رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

ارسال‌های توصیه شده

#پارت نود و نه... 

به صندلی تکیه دادم حالم بد شد این ممکن نبود حالا من باید چیکار می‌کردم؟ دکتر گفت_ برات مولتی ویتامین یکم قرص تقویتی می‌نویسم حتما استفاده کن.

+ من این بچه رو نمی‌خوام.

_ منظورت چیه؟.

+ پدر این بچه مرده؛ راهی هست که بتونم از دست این بچه خلاص شم؟.

_ راه که هست ولی یکم دردسر داره.

+ شما می‌تونین این کار و بکنین؟.

_ اینجا یه درمانگاه دولتیِ، این کار برام دردسر میشه باید بری جای خصوصی یا پیش دکتر زنان و زایمان.

برگه آزمایش را برداشتم و بی خداحافظی رفتم کنار خیابان نشستم ضعف داشتم حالم بد بود در اینترنت یک دکتر خوب پیدا کردم ولی برای عصر بود نمی‌خواستم خانه بروم ، تنها حالم بدتر میشد به بهار زنگ زدم و سمت خونه‌اش رفتم، خیلی گشنه‌ام بود فقط دعا می‌کردم غذاش حاضر باشد آیفون را زدم و با صدای همیشه شادش گفت_ بیا بالا.

از پله‌ها بالا رفتم دم در منتظر بود بغلش کردم تا شاید حالم خوب شود. 

نشستیم و چای خوردیم و کلی حرف زدیم بوی غذا می‌آمد دیوونه‌ام کرده بود نتونستم خودم را کنترل کنم گفتم+ چی گذاشتی! بوش همه جا رو برداشته.

گفت_ قورمه سبزی، تا یک ربع دیگه امیر میاد غذا میارم.

با خجالت گفتم+ ببخشیدا، مزاحمت هم شدم.

_ نبابا خیلی خوش اومدی، تنها دلم می‌گیره، خوبه که تو هستی.

داشتم چای و شکلات می‌خوردم که گفت_ مهتا می‌خواستم باهات حرف بزنم راجع‌به حرفای اسما.

چای تو گلوم پرید و به سرفه افتادم پشت کمرم زد تا حالم جا آمد گفتم+ چی میخوای‌ بگی؟ نکنه حرفاش و باور کردی؟.

_ نه من بهت شک ندارم فقط می‌خوام مطمئن بشم که تو حامله نیستی .

+ مطمئن باش من خطایی نکردم.

_ آخه تو خیلی تغییر کردی هم رفتارت هم صحبت کردنت، کلا یه آدم دیگه شدی.

+ منکه تغییری نمی‌بینم.

_ تو همیشه از شکلات توت فرنگی متنفر بودی و الان این سومین شکلاتیه که داری می‌خوری، همین‌طور رنگت هم خیلی پریده.

+ بس کن بهار، من خطایی نکردم و حامله هم نیستم، اصلا من دیگه میرم.

چایم را زمین گذاشتم و کیفم را برداشتم و که صدای زنگ خانه آمد بهار گفت_ امیر اومد بشین برم در و باز کنم.

نمی‌خواستم قرمه سبزی نخورده برم چون بوش خیلی هوس انگیز بود امیر یالله گویان داخل آمد، ولی تنها نبود کوروش هم همراهش بود گفتم کا‌ش رفته بودم اینطور خیلی ضایع بود بلند شدم و با جفت‌شان احوالپرسی کردم بعد نشستند بهار برای آنها چای آورد امیر گفت_ چه خبرا خانم، چند روزه خبری ازت نیست گوشی تو هم جواب نمیدی.

+ حوصله هیچی نداشتم گوشی مو از دسترس خارج کرده بودم.

_ یه مدته با ما نیستی، مشکلی پیش اومده؟ از ما خطایی دیدی؟.

+ نه مشکلی نیست نمی‌خوام مزاحمتون بشم دیگه زندگی دونفره است دیگه.

کوروش خطاب به امیر گفت_ بله دیگه، همه دوستا مثل من نیستن که گاه و بی گاه مزاحمتون بشن.

امیر با خنده گفت_ تو که شورش و دراوردی اجازه بدم شب اینجا می‌خوابی.

داشتن با هم شوخی می‌کردن و من اصلا به آنها گوش نمی‌دادم، حواسم به ساعت بود برای ساعت چهار نوبت دکتر داشتم و هنوز ساعت یک بود یک شکلات دیگر برداشتم که نگاهم به بهار افتاد که نگاه می‌کرد از کارم پشیمان شدم ولی دلم می‌خواست دیگر، اهمیتی بهش ندادم و شکلاتم را خوردم بهار می‌خواست غذا بیاورد برای اینکه ناز بیاورم گفتم+ من برم دیگه آره؟ بیشتر از این مزاحم نشم.

 

  • پاسخ 108
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع


#پارت صد... 
بهار گفت_ الان که می‌خوام غذا بیارم بیا کمک کن ظرفا رو ببریم.
ظرفها و وسیله‌ها رو سر سفره گذاشتم و منتظر بقیه ماندم وقتی همه آمدن سر سفره نشستیم ، بهار غذا ریخت، منتظر ماندم تا بقیه بردارن و بعد من ریختم شروع کردم به خوردن خیلی خوب بود گفتم+ خیلی خوشمزه شده دستت درد نکنه.
با خوشی گفت_ چه عجب! بالاخره شما از دست پخت من ایراد نگرفتی.
کوروش هم گفت_ دستپختت فوق العاده است دستت درد نکنه.
بهار خودشیفته گفت_ معلومه که غذاهام خوشمزه است نه اینکه مهتا خانم سرآشپز بین المللیه، همیشه ازم ایراد میگیره، حالا من یه چیزی بلدم، فکر کنم شوهر تو سوءهاضمه می‌گیره انقد که تخم مرغ و سیب زمینی بخوره.
بلند خندیدم و بعد گفتم+ من فقط تونستم ماکارانی درست کنم اونم بعد از کلی سوزوندن و خمیر شدن و خام موندن.
بهار گفت_ خوبه یه هنر بهت اضافه شده.
+ زمانی که مامانم زنده بود نمی‌ذاشت منو آنا دست به سیاه و سفید بزنیم همش می‌گفت شما باید درس بخونین حالا بعدا کار خونه رو یاد می‌گیرین بعد از مرگش هم آنا نمی‌ذاشت کاری کنم همش می‌گفت اگه تو کار کنی مامان منو نمی‌بخشه، بخاطر همین هیچکی دلش نمی‌خواست من بیام تهران، همه می‌گفتن تو از گشنگی می‌میری خیلی اصرار کردم تا اجازه دادن ولی کاش به حرفشون گوش می‌کردم و نمی‌اومدم.
بهار گفت_ خدا مادرت و بیامرزه ولی دیگه باید یاد بگیری وقتی شوهرت بیاد خونه، ازت غذا می‌خواد نه این حرفا رو،اگه شوهرت هم مثل شوهر من باشه که دیگه واویلا، غذات اگه دیر بشه خونه رو رو سرش می‌ذاره.
امیر خندید و گفت_ داشتیم بهار خانم؟ من کی این کار و کردم.
_ داد نزدی ولی چشمات و ندیدی چقد وحشتناک میشن می‌خوان آدم و بخورن.
زل زدم به غذا و گفتم+ من تا چند روز دیگه برگردم مشهد.
بهار گفت_ واقعا؟ کی باز برمیگردی تهران؟.
+ هیچ وقت.
_ پس دانشگاه چی؟ ترم بعد و می‌خوای چیکار کنی؟.
+ دیگه برام مهم نیست، نمی‌خوام بیام اینجا.
_ چیزی شده؟ ببینم نکنه بخاطر سهراب همتیه؟.
بغض کردم جرات نگاه کردن به هیچ کدامشان را نداشتم گفتم+ من یه کار اشتباه کردم فقط می‌خوام برم از اینجا.
امیر گفت_ چیکار؟ نکنه... حرفای اسما.
دیگه ادامه نداد بهش نگاه کردم و گفتم+ بهم شک کردین، آره؟.
سرش رو پایین انداخت من هم به غذا زل زدم و گفتم+ من... من... اون و کشتم.
بعد اشکم ریخت بهار هینی کشید و گفت_ چی میگی تو؟ یعنی چی که اون و کشتی؟.
+ من فقط ترسیدم خواستم فرار کنم اصلا نفهمیدم چجوری سر و کله‌اش پیدا شد تا به خودم اومدم دیدم افتاد تو دره، هیچکی نتونست پیداش کنه.
بهار گفت_ داری هذیون میگی، یعنی چی این حرفا؟.
+ اشتباه کردم همون روزی که گفتی از لیانا فاصله بگیرم باید به حرفت گوش می‌دادم نباید می‌رفتم پیشش حالا نمی‌دونم باید چیکار کنم.
کوروش که تا اون موقع ساکت بود گفت_ مطمئنی که مرده؟.
امیر گفت_ همین چند روز پیش رفتیم مراسمش.
کوروش گفت_ چجوری کشتیش؟.
نگاهش کردم نمی‌دانستم باید واقعیت را بگویم یا نه؟ بهار گفت_ بگو مهتا، کوروش پلیسه می‌تونه کمکت کنه.
با چشمای ترسیده نگاهش کردم و آب دهنم را قورت دادم کوروش گفت_ نترس، کمکت می‌کنم فقط توضیح بده چه اتفاقی افتاد؟.


#پارت صد و یک... 
سرم را پایین انداختم، نمی‌خواستم واقعیت را بگویم تا آبروم برود با زحمت گفتم+ دقیق نمی‌دونم وکیلی چیکار کرده بود که زنش به پلیس لوش داد ولی اون فکر می‌کرد کار سهراب همتیه، اون و گروگان گرفته بود و من و هم چون فکر می‌کرد زنشم گرفته بود از اونجا فرار کردیم رفتیم تو یه روستایی ولی من می‌خواستم جونم و نجات بدم از اونجا رفتم، نمی‌دونم اون وکیلی عوضی چجوری پیدام کرد می‌خواست منو بکشه، تفنگش رو سمتم گرفت و شلیک کرد ولی نمی‌دونم یهو سهراب چجوری اومد وسط، تیر خورد تو دستش و بعد افتاد تو دره، پلیس و آتش‌نشانی هرجا رو گشتن نبود من نمی‌خواستم اینجوری بشه فقط ترسیدم.
_ خب تو نزدی که پس چرا انقد ترسیدی؟.
+ میترسم باز بیان سراغم.
_ چرا فکر می کردن تو زنشی؟.
+ لیانا گفت، وکیلی می‌خواست اونو با خودش ببره وقتی فهمید دختر کیه ولش کرد اومد سراغ من، لیانا گفت من زن سهراب همتیم تا نجاتم بده ولی اونا به حرفش گوش نکردن.
_ غیر از تو کسی هم اونجا بود؟.
+ شایان دوستش.
_ یعنی اون دید که سهراب و زدن؟.
سر تکان دادم که دوباره گفت_ به پلیس گفته؟.
+ الان و نمی‌دونم ولی اون روز وکیلی تو مراسم بود.
_ یه چیزی هست که به پلیس نگفتن، ببینم گفتی تیر خورد آره ؟.
باز سر تکان دادم چند لحظه ساکت شد و چند قاشق غذا خورد و گفت_ اون و هنوز پیدا نکردن.
امیر گفت_ چی؟.
_ سهراب و میگم، جنازه‌اش رو هنوز پیدا نکردن.
_ براش مراسم گرفتن. رو چه حساب میگی پیدا نکردن؟.
_ اگه جنازه‌اش پیدا میشد زحم روی دستش معلوم بود بعد می‌گشتن دنبال کسی که تیر زده پای همه خانواده‌ و آشناهاش به این قضیه باز میشد نه اینکه قاتلش راست راست بیاد تو مراسم و کسی بهش کار نداشته باشه.
بهار گفت_ یعنی ممکنه که اون زنده باشه؟.
_ هرچیزی ممکنه.
+ ممکن نیست اگه گلوله اون نکشه زخم‌های روی بدنش اون می‌کشه یا از خماری می‌مره.
سه تایی با تعجب گفتن_ خماری؟.
سر تکان دادم و گفتم+ اون رو معتادش کردن هر یکی یا دو ساعت بهش یه سرنگ تزریق می‌کردن نمی‌دونم چی بود،ولی وقتی دیر میشد به التماس می‌افتاد.
_ با همکارام مشورت می‌کنم ببینم نظرشون چیه، فقط باید بگم که فرار کردن کار و خراب تر می‌کنه.
ساعت سه بود باید سریع‌تر می‌رفتم خداحافظی کردم و تاکسی گرفتم و آدرس را گفتم و حرکت کردیم ولی خیلی دلم شور میزد چهل دقیقه بعد رسیدیم وارد مطب شدم هنوز هیچ کسی نبود فقط منشی نشسته بود ازش نوبت گرفتم گفت باید منتظر دکتر بمانم، یک ربع گذشت دکتر آمد و به منشیش گفت_ ده دقیقه دیگه بفرستش داخل. 

 

#پارت صد و دو... 

ده دقیقه سرسام‌آور گذشت و داخل رفتم برگه آزمایش را جلویش گذاشتم نگاه کرد و گفت_ مبارکه جوابش مثبته.

بی تعارف گفتم+ می‌خوام بچه رو سقط کنم.

_ به چه دلیل؟.

+ پدرش فوت شده توانایی پرداخت هزینه‌ها رو ندارم.

_ باید از دادگاه نامه بگیری برای این کار.

+ نمیشه یه کاریش بکنین من دیگه تحمل این وضع و ندارم.

_ یه راه سریعترم هست غیرقانونیه اگه پلیس بفهمه ممکنه بگیرتتون.

+ مهم نیست میشه برام انجامش بدین.

لبخندی زد و گفت_ من کار غیرقانونی نمی‌کنم باید برین جای دیگه مثل مطب‌های خصوصی که تحت پوشش جای خاصی نیستن، یا میتونین برین پزشک قانونی اگه مشکلتون جدی بود بچه رو بندازن.

+ شما جایی رو می‌شناسین که این کار و انجام بده؟.

برگه آزمایش رو سمتم هل داد و گفت_ نه متاسفانه تاحالا همچین موردی نداشتیم.

تشکر کردم و بلند شدم هنوز به در نرسیده بودم که گفت_ بهتره این کار و نکنی، شما حق نداری به جای آدمی که زنده است قلب داره و نفس می‌کشه تصمیم بگیری.

+ شما از زندگی من چی می‌دونی که این جور میگی؟.

_ من از زندگیت هیچی نمی‌دونم، فقط اینو می‌دونم که اون بچه الان یه موجود زنده است و همچی و متوجه میشه شما نباید حق زندگی و ازش بگیری.

بهش اهمیت ندادم و از آنجا خارج شدم، تو ایستگاه اتوبوس نشسته بودم که ناگهان یاد رعنا و فرامرز افتادم آنها دکتر بودن شاید می‌توانستن کمکم کنند ولی اگه میفهمیدن که او بچه‌ی سهراب است، چی؟.

چاره‌ای نبود به خانه‌یشان رفتم. 

لیانا کنارم نشسته بود و مدام گله می‌کرد و اشک می‌ریختن کمی که حالش بهتر شد گفتم+ رعنا خانم نیست من می‌خوام باهاش حرف بزنم.

لیانا گفت_ راستش من اصلا از اتاقم بیرون نیومدم نمی‌دونم، وایستا کو.

بعد عزیز خانم را صدا زد و گفت_ مامان رعنا کجاست؟.

عزیز خانم گفت_ تو اتاقش بود بهش قرص دادم احتمالا خوابه.

صدای رعنا از بالای پله‌ها می‌آمد که سهراب را صدا میزد عزیزخانم گفت_ باز بیدار شد.

 بعد سمت پله‌ها رفت رعنا پایین آمد و گفت_ عزیزخانم، سهرابم و ندیدین؟.

عزیزخانم دست پشت کمرش انداخت و به سمت ما هلش داد و گفت_ بیا قربونت برم، سهرابتم میاد.

بی توجه به ما روی مبل نشست و عزیزخانم براش آب ریخت و دستش داد وقتی حالش بهتر شد گفت_ رعنا خانم، این دختره طفلی خیلی وقته اینجا نشسته می‌خواد باهات صحبت کنه.

رعنا نگاهم کرد سلام دادم که درجواب فقط سر تکان داد و گفت_ چیکار داری؟.

به لیانا و عزیزخانم نگاه کردم و گفتم+میشه تنها صحبت کنیم؟.

عزیزخانم و لیانا به آشپزخانه رفتن. رعنا گفت_ خب حالا تنهاییم بگو حرفتو.

می‌ترسیدم کسی بشنود کنارش نشستم و گفتم+ رعنا خانم می‌دونم شما حالتون خوب نیست، ولی منم چاره‌ای نداشتم تنها کسی که می‌تونه کمکم کنه شمایی.

_ مشکلت چیه؟.

+ راستش خیلی خجالت می‌کشم از گفتنش ولی مجبورم که بگم.

دستم را گرفت و گفت_ بگو خجالت نکش.

سرم را پایین انداختم و گفتم+ من... من حا... مله‌ام.

با ابروهای بالا پریده و چشمان از تعجب گرد شده گفت_ چی؟.

+ رعنا خانم اومدم کمکم کنی بخدا دیگه نمی‌دونم چیکار کنم می‌ترسم آبروم بره.

#پارت صد و سه... 

_ بچه از کیه؟.

نگاهم افتاد به عکس سهراب که روی میز گذاشته بودن هیچی نتوانستم بگویم انگار رد نگاهم را دنبال کرو با دستش چونه‌ام را گرفت و سمت خودش چرخاند و گفت_ پرسیدم این بچه مال کیه؟ چرا به پسر من نگاه می‌کنی؟.

+ رعنا خانم من نمی‌خواستم کلی التماسش کردم ولی اون کار خودش رو کرد.

اشک‌هایم ریخت و به هقهق افتادم چونه‌ام رو ول کرد و آرام گفت_ مزخرف میگی! پسر من هرگز چنین کاری و نمی‌کنه اون خیلی خوب و چشم پاکه.

+ حالش خوب نبود، گیج بود اصلا صدای التماسام و نمی‌شنید رعنا خانم من نمی‌دونم باید چیکار کنم.

_ از خونه پسرم برو بیرون، این دروغات و ببر برای اون کسی که این بلا رو سرت آورده تعریف کن.

+ شما حرف منو باور نمی‌کنین نه؟ بخدا دروغ نمیگم من خطایی نکردم پسر شما به زور نزدیکم شد لطفا کمکم کن آبروم تو خطره.

_ از خونه پسرم برو بیرون، اون خطایی نکرده تو داری دروغ میگی.

دستش را با دو تا دستم گرفتم و گفتم+ رعنا خانم، من دروغ نمی‌گم کمکم کن تا بچه رو بندازم. 

_ میگی بچه‌ی سهرابِ، بعد می‌خوای بکشیش چطور می‌تونی این کار و بکنی؟.

+ خب منکه کسی ندارم که پشتیبانم باشه سهراب هم که نیست، من با این بچه چیکار کنم آخه ؟.

_ از کجا مطمئن شم اون بچه سهرابه؟.

+ شما دکتری از من می‌پرسی؟.

_ باید وایستی این بچه بدنیا بیاد بعد آزمایش بدی تا مشخص بشه

+ من تو این هفت ماه چیکار کنم نمی‌تونم برم خونه، چون همسایه‌ام به خواهرم میگه اگه برم مشهدم که آبروم پیش خواهر و دامادمون میره نمی‌تونم نگهش دارم.

_ به من ربطی نداره معلوم نیست چه غلطی کردی حالا که دیدی سهراب نیست با خودت گفتی خب دیگه برم بگم بچه مال اونه، شاید بتونم ازشون بکنم، آره؟.

+ اشتباه می‌کنی، برای من پول مهم نیست الان اینده‌ی خودم و این بچه مهمه، من نمی‌تونم نگهش دارم اومدم اینجا تا شما این بچه رو از بین ببرین.

نیشخندی زد و گفت_ دیگه چی؟ من هرگز کار غیر قانونی نمی‌کنم اگه می‌تونستم هم برای تو انجام نمی‌دادم، از خونه پسرم برو بیرون.

فقط می‌خواست منو بیرون کنه هیچ کاری برام نمی‌کرد گفتم+ تنها امیدم شما بودین حداقل بگین کجا برم.

دستش را جلو آورد و شال و یقه مانتوم را گرفت و داد زد_ عوضی اومدی اینجا تهمت میزنی، می‌خوای پسرمو بدنام کنی از خونه پسرم گمشو بیرون.

بعد بلند شد و منو هم به اجبار بلند کرد و کشان کشان سمت در برد و مرا داخل ایوان انداخت. 

عزیزخانم و لیانا بیرون آمدن و با دیدن من گفتن_ چیشده؟.

رعنا با عصبانیت گفت_ از اینجا گمشو بیرون، وقتی سهرابم گفت تو زنشی، باورت شد آره ؟ برو بیرون تا ازت شکایت نکردم.

خودم و جمع و جور کردم و بلند شدم هیچی نمی‌توانستم بگویم، اعصابم بهم ریخته بود عزیزخانم گفت_ رعنا جان چی شده؟ مهتا حرف بدی زده که ناراحت شدی؟.

رعنا جواب نداد لیانا پیشم آمد و گفت_ اینجا چه خبره؟.

با عصبانیت گفتم+ من بهتون دروغ نگفتم، نه به پولتون نیاز دارم نه به خودتون، من اگه اومدم اینجا فقط به این خاطر بود که فکر کردم شما آدمای خوبی هستین ولی الان فهمیدم شما هم مثل اون پسرتون بد ذات هستین، متاسفم براتون که همه رو مثل خودتون می‌بینین.

#پارت صد و چهار... 
برگشتم که برم گفت_ می‌تونم بهت جا بدم فقط تا بدنیا اومدن بچه، بعدش باید آزمایش بدی ولی وای بحالته اگه دروغ گفته باشیو اون بچه‌ی سهرابم نباشه تمام اون هزینه‌ها و لطفی که درحقت می‌کنم و از حلقت می‌کشم بیرون، فهمیدی؟.
+ذنیازی به ترحمت ندارم و حاضر نیستم تو خونه کسی بمونم که بویی از انسانیت نبرده و فقط به فکر لذت خودشه، من میرم ولی بدون اگه اتفاقی برای یکی از ما بیافته خودت باید جواب پسرتو بدی.
به راهم ادامه دادم عزیزخانم روبه‌روم ایستاد و گفت_ آروم دختر، چقد گرد و خاک کردی بیا بریم تو، باهم حرف میزنیم.
+ حرفی باهاتون ندارم.
_ بچه‌ی سهرابِ؟ آره؟.
سرم را پایین انداختم و فقط اشک ریختم بغلم کرد و گفت_ خودش رفت، ولی جایگزینش و برامون فرستاد بیا بریم تو عزیزم.
+ نمیام، نمی‌خوام کسی بهم ترحم کنه نمی‌خوام همه به چشم دروغگو و بد نگاهم کنن.
_ به رعنا خانم باید حق بدی، تازه پسرش و از دست داده بعد یه بارکی پاشدی اومدی اینجا، این حرفا رو زدی خب باور نمی‌کنه دیگه، ناراحت میشه.
+ عزیز خانم من نمی‌خواستم اینطوری بشه اون اصلا التماسام نشنید.
حرفم و قطع کرد و گفت_ نمی‌خواد برای من توضیح بدی مهم اینکه پیش خدای خودت رو سفید باشی.
+ نمی‌خوام براتون سوتفاهم پیش بیاد، من پیش خدا رو سفیدم، چون اون محرمم بود ولی پیش بنده‌های خدا رو سیاهم چون همه فکر می‌کنن.
باز حرفم را قطع کرد و گفت_ بیا بریم تو، این وقت شب و کجا می‌خوای بری با این حالت.
+ نمی‌خوام، رعنا خانم گفت که برم.
دستم و به سمت خانه کشید که مجبور به همراهی شدم. گفت_ خودش ازم خواست ببرمت تو، اگه اون بچه سهراب باشه رعنا نمی‌ذاره اتفاقی براش بی افته.
+ من فقط اومدم ازش کمک بگیرم برای اینکه بچه رو بندازم.
 هینی کشیدو ایستاد و گفت_ این حرفا قباحت داره اون بچه قلب داره، جون داره،الان داره حرفاتو می‌شنوه نمی‌ترسی اینجوری میگی؟.
+ آخه منکه کسیو ندارم با چه رویی برم پیش خواهرم؟ اصلا چی بگم به بقیه.
_ به بقیه ربطی نداره مگه نمیگی پیش خدا رو سفیدی؟ بنده‌های خدا کی باشن که بخوان برات حرف درست کنن بیا بریم تو، به چیزای بد فکر نکن و حرف بد هم نزن بچه‌ات ناراحت میشه.
داخل رفتیم  رعنا روی مبل دراز کشیده بود و به تلویزیونِ خاموش زل زده بود، من هم روی کاناپه نزدیک شومینه نشستم.

عزیزخانم به آشپزخانه رفت لیانا کنارم نشست و گفت_ قضیه چیه؟.
فقط نگاهش می‌کردم انگار لال شده بود رعنا بدون اینکه چشم از تلویزیون بردارد گفت_ چند وقته؟.
منظورش را نفهمیدم لیانا گفت_ چی؟.
رعنا نشست و نگاهم کرد و گفت_ چند وقته بارداری؟.
با خجالت گفتم+ دو ماه.
_ یعنی اون موقع که سهراب ناپدید شد؟.
+ آره
_ از کجا مطمئن شم اون واقعا بچه‌ی سهرابِ؟.
+ حرفم و باور کنین من بهتون دروغ نمیگم.
_ اگه بچه بدنیا اومد و معلوم شد که دروغ میگی چی؟.
+ بعدش هرکاری خواستین بکنین.

#پارت صد و پنج... 
_ و اگه بچه‌ی سهراب بود چی؟ حاضری بدیش به من؟.
از بچه‌ام می‌گذشتم؟ ولی بعد چجوری زندگی می‌کردم و اگه نمی‌گذشتم همه مرا به چشم بد می‌دیدن گفتم+ آره، حاضرم.
نیشخندی زد و گفت_ تو دیگه چجور مادری هستی؟ از بچه‌ات می‌گذری؟ چرا؟.
+ تنها از پسش برنمیام؛ بعدشم فردا پس فردا چجوری ثابت کنم که این بچه مال کسیه که بهم محرم بوده، همه بد نگاهم می‌کنن.
لیانا با تعجب گفت_ تو و سهراب بهم محرم بودین؟ آخه چطور؟.
+ صیغه خونده بود فقط برای اینکه من پیشش معذب نشم ولی خودش.
نتونستم ادامه بدم و به هقهق افتادم لیانا بغلم کرد و گفت_ اشکال نداره ما کمکت می‌کنیم.
بعد با خوشی گفت_ مامان رعنا الان این بچه میشه میشه خواهر یا برادر من؟.
رعنا گفت_ اگه واقعا بچه‌ی سهراب باشه آره، میشه خواهر یا برادرت.
خطاب به من گفت_ فردا باید باهم بریم سوگرافی، باید مطمئن شم که بچه‌ای وجود داره یا نه،سالمه یا نه؟و جنسیتش چیه؟.
قبول کردم و بعد از خوردن شام که البته هیچکی میلی بهش نداشت آن شب هم تموم شد.
......
داخل سالن نشسته بودیم تا نوبت‌مان بشود خیلی طول کشید وقتی داخل اتاق رفتیم دکتر از من خواست دراز بکشم بی حرف دراز کشیدم دستگاهش را روی شکمم گذاشت، خیلی احساس بدی داشتم خجالت می‌کشیدم تمام حواسم به دکتر و رعنا بود که با دقت به مانیتوریی که روی دیوار نصب شده بود نگاه می‌کردن دکتر یک سری اصطلاحات پزشکی می‌گفت که من نمی‌فهمیدم گفت_ بچه سالمه، قلبش تشکیل شده مشکلی نیست. 
وقتی کارش تموم شد شکمم را تمیز کردم و رفتیم رعنا گفت_ هنوزم اصرار داری که بچه‌ی سهرابه؟. 
ایستادم متوجه شد و برگشت و گفت_ چرا وایستادی؟. 
+ بهتون زحمت نمیدم میرم خونه‌ی خودم. 
 سمت خیابان رفتم تا تاکسی بگیرم کنارم ایستاد و گفت_ الان این رفتارت چه معنی میده؟. 
+ نمی‌خوام آخرش که همچی معلوم شد شما خجالت زده بشین بخاطر رفتارتون.
_ باید بهم حق بدی،  اومدی  و بی مقدمه گفتی حامله‌ای، اونم از پسر من، خب بهم ریختم چه انتظاری داری من تازه پسرم و از دست دادم. 
+ حالتون که از من بدتر نیست منو گروگان گرفتن، بهم تیر زدن، می‌خواستن منو بکشن، پول ندارم، جا ندارم، تنها کسی که فکر می‌کردم ازم محافظت می‌کنه منو به این روز انداخت. 
حرفم و قطع کرد و گفت_ باشه دخترم آروم باش خودم کمکت می‌کنم. 
بهش نگاه کردم و گفتم+ پسرت واقعا مرده؟. 
با تعجب نگاه کرد و گفت_ منظورت چیه؟. 
+ رعنا خانم راستش و بگو پسرت زنده است درسته؟اصلا جنازه‌اش رو پیدا کردین؟. 
_ چرا می‌خوای اذیتم کنی؟. 
+ من نمی‌خوام اذیتت کنم فقط دارم سوال می‌پرسم یکی از دوستای من پلیسه، بهش گفتم که سهراب تیر خورده گفت اگه پیداش کرده بودن می‌فهمیدن که تیر خورده همه آشناهاش و می‌کشوندن کلانتری؛ رعنا خانم خواهش می‌کنم واقعیت و بگین. 
_ شایان نذاشت ما بریم و جنازه‌اش رو ببینیم گفت تو این مدت که مونده گوشتت از بین رفته و دیدنش فقط حالمون و بدتر می‌کنه.
+ یعنی شما ندیدین پسرتون و؟.
سر تکان داد و گفت_ برای تشییع جنازه هم نذاشت ما بریم گفت الان همه منتظر کوچک‌ترین نشانه یا حرکت از شما هستن، تا نابودتون کنن هرچی التماسش کردم گوش نداد.
+ پس شما از کجا مطمئنی که اون واقعا پسرت بوده؟ شاید اصلا جنازه‌ای درکار نباشه.
در سکوت فقط نگاهم می‌کرد کمی که گذشت گفت_ بریم خونه.

#پارت صد و شش... 

 سوار ماشین شدیم و به سوی خانه‌ی سهراب حرکت کردیم در میان راه رعنا به شایان زنگ زد و خواست به خانه برود، وقتی رسیدیم لیانا با ذوق گفت_ خب خواهر من چطور بود؟.

با طعنه زدن از کنارش گذشتم و روی مبل نشستم، رعنا گفت_ برادرت خوب بود کلی بهت سلام رسوند.

لیانا بی ذوق گفت_ واقعا پسره؟ چقد بد.

عزیزخانم گفت_ ایشالا سالم و سلامت باشه جنسیتش که مهم نیست. 

لیانا پاش رو به زمین کوبید و گفت_ من آبجی دوست دارم. 

حرف‌هایشان حالم را بد می‌کرد بلند شدم و به حیاط رفتم، از خودم متنفر بودم آنها داشتند مسخره‌ام می‌کردن. 

کاش میشد جوری از شر این بچه خلاص شد ولی رعنا ازم شکایت می‌کرد اصلا از اول هم نبايد اینجا می‌آمدم باید وسط خیابان جلوی ماشین می‌پریدم یا مثل سری پیش از رو پل پایین می‌پریدم، اینجور دیگر کسی تحقیرم نمی‌کرد یا بد نگاهم نمی‌کرد البته که اگه می‌پریدم صد در صد خودم هم می‌مردم ولی از این وضعیت که بهتر بود در باغ قدم می‌زدم تا حالم بهتر شود شایان مرا که دید چشمانش چهارتا شد و گفت_ تو اینجا چیکار می‌کنی؟ با اجازه کی اومدی اینجا؟.

+ با اجازه ی رعنا خانم اومدم.

 نزدیک آمد و گفت_ دیگه چی از جونمون می‌خوای؟ داداشم و کشتی بست نبود؟ باز اومدی چیکار؟.

+ من داداشت و کشتم؟ خودت که اونجا بودی دیدی که وکیلی بهش شلیک کرد دیدی که خودش رفت سمت درختا و افتاد.

_ درسته، ولی اگه تو سرت و تو کار ما نمی‌کردی هیچکدوم از این اتفاقات نمی‌افتاد حالا هم برو بیرون از اینجا.

بعد راهش را کشید و سمت خانه رفت گفتم+ چرا داری مخفی کاری می‌کنی؟ چرا واقعیت رو نمیگی؟.

ایستاد و گفت_ واقعیت اینه که تو زندگی ما رو داغون کردی حالا هم راست راست داری اینجا جولون میدی.

باز خواست برود گفتم+ اون زنده است مگه نه؟ اصلا شما جنازه‌اش رو پیدا نکردین درسته؟.

نگاهم کرد و گفت_ خوبه! توهم زدی، چی میزنی انقد بالایی؟.

وارد خانه شد من هم پشت سرش رفتم رعنا، عزیزخانم و لیانا نشسته بودن شایان سلام داد و گفت_ با من کار داشتی خاله رعنا.

رعنا بلند شد و نزدیک شایان رفت و گفت_ می‌خوام برم جای پسرم، منو می‌بری؟.

شایان گفت_ بله خاله، آماده شین خودم می‌برمتون. 

رعنا گفت_ عزیزخانم، میشه غذا بذارین! می‌خوام ببرم برای پسرم، مطمئنا غذای درست و حسابی نخورده گشنه است.

شایان با تعجب گفت_ غذا ببرین برای کسی که مرده؟.

رعنا معترضانه گفت_ نه پسرم نمرده، زنده است تو می‌دونی کجاست منو ببر پیشش، همین الان.

شایان گفت_ چی میگی خاله؟ من خودم جنازه شو دیدم، خودم اون و دفن کردم چطور میگی که اون زنده است؟.

_ چرا نذاشتی من پسرم و ببینم؟.

_ نمی‌خواستم حالتون بد بشه شما تازه پسرتون و پیدا کرده بودین دلم می‌خواست همون قیافه‌ای که تو درمانگاه دیدین و همیشه به یاد بیارین.

رعنا زانو زد و گفت_ شایان التماست می‌کنم بگو پسرم زنده است؟ بگو کجاست؟ لطفا، ازت خواهش می‌کنم.

شایان نشست و گفت_ این کارا چیه؟ من بهتون دروغ نگفتم نمی‌دونم این حرفا رو از کجا شنیدین که اینجوری میگین.

_ خب اگه سهراب و واقعا پیداش کردین چرا نبردنش پزشک قانونی؟ چرا مصطفیِ عوضی الان بیرون و واسه خودش میگرده.

_ شما بدبین شدین باور کنین من تمام تلاشم رو دارم می‌کنم تا وکیلی و گیر بندازم شما یه مدت دندون رو جگر بذارین من قول میدم که گیرش بندازم اینجوری خودتون و عذاب ندین.

#پارت صد و هفت... 

_ شایان تو واقعا با چشمای خودت سهرابم و دیدی؟.

شایان بلند شد و سمت میز رفت و عکس سهراب را برداشت و روی مبل نشست و گفت_ نمی‌دونم چرا این اواخر اصرار داشت وقتی که مرد، این عکسش و ربان بزنیم می‌گفتم تو خل شدی اصلا چرا باید به فکر مرگ باشی، می‌گفت فکر کن این آخرین وصیتمه، می‌ذارمش تو اتاقم و به موقعش بذار تو مراسمم، مثل یه امانتی که باید به دست صاحبش برسه، می‌گفت اگه به حرفش گوش نکنم میاد سراغم و منو هم با خودش میبره.

عزیزخانم عکس را گرفت و گفت_ الهی بمیرم برای این خنده‌ی قشنگش، رو دل همه‌مون داغ گذاشت.

ناگهان در ذهنم یک جرقه خورد گفتم+ بهتون چی گفت؟مثل یه امانتی؟.

شایان با تعجب نگاهم کرد و انگار یاد حرف سهراب افتاد و گفت_ دوباره بگو بهت چی گفت.

+ گفت به شایان بگو بعد از مرگم اون امانتی رو به صاحبش برسونه.

شایان قاب عکس و از عزیزخانم گرفت و پشتش را باز کرد و گفت_ این دیگه چیه؟.

 نزدیک‌تر رفتم یک فلش داخل قاب مخفی شده بود شایان با تعجب نگاهش می‌کرد گفت_ منظور از امانتی این بود؟ حالا صاحبش کیه؟.

خیلی عجیب بود اینکه کسی فلشی را پشت عکس قایم کند و بعد بخواهد عکس را در مراسمش بگذارند.

 شایان فلش را برداشت و طبقه بالا رفت .رعنا گفت_ کجا میری؟ بیا اینجا ببینم اون چیه؟.

شایان نگاهش کرد و گفت_ خاله دندون رو جگر بذار ببینم چیه، بعد بهتون میگم.

بلافاصله به اتاق رفت. همه با تعجب به هم نگاه می‌کردیم.

... راوی...

شایان وارد اتاق سهراب شد و لپتاپ را روشن کرد و فلش و وارد جایگاه کرد و پوشه را باز کرد چند تا فیلم و عکس بود دانه دانه و با دقت نگاه می‌کرد و به این فکر می‌کرد صاحبش کیست؟ فیلم‌ها به صورت مخفیانه گرفته شده بود. 

روایت فیلم‌ اول:(چندین مرد و یک زن که شامل احمدی و فاتح و خانم مقدم بودن دور یک میز بزرگ و گرد نشسته بودن و درحال صحبت و معامله مواد بودن هرکی حرفی میزد تا اینکه دوتا پسر بچه‌ی دوازده یا سیزده ساله رو داخل آوردن و مردی که همراهشان بود گفت_ این دوتا بچه، بیرون ايستاده بودن و جاسوسی می‌کردن.

بچه‌ها التماس می‌کردن و دائم می‌گفتن ما جاسوس نیستیم یکی از مردهای ناشناس تفنگش را درآورد و دوتایی‌شان را کشت و بی اهمیت به چیزی دوباره مشغول کار خودشان شدند).

روایت فیلم دوم:(داخل بیابان دوباره همان جمع بود دوتا کامیون هم با فاصله از آنها نگه‌داشته بود بعد از یکم گپ و گفت، سه تا کوله پشتی بینشان رد و بدل شد بعد کامیون‌ها بررسی شد و همه سوار ماشین شدن و رفتن).

عکس‌ها از قیافه مردمانی بود که توی دوتا فیلم بود و چند تا هم از اتاق‌هایی بود که داخلشان پر از تجهیزات پزشکی و مواد و سلاح بود.

شایان نمی‌دونست باید چیکار کند این فلش را به کی تحویل می‌داد به پلیس یا وکیلی؟ آن شب را تا صبح با خودش فکر کرد و آخر سر تصمیم خودش و گرفت صبح زود، بدون اینکه به کسی چیزی بگوید از خانه خارج شد، تنها مقصدش مرکز بود با چندتا از دوستانش هماهنگ کرده بود تا مدارک مربوط به باند خلافی که چند سال تحت تعقیب بودن را تحویل بدهد مطمئن بود با این فلش، افراد زیادی گیر می‌افتادن و مطمئنا تا سالیانِ سال در زندان می‌ماندن اینجوری وکیلی هم که خودش رد اتهام کرده و آزاد شده بود دوباره گیر می‌افتاد چون تجهیزات پزشکی واسه او بود.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

اطلاعیه ها


×
  • اضافه کردن...