رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

ارسال‌های توصیه شده

#پارت_بیست‌و‌سوم

بابا چشم غره‌ای به نازنین رفت و نازنین هم شانه‌ای بالا انداخت. همه ی مان می‌دانستیم که محمد ابدا اهل این مسائل نبود. آن همه دختر آفتاب و مهتاب ندیده‌ای که مادر از آن‌ها شیرین کی خسرو می‌ساخت، در یک آن چنان عیب و ایرادهایی رویشان می‌گذاشت که هر که نمی‌دانست تصورش بر مادر فولاد زره و هند جگرخوار می‌رفت.

بعد از آن شب تقریبا چند شبی گذشته بود. بابا با چند تا از دوستانش برای زیارت و سیادت به قم رفته بودند. آن شب‌ها محمد به خاطر تنهایی ما شب‌ها زودتر داروخانه را به دوستش می‌سپرد و به خانه می‌آمد. سر سفره نشسته بودیم. محمد همان‌طور که مثل تمام شب‌های اخیر، کم اشتها داشت با غذایش بازی می‌کرد. بی‌هوا سرش را بالا آورد و گفت:

- فردا می‌خوام یه جایی ببرمت نگارین.

لقمه‌ای که به تازگی در دهان گذاشته بودم به ناگاه نفسم را تنگ کرد و به سرفه افتادم. مادر که در سمت دیگر من نشسته بود، ضربه‌ای به پشتم زد. محمد دستپاچه، لیوانی را پر از دوغ کرد و به دستم داد.

- میای؟

لیوان دوغ را از دستش گرفتم و چند جرعه‌ای نوشیدم. تازه نفسم بالا آمده بود که گفت:

- یکی می‌خواد ببینتت!

با نگاهی که از شدت تعجب می‌لرزید، چشمانم را مستقیم در چشم‌هایش دوختم. چه کسی؟

مادر با ترش رویی رو به محمد کرد و گفت:

- حالا چه وقت این حرفاست محمد؟ نمی‌شد بعدا بگی؟

بعد سری سمت من چرخاند و گفت:

- نمی‌خواد فردا جایی بری یه هفته، ده روز دیگه عروسی شقایقه، باید بری خرید کنی یا پارچه بخری بدی خیاط. فردا کلی کار داریم.

محمد طوری که انگار مخاطبش مامان بود با لحنی اعتراض‌آمیز گفت:

- یعنی چی نگو مامان؟ مگه می‌شه نگفت؟ نمی‌فهمه بعدا؟ من می‌گم نخواست نمیاد!

نازنین که تا آن لحظه چهره‌اش شبیه علامت سوال بود و  با چشمانی درشت شده که روی چهره‌ی ما سه تا می‌دوید، ناگهان چهره‌اش بی تفاوت شد انگار که جواب سوالات توی ذهنش را دریافته بود.

حالت چهره‌ی او حالا به من سرایت کرده بود، نازنین خیلی با اشتها قاشقش را پر برنج می‌کرد و در دهان می‌گذاشت، بعدش هم با یک قاشق سالاد و یک جرعه نوشابه از خجالت خودش درمی‌آمد.نگاهم را از نازنین به محمد منتقل کردم و این انتظار را با حرکت سر تکرار و تاکید کردم. محمد آب دهانش را قورت داد و منتظر دستور به مامان نگاهی انداخت، انگار پشیمان شده بود. هر چه بیشتر می‌گذشت ترس و نگرانی ام فزونی می‌یافت.

خواستم انتظارم را اینبار با کلماتی که بوی خشونت می‌داد تکرار کنم که گفت:

- ما اون شب که تو بازداشتگاه بودی مجبور شدیم برای گرفتن وثیقه سراغ امیر بریم.

ناگهان انگار حجم بسیار زیادی آب سرد روی تمام بدنم ریخت، شبیه آن بود که جلوی نفسم را گرفته باشند، به سختی می‌توانستم نفس بکشم؛ اصلا انگار یادم رفته بود باید نفس بکشم. با نگاهی مبهوت، بی حرکت چشمانم قفل ترس چشمان محمد شده بود. دستم را بالا آوردم و دستش را که جلویم در رفت و آمد بود، متوقف کردم. صدایش را می‌­شنیدم که داشت با ترس زمزمه می‌کرد:

- خوبی؟ یخ کردی چرا؟

@Nasim.M

ویرایش شده توسط yeganeh07
  • پاسخ 59
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

#پارت_بیست‌و‌چهارم

اما ذهن من سعی در فهمیدن چیزی داشت که فهمش هم جندان دشوار نمی‌نمود. امیر؟ امیر وثیقه گذاشته بود؟ صدایم خش‌دار و بی رمق شنیده شد:

- چرا این کارو باهام کردی محمد؟!

- من ..من قربونت برم..

قبل از آن که جمله ی محمد کامل شود، با هول و ولای مامان، نازنین برخواسته بود و یک لیوان آب برایم آورده بود، منتها قبل از آن که من تصمیم گرفتن آن را بگیرم، محمد آن را چنگ زده بود و نزدیک لب‌هایم آورده بود. به اجبار چند جرعه نوشیدم و حالم بهتر شد. مامان که تقریبا روبه روی محمد نشسته بود، داشت با چشم‌هایش برای محمد خط و نشان می‌کشید. محمد برای توجیه کارش گفت:

- ببین نگارین به خدا مجبور شدیم اگه بابا می‌فهمید خیلی بد می‌شد. ما هم به خاطر اینکه بابا نفهمه اینکار رو کردیم. خودت که بهتر می‌دونی ما یه بار تا دم از دست دادنت رفتیم نمی‌خوایم...

به میان حرف‌هایش رفتم، نمی‌خواستم جریانات گذشته و جریان بی‌هوشی چند روزه من و اتفاقات ریز و درشتی که از آن پس در زندگیم چشیده بودم تکرار شود، خصوصا که مهلک‌ترین پیامد آن بی‌هوشی از دست دادن فرهاد بود.

قاشقی که در دستم بود را آهسته روی بشقاب نیمه پرم گذاشتم و برخواستم، تنها جمله‌ای که شنیدم صدای خودم بود که می‌گفت:

- خیلی خوب میام.

خودم هم بیشتر از آن سه متحیر حرفی که از دهانم خارج شده بود، بودم. خودم هم نمی‌دانستم این چه حرف بیجا و بی محلی بودم که زدم. اما حالا چه می‌شد کرد، باید بعد از آن رفتار ناشایست پنج ماه و چند روز پیشم دوباره با او روبه رو می‌شدم.

صبح وقتی تازه داشتم خواب خوش صبحگاهی را تجربه می‌کردم. با احساس فرو رفتن تخت خوابم سبک شد و وقتی صدای محمد را شنیدم، مرغ هفتاد رنگ خوابم چنان از شاخه چشمانم پر کشید که انگار هیچ‌گاه سر از تخم بیرون نیاورده بود. با همان چشمان خمار از خوابم که به سختی گشوده بودمشان، طلبکارانه گفتم:

- هان؟

محمد خنده ای کرد و گفت:

- پاشو مگه نگفتی امروز با هم بریم؟

پشتم را دوباره به او کردم و گفتم:

- حالا دیر نمی‌شه که. تو داروخونه تو برو میریم بعدا.

- پاشو دیگه. زیرش نزن، گفتی میریم، باید بیای!

محمد هم وقتی قفلی می‌زد، بیخیال نمی‌شد.

- خیلی خوب. برو تا حاضر شم.

صدای در را که شنیدم، سعی کردم خواب را کنار بگذارم و با تلاشی فراوان به سختی از جا برخواستم و بدون اینکه یادم بیاید موهایم را شانه بزنم و ببندم، از اتاق خارج شدم. محمد منتظر من، سوییشرتش را رو پایش انداخته بود و سرش را در گوشی اش فرو برده بود. وقتی مرا دید با خنده گفت:

- نیای اونجوری فرار می‌کنن.

بدون اینکه حوصله کنم جواب دندان شکنی نثارش کنم بی حرف، وارد دستشویی شدم و همان‌جا هم موهایم را شانه کردم و بیرون آمدم.

به زور مامان، استکان دور طلایی که محتوی چایی خوش رنگی بود را سر کشیدم و آن‌قدر که محمد برای دیر شدن، عجله داشت. بیخیال صبحانه خوردن شدم و برای عوض کردن لباسم به اتاقم پناه بردم.

سعی کردم شادترین و مفرح‌ترین لباس کمدم را انتخاب کنم. هیچ دلم نمی‌خواست امیر پی به ناآشفتگی درونم ببرد. یک مانتوی لیمویی رنگ را همراه شال سفید و شلوار بوت کات پارچه‌ای به تن کردم. بعدش هم برخلاف رسم همیشگی آرایش کم رنگی را بر روی صورتم طرح زدم. چشمان درشتم را به خط چشمی باریک و سورمه‌ای غلیظ مذین کردم و با رژ لبی نیمه تیره از لوازم آرایشی‌ام دست کشیدم. امیر آخرین نفری بود که قصد نشان دادن ویرانی درونم را به او داشتم. وسایل مورد نیازم را درون کیفی سفید رنگ ریختم و از اتاق خارج شدم.

مامان و محمد میان آشپزخانه در حال نزاعی دوباره بودند.

@Nasim.M

#پارت_بیست‌و‌پنجم

- محمد وای به حالت بچم رو با حال زار و نزار ورداری بیاری خونه ها؟

- مامان بچه که نیست. وقتی گفت میام، منم تعجب کردم شاید اصلا وقتی امیرو ببینه...

با صدای من که به بلندی می‌گفتم: «من حاضرم» نگاه هردو به سمتم چرخاند.  حیرت را، خیلی خوب می‌توانستم از پشت چشمان درشت‌شده شان و بی حرکت ماندنشان میان آشپزخانه حس کنم. لبخندی زدم و با حرکت سر دلیل نگاهشان را جویا شدم. محمد هم انگار خوشش آمده بود که به سرعت خداحافظی کرد و از آشپزخانه بیرون جست. من هم بدون آنکه برای خداحافظی جلو بروم از همان فاصله ترتیب عمل دادم و مامان را با کنجکاوی‌اش تنها گذاشتم. بعد هم با برداشتن یک جفت کفش اسپرت سفید رنگ عرض حیاط را طی کردم و بعد بر هم زدن در حیاط، کنار محمد روی صندلی جلو جا گرفتم.

به تعجبشان حق می‌دادم، بعد از یک سال و سه ماه جدایی من از فرهاد، همچنین سبکی از لباس پوشیدن از من بعید بود؛ در واقع زندگی من به دو بخش تقسیم شده بود، قبل از او و بعد از او!

- خوشم اومد جوجه، اینه اون نگارینی که من می­‌شناختم.

لبخند بی ریایی زدم و گفتم:

- ممنون!

تمام ده دقیقه‌ای که تا شرکت امیر طول کشید، چند آهنگ از استاد شجریان بود، محمد بود دیگر!

با بوقی که محمد زد وارد محوطه بزرگ و با شکوه شرکت شدیم. درختان تنومند و سرو و کاج دور تا دور موطه را محیط کرده بود. سنگفرش‌های فیلی رنگ و خوش نقش، زیر پایم می‌رقصیدند انگار! کلمه‌ی شکوه برای آن بنا و ساختمان اندکی حقیر می‌نمود.

من و محمد در کنار هم سعی می‌کردیم مسیر را طی کنیم. به راستی همچنین مساحتی برای یک شرکت کمی بزرگ نبود؟

تازه نگاهی به سر و لباس محمد انداختم. کت و شلوار اسپرت طوسی رنگی پوشیده بود و پیراهنی به سفیدی برف! نگاه خیره‌ام را حس کرد و برگشت:

- تو هم خوشتیپ شدیا ناقلا.

لبخندی خجالت زده زدم:

- ما همیشه همین‌جوری بودیم ولی تو...

نفسی عمیق کشید و ادامه داد:

- ولش کن حیف روز دو نفره مون نیست با این حرفا خرابش کنیم؟

لبخندی زدم و تایید کردم تا رسیدنمان به در مجلل بزرگ و شیشه‌ای که با فلزی طلایی رنگ به شکلی هنرمندانه قاب گرفته شده بود، حرفی زده نشد.

@Nasim.M

#پارت_بیست‌و‌ششم

زحمت هل دادن سنگینی آن در را به محمد واگذار کردم و خودم قبل از او پا به شرکت امیر گذاشتم. اولین بار بود اینجا می‌آمدم.

کارمند ها اما انگار محمد را می‌شناختند چون برخلاف سلام غریبانه‌ی من، او به گرمی سلام می‌کرد و پاسخ می‌گفت. ما سوار آسانسور شدیم و کلید طبقه چهارم را محمد فشرد.

- نگارین با این امیر یه امروزو اوقات تلخی نکن باشه؟! از بعد امروز هرجا دیدی فحشش بده ولی امروز رو جون من چیزی نگو!

هرچند درستش هم این نبود. اگرچه قبلا همان‌طور بی‌دلیل به پر و پایش می‌پیچیدم و او را از تندی زبانم بی نصیب نمی‌گذاشتم، اما حالا مدیونش بودم، رسمش نبود مثل قدیم آزارش می‌دادم. من دردش را کم و بیش می‌فهمیدم!

آسانسور به طبقه سوم رسید و باز هم من پیش قدم شدم. چند قدمی رفتیم و من آنگاه جلوی در دفترش ایستاده بودم. به ناگاه اضطرابی عجیب گرفتم، سابقه خوبی در مکالمه با امیر نداشتم. نفس عمیقی کشیدم و به آشوبی که در دلم بود بی محلی کردم. قدمی پس از محمد، چای پایش را پر می‌کردم. انگار جلسه‌مان از پیش تعیین شده بود، بعد تماس کوتاهی از طرف منشی خانم آنجا، به حضورش شرفیاب شدیم.

در اتاق توسط محمد باز شد و قبل از من هم فرصت دیدار امیر را یافت، بعد او هم من وارد شدم. چشم در چشم‌هایش دوختم، او هم مثل پیشین نگاهم می‌کرد؛ نگاهش همان طور مهربان، حمایت‌گر، عاشق و کمی خسته بود، اما بیشتر از همیشه و بیشتر از هرچیز پر از دلتنگی بود. وای بر من که نگاهش را بر خودم شرح داده بودم. سلامی کردم که خودم هم به سختی شنیدم، سرم را آن‌چنان در سینه فرو بردم که انگاری قصد شکافتن استخوان سینه‌ام را داشت. سلامی منقطع گفت و سرش را به زیر انداخت. دگرگونی احوال او، در من هم بود. با اشاره دست محمد، در کنار محمد جا گرفتم و سکوت پیشه کردم.

- به آقا محمد، از این طرفا؟ مثل همیشه خوشتیپ!

محمد دوباره لبخندی خجالت‌زده زد و گفت:

- همنشینی شما به ما هم سرایت کرده آقا امیر.

خنده‌هایشان در هم گم شد و من به این فکر می‌کردم که راست می‌گفت.

آن نگاه نافذ قهوه‌ای رنگ که با کت و شلواری به همان رنگ و پیراهنی کرم رنگ، در هم آمیخته بود. البته که کتش را آویز جالباسی و بازمانده کت، یعنی جلیقه را به تن داشت.

- خیلی خوش اومدین نگارین خانم. راستش وقتی دیشب محمد زنگ زد و گفت که میاین...

بعد مکثی کوتاه ادامه داد:

- تعجب کردم.

من می‌دانستم که حرف فروخورده شده، وصف خوشحالی و شور و شعف بود. بماند که خودم هم آن چنین حس‌هایی را روزگاری تجربه کرده بودم.

- ممنونم. به نظرم قبل از هرچیز من باید تشکر کنم ازتون!

قبل از اینکه حرفم را ادامه بدهم، او گفت:

- حرفش رو نزنید، انجام وظیفه بوده خانم!

@Nasim.M

#پارت_بیست‌و‌هفتم

می‌توانستم تعجبش را در پس لحنش حس کنم، نرمی من برایش حکم عجایب هفتگانه را داشت. محمد مابین تعارفات مان آمد و گفت:

- قبلا بیشتر بهمون سر می‌زدی امیر.

امیر چند تکه کاغذ روی میزش را برداشت و درون کشو گذاشت، بعد با خنده گفت:

- ناراحتی داروهای مامانم کمتر شده؟!

محمد با تعجب ابرویی بالا انداخت و گفت:

- چه حرفا می‌زنی امیر؟ تو سر بزن دارو نخر!

امیر خنده‌ای مجدد کرد و گفت:

- جای جدی گرفتن، بگو ببینم صبحانه خوردین؟

قبل از آنکه من تعارفی دیگر به میان بیاورم، محمد بی‌تعارف گفت:

- نه جان تو، نه من نه نگارین صبحانه نخوردیم.

- چه خوب با هم می‌خوریم.

بعد هم تلفن روی میزش را برداشت و سفارش صبحانه‌ای پر از مخلفات را داد. با چشمانی گرد شده چشم در چشم محمد دوختم و برایش خط و نشان کشیدم. از قول و رودربایستی من داشت سوء استفاده می‌کرد. امیر آن سوی میز مدیریتی‌اش و ما هم پشت میزی طویل متصل به میز او نشسته بودیم. امیر از پشت میز مدیریت‌اش خارج شد و صندلی روبروی محمد را عقب کشید و نشست. دقایقی را که با شوخی‌هایی مردانه‌ای بین محمد و امیر گذاشت، من در سکوت گذراندم و بعد از آن هم در کوبیده شد و چند سینی پر، وارد دفتر امیر شد و با سلیقه چیده شد. محمد هر چیزی که به دستش می‌رسید را تعارف من می‌کرد و من زیر نگاه گاه و بی‌گاه امیر به سختی لقمه را فرو می‌بردم.

محمد چنان با اشتها لقمه در دهان می‌گذاشت که یکبار با لذت تمام خیره‌اش شدم، عجیب احساس خوشحالی می‌کرد و سرزنده بود. بعد از آن که احساس کردم صبحانه آن‌ها تمام شده، من هم دست از خوردن کشیدم و منتظر بانگ وداع از سوی محمد بودم.

- می‌گم نگارین خانم شما بعد از اون قضیه هنوزم شرکت آقای محمدی میرین؟

جا خوردم؛ او اسم محمدی را از کجا می‌دانست؟ فهمید، هم جا خوردنم را، هم دلیلش را. به تندی گفت:

- محمد گفت. میرین هنوزم؟

- نه؛ از اون روز دیگه نمی‌رم.

- با کسی از اهالی اون شرکت هم هنوز در ارتباطین؟

- آره دوستم، شبنم.

ابرویی بالا انداخت، انگار شبنم را می‌شناخت و از او خوشش نمی‌آمد. نگاهش را از من گرفت و به محمد داد.

- من یه دوستی دارم وکیله، تو همین قضیه‌ها هم فعالیت می‌کنه. می‌خوای زنگ بزنم بیاد؟

قبل از آنکه محمد بیشتر از این بخواهد اسباب آشفتگی‌ام را فراهم کند، گفتم:

- نه ممنونم از لطفتون، تا همین‌جا هم خیلی محبت داشتین!

اما امیر منتظر تعارفات من نبود، نگاهش به محمد را از سر گرفت. محمد هم سری به زیر انداخت، حال مرا خوب می‌فهمید. نگاهی به من انداخت، بلاخره اینبار مراعات حالم را کرد و گفت:

- نه داداش، بزار واسه یه روز دیگه؛ مزاحمت می‌شیم.

امیر مشغول بازی کرن با فندک میان انگشتانش شد و به ناگاه رو به من گفت:

- پس اینو قبول کن دیگه. دوست دارم از این به بعد به عنوان وکیل بیای همین‌جا کار کنی!

@Nasim.M

#پارت_بیست‌وهشتم
من نگاه پر از بهتم را از امیر گرفته و به محمد دادم. اولین بار بود اینقدر بی پروا، آن هم جلوی محمد این گونه سخن می‌گفت! نگاه محمد پر از جمله (صلاح مملکت خویش خسروان دانند) بود. از بی تفاوتی محمد بدجور لجم گرفته بود. مگر می‌توانستم رد کنم؟ توقع داشتم محمد به کمک بیاید، اما انگار او هم چندان بدش نمی‌آمد هر روز چشمم به جمال امیر روشن شود. با لکنت و با ذهنی قفل شده، گفتم:
- اما من...من...من وسایلم هنوز تو اون شرکته!
چه بهانه‌ی بچگانه‌ای بود، خودم هم از دست خودم داشتم حرص می‌خوردم. 
- خب میری میاری. اگه هم اذیت می‌شی، می‌خوای من به یکی می‌گم بره وسایلت و بیاره!
چه می‌گفتم؟ راه دیگری هم مگر مانده بود؛ به اجبار گفتم:
- لازمه یکم فکر کنم.
اینبار محمد گفت:
- دیگه چه فکری خواهر من؟ تو اینجا باشی خیال ما هم راحت‌تره.
دلم می‌خواست بگویم اعصاب من چه؟ آن هم راحت‌تر است؟ اگر آن لحظه تمام مشت‌های دنیا را هم به سر محمد می‌کوبیدم، دلم خنک نمی‌شد.به اجبار سری تکان دادم. لبخندی کم‌عمق اما از عمق جان بر لب‌های امیر نقش بست و محمد هم لبخندی پهن زد. داشتم کم کم به تبانی کردن این دو پی می‌بردم.
کیفم را از روی میز برداشتم و با عجله گفتم:
- پس الان بریم دیگه محمد جان، من کلی کار دارم.
امیر از حرکت بچگانه من خنده‌اش گرفت، به اجبار ایستاد و با همان ته مانده‌ی خنده‌اش گفت:
- حالا می‌موندی نگارین جان، یه وعده نهاری چیزی!
خوب می‌دانست چگونه لجم را دربیاورد. محمد هم ایستاد و گفت:
- نه بریم من داروخونه رو ول کردم به امون خدا.
محمد و امیر با هم دست مردانه‌ای دادند و زیر نگاه سنگین‌اش خداحافظی کردم. چطور باید به فردا به اینجا بازمی‌گشتم؟ چنان قدم‌هایم تند بود که رسما داشتم از آن شرکت فرار می‌کردم. به محض اینکه محمد کنارم، روی صندلی ماشین جا گرفت؛ نیشگونی محکمی از بازویش گرفتم و به شکل مسخره‌ای ادایش را در آوردم.
- خیال ما هم راحت‌تره! ارواح عمت، الان مثلا خوشحالی من صبح به صبح امیرو ببینم؟
از ته دل به حرص خوردن‌هایم خندید و همزمان سوییچ را چرخاند. 
- چشه مگه بنده‌ی خدا؟ امیر به این خوبی!
- آره جون عمت. یکی تو خوبی یکی امیر! 
اما از شدت عصبانیت آن لحظه اگه تمام ناسزاهای دنیا را هم حواله‌اش می‌کردم، حق نداشت حرفی بزند.
- حالا چیکار عمه‌ی ما داری به جون و ارواحش که رحم نمی‌کنی؟!
- از کم شانسی اون بنده خدا که عمه توئه! وای محمد چطور گذاشتی من صبح تا ظهر هم کلام امیر بشم؟
- بس کن نگارین دیگه‌‌! یه جوری می‌گی امیر انگار دیو دوسره، اونم عین همه‌ی مدیر شرکتای دیگه؛ میری یه صبح تا ظهر پیشش که تو خونه فکر و خیال نکنی. اینم عین همون یارو مدیرعامل شرکت‌تون محمودی!
اصلا به روی خودم نیاوردم که محمدی را محمودی به زبان آورد. مطمئن بودم محمد حرفی از محمدی به امیر نزده است؛ محمد در بازیادآوری افرادی که نمی‌شناخت چندان موفق نبود!
آنقدر درگیر ترسیم اتفاقات فردا در ذهنم و مدیریت کردنشان به نحو احسن بودم که متوجه ورود ماشین به حیاط نشدم. محمد پیاده شد و با صدای کوبیده شدن درب ماشین، به خودم آمدم و من هم پیاده شدم.
محمد خیلی فرز کیف سامسونت نقره‌ای رنگش را برداشت و بدون اینکه نگاهی به من بیاندازد به سمت در حیاط رفت و در یک چشم به هم زدن دیگر در حیاط هم به چشم نمی‌خورد.
وارد خانه که شدم مامان روی زمین نشسته بود و سری مشغول به پاک کردن سبزی داشت.
- سلام مامان.

@Nasim.M

ویرایش شده توسط yeganeh07

#پارت_بیست‌ونهم

مامان سرش را بالا آورد و به گرمی پاسخ سلامم را داد.
- خوبی عزیزم؟ رفتین پیش امیر؟ محمد چش بود؟
خسته روی مبل خودم را انداختم و گفتم:
- هیچی بابا. ما هم دلمون خوشه داداش داریم! امیر پررو پررو گفت بیا اینجا کار کن محمد هم نه گذاشت نه برداشت گفت چه عالی. منم کارد می‌زدی خونم درنمیومد!
- مامان قربونت برم اگه تو بخوای نری زنگ می‌زنم به طلعت خانم می‌گم ولی؛ ولی مادر نمک نشناسیه بعد این همه محبت یه چیز ازت خواسته بگی نه.
- می‌دونم مامان، می‌دونم. برای همینم گفتم باشه!
نمی‌دانم چرا اما شادمانی به چهره مادر دوید. نمی‌دانم چرا اما مامان خوشحال شد از اینکه قرار بود در شرکت امیر مشغول به کار شوم. چشم‌هایش برق زد و با صدایی که از زور خوشحالی می‌لرزید گفت:
- راستی مامان؟! یعنی دلت رضاست؟
- رضا که نه، اما نه آوردن تو مدیونی زوری، بازم سخت بود!
- خوب کردی مامان، خیلی امیرخان بهمون لطف کرده!
منظور مامان رو از این همه لطف نمی‌فهمیدم، چه چیزی جز آزاد کردن من؟ کیفم را و شالم را که از شدت و حدت گرمای خانه، روی مبل رها کرده بودم را برداشتم و سمت اتاق خودم رفتم.
بعد از اینکه لباس‌هایم را عوض کردم و صورتم را از آرایش ملایمی که کرده بودم، پاک کردم، در مقابل خستگی که داشتم توان از دست دادم و به خوابی سنگین فرورفتم. با تکان دادن‌های نازنین، سرم را به سمتش چرخاندم. با همان لباس‌های مدرسه کنارم نشسته بود.
- پاشو دیگه ساعت دوئه، نمی‌خوای نهار بخوری؟
- نمی‌خوام نازی خوابم میاد.
- آقاجونت از وقتی اومدم یه ریز نگارشو میخواد، انگار منو از دم مسجد برداشته!
خندیدم و هم‌زمان به سمت دیوار چرخیدم و گفتم:
- عمه ی من پانسیون مطالعاتی میره و کل اتاقش پر کتاب‌های هفتاد رنگه؟ والا ما هم کنکور داشتیم مثلا!
- خودت خوب می‌دونی چقدر کنکور ما با شما فرق می‌کرد.
- طفره نرو خواهشا. سوال کردی جوابت رو دادم. 
- نگار بی منطق، الان فحشت بدم دلم خنک شه؟ 
- نازی جان عزیزت بحث نکن، تو هم چهارساعت معده‌ات رو راضی کن سرسفره نکشوندت، تا تورو هم صدا بزنن!
پشتم به نازنین بود و نمی‌دیدم که حالش چگونه است؟ برای تلافی کردن چهره‌ای متفکر دارد یا پر از خشم است و الان است با نیشگونی که از تمام قدرتش برمی‌آمد از خجالتم در می‌آید؟ هیچ صدایی از نازنین نشنیدم و او بی حرف از اتاقم بیرون رفت. بعد بیرون رفتن او من هم دل، یک دله کردم و بیرون رفتم. سفره پهن بود، سبزی خوردن و ترشی هم این سمت و آن سمت سفره چیده شده بود.

برای سرکار رفتن، دوباره آلارم گوشی‌ام را تنظیم کرده بودم، ابتدا برای بیدار شدن، زورم می‌آمد، اما وقتی به یاد آوردم که اولین روز کاری‌ام در شرکت امیر است، چشم‌هایم از استرس، مانند چشم جغد شد. ثانیه‌ای به اتمام نرسیده، از جایم برخواستم و بعد مرتب کردن تختم، از اتاق بیرون رفتم. سکوت در خانه حکم فرما بود، هیچ کس هنوز بیدار نشده بود؛ البته جز نازنین که برق اتاقش روشن بود و احتمالا داشت درس می‌خواند.

سمت دستشویی رفتم و بعد شستن دست و صورتم با عجله وارد اتاق شدم و به  کمد لباس‌هایم رفتم. استرس در تک تک سلول‌هایم رخنه کرده بود، می‌خواستم امروز بهترین باشم. فرم‌هایم را یکی یکی جلو آینه می‌گرفتم و سعی در انتخابشان داشتم. امروز اما هیچ یک از آن‌ها زیبایی مطلوبی نداشتند، یکی خیلی کوتاه بود و آن یکی خیلی بلند. یکیشان سورمه‌ای اش دلم را می‌زد و آن یکی سیاهی‌اش کم بود. آن سبز جنگلی پر رنگ به نظرم زشت می‌آمد و آن فرم خاکستری رنگ؛ نه، دوستش نداشتم. وقتی سمت مانتوهای غیر رسمی‌ام رفتم؛ با فکر اینکه دوست داشتم در محیط کارم رسمی باشم، دوباره نگاهم سمت فرم های رسمی‌ام چرخید. نگاهم برقی زد، خودش بود، فرمی رسمی طوسی رنگی که راه راه های عمودی داشت، نه زیادی بلند و نه زیادی کوتاه بود، رنگش را هم دوست داشتم. این مانتو و شلوار اولین فرمی بود که خریده بودم ولی کمتر از بقیه تن خورده بود. بی معطلی شانه‌ای به موهایم زدم و آن را بالای سرم محکم بستم. بعد هم فرم را به تن کردم و با هیجان دکمه‌هایش را بستم. این فرم را به سلیقه نازنین خزیده بودم، اینقدر زیبا و دلفریب روی تنم می‌نشست که هیچ وقت دلم نمی‌آمد آن را جایی بپوشم. به قول نازنین فرم پلوخوری بود. خودش بود، همان که می‌خواستم. بلندی‌اش تا یک وجب بالای زانویم می‌رسید و فیت تنم بود؛ نه بزرگ و نه کوچک!
بین مقنعه‌هایم هم گشتی زدم، به نظرم هیچ رنگی بهتر از مشکی نبود. ذره ای از سر موهای فرخورده‌ام هم بیرون از مقنعه، نظاره‌گر اطراف بود. کیفی مشکی رنگ همیشه‌ام را برداشتم و هر چیزی را که لازم داشتم درونش گذاشتم و پای از اتاق بیرون گذاشتم.
همه‌شان جز بابا، سر سفره نشسته بودند، محمد هم لباس پوشیده، کنار مامان و نازنین جا گرفته بود، پس من فاصله‌ی بین نازنین و مامان را پر کردم.

@Nasim.M

 #پارت_سی‌ام
مامان همزمان با اینکه چایی خوشرنگش را جلوی رویم می‌گذاشت، گفت:
- به سلامتی باشه مامان. کی برمی‌گردی؟
چایی را از دستش گرفتم و کنار ظرف محتوی پنیر و گردوی مقابلم گذاشتم و گفتم: 
- نمی‌دونم مامان جان، امروز برم معلوم می‌شه! 
محمد به محض اینکه صحبت‌هایم پایان یافت، پاسخ مامان را داد؛ او جای من می‌دانست.
- ساعت دو مامان جان، مثل همیشه‌اش ، مثل بقیه اداره‌ها!
مامان سری به معنای تفهیم تکان داد و محمد بعد از آن از سر سفره بلند شد. و رو به من گفت:
- من دارم میرم، بیا برسونمت! 
به اجبار سری تکان دادم، بابا ماشین من را برده بود و حالا باید تا شرکت هم‌سفر محمد می‌شدم و اخم و تخم مان را به رخ هم می‌کشیدیم! مامان رویی به محمد زد و گفت:
- بزار بچم صبحونه‌ش و بخوره محمد!
- می‌خوره مامان، شرکت شون سلف غذاخوری داره!
مامان هم قانع شده، نگاهی به انداخت و گفت:
- پس مامان بخوری صبحونه تو.
ضمن سر کشیدن چایی که از شروع مکالمه محمد و مامان، نوشیدنش را آغاز کرده بودم، سری به معنای تایید تکان دادم و برخواستم.
بعد برخواستن من، مامان تشری به نازنین زد و گفت: 
- پاشو دیگه چقدر میَ‌خوری؟ وای به حالت امسال پزشکی همین‌جا نیاری!
به مکالمه مامان و نازنین لبخند زدم، دلم برای اینکه با من هم همین گونه حرف بزنند، لک زده بود. بعد ماجرای کمای چند روزه‌ی من و بعد هم جدایی و مشاجره‌هایم با فرهاد و خانواده‌اش سر دیدن نیکان، دلشان نمی‌آمد از گل نازک‌تر حواله‌ام کنند. موهای جعد مشکی رنگ مامان را بوسیدم و قصد بیرون رفتن از خانه را کردم. کفش‌های کم پاشنه‌ی مشکی رنگی را از میان کفش‌های جا کفشی بیرون کشیدم و پوشیدم. بیشتر کفش‌های جا کفشی کفش‌های من و محمد بود. نازنین بیچاره خیلی وقت بود فرصت نکرده بود خرید برود.
- نه مامان پزشکی نه؛ دارو! می‌خوام عین محمد داروسازی بخونم.
مامان پشت چشمی نازک کرد و نازنین در ادامه‌ی حرفش به من گفت:
- راستی آبجی تو هم خیلی ماه شدی!
لبخند بی شائبه‌ای نثارش کردم و صدا زدن‌های محمد مانع از آن شد که بیشتر از آن در خانه بمانم. چند دقیقه‌ای از راه افتادن ماشین گذشته بود، محمد میدان پر از گل‌های صورتی و سفید شهر را دور زد و گفت:
- سنگین نباش اونقدر دیگه! تقصیر خودت بود اون‌جوری گفتی. من‌ که می‌دونم دلت نمی‌خواد صبح تا شب تو خونه باشی، گفتم بری اونَ‌جا هم سرت گرم باشه هم سر حرمت خونوادگی امیر حواسش بهت باشه! به چشم خواستگار قدیمی بهش نگاه نکن. خودت خوب می‌دونی امیر حرمت خانوادگی سرش می‌شه!
نگاهم را سمتش چرخاندم و با نگاهی موشکافانه سوالم را بیان گردم:
- محمد تو رفتی پیش امیر گفتی من و گرفتن؟
کمی به هم ریخت اما نمیخواست من متوجه به هم ریختگی‌اش شوم.
- آره من رفتم، دلم نمی‌خواست شب بمونی اون‌جا. اما تا رسیدیم خونه‌ی امیر و اون وثیقه رو پیدا کرد و اومدیم آگاهی، منتقلت کرده بودن زندان موقت.
بعد مکثی گفت: 
- فکر می‌کنی چرا به شخصیت تو فکر نکردم؟ فکر کردم، بیشتر از تو هم فکر کردم. فکر کردم که اگه بابا اتفاقی براش بیوفته تو چی حالی می‌شی؟!
نگاهی را ثانیه‌ای قبل به مغازه‌هایی که یکی در میان باز و بسته بودند، دوخته شده بود را به سرعت سمتش چرخاندم. راست می‌گفت، اگر هر بلایی سر بابا می آمد من تا زنده بودم خودم را نمی‌بخشیدم.
خیلی کوتاه تر از دو دقیقه ی بعد ماشین بابا جلوی در شرکت ایستاد و من پیاده شدم. جلوی در که رسیدم، پیرمردی سالخورده درون باجه نگهبانی نشسته بود و وقتی ورود مرا دید، گفت:
- کجا میری خانم؟ با کسی کار دارین؟
- استخدامی جدیدم. 
- مهندس شایان می‌دونه؟
- بله! 
منتظر ماندم تا آن نگهبان جلوی در، آمار من را از امیر بگیرد؛ خیلی زود دستور ورود من توسط امیر صادر شد و پیامدش برخورد گرم آن آقا و عذرخواهی بی شائبه‌اش از من بود. مسیری که به در ورودی شرکت ختم می‌شد، حکم یک پیاده روی طولانی را داشت. اما خب در آن هوای نیمه سرد و آن پافری که من پوشیده بودم، لازم بود تا گرمایی نصیبم شود.

@Nasim.M

#پارت_سی‌ویکم

وارد شرکت شدم و بدون احوال‌پرسی خاصی، آسانسور را برای مسیر تقریبا طولانی خود، انتخاب کردم. باید نزد امیر می‌رفتم و آدرس دفتر خودم را از او جویا می‌شدم. با زنگ کوتاه آسانسور در شیشه‌ای کنار رفت و منظره‌ی روبه رویم، به شفافیت قبل جلوی چشمانم نقش بست. من با قدم‌هایی محکم و نگاهی که اول از همه اقتدار را فریاد می‌زد. منشی دفتر امیر هنوز نیامده بود، ابتدا تصمیم گرفتم منتظر بمانم تا بیاید اما بعد دیدم حوصله‌ام آنقدرها هم توانا نیست. به سمت در چوبی و بزرگ اتاق امیر که پر از نقش و نگار های ظریف و هنرمندانه بود، رفتم و تقه‌ای بر آن نشاندم.
- بفرمایید تو خانم امیری.
در را گشودم و وارد شدم. امیر پشت به من، از پشت پنجره‌های تمام قد، نظاره‌گر محوطه پر دار و درخت بیرون بود. از انعکاس تصویرش توی شیشه، متوجه فنجان قهوه‌ی محصور شده مابین انگشتان کشیده و مردانه‌اش بودم. بماند که رگ برجسته‌ی دست راست‌اش هم از آن فاصله هویدا بود.
با صدای سلام من، امیر شوکه‌شده برگشت و با دست چپش که از جیبش بیرون آورده بود، مرا دعوت به نشستن کرد. موهای سفید نزدیک شقیقه‌اش، تازه به چشمم آمد. شلوار و جلیقه‌ی ست آن را ضمیمه پیراهنی سفید کرده بود و کرواتی راه_راه سفید مشکی هم زده بود. واقعا خوش تیپ شده بود.
نگاهم را به پایین انداختم و گفتم:
- ممنون! 
- چه خوب شد اومدی. فکر نمی‌کردم واقعا بیای!
لبخند خجالت زده‌ای را حواله‌اش کردم و با نگاه به چشمان قهوه رنگش گفتم:
- قول داده بودم جناب مهندس. محل کار جدیدم رو معرفی نمی‌کنین؟
- اوه چرا! ولی قبلش، صبحونه خوردی؟ 
- راستش نه؛ ولی ترجیح می‌دم تو تنهایی‌ام صرفش کنم!
نگاهش غم زده، سمت نوک کفش‌هایش رفت. فنجان قهوهَ‌اش را روی میزش گذاشت و با همان غم‌زدگی گفت:
- باشه هر طور راحتی، بیا نشونت بدم.
او جلوتر رفت و من هم کیفم را به شانه انداختم و همراهش رفتم.
- چرا سر صبح قهوه می‌خورین؟ خوب نیست!
همان‌طور که سمت آسانسور می‌رفت، سمتم برگشت و با نگاهی به چهره‌ی کنجکاوم، زمزمه کرد:
- دیشب نتونستم بخوابم!
برخلاف انتظارم جلوی آسانسور نایستاد و از آسانسور گذشت. بعد از آن یک در چوبی و به همان ترتیب منبت کاری شده بود. جلویش ایستاد، درش را گشود و کلید برقش را فشرد.
- بیا اینم محل کار جدیدت.
جلوتر رفتم و در کنار او، نگاهم را گوشه به گوشه اتاق سوق دادم. اتاق بزرگی بود با دکور سفید. رنگ مورد علاقه من! 
- یه نفر امروز میاد یه مقدار وسایل داره از تو کشو جمع می‌کنه می‌ره، بعد از اون این‌جا مال خودته!
ذوق زده شده بودم، بزرگی آن اتاق حتی بیشتر از دفتر آقای محمدی بود. با همان ذوقی که داشتم نگاهم را در همان فاصله ی کم به نگاهش دوختم و گفتم:
- خیلی قشنگه، مرسی!
نگاهش در نگاهم عمیق شده بود و انگار صدایم را نشنیده بود، اما بعد مکثی گفت:
- خواهش می‌کنم قابلتو نداشت!
او از من فاصله گرفت و سمت دفتر خودش قدم تند کرد، اما خیلی زود سمتم برگشت و گفت:
- راستی می‌خوای بری وسایلت و بیاری؟ اگه چیز مهمی نداری و اذیت میشی بری هر چی خواسته باشی می‌گم واست تهیه کنن!
نگاهم را دوباره در نگاهش دوختم.
- چیز خاصی نیست، اما ترجیح می‌دم وسایل خودم باشن.
- باشه پس هروقت خواستی خودم می‌برمت!
خواستم مخالفتی داشته باشم، اما امیر رفته بود. وارد اتاق شدم و اول از همه سمت پنجره رفتم. ویوی فوق العاده‌ای داشت. کل محوطه و تمام درخت‌هایش مشخص بود. یک سیستم هم روی میز بود که نمی‌دانستم از آن من هست یا نه! پس از گذشت نیم ساعتی که تمام نقاط پنهان و خفته را کشف کردم، متوجه شدم که کاری برای انجام دادن ندارم. پس به ناچار دوباره سمت اتاق امیر راه افتادم. این‌بار منشی یا همان خانم امیری هم آمده بود. سلام و احوالپرسی کوتاهی کردیم و در نهایت مقابل در دفتر امیر ایستادم و ضربه‌ای به در زدم. بعد مکثی گفت:
- بفرمایید.
در را با فشاری باز کردم و مقابل من، میز حاوی صبحانه‌اش نقش بست. من صبحانه نخورده بودم!
- ببخشید مزاحم شدم، راستش...
قبل از آن که حرفم به پایان برسد، گفت:
- صبحونه خوردی؟
- نه، دیر نمی‌شه میارن برام!
- حالا یه امروز و تحمل کن ما رو!

@Nasim.M

 

#پارت_سی‌ودوم

خجالت کشیدم و سرم را به زیر انداختم. یعنی این‌گونه فکر کرده بود؟!
- مروجی صبحا دیر میاد، واسه همین صبحونه نمی‌برن براش! سرایدارمون فکر کرده مروجی اون‌جاست. ایشالله از فردا تنها صبحونه تو می‌خوری!
برای این که بیشتر از این مایه خجالت خودم نشوم، روی یکی از صندلی‌های نزدیک میزش جا گرفتم. از پشت میزش بلند شد و روبه روی من نشست و تمام ظروفی را که چندی پیش، مقابل خودش چیده شده بود را، مقابلم گذاشت. بی هوا گفتم:
- خودت چی؟
لبخند محوی زد و من خودم را بابت مفرد خطاب کردنم، لعنت فرستادم!
- نه یعنی...
- ولش کن.
صبحتم توسط جمله‌اش قطع شد و او دیگر برای صبحانه خوردن لقمه‌ای برای خودش نگرفت و بی حرف از پشت میز بلند شد. من لقمه‌ای به آرامی برای خودم گرفتم و در دهان گذاشتم. مربای تمشک بود، شیفته‌ی مزه‌ی ترشش مابین شیرینی شکر بودم. آن قدر محو آن همه جذابیت مربا بودم که نفهمیدم امیر مدت‌هاست با لبخندی محو چگونه مسیر لقمه تا دهانم را، لقمه به لقمه؛ با چشم دنبال می‌کند. وقتی صبحانه خوردنم تمام شد، سرم را بالا آوردم و اول از همه چشمانش در نظرم آمد. دوباره خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم.
- می‌خوای بریم وسایلت و بیاریم؟
صدای گرفته‌ی امیر را ابتدا نشناختم، گنگ نگاهش کردم. بعد با همان حالت گفتم:
- من الان باید این‌جا چیکار کنم؟
سری به معنای باشه تکان داد و گفت:
- برو لباس گرمت و بردار بریم.
سری تکان دادم و از دفترش بیرون زدم. پافرم و کیفم را از روی میز چنگ زدم و بعد از چندی پشت سر امیر، منتظر بالا آمدن آسانسور شدیم. 
مسیرمان بعد از ترک آسانسور، طی کردن طبقه‌ی هم‌کف بود و بعد از آن هم پارکینگ!
در طبقه هم‌کف پارکینگ شرکت همان‌طور که پشت سر امیر مسیر او را می‌پیمودم؛ او گفت:
- با ماشین خودت اومدی؟
قدم‌هایم را تند کردم و در کنارش قرار گرفتم:
- نه محمد من و رسوند.
ریموت ماشین زده شد و چند ماشین آن طرف‌تر، چراغ‌های ماشین شاسی بلند سفیدی که نامش را هم نمی‌دانستم، روشن شد. آن لحظه به این فکر می‌کردم که اگر ترجیح دهم عقب بنشینم، آیا امیر مخالفتی خواهد کرد؟ قطعا نه! اما رسم ادب هم نبود. به ناچار در صندلی نرم کنار امیر جا گرفتم و حرکت کردیم.
من و امیر در تمام طول مسیری که تا شرکت مهرگستر بود، سکوت کرده بودیم، اما ضربان‌های قلبمان با هم صحبت می‌کردند، من از استرس روبه رو شدن دوباره با محمدی و امیر به خاطر؛ نمی‌دانستم! ضربان تند امیر را نمی‌فهمیدم.
ناگهان ماشین ایستاد، جرقه‌ای در ذهنم زده شد. چون انفجار یه بمب، پرسیدم:
- تو این‌جا رو بلد بودی؟
امیر سمتم برگشت و طولانی و گنگ نگاهم کرد، باورش نمی‌شد مچش را گرفته باشم. پس آرام زمزمه کرد:
- توضیح می‌دم برات.
بعد هم مکثی کرد و گفت:
- تو نیای بهتره! خودم می‌گیرم وسایل هات و!
امیر در ماشین را بست و در همان حین که وارد شرکت می‌شد، تک دکمه‌ی کتش را بست. برای حس نکردن خودم، موبایلم را بیرون آوردم و سرگرم شدم. حساب زمان از دستم در رفته بود که حس کردم صدای فرهاد را شنیده‌ام، سربر آوردم و فرهاد را در حال بحث کردن با نگهبان شرکت دیدم.

@Nasim.M

#پارت_سی‌وسوم

. از تعجب چشمانم گرد شده بود. او این‌جا چه کار می‌کرد؟ بحثش با نگهبان شرکت، بحث ساده‌ای بود، به خاطر پارک کردن نا به جای ماشین. اما کمی بعد شبنم را دوان دوان همان‌طور که فرهاد را صدا می‌زد دیدم:
- آقای محتشم، آقای محتشم. 
فرهاد با عصبانیت سمتش برگشت و گفت: 
- ها چی می‌گی؟
شبنم گوشه‌ی آستین فرهاد را گرفت و او را کمی آن طرف‌تر کشید، طری که صدایشان به گوش آن مرد نرسد. فرهاد با عصبانیت آستینش را از دست شبنم بیرون کشید و همراهش رفت. مکالمه‌شان را نمی‌شنیدم و از طرفی هم کنجکاوی بدجور زیر پوستم را قلقلک می‌داد. دست بردم سمت در، تا بازش کنم، اما قبل از آن فرهاد با عصبانیت از شرکت بیرون زد. شبنم هم تا دم شرکت آمد و رفتن ماشین فرهاد را که به سرعت دور می‌شد نظاره می‌کرد. بعد هم عقب گرد سمت شرکت برگشت. خیلی دلم می‌خواست ربط بین فرهاد و شبنم را پیدا کنم، چه می‌توانست باشد؟
در فکر خودم غوطه‌ور بودم و تمام فکرهای دنیا را به هم گره زده بودم تا بلکه رابطه‌ای منطقی بین فرهاد و شبنم پیدا کنم، اما نبود که نبود. در همان بین، امیر با ساک مشکی رنگی جلوی دیدگانم هویدا گشت و نزدیک آمد و سوار ماشین شد.
- بیا اینم وسایلت، ببین چیزی کم و کسری نیست؟
نگاه تشکرآمیزی به او انداختم و گفتم:
- مرسی، چیز ارزشمندی مابین وسایل‌هام نبود.
کیف را روی صندلی عقب گذاشت و حرکت کرد. به سمت مقصدی که احتمالا شرکت بود، راه افتاد. بعد از چندی پایین و بالا کردن که بگویم یا نه؟! امیر گفت:
- می‌خوای سوال چهل دقیقه قبلتو بپرسی؟ 
با تعجب نگاهش کردم. او ادامه داد:
- خب بپرس.
- خب بگین، از کجا اینجا رو بلد بودین؟!
دنده را عوض کرد و با آرامشی خاص گفت:
- مسعود رفیق قدیمی منه!
تعجب خفته در نگاهم بیشتر شد و او باز هم ادامه داد:
- تو دو ماه و نیم بود تقریبا جدا شده بودی، آقاجونت اومد پیش من گفت دنبال کار می‌گرده برات، که از اون حال و احوال پریشونت دربیای. منم که دیدم مدرک وکالتت رو چند ماه پیش گرفتی به مسعود معرفی‌ات کردم، گفتم هوات و داشته باشه!
دهان باز کردم که چیزی بگویم اما کلمه‌ای از دهانم خارح نشد، خواستم فریاد بزنم و از کمک‌هایی که به خاطر عشق بود، شکایت کنم؛ اما صدایی نداشتم. تارهای صوتی‌ام انگار دریده شده بودند. ذهنم تا آن سوی تلاش برای فهم می‌رفت و برمی‌گشت. من هرچه کمتر می‌خواستم مدیون امیر و عشق خالصانه‌اش شوم، سرنوشت طور دیگر می‌خواست اما!
- داشتی از دست می‌رفتی نگارین! دورادور خبر داشتم از آشَفتگی‌هات، از اینکه می‌خواستی کنار نیکان باشی ولی اون پسره فرهاد نمی‌ذاشت...
به میان حرف‌هایش آمدم و عصبی گفتم:
- فرهاد نه؛ فرهاد نه؛ از فرهاد هیچی نگو!
همان‌طور که نگاهش بین صحنه مقابلش در حرکت بود، دستانش را تسلم‌وار بالا و گرفت و گفت:
- خب باشه؛ آروم باش! بعد اون قضیه من شاهد بودم که به خاطر دیدن نیکان، به روی خودت نمی‌آوردی دلتنگی‌ات رو، ازش حرف نمی‌زدی تا بهونه دست شون ندی و اونا با بی‌رحمی تهدیدت می‌کردن! من اینا رو می‌دیدم نگارین! می‌خواستم سرت گرم کار باشه، دست من بود میاوردمت تو شرکت خورم، اما خدا شاهده روم نشد این و به آقا جونت بگم. مسعود و معرفی کردم، خودم هم دورا دور هوات و داشتم. نگارین هیچ‌وقت نمی‌تونی حال من و بفهمی هیچ‌وقت!
من سکوت کرده بودم، حرفی برای گفتن نداشتم. هر چه می‌گفتم منطق نداشت و از احساس شکستی غرورم نشات می‌گرفت. به راستی که غرور مگر خودش دلیلی محکم نبود؟ اما باز هم نمی‌توانستم از غرور زخمی‌ام، آن هم در مقابل امیر سخنی به میان بیاورم، امیری که خودم به تنهایی غرورش را بارها شکسته بودم!
ماشین امیر در سکوتی سنگین، از در شرکت وارد شد و در جای قبلی خود، خاموش شد. هر دویمان در سکوت پیاده شدیم و مسیر قبلی‌مان به سمت شرکت را در پیش گرفتیم. با این تفاوت که حالا کیف مشکی رنگ هم در دستانم جاگیر شده بود. 

@Nasim.M

#پارت_سی‌وچهارم

 مسیر قبلی را پیمودیم، گاها که نگاه سایرین به من در کنار امیر می‌افتاد، احساس شرمی در من وزیدن می‌گرفت. اما در نگاه امیر هیچ چیزی را احساس نمی‌کردم. اخم‌هایش در هم تنیده شده بود و گره کور خورده بود.
به طبقه چهارم که رسیدیم، امیر سمت اتاق خودش رفت و من نیز هم، وسایلی که صبح گوشه‌ی اتاق دیده بودم، حالا به چشم نمی‌خورد. پس با خیال راحت وسایلم را بعضا در کشو و بعضا روی میز و داخل کمد چیدم، در نهایت هم لپ تاپ سفید رنگ روی میز را برداشتم و مشغول وب گردی خودم شدم. نمی‌دانم چه مدت از لحظه‌ی ورود من به شرکت گذشته بود، که ضربه‌ای به در خورد و من اجازه ورود آن شخص پشت در را صادر کردم. در تمام طول آن مدت، من دو قسمت از سریال مورد علاقه‌ام را تماشا کرده بودم و هیچ هم متوجه گذر زمان نشده بودم. در باز شد و چهره‌ی خانم امیری را در پس قامت در دیدم.
- خوبین خانم جمشیدی؟ 
ممنونی زمزمه کردم و منتظر ادامه‌ی حرف‌هایش شدم.
- آقای مهندس گفتن این قراردادها رو تنظیم کنین و بعد ببرین برای امضا.
سری به معنای تفهیم تکان دادم و چند کارتابل چرمی را از دستانش گرفتم و باز تشکر کردم. او ادامه داد:
- راستی گفتن فردا می‌خوان شما رو به بقیه معرفی کنن، حتما زودتر تشریف بیارین!
چه در سر امیر می‌گذشت، فقط خدا می‌دانست! برنامه‌ی معرفی کردن من به بقیه دیگر چه صیغه‌ای بود؟ می‌توانست نام و مشخصاتم را درون سایت شرکت بگذارد و این گونه مرا به دیگران بشناساند. 
نگاهی به ساعت بزرگ سفید رنگ روی دیوار انداختم و با خودم زمزمه کردم:
- حالا کو تا ساعت دو؟ 
تازه ساعت به یازده رسیده بود و من بعد از روزها بیکاری، تنظیم کردن چند قرارداد ساده برایم سخت می‌نمود. گوگل را ترک گفتم و با دو کلیک مداوم روی آیکون آبی رنگ ورد، آن را باز کردم. سراغ تب چیدمان رفتم و بعد تنظیم تراز و سایر کارهایی که برای یک نامه‌ی اداری باید انجام می‌دادم، شروع به تایپ کردن،کردم. بسم تعالی را تایپ کردم و سراغ نقش زدن پیوست و تاریخ و سایر کارهای مربوطه رفتم.
بعد سیو اولین تنظیم، به ناگاه دلم هوای یک قهوه‌ی ترک کرد، سرایداری کجا بود؟ هنوز در فکر این بودم که نزد امیر بروم یا خودم دست به دامن اقدام شوم، دو ضربه متوالی به در زده شد و من بفرماییدی رسا گفتم. در باز شد و مردی حدودا چهل ساله با یک سینی در دست وارد شد.
- سلام خانم خوش اومدین. برای آقا قهوه بردم، گفتن برای شما هم بیارم.
لب‌هایم به خنده باز شد، خدا خیرت بدهد امیر! 
- ممنون دست شما دردنکنه. شیر و شکر که نداره؟
- نه آقا تلخ میَخورن. شما با شکر میَخورین؟
به دستش که درمیانه گذاشتن یا نگذاشتن فنجان مردد مانده بود، نگاهی انداختم و با لبخند خودم پیش قدم گرفتن فنجان شدم.
- نه ممنون همین‌جوری عالی‌تره!
داغی قهوه از بخار برخواسته از آن معلوم بود؛ چه بیشتر می‌چسبید  به سرمای زمستان و خستگی کار به جز قهوه؟ تشکری کردم و سرایدار شرکت امیر که حالا فهمیده بودم نامش مش رحمان است، از دفترم خارج شد. آفتاب نیمه گرم زمستانی از پنجره تمام قد اتاق تجاوز کرده بود و این به محیط گرمایی دلچسب می‌داد. صفحه‌ی سفید دیگری باز کردم و بعد انجام دادن کارهای قبلی، سراغ تایپ کردن آنچه باید شدم. نامه به انتها نرسیده دوباره تقه‌ای به در خورد و من به خیال اینکه خانم امیری یا مش رحمان هستند، نگاهم را از صفحه لپ تاپ نگرفته، اجازه ورود دادم. صدای امیر مانع از آن شد تا دستانم، هنرمندانه به رقص روی کیبورد لپ تاپم ادامه دهند. سر برآوردم و او را در حالی که یک دست به جیب و دست دیگر نگهدار کت‌اش بود، میانه اتاق دیدم.
- خوب سرگرم کاری خانم وکیل.
لبخندی زدم و گفتم:
- اومدین خسته نباشید بگین به کارمند ساده شرکت‌تون جناب مهندس؟
با اینکه کلماتم بوی دلخوری می‌داد، اما لحنم فاقد هرگونه کینه و رنجش بود. امیر به خاطر شوخی لحنم، آزرده نشد و گفت:
- نفرمایید، متعلق به خودتونه اینجا. فقط خواستم بگم امروز نهار قیمه ست، من قیمه دوست ندارم دارم می‌رم خونه...
بعد مکثی کرد و همان‌طور که نگاهش به چهره‌ی منتظر من را ادامه می‌داد، ته حرفش را گرفت:
- گفتم ماشین نداری، تو رو هم برسونم.

@Nasim.M

#پارت_سی‌وپنجم

نگاهی به صفحه‌ی نیمه تمامم انداختم و با اینکه اصلا حال ادامه دادن نداشتم، گفتم:
- تموم نشده هنوز، می‌خواین برین شما من برای رفتن ماشین می‌گیرم.
بی آنکه برای فکر کردن، مهلتی به خودش بدهد، گفت:
- ولش کن، حالا بعدا تایپ‌شون می‌کنی، پاشو بریم.
از خدا خواسته، سری به معنای هر طور راحتی تکان دادم و بعد کلیک روی آیکونی که برای خاموش شدن بود، دست بردم سمت فنجان قهوه‌ام و تمامش را یک جرعه، سر کشیدم. صدای خنده‌ی امیر که بلند شد، جریان خون زیر پوست گونه‌ام، شدت یافت. کمی خجالت کشیده بودم.
- اون قهوه‌ی تلخه؛ شربت گلاب_زعفرون خراسان که نبود!
پافرم را از روی تکیه‌ی صندلی‌ای که رویش نشسته بودم، چنگ زدم و بلند شدم. پیش از او، به سمت در رفتم و هیچ جوابی هم به او ندادم. خنده‌ی روی لبش را، همانطور که پشت سرم قدم برداشت، حس می‌کردم. هردو منتظر بالا آمدن آسانسور بودیم. وقتی پایمان را از آسانسور بیرون گذاشتیم، برخلاف همراهی قبلی من و امیر، حالا سکوت تمام آن طبقه را پر کرده بود؛ احتمالا همه برای نهار به سلف رفته بودند. شانه به شانه‌ی هم از طبقه همکف گذر کردیم. به محض اینکه در توسط امیر به سمت داخل کشیده شد، سوز نه چندان سردی به صورتم خورد و ناخودآگاه شانه‌هایم خیلی کوتاه لرزید. نگاه امیر نگران شد و گفت: 
- خوبی؟ 
سرم را تکان دادم و هیچ نگفتم. نسیمش آنقدر ها هم سرد نبود، مخصوصا آن وقت روز که خورشید در بالاترین نقطه‌ی آسمان در حال فرمانروایی بود.
- خوبم، هوای خوبیه اتفاقا!
پا روی پله‌ی اول گذاشیم و پایین آمدیم. نگاه نگران امیر هنوز روی من بود.
- آخه اون ژاکت بی آستین چیه تو پوشیدی؟ اونم شد لباس گرم تو هوای سرد؟
خندیدم و سمتش برگشتم:
- کجاش سرده؟ هنوز تازه دی تموم شده.
امیر دیگر نگاهم نکرد و گفت: 
- تو اصفهان که بودیم یکیش و واسه نفس خریدم ولی همون دوماه اول پاییز گذاشتم تنش کنه!
منم نگاهم را از امیر گرفتم و به مسیری که سمت پارکینگ می‌رفت، راهم را منعطف کردم. 
- چرا نذاشتین؟ هوا هنوز هم اونقدر سرد نشده، خودتون دارین کت می پوشین؟
- اون خب دختره؛ ظریفه، با من فرق می‌کنه!
از تفسیری که امیر برای دختر داشت، لبخندی روی لبم نشست. او می‌توانست پدر خیلی خوبی باشد، به خصوص برای یک دختر! آن هوا و محوطه‌ای که به درختان بلند سرو و کاج زینت داده بود، فقط هوای دو عاشق دل‌خسته بود. تک پله ورود به فضای سر بسته‌ی پارکینگ را با هم گذر کردیم و همان مسیر قبلی را تا رسیدن به پارکینگ طی کردیم. 
کمی فکر کردم، چه باید امیر را صدا می‌زدم؟ امیر؟ آقا امیر یا شاید هم امیر آقا! نه بهتر بود می‌گفتم آقای شایان! هیچ‌کدام از پیشنهاداتم در بر دیگری پیروز نشد و من فقط زمزمه کردم:
- می‌گم، چرا از پارکینگ آسانسور نزدین به ساختون شرکت؟ این‌جوری رفت و آمد راحت تر نمی‌شد؟
امیر ریموت را فشرد و در پس آن چراغ‌های ماشین چشمکی زدند. 
- اول اینجا این‌قدر بزرگ نبود، اولین بار بابام خدا بیامرز که اینجا رو تاسیس کرد. هنوز یه سالی از تاسیسش نگذشته بود، به خاطر تورم و گرونی و اینا اینجا کلا تعطیل شد.

@Nasim.M

#پارت_سی‌وششم

در همان حین به ماشین رسیدیم و با فشردن دستگیره با انگشت شستم، در را باز کردم و سوار ماشین شدم. امیر هم نشست و ادامه‌ی حرفش را گرفت:

- اون موقع بابام برگشت اصفهان، یه چند ماهی گذشت. اما دلش تاب نیاورد، غرفه‌ی پدریش و فروخت و دوباره برگشت این‌جا! این‌جا رو دوباره از نو آباد کرد و کارمندای قبلی رو دوباره استخدام کرد، خلاصه این‌جا رو راه انداخت.

هم‌زمان با لمس نمایشگر ماشین، برای کمی پایین دادن شیشه‌ی ماشین؛ آه عمیقی کشید و گفت:

- سیزده_چهارده سالی گذشته بود از دوباره راه انداختن شرکت، که من و مهناز تصمیم به جدایی گرفتیم. خبرش برای بابام خیلی ناراحت کننده بود. مهناز دختر رفیق گرمابه و گلستانش بود که از قضا بعد فوتش هم مهناز رو به بابا سپرده بود.

ناگهان که چیزی یادش آمده باشد، به سرعت سمتم چرخید و گفت:

- ببخش حواسم نبود، سردت می‌شه؟!

با همان چهره‌ای که شالوده‌ی غم شده بود، سری به معنای نفی تکان دادم و او ادامه داد:

- بابا خیلی تلاش کرد که ما جدا نشیم. اما مهناز به اصرار یکی از دوستاش که می‌گفت برن خارج درس بخونن، زندگیش رو ول کرد رفت. تا نفس دو ساله بشه همه‌ی سختی‌های که واسه نفس و بی مادری‌اش کشیدم، مهر مهنازو از دلم روند. دلم برای بی کسی‌اش کباب بود. مامان طلعت یه شهر دیگه بود و ما تو اصفهان.

دست امیر سمت کراواتش رفت و گره آن را کمی شل کرد، می دانستم از اینکه آن روز ها را در ذهنش یادآوری و ترسیم میکند، عذابی جانکاه چنگ بر گلویش انداخته است اما بازی روزگار مرا تنها شنونده برای دل امیر ساخته بود.

- بعد دوسال، درست دوازده روز بعد تولد دوسالگی نفس بابام فوت کرد و من و نفس مجبور شدیم عازم مشهد بشیم.

 لبخند تلخی زد و گفت:

- اولین بار اونجا دیدمت، مراسم ختم بابام!

برای آن که از آن حال و هوا دربیارمش گفتم:

- حالا هنوز بهم نگفتین حلوایی که درست کرده بودم خوب شده بود یا نه؟

با دستی فرمان را گرفت و با دست دیگرش اشک گوشه‌ی چشمش را زدود و گفت:

- اولین بار و آخرین بار کل زندگیم بود که حلوا خوردم.

با تعجب و چشمانی گرد شده سمتش برگشتم و گفتم:

- جدی؟ یعنی حلوا نخورده بودین قبلش؟

دنده را عوض کرد و گفت:

- نه؛ اصولا از حلوا خوشم نمیاد.

بدون اینکه لحظه ای از مغزم کمک بگیرم، گفتم:

- خب پس واجب شد یه بار براتون قیمه هم درست کنم!

تازه به گفته‌ام پی بردم و خون به تمام چهره‌ام دوید. بدون اینکه به امیر نگاه کنم، لبخند آمیخته از تعجبش را حس می‌کردم.

- واقعا درست می‌کنی؟

من حرفی نزدم و امیر بعد لحظه ای ایستاد و گفت:

- اگه این‌جوریه پس یه شب مهمون شما دیگه؟!

نگاهی کوتاه به امیر و بعد به اطرافم انداختم، کی رسیده بودیم؟ ناگهان ماتم گرفتم. امیر روی چهره‌ام دقیق شد و گفت:

- چی شدی؟ نمی‌خوای بری خونه؟

دوباره از خجالت سرخ شدم، رگ آزار من هم که به دست امیر افتاده بود.

@Nasim.M

 

#پارت_سی‌وهفتم

- تو مسیر اینقدر سرگرم بودیم که یادم رفت بگم می‌خوام یه سر بازار برم!
- بازار؟ چی می‌خوای بخری مگه؟
- می‌خوام چند دست مانتو و شلوار بخرم واسه خودم.
امیر شیطنت آمیز نگاه به فرم طوسی‌ام انداخت و گفت:
- چهارتا مثل این داشته باشی اوکیه ها؟
امیر امروز از دنده‌ی آزار و خجالت دادن من بلند شده بود. دستگیره را به سمت خودم کشیدم و با حالت قهر گفتم:
- ممنون، با نازنین می‌رم.
- باشه ببخشید خانم وکیل، جای خاصی می‌خوای بری یا من یه جای خوب ببرمت؟
در را با همان حالت قهر بستم و مسیر آنجا تا پاساژی که مدنظر امیر بود، فقط با صدای ضبط ماشین پر شده بود. مابین خواندن های داریوش، من هم همراهش زمزمه می‌کردم و غرق در خیالتم، نگاه به خیابان‌ها و رهگذران داشتم. شاید بیست دقیقه‌ای گذشته بود که به پاساژ خیلی بزرگی رسیدیم. از بزرگی و تجللی که داشت، مبهوت مانده بودم. با تعارف امیر به پایین آمدنم توسط امیر، با همان بهت گفتم:
- مگه تو هم میای، یعنی چیزه، مگه شما هم میای؟
امیر با لحن مهربانی گفت:
- اولا که من اسمم چیزه و میگم و اینا نیست. بیرون شرکت همون امیر صدا کنی کافیه، اگه می‌ترسی برداشت اشتباه کنم؛ نترس نمی‌کنم. دوما میام، اگه تو بخوای!
چه خوب نگرانی‌هایم را فهمیده بود، چه عمیق احساسم را درک میَکرد. حالت چهره‌ام را طوری نشان دادم که یعنی برایم فرقی نمی‌کند باشی یا نباشی، هر طور که خودت راحتی. امیر در سکوت بعد از من پیاده شد و بعد گرفتن کارت پارک، سوییچ و ماشین را برای پارک به دست نگهبان پاساژ سپرد تا آن را برای پارک به پارکینگ ببرد.
طبقه‌ی هم‌کف آنجا فقط کت و شلوارهای مردانه داشت، با پله برقی یک طبقه بالارفتیم و به مانتوهای رسمی رسیدیم. آن قدر مدل‌های جدید و جذابی آنجا بود که نمی‌توانستم یک کدامشان را انتخاب کنم، تا می‌خواستم با انگشتم یک مانتو را نشانه بروم، چشمم به مانتویی دیگر میَخورد و نظرم عوض می‌شد. حدود یک ساعت قدم زدن، امیر به مانتویی سورمه‌ای رنگ اشاره کرد. ساده بود، جیب‌هایش هنرمندانه طراحی شده بود و یقه‌اش با حالت انگلیسی نیمه کوتاهی بریده شده بود، اما جنس پارچه‌اش طوری بود که روی تن مانکن هم می‌رقصید. راستش خودم هم از ساده بودنش خوشم آمده بود؛ مانتوی رسمی نیمی از زیبایی اش به سادگی بود.
وارد مغازه که شدیم به درخواست امیر آن مانتو را برایمان آورد. مانتو را همراه شلوارش گرفتم و سمت پرو رفتم. سعی می‌کردم با عجله آن‌ها را بپوشم. وقتی کارم تمام شد. مقنعه را دوباره به سر کردم و بیرون رفتم. نیم چرخی زدم و پرسیدم:
- خوبه؟
امیر با تحسین نگاهم می‌کرد.
- سورمه‌ای، حتی از این رنگی هم که پوشیدی بیشتر بهت میاد. 
به سمت آینه‌ی جاسازی شده روی در پرو چرخیدم، واقعا خوب بود، انگار برای خودم دوخته شده بود. امیر مانتوی یشمی رنگی را سمتم گرفت و گفت:
- اینم بپوش، قشنگ بود.
به لحن بچگانه‌ی آکنده از مظلومیتش، نگاهی عاقل اندر سفییهانه دوختم.
- بپوش حالا!
مانتوی نخی یشمی رنگ را که قطعا متناسب با هوای این روز ها نبود را از دستش گرفتم و دوباره وارد اتاقک پرو شدم. بعد برگشتم اینبار سلیقه امیر را تحسین کردم، هرچند از نظر بزرگی سایز، کمی بزرگتر بود. در غیر این صورت مگر می‌شد از گل های زیبایی که به ظرافت روی قسمت پایین مانتو شده بود و حالت سه ربع آستین هایش که کمی هم گیپور یشمی داشت، گذشت؟ امیر آن لحظه آنجا نبود. وقتی برگشت و من را مقابل آینه دید، این‌بار زبانش هم در امر تحسین شریک شد.
- سلیقه من خوبه یا همه چیز به تو میاد؟
سراسر اعتماد به نفس، گفتم:
- معلومه دومی!
به تقلید از لحن خودم زمزمه‌ای آرام کرد و گفت:
- اونم از سلیقه‌ی منه!

@Nasim.M

#پارت_سی‌وهشتم

سعی کردم به روی خودم نیاورم که شنیده‌ام، دوباره همان‌طور که من به سمت آینه و او پشت سر من بود، دستش را دراز کرد. در دستش کت چرمی مشکی رنگی بود، بعدش هم بارانی خاکی رنگی بلندی را به دستش اضافه کرد. اخم‌هایم را در هم کشیدم و با همان خشم گفتم:

- تو فکردی اومدی شو؟ منم مدلم لابد؟
با حالتی که انگار ناراحت شده باشد، برگشت و گفت:
- خب نپوش، من که می‌دونم سایزته!
بی توجه به من سمت فروشنده رفت و آن‌ها را به دستشش داد و مشغول صحبت کردن شد. من هم بی‌توجه به او به اتاق برگشتم و لباس‌های خودم را به تن کردم و با دستانی که لباس‌ها رویش سنگینی می‌کرد، به سمت جایی که امیر ایستاده بود، رفتم.
لباسها را روی ویترین شیشه ای _چوبی فروشنده گذاشتم و خواستار حساب کردنشان شدم. امیر به کت و شلوار رسمی زنانه‌ای که به رنگ نسکافه‌ای بود و دکمه‌های طلایی_سفیدی داشت، اشاره کرد و گفت:
- می‌شه اونم برامون بزاری؟
دیگر حتی نظر من را هم نمی‌پرسید. فروشنده با چهره‌ای باز تایید کرد. امروز حسابی کاسبی کرده بود.
بارانی و کت چرمی را در یک پاکت کاغذی با طرح و تبلیغ همان مغازه گذاشت. مانتو و شلوارها را هم جداگانه و در یک پاکت کوچک‌تر هم مانتوی نخی یشمی رنگ را جایگذاری کرد.
دست سمت کیفم بردم که کارتم را برای تقبل هزینه‌ها بیرون بیاورم و علاوه بر آن هم در این فکر بودم که آیا اصلا موجودی کارتم کفایت آن همه هزینه را می‌کند؟ اما قبل از همه‌ی آن‌ها کارتی روی ویترین ضمن تشکری، نشست. چشمان مبهوت من روی اسمش ثابت ماند، امیرجاوید شایان.
بعد از اینکه کارت برای تسویه برداشته شود، نگاه متعجب من هم سمت امیر رفت. چطور باید جبران می‌کردم؟ 
امیر بی آن‌که پاسخی چه با چهره‌‌اش چه کلامی به احوالاتم بدهد، پاکت‌ها را برداشت و بعد تشکری از مغازه بیرون رفت. من هم تبعیت از او، تشکری کردم و قدم‌هایم را پشت سرش تند کردم.
- امیر؟
برگشت. و در میانه‌ی مسیری منتهی به در خروجی پاساژ، وقتی همگان نیز در حال عبور و مرور بودند، عمیق نگاهم کرد. آب دهانش را فرو داد و زمزمه وارد طوری که حتی صدایش را نشنیدم و لب هایش را خواندم، گفت:
- دوباره بگو!
تازه فهمیدم که برای اولین بار بوده که امیر خطابش کرده‌ام، آن هم نه در ذهنم؛ طوری که خودش بشنود. با لحنی وا رفته و آمیخته از ترس و خجالت گفتم:
- هیچی! 
حرفم را فرو خوردم و بیخیال غر زدن سر اینکه چرا مانع تسویه حساب از سوی خودم شده است، شدم. از کنارش گذر کردم و سمت خروجی پاساژ که در انتهایش آسانسوری وجود داشت، راه افتادم. امیر هم پشت سرم آمد و من کلید آسانسور را فشردم. چندی منتظر ماندیم و آسانسور ناگهان ایستاد، درون آسانسور حالا غیر از ما، زوج جوان دیگری هم بودند. مردی که آنجا بود و حدودا بیست خورده‌ای سن دشت، نوزاد چند ماهه‌ای را به بغل گرفته بود، سمت امیر برگشت و گفت:
- شما بچه ندارین؟
منتظر ماندم ببینم امیر چه می‌گوید، امیر با رویی خوش، طوری که کاملا مشخص بود کبکش خروس می‌خواند؛ گفت:
- چرا ما هم داریم. دو تا!
با چشمان درشت شده‌ام را از زمین نگرفته‌ام و منتظر ادامه مکالماتشان شدم.
- جدی می‌فرمایین؟ ماشالله اصلا نمی‌خوره نه به شما، نه به خانومتون!
این‌بار همسر آن مرد بود که به آن بحث نه چندان جذاب ورود پیدا کرده بود.
- ممنونم لطف دارین، پسرتونم خیلی خوشگله!
وقتی شنیدم فرزندشان پسر است، آن‌چنان دلم سمت نیکان پر زد که گویی پرنده‌ای بود از قفس گریخته! آهی عمیق کشیدم که به گوش هیچکدامشان نشنیده نیامد. بلاخره آسانسور ایستاد و من پیش از هر کسی پا از آسانسور بیرون گذاشتم. چند قدمی جلو رفتم برای سمت ماشین رفتن باید منتظر امیر می‌ماندم.
امیر به من رسید و گفت:
- یکم جلوتر، لاین سمت چپ.

@Nasim.M

#پارت_سی‌ونهم

من جلوتر می رفتم و امیر پشت سرم می‌آمد. امیر گفت:
- می‌دونستی ده روز دیگه عروسی شقایقه؟
سری تکان دادم، از امیر این خاله زنک بازی‌ها بعید بود. 
- آره چطور مگه؟
- نفس می‌خواست بره خرید، صبح بهم گفت. من که نمی‌تونستم برم، مامان هم که تازه پاشو عمل کرده؛ گفتم تو می‌تونی باهاش بری؟
  شقایق، دختر خاله‌ی امیر و دختر عمه‌ی پدر من بود و البته هم دبیرستانی خودم! دو سالی از من کوچک‌تر بود و حالا ده روز دیگر عروسی می‌کرد. 
هم قدم امیر شده بودم و با او به سمت ماشین می‌رفتم. در کمتر از چند دقیقه به ماشین امیر رسیدیم و سوار شدیم. مسیر پاساژ تا خانه با آهنگ غمگینی از داریوش پر شده بود. جملات و واژه‌هایی که داریوش برای ترانه‌اش استفاده کرده بود، حرف‌های امیر بود. حرفهایی که امیر دوست  داشت از دوران تنهایی و عشق قدیمی کهنه نشدنی‌اش بگوید، اما وحشت داشت که با واکنش پیشین من روبه رو شود. امیر قصد داشت که حسادتش به فرهاد بابت داشتن معشوقه‌اش بگوید. معشوقه‌ای که او را گذاشته و رفته بود، آیا برمی‌گشت؟ امیر می‌خواست ساعت‌ها بنشیند و بگوید؛ اما با شناختی که از من داشت باید با سریع چند جمله‌ی کوتاه  می‌گفتم و مثل همیشه روانه‌ی روزگار گذشته‌اش می‌کردم.
با توقف ماشین به خودم آمدم، نگاهی به اطراف انداختم. ماشین امیر که مقابل در حیاط ما ایستاده بود. 
- جایی دیگه نمی‌خوای بری؟
به امیر و خنده‌ی روی لبش نگاهی انداختم. من هم به تقلید از او لبخندی روی لب گذاشتم و گفتم:
- مسخره می‌کنی؟!
قهقهه‌ای زد و گفت:
- شوخی کردم. 
دستم را روی دست گیره در گذاشتم و ضمن باز کردن در، گفتم:
- خیلی ممنون بابت امروز و...
مکثی کردم، من و تشکر کردن از امیر؟ 
- بابت خریدایی که واسم کردی!
امیر با لبخندش و سری که تکان داد، خواهش میکنمی ادا کرد و خیلی آهسته گفت:
- سلام برسون!
یک پایم را از ماشین بیرون گذاشتم و همچنان که چشم‌های قهوه‌ای و نگاه سرتاسر مهربانی‌اش را از نظر می‌گذراندم، زمزمه کردم:
- تو هم همین‌طور.
بعد هم خداحافظی کردم و آخرین جمله‌ی امیر را که می‌گفت:« خدا پشت و پناهت» را شنیدم. دستی به جیبم بردم و کلید را بیرون کشیدم، تا در باز شود، امیر تمام آن مدت آن‌جا منتظر بود. چیزی که با تمام عشقی که از فرهاد دیده بودم، این فقره در میانش ناپیدا بود.
وارد خانه که شدم، یکی از همسایه‌های مان را دیدم که وسط حیاط ایستاده بود و با مامان صحبت می‌کرد. او را که دیدم سلامی کردم و به سمت خانه رفتم. در هنگامه‌ی زمانی که پایم را از روی آخرین پله برداشتم و سرگرم پایین کشیدن پاشته کفشم بودم، صدایش که به آرامی زمزمه می‌کرد:« قضیه ماشین پاسگاه چی بود آخرش، لیلی خانم؟» شنیدم. منتظر نماندم تا ببینم مامان برای دسته گل‌های به آب زده من، چه تدبیری می‌اندیشد.
وارد خانه شدم. آن همه پاکت کاغذی در دستم سنگینی زیادی می‌کرد. خانه در سکوتی نه چندان لذت بخش فرورفته بود.
پشت سر من مامان هم وارد شد و ضمن اینکه سمت آشپزخانه می‌رفت، گفت:
- خسته نباشی مادر، با کی اومدی؟
سمت در اتاقم رفتم و در همان حین که دستگیره را پایین میکشیدم، گفتم:
- امیر رسوند من رو.
من وارد اتاق شدم و صدای مامان را شنیدم که می‌گفت:
- خدا خیرش بده!

@Nasim.M

#پارت_چهلم

پاکت‌های خرید را روی تخت رها کردم و بعد تعویض لباس‌هایم و گذاشتن آن‌ها هم روی تخت، بافت سفید رنگی با گرمکن سورمه‌ای رنگی پوشیدم و از اتاق بیرون آمدم. 
مامان با دیدن من، همان‌طور که قوری سفید رنگی به دست داشت و چای در فنجان‌های طرح شاه عباسی می‌ریخت، ادامه‌ی حرفش را گرفت:
- راستی مامان اونا چی بود دستت؟
- رفتم یکم خرید کردم.
همان‌طور که به سمت آشپزخانه می‌رفتم، دستم در پی سفت کردن کش مویم دور دسته موهای بالا برده‌ام بود. 
- خوب کردی مامان، چند وقت دیگه عروسی شقایقه باز خیالت راحته.
وارد آشپزخانه شدم و در همان حین که پشت نزدیک ترین صندلی پشت کانتر جا می‌گرفتم، گفتم:
- مانتو شلوار گرفتم. به درد محیط کارم می‌خوره!
مامان اخمی برایم آورد و گفت:
- حالا چه وقت مانتو شلوار بود؟ می‌رفتی یه چیز درست و درمون واسه عروسی می‌گرفتی؟
چایی‌ای را که مامان روی کانتر برایم گذاشته بود، کمی جلوتر کشیدم و با بی خیالی گفتم:
- واسه اونم می‌گیرم مامان.
بعد مکثی گفتم:
- نه نگران پولش باش، نه نگران حرف مردم!
بوسه‌ای به گونه ی مامان که به تازگی در کنارم نشسته بود، زدم و لبخندی نیز چاشنی‌اش کردم.
صبح روز بعد با ضربه‌ای که به در اتاق خورد، بیدار شدم. سرم را از زیر پتو بیرون آوردم و با بله‌ای خواب‌آلودی گفتم و دوباره سرم را زیر پتو بردم.
تخت فرو رفت و در پی آن صدای نازنین هم بلند شد:
- نمی‌خوای بری شرکت؟
خواب آلود گفتم:
- هنوز زوده که!
وقتی تخت به حالت اول برگشت، متوجه برخواستن نازنین شدم. صدای کلید در کمد که در قفل پیچید، فهمیدم سمت کمدم رفته است.
- خریدای دیروزت کو پس؟
بعد مکثی گفت:
- حتی داخل کمدتم نذاشتی! تو با این حجم از تنبلی و شلختگی به کی رفتی؟
راست می‌گفت! تنها کسی که گاها اتاقش توسط مامان مرتب می‌شد، من بودم! تنها کسی که امکان دیده شدن بی نظمی در اتاقش وجود داشت هم من بودم. نازی و محمد، هر دو بعد از اینکه پایشان به خانه باز می‌شد، لباس‌هایشان را در کمد گذاشته و برای هر چیز در اتاقشان جایی وجود داشت که همیشه وسایل آن جا، جا می‌گرفتند. به راستی من ارث که را گرفته بودم؟!
- نق نزن نازی، خوابم میاد.
- بیا ببینم چی خریدی؟ مگه امروز جلسه معارفه نداری؟
تازه یادم آمد، امروز کمی هم زودتر باید می رفتم. امیر دیشب پیامک زده بود و گفته بود برای یک سری کارها کمی زودتر بروم.
پتو را از رویم کنار و زدم و با همان حالت پریشانی موهایم، میانه اتاق ایستادم. کمی این طرف و آن طرف تخت را گشتم تا بلکه بتوانم گوشیم را پیدا کنم.
- دنبال چی می‌گردی؟
- گوشم رو کوک کرده بودم. زنگ نخورده چرا؟
- لابد از بی شارژی خاموش شده. بیا تو برو یه آبی به دست و روت بزن تا من بگردم پیدا کنم.
سری به نشانه تفهیم تکان دادم و با گذاشتن دستی به شانه‌اش، از اتاق بیرون رفتم. خانه در سکوت فرورفته بود. الان نه هنگامه‌ی صبحانه بود و نه وقت نماز. در را کمی هل دادم و وارد اتاق شدم. 
نازنین کمری راست کرد و بافتی که دیروز پوشیده بودم را بالا و آورد و نشانم داد.
- یکم وسایلتو برات جمع کردم. خریداتم یه نگاهی انداختم.
مکثی کرد و با اشاره به تمامی خریدهایم که روی روتختی مرتب شده‌ام پهن کرده بود، ادامه داد:
- هم اون نسکافه‌ای خوبه، هم اون سورمه‌ایه. ولی به نظر من تو ترجیح می‌دی امروز تیره بپوشی مگه نه؟!

@Nasim.M

#پارت_چهل‌ویکم

با نگاهی به چهره‌ام خواهان دانستن نظرم شد، موافقش بودم. ادامه داد:
- به نظر من که پالتوی بلند چهارخونه‌ات رو هم روش بپوشی خوبه؛ اما بهتر از اون این بارونیه ست. 
- این بارونیه رو بپوشم؟ رو مانتو شلوار سورمه‌ای؟
به لحن معترضم توجهی نکرد و گفت:
- چشه مگه؟ خیلی هم خوبه! اگه کیف و کفش همین رنگی هم داشتی باشی، فوق العاده می‌شه!
بد نمی‌گفت، ترکیب جالبی می‌شد که سبک مخصوص خود نازنین بود. صدایش با لحن متفکری بلند شد:
- فکر کنم داری!
- چی رو؟
نازنین با حالت دو از اتاق خارج شد و صدای من که دی پی‌اش بلند شد را نادیده گرفت.
- ببینم نازی مگه تو نمی‌خوای بری سالن؟
سری از روی تاسف تکان دادم و با برداشتن برسی که هنوز روی میز مطالعه‌ام بود، به جان موهایم افتادم. بعید می‌دانستم چیزی پیدا می‌کرد، من در کل زندگی‌ام به جز کفش مشکی رنگ دیگری نخریده بودم، مگر برای مراسمات عقد و عروسی که داشتیم.
در همان حین که با کشیدن موهایم به دو طرف، قصد سفت کردن دم اسبی موهایم داشتم، نازنین وارد اتاق شد.
- بیا اینم اونی که لازمته!
از شوقی که در لحنش بود، لبخندی روی لبم نشست و به سمتش برگشتم و به ناگاه در جایم خشک شدم. دهان باز کردم که چیزی بگویم اما صدایی از حنجره‌ام بیرون نیامد. با دست اشاره‌ای کردم که این ها چیست؟ اما خودم خوب می‌دانستم که آنها چه بودند!
- کفشه دیگه؛ خاکی، کرمی که می‌خواستی!
سعی می‌کردم به خاطر لبخند روی لبش، سرش داد نزنم، با همان حال گفتم:
- اینا رو از کجا آوردی؟
- معلومه از انباری دیگه، ببین حتی مارکشم هنوز نکشیدی!
چشم‌هایم را با درد بستم و گفتم:
- برو بندازشون سطل آشغال نازنین، اینا مال پنج ساله پیشه! اون موقع من هجده سالم بوده، اینا اصلا الان پام نمی‌شه نازنین!
نازنین که انگار اصلا متوجه حال من نبود، گفت:
- نه بابا اندازته، بپوش!
صدایم را کمی بالاتر بردم:
- نازنین اینا عیدی‌هایی ان که عمه طلعت واسه شیرینی خوری من آورده؛ می‌فهی؟ چه جوری جلو امیر این کفشا رو پام کنم؟
نازنین ناباورانه نگاهی به کفش و کیف انداخت و گفت:
- یعنی حتی اون...
- آره حتی اون لباس‌ها، ترمه‌ها و همه! حالا برو بنداز بیرون اینا رو!
نازنین آن طور که قصد نداشت قانع شود، گفت:
- حالا که چی مثلا؟ چی می‌شه این‌ها رو ببپوشی؟ شیرینی خورشون می‌شی؟ نه اونا حتی یادشون نیست کفش‌هایی که برات آوردن سبز بوده یا مشکی!
هوف بی حوصله‌ای کشیدم.
- بس کن نازی! برو سالن درست رو بخون چند ماه دیگه کنکور داری!
هیچ توجهی نکرد و گفت:
- دیروز باهاش رفتی خرید نگار، چی داری می‌گی دیگه؟
با عصبانیت و تهدید نگاهش کردم که کمی دستپاچه گفت:
- رسیدشو تو خریدات دیدم، آدرسشم مال بالاشهر بود.
- این چیزی رو ثابت نمی‌کنه!
برای فرار از بحث، سمت کت و شلوار سورمه‌ای رنگ رفتم و برای تعویض‌شان هم به پشت کمد پناه بردم!
- وقتی دیروز با امیر اومدی خونه، چرا ثابت می‌کنه!
با اعتراض همان‌طور که یقه مانتو را مرتب می‌کردم، گفتم:
- بس کن نازی، من حتی اگه تو شرکت امیر کار هم بکنم و بعدش وقتی بهش می‌گم خرید دارم، می‌گه خودم می‌برمت؛ عمرا زنش بشم. 
و بعد برای تاکید ادامه دادم:
- این و برو به هر کی که فکر می‌کنه بین من و امیر چیزی هست، بگو!

@Nasim.M

#پارت_چهل‌و‌دوم

جلوی آینه ایستادم و مشغول بستن دکمه‌هایم شدم، نازنین با هم لحن سرتق خودش گفت:
- پس این ها رو هم بپوش!
من سکوت کردم و او بعد از ثانیه‌ای، نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
- اوخ اوخ ساعت هفت و نیم شد، من دارم با توی حرف گوش‌ نده بحث می‌کنم.
و در هنگام خروج از اتاق هم، سری به درون اتاق کشید و رو به انعکاس من در آینه، گفت:
- یه خورده آرایشم بکن، جذاب تر از همیشه!
به شیطنت‌اش لبخندی زدم، یادم نمی‌آمد دعواهایم به بیشتر از چند دقیقه رسیده باشد. با دستورالعمل نازنین لباس پوشیدم و آرایش کم رنگی را هم بر روی صورتم طرح زدم. حالا آماده‌ی رفتن بودم. 
وقتی از اتاقم بیرون رفتم، هنوز هم بقیه خواب بودند. پاورچین پاورچین، کفش‌های کالج خاکی رنگ را که گل سنتی زیبایی هم داشت، به پا کردم و از خانه بیرون آمدم. تا سر کوچه را پیاده قدم زدم و در نهایت با تاکسی زردرنگی مسیر شرکت را در پیش گرفتم.
تاکسی جلوی شرکت شایان متوقف شد و من همان مسیر همیشگی را با سکوت خودم و زوزه‌ی باد، به پایان رساندم. بیشتر از همیشه طبقه همکف شلوغ بود، همه در حال رفت و آمد بودند. امیر را در مابین شلوغی‌ها و عبور این و آن، در حال امر و نهی دیدم. به سمت امیر رفتم و سلام تقریبا بلندی کردم.
- سلام خانم خوش اومدین! 
نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و من هم سرکی کوتاه درون صفحه گرد و تقریبا بزرگ ساعت کشیدم.
- یک ساعت و ده دقیقه خانم جمشیدی راد!
لبخندی زدم. قرار بود امروز را زودتر تشریف فرما شوم اما از تایم اداری هم نیم ساعت تاخیر داشتم.
- شرمنده؛ ماشین ندارم دیگه!
همان‌طور که سمت آسانسور می‌رفت و با دستش هم اشاره کرد که دنبالش بروم، گفت:
- می‌تونستی بگی بیام دنبالت!
- نمی‌خواستم مزاحمت بشم!
ابرویی بالا انداخت. می‌دانستم جمله‌ای که می‌خواهد بگوید چیست. اما او سکوت کرد و هیچ نگفت.
آسانسور بالا رفت و در نهایت ایستاد و من آن طبقه‌ی آشنا را مقابل خودم دیدم. امیر همان‌طور که سمت اتاق خودش می‌رفت، با صدای تقریبا بلندی گفت:
- معارفه نهایتا نیم ساعته، هیچ استرسی براش نداشته باش!
همان‌طور که عقب گرد سمت دفتر خودم می‌رفتم، سری به معنای تایید تکان دادم.
وارد اتاقم شدم، سینی صبحانه به همراه فلاکس کوچک چایی روی میزم بود، لبخندی از سر رضایت زدم و پشت میزم نشستم.
وقتی صبحانه‌ام را تمام و کمال نوش جان کردم، عزمم را جزم کردم تا به حضور شخص عالی، امیر بروم. از اتاقم که بیرون آمدم، امیر را با ژستی خاص، مقابل میز خانم امیری دیدم که با یک دست تکیه‌گاه شده و با دست دیگرش، بعد نگاهی کوتاه به محتویات برگه‌ی روبرویش؛ آن را امضا می‌زد.
وقتی در کنارش قرار گرفتم، آخرین برگه را هم امضا زد و صاف ایستاد. نگاه در نگاهم دوخت و با دستانی که به دو جیبش فرو رفته بود و لبخندی گرم و ستایشگر نگاهم می‌کرد. من هم تحت تاثیر نگاهش، لبخندی کوتاه زدم و با صدایی که به زور شنیده می‌شد، گفتم:
- بریم؟
سرش را تکان داد و با دست به سمت آسانسور اشاره کرد. پایمان به سالن همکف که رسید، سکوتی نه چندان پایدار، بیشتر از هرچیز احساس می‌شد.

@Nasim.M

 

#پارت_چهل‌وسوم

امیر پشت سرم از آسانسور خارج شد و دوباره با دستش به سمت چپ سالن که از آن‌جا فقط ابتدای راهرویی طویل دیده می‌شد، اشاره کرد. او پیش قدم شد و من بدون تلاش برای رسیدن به او، پشت سرش قدم برمی‌داشتم.
بعد از رسیدن به ته راهرویی که دیگر سکوت برایش معنا نداشت و پر از سر و صدا بود، امیر وارد آن تالار شده و صداها با کف زدن‌ها و تشویق کردن‌ها، چندین برابر گشت. وقتی من وارد تالار شدم، امیر آن سمت تالار در ردیف اول جاگیر شده بود، امیر با لبخندی گرم و حرکت سرش به من فهماند که کنارش بنشینم. با حرکت دست و سرم، سلامی بی گفتگو به مجری و سپس شروع به احوالپرسی گرمی با مسئولین و پرسنل شرکت کردم، هیچ کدام‌شان آشنا به نظر نمی‌رسیدند اما حکم ادب این بود.
بعد از گذر از روبه روی همه‌ی آنها، جایم را در کنار امیر یافتم. امیر دوباره مهربان نگاهم کرد و گفت:
- یه جوری احوالپرسی می‌کردی گفتم یه چند سالیه می‌شناسی‌شون!
بعد خندید و همچنان نگاهش را حفظ کرد. در پی مزاحی که کرده بود، اخمی مصنوعی کردم و گفتم:
- حالا اگه همین‌جوری سرمو می‌نداختم پایین، بهتر بود؟
امیر نگاهش را گرفت و در پی تایید حرفم، لبخندش را پهنا بخشید.
- امروز به پاس پیوستن قدومی شایسته‌ی تقدیر، گرد هم اومدیم تا بهشون خوشامد بگیم. فردی که به دعوت شخصی شخیص، جناب شایان به جمع‌مون پیوسته؛ مهندس شایان برگزیند و انتخاب، شایان نباشد؟!
سرم را سمت امیر برگرداندم و گفتم:
- از تحرک زبونش چاق نشده یا از کم حقوق دادن‌های تو؟!
به لبخند شیطنت بارم را بدون نگاه کردن، حس کرد و گفت:
- شکسته نفسی نفرمایید بانو!
نگاهم را از نیم رخش گرفتم و به استیج دوختم. پسرک حدودا سی ساله‌ای، اما به تقریب ریزاندام، با کت و شلواری سورمه‌ای و پیراهن صورتی کم رنگی، در حال تلاوت متن روبه رویش بود. 
بعد از تعریف و تمجیدهای فراوان و به عمل آوردن تشکرهای پررنگ و لعابی، بالاخره از امیر دعوت شد تا به جایگاه رود و ما را از سخنان خود مستفیض کند. امیر روی استیج رفت و بعد از تشکر و سپاس مجدد از حاضرین و دلیل حضور و پاره‌ای از بحران های اقتصادی دست و پا گیر، سراغ مسائل مربوط به شرکت رفت. از یک جایی به بعد انگار دیگر صدای امیر را نمی‌شنیدم و محو چهره‌ی معصوم ولی پخته‌ی امیر شده بودم؛ موهایی لخت و خرمایی رنگی که گه گاه، روی پیشانی بلنداش، به رقص می آمد. چشمانی درشت که گویی قهوه‌ای رنگ را در برگرفته بود. ابروانی پهن ولی به زیبایی یک نقاشی، و در نهایت ته ریشی که همیشه به صورت داشت. 
با ضربه‌ای که با شانه‌ام خورد، دست از کاویدن چهره‌ی امیر برداشتم و به آن دخترک نگاه کردم. 
- بیا عزیزم، این مال شماست.
نگاهم را به دستش که حاوی پاکتی سفیدرنگ بود، انداختم و با صدایی که نمی‌داند شنیده شد یا نه، تشکر کردم و پاکت را گرفتم. مهر قضایی نهفته بر آن کافی بود، تا دست و پایم را گم کنم و ندانم که اکنون چه امری حائز اهمیت‌تر است. بدون آنکه متوجه شوم، با قدم‌هایی تند و پر از اضطراب، از تالار گریخته و بر صندلی‌های انتظار سالن نشسته بودم. دستانم را تکیه گاه سرم کرده بودم و در جستجو ذرهَ‌ای توان برای گشایش آن پاکت بودم. با حس کردن حضور شخصی در کنارم، سرم را بالا آوردم و همان‌طور که دیوار پشتم تکیه می‌دادم، نگاهم را سمتش چرخاندم. امیر بود.
نالیدم:
- امیر!
امیر اخم‌هایش را بیشتر در هم کشید و نگاهش را پاکت محصور میان  دستانم انداخت، نگرانی از چشمانش هویدا بود.
- از دادگاهه؟
سری تکان دادم و قطره‌ای اشک بر گونه‌ام روان شد. چشمانم را با درد بستم. چه اتفاقی در راه بود؟ دست امیر برای برداشتن نامه، نزدیک دستم آمد و بعد لمس تصادفی دستانمان، دستش روی دستم نشست.
- چرا اینقدر سردی نگارین؟
لب‌هایم را از استرسی مضاعف، به درون دهانم کشیدم و سکوت کردم. 
- پاشو نگارین جان، بریم اتاق من. حالت اصلا خوب نیست!

@Nasim.M

 

#پارت_چهل‌وچهارم

امیر بلند شد و خواست که برای برخواستنم کمکم کند، اما خیلی زود پشیمان شد و با دو سمت آسانسور رفت تا کلیدش را بزند. تا آسانسور برسد، من نیز به امیر رسیده بودم. تا رسیدن به طبقه چهارم، دست خیس عرق شده‌ی من دور میله‌ای که در آسانسور وجود داشت، حلقه شده بود و آن را با تمام قدرت می‌فشرد.

در باز شد و امیر دوباره خواست کمکم کند و باز هم پشیمان شد، با عجله سمت اتاقش رفت و با اثر انگشت و بعد با کلید قفل در را باز کرد و دستگیره را کشید. با قدم‌هایی سست به امیر رسیدم و پیش از او وارد اتاقش شدم.

یکی از صندلی‌ها را عقب کشید و من را تعارف به نشستن کرد. پشت میز جا گرفتم و با کمال میل و التماسی افزون، پاکت را به دست امیر دادم.

امیر یکی از صندلی‌ها را به نزدیک من کشید و در کمتر از صدم ثانیه‌ای، آن را گشود. امیر مشغول خواندن شد و لحظه به لحظه اخم‌هایش در هم گره خورده‌تر شد. در نهایت دستی از کلافگی بر صورتش کشید و نامه را بست. با تکان دادن سرم و نگاه پرسشگرانه‌ام از او بابت آنچه خوانده بود، پرسیدم.

به صندلی‌اش تکیه زد و با کلافگی عمیقی نگاهم کرد.

- نوبت دادگاهت رو مشخص کردن!

نفسی با درد کشیدم و چشم‌هایم را هم بستم، حالا چی می‌شد؟ باید برمی‌گشتم زندان؟

- کِی؟

این پرسش من بود در حالی که از پاسخش می‌ترسیدم.

- پس فردا!

من در سکوت به عاقبت کارم می‌اندیشیدم و او ادامه داد:

- من به اون دوستم که وکیله زنگ می‌زنم بیاد!

اما من نشنیدم یا این طور وانمود کردم که نشنیده‌ام، نه این جمله را و نه جمله‌های بعدی که دوست وکیلش را مخاطب قرار می‌دادند.

مکالمه‌ی امیر تمام شد و بعد اتمام مکالمه‌اش هم پشت میزش نشست و مرا در تنهایی خودم رها کرد، هر چند که گه‌گاه سنگینی نگاهش مرا از خلوت‌گاه سرد و خاموش خودم بیرون می‌کشید.

درست نمی‌دانم چقدر گذشته بود که تقه‌ای به در خورده شد. سرم را به سمت در و بعد هم گذرا به سمت امیر چرخاندم، از نگاه اطمینان بخشش متوجه شدم که احتمالا رفیقش است. پس بلند شدم و بعد دستی به لباس‌ها و صورتم بردم، بعد از یک یا دو ثانیه که امیر سمت در رفت و خودش در را باز کرد، من هم کارم تمام شده بود.

- سلام آقا پارسای گل، مشرف فرمودید!

 از دور نظاره‌گر اتفاقاتی بودم که بین امیر و پارسا رخ می‌داد. دست امیر جلو رفت و توسط پارسا فشرده شد.

- سلام، چطوری مهندس؟ یاد فقیر، فقرا می‌کنی؟

امیر خندید و با دستی که اسیر دست‌های پارسا بود، او را جلوتر کشید و با دست دیگرش در دفتر را بست. با این حرکت، آن‌گاه من و پارسای در نگاه هم هویدا گشتیم. قبل از آنکه امیر پاسخی به پارسا بدهد، سلام بلندی کردم و متقابلا پاسخ رسایی دریافت کردم.

- سلام، حال شما چطوره خانم؟

لبخندی از سر تشکر زدم و با لحنی خجالت زده گفتم:

- ممنونم.

با تعارف امیر، پارسای روی یکی از جلوترین صندلی‌ها نشست و ادامه‌ی تعارفات‌اش را ادامه داد:

- چه خوب کردی زنگ زدی، کم مونده بود به زنده بودن خودم شک کنم!

پارسا این را گفت و پایی رو پا انداخت.

@Nasim.M

#پارت_چهل‌و‌پنجم

امیر خندید و با برداشتن گوشی به قصد سفارش چای یا قهوه، گفت:

- این چه حرفیه که می‌زنی پارسا جان؟ من که گفته بودم سرم شلوغه، نمی‌رسم؛ اما تو می‌تونی هر وقت دوست داری بیای این‌جا!

امیر شماره را گرفت ولی قبل از آنکه پارسا چیزی بگوید، ادامه داد:

- حالا چایی می‌خوری یا چی؟ قهوه، نسکافه؟

- چایی.

نگاه پارسا با برق عجیبی سمت من برگشت و گفت:

- و شما خانم؟

دوباره لبخند خجالت زده‌ای زدم و گفتم:

- قهوه!

نمی‌دانم چرا اما احساس می‌کردم امیر ناراحت شده است، با اخم محوی مشغول صحبت کردن با خانم امیری و دادن سفارشات بود.

امیر سریع تماسش را خاتمه داد و از پشت میزش، جعبه‌ی خاصی از شکلات را بیرون آورد و در کنار منی که کمی با فاصله از روبه روی پارسا نشسته بودم، جا گرفت. امیر شکلات‌های رنگی‌رنگی در جعبه به سمت پارسا تعارف کرد و بعد برداشتن شکلاتی از سمت پارسا، گفت:

- غرض از مزاحمت پارسا جان، این فامیل ما یه مشکل کوچیکی براش پیش اومده،  پس فردا دادگاه داره.

پارسا شکلاتی که در دست داشت را باز کرد و آن را در دهانش گذاشت و در همان حین گفت:

- خب؟

- هم من و هم نگارین جان چون تو این موضوع سر رشته نداشتیم، خواستیم تو کمک‌مون کنی!

امیر نگارین جان را با تاکید خاصی بیان کرد اما پارسا اصلا و ابدا متوجه آن نشد. نگاه پارسا سمت من چرخید و بعد با کنجکاوی خاصی دوباره روی چشم‌های امیر نشست.

امیر بعد از مکثی، نگاهی به من انداخت و ادامه داد:

- قضیه از این قراره که خانم جمشیدی یه مدت تو شرکت مسعود کار می‌کرد.

پارسا به میان حرف‌های امیر آمد و پرسید:

- مسعود محمدی؟

انگار هر دو آقای محمدی را خوب می‌شناختند. امیر سری به تایید تکان داد و بعد هم ماجرا را خلاصه برای پارسا تعریف کرد. پارسا با تفکری عمیق، دستی به درون موهایش کشید و آن را عقب زد. موهای مشکی رنگی داشت که بعضا سفید شده بودند، اما نه به اندازه‌ی امیر!

- ببینین شما الان هیچ مدرکی ندارین، درسته؟

امیر با تاسف سری تکان داد و تایید کرد.

- طبق تجربه‌ام و چیزایی که تو این سال‌ها از دادگاه دیده‌ام، شما چه گناهکار و چه بی‌گناه محکومید.

نگاهم را ترسیده سمت امیر بردم، گویی می‌خواستم نگاهم را آرام کند. مگر نه اینکه او به تازگی التیام بخش شده بود؟

امیر سعی کرد با لبخندی آرامم کند. نگاهم را دوباره سمت پارسا بردم و او ادامه داد:

- شما مطمئن هستین که داخل همون فلش مدارک رو ذخیره کردین؟

با صدای لرزانی که هیچ شباهتی به اولین صدایی که پارسا از من شنیده بود، نداشت، گفتم:

- من کلا برای کارهای شرکت یه فلش داشتم که رنگشم با بقیه‌ی فلش هایی که داشتم فرق می‌کرد. اصلا...

 

@Nasim.M

#پارت_چهل‌وششم

با ضربه‌ای که به در خورد و بفرمایید امیر، مش رحمان در چهار چوب نمایان گشت و با سینی مسی‌ای در دست، جلوتر آمد.

- به به آقا پارسا، چه عجب از این طرفا پسرم؟

پارسا در حین برداشتن چایی‌اش از سینی، گفت:

- سعادت زیارت نداشتیم بابا رحمان. از وقتی این از دماغ فیل افتاده...

با چشم اشاره‌ای به امیر کرد و ادامه داد:

- عذرمون رو خواست، مجبور شدیم بریم دیگه!

سینی جلوی من آمد و من ضمن تشکری قهوه‌ام را برداشتم و امیر هم همان‌طور که دستش را سمت سینی دراز می‌کرد، گفت:

- عه عه ببین چقدر دروغ می‌گه، من گفتم برو یا خودت هوای دفتر زدن برت داشت؟

پارسا نگاهی به مش رحمان انداخت و گفت:

- می‌بینی آقا رحمان؟ این مهندس یه روده راست تو شکمش نیست!

امیر همان‌طور که به نگاه معطوف شده‌ی پارسا نگاه می‌کرد، با چشم اشاره‌ای به من کرد و گفت:

- تو فکر کردی بری من می‌خوام رو زمین بمونم؟ از شما بهترون رو دارم.

نگاه پارسا لحظه‌ای روی من ثابت ماند. هیچ‌کدامشان خبر از غوغای درون من و استرسی که متحمل می‌شدم، نداشتند.

مش رحمان، قندان را روی میز گذاشت و گفت:

- الهی زنده و سلامت باشین هرجا که هستین بابا جان!

این را گفت و به سمت در رفت تا خارج شود. با دستانی لرزان، اشکی را از گوشه چشمم زدودم، سرم را پایین انداختم. لحظه‌ای در سکوت گذشت، تا اینکه امیر گفت:

- چاره چیه پارسا؟ چی باید بگیم به قاضی؟

امیر لحظه‌ای گیج و مبهوت به امیر نگاه کرد در نهایت بعد کمی من من کردن، گفت:

- ببین من می‌گم شاید دست خودتون خورده، حذف شده؛ هان؟!

پارسا مرا مخاطب قرار داده بود. سری به معنای نفی تکان دادم و او ادامه داد:

- یا شاید دست خواهر و برادر کوچک‌ترتون، موقع بازی، انتقال فایل یا هر چیز دیگه‌ای!

نفس عمیق کشیدم و گفتم:

- خواهر کوچک ترم امسال باید دانشجو باشه، برای این کار خیلی بزرگه!

لبخند تلخی زدم و دوباره جمع در سکوت فرو رفت. امیر فنجان قهوه‌اش را بالا گرفت و مشغول مزه مزه کردن قهوه‌اش و به ناگاه گفت:

- یه کسی که باهات دشمنی داشته باشه، می‌تونه این کار رو انجام داده باشه!

و پارسا به تقلید از لحن متفکرانه امیر، ادامه داد:

- که خیلی هم بهتون نزدیک بوده!

@Nasim.M

#پارت_چهل‌وهفتم

نفسم در سینه حبس شد؛ یعنی آقای محترم؟!

امیر فنجان قهوه‌اش را روی میز گذاشت و گفت:

- یادم میاد محمد یه بار یه چیزایی برام تعریف کرده بود، می‌خوای خودت دوباره برامون بگی؟

قبل از آنکه من به حرف دهان باز کنم، پارسا پرسید:

- محمد؟! همسرتونن؟

جای من امیر پاسخ داد:

- نه، داداشش!

پارسا ابرویی بالا انداخت و اخم ابروانش باز شد. من به اختصار آنچه بین من و آقای محترم اتفاق افتاده بود را تعریف کردم. بعد اتمام هر آنچه که بابد می‌گفتم، پارسا در حینی که استکان چایی‌اش را تمام شده، روی میز می‌گذاشت، گفت:

- من فکر نمی‌کنم کار ایشون بوده باشه؛ چون شما به گفته‌ی خودتون چیزی به مسعود نگفتین و در نتیجه ضرر و زیانی به اون آقا نرسیده، پس اون آقا تلافی چی رو باید سرتون در بیاره؟

امیر همان‌طور که به فنجان قهوه‌اش نگاه می‌کرد، با لحن متفکرانه‌ای گفت:

- نگارین گفت اونا میونه‌شون خوب نبوده، اگه یه اتفاقی ناخواسته بین شون بیوفته و اون فکر کنه...

پارسا حرف امیر را قطع کرد و گفت:

- نه احتمالش خیلی کمه؛ اونا هرچقدر هم که میونه بدی داشته باشن، بازم دارن کنار هم کار می‌کنن. بعدشم بعید می‌دونم تلافی یه مرد چهل پنجاه ساله این شکلی بوده باشه!

امیر از پشت میزش بلند شد و سمت پنجره تمام قد دفترش رفت و پشت به ما در حال نظاره رفت و آمدهای شرکت بود.ناگهان برگشت و با هیجان زده گفت:

- آهان اون دوستت، اسمش چی بود؟ شبنم؟ کار اون چی؟!

پارسا جویای حال من بود تا بفهمد که نظرم چیست. عصبانی و برافروخته، صدایم را بلند کردم و گفتم:

- معلومه چی داری می‌گی؟! اون صمیمی‌ترین دوست منه!

امیر دستانش را تسلم وار بالا گرفت و گفت:

- باشه، هر چی تو بگی. فقط یه حدس بود.

پارسا ته حرف امیر را گرفت و گفت:

- شاید هم این اتفاق نیوفتاده باشه، اگه مطمئن هستین که مدارک رو داخل همون فلش ریختین می‌تونین ریکاوی کنین!

قهوه‌ی سردم را نزدیک لب‌هایم را کردم و بعد مزه‌مزه کردنش، دقیقا به همان تلخی قهوه گفتم:

- نه اگه شیفت دلیت یا همون حذف دائم کرده باشن!

پارسا به ریزبینی‌ام لبخند زد و گفت:

- ماشالله دستی هم به کامپیوتر دارین!

لبخند نیمه جانی زدم و سکوت کردم. امیر گفت:

- شاید نشه فایل‌ها رو برگردوند، اما میشه فهمید حذفی در کار بوده یا نه!

به امیری که همچنان به منظره‌ی بیرون خیره بود، نگاه انداختم و گفتم:

- آره می‌شه، ولی کو همچنین کسی؟

امیر به آهستگی زمزمه کرد:

- من بلدم.

@Nasim.M

ویرایش شده توسط yeganeh07

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

اطلاعیه ها


×
  • اضافه کردن...