رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

ارسال‌های توصیه شده

r9610_20250918_114736.jpg

 

رمان تنهایی سپیدار

به قلم: یگانه رضائی

ژانر : عاشقانه، معمایی

 

خلاصه :

در خزانی من و تو و سپیدار های بلند، آن چه روز است؟ کجا؟ در کجا من در کنارت توانم آسود؟ تو که از بی­ مهری ایام، سودای جدایی داری؛ تو بگو زیبایی عشق به وصال است یا که هجر؟ شاید به انتظاری نامعلوم! شاید که بیایی شاید نه!

شاید که بخت فرهاد است این، که تلخ ترین خاطره­‌اش شیرین است. شاید که تو مجنون باشی، یا که فرهادی یا که بیژن؛ کدام؟ تو همانی که دلم بند نفس‌هایش شد. خواه که در نقش زلیخا باشم یا که در نقش همای. من تو را با همه دلخوری‌ام دوست دارم!

 

مقدمه:

چون نهالی سست می­‌لرزد

روحم از سرمای تنهایی

می­‌خزد در ظلمت قلبم

وحشت دنیای تنهایی

دیگرم گرمی نمی­‌بخشی

عشق، ای خورشید یخ بسته

سینه‌ام صحرای نومیدی­‌ست

خسته‌ام، از عشق هم خسته

 

گالری شخصیت های رمان تنهایی سپیدار👇

 

 

 

ناظر: @Nasim.M

ویرایش شده توسط yeganeh07
  • پاسخ 59
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • مدیریت کل

w7053_Picsart_25-07-21_10-54-25-422.jpg

سلام نویسنده‌ی گرامی! 
به خانه‌ی دوم اهل قلم خوش آمدی؛ جایی که واژه‌هایت شنیده می‌شوند و هر خط از رمانت، پژواکی در دل خوانندگان خواهد داشت.
از انتخاب انجمن ما برای میزبانی اثرت، صمیمانه سپاسگزاریم و حضورت را خوش‌آمد می‌گوییم.
اکنون رمان شما با موفقیت تأیید شد.
از این لحظه می‌توانی پارت‌گذاری رمان را در تاپیک مربوطه آغاز کنی و مطمئن باش که ما در تمام مسیر کنارت خواهیم بود.
به‌زودی مدیر بخش @Nasim.M ناظر همراهت را تگ خواهد کرد تا در ویرایش و نظم‌دهی ساختاری رمان، راهنمای تو باشد.
📌 لطفاً به نکات زیر توجه داشته باش:
برای حفظ نظم بخش رمان‌های درحال تایپ، ضروری‌ست به نکات ویراستاری و راهنمای ناظر توجه کامل داشته باشی.
در صورتی که تعداد پارت‌های منتشر شده از رمانت به ده پارت برسد و هنوز ویرایش نشده باشند، بقیه‌ی پارت‌ها تایید نخواهند شد.
اگر ویرایش‌ها را انجام دادی، می‌توانی از طریق تاپیک مخصوص، درخواست بازگشایی به تالار اصلی رمانت بدی. 
یادمان باشد: تعداد پارت‌های ویرایش‌نشده نباید از ده پارت بیشتر شود.
📚 برای آشنایی با قوانین بخش، نکات نگارشی و درخواست جلد، می‌توانی از پیوندهای زیر استفاده کنی:
قوانین مهم تایپ رمان
آموزش نویسندگی
درخواست طراحی جلد رمان
با آرزوی قلمی روشن، الهاماتی بی‌پایان و دل‌نوشته‌هایی ماندگار 🌿
مدیریت انجمن نودهشتیا

#پارت_اول

با صدای گریه پر التماس و سر و صدا­هایی دیگر به وحشت چشم باز کردم و بر جایم نشستم.

دست به پیشانی بردم. به زودی سردردی وحشتناک به من حمله‌ور می‌شد، حتم داشتم.

بین آن سر و صداها توانستم صدای لبالب از بغض مادر و التماس‌های نازنین را مابین چندین صدای ناآشنای دیگر تشخیص دهم.

به سرعت از جا کنده شدم و مانتوی صبحم را که از خستگی روی میز پرتاب کرده ­‌بودم و شال مشکی رنگی را که آن نیز کنار مانتو افتاده‌ بود را چنگ زدم و با قدم‌هایی بلند به سمت در شتافتم. در اتاق را به شدت به سمت خودم کشیدم و با همان قدم‌ها به سمت در خانه رفتم. در همان حین سعی در به تن کردن مانتو و شال داشتم.

در خانه باز بود پس زحمتی برای گشودن آن نکشیدم و به ناگاه در مقابل چشمان درشت شده از وحشت­م دستان سرخ شده از سرمای نازنین و چشمان سرخ شده­‌ی مامان که به سمتم چرخید، نقش بست. مگر چه اتفاقی افتاده بود؟

صدم ثانیه­‌ای بعد نگاه شوکه شده­‌ام کمی آن طرف تر سرخورد و بر روی زنی چادری با مقنعه‌ای سبز رنگ ثابت ماند.

طبق همیشه وقتی می‌ترسیدم افزون بر آن رنگ پریده و دستانی لرزان کمی لرز می­‌گرفتم، بماند که سوز برف هم حرمت خورشید را به جا نگذاشته بود.

نگاهم باز سر خورد کمی راست‌تر، کمی بالاتر. مردی بلند قامت نیز در کنار زن نظاره­‌گر احوالم، اخم در هم کشیده‌ بود.

با ترس و حیرت زمزمه کردم:

- پلیس؟!

سستی زانوانم را نادیده گرفتم و بدون نگاه به زمین، اولین کفش‌هایی که به پایم رسید پوشیدم، درست یادم نیست ولی احتمالا کفش های پدرم بود.

تا در خانه فاصله‌ی زیادی نبود به اندازه چند متر، به اندازه پارک کردن دوتا ماشین.

جلوتر رفتم مادر هنوز به من نگاه می‌کرد، بازهم گریه های بلند نازنین!

به محض رسیدن بعد از دویدن همان چند قدم فاصله، مادر را به آغوش کشیدم، او ناتوانی از قانع کردن آن زن و مرد کلافه و بی‌طاقت شده بود بلافاصله اشک هایی را هم که نریخته ­‌بود، مهمان شانه­‌ام کرد.

زمزمه­‌وار گفتم:

- قربونت برم. چیزی نیست که!

او که دلش از ازدحام  بیرون خانه و آهسته سخن گفتن های این و آن در همان حین، گرفته بود؛ گفت:

- مادر به فدات. چی می‌گن اینا؟

من که خودم هم نمی‌دانستم به چه گناهی محکومم!

ویرایش شده توسط yeganeh07

#پارت_دوم

 با همان آهستگی قبل گفتم:

- هیچی مامان! هیچی به خدا.

پیشانی‌اش را بوسیدم. آن زن نظامی که طبیعتا برای دستگیری من به زحمت افتاده‌ بود، با طمانینه نگاهی به مامان انداخت و گفت:

- بفرمایید. انشاا... که چیزی نیست. بریم اداره مشخص می‌شه همه‌ چی.

او مرا مخاطب جمله دومش قرار داده‌ بود، پس سری به نشانه تفهمیم تکان دادم. خواستم که مهلتی برای تعویض لباس داشته‌ باشم. بعد از آن هم دوباره پیشانی مادر بوسیدم، دستی بر شانه نازنین گذاشتم و روانه خانه شدم.

به سرعت اولین شلوارجین و پالتویی که به دستم رسید را ضمیمه بافتی مشکی رنگی که از قبل به تن داشتم کردم و دوباره راه در حیاط را گرفتم. همان جایی که حالا مادر زانو به بغل و نازنین کلافه کنارش ایستاده بود.

هنوز هم صدای پر التماس مادر مبنی بر اینکه خودش مرا به اداره آگاهی خواهد‌ برد، برای آنکه پدرم قلبش آزرده‌تر از این که هست، نشود؛ در گوشم زنگ می‌­زد. شاید اگر آن‌ها راضی می­‌شدند آبرویمان هم جلوی این و آن نمی‌­رفت. مایه ­ناراحتی و هر حرفی که برای این خانه بود فقط من بودم، فقط من! با این حساب که این دفعه خبر از گناه­م هم نداشتم.

مستاصل نیم‌بوت هایی مشکی‌ رنگ پوشیدم و آن فاصله‌ی کم را پر کردم.

وقتی دوباره به مادر و خواهر ­ترسیده‌ام رسیدم، احساس کردم دلم برایشان می­‌سوزد. شرمنده­‌ی این همه دردسر بودم. جلوی مادر زانو زدم و به نرمی گفتم:

- الهی قربونت برم زود برمی­‌گردم خب؟ نمی­‌کشن من­و که!

خودمان هم می­‌دانستیم که اگر بنا بر شکنجه ساواک باشد و من زنده بمانم، محمد زنده نخواهدم گذاشت.

صدای هوف بی‌حوصله­‌ای که از آن مرد شنیدم مانع از آن شد تا با نازنین هم وداعی مفصل داشته باشم. پس دستی به بازویش کشیدم و بعد دستانم را جلوی زن گرفتم تا آن ها را به دستبندی نقره­‌ای مذین کند.

با مهربانی دستی به شانه­‌ام گذاشت و بعد دستبند­ها را دور دستم قفل کرد. پا از خانه بیرون گذاشتم و به سمت سمند سبز_سفیدی که کمی جلوتر درخانه‌مان پارک بود، رفتم.

- نگار! 

نگاهم پر از غم شد. چه کسی جز او مرا این‌گونه صدا می­‌زد؟

وقتی برگشتم فاصله­‌ی بین من او چند قدمی بیش نبود. پلیور خاکستری رنگش و بعد از آن جنگل سبز رنگ چشمهایش!

نگاه چموشم را به زنجیر اسارت کشیدم و به زمین دوختمش. پس از آن نگاهی که بالا آمد نگاه پیشین نبود، سرد بود؛ پر از دلخوری و کینه. نه؛ نگاه من به فرهاد هیچ‌گاه پر از کینه نبود، حتی وقتی آغوشم دریغ شد از تنها پسرم!

با یاد نیکان نگاهی چرخاندم. نگران و دلتنگ. امیدوار بودم او را پشت شیشه های ماشین فرهاد ببینم اما نبود!

فهمید؛ نگاه غمزده‌ام را دریافت. مادر و نازنین نگاهمان می­‌کردند. ماموران پلیس هم دیگر صدایشان درآمده بود.

پیش­‌دستی کردم و قبل از آن­که تعارف به نشستن‌­ام در ماشین پلیس تکرار شود، سوار شدم. راستش خودم هم دیگر توان اینکه سنگینی نگاه نگران و ملتهب فرهاد را حس کنم، نداشتم. قطرات درشت عرق در سرمای و سوز برف دی بر پیشانی فرهاد نشان از چه داشت؟

ویرایش شده توسط yeganeh07

#پارت_سوم

در مسیر نه چندان دور اداره­‌ی آگاهی، فرصت کردم تا صبح امروز را برای چندمین‌ بار مرور کنم، مگر از میان این همه صافی این گره کور را می­‌گشودم.

­صبح با صدای آلارم گوشی­م بیدار شدم، برای سرکار رفتنم کوکش کرده‌ بودم. از اتاق که بیرون آمدم اولین چیزی که دیدم سفره پر از مخلفات مامانم بود که داشت با لبخند محبت­ آمیزش نگاهم می­‌کرد. با ذوق همیشگی‌­ام صدایم را بلند­تر کردم و گفتم :

-  به‌به لیلی خانم چه کردی!

همان‌طور که هنوز لبخندش روی لبش بود، گفت:

- صبحت به خیر عزیزم.

در دستشویی روبه‌ روی در اتاق من بود، پس به سمتش رفتم و در همان حین موهای مادرم را از روی روسری گلدار قرمزرنگی بوسیدم و برای شستن دست و صورت­م در دست­شویی را گشودم.

مثل همیشه با چند قربان صدقه و وصف چندین کار ریز و درشت و چند قرارداد اداری رنگ رنگارنگی که داشتم از خوردن صبحانه شانه خالی کردم، فقط یک چایی خوش ­‌رنگ را در استکانی کمر باریک و دور طلایی، همان‌جا ایستاده سرکشیدم و برای حاضر شدن روانه‌ی اتاق نسبتا کوچک خود شدم.

در ابتدای وارد شدن پنجره‌ای بزرگ روبه‌ روی در اتاق خودنمایی می­‌کرد. در هنگامه­‌‌ی ظهر اگر پنجره باز می‌بود، پرده­‌ی سفید رنگ اتاق را که گل‌های کوچک صورتی‌ ­رنگی رویش وجود داشت، با وزیدن باد در اتاق روی آن صحنه­‌ی سفید می­‌رقصیدند.

زیر آن هم تختی بود که اگر ظهرها وسایل‌هایم را رویش پهن نمی‌کردم، می­‌توانستم شب­‌ها رویش بخوابم. در مجاورت آن هم میز کوچک سفید رنگی با صندلی سفید خودنمایی می­‌کرد کنارش هم یک کمد نقره­‌ای جاخوش کرده‌بود. فرش نقره­‌ای_سفید رنگی هم تمام مساحت اتاق را پوشانده بود. دست از نگاه عمیق به همان چند تکه­‌ی محصور در اتاق کشیدم. مگر من دیرم نشده بود؟

به سمت در کمد رفتم به جز چهار یا پنج فرم رسمی که آنجا بود  چند مانتوی سنگین ­‌رنگ دیگر هم داشتم، معمولا ترجیح می­‌دادم تیره بپوشم.

آن هنگام هم فرم سورمه­‌ای‌ رنگی را که بلندی‌اش کمی بالاتر از زانو بود را پوشیدم و در همان حین که مقنعه سر می­‌کردم سعی می­‌کردم با ریختن وسایل مورد نیازم در کیف، کارم را تسریع کنم؛ اما لامصب مگر می­‌شد؟

مقنعه‌ام را مرتب کردم و بعد باز کردن اولین کشوی کمد لباس‌هایم به سختی ادکلن همیشگی‌ام را پیدا کردم؛ عطر گل یاس. بعد هم به سرعت از اتاق خارج شدم. نازنین سر سفره نشسته بود. با شنیدن صدای در اتاق، نازنین برگشت.

- این خانم گل ­‌و ببین چه خوشتیپی شده! ندزدنت حالا!

دستی به زیر مقنعه بردم و موهای جعد مشکی رنگم را که سرتاسر فرریز بود را کمی عقب زدم؛ متنفر بودم از برخوردشان به پوست گردن­م آن هم هنگامِ ظهر! همین روزها باید کوتاه‌شان می­‌کردم.

- نترس هیچ­‌کس بی‌کار نیست من‌ و بدزده!

- خاطرخواهات که کم نیستن.

با نگاه تهدیدگر من و صدای اعتراض مامان. نازنین هم غرولندی کرد و دیگر هیچ حرفی نزد.

من هم با عجله خداحافظی کردم و در پاسخ به صدای اعتراض‌­آمیز مامان که می­‌گفت :

- چرا چیزی نپوشیدی؟

با صدای شبیه به دادی گفتم : پالتوم تو ماشینه.

بعد هم مسیر در خانه تا در حیاط را دویدم و بعد ریموت ماشین را زدن، سوار ماشین شدم.

- خانم بفرمایید پایین، رسیدیم.

نگاهی به اطرافم انداختم، محوطه­‌ی آگاهی.  در نزدیکی دیوارها درختانی را کاشته بودند. محوطه­‌ی تقریبا بزرگی بود. دستگیره در را به سمت خودم کشیدم و این‌گونه در باز شد. خیلی زود آن افسر زن کنارم جاخوش کرد و بعد هم­‌ سو و هم‌ قدم راه به سمت در ورودی بردیم.

ویرایش شده توسط yeganeh07

#پارت_چهارم

یک سرباز جلوی در ایستاده بود. از من خواست که تلفنم را تحویل بدهم، اما من که تلفنی همراهم نبود.

بعد از یک راهرو و چندین قدم بعد از آن را پیمودیم تا به اتاق سرگرد شرفیاب شدیم. با خوردن تقه­‌ای به در و صادر شدن اجازه­‌ی ورود به اتاق، توسط سرگرد؛ دستان من هم توسط آن افسر بانو باز شد.

آن زن مرا تنها گذاشت و من در سکوت، دلواپسی و سردرگمی که ناگهان به اوج خود رسید، میان اتاق نظاره‌گر آن همه پرونده‌های سبز و آبی روی میز و اخم‌های گره خورده­‌ی مرد پشت میز بودم.

وقتی مرا میانه اتاق مستاصل و خیره به خودش دید، لبخندی عجولانه‌ای زد و صندلی­‌ِ روبه­‌ روی میز خودش را تعارفِ من کرد.

من هم سری به زیر افکندم و مظلومانه نشستم.

از زیر انبوه کاغذ‌ها و پرونده‌ها زیرین‌ترین پرونده را بیرون کشید. پرونده‌ای سبز رنگ که تقریبا می‌توانستم بگویم هیچ چیزی در میانش نبود.

آن را باز کرد و با همان اخم و با لحنی جدی سرش را بالا آورد و مرا خطاب قرار داد:

- خانم نگارین جمشیدی‌راد، درسته؟

سری به نشانه‌ی تایید تکان دادم.

- شما تو شرکت مهرگستر مشغول به کار بودین؟

دوباره سری تکان دادم اما هرگز به آن نگاه کاوش­‌گر نظری نینداختم.

- مدیر عامل شرکت­تون؟

با صدایی که خودم به سختی می‌شنیدم، لرزان و ترسیده گفتم:

- آقای محمدی.

- خب تعریف کنین.

سرم را بالا آوردم. این‌بار چشم های نم‌دارم را در چشم های مصممش دوختم. باز لرزان گفتم:

- چی رو؟

- همه چیز رو. پیشنهاد می‌کنم از صبح امروز شروع کنین از لحظه ورود به شرکت.

من‌ که هنوز گیج و منگ حضور نخستین بارم در این محیط بودم، مشوش و مضطرب نگاهم را در نگاهش تیز کردم و گفتم:

- می‌شه اول بگین من این‌جا چی کار می‌کنم؟

- شکایت مدیر عامل شرکت مهرگستر.

بهت­‌زده و آهسته تکرار کردم:

- شکایت؟ از من؟! چرا؟!

با همان جدیدیت و خشکی ادامه داد :

- مشخص می‌شه. بفرمایین شما.

با اشاره دست او من هم به اجبار قانع شده، شروع کردم:

- امروز هم  مثل روزای قبل حوالی ساعت هشت رسیدم شرکت. بعد وارد شدنم به شرکت هیچ ­چیز شبیه قبل نبود. اون لحظه وقتی چشم بقیه به من افتاد همه به سمت اتاق‌هاشون هجوم بردن، انگار داشتن ازم فرار می­‌کردن. با وجود همه­‌ی کنجکاوی که اون لحظه برام به وجود اومده بود ولی نادیده­‌ش گرفتم و به سمت آسانسور رفتم. اتاق من طبقه سوم بود. اونجا که رسیدم خیلی شوکه شدم. اونجا مثل همیشه نبود؛ سالن شلوغ همیشه، اون روز خلوتِ خلوت بود. آخه چون هم اتاق آقای محمدی هم اتاق حسابداری و هم دفتر فروش توی اون طبقه بود و خب طبیعتا اون طبقه شلوغ‌ترین طبقه شرکت به حساب میومد. باز هم سعی کردم به کنجکاوی و شکی که به قضیه داشتم بی‌تفاوت باشم، مستقیم وارد اتاق خودم شدم این‌بار از شدت حیرت چند لحظه وسط اتاق ایستادم و به صحنه­‌ی روبه‌ روم نگاه می‌کردم.

سرگرد از پشت میز برخواست. خسته شده از تداوم نشستن پشت آن میز چوبی، شروع به قدم زدن روی موزاییک های کف پوشاننده­‌ی اتاق کرد.

سرم از سنگینی حضورش در نزدیکی‌­ام، به زیر افتاد و در همان حال ادامه دادم:

- کل اتاق به‌ هم ریخته بود. پرونده‌هام، سررسیدها و تمام وسایل هر کدوم به شکل ناجوری روی میز یا روی زمین افتاده بودن. اولین چیزی که توی ذهنم بود، این بود که من همیشه در کشوی میزم رو که یه سری وسایل مهم‌تری اون‌جا می­‌ذاشتم، قفل می­‌کردم یک قدم که جلوتر رفتم، قفل باز شده­‌ی کشو رو هم دیدم. اون لحظه واقعا عصبی و به‌ هم ریخته بودم.

 

@Nasim.M

ویرایش شده توسط yeganeh07

#پارت_پنجم 

کیفم رو بین شلوغی‌های میز جا دادم و به سالن رفتم. باید از یکی می­‌پرسیدم که چه اتفاقی افتاده؟ کل زمین پر از برگه و کاغذ بود حتی میز خانم شوکتی هم مثل همیشه مرتب و منظم نبود.

- با هم توی یه اتاق کار می­‌کردین؟

- بله.

- چند وقت می­‌شناسین ایشون رو؟

- از وقتی توی اون شرکت کار می­‌کنم. تقریبا هشت ماه.

از پشت پنجره کنار آمد و دوباره پشت میزش رفت و نشست. من هم خسته شده از بازی با انگشتان بلند و ظریف دخترانه‌ام که لاک کم‌رنگ صورتی رنگی هم زده بودم. پایم را روی پایم انداختم و گفتم :

- هنوز نمی­‌خواین بگین به چه جرمی اینجام؟ هر چی بیشتر صبح تا حالا رو مرور می‌کنم بیشتر گیج می‌­شم.

- خب شاید فقط صبح تا حالا رو نباید مرور کنین؛ به بیشتر از این‌ها نیازه.

برای جلوگیری از اعتراض من، سریعا ادامه داد:

- خواهش می‌کنم ادامه بدین.

لحظه‌­ای به ستاره‌های روی شانه­‌اش بعد به پرونده‌های روی میز، بعد هم به دوباره به دستان عرق کرده­‌ی خودم نگاهی کردم و ادامه دادم.

- همون لحظه سرایدار شرکت، بهرام رو دیدم با یه سینی توی دستش که خالی هم بود، جلو رفتم و با صدای تقریبا دادی گفتم:

- این چه وضعیه؟ چرا اتاق من به‌ هم ریخته‌­ست؟ کی بدون اجازه...

منتظر همه­‌ی سوالام نموند و با بی‌ادبی و یه پوزخند گوشه­‌ی لبش گفت:

- من چه می‌دونم تو چی‌کار کردی که همه از صبح شاکین از دستت! فکر کردی زرنگی؟ به قیافت نمی‌­خورد از این کارا هم بلد باشی!

بهرام که یه پسر بیست_بیست و یک ساله بود. بی‌ادبی‌اش رو نادیده گرفتم و رفتم سمت اتاق آقای محمدی تا خودم سر از این ماجرا دربیارم. تا اون روز هیچ‌کس تا حالا اون‌جوری باهام حرف نزده بود.

در همان حین صدای خیلی خفیفی به گوشم خورد. شنوایی خودم را تحسین کردم و سربرگرداندم به سمت پنجره­‌ی اتاق، مامان و محمد بودند. از همان فاصله‌ی زیاد هم عصبانیت محمد که سر آن سرباز بیچاره دم در آوار شده­‌ بود، مشخص بود. بی‌توجه به مامان راه در ورودی ساختمان را در پیش گرفته‌ بود و قدم‌هایی بلند و محکم داشت.

سرگرد که نگاهم را بیش از اندازه طولانی یافته‌ بود، از پشت میز بلند شد و جلوتر آمد تا خودش صحنه را نظاره کند.

ثانیه ای از نگاه مشترک من و سرگرد به مامان که او هنوز به در ورودی نرسیده بود؛ نگذشته بود که صدای فریاد : (آقا صبر کن، کجا میری؟) بلند شد. بعد از آن هم در اتاق با ضرب باز شد و در با صدای بدی به دیوار برخورد کرد.

من برگشتم و سرگرد نیز هم، قامت رعنای محمد و چهره­‌ی برافروخته‌ی او در چهارچوب در نمایان بود. سرباز ترسیده از پشت او ظاهر شد.

- آقا من گفتم...

سرگرد حرفش را قطع کرد و با حرکت دست او را مرخص کرد.

ترسیده ایستادم و در دل باری قربان صدقه‌اش رفتم. گوشه‌ای از اخمش با طره‌ای از موهای بلند مشکی‌ رنگش پوشیده شده‌ بود. تیشرت مشکی‌ رنگش در کنار آن دوگوی مشکی‌ رنگ، به حتم برای عزای من بود.

قبل از آن که نگاه ترسیده‌ام را از او بگیرم و یا اینکه سرگرد فرصتی کند چیزی بگوید. با یک قدم بلند به پیش آمد و ناگهان گونه‌­ام سوخت.

 

@Nasim.M

ویرایش شده توسط yeganeh07

#پارت_ششم

قبل از آنکه به پیش بیاید و سیلی دوم را هم نثار گونه‌­ام کند، سرگرد به پیش رفت و جلویش ایستاد. با تقلایی کوچک سعی کرد سرگرد را پس بزند و دوباره حمله‌ور شود که دست مامان دور مچ دستش حلقه شد و کمی دست­ محمد را عقب کشید.

- دختره­‌ی خیره سر، چی کار کردی باز؟ تا بابا رو دق ندی ول نمی­‌کنی نه؟!

دستی را که رو گونه‌­ام گذاشته بودم را به صندلی گرفتم تا احساساتم دوباره پیروز میدان نشوند و با آن گونه­‌ی سرخ منظره­‌ای ترحم‌آمیز به وجود نیاورند.

صدای ضعیف و پر از بغض خودم را شنیدم:

- من کاری نکردم.

- تو غلط کردی که کاری نکردی!

صدای اعتراض مامان بلند شد.

- بس کن محمد!

سرگرد که متوجه شد محمد آرام تر از قبل است، قدمی عقب‌تر رفت و با صدای بلند گفت:

- منصوری!

همان سرباز ترسیده دم در، دوباره آن‌جا آمد و سلام نظامی داد. محمد که می­‌دانست قرار است حکم اخراج او از اتاق صادر شود، خودش بی هیچ حرفی سری به زیر انداخت و خارج شد. بعد از آن هم مامان با نگاهی خیس، سری به نشانه­‌ی تاسف تکان داد و پشت سر محمد از اتاق بیرون رفت که دلم شرحه­ شرحه شد و به خودم برای گناه ناکرده‌­ام لعنت فرستادم.

سرگرد با یک دست به جیب فروبرده شده و با دستی دیگر دوباره منصوری را مرخص کرد.

این بار بحث را خودش شروع کرد.

- گفتین چند ماه تو اون شرکت مشغول به کار بودین؟

او که خیره به من به میز پشت سرش تکیه زده‌ بود و دو دستش نیز در جیبش فرو رفته‌ بود. وقتی حال خراب مرا دریافت. لیوانی را پر از آب کرد و به دستم داد. آن را گرفتم و بعد چند جرعه نوشیدن و نفسی عمیق و پرسوزی پاسخ سوالش را دادم.

- هشت ماه. 

- تو این مدت از کسی مورد مشکوکی ندیدین؟

- نه من اصولا سرم تو کار خودم بود. اگه پیشنهادی از شرکتی به ما می‌­‍شد دقیق برسی­‌اش می‌کردم و به اطلاع آقای محمدی می‌دادم. گاهی هم خودم پیشنهاد همکاری می‌دادم. به مرور و کم‌ کم فقط تو قراردادهای نهایی فقط آقای محمدی شرکت می­‌کردن. وکیل حقوقی شرکت بودم دیگه!

- تو همین مدت کم اینقدر پیشرفت عجیب نیست؟

- من خب در تمام مدت کار کردن­م سعی کردم بیشتر از مسئولیتی که بهم واگذار شده کار کنم. پیشنهاد تاسیس نمایندگی و طرح برگ طلایی و چندین طرح فروشی که تو همین شش ماه اخیر شرکت داشت رو من مقدماتش رو فراهم کردم. به نظرم پاداشم بود، نه؟

- خب بله. ولی من مشکوکم هنوزم! ادامه بدین.

 

@Nasim.M

ویرایش شده توسط yeganeh07

#پارت_هفتم

با دست راست کمی شقیقه­‌ام را فشردم. سردردم شروع شده بود و علاوه بر آن جای سیلی هم گزگز می­‌کرد.

سرگرد با دیدن احوالاتم، جویای حالم شد ولی من حالم آنقدر بد بود که نتوانستم زبان بگشایم و با حرکت سر حالم را بیان کردم.

- ما این‌جا اجازه نداریم بهتون مسکن بدیم. اگه فکر می­‌کنین لازمه تا پزشک خبر کنیم؟

- نه خوبم. یکم دیگه خوب می­‌شم.

این را زبانی گفتم. حالم هم روحا و هم جسما، واقعا شرایط خوبی نداشت.

شاید ده دقیقه‌ای در سکوت گذشت. چقدر مدیون این مرد بودم. در تمام این مدت فکر کنم خوابم برده‌ ­بود چون به هیچ چیز فکر نکرده ­‌بودم.

سنگینی نگاهم را که حس کرد، سرش را از میان آن پرونده‌ها بیرون کشید و لبخندی محو زد.

- حالتون بهتره انگار. خیلی رنگ پریده بودین.

من هم لبخندی زدم. سردرد خفیفی هنوز در شقیقه‌ها و اطراف پیشانی‌­ام حس می­‌کردم اما به شدت قبل نبود.

- خب از کجا بگم؟

- لحظه ورودتون به اتاق اقای محمدی.

- آهان بله، اون لحظه تقه‌­ای به در اتاق زدم و بعد شنیدن بفرماییدی دستگیره رو به سمت پایین کشیدم. در کمال ناباوری شبنم رو یا همون خانم شوکتی رو هم وسط اتاق ایستاده دیدم. آقای محمدی هم برافروخته پشت میزش ایستاده و به سمت جلو دست‌هاشو تکیه­‌گاه خودش کرده بود. من که هنوزم نفهمیده بودم جریان از چه قراره و این همه ماجرای عجیب و غریب دیگه هم بهم شوک وارد کرده بود؛ همون‌جا توی چهارچوب در منتظر بودم. نه پای رفتن داشتم و نه برگشتن!

آقای محمدی با عصبانیتی که توی صداش داشت و سعی می­‌کرد کنترلش کنه ولی موفق نبود، گفت:

- بفرمایید تو خانم جمشیدی. منتظرین چرا؟

هیچ وقت اینقدر ترسناک ندیده‌ بودم‌شون. سفیدی ریش­شون با اون همه سرخی ناشی از عصبانیت صورت­ش کنار هم هیچ ربطی به متانت همیشگی که ازشون دیده‌ بودم، نداشت.

منم ترسیده جلو رفتم و با یکم فاصله از شبنم میون دفتر ایستادم. یه آه عمیق کشید تا بلکه بتونه آروم‌تر بشه ولی اون همه عصبانیت هیچ­‌جوره فروکش نمی‌کرد.

آقای محمدی شبنم رو با حرکت سر مرخص کرد و شبنم هم با یه با اجازه کوتاه از در خارج شد. با اینکه همیشه سعی می­‌کردم استرسی رو که دارم کنترل کنم اما اون لحظه انگار صدای قلبم با تیک تاک ساعت بزرگ سفید رنگ روی دیوار، مسابقه داشت.

من سرم رو پایین انداخته بودم و به سرامیک های سفید کف نگاه می­‌کردم تا اینکه با صدای کنترل نشده آقای محمدی سرم رو با ترس بالا آوردم.

- ما قرار داد چند جعبه داشتیم با آقای تاج؟

- پنج هزار

با عصبانیت تکرار کرد :

-پنج هزار؟ چه روزی؟

یه لحظه فکر کردم دارم اشتباه می­‌کنم، اما نه من حافظه­‌ی خیلی خوبی داشتم.

- هفته­‌ی پیش، دوشنبه. بارگیری هم پنجشنبه انجام شد. خودتون قبل از اینکه ماشین‌و از پارکینگ ببرین بیرون راننده‌ها رو داخل محوطه پشت شرکت دیدین!

- اما هیچ باری به جنوب نرسیده.

اون حجم از عصبانیت آقای محمدی تبدیل به تعجب من شد. چطور هم‌چنین چیزی ممکن بود

- نرسیده؟ مگه می‌شه؟ من از تموم راننده‌ها امضا گرفتم.

@Nasim.M

ویرایش شده توسط yeganeh07

پارت_هشتم

- می‌شه اون برگه‌ها رو بیارین. من از یکی از بچه‌ها خواستم اتاقت‌ رو بگرده ولی هیچ امضایی نبود.

خب عامل به هم ریختگی اتاقم پیدا شد، ولی اون لحظه این‌قدر واسه چیزای دیگه عصبانی بودم که هیچ توجهی به این قضیه نکردم.

- من امضای الکترونیک گرفتم ازشون. داخل فلشم هم ذخیره‌شون کردم.

اون لحظه فکر کردم چهره­‌ی آقای محمدی روشن شد. یه ذره چشم‌هاش برق گرفت.

- خب چرا زودتر نمی­‌گی؟ من می‌دونستم کارت درسته! خب برو بیارشون زودتر تا قضیه رو پیگیری کنیم.

من که هنوز خوب یادم مونده‌بود خودم صبح با عجله فلش رو از داخل کیفم گذاشتم، با عجله از دفتر ریاست بیرون اومدم و رفتم سمت اتاق خودم. بازم شبنم داخل اتاق نبود و هنوزم کل اتاق به هم ریخته بود حتی میز خودش! ولی من اون لحظه به چیزی جز تبرئه کردن خودم فکر نمی­‌کردم. واسه همین هم با عجله سمت کیفم رفتم تا فلش رو پیدا کنم. خیلی زود این اتفاق افتاد و من با دستایی که فکر می­‌کردم پرن، به سمت اتاق آقای محمدی پرواز کردم.

حرف من با صدای بم و مردانه سرگرد قطع شد. همان‌طور که در صندلی کنار من جا می­‌گرفت. پرسید:

- شما هر دو یه سمت داشتین؟

- نه خیلی کارمون به هم مرتبط نبود. اون مدیر توزیع و فروش بود.

- شما گفتین که مقدمات تاسیس نمایندگی رو دادین، درسته؟

بله‌ای کوتاه و پر از کنجکاوی به خاطر سوالی که بی‌ربط به نظر می‌­آمد، اکتفا کردم و او پرسید:

- چرا شما برای خودتون اتاق جدا نداشتین؟

- من عموما جلسه‌هام و تو اتاق آقای محمدی برگزار می­‌کردم پس مسئله­­‌ی جا برای حضور مدیرها و وکلاشون نداشتم. علاوه بر اون من دوست بودم با شبنم، چه بهتر که در کنار هم کار می­‌کردیم.

- دلیل هم اتاقی بودنتون همین بود؟

من دلیل اصرار سرگرد را مبنی بر این که چرا من و شبنم هم اتاقی شده بودیم را نمی­‌فهمیدم پس باز هم با گیجی گفتم:

- خب اوایل که استخدام شدم وکیل قبلی هنوز شرکت رو ترک نکرده‌ بود و وسایلش توی اون اتاقی بود که قرار بود من مستقر بشم. به اجبار چند روزی رو با میز و صندلی که تو اون اتاق برام گذاشته بودن سر کردم ولی بعدش هم اون‌قدر من و شبنم با هم صمیمی شدیم که دلم نیومد تنهاش بذارم.

- همین؟

باز هم اصراری را که دلیلش را نمی‌دانستم.

- بله همین

تقه‌ای به در خورد و همان منصوری بعد بفرمایید سرگرد میان چهارچوب پیدا شد، یک سینی چای در دستش بود.

جلو آمد و سرگرد هم برای من و هم برای خودش چایی گذاشت. قندان ها هم که از قبل روی میز بود. تشکری کردم و سرم را پایین انداختم. بعد از اینکه منصوری خارج شد، من هم شروع کردم.

- وقتی وارد اتاق آقای محمدی شدم دیدم پشت میزش نشسته، جلو رفتم و خیلی کوتاه اجازه گرفتم که فلش رو به لپ‌تاپی که جلوش باز و روشنِ بود، بزنم. اونم اجازه داد و منم فلش سبز رنگ کوچیکم رو به سیستم زدم. خیلی طول نکشید که کادر سفید رنگی باز شد و پوشه‌های من با همون اسم­‌ها و عناوین جلو روم نقش بستن. موس رو به دست گرفتم و یکی‌یکی و به ترتیب، اما با سرعت و هیجان بالا داشتم پوشه‌ها رو باز می­‌کردم تا بالاخره به همون پوشه‌ای رسیدم که امضاها رو داخلش ذخیره کرده‌ بودم.

به این‌جا که رسیدم مکث کردم هم گیج بودم، هم عصبانی، هم ترسیده و هم مشوش!

@Nasim.M

ویرایش شده توسط yeganeh07

#پارت_نهم

این همه حال خراب با هم عجیب بود. سرگرد با کنجکاوی بسیار زیادی زمزمه کرد:

- خب؟

من هم آرام‌تر از او با لرزش صدایی محسوس، لب زدم:

- نبود. اول که خیلی اجمالی اسکرول کردم، ولی دوباره و سه‌باره که با دقت بیشتری گشتم واقعا نبود.

- به کسی هم شک دارین؟

نگاهم دوباره نم­‌دار شده‌بود. چه کسی می­‌توانست این کار را با من کرده‌ باشد؟ من که با هیچ‌کس کاری نداشتم.

نگاه نم‌دارم را این­‌بار به چشمان قهوه‌­ای رنگ و پر از کنجکاوی‌­اش انداختم.

- نه! من ساعت هشت می­‌رفتم کارم رو انجام می­‌دادم؛ ساعت دو و نیم عصر خونه بودم. همیشه همه چیز مرتب بود.

جمله­‌ی بعدی سرگرد بود که مرا ترساند.

- گاهی مرتب بودن زیاد شک برانگیزه!

سکوتم روایت‌گر حال آشفته­‌ام بود. او هم بعد مکثی گفت:

- حرف دیگه‌ای هم هست؟

سری به معنای نه تکان دادم. و او با اشاره به فنجان روی میز گفت:

- چایی‌­تون هم که سرد شد.

خودش چایی­‌اش را کامل نوشیده بود اما من متوجه‌اش نشده‌ بودم. از کنار من برخواست و سمت میزش رفت.

وقتی دید تمایلی به گرمی ملایم چایی هم ندارم، صدایش را بلند کرد و منصوری را صدا زد. خطاب به من گفت:

- یه نیم ساعت_چهل دقیقه تا پایان وقت اداری امروز باقی مونده؛ من به خانواده­‌تون اطلاع می‌دم که اگه وثیقه داشتن براتون بیارن اگه آزاد شدین لطفا به هیچ‌وجه از شهر خارج نشین!

بی‌توجه به همه­‌ی آن چیزی که گفته بود. نگران گفتم:

- اما من کاری نکردم که!

- این رو شما می­‌گین. همیشه واقعیت ها مطابق حرف مجرمین نیستن!

مثل ببر زخمی که پا روی دم­ش گذاشته باشند، غریدم:  

- مجرم؟ دارم می­‌گم من هیچ گناهی مرتکب نشدم.

با خونسردی پرونده‌های روی میز را مرتب می­‌کرد و داخل کیف چرمی دسته داری می­‌گذاشت. در همان حال گفت:

- منم گفتم که حرف‌هاتون رو شنیدم. حتی اگه منم باور داشته‌ باشم برای تبرئه شدن نیاز به مدرک اون هم در پیشگاه قاضی دارین.

بدون این‌که فرصتی به من برای صحبت داده‌ باشد، صدایش را دوباره بلند کرد:

- منصوری!

و در نهایت با همان خونسردی ادامه داد:

- امشب، قبل از صبح امروز رو هم مرور کنین، شاید تونستین قطعات گم‌شده پازل رو پیدا کنین.

وقتی برای خروج از میزش کنار آمد من هم ناخودآگاه ایستادم و نگاهش به پنجره را دنبال کردم. اشتباه نمی­‌دیدم فرهاد بود که کلافه قدم می‌زد و نیکان که آرام گوشه‌ای قدم ­‌روهای پدرش را با چشم دنبال می‌کرد.

بی­‌اراده نجوا کردم:

- فرهاد!

@Nasim.M

ویرایش شده توسط yeganeh07

#پارت_دهم

اما از گوش‌های تیز سرگرد دور نماند.

- خیلی وقته این‌جا داره قدم می­‌زنه. همسرتونه؟

دوباره غم جهان به قلب من سرازیر شد.

- نه جدا شدیم.

- چرا؟

وقتی نگاهم برافروخته و طوری که انگار سوالش توهین‌آمیز بوده است، را روی خودش دید، گفت:

- گاهی مواقع دلیل طلاق می‌تونه بیانگر خیلی چیزا باشه!

هنوز هم خونسرد بود. من هم که از دلیلش قانع نشده‌ بودم گفتم:

- اخلاق­مون شبیه هم نبود!

و در دلم به دلیل مسخره‌ام خندیدم شاید هم گریه کردم؛ خدا می‌­داند.

او هم متوجه شد که نمی­‌خواهم توضیحی در این باره بدهم که گفت:

-  به هر حال شاید توضیح بیشتر می­‌تونست یه قطعه­‌ای از این پازل باشه. 

بعد هم به سمت در رفت ولی قبل از خروج گفت:

- این منصوری معلوم نیست کجا رفته باز!  قبل اینکه زرین رو بفرستم که همراهی‌تون کنه می‌گم بیارن پسرتون ­‌و تا ببینیدش!

بعد هم صدای در را شنیدم، بدون این‌که برگردم و تشکر کنم، او رفت. باز هم مدیونش شده‌ بودم.

دلتنگی من به فرهاد بحث یکی و دو نگاه نبود که بحث یک عمر هیچ کاری نکردن و فقط نظاره بود. دلم می­‌خواست تک به تک مژه‌های پرپشتش را بشمارم.

قدمی به سمت پنجره برداشتم. دیگر هیچ‌کدام­شان در حیاط نبودند. به سمت در اتاق چرخیدم و به دیوار پشت سرم تکیه زدم.

ثانیه­‌ای به حال خودم بیش نماینده‌ بودم که در باز شد. هم سربازی بلند قامت بود و هم فرهادی که نیکان را به بغل گرفته  بود. آن­ وقت‌ها که نیکان کوچک‌تر و کم‌ وزن‌تر بود، فرهاد می‌گفت که دوست ندارد سنگینی نیکان را متحمل شوم، اما حالا خودش! 

با سنگینی حضور فرهاد بیش از این نتوانستم سرم را بالا نگه دارم. به آهستگی سلام کردم و منتظر جواب سلامم هم نبودم.

فرهاد با متانتی که همیشه برای راضی کردن افراد به­‌ کار می‌­برد، رویی به سرباز بیچاره زد و گفت:

- می‌شه اجازه بدین من و خانمم لحظه‌ای تنها باشیم؟

گرد شدن چشمانم که واژه حقیری بود برای توصیف آن لحظه، خانم او؟

 سرباز غرولندی کرد و گفت:

 - نه نمی‌شه سرگرد گفته فقط پسرش!

- حالا شما یه لطفی بکن. جای دوری که نمی‌ره!

سرباز داشت کوتاه می‌­آمد، دروغ چرا؟ من هم دلم برای صدای مردانه و بم فرهاد تنگ شده‌بود. پس فقط سکوت کردم و زحمت راضی کردن سرباز را گردن فرهاد انداختم.

سرباز سری تکان داد و خارج شد. بعد تشکر فرهاد، صدای در آخرین چیزی بود که در آن لحظه شنیدم.

سرم را بالا آوردم و  نگاهم را به چهره­‌ی معصومانه‌­ی نیکان دوختم. فرهاد او را زمین گذاشت. روی زمین زانو زدم و با دستانی باز پذیرای بخشی از وجودم شدم.

- الهی دورت بگرده مامان! نمیای پیش من؟ دل مامانی تنگ شده واستا!

 

@Nasim.M

ویرایش شده توسط yeganeh07
  • مدیریت کل
  • 3 هفته بعد...

#پارت_یازدهم

نیکان غریبانه کت فرهاد را میان دستان کوچک­ش گرفته بود و فقط نگاهم می­‌کرد. به او حق می­‌دادم بچه­‌ی سه ساله‌­ای که یک ماه و ده روز مادرش را ندیده، حق می­‌دادم فراموشش شده باشم. تلخ‌تر از این برای یک مادر چه بود؟

این بار صدای فرهاد گوشم را نوازش کرد. خودت مگر دریغ‌­اش نکرده بودی بی انصاف؟

- بابایی ، مامانه ها! نمیری پیشش؟

دلخور نگاهش می­‌کردم خیلی دلخور! دستانم داشت از تکاپو می‌­افتاد. دیگر تاب هیچ چیزی را نداشتم.

نیکان گوشه‌­ی کت طوسی­ رنگ فرهاد را رها کرد و در من کورسوی امیدی درخشید. با ذوق خاک گرفته‌ای تشویق به آمدنش کردم.

- بیا مامانی! بیا دیگه!

نیکان مستاصل قدم برمی­‌داشت و نزدیک تر می­‌آمد هرچه نزدیک تر می­‌شد فرهاد را بیشتر در نیکان می­‌دیدم. خودش بود فرهاد من!

به ناگاه به درون آغوش کشیدمش. و تمام بی کسی‌­ام به ناگاه پرکشید. من پسرم را داشتم. کسی که بیشتر از خود فرهاد به آن فرهاد بیست و چهار ساله ای که به عقدش درآمده بودم می­‌مانست. موهای طلایی رنگ خوش­بویش را می‌­بوییدم ، می‌­بوسیدم و بعد دست نوازش می­‌کشیدم. این یک ماه و ده روز در چند دقیقه باید خلاصه می­‌کردم؟ ده دقیقه، بیست دقیقه یا چی؟ مگر دلتنگی مادر همین­‌قدر زود تمام می‌­شد؟ به خدا که نه!

گریه‌های بی صدایم میان قربان صدقه رفتن‌هایم، غریبانه گم بود.

- الهی قربونت برم پسرم نازم! نگفتی مامانم دلش برام تنگ می‌­شه؟ مرد من جز تو کیه قربونت برم ها؟

موهای طلایی رنگ نازکش و فرش را مابین انگشتانم اسیر کرده بودم. به گمانم این تنها چیزی بود که از من به ارث برده بود. دستانی را که دور گردنم حلقه کرده بود را باز کردم و بوسیدم.

- دورت بگردم. می‌دونی چند وقته ندیدمت؟ می­‌دونی چند وقته کنار خودم نخوابیدی مامان؟ می­‌دونی؟ شما دلت واسه من تنگ نشد؟

چشم‌های سبز رنگش که مانند جنگل چشم‌های فرهاد بود خیس بود. نیکان لب برچیده بود و آماده بود که گریه کند. دوباره به آغوش کشیدم­ش. تحمل گریه هیچ­کدامتان را نداشتم. نه تورا و نه پدرت را!

- قربونت برم گریه نکنی ها مامان؟ ببین من و! ببین مامان هیچ­‌وقت گریه نکن هیچ­‌وقت !

خودم ولی با صدای بلند هق زدم و در پس گریه­‌ی من که اوج گرفته بود، بغض نیکان هم شکست. در آغوش هم گریه می­‌کردیم من برای او و او برای...برای.. نمی­‌دانم شاید بدبختی مادرش!

دستم رقص کنان تمام پشتش را نوازش می­‌کرد، سعی می­‌کردم آرام­ش کنم ولی گویا قبل آن باید خودم آرام می‌­شدم. که آن هم مانند آتشی بود که تازه به میانه جنگل رسیده و کار ها داشت با آن جنگل انبوه!

- مامان فدات بشم توروخدا اشک نریز!

او را از آغوش جدا کردم و به آن مژه‌های طلایی که از زور خیسی به هم چسبیده بودند خیره شدم. تک تک اشک‌هایش را بوسیدم و با سر انگشتانم نم گونه اش را گرفتم.

فرهاد که حس کرد دلتنگی‌هایم را باریده ام جلویم زانو زد تا هم قد هم باشیم و چشم در چشم هم دوزیم اما من ایستادم. هم دوری اش را به جانم انداخته بود هم هی چشم در چشمم می­دوخت تا شیدا ترم کند.

@Nasim.M

#پارت_دوازدهم

او هم ایستاد، نیکان هم با تعجب به هردویمان نگاه می­‌کرد اینبار دستان نیکان در دست من بود.

نمی‌­خواستم نگاهش کنم.

- تو رو قرآن نگات و ندزد. به خدا دوست دارم هنوز نگار!

 کوتاه نگاه چرخاندم. او هم به پهنای صورت گریه کرده بود.

- به خدا نوکرتم. به جون نیکانم..

غریدم. جان نیکان مگر بچه بازی  بود که قسم می­‌خورد؟

دستانش را تسلم وار بالا گرفت.

- به خدا هنوزم می­‌میرم برات. برگرد سر خونه زندگیت. این بچه هم دلش برات تنگ می­‌شه!

انگار یادش رفته بود چه بلاهایی را سرم آورده بود که می­‌خواست سر خانه زندگیم برگردم. نیاز به یادآوری داشت؟

- فرهاد ...

منتظر ادامه­‌ی حرفم نماند و بی مهابا گفت:

- جان فرهاد.

چشم‌هایم را با درد بستم. بی انصاف چقدر تحمل در من بود مگر؟ چه چیزی باعث شده بود که اینقدر بی­‌پروا حرف بزند؟ مطمئنا اگر محمد یا بابا می­‌شنیدند دعوایی درست می­‌شد دیدنی!

- تو یادت نیست چی شد بین ما نه؟

- به خدا یادمه نگار! ولی ..ولی..ولی نگار به خدا درست می‌شه به خدا درست می­‌کنم .

پوزخندی زدم.

- اون پلا خراب شد فرهاد. برنگرد سمت زندگیم لطفا! فرهاد برنگرد!

جمله های آخرم کم از التماس نداشتند. قطره­‌ی اشک درشتی که از گونه‌­ام چکید و دست فرهاد که برای زدودن آن اشک بالا آمد و بعد مشت شد و با عصبانیت فرود آمد؛ آخرین چیزهایی بود که آن روز بین من و فرهاد اتفاق افتاد.

زانو زدم و دوباره نیکان را به آغوش فشردم. انگار فرهاد بود. تمام دلتنگی را هم که برای آغوش فرهاد داشتم نیز همان‌جا تلافی کردم و برخواستم.

بعدش هم خودم از اتاق خارج شدم و دستانم را پذیرای دو حلقه­‌ی نقره­‌ای رنگ کردم تا مگر سردی فضای بازداشتگاه از التهاب روحم بکاهد!

چند دقیقه‌ای گذشت تا در یک فضای چهل متری سرد و نمور با تکه ای موکت بر سطح تنها شوم. به گوشه­‌ای خزیدم و زانوانم را در آغوش گرفتم. آغوش نیکان تا حد زیادی زخم روحم را التیام بخشیده بود. از همه چیز و همه کس خسته بودم. دلم برای مامانم تنگ بود و برای پدری که شرم داشت از بازداشت دخترش و مطمئنا اگر می­‌فهمید سکته می‌­کرد، می­‌سوخت. محمدی که دلش برایم بهترین ها را می‌­خواست و من همیشه رگ غیرت­اش را متورم می­‌کردم. نیکانی که دلم برایش بیشتر از هرکسی پر می­‌کشید اما انگار قسمت ما بود جدایی!

ذهنم سمت شبنم و دوستی­مان پر کشید. برایم مثل نازنین بود، همان‌قدر خواهرانه! مطمئنا آخرین کسی بود که برای این­ کار به او شک می‌­بردم. تمام کارکنان شرکت را از نظر گذراندم به هیچ­کدامشان بد نکرده ­بودم که استحقاق همچنین امری را داشته ­باشم. ناگهان جرقه­‌ای در ذهنم خورد نکند..نکند..

از هیجان فکری که به ذهنم رسیده­ بود ناگاه بلند شدم. با قدم‌هایی بلند گویی در حال متر کردن آن چهل متری بودم. قدم بر­می‌داشتم و با خودم نجواکنان می‌­گفتم یعنی امکان دارد که او..او همچنین کاری کرده باشد؟

چند هفته پیش درست موقعی که برای یک قرارداد کاری به دفتر آقای محمدی وارد شدم. معاون شرکت، آقای محترم را پشت میز ریاست دیدم. ابتدا خیلی جا خوردم اما خیلی زود بر احوالاتم مسلط شدم با صدای مچ­گیرانه ای گفتم:

- به آقای محترم. آقای رئیس یه بیست دقیقه­‌ای می‌شه که رفتن!

وقتی مرا با صلابت دید کمی جا خورد اما خیلی زود همان خود همیشگی با اعتماد به نفسش را پیدا کرد.

- در جریان بودم خانم. خود اقای محمدی فرمودن بیام و این پرونده‌ها رو ببرم.

من که می­‌دانستم با اینکه نسبت خانوادگی تقریبا نزدیکی بین آن دو وجود دارد اما میانه‌شان دقیقا به همان اندازه خوب نیست.

- ولی پرونده‌های اینجا رو که خودتون قبلا برسی کردین

قطعا انتظار همچنین پاسخ جسورانه­ای از سمت من نداشت که یک تای ابرویش بالا رفت. جدا از شخصیت حق­جویانه‌­ی من، پر و بال دادن های آقای محمدی که به گفته­‌ی خودش به خاطر لیاقت و شایستگی من در امر مدیریت بود؛ در لحن جسورانه و پر­صلابت من بی تاثیر نبود.

نگاهی به دور و بر خودش انداخت گویی دنبال چیزی می­‌گذشت.

- نمی­دونم شاید هم شما رئیس شدین خانم عزیز. سابقه نداشته وکیل یه شرکت به من معاون درس و مشق مسئولیت بده!

@Nasim.M

#پارت_سیزدهم

خب حق داشت منی که کل سابقه‌­ام هفت ماه وکالت بود و استخدام شدنم در این شرکت  تقریبا بزرگ و خوشنام، خوش شانسی‌ام بود که ضمیمه اعتبار بابا و ضمانت یکی از دوستانش بود که هیچ­‌گاه اسمش را به من نگفته­ بود. منم از زور خوشحالی هیچ­‌وقت پاپیچش نشدم. اما او نصف سن من سابقه­ داشت. من کجا و او کجا؟!

اما من از تک و تا نمی‌­افتادم. به تقلید از خودش یک تای ابرویم را بالا انداختم و با اعتماد به نفس گفتم:

- نه رئیس که نه، اما تا جایی که من یادمه من می­‌تونستم فقط اونم برای جلسه کاری اینجا بیام. اما شما؟!الان؟! اینجا؟!

شاید در شان خودش ندید که بیش از این با من، که با کمی اغماض جای دخترش بودم به بحث بپردازد که همان پرونده‌ها را برداشت و با اخمانی در هم گره رفته از دفتر ریاست خارج شد. آن روز چون نتوانستیم در عقد قرارداد با شرکت مقابلمان به توافق برسیم من آنقدر عصبانی و برافروخته بودم که یادم نماند آن قضیه را با آقای محمدی در جریان بگذارم. بعد ها هم به مرور این قضیه چون تکرار نشد، کمرنگ و کمرنگ­‌تر گشت تا به فراموشی سپرده شد.

 آیا این می­‌توانست انتقام آقای محترم از من باشد؟ نمی­‌دانستم! به قول سرگرد سرچشمه خیلی از اتفاقات روز واقعه نیست!

چشمانم را بستم دیدار فرهاد آنقدر برایم شیرین بود که تلخی دوری­‌اش به چشم نمی‌­آمد. دلم می­‌خواست هر روز ببینم­ش حتی اگر برای من نباشد. اما فرهاد با کارهایی که کرده بود جایی را برای بازگشت نگذاشته بود. حتی من اگر از شخصیت و غرورم می­‌گذشتم، آمدن حرفش باعث می‌­شد محمد مرگ مرا عبرت سایرین کند. زان پس جنازه‌­ام را هم به دست فرهاد نمی‌­سپرد آن وقت ها هم که راضی به عقد من و فرهاد شد به خاطر التماس‌ها و قسم‌های خدا و پیغمبرهایی بود که به خورد بابا داده­ بودم و بابا راضی شده­ بود و او دیگر­ نتوانست روی حرف بابا عذر و بهانه‌­ای بیاورد.

دوباره یاد و خاطره­‌ی فرهاد برایم زنده شد. نمی­‌دانم اما امروز صبح که خواستم از شرکت بیرون بیایم، نمی­‌دانم چرا احساس کردم ماشین فرهاد جلوی در شرکت پارک شده است. مطمئنا اشتباه می­‌کردم چون فرهاد اصولا خیلی به کارش مقید بود. محال بود آن وقت روز از مطبش بیرون بزند و آنجا باشد.

آهی کشیدم و سرم را به دیوارهای گچی بازداشت‌گاه تکیه دادم دیگر برایم اهمیتی نداشت، اگر شال تیره ­رنگم گچی می­‌شد.

با صدای باز شدن قلاب در، چشم‌هایم را باز کردم، در تمام این مدت سعی کرده­ بودم اتفاقات مهم حضورم در شرکت را دوباره مرور کنم، البته بماند که گاهی هم دلم سمت مامان و بابا، نازنین و محمد و حتی نیکان و فرهاد پر می­‌کشید.

صدای مردانه‌­ای در فضای تاریک و سرد بازداشت‌گاه پیچید.

- خانم بیا بیرون!

ابتدا تعجب کردم بابت اینکه قرار بود با آن سرباز به زندان موقت منتقل شوم اما بعد از آن با دیدن یک زن چادری و دستبند به دست، دستان سردم را به سردی فلزی دستبند نقره‌­ای سپردم و با آن زن روانه­‌ی ماشینی شدیم که برای انتقال من به آن­جا آمده ­بود.

طولی نکشید که روبه روی زندان موقت متوقف شدیم. من مابین کارکنان زندان دست به دست می‌­شدم و هریک از آنان بخشی از کارهای اقامت موقت من در زندان را انجام می­‌دادند. خدا می­‌دانست تا کی باید اینجا منتظر می­‌ماندم. بماند که هیچ وسیله و لباسی هم همراه خودم نداشتم.

@Nasim.M

#پارت_چهاردهم

وقتی کارمند آن‌­جا شماره سلول را با انگشت اشاره­‌اش به من نشان داد، بعدش در فلزی میله­‌ای را پشت سرم بست. و من در راهرویی شلوغ و پر هیاهو تنها شدم. نتها پدرم و برادرم بلکه هفت پشت جد من هم پایشان به این‌جاها باز نشده­‌بود. عجب گلی من به سر پدر و مادرم زده بودم! محمد حق داشت که می­‌گفت من آخر سر باعث دق دادن بابا خواهم ­شد.

نمی‌دانم از غریبی آنجا بود یا دلتنگی و دلسوزی­‌ام برای خانواده که بغض کردم. اطرافم پر از زن‌هایی بود که  لحن و کلماتی که استفاده می‌­کردند بیگانه بودم. هرکدامشان به اندازه چند مرد لحن­شان زننده و لات بود. راه رفتن­شان به مردهای چال­ میدان می­‌مانست و خطاب قرار دادنشان مرا می­‌ترساند. هیچ وقت فکر نمی‌­کردم قرار باشد شب را مابین زن‌هایی بخوابم که جرم بازداشت­شان را نمی‌­دانستم. ترس کل وجودم را فرا گرفته­‌ بود.

خیلی زود به در سلولی رسیدم که دقیقه‌ای پیش نشانی‌­اش را دریافت کرده بودم. آن جایی که برای گریه­‌ی غریبانه­‌ی من مناسب بود . قبلا توسط یک دختر بیست و هفت­­ _هشت ساله اشغال شده‌ ­بود. و آن سمت دیگر تخت بالایی اش ملحفه‌­ای به هم ریخته و آویزان شده بود، که نشان از مالکیت فرد دیگری داشت. به ناچار سر چرخاندم تا سکونت­گاه فعلی­‌ام را بیابم.

تخت خالی، تخت دوم از بین سه تختی بود که یک طرف سلول نهاده­ بودند. دخترک بیست و خورده­‌ای ساله بی توجه به من در حال خواندن کتابی نارنجی­ رنگ بود انگار برایش اهمیتی نداشت که چه کسی هم‌­سلولی جدیدش خواهد­ بود. یک نفر هم در سمت مقابل تخت من خواب بود و زیر همان تخت زنی تقریبا چهل ساله با تعجب و کنجکاوی نگاهم می‌­کرد انگار برای او هم جای سوال داشت که من چرا و چگونه پایم به این­جا باز شده!

اگر می‌­پرسید چه باید می­‌گفتم؟ نمی‌­دانم؟ مگر می‌­شد کسی جرمش را نداند؟

بی حوصله دو پله را بالا رفتم و چون مار زیر ملحفه‌ای که روی تخت بود خزیدم و آن را روی سرم کشیدم. هیچ هم برایم اهمیتی نداشت که پالتویی زخیم را هنوز بر تن دارم، البته سردم بود. شاید هم نبود چون دمای سلول دمای متعادلی بود هیچ‌کس لباس گرمی به تن نداشت. اما من می­‌لرزیدم.

ناگهان بغضم ترکید اما بی ­صدا گریستم، اینجا نباید کسی صدای گریه‌­ام را می­‌شنید. پس از چندی گریستن ملحفه را کنار زدم احساس خفگی‌­ام دیگر غیرقابل تحمل شده بود.

سر که برگرداندم دو نفر دیگر هم در اتاق حضور داشتند. چشم‌های خیسم را دیدند اما حرفی نزدند. خوبیش این بود که حداقل کسی کاری به کسی نداشت. نگاهم را به سقف دوختم و درست وقتی که نفسی برای شنا در میان امواج خیالات نداشتم، به خواب فرو­برده­ شدم.

با تکان دادن های مداوم شخصی، چشم‌هایم را باز کردم. همان دخترک بیست و چند­ساله را کنار خودم، ایستاده دیدم که با لبخند محبت آمیزی نگاهم می‌­کرد. وقتی چشم‌های لبالب از خوابم را دید لبخندش وسعت یافت.

- پاشو دیگه چقدر می­‌خوابی؟ همه رفتن شام بخورن. پاشو من و تو هم بریم.

گیج و منگ نگاهش کردم. من حتی نهار هم نخورده بودم. صبحانه چی؟ آن را خورده بودم؟ پاسخ منفی بود. خسته نباشیدی نثار خودم کردم.

وقتی دید گیج و منگ نگاهش می‌کنم. لبخندش آمیخته از سوال شد و گفت:

- چیه نگاه می‌­کنی؟ می­‌دونم خوشگلم.

راست می­‌گفت. من هم اگر آن چشمهای عسلی و بادامی شکل را داشتم ادعای زیبایی می­‌کردم. احساس می‌کردم شباهت کمی به شبنم دارد. اما احتمالا به خاطر لبخندی بود که بی ادعا ارزانی ام شده بود و به من حس امنیت می‌داد، درست مثل لبخندهای شبنم!  پشتم را به او کردم و بعد غرولندی گفتم:

- نمی­خوام تو برو

@Nasim.M

#پارت_پانزدهم

بازویم را گرفت و مرا به سمت خودش چرخاند و گفت:

- این‌جوری برونی یه هفته هم دووم نمیاریا!

 بعد نگاهی به لباس‌هایم انداخت و گفت:

- ببینم چرا لباسات و در نیاوردی؟ بابا نمی­‌دزدیدیم­ش.

لبخندی تلخ زدم و نشستم. حوصله­‌ی بحث کردن را دیگر نداشتم.

- حوصله نداشتم در بیارم­شون.

با دست اشاره کرد و گفت :

- بیا پایین. لباسات و هم در بیار. زیادی شیک و پیکن.

نگاهی به سر تا پایم انداخت و ادامه داد:

- هرچند الان چروک شدن. اون‌جوری بریم بیرون می­‌دزدنت!

خندید و من هم لبخندی تلخ تر از لبخند پیشینم تحویلش دادم.

با دست به چمدانی کوچک زیر تختش اشاره کرد.

- بیا من چند دست لباس دارم بهت بدم. ولی فقط زود باید عوض کنی وگرنه شب باید گشنه بخوابیم!

لباس‌های پر چین و چروکم را تحویل آن دخترک دادم و او هم آن ها را تا کرد و میان چمدانش جا داد. بعد هم با هم روانه­‌ی سلف غذاخوری شدیم.

غذا ها را گرفتیم و یک گوشه­‌ی نه چندان خلوت را برای نشستن انتخاب کردیم. نگاه‌ها زیادی روی من متوقف می­‌شد.

او که متوجه معذب بودن من شد، گفت:

- دیگه قیافه­‌ی جدیدی! تا یه چند وقت زیاد دیدت می‌زنن. بماند که قیافه­‌ی خوشگل و به دور از خلافی هم داری. بیشتریاشون از زور کنجکاوی نگات می‌کنن. احتمالا خیلی زود هم میان بفهمن چرا اینجایی.

بعد هم قاشق سرریز از برنجش را در دهانش فرو برد و در همان حین پرسید:

- راستی نگفتی اسمت چیه؟ اسم من طهوراست. یه شیش ماهی می‌شه که بین اینام.

لبخند رنگ و رو رفته‌ای نثارش کردم و گفتم:

- نگارین.

سوت کش­داری کشید و جوری که کسی صدایش را نشنود گفت:

- چه اسم باکلاسی داری! بابا تو حلقم. ولی اینجا نگو نگارین. کلاهت پس معرکه ­ست.

نگارین را با بادی که به غبغب انداخته بود ادا کرد که باعث خنده­‌ام شد.

- ها حالا شد. حالا بگو واسه چی اینجایی؟

اخم هایم در هم فرو رفت و نتوانستم دومین نیم لقمه‌­ای را که برای خودم گرفته بودم در دهان بگذارم.

- خب حالا ترش نکن. من به جرم قاچاق اینجام!

با نگاهی آمیخته از تعجب و نگاهش کردم. به تقلید از خودم زهرخندی تحویلم داد و گفت:

- تو ساکم بود. وقتی دیدم نزدیک بود سکته کنم نه از ترس، از تعجب!

- بعدا فهمیدم همکارم گذاشته. خودش می­گه مال شوهرش بوده گذاشته تو ساک من که شوهرش پیدا نکنه اما یهو پلیسا می‌ریزن تو آرایشگاه و منو می‌­برن!

بعد مکثی ادامه داد:

- هیچ‌وقت نتونستم ثابت کنم کار من نیست. اونم هیچ‌وقت اعتراف نکرد.

نگاه پر از غم هر دویمان با هم تلاقی کرد. شام هم که به کام من و او زهر شد. دستم را روی دستش گذاشتم و به گرمی فشردم.

اشکی را از گوشه چشمش قبل از فرو افتادن، زدود و گفت:

- بدتر از اون بابام بود که خاطر آبروش طردم کرد.

با فکر اینکه نکند بابا مرا طرد کند، قلبم فشرده ­شد. همهِ­‌ی سختی های زندگیم را می­‌توانستم تحمل کنم اما طاقت این را دیگر نداشتم.

@Nasim.M

#پارت_شانزدهم

- ولش کن طهورا جان، شامت و بخور سرد شد.

نگاهی به غذا انداخت و انگار که هیچ اتفاقی رخ نداده است، یک قاشق پر برنج به دهان گذاشت و با همان دهان پر گفت:

- ببخشید شام و به دهنت زهر کردم.

برای همراهی کردن با طهورا من هم چند لقمه دیگر خوردم. همین که از جا برخواستیم ناگهان دخترکی هم‌سن و سال خودمان با هارت و پورت­گری جلویم ایستاد و پرسید:

- تازه واردی؟

راستش دست و پایم را گم کرده­ بودم هیچ‌وقت کسی با من این­‌گونه حرف نزده­ بود. من ­من­‌کنان خواستم جوابش را بدهم اما انگار زبانم قفل شده­ بود.

- من..من..

طهورا میان منقطع حرف زدن هایم و آمد و با لحن همان دخترک، گفت:

- کوری مگه؟ نمی­‌بینی؟

دخترک تهدید­گر نگاهی به طهورا انداخت ولی جوابی به او نداد.

- قاچاق ماچاق و قتل و این داستانا که به قیافت نمی‌­خوره! چیکاره­‌ای؟

من التماس­‌آمیز نگاهی به طهورا انداختم. خیلی زود چانه­‌ام با شدت به سمت مقابلم که آن دخترک بود، چرخید. نگاهی به چانه‌­ام انداختم، توسط همان دختر اسیر شده­ بود.

- هووی چته وحشی؟ به تو چه اصلا که چرا این‌جاست؟ نکنه وکیل بندی چیزی شدی خبر نداریم ها؟

همه داشتن نگاهمان می­‌کردند انگار از مذاکره نه چندان مسالمت‌آمیزی که در حال جریان بود، لذت می‌­بردند. هیچ­‌کس هیچ دخالتی نمی‌­کرد، چند نفر هم که احتمالا از دوستان آن دخترک بودند، داشتند با لبخند و کنجکاوی افزون بر دیگران نگاهمان می‌­کردند.

 دخترک این‌ بار هیچ توجه‌­ای به طهورا نکرد و پرسید:

- اسمت چیه؟ اینو دیگه که می­‌دونی! یا می­‌خوای بپرسی اینم از این؟

با گفتن این اشاره­‌ای به طهورا کرد و همه زیر خنده زدند. داشت گریه­‌ام می‌­گرفت. چقدر دل­‌نازک شده بودم. دیگر تاب و تحمل هیچ ناملایمتی را نداشتم.

باز طهورا قبل از من جواب داد:

- لیلا. لیلائه اسمش.

بعد مکثی هم ادامه داد:

- برو دیگه حالا!

انگار پی به حال ناموزونم برده بود که بعدش هم دستش را مالکانه دور دستم حلقه کرد و به سمت خروج از سلف کشید.

بغضم را فرو خوردم و گفتم :

- حالا چرا لیلا؟

سرفه‌­ای به قصد سخنرانی کرد و با حالت بامزه‌­ای گفت:

- لیلا یعنی شب. تو خیلی شبیه شبی. چشم و ابروی سیاهت، موهای سیاه. یه تنهایی و مظلومیت خاصی تو چشماته درست مثل شب!

به فکر فرو­رفته بودم. او ادامه داد:

- تازه لیلا یا همون لیلی یه معشوقه معروف هم هست. نگارین یعنی معشوقه­‌ی زیبا!

با خنده گفتم:

- خدایی چند ساعت فکر کردی گفتی لیلا؟

@Nasim.M

  • Like 4
  • Thanks 1
  • Haha 1
  • Sad 1

#پارت_هفدهم

انگار که حرفم را جدی گرفته باشد، نگاهی عمیق به چهره‌­ام انداخت و گفت:

- به خدا هیچی! یهو به ذهنم رسید.

آن شب تا حدودا یک ساعت بعد از شام از هر دری حرف زدیم. طهورا باعث شده بود تمام درد و غصه‌هایم از یادم بروند. دیگر هم اصلا نپرسید که به چه جرمی کنارش نشسته­‌ام. فقط یکبار پرسید که کسی برایم وثیقه گذاشته‌­اند یا نه؟ که آن هم وقتی مرا غم­زده یافت با دلداری گفت که امیدوار باشم و انشالله که پدر من مانند پدر او پشتم را خالی نخواهد ­کرد. بعد آن یک ساعت هم خاموشی اعلام شد و هر کداممان به سمت تخت خودمان رفتیم.

من آن روز آنقدر خوابیده ­بودم که دیگر خوابم نمی‌­برد. بی هدف به سقف خیره شده­ بودم و به هر چیزی فکر کردم گذشته ، حال و حتی آینده‌­ی گنگ و نامعلومی که داشتم. یعنی بعدش چه می‌­شد؟ نزدیکی‌های صبح با بی­‌حالی به خواب رفتم که آن هم هنوز چشم‌­هایم گرم نشده، با تکان های شدید طهورا و چهره­‌ی بشاشش چشم به رویش گشودم.

- پاشو دیگه چقدر می‌خوابی! ساعت هشته. صبحونه گیرمون نمیاد ها!

- همین الان خوابیدم طهورا ولم کن!

بعد هم پشتم را به او کردم و دوباره چشم‌هایم را بستم. دوباره خودمان با هم تنها شده بودیم.

- پاشو دیگه می‌خوام ببرمت همه جای این‌جا رو بهت نشون بدم.

وقتی هیچ جوابی از من نشنید ادامه داد:

- به خدا آب می ریزم روت ها!

چاره‌ای نداشتم من جلوی این همه اصرار قطعا کم می‌آوردم. بی حرف پتو را کنار زدم و برخواستم بعد هم شانه به شانه هم از سلول گذشتیم و دوباره راه سلف را در پیش گرفتیم. دلم هنوز هم آشوب بود. با اینکه اصل این پرونده هیچ ربطی به تخصص من در حقوق نداشت، اما با توجه به مبانی حقوقی که در دوره دانشگاه خوانده بودم کم و بیش می‌دانستم که بلای کوچکی بر من نازل نشده است.

سخت تر از همه تظاهر به فراموشی بود که در برابر طهورا می‌کردم. او تلاش می‌کرد که من به اتفاقات گذشته توجهی نکنم و راحت تر با خانه‌ی جدیدم خو بگیرم اما خب اینقدرها هم راحت نبود.

خیلی زود به سلف رسیدیم. در تمام این مدت می‌دیدم که طهورا چطور با شور و هیجان مطلبی را تعریف می‌کند و سعی دارد که مرا بخنداند، اما دریغ از یک کلمه که من متوجه آن شده باشم. غرق در افکار خودم گاهی به صورت پر شور و حرارت اش نگاهی می‌انداختم و لبخند بی حوصله‌ای تحویلش می‌دادم.

وقتی به سلف رسیدیم، من نشستم و طهورا رفت که برای هردویمان غذا بگیرد من هم غرق در افکار خودم، داشتم با ناخنم روی میز نقاشی می‌کشیدم.

- نبینم تو فکر باشی!

سرم را بالا آوردم. طهورا بود. لبخند خجلت آمیزی زدم و ظرف صبحانه‌ام را که محتوی کره و مربای هویچ بود از دستش گرفتم.

- اووم مربای هویچ!

- نوش جونت. می‌گم نگا..چیزه همین لیلا.

بعد نگاهی به اطراف انداخت که نکند کسی شنیده باشد، اما آن‌قدری از دیگران دور بودیم که کسی صدایمان را نشنود. من هم که از احوالاتش خنده‌ام گرفته بود، بی آن‌که توجهی به ادامه حرفش داشته باشم گفتم:

- ولش کن حالا اینقدر هم نمی‌خواد سخت بگیری!

- نشناختی اینجا رو! بفهمن تا ابد سوژه‌ای اینجا!

- بگو حرفت و چی می‌خواستی بگی؟

اما قبل از آنکه طهورا دهان باز کند، تا حرف نا گفته‌اش را بزند. صدایی از بلند گویی که در سقف سلف جایگذاری شده بود، به گوش رسید.

- نگارین جمشیدی راد به اتاق مدیریت.

@Nasim.M

#پارت_هجدهم

من و طهورا ترسیده بهم نگاهی انداختیم. لقمه‌ای که به تازگی در دهان برده بودم جایی میان دندان‌هایم، ساکن مانده بود. چشم‌هایم درشت شده بود و به رسم همیشگی دستان یخ زده‌ام کمی لرزش داشت.

وقتی برای دومین بار همین عبارت در فضای سلف پیچید و پچ پچ‌هایی هم مبنی بر اینکه چه کسی نگارین است، ضمیمه ی انقلاب درونی من شد، بی آن که منتظر عکس العملی از جانب طهورا بمانم به سرعت از پشت میز بلند شدم و این باعث شد که صندلی فلزی محکم به سرامییک‌های سفید رنگ کف سلف بخورد و صدای بلندی ایجاد شود.

در پی بیرون رفتن من از سلف، طهورا هم پشت سرم از سلف خارج شد. حالا احتمالا دیگر برای او هم اهمیتی نداشت که دیگران بداند اسم من نگارین است یا لیلا یا هر چیز دیگری!

ناگهان وسط راهرو ایستادم. مگر من می‌دانستم دفتر مدیریت کجاست؟ این ایستادنم باعث شد تا طهورا هم به من برسد و نگارین گفتن‌هایش هم خاتمه یابد.

- صبز کن دیگه! دارم صدات می‌زنم خیر سرم مثلا!

نگاهی کلافه نثار چهره مشوش‌اش کردم.

- چته تو؟ کجا میری؟

- مدیریت!

- بیا از این وره! بیا با هم بریم!

ما در یک چهار راهی ایستاده بودیم. دستش را به سمت چپ راهرو اشاره می‌کرد را دنبال کردم. راست می‌گفت. ته آن راهرو اتاقی بود که رویش با خطی درشت و طلایی رنگ نوشته بودند مدیریت. چرا خودم ندیده بودم؟

وقتی نگاهم به آن تابلو خورد دیگر پای رفتن نداشتم و بی حرکت سر جایم مانده بودم. احتمالا می‌­خواستند بگویند که اینجا ماندگار شده‌ام یا شاید هم زمان دادگاه اولم را. شاید هم ..

به خاطر رهایی از فکر های رنگارنگی که مهمان ذهن نامرتبم شده بود، سرم را باری تکان دادم. طهورا دستی به شانه‌ام گذاشت و گفت :

- هیچی نیست کاریت ندارن! میخوای باهات بیام؟

سری به معنای نفی تکان دادم و با قدم‌هایی سست به سمت آن راهروی طویل و خلوت راه افتادم.

در تمام طول مدت رسیدنم به آن در چوبی منبت کاری شده، سنگینی نگاه طهورا را روی خودم حس می‌کردم.

ثانیه‌ای که اندازه­‌ی یک قرن طول کشید، به وقایع بعد از تقه‌­ای به در زدنم گذشت، بعد تقه‌ای زدم و بعد بفرماییدی از سوی یک زن، دستگیره‌ی سرد فلزی را به سمت پایین کشیدم و در را به سمت داخل هل دادم.

آنچه می‌دیدم باورم نمی‌شد، مامان و نازنین روی صندلی‌هایی نشسته بودند و زنی با مقنعه‌ای سورمه‌ای رنگ با چهره‌ای خندان نگاهم می‌کرد. احتمالا وسایلم را آورده بودند تا بمانم آنجا و چندی از دستم راحت باشند.

نگاه نازنین که سمتم برگشت، چون فنری از جا در رفته به سمتم آمد و خودش را در بغلم جای داد.

من هم دستانم را دور کمرش حلقه زدم. این بشر کی می خواست بزرگ شود؟ دوباره در بغل من بساط آبغوره گرفتن را پهن کرده بود.

@Nasim.M

#پارت_نوزدهم

- نازنین چرا گریه می‌کنی باز؟ میخوای قبلش سلام کنی بی‌تربیت؟

از بغلم خجالت‌زده بیرون آمد و سلامی را به آرامی زمزمه کرد و بعد برای توجیه خودش گفت:

- دلم برات تنگ شده بود بی انصاف!

نگاهی به مادر انداختم او هم داشت با خنده نگاهم می‌کرد. عجیب نبود؟

سلامی را به سستی زمزمه کردم و برای مامان و آن زن سری به همان نشانه همراه زمزمه‌ام تکان دادم.

زن به لبخند مهربانانه‌اش لبخندی ضمیمه کرد و با دست تعارف کرد که نزدیک میزش، روبه روی مادر بنشینم. من هم با سر پذیرفتم و آن‌جایی را که نشانه گرفته بود، برای نشستن انتخاب کردم.

- شما خیلی خوش شانسی نگارین خانوم!

این صدای آن زن بود که مرا خطاب قرار داده بود.

همان‌طور که سعی می‌کردم نگاه متعجبم را از نگاه خندان مادر بگیرم به او نگاه کردم.

- سهیلی هستم.

سری به معنای تفهیم تکان دادم و سعی کردم که حرف بزنم.

- خوش‌وقتم از آشنایی‌تون.

باز نگاه متعجبم سمت مامان سر خورد. خانم سهیلی گفت:

- تو خیلی خوش شانسی دختر. شاید هم ما کم سعادت حضور همچین مهمون فرهیخته‌ای بودیم.

دوباره به سختی نگاه از مامان گرفتم و لبخندی خجلت‌زده تحویل خانم سهیلی دادم و بعد صدای خودم را شنیدم که می‌گفتم:

- محبت دارین.

دستش را دراز کرد و از داخل کشوی میزش همان پرونده‌ی سبز رنگ را بیرون کشید که با خط خوشی رویش نوشته شده بود نگارین جمشیدی راد!

- من پرونده‌ات رو خوندم، تا دادگاه اولت که زمانش طی یه ابلاغیه بهت اعلام می‌شه فعلا می‌تونی به قید وثیقه آزاد بشی!

مامان با لحن تشکر‌آمیزی گفت:

- لطف کردین خانم اسهیلی عزیز. انشاا... که یه روز بتونیم جبران کنیم.

اما من هنوز گیج و منگ بودم که پرسیدم:

- یعنی چی ؟ یعنی می‌تونم برم؟

- آره دیگه عزیزم. فقط فعلا نباید از شهر خارج بشی.

سری تکان دادم. ذوقی عجیب در درون رگ‌هایم در جریان بود و سلول‌هایم را یک به یک قلقک می‌داد.

 بقیه ی تعارف‌هایی که این وسط به حراج گذاشته می‌شد، چیزهایی بود که من از بهت آزاد شدنم هیچ‌کدامشان را نمی­‌شنیدم. فقط به ناگاه صدایی مرا به زمان برگرداند. صدای خانم سهیلی بود که با خنده‌ای که احتمالا بر احوالات من بود از من می‌خواست که لباس‌هایم را تعویض کنم.

من هم سری تکان دادم و از اتاق خارج شدم. از دیدن طهورا که کلافه درون سالن در حال قدم زدن بود، تعجب کردم باورم نمی‌شد هنوز آن جا باشد.

وقتی مرا دید به سویم قدم تند کرد و گفت:

- چی گفت؟ چی شد؟

از استرسی که بیشتر از استرس خودم بود به خنده افتادم.

@Nasim.M

#پارت_بیستم

- خب حالا تو که حالت از منم بدتره!

نیشگونی که از بازویم گرفت، باعث شد آخ نیمه‌بلندی بگویم. او بی‌توجه به من دوباره پرسید:

- بهت می‌گم چی شد؟

- هیچی می‌گن آزادم.

لحظه‌ای با بهت نگاهم کرد و بعد لبخندی به لب‌هایش باز شد که هیچ ربطی به اندوه خفته در چشمانش نداشت. به آغوشم آمد و با دنیایی از غم گفت:

- خوشحالم داری میری نگار!

من هم در آغوش فشردمش! لحظه‌ی وداع طول چندانی نکشید. و ما دوباره شانه به شانه به سمت سلول راه افتادیم. دیگر مسیر منتهی به سلولمان خلوت نبود. دیگر همگی صبحانه‌شان را خورده بودند و برای انجام سایر کارهایشان در محیط پراکنده بودند.

وقتی به سلول رسیدم با همه ی احساسات ضد و نقیضی که من و طهورا داشتیم وارد شدیم.

همه در اتاق حضور داشتند. این برای دومین‌بار بود که همه را در کنار هم می دیدم. طهورا به سمت چمدونش رفت و و آن را از زیر تخت بیرون کشید و زیپش را کشید. من هم بالای سرش سردرگم نگاهش می‌کردم. چقدر حیف که بعد پیدا کردن همچنین دوستی باید از او جدا می‌شدم.

پالتو و شال و شلوار چروک شده‌ام را از او پس گرفتم و برای تعویض‌شان به جایی میان تخت‌ها پناه بردم. جایی که تقریبا نقطه‌ی کور به حساب می‌آمد.

در طی مدت تعویض لباس من، وقتی بقیه با حرکت سر از طهورا پرسیدند که چه اتفاقی افتاده است، او خیلی بی میل برایشان تعریف کرد که آزاد شده ام و ناگهان صدایی از همان زن‌ها بلند شد که می‌گفت:

- ما نفهمیدیم این کی بود؟ اگه لیلا بود، نگارین چیه این وسط؟ دزد بود، خلافکار بود یا قاچاقچی؟ شایدم چک برگشتی که آزادش کردن‌ها؟

من در همان حین کار تعویض لباسم تمام شد و از آن پشت بیرون آمدم و نگاه آن زن را که در پی گرفتن تاییدش از دیگران بود را دیدم.

همان زنِ کنجکاوی را که بار اول دیده بودم با چهره‌ای ترش‌شده، گفت:

- نه بابا تو این دور و زمونه واس هر چی وثیقه سنگین داشته باشی آزادت می‌کنن!

ناگهان شاخک‌هایم به کار افتاد. وثیقه؟ بابا یا محمد از کجا وثیقه گیر آورده بودند. آن هم آن‌قدری که کفاف پنج هزار جعبه جنس شرکت را بدهد؟

توان ماندن در آن جمع را نداشتم. با آغوشی که از تنهایی دوباره و نیافتن همچنین گوهر نایابی می‌ترسید به آغوش فشردمش! لحظه ای چند من اشک ریختم و او سعی نکرد آرامم کند. بقیه هم دیگر هوای نمک پاشیدن به جراحت کهنه‌ی مرا نداشتند. بعدش هم از آغوش هم جدا شدیم و با چشم‌هایی سرخ از سلول بیرون آمدیم تا به سمت مدیریت برویم. سنگینی نگاه پر تعجب همه را روی خودم احساس می‌کردم. با اینکه لباس‌هایم پر از چین و چروک بود، اما هنوز هم برای جو زندان مناسب نبود. جلوی در اتاق مدیریت دوباره طهورا در آغوش گرفتم و باز گریستیم!

خیلی زود خداحافظی مان با خانم سهیلی تمام شد و از در دیگری که به آن اتاق باز می‌شد پا به راهرویی گذاشتم که در ابتدای ورودم به آنجا دیده بودم. دمپایی‌های پلاستیکی سفید رنگم را با نیم بوت های چرمی مشکی‌ام تعویض کردم با هم، هم قدم اما در سکوت زندان را ترک گفتیم.

وقتی پا به محوطه گذاشتم به اجبار چشمم را به آرامی باز و بازتر کردم تا چشمم به روشنایی عادت کند. بعد از لحظه ای که به در خروجی رسیدیم از پشت میله‌ها می‌توانستم قدم‌های پر از کلافگی و نگرانی محمد که به موازات پارک ماشین بابا راه می‌رفت را حس کنم. از همین جا هم غیرت ترک خورده‌اش را می‌دیدم.

@Nasim.M

  • Like 4
  • Thanks 1
  • Haha 1
  • Confused 1

#پارت_بیست‌ویکم

در توسظ سربازی باز شد و با صدای آن محمد به سمت ما چرخید. لبخندی زد که حاضرم قسم بخورم فقط درونش دلتنگی موج می‌­زد اما غرورش اجازه نداد که پیش بیاید. ما عرض جاده را پیمودیم و روبه رویش ایستادیم.

به مادر سلامی کرد و بدون اینکه نگاه ثانویه که به من بیاندازد در ماشین را باز کرد و بی توجه به همه نشست. اما من سلامی شکسته را قبل از آن که بنشیند، زمزمه کردم که جوابی نداشت. بعد از او، ما هم نشستیم و ماشین روشن شد و راه و افتاد. در مسیر به خاطر کنجکاوی که دقایقی پیش برایم به وجود آمده بود، خودم سر صحبت را باز کردم:

- مامان وثیقه گذاشته بودین؟

مامان با نگرانی نگاهی به محمد که پشت رول نشسته بود انداخت و گفت:

- آره مامان!

من که طبق ترفند همیشگی‌ام قدم به قدم به مقصودم نزدیک می‌شدم گفتم:

- از کجا وثیقه؟

محمد خواست جوابم را بدهد که مامان تهدیدگر نگاهش کرد و حرف ناگفته در دهانش ماند.

- حالا مامان چه وقت این حرفاست. اگه بدونی همین یک شبی که نبودی آقا جونت چه دخترم دخترمی راه انداخته بود.

از فکر بابا و دلتنگی‌اش به کل همه چی یادم رفت. اصلا هر چه! چه فرقی می‌کرد چه کسی وثیقه گذاشته باشد؟ هر که گذاشته بود خدا خیرش بدهد.

نازنین که در کنار من عقب ماشین نشسته بود در گوشم به آرامی گفت:

- همین محمد پدر سوخته هم برای اولین بار تو کل زندگیش دیشب شام نخورد. از اتاقش هم بیرون نیومد.

خیلی زودتر از آنچه فکرش را می‌کردم ماشین بابا جلوی در حیاط ایستاد و قبل از هرکسی نازنین از ماشین بیرون پرید، سمت در رفت و کلید انداخت تا در را باز کند.

من، آخرین نفر هم محمد پیاده شد و ریموت ماشین را زد. در این لحظه توانایی تنها شدن با محمد را نداشتم پس قبل از آن که مادر پا به درون خانه بگذارد، خودم را درون حیاط انداختم و مسیر همیشگی را با قدم‌هایی بلند پیمودم. وقتی وارد شدم بابا سرجای همیشگی‌اش نشسته بود و طبق همیشه داشت غر میزد که «چرا او را در خانه تنها گذاشته ایم» نازنین هم با خنده سعی می‌کرد بابا را قانع کند که « چندان هم طول نکشیده است».

با سلامی که بابا از سمت من شنید، نگاهش چرخید و چهره‌اش پر از مهربانی شد.

- سلام بابا. خوبی؟

کفش‌هایم را درون جا کفشی گذاشتم و با تمام دلتنگی‌ام بدون اینکه از سن و سالم خجالتی داشته باشم، به سمت آغوشش پرواز کردم. اصلا مگر آغوش پدر سن و سال داشت؟

- خوبی بابا؟

این پرسش بابا بود که دوباره تکرار شد. از زور دلتنگی‌ام یادم رفته بود باید به آن پاسخ بدهم!

- آره بابا خوبم. شما خوبی؟ قلبت خوبه؟

همان لحظه مامان و سپس محمد هم وارد خانه شدند. با دیدن محمد کمی خجالت کشیدم و خودم را در آغوش بابا کمی جمع و جور کردم. بابا بوسه‌ای به موهای گریخته از زیر روسری‌ام زد و گفت:

- آره بابا یه هن و هونی می‌کنه! ببینم بابا تو چرا دیشب خونه ی ترنم موندی؟

@Nasim.M

#پارت_بیست‌ودوم

نگاه پر سوالم سمت مامان چرخید. ترنم؟ آنها گفته بودند که من دیشب خانه ترنم بوده‌ام؟ آخرین باری که آنجا بودم همان آخرین شب نشینی من و فرهاد بود.

- وا آقا محمود حالا چه وقت این حرفاست؟

محمد همان‌طور که کتش را روی مبل پهن کرده بود و خودش هم کنار کتش جاگیر شده بود، برای عوض کردن بحث گفت:

- نازی یه چایی بزار.

به سمت بابا چرخید و با خنده گفت:

- این حاج محمود که انگار ما رو از در مسجد برداشته این‌قدر که گفت برو دخترم و بیار. دو قلوپ چایی از گلومون پایین نرفت، صبحانه که بماند.

بعد هم کتش را برداشت و سمت اتاقش رفت. با پایان صحبت های محمد بابا بوسه‌ای دوباره به موهای من زد و گفت:

- دیگه هیچ جا نمون، باشه بابا؟

سری به معنای تایید تکان دادم و با بوسه‌ای روی گونه‌اش از آغوش گرمش جستم. چقدر دلم برای کانون گرم خانواده‌ام تنگ شده بود! امیدوار بودم اگر بابا از لباس های پر چین و چروکم پرسید بتوانم سریع جمعش کنم که خدا را شکر بابا هیچ اشاره‌ای نکرد. اولین کاری که بعد از ورود به اتاقم کردم این بود که گوشی‌ام را از مابین وسایل توی کیفم پیدا کنم. نزدیک شصت تماس بی‌پاسخ و ده‌ها پیام ناخوانده داشتم. بیشتر از همه هم نام شبنم و شماره سیو نشده فرهاد به چشم می‌خورد. تماس‌ها حدودا از یک ساعت بعد از خروج من از شرکت شروع شده بود و تا پایان آن شب ادامه داشته است. پیام های شبنم سرشار از نگرانی بود.

- عزیزم کجایی؟ می‌تونم ببینمت نگارین؟ نگارین کجایی؟ نگارین حالت خوبه؟ نگارین نگرانتم!

و کلی پیام هایی از این دست. لبخند کم رنگی روی لبم نقش بست. داشتم به خودم برای داشتن هم‌چنین دوستی می‌بالیدم!

آن روز هم با خنده و سر به سر گذاشتن‌های نازنین و محمد گذشت. محمد سعی می‌کرد، از علت بازداشت من نپرسد و بازجویی هم نکند. هیچ هم دلش نمی‌خواست سیلی آن روز دوباره یادآوری شود اما چه می‌کرد که غیرت و کنجکاوی‌اش با هم درآمیخته بود. شب‌ها حدودا یک‌ ساعت قبل از شام به خانه بیاید تا مگر فرصتی پیش بیاید و کمی با من خلوت کند.

آن روز حدودا شش روز بعد آزاد شدن من بود، در تمام مدت من شرکت نرفته بودم. گاهی اوقات شبنم با پیام‌هایی حالم را می‌پرسید و ما مکالمات کوتاهی با هم داشتیم، من هیچ چیزی از شرکت نمی‌پرسیدم و از او هم می‌خواستم که صحبتی درباره شرکت نکند.

 شام آن شب جوجه دودی بود که روی آتش کنده‌ها توی حیاط درست شده بود.  ترتیبش را بابا داده بود و مامان و نازنین مشغول فراهم کردن برنج و سالاد و سایر مخلفات شام بودند. من برای سردردی که از ظهر دامن‌گیرم شده بود، تا شام به اتاق خودم پناه بردم. اما در را پشت سر من ، محمد  بست. و قبل از آن که به خاطر ورود ناگهانی‌اش غرولندی کنم، خودش روی صندلی میزم نشست، من را هم روی تخت تعارف به نشستن کرد. بی حرف نشستم و منتظر به چشم‌هایش نگاه کردم.

- نگارین ببین من خیلی وقته می‌خوام باهات صحبت کنم اما فرصتش پیش نیومده. من نمی‌دونم چرا و چطور پات به کلانتری باز شد. می‌خوام بدونم و بزار کمکت کنم.

تا خواستم دهان باز کنم دستش را به نشانه سکوت بالا آورد و گفت:

-نگارین این خیلی مهمه که تو چرا اون روز کلانتری بودی. شاید بتونیم تبرئه‌ات کنیم. من با وکیل صحبت کردم می‌گفت معمولا این‌جور وقتا حتی یه سرنخ کوچیک هم می‌تونه خیلی راه‌گشا باشه!

- محمد اون پاپوشه! تو یکی که دیگه باید باورم داشته باشی؟ منم همون نونی رو خوردم که تو خوردی!

کلافه دستی به درون موهایش کشید و آن‌ها را به سمت عقب کشید.

- می‌دونم نگارین ولی اینارو می‌خوای به قاضی بگی؟ بیا بگو شاید تونستیم قبل دادگاه اولت یه کاری کرده باشیم!

من آن شب تمام ماجرا را خلاصه برای محمد گفتم، حتی تمام حدس و گمان‌هایی را که راجب آقای محترم داشتم را هم گفتم. صبح روز بعد محمد برخلاف همیشه صبحانه نخورده شال و کلاه کرد و با عجله از خانه بیرون رفت.

همان‌طور که چایی لب سوز و پر از هل و گلاب مامان را با نعلبکی گل صورتی جلوی بابا می‌گذاشتم. روبه مامان گفتم:

- این محمد سر صبحی، صبحونه نخورده کجا رفت؟

مامان شانه‌ای بالا انداخت و گفت:

- چه می‌دونم مادر، این اون شب که تا دیر وقت نیومد خونه، بعد هم که اومد شام نخورد. دیشب که با غذاش اون‌قدر بازی بازی کرد؛ نگرانم واسش. معلوم نیست این روزا داره چیکار می‌کنه!

نازنین روی لقمه‌ی نان سنگک و کره‌ای که در دست داشت، قاشقی مربای آلبالو گذاشت و در همان حین خوردنش گفت:

- این سرش یه جایی بنده!

@Nasim.M

ویرایش شده توسط yeganeh07

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

اطلاعیه ها


×
  • اضافه کردن...