خب تلاشم را کردم بعد از چندتا بوق جواب داد سلام دادم و گفتم+ خیلی بی معرفتی، تو این چند ماه اصلا نباید یه خبری ازم بگیری؟.

گفت_ من واقعا معذرت می‌خوام ولی امیر خوشش نمیاد میگه بهت زنگ نزنم.

+ چرا چون حامله‌ام؟ واقعا مسخره است، خوبه حالا اون محرمم بود واگرنه شما می‌خواستین چیکار کنین. 

_ مهتا، امیر کم کم داره با این قضیه کنار میاد، می‌خوای بیای اینجا؟ دلم برات تنگ شده.

+ دوست ندارم شوهرِ مزخرفت ناراحت بشه.

_ نیست، کار داشت رفته تا دو سه ساعت دیگه نمیاد بیا اینجا لطفا، بهت نیاز دارم.

گوشی را قطع کردم حالم از او بهم می‌خورد. مردم این همه خلاف می‌کنند این همه خطا می‌کنند من یک بار پایم را کج گذاشتم تازه آن هم من نمی‌خواستم، باید این همه تقاص پس بدهم. 

 سمت کافه حرکت کردم. فقط یکی دو نفر نشسته بودند بهار مرا که دید با اغوش باز به سمتم آمد دستم را به نشانه‌ی ایست جلوش گرفتم و گفتم+ نزدیک نشو، شوهرت می‌بینه و ناراحت میشه فقط اومدم اینجا ببینمت و تبریک بگم بخاطر این کافه و کارتون ، امیدوارم همچی به خوبی پیش بره خداحافظ.

 

 

#پارت صد و نه... 

بعد برگشتم که برم جلویم را گرفت و گفت_ کجا؟ چقد عصبانی، بیا بشین باهم حرف بزنیم.

+ که شوهرت بیاد و منو از اینجا بیرون کنه؟ شرمنده خانم من دیگه تحمل بی احترامی و ندارم.

_ مهتا لج نکن امیر که باهات کنار اومده اون فقط ناراحت بود که چرا این اتفاق افتاده همین.

خسته بودم روی صندلی نشستم که گفت_ چی می‌خوری برات بیارم؟.

+ زهرمار.

با ناراحتی روبروم نشست و گفت_ ما اینجا قهوه داریم، زهرمار نمی‌فروشم.

+ هیچی نمی‌خوام فقط خسته شدم، یکم استراحت می‌کنم و میرم.

زیاد طول نکشید که امیر هم آمد تا چشمش به من خورد تعجب کرد گفتم+ من برم تا پرتم نکرده بیرون.

بهار برگشت و امیر را دید گفت_ بشین الان میام.

بعد پیش امیر رفت و باهم صحبت می‌کردند خیلی طولانی شد شاید هم من حساس شده بودم. بلند شدم و سمت در رفتم و گفتم+ بیخود تلاش نکن من رفتم.

 جلو در رسیدم که کسس را دیدم از ترس خشک شدم با چشمای گرد شده از تعجب نگاهش می‌کردم، عقب عقب رفتم و او کاملا وارد شد و گفت_ می‌دونستم اینجا پیدات میشه خیلی وقته منتظرتم.

بهار و امیر هم پیشم آمدند امیر گفت_ ش... شما.. زنده این؟.

بهار گفت_ ما فکر می‌کردیم شما مردین.

سهراب گفت_ متاسفم که زنده‌ام.

امیر گفت_ این حرفا چیه؟ ما فقط تعجب کردیم، حالا اینجا چیکار می‌کنین؟.

سهراب گفت_ دیروز اینجا رو پیدا کردم مطمئن بودم که خانم شریفی میان اینجا، می‌خواستم باهاشون صحبت کنم.

با من؟ چرا؟ اصلا چطور ممکن بود که زنده باشد نمی‌دانم چرا امیر غیرتی شد و گفت_ خب حالا کارتون و بگین.

سهراب گفت_ خانم شریفی شماین؟.

به امیر برخورد و گفت_ آقای همتی، کاری داری در حضور جمع بگو من اجازه نمیدم خواهرم با شما صحبت کنه بعد از اون دست گلی که به آب دادی.

سهراب سرش را پایین انداخت، ولی انگار متوجه شکم بزرگم شد و با تعجب تو چشمام نگاه کرد امیر گفت_ خب انگار کاری نداری، اگه چیزی میل داری بگم بیارن واگرنه به سلامت.

سهراب با تعجب گفت_ تو حامله‌ای؟.

خیلی خجالت کشیدم لبم را گاز گرفتم، از خجالت سرخ شدم امیر گفت_ بله بچه‌ی برادرمه، مشکلی داری؟.

سهراب گفت_ برادرت؟.

_ چهار ماه پیش این خانم و برادرم باهم ازدواج کردن و بچه دار شدن، نمی‌فهمم این کجاش عجیبه که انقد تعجب کردی؟.

_ مبارکه، به سلامتی.

رو به من گفت_ متاسفم برای اتفاقی که افتاد.

باز رو به امیر گفت_ من الان هیچ پولی همراهم ندارم مکمنه بهم قهوه بدین و یک تلفن که بتونم زنگ بزنم یکی بیاد دنبالم.

امیر با دست به سمت میز اشاره کرد و گفت_ بفرمایید.

من و بهار هم سمت بار رفتیم من نشستم و او داخل آشپزخانه رفت تا قهوه بیاورد امیر نزدیک آمد و گفت_ می‌خوای چیکار کنی؟.

بدون اینکه نگاهش کنم گفتم+ بریدی و دوختی دیگه حالا ازم می‌پرسی.

_ احمق، انتظار داشتی بگم بیا شاهکارتو تحویل بگیر، مگه نگفتی خانواده‌اش در جریانن، پس بهتره از زبون اونا بشنوه.

خواست بره نگاهش کردم و گفتم+ امیر، من نمی‌خواستم اینجوری بشه من عوضی نیستم اون محرمم بود.

بدون اینکه نگاهم کند گفت_ اشتباه، اشتباهِ، حالا تو خودت و قانع کن که اون محرم بود شما حتی صیغه نامه هم ندارین که فردا، پس فردا ثابت کنه که این بچه حلاله.

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت صد و ده... 
+ امیر، من جز بهار دوستی ندارم لطفا ازم نگیرش.
نگاهم کرد و بی حرفی  سمت سهراب رفت و  تلفن را به او داد که او هم به شایان و یکی دیگر زنگ زد و آدرسش را داد تا دنبالش بیایند، همان موقع بهار با فنجان قهوه بیرون آمد و برای سهراب قهوه برد و بعد کنارم نشست و گفت_ به امیر چی می‌گفتی؟.
+ هیچی.
حواسم به سهراب بود انگار حالش خوب نبود هر از گاهی دستش را روی قلبش می‌گذاشت، لباسش را مچاله می‌کرد یا شقیقه‌هایش را  ماساژ می‌داد حدس می‌زدم خمار است که این کارها را انجام می‌دهد قهوه‌اش را خورد اولین بار بود که می‌دیدم قهوه بخورد امیر روبرویش نشست و گفت_ تو این مدت کجا بودین؟ حال خانواده‌‌تون خیلی بد بود.
بدون اینکه از فنجان چشم بردارد گفت_ گیر بودم نمی‌تونستم بیام.
_ یعنی انقد درگیر بودین که نمی‌تونستین یه تماس باهاشون بگیرین.
_ شما از درگیری‌های من خبر ندارین.
بعد رو کرد به من و گفت_ پیغام من رو به شایان رسوندین؟.
+ منظورتون اون فلش پیش قاب عکس بود؟.
لبخند بی جانی یکطرفی زد و آرام گفت_ شروع شد. 
همون موقع یکی به گوشی امیر زنگ زد، سهراب نگاه کرد و سریع جواب داد و بعد از قطع کردن رو به امیر گفت_ میتونم یه تماس دیگه بگیرم؟.
امیر سر تکان داد و گفت_ البته.
سهراب زنگ زد و گفت_ شایان نمی‌خواد بیای دنبال من، برو خونه‌ام، لطفا به مامانم اینا چیزی نگو، گوش کن شایان، ماشین و بردار و برو شهرک غرب، آدرسش رو برات می‌فرستم.
_.........
_ دلیلش رو خودت می‌فهمی گوش کن، به نگهبان بگو برای سهراب همتی ختم گرفته بودیم چرا تو مراسمش نیومدین؟ بعدش اونا خودشون می‌دونن باید چیکار کنن.
_.......... 
_شایان انقد حرف نزن، واجبه.
_............ 
_باشه باشه کاری که گفتم و بکن من میرم جایی کار دارم به موقعش خودم میام پیشت، فقط به همین آدرسی که گفتم بیای دنبالم، یه کارت عابر بانک و یه گوشی برام بیار و تحویل امیر فلاح بده خودم ازش میگیرم.
_........ 
_انقد سوال نپرس خداحافظ.
قطع کرد و گفت_ یک قهوه‌ی دیگه میدین؟.
امیر به بهار اشاره کرد و او هم بی حرف رفت تا قهوه بیاورد سهراب گفت_ لطفا کارت و گوشی که شایان براتون میاره رو نگه‌دارین به موقعش خودم میام و تحویل می‌گیرم.
امیر قبول کرد، سهراب بعد از چند لحظه گفت_ مهتا واقعا با برادرت ازدواج کرد؟.
امیر گفت_ مهتا خانم! بله ازدواج کرد، چطور؟.
بهار قهوه‌اش را روی میز گذاشت ، سهراب بین دو دست‌ش گرفت و بو کشید و گفت_ نگران بودم که نکنه براش اتفاقی بی افته، خوشحالم که با این قضیه کنار اومده.
دستش که روی میز بود لرزش غیر طبیعی داشت دو سه بار محکم به سینه اش مشت زد و بلند و عمیق نفس کشید امیر گفت_ حالت خوبه؟ چرا اینجوری می‌کنی؟.
سهراب بحث را عوض کرد و گفت_ گشنمه، دو روزه هیچی نخوردم.
امیر با نگرانی نگاهش می‌کرد گفت_ ما اینجا فقط کیک داریم، می‌خوای؟.
سهراب سرش را به صورت نیم رخ روی میز گذاشت و گفت_ می‌خوام.

#پارت صد و یازده... 

امیر دوباره گفت_ بهار جان میشه کیک بیاری؟.

بهار چشمی گفت و رفت امیر گفت_ بهتر نیست بری خونه؟.

_ که کل خانواده‌ام بمیره؟.

_ چی؟ من اینو نگفتم.

سهراب سرش را بالا برداشت و گفت_ الان خیلیا منتظرن من برم خونه، تا اونجا رو، روی سر خانواده‌ام خراب کنن هرچی دورتر باشم برای همه بهتره.

_ کی می‌خواد این کار و بکنه؟.

_دشمن. 

بهار کیک را روی میز گذاشت؛ سهراب با حسرت نگاهش می‌کرد امیر گفت_ بخور، بعدا باهم حساب می‌کنیم.

سهراب یک تیکه برداشت و گاز زد و بعد یک گاز گنده زد و بقیه کیک را خورد و گفت_ شایان کارت و اورد بعد باهاتون حساب می‌کنم باید برم، فقط یه خواهش دیگه‌ای ازتون دارم.

امیر گفت_ بفرما.

سهراب نگاهی به من انداخت و گفت_ مواظب زن داداشت باش.

سریع رفت می‌ترسیدم که باز به سراغم بیایند امیر نگاهم کرد و گفت_ منظورش چی بود؟.

+ نکنه باز وکیلی می‌خواد بیاد سراغم.

نگاهش را از من گرفت و گفت_ با کوروش صحبت می‌کنم ببینم چی میگه.

 به کوروش زنگ زد و خواست به کافه بیاید که خداروشکر او هم در راه بود و چند دقیقه بعدش رسید سلام و احوالپرسی کرد و روبروی امیر نشست و گفت_ کارا خوب پیش میره؟.

امیر گفت_ آره همه چی خوبه، فقط امروز این پسره مرخصی گرفته و بهار مجبوره اینجا رو بگردونه.

کوروش گفت_ چیکار داشتی زنگ زدی؟.

امیر نگاهم کرد و گفت_ درمورد سهراب همتی که مهتا بهت گفته بود، چیزی فهمیدی؟.

_ پسره رو پیدا نکردن چون هیچ برگه‌ی فوتی صادر نشده دیگه هیچ ردی یا مدرکی درمورد وکیلی نیست.

_ سهراب زنده است همین چند دقیقه پیش اینجا بود.

_ اینجا رو چطور پیدا کرده؟.

امیر از شر بی تفاوتی شانه‌ای بالا انداخت و گفت_ گفت اتفاقی دیروز ما رو دیده.

_ خب چرا اومده بود؟.

_ اومده بود با مهتا صحبت کنه.

_ خوبه پس انقد مردونگی داره بعد از کثافت کاری که کرده بیاد حرف بزنه. 

_ آره اومده بود معذرت خواهی کنه بیشرف، فقط امیدوارم انقد مردونگی هم داشته باشه که عقدش کنه بالاخره پای بچه وسطه. 

حالم رو با حرفاشون بد می‌کردن اصلا براشون مهم نبود که من آنجا هستم یا نه؟ بلند شدم و از کافه خارج شدم بغضم شکست و گریه کردم به لیانا زنگ زد که با صدای خواب آلودش جواب داد گفتم+ لیانا میای پیشم، حالم خوب نیست.

گفت_ اتفاقی افتاده؟. 

+ انقد سوال نپرس بیا لطفا. 

_ راستش من نمی‌تونم بیام شایان رفت و آمد برام ممنوع کرده، تو بیا خب. 

+ بیام؟. 

_ آره بیا، اتفاقا مامان رعنا هم نگرانته، میگه باید برین سونوگرافی. 

+ چرا؟. 

_ نمی‌دونم، میگه الان وقتشه که یه سونو بدی باز، حالا بیا خودت باهاش صحبت کن. 

باشه‌ای گفتم و قطع کردم و تاکسی گرفتم و به خانه‌شان رفتم، عزیزخانم داخل ایوان نشسته بود و عدس پاک می‌کرد سلام دادم با خوشی جواب داد کنارش نشستم و گفتم+ کمک نمی‌خوای عزیزخانم؟.

#پارت صد و دوازده... 
لبخند زد و گفت_ نه عزیزم، شما بشین خودت رو خسته نکن. 
باز هم خجالت کشیدم لیانا آمد و گفت_ کی اومدی؟. 
+ تازه رسیدم. 
 کنارمان نشست و گفت_ ببخشید نتونستم بیام شایان نمی‌ذاره تنها برم بیرون، نمی‌دونم چرا تا زمانی که سهراب بود از اون جرات نمی‌کردم برم، حالا هم شایان. 
+ اشکال نداره، من نباید ازت چنین چیزی و می‌خواستم. 
می‌دانست خجالت می‌کشم ولی دست بردار نبود با ذوق گفت_ خب داداش کوچولوی من چیکار می‌کنه؟. 
نگاهم را از او گرفتم که خندید و گفت_ وای مهتا لحظه شماری می‌کنم تا بدنیا بیاد می‌خوام بدونم شبیه تو میشه یا بابام.
نه نگاهش کردم نه جواب دادم عزیزخانم گفت_ به هر کدومشون هم که بره، خوشگل میشه. 
لیانا با ناراحتی گفت_خیلی دلم براش تنگ شده، اگه می‌دونستم انقد زود ترکم می‌کنه باهاش بد رفتاری نمی‌کردم بیشتر باهاش وقت می‌گذروندم. 
عزیز خانم گفت_ غصه نخور دخترم، دعا کن نی‌نی مهتا به بابات بره بعد می‌تونی بازم ببینیش. 
تعجب کردم چطور از زنده بودن سهراب خبر نداشتند، مگر شایان به آنها نگفته بود؟ به لیانا گفتم+ با شایان حرف نزدی امروز؟. 
گفت_ من تا الان خواب بودم چطور؟. 
پیش خودم فکر کردم باید شایان بگوید نه من. گفتم+ لیانا اگه بفهمی پدرت زنده است چیکار می‌کنی؟. 
بی فکر گفت_ بغلش می‌کنم و بهش میگم که خیلی دوستش دارم. 
از عزیزخانم هم پرسیدم گفت_ براش کباب تابه‌ای درست می‌کنم خیلی دوست داشت هر هفته یکی از وعده‌هامون کباب تابه‌ای بود. 
رعنا خانم هم آمد و گفت_ کی کباب تابه‌ای دوست داشت؟. 
همه سلام دادیم که گفت_ نگفتین، کی کباب تابه‌ای دوست داشت؟. 
عزیزخانم گفت_ درمورد سهراب صحبت می‌کردیم بچم خیلی این غذا رو دوست داشت. 
حال رعنا گرفت و کنارمان نشست ، لیانا گفت_ مامان‌جون تو هم به این سوال جواب بده، اگه الان بابام زنده بود و می‌اومد اینجا، چیکار می‌کردی؟. 
رعنا با ناراحتی به میز زل زد و گفت_ بغلش می‌کردم بوسش می‌کردم و ازش معذرت خواهی می‌کردم بخاطر کم کاری خودم. 
عزیزخانم دستش را گرفت و گفت_ تو کم کاری نکردی، تو تمام تلاشت و کردی برای پیدا کردنش، ولی خب قسمت همین بوده دیگه. 
رعنا لبخند زد و گفت_ بچه چطوره؟. 
سرم را پایین انداختم گفت_ همین امروز و فردا آماده باش باید بریم سونوگرافی. 
+ چرا؟. 
_ چند هفته هم گذشته، باید تو چهار و نیم ماه می‌رفتی مهم‌ترین سونو، مالِ الانه که سلامت بچه رو نشون میده. 
سر تکان دادم و گفتم+ هر موقع شما میگین من آماده‌ام. 
_ فردا صبح میام دنبالت بریم. 
لیانا با ذوق گفت_ مامان جون منم می‌تونم بیام می‌خوام داداشم و ببینم. 
رعنا با لبخند گفت_ آره دکتر از دوستامه اجازه میده بیای داخل. 
لیانا از خوشی می‌خواست بال دربیاورد هیچکس به این فکر نمی‌کرد که ممکن است من چقد از این اتفاق ناراحت باشم. 

 

 

#پارت صد و سیزده... 

*بخش نهم *

... راوی.... 

شایان جلوی یک انبار بزرگ نگه‌داشت نگهبان نزدیک آمد و گفت_ با کی کار داری؟. 

شایان طبق خواسته‌ی سهراب گفت_ برای سهراب ختم گرفته بودیم چرا نیومدی مراسمش. 

نگهبان گفت_ کدوم سهراب؟. 

_ سهراب همتی. 

نگهبان چپ و راست را نگاه کرد و در را باز کرد و گفت_ برو داخل.

شایان ماشین را داخل برد، چند تا سوله داخل حیاط بود نمی‌دانست باید چیکار کند؛ آقایی گفت_ از طرف کی اومدی؟. 

شایان که جواب این سوال را نمی‌دانست گفت_ سهراب همتی. 

مرد گفت_ اون جونور هنوز زنده است؟. 

شایان مردد گفت_ براش مراسم گرفتیم شما نیومدین. 

مرد کمی نگاه کرد و گفت_ خیلی دیر اومدی خیلی وقته منتظریم، پیاده شو برو تو یکم استراحت کن الان بچه‌ها میان کارا رو انجام میدن. 

شایان نمی‌دانست می‌خواهند چیکار کنند ولی مجبور بود به سهراب اعتماد کند پیاده شد و در سایه ایستاد و نظاره‌گر شد چند تا مرد که هر کدام یک بسته دست‌شان بود آمدند و بسته‌ها را در صندوق ماشین گذاشتند و کمی خرت و پرت روی جعبه‌ها ریختند. 

همان مردی که با شایان صحبت کرد نزدیک آمد و گفت_ این امانتی و می‌بری چابهار، اونجا بچه‌ها میان و ازت تحویل می‌گیرن. 

بعد یک برگه به شایان داد و گفت_ شماره تو بنویس به موقعش خودم باهات تماس می‌گیرم. 

شایان گفت_ آدرس نمیدی که بار رو کجا ببرم؟. 

مرد گفت_ زنگ میزنم آدرس میدم، فقط سریعتر برو، بار تا دو روز دیگه باید برسه. 

_ نمیگی بار چیه؟. 

_ رسیدی اونجا می‌فهمی ، فقط حواست باشه ازت نگیرنش. 

_ اگه بمبی چیزی باشه چی؟. 

مرد خندید و گفت_ حالا حالاها لازمت داریم، برو تا دیر نشده. 

شایان مردد سوار ماشین شد و روشن کرد. دوباره مرد گفت_ یادت باشه داخل جعبه‌ها رو نگاه نکن و گیر پلیس نیفت چون ما چیزی رو گردن نمی‌گیریم. 

شایان از انبار خارج شد و به سمت چابهار حرکت کرد..... 

سهراب به آدرسی که دوستش پشت تلفن گفته بود رفت. کوچه خلوت بود در زد ولی کسی جواب نداد خودش را از دیوار بالا کشید و داخل را نگاه کرد وقتی مطمئن شد کسی نیست، داخل حیاط پرید تا از نزدیک خونه را بررسی کند هیچکی نبود حیاط قدیمی، کوچک و باصفایی بود خانه چند تا پله می‌خورد و بهه طبقه بالا می‌رفت، زیرش تخت گذاشته بودند چند قدم آنطرف‌تر چند تا پله بود که پایین می‌رفت و به یک در فلزی می‌رسید که مشخص بود انبار است.

 صدای چرخاندن کلید در قفل می‌آمد سهراب روی پله‌های انباری قایم شد.

رها یک دختر حدودا پانزده ساله که روی ویلچر نشسته بود را داخل آورد و سمت تخت برد و خودش نشست و گفت_ چقد خسته شدم خیلی هوا گرمه. 

دختر گفت_ این دو روز واقعا گرم شده، خیلی متاسفم که بخاطر من این همه زحمت می‌کشی. 

 

#پارت صد و چهارده... 

رها گفت_ این چه حرفیه ؟من که جز تو کسی رو ندارم من بخاطر تو هرکاری می‌کنم تا حالت خوب باشه. 

دختر گفت_ کاش من نبودم تا تو راحت زندگی کنی. 

رها با ناراحتی گفت_ چی میگی سوگند؟ من دارم این همه جون می‌کَنم این همه بدبختی می‌کشم تا تو حالت خوب بشه بعد تو اینجوری میگی. 

بعد بلند شد و چند قدم جلو رفت سوگند گفت_ خب ببخشید ،ولی نمی‌خوام بخاطر من انقد عذاب بکشی.

رها گفت_ باشه دیگه کار نمی‌کنم می‌شینم ور دلت، تا هم از گشنگی بمیریم هم از خونه بیرونمون کنن ،خوبه؟. 

یکی داشت در میزد رها در باز کرد یک خانم سن بالا با پلاستیک‌های در دستش داخل آمد و گفت_ دکتر چیزی نگفت؟ باید چیکار کنیم؟. 

سوگند گفت_ سلام مهربان خانم، چطوری مامانبزرگ قشنگم. 

خانم روی تخت نشست و گفت_ خوبم شیرین زبونم، بگو دکتر چی گفت ؟منکه مردم از دلشوره. 

رها گفت_ هیچی، همون حرفای قدیمی، میگن ریسکش بالاست ولی شدنیه. 

مهربان گفت_ من نمی‌ذارم دخترم عمل بشه، خودم تا آخر عمر نوکرشم. 

رها شاکی گفت_ چی میگی مامان‌بزرگ! تا کی می‌خوایم پیشش باشیم؟ سوگند باید پاهاش خوب بشه باید سرپا بشه. 

مهربان گفت_ اگه بچه‌ام جونش رو از دست بده چی؟ تو می‌خوای جای سوگندم و بگیری، بعدشم اصلا ما رضایت دادیم، کو پول؟. 

رها گفت_ من پولش و جور کردم فقط مونده رضایت شما و سوگند. 

سوگند گفت_ من نمی‌خوام عمل کنم، تمام پولمون و بدیم به دکترا بعد پاهای من خوب نشه چی؟ من هرگز خودم رو نمی‌بخشم. 

رها گفت_ تو خوب میشی سوگند، من قول میدم که خوب میشی بهم اعتماد کن. 

در خانه را زدن ،رها در را باز کرد با دیدن کسی که پشت در بود خواست در را ببندد ولی مرد دستش را بین در گذاشت و هل داد و داخل آمد. مهربان خانم گفت_ تو کی هستی؟ غیرتت کو؟ نمی‌بینی دوتا دختر جوون تو این خونه هستن. 

مرد گفت_ با شما کار ندارم، اومدم با این دختر خانم تسویه حساب کنم. 

مهربان_ تسویه حساب چی؟ دخترم چه بدهی بهت داره؟. 

رها گفت_ برو تو مامان‌بزرگ، خودم حلش می‌کنم. 

مهربان بلند شد نزدیک رفت و گفت_ چی میگی دختر، بذار ببینم این آقا حرف حسابش چیه؟. 

مرد گفت_ این نوه‌ی شما از من پنجاه میلیون قرض گرفته، هنوز پولش و پرداخت نکرده از موعدش هم گذشته، الان اومدم برای تسویه. 

مهربان گفت_ این چی میگه رها؟ برای چی ازش پول قرض گرفتی؟. 

رها گفت_ اگه پول نمی‌گرفتم آقای رسولی ما رو از خونه می‌انداخت بیرون. 

مهربان با دلی شکسته گفت_ آقا ما فعلا پول نداریم میشه یه مدت بهمون فرصت بدین تا پول و جور کنیم؟. 

مرد گفت_ دختر شما الان دوماه داره امروز و فردا میکنه، دیگه وقت ندارین نهایتا تا فردا. 

_ آقا، یکی دو ماه فرصت بده من خودم پولتو برمی‌گردونم. 

_ نمیشه خانم، یا الان پولم و میدی یا رضایت میدی نوه‌ات زن من شه.

مهربان با عصبانیت یک سیلی محکم به صورت مرد کوبید و گفت_ مگه از روی جنازه‌ی من رد شی که بتونی رو نوه‌ام اسم بذاری، یه مدت فرصت بده یه خونه پیدا کنم بعد پولتو بهت برمیگردونم. 

_ نهایتا تا فردا، واگرنه می‌خوام آماده مراسم عروسی نوه‌تون باشین. 

بعد از خونه بیرون رفت. 

رها روی تخت نشست و مهربان هم کنارش نشست و گفت_ رها، این مرده چی میگه؟ تو واقعا ازش پنجاه میلیون پول گرفتی؟.

#پارت صد و پانزده... 
رها با بغض گفت_ مجبور بودم مامان‌بزرگ، نمی‌خواستم آواره بشیم. 
_ خب بهم می‌گفتی می‌رفتیم یه جای ارزون قیمت. 
_ با پولی که ما داشتیم هیچ جا بهمون نمی‌دادند آقای رسولی گفت یا باید پنجاه میلیون بذاریم رو پیش یا بلند شیم از اینجا، چاره‌ای نداشتم. 
سوگند گفت_ چقد پول برای عمل من جور کردی؟. 
_ زیاد نیست چرا؟. 
_ پرسیدم چقدر؟. 
_ پنجاه میلیون. 
_ خوبه، بده به این مرده تا دست از سرمون برداره. 
رها سریع و با ناراحتی گفت_ چی میگی تو؟ این پول برای عمل پاهاته، من نمی‌تونم بدمش به این یارو. 
_ ولی مجبوری، تو که نمی‌خوای زن اون بی ریخت و بد قواره بشی. 
رها نوچی گفت که سوگند گفت_ فردا پول و بده بهش، من نمی‌خوام عمل کنم. 
_ چرا با خودت لج می‌کنی ؟ من الان تنها چیزی که می‌خوام سر پا شدن توِ. 
_ میخوای من از رو ویلچر بلند شم که از شرم راحت شی؟ نخیر خانم، حالا حالاها باید نوکریم و بکنی. 
رها خندید و گفت_ نوکرت هم هستم، بخدا دلش و ندارم که تو این وضع ببینمت می‌خوام خوب بشی. 
سوگند بحث و عوض کرد و گفت_همین که گفتم، فردا پول و بده به این مرتیکهِ بی ریخت، واگرنه من می‌دونم و تو، خب حالا بریم غذا بخوریم که مردم از گشنگی. 
سه تایی به خانه رفتند، سهراب مانده بود که حالا با رهایی که زندگیش را خراب کرده بود چیکار کند؟ یک ربعی گذشت صدای برخورد دمپایی طبی به موزائیک‌های حیاط می‌آمد سهراب یواشکی نگاه کرد و رها رو دید که به سمتش میرود، ناگهان ایستاد و گفت_ سوگند ترشی یا خیارشور؟. 
سوگند گفت_ خیار شور بیار که با کته میچسبه. 
رها باشه گفت و هر لحظه به انبار نزدیک‌تر میشد وقتی به پله‌ها رسید و چشمش به سهراب خورد کاسه ملامین از دستش افتاد و خواست داد بزند که سهراب در یک حرکت پایین کشیدش و به دیوار چسباند و  دستش را روی دهنش گذاشت و بلافاصله از جیبش چاقو درآورد و زیر گلوی رها گذاشت و گفت_ صدات دربیاد همینجا کشتمت. 
رها با چشمای گرد شده سر تکان داد مهربان خانم گفت_ رها صدای چی بود؟ اتفاقی افتاده؟. 
سهراب بیشتر چاقو و فشار داد و گفت_ حواست به حرف زدنت باشه واگرنه داغتو می‌ذارم رو دل مادربزرگت و سوگند. 
سهراب دستش و از دهن رها برداشت. رها گفت_ نه مامان‌بزرگ چیزی نشد کاسه از دستم افتاد. 
سهراب در انبار و باز کرد و رها را به داخل هل داد و در را بست و گفت_ توضیح بده از خراب کردن زندگی من چقد گیرت اومد؟. 
اشک‌های رها ریخت و گفت_ من مجبور بودم. 
سهراب عصبانی گفت_ کی مجبورت کرده بود؟.
رها روی زمین نشست و گفت_ تو فکر می‌کنی من خوشم می‌اومد که بهت آمپول بزنم من بخاطر خواهرم، بخاطر اینکه پول عملش و جور کنم مجبور بودم به حرف وکیلی گوش کنم. 
_ چقد بهت داد؟. 
_ هشتاد میلیون. 
_ عوضی، منو معتاد کردی بخاطر هشتاد تومن؟. 
_ مجبور بودم وضع خواهرم و تو ندیدی. 
_ تو من و می‌شناسی؟. 
_ نه، هر چی از وکیلی می‌پرسیدم این مرده کیه؟ فقط می‌گفت دشمنه، آقا من شما رو نمی‌شناسم دست از سرمون بردار اصلا غلط کردم اصلا هرچی تو بگی فقط منو ببخش. 
_ فردا پول این یارو رو بده بذار بره؟. 

#پارت صد و شانزده... 
با تعجب نگاه می‌کرد سهراب گفت_ من قبل از اینکه شما بیاین، اینجا بودم و همه چیز و شنیدم. 
رها گفت_ دیدی چقد بدبختم، ازم خواست زنش بشم. 
_ باهاش تسویه کن. 
_ نه، اگه پولم و بهش بدم، خواهرم چی میشه؟. 
_ تو که راهش و یاد داری باز برو زندگی یکی دیگه رو خراب کن. 
رها بلند شد و جلوی سهراب ایستاد و گفت_ عوضی، تو فکر می‌کنی کی هستی که اینجوری درموردم قضاوت می‌کنی، نمی‌فهمی چقد سخته خواهرت که تا دیروز همه جا رو می‌گشت یهو ویلچر نشین بشه، نمی‌فهمی چقد سخته مادربزرگت شب تا صبح گریه کنه، نمی‌فهمی اینکه با یه پیر زن و یه دختر فلج از خونه بندازنت بیرون، یعنی چی؟ تو چه می‌فهمی که دختر بودن یعنی چی؟. 
بعد به هقهق افتاد سهراب گفت_ متاسفم، ولی منم درد کم نکشیدم، مشکل خواهرت چیه؟. 
_ دو سال پیش تصادف کرد یه زائده‌ای کنار نخاعش تشکیل شده دکترا میگن ریسک عملش بالاست هر کاری کردم تا پولش و جور کنم از دست فروشی گرفته تا حمالی و نظافت خونه این و اون، از واکس زدن کفش مردم تا مغازه داری، ولی نشد که نشد هرچی جمع کرده بودم رسولی بیشرف، صاحب خونه مون، همه پول و به عنوان اجاره ازم گرفت این آخرم که وکیلی که دوست بابام بود وضعم و دید بهم پیشنهاد داد و در عوض گفت پول عمل سوگند و میده چیکار می‌کردم مجبور بودم. 
_ پنج ماه گذشته چرا تا الان عمل نکردین؟. 
_ تازه دو ماه پیش پولم و داد تا الانم سی تومنش هم پای دکتر و آزمایش و خرید خوراکی و دادن قرض و قوله‌هامون رفت باید سریع‌تر عمل بشه ولی اگه پول و بدم به قربانی دیگه آبجیم نمیتونه راه بره. 
_ من پول خواهرت و میدم ولی شرط داره. 
_ نشنیده قبول. 
_ پس فردا ساعت ده صبح بیا خونه‌ام، اونجا با هم صحبت می‌کنیم. 
سهراب آدرسش را داد و گفت_ اگه دیر کنی پشیمون میشم.
بعد سریع از خانه خارج شد و سمت کافه امیر و بهار رفت. وقتی رسید گفتس شایان کارت و گوشی رو آورد؟. 
امیر گفت_ آره همین ده دقیقه پیش آورد. 
بعد گوشی و کارت را به سمتش گرفت، سهراب گوشی را برداشت و گفت_ حسابم و تسویه کن. 
امیر گفت_ این بار و مهمون من باش. 
سهراب گفت_ نیازی نیست رمزش بیست بیسته، هر چقد حسابمونه، بکش باید برم. 
امیر بلند شد و رفت تا حساب و تسویه کند کوروش گفت_ اولین باری که دیدمت فکر کردم خیلی مردی، ولی حالا می‌فهمم چه آدم کثیفی هستی. 
سهراب با تعجب نگاه می‌کرد گفت_ ندیدمت تا حالا. 
کوروش نیشخندی زد و گفت_ آره منو ندیدی ولی من زیاد دیدمت خیلی وقت بود دنبالت بودم. 
_ دنبال من؟ چرا؟.
_می‌خواستم بدونم چی داری که من ندارم، می‌خواستم بدونم مهتا چی ازت دیده که تو من ندید تازه فهمیدم من خيلی از تو سرترم، انقد آدم هستم که یه دختر بی‌گناه و آلوده نکنم. 
_ پس بحث خاطرخواهیِ!. 
_ آره من می‌خواستمش، ولی اون، منو بخاطر توِ عوضی ول کرد. 
_ اون دختر برای من هیچ ارزشی نداشت از اولم ازش متنفر بودم هوا برش داشته بود که می‌تونه منو عاشق خودش کنه ولی نتونست. 

#پارت صد و هفده... 

کوروش با عصبانیت بلند شد و یقه‌اش را گرفت و داد زد_ کثافت، خب نمی‌خواستیش چرا به لجن کشوندیش؟ چرا آلوده‌اش کردی؟ تو اسم خودت و می‌ذاری مرد؟ تو اصلا غیرت داری؟. 

امیر نزدیک رفت و گفت_ چه خبره کوروش؟ آروم باش ولش کن. 

کوروش گفت_ دخالت نکن می‌خوام بهش بفهمونم که قرار نیست فقط مهتا تاوان پس بده، می‌اندازمش زندان. 

سهراب گفت_ منکه نمی‌بینم تاوان پس بده ازدواج کرده و بچه داره انگار از هیچی هم پشیمون نیست این وسط فقط من تاوان پس دادم ولم کن حوصله بحث با تو رو ندارم. 

کوروش میخواست با مشت به صورتش بکوبد که امیر دستش را گرفت و گفت_ چیکار می‌کنی کوروش؟ برای خودت دردسر درست نکن. 

کوروش عصبانی گفت_ دردسر یعنی وجود این بی غیرت، دردسر یعنی کاری که با اون دختر کرد. 

سهراب گفت_ من خطا کردم درست، ولی قراره تا کی تاوان پس بدم؟ اون دختر که به مراد دلش رسید، شما چرا ناراحتین؟

_ مگه ندیدی چه بلایی سرش اومده! می‌دونی چند وقته خودش رو تو خونه حبس کرده؟. 

سهراب گفت_ انگار خودش و شوهرش که مشکلی ندارن، تو کاسه‌ی داغ تر از آش شدی.

کوروش می‌خواست باز سیلی بزند که یکی گفت_ سهراب. 

سه تایی نگاه کردن ماهان بود نزدیک آمد و دستان کوروش را از یقه‌ی سهراب جدا کرد و گفت_ قلم می‌کنم دستی رو که روی داداشم بلند شه. 

کوروش گفت_ این بی غیرت داداش توِ؟ بهش بگو بره به جهنم. 

سهراب به ماهان گفت_ ولش کن، چرا اینجایی؟. 

ماهان دستان کوروش رو ول کرد و گفت_ وقتی شایان اومد ماشینت رو ببره کلی پاپیچش شدم تا واقعیت و گفت، وای سهراب نمی‌دونی چجوری همه رو پیچوندم و اومدم اینجا، خیلی خوشحالم که حالت خوبه و زنده‌ای، بیا بریم خونه، همه دلشون می‌خواد تو رو ببینن. 

سهراب روی صندلی نشست و گفت_ درگیرم، نمی‌تونم بیام. 

ماهان روبروش نشست و گفت_ یعنی چی؟ بعد از این وقت اومدی و نمی‌تونی بیای خونه؟.

_ باید برم چابهار، کار دارم وقتی برگشتم میام خونه. 

امیر، کوروش را سمت بار برد و روی صندلی نشاند و به او آب داد ماهان گفت_ قضیه چیه؟ شایان هم می‌رفت چابهار. 

_ گیر نده به موقعش برات تعریف می‌کنم. بگو چه خبر از خونه. 

_ خب خونه بی تو صفایی نداره هیچکی رمق کاری و نداره مامانت و عزیزخانم که یهو میرن تو فکر، لیانا فقط غر میزنه شایانم که ماهی یک بار یا دوبار میاد و یه سر میزنه و میره. 

_ مامانم اونجاست مگه؟.

_ آره بخاطر لیانا میاد و میره میگه نباید دختر جوان و تنها گذاشت واگرنه می‌شکنه. 

_ ازش ممنونم که مواظبش هست. 

_ ما همه مواظبش هستیم نمی‌ذاریم ناراحت باشه، خدا خیر بده آقا فرامرز و هر کاری بتونه می‌کنه تا حال مادرت و لیانا خوب بشه. 

_ آقا فرامرز؟. 

_ آره دیگه شوهر رعنا خانم. 

سهراب با تعجب پرسید_ چی میگی تو ماهان؟ مامان من ازدواج کرده؟ با کی؟. 

ماهان از خجالت لبش را گاز گرفت و گفت_ معذرت می‌خوام فکر کردم می‌دونی، این قضیه مال خیلی سال پیشه یعنی چند سال بعد از اینکه از پدرت جدا شد. 

_ این آقا الان تو خونه‌ی منه؟. 

_ نه اون نمیاد فقط مادرت میاد، ببخشید داداش من نباید می‌گفتم. 

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت صد و هجده... 
_ اشکالی نداره درکش می‌کنم، تقصیر خودمه که تمام حرفاش رو گوش نکردم و ترکش کردم، راستی از نازنین چه خبر؟. 
_ هیچی همه کارا تایید شده فقط باید خودت باشی تا بتونی تحویلش بگیری. 
_ وکیلی چیشد؟ مزاحمتون نشده؟.
_ همون روزی که فکر می‌کردیم دور از جونت مردی برات مراسم گرفته بودیم اومد یعنی سه ماه پیش، بعد از اون نیومده یا من ندیدمش. 
_ چیزی نگفت؟ کاری نکرد؟. 
_ نه من و شایان مواظب همه چی بودیم،فقط تو واقعا می‌خوای نازنین و بیاری تو خونه‌ات؟. 
_ آره درسته دختر دشمنمه، ولی گناه داره. 
_ خب یه چیزی هست که اگه بگم باز میشه فضولی. 
_ بگو ماهان.
_ راستش وکیلی پسرعموی مادرته. 
سهراب با تعجب و صدای بلند گفت_ چی؟ این.. این امکان نداره.
ماهان آرام گفت_ چه خبره داداش آروم، منم هم که شنیدم تعجب کردم. 
بعد هرچی که شنیده و دیده بود را برای سهراب تعریف کرد سهراب دستش را مشت کرد و محکم روی  میز کوبید و لعنتی نثارش کرد و گفت_ تو خونه نگو که منو دیدی تا خودم بیام،شایان در جريان همه چی هست ولی بازم می‌خوام تاکید کنم که یادتون نره هر ماه پنج میلیون می‌ریزن به حساب نازنین و پنج تومن به حساب لیانا، سند خونه‌ی نازنین تو گاو صندوقه، بعد از هجده سالگیش بده به خودش، حقوق خودتون و هم از حساب مشترک بردارین به شایان بگو سهام رستورانی که آخر هر ماه با لیانا می‌رفتیم و بکشه بیرون، اون تا چند سال می‌تونه کفاف حقوقتون و بده بعدش دیگه مامانم و لیانا باید حقوقتون و بدن البته اگه بخواین بمونین، وکیلی اگه خواست تو کارتون دخالت کنه یا مزاحمتون بشه به بهزیستی لوش بدین تا دمش و کوتاه کنن، فهمیدی؟. 
ماهان نگران شد و گفت_ الان داری وصیت می‌کنی ؟ مگه قراره برنگردی؟. 
_ هرچیزی ممکنه، شایان درجريان هست خواستم تاکید کنم، مواظب همه چیز باش، آهان راستی فردا پس فردا یک خانمی به نام رها میاد، بهش پنجاه میلیون بده ، خداحافظ. 
بلند شد و به سمت در رفت. ماهان گفت_ اگه برات اتفاقی بیفته تکلیف نازنین چی میشه؟. 
سهراب بدون اینکه نگاهش کند گفت_ اگه چند روز دیگه زنده و سالم برگشتم میرم سراغش و می‌برمش خونه و اگه برنگشتم ماهیانه‌اش رو بدین مواظبش باشین. 
دوباره راه افتاد ماهان گفت_ راستی داداش، اون دختره، دوست لیانا، چند وقتیه میاد خونه، حامله است و ادعا می‌کنه که بچه مال توِ، این حقیقت داره؟. 
سهراب نگاهش کرد و بعد نگاهی به امیر و کوروش انداخت که دست به سینه ایستاده بودن با عصبانیت نگاه می‌کردند سهراب گفت_ فکر کردم گفتی بچه‌ی داداشته؟. 
امیر با نیشخند گفت_ انتظار داشتی بگم به‌به! باریکلا! گل کاشتی، شاهکار کردی! بیا اینم بچه و دختری که گند زدی تو آینده‌اش، نخیر آقا از عمد گفتم می‌خواستم ببینم واکنشت چیه. 
سهراب به ماهان گفت_ گوشیتو چک کن بهت میگم چیکار کنی. 
و قبل از اینکه برود کوروش نزدیک رفت و گفت_ چیه؟ می‌خوای بچه رو نابود کنی؟ یا دختره رو سر به نیست کنی؟ اگه مردی بلند بگو می‌خوای چیکار کنی. 
سهراب گفت_ دیرم شده حوصله توضیح دادن به شما رو ندارم. 
و سریع از کافه خارج شد. 
کوروش سمت ماهان رفت و گفت_ نامرد عالمین اگه بخواین سر مهتا و بچه‌اش بلایی بیارین خودم می‌کشمتون. 

ماهان بلند شد و گفت_ بجا نمیارم، جنابعالی؟. 
کوروش مدرک شناسای که نشون می‌داد پلیس است را  درآورد و به ماهان نشان داد و گفت_ حالا شناختی. 
ماهان گفت_ دست از سر زندگی داداشم بردارین. 
خواست برود کوروش جلویش را گرفت و گفتس به نفع داداشته که زنده برگرده و دختره رو عقد کنه واگرنه من می‌دونم و شماها. 
_ از کجا معلوم که اون واقعا بچه‌ی سهراب باشه؟. 
کوروش یقه‌اش رو گرفت که امیر نزدیک رفت و گفت_ کوروش بسه، بذار بچه بدنیا بیاد آزمایش بدن، بعد همه می‌فهمن که این سهراب همتی چه آدم نجسیه. 

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت صد و نوزده... 

ماهان گفت_ نجس شماین که دختره رو فرستادین تو زندگی سهراب که اینطور گند بزنه به همه چی، سهراب و شایان خودشون رو مخفی کردن تا از شر همه چی درامان باشن بعد اون دختره که معلوم نیست نیتش چیه جفت پا پرید وسط ماجرا، دنبال چی می‌گردین شما؟ چقد می‌خواین؟.

بهار که تا آن موقع نظاره‌گر بود بلند گفت_ بسه دیگه، هی هیچی نمیگم هرچی از دهنت درمیاد میگی برو بیرون از اینجا. 

ماهان نیشخندی زد و رفت.... 

... مهتا...

رعنا و لیانا دم در منتظر بودن سریع آماده شدم و پایین رفتم و سوار ماشین شدیم و به سمت مطبِ دوستِ رعنا حرکت کردیم، از قبل هماهنگ کرده بود وقتی اسمش را گفت منشی خواست داخل برویم، رعنا و دکتر با هم احوال پرسی گرمی کردن و نشستیم دکتر گفت_ خب این خانم چه نسبتی باهات داره؟.

رعنا نگاهم کرد و گفت_ عروسمه.

دکتر با ذوق گفت_ واقعا؟ من نمی‌دونستم تو پسر داری.

_ آره خیلی وقت بود که ازش دور بودم تازه بهش رسیدم.

_ خب چه کمکی ازم برمیاد.

_ اومدیم برای سونو آنومالی و چکاپ.

دکتر از من خواست ردی تخت دراز بکشم، وقتی دراز کشیدم سه تایی کنارم آمدند ، دکتر روی صندلی نشست و کارش را شروع کرد و همینطور با رعنا صحبت می‌کردند نگاهم به سمت مخالف بود دلم نمی‌خواست مانیتور را ببینم دکتر داشت قسمت‌های مختلف بدن جنین را نشون می‌داد و صحبت می‌کرد لیانا با ذوق نگاه می‌کرد یهو گفت_ وای مهتا ببین چقد کوچولو و بامزه است.

اشکم ریخت رعنا فهمید و دستم را گرفت و گفت_ نمی‌خوای بچه تو ببینی؟.

سرم را به نشانه‌ی نه تکان دادم نمی‌خواستم مهرش به دلم بشیند، یهو یادم افتاد سهراب که زنده است شاید بتواند پدر خوبی برای بچه باشد از طرفی هم بدم نمی‌آمد که بینمش. 

سر چرخاندم و دیدمش به قول لیانا خیلی بامزه بود یک موجود کوچولو که مدام دست‌هایش را تکان می‌داد گاهی هم پاهایش را بالا برمی‌داشت، دلم برایش ضعف رفت ولی کاش این یک دروغ بود رعنا مرا به خانه‌ی سهراب برد ، چون از دهنم پرید و گفتم+ یک مدته غذا خوب نخوردم و دلم قرمه سبزی می‌خواد. 

عزیز خانم که دستپختش حرف نداشت من با لذت غذا می‌خوردم و لیانا چیزایی که دیده بود را با ذوق برای عزیز خانم تعریف می‌کرد و عزیزخانم شکر می‌کرد رعنا گفت_ کاش زودتر بدنیا بیاد اگه بچه‌ی سهراب باشه نمی‌ذارم ازم دور بشه خودم تا ابد نوکریش و می‌کنم.

بدون اینکه نگاهش کنم گفتم+ من باید چیکار کنم؟.

رعنا گفت_ خودت می‌دونی، می‌تونی اینجا با ما زندگی کنی یا بچه رو بذاری و بری پی زندگیت.

+ خب اگه نخوام بچه رو بدم به شما چی؟.

رعنا با تعجب گفت_ یعنی چی؟می‌خوای بچه‌ی سهرابم و ازم بگیری؟. 

+ خب من مادرشم،دلم نمی‌خواد بچه‌ام ازم جدا بشه.

_ ولی تو که نمی‌خواستیش.

سر تکان دادم ولی چشم از میز برنداشتم و گفتم+ تا صبح نمی‌خواستمش ولی الان نمی‌ذارم ازم دور شه.

لیانا گفت_ مگه از صبح تاحالا چه اتفاقی افتاده؟.

+ دیدمش مهرش به دلم نشست، و یه چیز دیگه هم هست که شما خبر ندارین.

رعنا با تعجب گفت_ از چی خبر نداریم؟.

سر تکان دادم و گفتم+به موقعش می‌فهمین.

یک نفر یاالله می‌گفت ، عزیزخانم در و برایش باز کرد یک پسر جوان داخل آمد و با دیدن من تعجب کرد لیانا گفت_ عمو ماهان، بیا بشین می‌خوام برات تعریف کنم که امروز چی دیدم.

ماهان سر میز نشست و گفت_ خب چی دیدی که انقد خوشحالی؟.

عزیزخانم ظرف غذا را جلوی ماهان گذاشت که مشغول خوردن شد لیانا گفت_ امروز رفتیم پیش دکتر برای سونوگرافی، وای داداشم و دیدم انقد بامزه بود.

 

#پارت صد و بیست... 

غذا به گلوی ماهان پرید و به سرفه افتاد لیانا برایش آب ریخت و عزیزخانم پشت کمرش زد، آب که خورد بهتر شد و گفت_ کی و دیدی؟.

لیانا نخودی خندید و گفت_ خب اون بچه‌ی سهرابِ دیگه، منم دخترشم، پس اون فسقلی میشه داداش من.

ماهان با ناراحتی نگاهم می‌کرد و گفت_ از کجا مطمئنی که اون بچه‌ی پدرته؟.

بعد به لیانا نگاه کرد که گفت_ مطمئن که نیستم، ولی وقتی مهتا میگه بچه‌ی پدرمه، یعنی هست دیگه.

ماهان نیشخندی زد و مشغول غذا خوردن شد و زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم.

 خیلی ناراحت شدم دست از غذا خوردن کشیدم رعنا گفت_ چرا بس کردی؟ غذا بخور،اون بچه دلش می‌خواد.

تقصیر خودم بود که همه بهم تیکه می‌انداختن و مسخره‌ام می‌کردن ولی حق با رعنا بود چون هنوز هم دلم می‌خواست قاشق را برداشتم و آرام آرام غذا می‌خوردم اصلا به آن پسرک لعنتی اهمیت ندادم...

... 

آنا زنگ زد و گفت که قرار است پیشم بیاید، هرکاری کردم که منصرف بشه نشد که نشد گفت آخرِ هفته راه می‌افتد.

  به رعنا زنگ زدم و گفتم و او هم گفت کاری از دستش برنمیاید جز اینکه دعا کند خواهرم منصرف شود حق با اون بود شکم بزرگم را که نمی‌توانستم مخفی کنم آبروم پیشش می‌رفت، به او چی می‌گفتم؟ چیکار می‌کردم؟ می‌گفتم آمدم تهران خیر سرم درس بخوانم گند بالا آوردم خیلی شرایط بدی بود....

... راوی...

شایان به چابهار رسید و منتظر تماس بود رفت به رستوران رفت و غذا گرفت مشغول خوردن بود که گوشیش زنگ خورد جواب داد از اون طرف یک آقایی آدرس یک فروشگاهی را داد از او خواست تا همان رمز قبلی را بگوید.

 شایان چند قاشق آخری را خورد و راه افتاد دور نبود ده دقیقه‌ای رسید و داخل رفت و بین قفسه‌ها را می‌گشت یکی گفت_ سهراب همتی؟.

شایان گفت_ من از دوستاشم.

مرد گفت_ کجاست؟.

_ فوت شده براش مراسم گرفتیم ولی شما نیومدین.

مرد گفت_ خیلی خب، برو سوار ماشینت شو باید بریم.

شایان بی‌حرف سوار ماشین شد و چند دقیقه بعد همان آقا هم سوار ماشین شد و گفت_ آتیش کن بریم.

شایان حرکت کرد مرد آدرس می‌داد که کجا برود شایان گفت_ نمی‌خواین بگین کجا میریم؟.

مرد با جدیت گفت_ می‌فهمی، ببینم تو جعبه‌ها رو که نگاه نکردی.

_ نه.

_ بچه‌ی حرف گوش کنی هستی، حالا بپیچ تو کوچه.

شایان وارد کوچه شد و مرد با ریموت در حیاط را باز کرد و شایان ماشین را به داخل حیاط برد بعد با هم به خانه رفتند، کسی نبود شایان گفت_ اینجا کجاست؟.

مرد روی صندلی نشست و گفت_ اینجا خونه امن ماست، بشین راحت باش کسی اینجا نمیاد.

شایان نشست. مرد بعد از استراحت کوتاهی به آشپزخانه رفت و چای آورد و گفت_ خب وقت توضیح دادنه، اول ما کی هستیم؟ از همکاراتون، دوم داخل اون جعبه‌ها چی بود؟ پول، پول خیلی زیاد. 

نفسی گرفت و گفت_ سوم برای چی می‌خوایم این همه پول رو؟ برای خرید مواد، حالا سوالی داری بپرس توضیح بدم.

شایان گفت_ شما پلیسی؟.

_ بله.

_ برای چی مواد باید بخریم؟ اصلا از کی بخریم؟ که باهاشون چیکار کنیم؟.

_ یواش، دونه دونه بپرس توضیح بدم، خب قراره فردا شب یه مهمونی برگزار بشه یه مهمونی گنده، که همه کله گنده‌ها و خلاف کارا میان اونجا می‌خوان مواد، اسلحه و دختر بخرن و بفروشن این وسط تو میشی خریدار، باید از یه آقایی به نام کامرانی موادش و بخری تا ما بتونیم مدرک جمع کنیم برای گیر انداختنشون، تو این مهمونی رفیقتم هست ولی طوری رفتار کن که انگار نمی‌شناسی، بعد.. آهان اسم و فامیل خودت و بگو فقط شغلته که میشی مهندس معمار، با مردا گرم نگیر طوری رفتار کن که فکر کنن پا پیچ دخترایی، باید یکی یا دو نفرشون رو هم با پول معاوضه کنی. 

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت صد و بیست و یک... 

_ من هر کاری ازم برمیاد جز آخری که گفتی.

_ ولی باید بربیاد. فردا چند نفری میان و جزئیات بیشتری و برات میگن.

_ گفتی تو مهمونی رفیقم هم هست! میشه الان ببینمش؟ دلم براش تنگ شده.

_ نه متاسفانه، اون رقیب توِ، برای فردا شب، باید ازش فاصله بگیری تا موقعیت جفتتون لو نره.

سهراب هم بعد از رسیدن به چابهار به خونه امن دوم رفت و اطلاعات را از یکی گرفت و منتظر رسیدن فردا شب بود. 

...

... سهراب...

باورم نمی‌شد که حرف‌های ماهان درست باشد و مهتا باردار باشد آن هم بچه‌ی من باشد؛ من آنقدر گیج بودم که اصلا نفهمیدم چه بلایی سر دختر مردم آورده‌ام. 

برای ماهان پیام نوشتم و گفتم+ سلام سهرابم،اگه برگشتم که خودم کارا رو درست می‌کنم ،این حرفم مربوط به زمانیه که برنگشتم، درمورد مهتا خواستم بگم از بچه آزمایش بگیرین اگه مال من نبود که هیچ، ولی اگه بود یه صیغه‌نامه جور کن و به اسم من براش شناسنامه بگیر بچه رو تو ارثم شریک کن و یه خونه درحد هشتاد یا صد متر بگیر تا اونجا با مادرش زندگی کنه یا اگه خواست می‌تونه پیش لیانا و مادرم تو اون خونه بمونه درضمن ماهی پنج تومن هم به حساب این یکی بزن مواظب بچه هام باش لطفا، تو تنها امیدمی، به امید دیدار.

عصر بود داشتم اماده می‌شدم برای مراسم و جلو آینه حرف‌هایم را تمرین می‌کردم با ماشین اختصاصی که به من داده بودن به سمت مراسم رفتم، یک عمارت بزرگ با کلی آدم جور واجور، به سمت میزیی رفتم و ایستادم کمی که گذشت یک خانمی سمتم آمد و گفت_ افتخار اشنایی با کی و دارم؟.

نمیَشناختمش گفتم+ سهراب و شما.

دستش را دراز کرد جلو و گفت_ نادیا ،خوشوقتم آقا سهراب.

دستانم را روی سینه‌ام گذاشتم و گفتم+ منم خوشوقتم خانم، چیزی میل دارین؟.

دستش را پایین برد و گفت_ بله، لیموناد.

از روی میز لیموناد را برداشتم و با احترام سمتش گرفتم، نادیا هم گرفت و تشکر کرد و شروع کرد به سوال پرسیدن، من هم طبق نقشه با آرامش توضیح می‌دادم آقایی نزدیک آمد و گفت_ شما کی هستین؟.

+ سهراب، سهراب همتی.

مرد با اشتیاق گفت_ بله اقا ،خیلی خوش اومدین بفرمایین بالا، اینجا جای شما نیست.

 خواستم همراهش برم که شایان هم آمد و با هم چشم تو چشم شدیم و لبخند ضعیفی که کسی متوجه نشود زد سعی کردم بی اهمیت باشم همراه آن مرد طبقه بالا رفتم و از در شیشه‌ای گذشتیم و وارد بالکن شدیم آنجا کلی زن و مرد دور یه میز نشسته بودن و حرف میزند و نوشیدنی مینوشیدند. 

همان مردی که همراهم بود از من خواست بشینم سلام دادم و نشستم چند دقیقه بعد شایان هم آمد و بعد از سلام دادن روی چند تا صندلی آنطرف‌تر نشست. باهم چشم تو چشم شدیم ولی سریع چشم‌هایمان را و از هم گرفتیم یکی گفت_ همه هستن؟ چرا جلسه رو شروع نمی‌کنین؟ دیگه دل تو دلم نیست.

یکی دیگر گفت_ عجله نکن آقای مرادی هنوز یه نفر مونده.

چند دقیقه گذشت و آقایی آمد و گفت_ ببخشید که دیر کردم خیلی منتظر موندین؟.

یکی گفت_ مهم نیست بفرمایین.

مرد کنارم نشست و گفتس خب سریع‌تر معامله رو شروع کنیم.

یکی گفت_ چقد عجله داری آقای وحدت، هنوزه تازه رسیدی.

خدمتکار یک سینی با جام‌های پر از مایع قرمز را آورد که نمی‌دانستم چیست؟ ، ولی مجبور بودم که بردارم به دهانم نزدیک کردم که فهمیدم چیز مناسبی نیست، وانمود کردم که می‌خورم ولی در حقیقت، فقط جام را کج کردم و بعد روی میز گذاشتمش. 

آقای مرادی گفت_ خب حالا وقته شروع معامله است اول من شروع می‌کنم یک تن کریستال دارم که به بالاترین قیمت میدمش.

یکی گفت_ من پانصد کیلو میخرم به مبلغ سه تومن.

_ همشو یه جا می‌فروشم.

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت صد و بیست و دو... 
_ متاسفم بیشتر نمی‌تونم بخرم.
بقیه معاملات به همین صورت انجام شد دنبال معامله با وحدت بودم نوبتش که رسید گفت_ حدود هزار و پانصد قبضه سلاح دارم که هر قبضه رو دویست میلیون میدم.
مرادی گفت_ صدتا شو من میخرم. 
گفتم+ همشو می‌خوام. 
وحدت گفت_ مگه جنگه؟ این همه رو می‌خوای چیکار؟.
خونسرد گفتم+ منم دلالم، میخرم و گرون‌تر می‌فروشم دقیقا مثل شما. 
وحدت خندید و گفت_ درسته! اگه مشتریشو داری می‌تونیم با هم همکاری کنیم. 
+ ترجیح میدم تنها کار کنم حوصله دردسر و خرابکاری ندارم. 
_ بسیار خوب فردا معامله انجام میشه پولتو میاری و سلاح‌ها رو میبری. 
بعد دستش را سمتم دراز کرد من هم دستش را گرفتم و گفتم+ امیدوارم همه چی به خوبی پیش بره. 
شایان هم معامله‌اش را انجام داد و قرار شد فردا در مکان از پیش تعیین شده همه معامله‌ها رد و بدل شوند بعد از کلی صحبت و خوردن غذا، به خانه رفتیم می‌خواستم بخوابم که گوشیم زنگ خورد شایان بود نمی‌دانستم جواب بدهم یا نه؟ می‌ترسیدم که گوشی شنود بشود با اینکه تمام مدت در جیبم بود ولی از آدم‌های خطرناکی مثل وحدت و مرادی و فلان نفر، هر کاری برمی‌آمد قطع کردم و خوابیدم.
ساعت هشت صبح بیدار شدم و بعد از صبحانه خوردن لباس پوشیدن با عماد که نقش زیردستم را داشت سر قرار رفتیم، بقیه هم به جمع‌مان اضافه شدند نیمی از پول‌هایی که شایان آورده بود را بچه‌های چهابهار به من رسانده بودن. پول را دادم به وحدت و بعد از اینکه مطمئن شد درست است، زیر دستش دوتا صندوق آورد و جلو پایم گذاشت، عماد بازش کرد داخلشان پر از کُلت بود با لبخند به وحدت گفتم+ از معامله با شما خرسندم آقای وحدت. 
عماد صندوق‌ها را داخل ماشین گذاشت و سوار شدیم و به سمت خانه‌ی امن اول حرکت کردیم. 
داخل پذیرایی نشسته بودیم بعد از نیم ساعت شایان هم آمد از دیدنش خیلی خوشحال بودم با آغوش باز سمتش رفتم و بغلش کردم گفت_ سهراب، تو این مدت کجا بودی؟ همه جا رو زیر و رو کردم. 
از او جدا شدم و گفتم+ ببخشید که بهتون خبر ندادم نمی‌خواستم منو با اون حال ببینین تو اون پنج ماه کمپ بودم تا پاک شدم و اومدم پیشتون. 
_ حالت الان خوبه؟.
سرم را به نشانه‌ی بله تکان دادم گفت_ خیلی دلم برات تنگ شده بود پسر. 
+ منم همینطور، بیا بشین ببینم چیکار می‌کنی.
دوتایی کنار هم نشستیم گفتم+ خب تعریف کن چه خبرا؟. 
_ چی بگم! همه چی داغونه، همه ناراحتن، کاش حداقل بهمون می‌گفتی کجایی. 
+ شنیدم برام ختم گرفتین، بی دردسر برگذار شد؟. 
شایان سرش را پایین انداخت و گفت_ شرمنده داداش، چاره‌ای نداشتم دوماه گذشته بود مامانت و لیانا خیلی بی قراری می‌کردن مجبور شدم بگم که دور از جونت فوت شدی تا اینجور کمتر غصه بخورن قرار بود هرموقع پیدات کردم واقعیت و بهشون بگم. 
+ اشکال نداره بهترین کار و کردی اینجور همه دشمنا فکر می‌کردن من مردم و بچه‌ها تونستن خیلی کار و پیش ببرن. 
_ بازم شرمنده، خب تو تعریف کن چیکار کردی؟. 
+ هیچی، وقتی افتادم تو دره یه هیزم شکن پیدام کرد و منو برد خونه برادرش که تو کار عرق گیری و داروهای گیاهی بود اون منو درمان کرد و دو هفته بعدش رفتم کمپ و خودم و معرفی کردم و وقتی پاک شدم اومدم. 
_ خاله رعنا بفهمه از خوشی بال درمیاره نمی‌دونی چقد غصه خورده تو این مدت. 
+ نباید بفهمه هنوز کارمون تموم نشده، شایان یه کاری ازت می‌خوام بکنی. 
_ جانم داداشم، شما امر کن. 
+ اگه من مردم، بدون اینکه به کسی واقعیت و بگی دفنم کن نمی‌خوام برای بار دوم عزادارم بشن. 
_ این حرفا چیه؟ تو زنده می‌مونی باید الان حرفای خوب بزنیم. 
+ اره حق با توِ.
_ نمی‌خوای بگی قضیه چیه؟ چیشد یهو اومدیم تو این ماجرا. 
+ یهو نبود من دو ساله تو این ماجرام، اومدن تو هم برای کمک و امید بخشیدن به من بود. 
_ این قضیه مربوط به دانشگاه رفتن و پروژه‌ی سیاهِ؟. 
 

#پارت صد و بیست و سه... 
+ آره، من تو این پنج ماه با جناب سرهنگ احدی در تماس بودم وقتی فهمیدم اون فلش و تحویل پلیس دادی باهاش هماهنگ کردم تا من و تو رو وارد مراسم دیشب کنه تا همه چی تموم شه خسته شدم انقد جاسوسی یه بچه دانشجو و استاد پیزوری و کردم و نقش آدم لال و منزوی رو بازی کردم. 
_ من درجریان نیستم یعنی جناب سرهنگ نذاشت دخالت کنم میشه بیشتر برام توضیح بدی؟. 
+ آره، ولی الان نه. از وکیلی بگو هنوز بیرونه؟. 
_ آره جناب سرهنگ میگه باید دست نگه‌داریم گفت بعد از مهمونی می‌گیریمش، منظورش کدوم مهمونیه نمی‌دونم. 
عماد گفت_ همین مهمونی دیشب بود دیگه، شما کارتون و خوب انجام دادین تمام اون لحظات ثبت شده و ضمیمه پرونده شده الان دیگه پلیس دست بکار شده و همه رو گرفته احتمالا، این مواد و سلاحی که شما گرفتین هم، رسول و پویا بردنش تحویل پلیس بدن دیگه کار شما تمومه. 
شایان گفت_ یعنی می‌تونیم برگردیم خونه؟. 
_ باید دستورش صادر بشه. 
یک ربعی گذشت یکی با عماد تماس گرفت و گفت همه رو دستگیر کردن و ما می‌توانیم به خانه برگردیم، خیلی خوب بود بعد از خوردن غذا به سمت خانه و خانواده‌ام حرکت کردیم...
.... راوی...
رها حسابش را با قربانی تسویه کرد و به آدرسی که سهراب داده بود رفت زنگ زد. عمو رسول در را باز کرد و گفت_ بله، با کی کار داری؟. 
رها گفت_ سلام، من با صاحب خونه کار دارم یه آقای جوونِ قد بلند، اسمش و متاسفانه نمی‌دونم. 
عمو رسول گفت_ صاحب این خونه آقا سهراب بود که فوت شده الان می‌تونی با مادرشون حرف بزنی. 
رها با تعجب گفت_ چی؟ فوت شده؟ کی؟.
قبل از اینکه عمو رسول حرفی بزند ماهان دم در آمد و گفت_ چیشده عمو؟. 
_ نمی‌دونم پسرم، این خانم اومده میگه با آقا سهراب کار داره. 
ماهان نگاهش کرد و گفت_ رها خانم؟. 
رها گفت_ بله خودم هستم.
ماهان گفت_ منتظرت بودم بیا تو باهم صحبت کنیم. 
رها گفت_ شما کی هستین؟. 
ماهان گفت_ مگه قرار نبود بیای اینجا که سهراب بهت پول بده؟ خب دیگه خودش نیست به من سپرده. 
رها همراه ماهان داخل رفت و داخل آلاچیق نشستن ماهان یک ورق چک روی میز گذاشت و گفت_ به نام کی بنویسم؟. 
رها گفت_ رها مستوفی. 
ماهان چک را سمت رها هل داد و گفت_ اینم پنجاه میلیون تومن،  فردا می‌تونی ببری بانک و نقدش کنی. 
رها چک را برداشت و نگاه کرد و گفت_ شرطش چیه؟. 
ماهان با تعجب گفت_ شرط چی؟. 
_ اون آقا گفت پنجاه میلیون میده ولی شرط داره خب من آماده‌ام برای همه چی. 
ماهان دست روی ته ریشش کشید و گفت_ به من حرفی نزد فقط گفت یک خانمی به نام رها میاد بهش پنجاه تومن بده، رها شمایی دیگه درسته؟. 
_ بله من رهام، ولی آخه اینجور که نمیشه من قبول کردم بخاطر اینکه گفت شرط داره. 
_ هرموقع خودش اومد می‌تونی شرطش رو بشنوی. 
_ کجاست؟. 
_ مسافرت، معلوم نیست کی میاد. 
_ نمیشه بهش زنگ بزنین می‌خوام راضی باشه که این پول و بهم داده و بدونم شرطش چیه؟. 
ماهان به سهراب زنگ زد ولی جواب نداد به شایان زنگ زد او هم خاموش بود گفت_ جواب نمیده، برو خانم! نمی‌خوام کسی متوجه شما بشه اینجا رو که بلدی بعدا بیا و شرطشو بشنو. 
رها تشکر کرد و رفت. لیانا که همه چیز را دیده بود پیش ماهان آمد و گفت_ این کی بود؟. 
ماهان گفت_ کس خاصی نبود. 
_ بهش چک دادی؟. 
_ آره یه طلبی از پدرت داشت برای اون اومده بود منم چک دادم. 
_ طلب از پدرم؟.. چقد بود حالا؟. 
_ چقد سوال میپرسی تو، من چه بدونم، شایان گفته بود میاد طلبش و بده منم گفتم چشم. 
بعد بلند شد و رفت... 

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

اطلاعیه ها


×
  • اضافه کردن...