رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

ارسال شده در (ویرایش شده)

فرزاد نویسنده‌ی جوونی که برای نوشتن داستانی ترسناک، دست به احضار روح می‌زنه. اما پس از عدم موفقیت و مورد تمسخر قرار گرفتن توسط دوستش، جهت تلافی نقشه‌ای می‌کشه که جونشون توسط موجودات ماورایی در معرض خطر قرار می‌گیره. اما... .

***

«همیشه عشق باشد، همیشه برکت»

ویرایش شده توسط سادات.۸۲
  • سادات.۸۲ عنوان را به رمان رفیق فابریک | فاطمه بهار کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد
ارسال شده در

ساعت از دوازده و نیمِ شب گذشته بود. پشتِ میزِ کارم نشسته و در حال خوندن مطلبی درباره‌ی احضارِ روح بودم تا توی داستانی که قرار بود ماهِ بعد توی مجله چاپ بشه، ازش استفاده کنم. هر بار که می‌خواستم داستان بنویسم هزار بار خودم رو لعن و نفرین می‌کردم. من چرا نویسنده شده بودم؟ مگه شغل بهتری نبود؟ اصلاً مگه نوشتن هم شغله؟

چند روزی بود که فکر نوشتن یه داستان ترسناک، مثل خوره به جونم افتاده بود. اون شب بس که توی اینترنت چرخیده بودم، به شّدت احساس خستگی می‌کردم و چشم‌هام می‌سوخت.

نمی‌خواستم بخوابم؛ یعنی تا روی این مورد به جایی نمی‌رسیدم، خوابم نمی‌بُرد! تصمیم گرفتم زنگی به کارِن بزنم تا هم رفع خستگی کرده باشم و هم ازش مشورت بگیرم.

گوشیم رو از روی میز مطالعه‌ای که کنارش چترِ صندلی شده بودم برداشتم و درحالی‌که داشتم شماره کارِن رو می‌گرفتم، ذهنم پر کشید به این همه سالی که باهم رفیق بودیم... یک رفاقتِ چندین و چند ساله؛ از وقتی خودم رو شناختم، بچه محل و رفیق بودیم.

کارِن دو سال از من بزرگ‌تر بود و همین دو سال باعث می‌شد همیشه مثل یک حامی رفتار کنه و همه جا هوام رو داشته باشه. حتی توی نوشتن!

می‌دونستم شب‌ها تا دیر وقت بیداره و مطالعه می‌کنه، برای همین بدونِ رودربایستی باهاش تماس گرفتم. صدای خسته‌اش پشت تلفن من رو از افکارم بیرون کشید:

- پسر تو خواب نداری؟

صدام رو صاف کردم و با لحنی جدّی پرسیدم:

- سلامت کو؟

کارن: نمی‌خواد واسه من کلاس اخلاق بذاری، تو اگه این چیزا حالیت بود که این وقتِ شب زنگ نمی‌زدی. ساعتو نگاه کردی؟

غرغر کردم:

- ایرادی داره آدم زنگ بزنه حال رفیقشو بپرسه؟ عجبا.

صدای خون‌سردش از پشت خط اومد:

- آره ایراد داره. چون داشتم کتاب می‌خوندم و جنابعالی پارازیت انداختی!

نُچ‌نُچی کردم:

- خوبی هم بهت نیومده؛ من زنگ زدم حالتو بپرسم، اون‌وقت تو جواب سلامم هم نمی‌دی! باشه... اینجوریه دیگه؟

این‌بار صدای خنده‌اش بلند شد:

- اصلاً گیرم که سلام. آخه مگه روز رو ازت گرفتن که این موقع شب زنگ زدی حالمو بپرسی؟

خودم رو دلخور نشون دادم:

- عه؟ حالا که این‌جوریه اصلاً نمیگم واسه چی زنگ زدم!

کارن: خیلی خب حالا؛ بگو ببینم باز کجا گیر کردی؟

کمی صدام رو بالا بردم و با لحن گلایه‌آمیز پرسیدم:

- عه من کِی وقتی گیر کردم بهت زنگ زدم؟

خیلی ریلکس و خون‌سرد جواب داد:

کارن: همیشه داداش، همیشه!

سعی کردم بحث رو عوض کنم:

- ببین دنبال یه نفر می‌گردم که یه ارتباطی به ارواح و اجنّه داشته باشه!

ارسال شده در

کارن: اون‌وقت برای چی؟

کمی شفاف‌تر توضیح دادم:

- می‌خواستم اگه یه همچین کسی رو سراغ داری معرفی کنی، بریم پیشش باهاش صحبت کنیم. شاید یه چیزایی گفت که تو نوشتن داستان، کمکم... .

اجازه نداد جمله‌ام رو تموم کنم.

کارن: مگه من مثل تو بیکارم که دنبال این چیزا باشم؟

غرغر کردم:

- وا این چه رفتاریه با یه نویسنده‌ی محبوب و معروف؟

کارن: وا و کوفته قل‌قلی! این همه موضوع جذاب، عّدْل باید راجع به جنّ و پری داستان بنویسی؟ ول کن این چرت و پرتا رو؛ آخرش سرِ ما رو هم با این کارات به باد میدی! ضمناً "معروف" رو خوب اومدی اما بعید می‌دونم محبوب باشی!

فهمیدم ازش چیزی دست‌گیرم نمی‌شه. با ناامیدی و مسخره‌بازی تشکر و خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم.

- باشه تو خوبی، خداحافظ.

دیگه داشتم دیوونه می‌شدم.

تا حالا نشده بود سرِ نوشتنِ یک داستان، انقدر خار و خفیف بشم!

تو دلم به کارن بد و بیراه می‌گفتم، چون با وجود رفاقتمون، همیشه با من مثل دشمن خونی رفتار می‌کرد.

توی خیالات خودم بودم که فکر مسخره‌ای به ذهنم رسید. تصمیم گرفتم احضار روح کنم! و بعد، از روحی که احضار کردم، حال و احوال خودش و دست اندرکارانِ دنیای ارواح رو بپرسم و بعد هم یک داستان خفن بنویسم!

از نقشه‌ی بچگانه‌ای که کشیده بودم، خوشحال بودم.

اما چه‌جوری باید عملیش می‌کردم؟ من که احضار روح بلد نبودم!

به خودم که اومدم، توی اینترنت بودم و داشتم دنبال راهی می‌گشتم که بتونم پا به دنیای ارواح بذارم یا این‌که ارواح رو به دنیای خودمون دعوت کنم.

هر چند فکر می‌کردم این کارها بیهوده است و فقط توی قصه‌ها و افسانه‌ها باید دنبال ارواح گَشت... اما خب امتحانش مجّانی بود!

تو همین افکار بودم که چشمم خورد به تیترِ "هشدار"ی که زیرش جملاتِ عجیب و غریبِ شیطانی‌ نوشته شده بود.

کارن راست می‌گفت! یک ذرّه عقل توی کلّه‌ام نبود؛ کدوم آدم عاقلی جرأت می‌کرد ساعت ۱ نصفِ شب وِرْد بخونه و روح احضار کنه؟ ولی من مصمّم بودم که مسخره‌ترین کار عمرم رو انجام بدم!

در کمال خون‌سردی شروع کردم و چند خطی خوندم و بعد صدام رو صاف کردم و خطاب به ارواحِ احضار شده‌ی فرضی گفتم: «اگه کسی توی این اتاقه، لطفاً چراغ رو خاموش کنه!»

هیچ خبری نبود! چند بار تکرار کردم، مثل دیوونه‌ها وِرد می‌خوندم و با در و دیوار صحبت می‌کردم اما بی‌فایده بود، سعی کردم برای آخرین بار شانسم رو امتحان کنم و دوباره جملات رو تکرار کنم.

شروع کردم به خوندن و همین که به میانه رسیدم... .

ارسال شده در

برق قطع شد و اتاق با تمام اسباب و اثاثیه‌اش شروع کرد به لرزیدن؛ صدای تکون خوردن گلدون کنار پنجره رو به وضوح می‌شنیدم. به خودم که اومدم، سریع از خوندن دست کشیدم و از ترسْ چراغ قوّه‌ی گوشی رو روشن کردم. چند ثانیه‌ای طول کشید تا وضعیت مثل قبل آروم شد و برق وصل شد. باورم نمی‌شد وِرْد اثر کرده باشه... همیشه فکر می‌کردم این چیزها محض سرگرمیه و البته منبع درآمد یک عِدّه کلاهبردار!

اعصابم به هم ریخته بود. از ترس، تپش قلب گرفته بودم و دست‌هام می‌لرزید.

با وجود ترسی که وجودم رو گرفته بود سعی کردم بخوابم اما چراغ رو خاموش نکردم. چون احتمال سکته کردنم زیاد بود!

نمی‌دونم کی و چه‌جوری خوابم برد. بیدار که شدم، ساعت ۶ صبح بود و هنوز دو ساعت وقت داشتم تا خودم رو به دفتر برسونم.

با این‌که ترس از دیشب توی وجودم جا خوش کرده بود، اما دلم رو به دریا زدم و اول دوش گرفتم، بعد صبحانه خوردم و آماده‌ی رفتن شدم.

***

نزدیکِ ساختمونِ دفتر ماشین رو پارک کردم. کارن و چند نفر از همکاران زودتر از من وارد ساختمون شدن. پشت سرشون رفتم، با همکاران سلام و احوال‌پرسی کردم و سریع کارن رو به گوشه‌ای کشیدم و ماجرای دیشب رو براش تعریف کردم.

نگاه عاقل اندر سفیه‌ای به من انداخت و با مسخره‌بازی گفت:

کارن: تبریک می‌گم؛ خُل شدنت مبارک رفیق!

پشتِ چشم نازک کردم که ادامه داد:

کارن: صد دفعه گفتم خونه مجرّدی زندگی نکن خُل می‌شی، گوش ندادی، اینم عاقبتش!

چیزی از حرف‌هاش سر در نمی‌آوردم و فقط نگاهش می‌کردم. در حالی‌که به نظر می‌رسید داره توی گوشی‌اش دنبال چیزی می‌گرده، ادامه داد:

کارن: خوشگل پسر! اونی که تو می‌گی، کار ارواح و اجنّه نبوده؛ دیشب اون ساعت زلزله اومده، من خودم بیدار بودم و از ترس تا صبح تو ماشین موندم، الانم گردنم بدجور درد می‌کنه.

بعد، صفحه گوشی‌اش رو مقابل چشم‌هام گرفت. اپلیکیشن لرزه نگار نوشته بود: "چهار و نیم ریشتر ساعت یک و یازده دقیقه بامداد! عمق هشت کیلومتری"

بدجور احساس ضایعگی می‌کردم، برای این‌که حرفی زده باشم گفتم:

- عه کارن من فکر کردم با وِرْدی که خوندم ارواح اومدن... پس چرا همسایه‌ها بیدار نشدن؟

کارن: می‌گم چُلی می‌گی نه! ملّت که مثل تو بیکار نیستن تا اون‌موقع بیدار باشن، صبح هزار جور گرفتاری دارن مجبورن شب زود بخوابن، لابد متوجه نشدن!

ارسال شده در

ماتم برده بود! مثل مجسّمه وسط دفتر ایستاده بودم و با دهن نیمه باز رفته بودم تو فکر که با صدای شرارت‌آمیز کارن به خودم اومدم:

کارن: پشه نره اون تو حالا!

خنده‌ام گرفت و به خودم اومدم:

- ها؟ داشتم فکر می‌کردم اگه بقیه بفهمن، بی‌آبرو می‌شم! ببین قول می‌دی این موضوع بین خودم و خودت بمونه؟

کمی فکر کرد و بعد از چند ثانیه با تردید و البته شیطنتی که توی چشم‌هاش موج می‌زد، گفت:

کارن: قول که نمی‌دم ولی اگه یه چایی باقلوا مهمونم کنی، سعی‌ام رو می‌کنم به کسی چیزی نگم.

و بعد با لبخند ازم دور شد!

توی دلم خدا رو شکر کردم که آبرو‌ریزیِ دیشبم رو همون‌جا جلوی همکارامون جار نزد؛ چون کلّاً علاقه‌ی خاصّی به این‌که از من آتو داشته باشه و ازش بر عَلیه‌ام استفاده کنه داشت!

سمت میزم رفتم و روی صندلی نشستم. کم‌کم داشتم بی‌خیال داستان ترسناک می‌شدم، آخه دلم می‌خواست چیزی که می‌نویسم به حدّی ترسناک باشه که لرزه به تن مخاطبای مجله بندازه! و از این‌که نمی‌تونستم همچین چیزی خلق کنم، به شدّت ناامید شده بودم... .

توی همین فکرها بودم که یه دفعه شیطان درونم بیدار شد و ازم خواست نقشه‌ای برای ترسوندن کارن بکشم. کمی فکر کردم و تصمیم گرفتم به خونه‌ام دعوتش کنم تا حین دیدن فیلم، نقشه‌ام رو اجرا کنم!

از قبل، فیلم ترسناکی سراغ داشتم که شنیده بودم ممنوعه است و خرید و فروشش غیر قانونیه. خلاصه با صد جور فلک‌زدگی، به هر نحوی بود، برای ترسوندن کارن هم که شده گیرش آوردم و برای پنجشنبه شب، دعوتش کردم!

این‌جوری با یه تیر، دو نشون می‌زدم. هم با دیدن فیلم برای نوشتن داستان ازش الهام می‌گرفتم، هم این‌که انتقامم رو از کارن پیشاپیش می‌گرفتم، چون مطمئن بودم یک روزی، یک جایی از خاطره‌ی احضار روح‌، برعلیه‌ام استفاده می‌کنه!

***

ظهر روز پنجشنبه بود. روی مبل لَم داده بودم و داشتم توی گوشی‌م می‌چرخیدم که صدای زنگ در بلند شد!

با توجه به صدا که پشتِ سرِ هم می‌اومد، حدس زدم کارنه. فقط کارن بود که وقتی انگشتش رو روی دکمه می‌ذاشت، ول کن نبود تا در رو براش باز کنم. خلاصه با خوشحالی در رو براش باز کردم و با چهره‌ی خندونش روبرو شدم. توی دستش یک جعبه‌ی کوچیک شیرینی بود.

- سلام، زود تشریف آوردین. این چیه تو دستت!

خندید.

کارن: شیرکاکائو! نمی‌بینی، باقلواست دیگه... چطوری فِری؟ گفتم یه کم زودتر بیام تا روی داستانی که می‌خواستی بنویسی هم کار کنیم!

کارن نویسنده‌ی خوبی بود. همیشه تو نوشتن داستان‌هام کمکم می‌کرد. ازش تشکر کردم، جعبه رو از دستش گرفتم و سمت آشپزخونه رفتم، کتری رو روی گاز گذاشتم و برگشتم و روبه‌روش نشستم.

ارسال شده در

کارن: چوب دارچین که داری؟

- آره بابا. می‌دونم تو چایی دارچین دوست داری، حواسم هست همیشه تو خونه‌ام دارچین داشته باشم.

کارن: خب خداروشکر. حالا باز چه نقشه‌ای داری دعوتم کردی؟

- هیچی بابا، چرا به همه چی شک داری تو؟ گفتم دو روز تعطیلیم، با هم باشیم.

مشکوکانه بهم خیره شد و گفت:

- من تو رو نشناسم که کارن نیستم!

به ناچار خندیدم و گفتم:

- باشه بابا، تو زرنگی. بهت می‌گم.

***

ساعت هشت و نیم شب بود و هوا دیگه تاریک شده بود. توی این مدّت، کلّی با کارن روی داستانم کار کرده بودیم و حسابی گشنه‌مون شده بود. حوصله‌ی شام درست کردن نداشتم، واسه همین زنگ زدم دو تا پیتزا بیارن.

شام رو که خوردیم کم‌کم کارن رو از قضیه با خبر کردم و بهش گفتم قراره فیلم ترسناک ببینیم که یهو با لحن جدّی گفت:

کارن: باز تو زدی توو کار ژانر وحشت؟ چی می‌خوای از جون این فیلمای ترسناک، بچه؟

- ژانر وحشت خوراکمه. بیا داداش، بیا!

و مرموزانه خندیدم. بعد از چند دقیقه چَک و چونه زدن، بالأخره راضی‌ش کردم بریم توی اتاق. فیلم رو توی لپ‌تاپ پلی کردم و چراغ اتاق هم خاموش کردم تا هیجانش بیشتر بشه. فیلم که شروع شد، هر چند دقیقه یه بار زیر چشمی به کارن نگاه می‌کردم؛ درسته که فیلم خیلی ترسناکی بود ولی از چیزی که می‌دیدم واقعاً خنده‌ام گرفته بود. کارن با اون قدّ و قواره، با چشمای بسته کنار من نشسته بود. هر از چند گاهی یکی از چشم‌هاش رو باز می‌کرد و با دیدن صحنه‌های ترسناک، زیر لب یه فحش و یه پسِ‌گردنیِ محکم نثارم می‌کرد!

گردنم بدجوری می سوخت، برای همین تصمیم گرفتم انتقام همه‌ی فحش‌ها و پسِ‌گردنی‌هایی که تا اون لحظه بهم زده بود رو ازش بگیرم. جوری که توجه‌اش رو به خودم جلب کنم، گفتم:

- ای بابا دیدی چی شد؟

با تعجب پرسید:

کارن: چی شد؟

- خوراکی یادم رفت بیارم. تو بشین، من برم آشپزخونه یه چیزی بیارم.

قبل از این‌که بهش فرصت حرف زدن بدم، سمت آشپزخونه رفتم، ظرف پر از پاپ کُرن رو برداشتم و برگشتم. بدون این‌که متوجه صدای پام بشه، آروم وارد اتاق شدم. نورِ پذیرایی گوشه‌ی اتاق رو روشن کرده بود، از این رو، در رو نبستم تا پسرِ شجاع متوجّه حضورم نشه!

طعمه‌ پشت به من نشسته بود و این کارم رو راحت‌تر می‌کرد. می‌دونستم اگه بترسونمش، کاری می‌کنه که مجبور بشم تا یک هفته به حالتِ احترام نظامی بهش سلام بدم.

ارسال شده در

ولی با این حال باز هم از ترسوندنش منصرف نشدم. ظرف خوراکی رو آروم روی زمین گذاشتم، از پشت بهش نزدیک شدم، بی‌هوا بازوی دست چَپَم رو دور گردنش انداختم و سرم رو از بالا روی صورتش خم کردم و مثل هیولاهای توی فیلما زدم زیر خنده!

کارن که چشم‌هاش رو باز کرده بود و هنوز به‌طور دقیق نمی‌دونست چه اتفاقی افتاده، صُمٌّ‌بُکم زُل زده بود به من!

چند ثانیه بعد دست‌هاش رو جلوی صورتش گرفت، با فریاد از جا پرید، چند قدمی از من فاصله گرفت و بغلِ کمد دیواری ایستاد!

من که از شدت خنده پخشِ زمین بودم، چشم‌هام رو باز کردم و با دیدن کارن که داشت دنبال چیزی می‌گشت که احتمالاً توی ملاجم بکوبه و هم‌زمان می‌غُرّید که: «می‌کُشمت!»

پا به فرار گذاشتم.

دورِ خونه دنبالم می‌کرد و فریاد می‌زد. وقتی دیدم دست‌بردار نیست و اوضاع داره خطرناک میشه، خودم رو تسلیم کردم و چند بار پشت سر هم گفتم:

- غلط کردم داداش، غلط کردم.

نامردی نکرد و حسابی از خجالتم در‌ اومد، و بعد با لحنی خشن‌تر از قبل گفت:

- مطمئن باش این کارِتو تلافی می‌کنم فری!

***

فیلم که تموم شد، ساعت تقریباً یک ربع به دوازده شب بود و کم‌کم تصمیم گرفتیم بخوابیم. اواخر تابستون بود ولی گرمای هوا ما رو وادار کرد توی همون پذیرایی کنار پنجره بخوابیم.

دو تا بالشت و پتو از توی اتاق آوردم و با کارن روبه‌روی اتاق و کنار پنجره دراز کشیدیم.

کارن عادت داشت شب‌هایی که با هم بودیم، همون‌جا توی رختخواب مسابقه بیست سوالی برگزار کنه و من باید دونه دونه سوالاتش رو جواب می‌دادم. در واقع جرأت جواب ندادن هم نداشتم!

چند دقیقه‌ای گذشت. کم‌کم داشتم از سکوتش تعجب می‌کردم که همون لحظه بیست سؤالیش شروع شد:

کارن: فِری تو چرا دیگه با خانواده‌ات زندگی نمی‌کنی؟

- یا خدا، باز شروع شد.

کارن: کوفت! میگم جواب سوالمو بده.

- چون نمی‌خوام سَرْ بارِشون باشم، دوست دارم یه باری از روی دوش‌شون بردارم.

کارن نُچ‌نُچی کرد:

کارن: الهی! نمی‌دونستم انقدر عاقل شدی.

- پس چی؟ ۲۸ سالمه، نمی‌شه که سربارِ خانواده‌ام بمونم.

با حالت تهاجمی به سمتم چرخید:

کارن: منظورت اینه که من ۳۰ سالمه و هنوز با حاج خانم و حاج آقا زندگی می‌کنم، یعنی سربارشونم؟

تا خواستم دهن باز کنم و جواب‌شو بدم این‌بار با حالتی تهدیدآمیز گفت:

کارن: آره؟ بگو تا همین‌جا دَخْلِتو بیارم!

قبل از پایین اومدن فَکَّم، سریع گفتم:

- نه داداش این چه حرفیه؟ من که می‌دونم تو به خاطر خودشون و این‌که بتونی بیشتر کنارشون باشی، مستقل نشدی؛ مامان بابای من که دو تا بچه غیر من هم دارن، حداقل من کم شم یه باری از روی دوش بنده‌های خدا برداشته می‌شه.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...