رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

ارسال‌های توصیه شده

#پارت نود و نه... 

به صندلی تکیه دادم حالم بد شد این ممکن نبود حالا من باید چیکار می‌کردم؟ دکتر گفت_ برات مولتی ویتامین یکم قرص تقویتی می‌نویسم حتما استفاده کن.

+ من این بچه رو نمی‌خوام.

_ منظورت چیه؟.

+ پدر این بچه مرده؛ راهی هست که بتونم از دست این بچه خلاص شم؟.

_ راه که هست ولی یکم دردسر داره.

+ شما می‌تونین این کار و بکنین؟.

_ اینجا یه درمانگاه دولتیِ، این کار برام دردسر میشه باید بری جای خصوصی یا پیش دکتر زنان و زایمان.

برگه آزمایش را برداشتم و بی خداحافظی رفتم کنار خیابان نشستم ضعف داشتم حالم بد بود در اینترنت یک دکتر خوب پیدا کردم ولی برای عصر بود نمی‌خواستم خانه بروم ، تنها حالم بدتر میشد به بهار زنگ زدم و سمت خونه‌اش رفتم، خیلی گشنه‌ام بود فقط دعا می‌کردم غذاش حاضر باشد آیفون را زدم و با صدای همیشه شادش گفت_ بیا بالا.

از پله‌ها بالا رفتم دم در منتظر بود بغلش کردم تا شاید حالم خوب شود. 

نشستیم و چای خوردیم و کلی حرف زدیم بوی غذا می‌آمد دیوونه‌ام کرده بود نتونستم خودم را کنترل کنم گفتم+ چی گذاشتی! بوش همه جا رو برداشته.

گفت_ قورمه سبزی، تا یک ربع دیگه امیر میاد غذا میارم.

با خجالت گفتم+ ببخشیدا، مزاحمت هم شدم.

_ نبابا خیلی خوش اومدی، تنها دلم می‌گیره، خوبه که تو هستی.

داشتم چای و شکلات می‌خوردم که گفت_ مهتا می‌خواستم باهات حرف بزنم راجع‌به حرفای اسما.

چای تو گلوم پرید و به سرفه افتادم پشت کمرم زد تا حالم جا آمد گفتم+ چی میخوای‌ بگی؟ نکنه حرفاش و باور کردی؟.

_ نه من بهت شک ندارم فقط می‌خوام مطمئن بشم که تو حامله نیستی .

+ مطمئن باش من خطایی نکردم.

_ آخه تو خیلی تغییر کردی هم رفتارت هم صحبت کردنت، کلا یه آدم دیگه شدی.

+ منکه تغییری نمی‌بینم.

_ تو همیشه از شکلات توت فرنگی متنفر بودی و الان این سومین شکلاتیه که داری می‌خوری، همین‌طور رنگت هم خیلی پریده.

+ بس کن بهار، من خطایی نکردم و حامله هم نیستم، اصلا من دیگه میرم.

چایم را زمین گذاشتم و کیفم را برداشتم و که صدای زنگ خانه آمد بهار گفت_ امیر اومد بشین برم در و باز کنم.

نمی‌خواستم قرمه سبزی نخورده برم چون بوش خیلی هوس انگیز بود امیر یالله گویان داخل آمد، ولی تنها نبود کوروش هم همراهش بود گفتم کا‌ش رفته بودم اینطور خیلی ضایع بود بلند شدم و با جفت‌شان احوالپرسی کردم بعد نشستند بهار برای آنها چای آورد امیر گفت_ چه خبرا خانم، چند روزه خبری ازت نیست گوشی تو هم جواب نمیدی.

+ حوصله هیچی نداشتم گوشی مو از دسترس خارج کرده بودم.

_ یه مدته با ما نیستی، مشکلی پیش اومده؟ از ما خطایی دیدی؟.

+ نه مشکلی نیست نمی‌خوام مزاحمتون بشم دیگه زندگی دونفره است دیگه.

کوروش خطاب به امیر گفت_ بله دیگه، همه دوستا مثل من نیستن که گاه و بی گاه مزاحمتون بشن.

امیر با خنده گفت_ تو که شورش و دراوردی اجازه بدم شب اینجا می‌خوابی.

داشتن با هم شوخی می‌کردن و من اصلا به آنها گوش نمی‌دادم، حواسم به ساعت بود برای ساعت چهار نوبت دکتر داشتم و هنوز ساعت یک بود یک شکلات دیگر برداشتم که نگاهم به بهار افتاد که نگاه می‌کرد از کارم پشیمان شدم ولی دلم می‌خواست دیگر، اهمیتی بهش ندادم و شکلاتم را خوردم بهار می‌خواست غذا بیاورد برای اینکه ناز بیاورم گفتم+ من برم دیگه آره؟ بیشتر از این مزاحم نشم.

 

  • پاسخ 103
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع


#پارت صد... 
بهار گفت_ الان که می‌خوام غذا بیارم بیا کمک کن ظرفا رو ببریم.
ظرفها و وسیله‌ها رو سر سفره گذاشتم و منتظر بقیه ماندم وقتی همه آمدن سر سفره نشستیم ، بهار غذا ریخت، منتظر ماندم تا بقیه بردارن و بعد من ریختم شروع کردم به خوردن خیلی خوب بود گفتم+ خیلی خوشمزه شده دستت درد نکنه.
با خوشی گفت_ چه عجب! بالاخره شما از دست پخت من ایراد نگرفتی.
کوروش هم گفت_ دستپختت فوق العاده است دستت درد نکنه.
بهار خودشیفته گفت_ معلومه که غذاهام خوشمزه است نه اینکه مهتا خانم سرآشپز بین المللیه، همیشه ازم ایراد میگیره، حالا من یه چیزی بلدم، فکر کنم شوهر تو سوءهاضمه می‌گیره انقد که تخم مرغ و سیب زمینی بخوره.
بلند خندیدم و بعد گفتم+ من فقط تونستم ماکارانی درست کنم اونم بعد از کلی سوزوندن و خمیر شدن و خام موندن.
بهار گفت_ خوبه یه هنر بهت اضافه شده.
+ زمانی که مامانم زنده بود نمی‌ذاشت منو آنا دست به سیاه و سفید بزنیم همش می‌گفت شما باید درس بخونین حالا بعدا کار خونه رو یاد می‌گیرین بعد از مرگش هم آنا نمی‌ذاشت کاری کنم همش می‌گفت اگه تو کار کنی مامان منو نمی‌بخشه، بخاطر همین هیچکی دلش نمی‌خواست من بیام تهران، همه می‌گفتن تو از گشنگی می‌میری خیلی اصرار کردم تا اجازه دادن ولی کاش به حرفشون گوش می‌کردم و نمی‌اومدم.
بهار گفت_ خدا مادرت و بیامرزه ولی دیگه باید یاد بگیری وقتی شوهرت بیاد خونه، ازت غذا می‌خواد نه این حرفا رو،اگه شوهرت هم مثل شوهر من باشه که دیگه واویلا، غذات اگه دیر بشه خونه رو رو سرش می‌ذاره.
امیر خندید و گفت_ داشتیم بهار خانم؟ من کی این کار و کردم.
_ داد نزدی ولی چشمات و ندیدی چقد وحشتناک میشن می‌خوان آدم و بخورن.
زل زدم به غذا و گفتم+ من تا چند روز دیگه برگردم مشهد.
بهار گفت_ واقعا؟ کی باز برمیگردی تهران؟.
+ هیچ وقت.
_ پس دانشگاه چی؟ ترم بعد و می‌خوای چیکار کنی؟.
+ دیگه برام مهم نیست، نمی‌خوام بیام اینجا.
_ چیزی شده؟ ببینم نکنه بخاطر سهراب همتیه؟.
بغض کردم جرات نگاه کردن به هیچ کدامشان را نداشتم گفتم+ من یه کار اشتباه کردم فقط می‌خوام برم از اینجا.
امیر گفت_ چیکار؟ نکنه... حرفای اسما.
دیگه ادامه نداد بهش نگاه کردم و گفتم+ بهم شک کردین، آره؟.
سرش رو پایین انداخت من هم به غذا زل زدم و گفتم+ من... من... اون و کشتم.
بعد اشکم ریخت بهار هینی کشید و گفت_ چی میگی تو؟ یعنی چی که اون و کشتی؟.
+ من فقط ترسیدم خواستم فرار کنم اصلا نفهمیدم چجوری سر و کله‌اش پیدا شد تا به خودم اومدم دیدم افتاد تو دره، هیچکی نتونست پیداش کنه.
بهار گفت_ داری هذیون میگی، یعنی چی این حرفا؟.
+ اشتباه کردم همون روزی که گفتی از لیانا فاصله بگیرم باید به حرفت گوش می‌دادم نباید می‌رفتم پیشش حالا نمی‌دونم باید چیکار کنم.
کوروش که تا اون موقع ساکت بود گفت_ مطمئنی که مرده؟.
امیر گفت_ همین چند روز پیش رفتیم مراسمش.
کوروش گفت_ چجوری کشتیش؟.
نگاهش کردم نمی‌دانستم باید واقعیت را بگویم یا نه؟ بهار گفت_ بگو مهتا، کوروش پلیسه می‌تونه کمکت کنه.
با چشمای ترسیده نگاهش کردم و آب دهنم را قورت دادم کوروش گفت_ نترس، کمکت می‌کنم فقط توضیح بده چه اتفاقی افتاد؟.


#پارت صد و یک... 
سرم را پایین انداختم، نمی‌خواستم واقعیت را بگویم تا آبروم برود با زحمت گفتم+ دقیق نمی‌دونم وکیلی چیکار کرده بود که زنش به پلیس لوش داد ولی اون فکر می‌کرد کار سهراب همتیه، اون و گروگان گرفته بود و من و هم چون فکر می‌کرد زنشم گرفته بود از اونجا فرار کردیم رفتیم تو یه روستایی ولی من می‌خواستم جونم و نجات بدم از اونجا رفتم، نمی‌دونم اون وکیلی عوضی چجوری پیدام کرد می‌خواست منو بکشه، تفنگش رو سمتم گرفت و شلیک کرد ولی نمی‌دونم یهو سهراب چجوری اومد وسط، تیر خورد تو دستش و بعد افتاد تو دره، پلیس و آتش‌نشانی هرجا رو گشتن نبود من نمی‌خواستم اینجوری بشه فقط ترسیدم.
_ خب تو نزدی که پس چرا انقد ترسیدی؟.
+ میترسم باز بیان سراغم.
_ چرا فکر می کردن تو زنشی؟.
+ لیانا گفت، وکیلی می‌خواست اونو با خودش ببره وقتی فهمید دختر کیه ولش کرد اومد سراغ من، لیانا گفت من زن سهراب همتیم تا نجاتم بده ولی اونا به حرفش گوش نکردن.
_ غیر از تو کسی هم اونجا بود؟.
+ شایان دوستش.
_ یعنی اون دید که سهراب و زدن؟.
سر تکان دادم که دوباره گفت_ به پلیس گفته؟.
+ الان و نمی‌دونم ولی اون روز وکیلی تو مراسم بود.
_ یه چیزی هست که به پلیس نگفتن، ببینم گفتی تیر خورد آره ؟.
باز سر تکان دادم چند لحظه ساکت شد و چند قاشق غذا خورد و گفت_ اون و هنوز پیدا نکردن.
امیر گفت_ چی؟.
_ سهراب و میگم، جنازه‌اش رو هنوز پیدا نکردن.
_ براش مراسم گرفتن. رو چه حساب میگی پیدا نکردن؟.
_ اگه جنازه‌اش پیدا میشد زحم روی دستش معلوم بود بعد می‌گشتن دنبال کسی که تیر زده پای همه خانواده‌ و آشناهاش به این قضیه باز میشد نه اینکه قاتلش راست راست بیاد تو مراسم و کسی بهش کار نداشته باشه.
بهار گفت_ یعنی ممکنه که اون زنده باشه؟.
_ هرچیزی ممکنه.
+ ممکن نیست اگه گلوله اون نکشه زخم‌های روی بدنش اون می‌کشه یا از خماری می‌مره.
سه تایی با تعجب گفتن_ خماری؟.
سر تکان دادم و گفتم+ اون رو معتادش کردن هر یکی یا دو ساعت بهش یه سرنگ تزریق می‌کردن نمی‌دونم چی بود،ولی وقتی دیر میشد به التماس می‌افتاد.
_ با همکارام مشورت می‌کنم ببینم نظرشون چیه، فقط باید بگم که فرار کردن کار و خراب تر می‌کنه.
ساعت سه بود باید سریع‌تر می‌رفتم خداحافظی کردم و تاکسی گرفتم و آدرس را گفتم و حرکت کردیم ولی خیلی دلم شور میزد چهل دقیقه بعد رسیدیم وارد مطب شدم هنوز هیچ کسی نبود فقط منشی نشسته بود ازش نوبت گرفتم گفت باید منتظر دکتر بمانم، یک ربع گذشت دکتر آمد و به منشیش گفت_ ده دقیقه دیگه بفرستش داخل. 

 

#پارت صد و دو... 

ده دقیقه سرسام‌آور گذشت و داخل رفتم برگه آزمایش را جلویش گذاشتم نگاه کرد و گفت_ مبارکه جوابش مثبته.

بی تعارف گفتم+ می‌خوام بچه رو سقط کنم.

_ به چه دلیل؟.

+ پدرش فوت شده توانایی پرداخت هزینه‌ها رو ندارم.

_ باید از دادگاه نامه بگیری برای این کار.

+ نمیشه یه کاریش بکنین من دیگه تحمل این وضع و ندارم.

_ یه راه سریعترم هست غیرقانونیه اگه پلیس بفهمه ممکنه بگیرتتون.

+ مهم نیست میشه برام انجامش بدین.

لبخندی زد و گفت_ من کار غیرقانونی نمی‌کنم باید برین جای دیگه مثل مطب‌های خصوصی که تحت پوشش جای خاصی نیستن، یا میتونین برین پزشک قانونی اگه مشکلتون جدی بود بچه رو بندازن.

+ شما جایی رو می‌شناسین که این کار و انجام بده؟.

برگه آزمایش رو سمتم هل داد و گفت_ نه متاسفانه تاحالا همچین موردی نداشتیم.

تشکر کردم و بلند شدم هنوز به در نرسیده بودم که گفت_ بهتره این کار و نکنی، شما حق نداری به جای آدمی که زنده است قلب داره و نفس می‌کشه تصمیم بگیری.

+ شما از زندگی من چی می‌دونی که این جور میگی؟.

_ من از زندگیت هیچی نمی‌دونم، فقط اینو می‌دونم که اون بچه الان یه موجود زنده است و همچی و متوجه میشه شما نباید حق زندگی و ازش بگیری.

بهش اهمیت ندادم و از آنجا خارج شدم، تو ایستگاه اتوبوس نشسته بودم که ناگهان یاد رعنا و فرامرز افتادم آنها دکتر بودن شاید می‌توانستن کمکم کنند ولی اگه میفهمیدن که او بچه‌ی سهراب است، چی؟.

چاره‌ای نبود به خانه‌یشان رفتم. 

لیانا کنارم نشسته بود و مدام گله می‌کرد و اشک می‌ریختن کمی که حالش بهتر شد گفتم+ رعنا خانم نیست من می‌خوام باهاش حرف بزنم.

لیانا گفت_ راستش من اصلا از اتاقم بیرون نیومدم نمی‌دونم، وایستا کو.

بعد عزیز خانم را صدا زد و گفت_ مامان رعنا کجاست؟.

عزیز خانم گفت_ تو اتاقش بود بهش قرص دادم احتمالا خوابه.

صدای رعنا از بالای پله‌ها می‌آمد که سهراب را صدا میزد عزیزخانم گفت_ باز بیدار شد.

 بعد سمت پله‌ها رفت رعنا پایین آمد و گفت_ عزیزخانم، سهرابم و ندیدین؟.

عزیزخانم دست پشت کمرش انداخت و به سمت ما هلش داد و گفت_ بیا قربونت برم، سهرابتم میاد.

بی توجه به ما روی مبل نشست و عزیزخانم براش آب ریخت و دستش داد وقتی حالش بهتر شد گفت_ رعنا خانم، این دختره طفلی خیلی وقته اینجا نشسته می‌خواد باهات صحبت کنه.

رعنا نگاهم کرد سلام دادم که درجواب فقط سر تکان داد و گفت_ چیکار داری؟.

به لیانا و عزیزخانم نگاه کردم و گفتم+میشه تنها صحبت کنیم؟.

عزیزخانم و لیانا به آشپزخانه رفتن. رعنا گفت_ خب حالا تنهاییم بگو حرفتو.

می‌ترسیدم کسی بشنود کنارش نشستم و گفتم+ رعنا خانم می‌دونم شما حالتون خوب نیست، ولی منم چاره‌ای نداشتم تنها کسی که می‌تونه کمکم کنه شمایی.

_ مشکلت چیه؟.

+ راستش خیلی خجالت می‌کشم از گفتنش ولی مجبورم که بگم.

دستم را گرفت و گفت_ بگو خجالت نکش.

سرم را پایین انداختم و گفتم+ من... من حا... مله‌ام.

با ابروهای بالا پریده و چشمان از تعجب گرد شده گفت_ چی؟.

+ رعنا خانم اومدم کمکم کنی بخدا دیگه نمی‌دونم چیکار کنم می‌ترسم آبروم بره.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

اطلاعیه ها


×
  • اضافه کردن...