رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

ارسال شده در (ویرایش شده)

فرزاد نویسنده‌ی جوونی که برای نوشتن داستانی ترسناک، دست به احضار روح می‌زنه. اما پس از عدم موفقیت و مورد تمسخر قرار گرفتن توسط دوستش، جهت تلافی نقشه‌ای می‌کشه که جونشون توسط موجودات ماورایی در معرض خطر قرار می‌گیره. اما... .

***

«همیشه عشق باشد، همیشه برکت»

ویرایش شده توسط سادات.۸۲
  • سادات.۸۲ عنوان را به رمان رفیق فابریک | فاطمه بهار کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد
ارسال شده در

ساعت از دوازده و نیمِ شب گذشته بود. پشتِ میزِ کارم نشسته و در حال خوندن مطلبی درباره‌ی احضارِ روح بودم تا توی داستانی که قرار بود ماهِ بعد توی مجله چاپ بشه، ازش استفاده کنم. هر بار که می‌خواستم داستان بنویسم هزار بار خودم رو لعن و نفرین می‌کردم. من چرا نویسنده شده بودم؟ مگه شغل بهتری نبود؟ اصلاً مگه نوشتن هم شغله؟

چند روزی بود که فکر نوشتن یه داستان ترسناک، مثل خوره به جونم افتاده بود. اون شب بس که توی اینترنت چرخیده بودم، به شّدت احساس خستگی می‌کردم و چشم‌هام می‌سوخت.

نمی‌خواستم بخوابم؛ یعنی تا روی این مورد به جایی نمی‌رسیدم، خوابم نمی‌بُرد! تصمیم گرفتم زنگی به کارِن بزنم تا هم رفع خستگی کرده باشم و هم ازش مشورت بگیرم.

گوشیم رو از روی میز مطالعه‌ای که کنارش چترِ صندلی شده بودم برداشتم و درحالی‌که داشتم شماره کارِن رو می‌گرفتم، ذهنم پر کشید به این همه سالی که باهم رفیق بودیم... یک رفاقتِ چندین و چند ساله؛ از وقتی خودم رو شناختم، بچه محل و رفیق بودیم.

کارِن دو سال از من بزرگ‌تر بود و همین دو سال باعث می‌شد همیشه مثل یک حامی رفتار کنه و همه جا هوام رو داشته باشه. حتی توی نوشتن!

می‌دونستم شب‌ها تا دیر وقت بیداره و مطالعه می‌کنه، برای همین بدونِ رودربایستی باهاش تماس گرفتم. صدای خسته‌اش پشت تلفن من رو از افکارم بیرون کشید:

- پسر تو خواب نداری؟

صدام رو صاف کردم و با لحنی جدّی پرسیدم:

- سلامت کو؟

کارن: نمی‌خواد واسه من کلاس اخلاق بذاری، تو اگه این چیزا حالیت بود که این وقتِ شب زنگ نمی‌زدی. ساعتو نگاه کردی؟

غرغر کردم:

- ایرادی داره آدم زنگ بزنه حال رفیقشو بپرسه؟ عجبا.

صدای خون‌سردش از پشت خط اومد:

- آره ایراد داره. چون داشتم کتاب می‌خوندم و جنابعالی پارازیت انداختی!

نُچ‌نُچی کردم:

- خوبی هم بهت نیومده؛ من زنگ زدم حالتو بپرسم، اون‌وقت تو جواب سلامم هم نمی‌دی! باشه... اینجوریه دیگه؟

این‌بار صدای خنده‌اش بلند شد:

- اصلاً گیرم که سلام. آخه مگه روز رو ازت گرفتن که این موقع شب زنگ زدی حالمو بپرسی؟

خودم رو دلخور نشون دادم:

- عه؟ حالا که این‌جوریه اصلاً نمیگم واسه چی زنگ زدم!

کارن: خیلی خب حالا؛ بگو ببینم باز کجا گیر کردی؟

کمی صدام رو بالا بردم و با لحن گلایه‌آمیز پرسیدم:

- عه من کِی وقتی گیر کردم بهت زنگ زدم؟

خیلی ریلکس و خون‌سرد جواب داد:

کارن: همیشه داداش، همیشه!

سعی کردم بحث رو عوض کنم:

- ببین دنبال یه نفر می‌گردم که یه ارتباطی به ارواح و اجنّه داشته باشه!

ارسال شده در

کارن: اون‌وقت برای چی؟

کمی شفاف‌تر توضیح دادم:

- می‌خواستم اگه یه همچین کسی رو سراغ داری معرفی کنی، بریم پیشش باهاش صحبت کنیم. شاید یه چیزایی گفت که تو نوشتن داستان، کمکم... .

اجازه نداد جمله‌ام رو تموم کنم.

کارن: مگه من مثل تو بیکارم که دنبال این چیزا باشم؟

غرغر کردم:

- وا این چه رفتاریه با یه نویسنده‌ی محبوب و معروف؟

کارن: وا و کوفته قل‌قلی! این همه موضوع جذاب، عّدْل باید راجع به جنّ و پری داستان بنویسی؟ ول کن این چرت و پرتا رو؛ آخرش سرِ ما رو هم با این کارات به باد میدی! ضمناً "معروف" رو خوب اومدی اما بعید می‌دونم محبوب باشی!

فهمیدم ازش چیزی دست‌گیرم نمی‌شه. با ناامیدی و مسخره‌بازی تشکر و خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم.

- باشه تو خوبی، خداحافظ.

دیگه داشتم دیوونه می‌شدم.

تا حالا نشده بود سرِ نوشتنِ یک داستان، انقدر خار و خفیف بشم!

تو دلم به کارن بد و بیراه می‌گفتم، چون با وجود رفاقتمون، همیشه با من مثل دشمن خونی رفتار می‌کرد.

توی خیالات خودم بودم که فکر مسخره‌ای به ذهنم رسید. تصمیم گرفتم احضار روح کنم! و بعد، از روحی که احضار کردم، حال و احوال خودش و دست اندرکارانِ دنیای ارواح رو بپرسم و بعد هم یک داستان خفن بنویسم!

از نقشه‌ی بچگانه‌ای که کشیده بودم، خوشحال بودم.

اما چه‌جوری باید عملیش می‌کردم؟ من که احضار روح بلد نبودم!

به خودم که اومدم، توی اینترنت بودم و داشتم دنبال راهی می‌گشتم که بتونم پا به دنیای ارواح بذارم یا این‌که ارواح رو به دنیای خودمون دعوت کنم.

هر چند فکر می‌کردم این کارها بیهوده است و فقط توی قصه‌ها و افسانه‌ها باید دنبال ارواح گَشت... اما خب امتحانش مجّانی بود!

تو همین افکار بودم که چشمم خورد به تیترِ "هشدار"ی که زیرش جملاتِ عجیب و غریبِ شیطانی‌ نوشته شده بود.

کارن راست می‌گفت! یک ذرّه عقل توی کلّه‌ام نبود؛ کدوم آدم عاقلی جرأت می‌کرد ساعت ۱ نصفِ شب وِرْد بخونه و روح احضار کنه؟ ولی من مصمّم بودم که مسخره‌ترین کار عمرم رو انجام بدم!

در کمال خون‌سردی شروع کردم و چند خطی خوندم و بعد صدام رو صاف کردم و خطاب به ارواحِ احضار شده‌ی فرضی گفتم: «اگه کسی توی این اتاقه، لطفاً چراغ رو خاموش کنه!»

هیچ خبری نبود! چند بار تکرار کردم، مثل دیوونه‌ها وِرد می‌خوندم و با در و دیوار صحبت می‌کردم اما بی‌فایده بود، سعی کردم برای آخرین بار شانسم رو امتحان کنم و دوباره جملات رو تکرار کنم.

شروع کردم به خوندن و همین که به میانه رسیدم... .

ارسال شده در

برق قطع شد و اتاق با تمام اسباب و اثاثیه‌اش شروع کرد به لرزیدن؛ صدای تکون خوردن گلدون کنار پنجره رو به وضوح می‌شنیدم. به خودم که اومدم، سریع از خوندن دست کشیدم و از ترسْ چراغ قوّه‌ی گوشی رو روشن کردم. چند ثانیه‌ای طول کشید تا وضعیت مثل قبل آروم شد و برق وصل شد. باورم نمی‌شد وِرْد اثر کرده باشه... همیشه فکر می‌کردم این چیزها محض سرگرمیه و البته منبع درآمد یک عِدّه کلاهبردار!

اعصابم به هم ریخته بود. از ترس، تپش قلب گرفته بودم و دست‌هام می‌لرزید.

با وجود ترسی که وجودم رو گرفته بود سعی کردم بخوابم اما چراغ رو خاموش نکردم. چون احتمال سکته کردنم زیاد بود!

نمی‌دونم کی و چه‌جوری خوابم برد. بیدار که شدم، ساعت ۶ صبح بود و هنوز دو ساعت وقت داشتم تا خودم رو به دفتر برسونم.

با این‌که ترس از دیشب توی وجودم جا خوش کرده بود، اما دلم رو به دریا زدم و اول دوش گرفتم، بعد صبحانه خوردم و آماده‌ی رفتن شدم.

***

نزدیکِ ساختمونِ دفتر ماشین رو پارک کردم. کارن و چند نفر از همکاران زودتر از من وارد ساختمون شدن. پشت سرشون رفتم، با همکاران سلام و احوال‌پرسی کردم و سریع کارن رو به گوشه‌ای کشیدم و ماجرای دیشب رو براش تعریف کردم.

نگاه عاقل اندر سفیه‌ای به من انداخت و با مسخره‌بازی گفت:

کارن: تبریک می‌گم؛ خُل شدنت مبارک رفیق!

پشتِ چشم نازک کردم که ادامه داد:

کارن: صد دفعه گفتم خونه مجرّدی زندگی نکن خُل می‌شی، گوش ندادی، اینم عاقبتش!

چیزی از حرف‌هاش سر در نمی‌آوردم و فقط نگاهش می‌کردم. در حالی‌که به نظر می‌رسید داره توی گوشی‌اش دنبال چیزی می‌گرده، ادامه داد:

کارن: خوشگل پسر! اونی که تو می‌گی، کار ارواح و اجنّه نبوده؛ دیشب اون ساعت زلزله اومده، من خودم بیدار بودم و از ترس تا صبح تو ماشین موندم، الانم گردنم بدجور درد می‌کنه.

بعد، صفحه گوشی‌اش رو مقابل چشم‌هام گرفت. اپلیکیشن لرزه نگار نوشته بود: "چهار و نیم ریشتر ساعت یک و یازده دقیقه بامداد! عمق هشت کیلومتری"

بدجور احساس ضایعگی می‌کردم، برای این‌که حرفی زده باشم گفتم:

- عه کارن من فکر کردم با وِرْدی که خوندم ارواح اومدن... پس چرا همسایه‌ها بیدار نشدن؟

کارن: می‌گم چُلی می‌گی نه! ملّت که مثل تو بیکار نیستن تا اون‌موقع بیدار باشن، صبح هزار جور گرفتاری دارن مجبورن شب زود بخوابن، لابد متوجه نشدن!

ارسال شده در

ماتم برده بود! مثل مجسّمه وسط دفتر ایستاده بودم و با دهن نیمه باز رفته بودم تو فکر که با صدای شرارت‌آمیز کارن به خودم اومدم:

کارن: پشه نره اون تو حالا!

خنده‌ام گرفت و به خودم اومدم:

- ها؟ داشتم فکر می‌کردم اگه بقیه بفهمن، بی‌آبرو می‌شم! ببین قول می‌دی این موضوع بین خودم و خودت بمونه؟

کمی فکر کرد و بعد از چند ثانیه با تردید و البته شیطنتی که توی چشم‌هاش موج می‌زد، گفت:

کارن: قول که نمی‌دم ولی اگه یه چایی باقلوا مهمونم کنی، سعی‌ام رو می‌کنم به کسی چیزی نگم.

و بعد با لبخند ازم دور شد!

توی دلم خدا رو شکر کردم که آبرو‌ریزیِ دیشبم رو همون‌جا جلوی همکارامون جار نزد؛ چون کلّاً علاقه‌ی خاصّی به این‌که از من آتو داشته باشه و ازش بر عَلیه‌ام استفاده کنه داشت!

سمت میزم رفتم و روی صندلی نشستم. کم‌کم داشتم بی‌خیال داستان ترسناک می‌شدم، آخه دلم می‌خواست چیزی که می‌نویسم به حدّی ترسناک باشه که لرزه به تن مخاطبای مجله بندازه! و از این‌که نمی‌تونستم همچین چیزی خلق کنم، به شدّت ناامید شده بودم... .

توی همین فکرها بودم که یه دفعه شیطان درونم بیدار شد و ازم خواست نقشه‌ای برای ترسوندن کارن بکشم. کمی فکر کردم و تصمیم گرفتم به خونه‌ام دعوتش کنم تا حین دیدن فیلم، نقشه‌ام رو اجرا کنم!

از قبل، فیلم ترسناکی سراغ داشتم که شنیده بودم ممنوعه است و خرید و فروشش غیر قانونیه. خلاصه با صد جور فلک‌زدگی، به هر نحوی بود، برای ترسوندن کارن هم که شده گیرش آوردم و برای پنجشنبه شب، دعوتش کردم!

این‌جوری با یه تیر، دو نشون می‌زدم. هم با دیدن فیلم برای نوشتن داستان ازش الهام می‌گرفتم، هم این‌که انتقامم رو از کارن پیشاپیش می‌گرفتم، چون مطمئن بودم یک روزی، یک جایی از خاطره‌ی احضار روح‌، برعلیه‌ام استفاده می‌کنه!

***

ظهر روز پنجشنبه بود. روی مبل لَم داده بودم و داشتم توی گوشی‌م می‌چرخیدم که صدای زنگ در بلند شد!

با توجه به صدا که پشتِ سرِ هم می‌اومد، حدس زدم کارنه. فقط کارن بود که وقتی انگشتش رو روی دکمه می‌ذاشت، ول کن نبود تا در رو براش باز کنم. خلاصه با خوشحالی در رو براش باز کردم و با چهره‌ی خندونش روبرو شدم. توی دستش یک جعبه‌ی کوچیک شیرینی بود.

- سلام، زود تشریف آوردین. این چیه تو دستت!

خندید.

کارن: شیرکاکائو! نمی‌بینی، باقلواست دیگه... چطوری فِری؟ گفتم یه کم زودتر بیام تا روی داستانی که می‌خواستی بنویسی هم کار کنیم!

کارن نویسنده‌ی خوبی بود. همیشه تو نوشتن داستان‌هام کمکم می‌کرد. ازش تشکر کردم، جعبه رو از دستش گرفتم و سمت آشپزخونه رفتم، کتری رو روی گاز گذاشتم و برگشتم و روبه‌روش نشستم.

ارسال شده در

کارن: چوب دارچین که داری؟

- آره بابا. می‌دونم تو چایی دارچین دوست داری، حواسم هست همیشه تو خونه‌ام دارچین داشته باشم.

کارن: خب خداروشکر. حالا باز چه نقشه‌ای داری دعوتم کردی؟

- هیچی بابا، چرا به همه چی شک داری تو؟ گفتم دو روز تعطیلیم، با هم باشیم.

مشکوکانه بهم خیره شد و گفت:

- من تو رو نشناسم که کارن نیستم!

به ناچار خندیدم و گفتم:

- باشه بابا، تو زرنگی. بهت می‌گم.

***

ساعت هشت و نیم شب بود و هوا دیگه تاریک شده بود. توی این مدّت، کلّی با کارن روی داستانم کار کرده بودیم و حسابی گشنه‌مون شده بود. حوصله‌ی شام درست کردن نداشتم، واسه همین زنگ زدم دو تا پیتزا بیارن.

شام رو که خوردیم کم‌کم کارن رو از قضیه با خبر کردم و بهش گفتم قراره فیلم ترسناک ببینیم که یهو با لحن جدّی گفت:

کارن: باز تو زدی توو کار ژانر وحشت؟ چی می‌خوای از جون این فیلمای ترسناک، بچه؟

- ژانر وحشت خوراکمه. بیا داداش، بیا!

و مرموزانه خندیدم. بعد از چند دقیقه چَک و چونه زدن، بالأخره راضی‌ش کردم بریم توی اتاق. فیلم رو توی لپ‌تاپ پلی کردم و چراغ اتاق هم خاموش کردم تا هیجانش بیشتر بشه. فیلم که شروع شد، هر چند دقیقه یه بار زیر چشمی به کارن نگاه می‌کردم؛ درسته که فیلم خیلی ترسناکی بود ولی از چیزی که می‌دیدم واقعاً خنده‌ام گرفته بود. کارن با اون قدّ و قواره، با چشمای بسته کنار من نشسته بود. هر از چند گاهی یکی از چشم‌هاش رو باز می‌کرد و با دیدن صحنه‌های ترسناک، زیر لب یه فحش و یه پسِ‌گردنیِ محکم نثارم می‌کرد!

گردنم بدجوری می سوخت، برای همین تصمیم گرفتم انتقام همه‌ی فحش‌ها و پسِ‌گردنی‌هایی که تا اون لحظه بهم زده بود رو ازش بگیرم. جوری که توجه‌اش رو به خودم جلب کنم، گفتم:

- ای بابا دیدی چی شد؟

با تعجب پرسید:

کارن: چی شد؟

- خوراکی یادم رفت بیارم. تو بشین، من برم آشپزخونه یه چیزی بیارم.

قبل از این‌که بهش فرصت حرف زدن بدم، سمت آشپزخونه رفتم، ظرف پر از پاپ کُرن رو برداشتم و برگشتم. بدون این‌که متوجه صدای پام بشه، آروم وارد اتاق شدم. نورِ پذیرایی گوشه‌ی اتاق رو روشن کرده بود، از این رو، در رو نبستم تا پسرِ شجاع متوجّه حضورم نشه!

طعمه‌ پشت به من نشسته بود و این کارم رو راحت‌تر می‌کرد. می‌دونستم اگه بترسونمش، کاری می‌کنه که مجبور بشم تا یک هفته به حالتِ احترام نظامی بهش سلام بدم.

ارسال شده در

ولی با این حال باز هم از ترسوندنش منصرف نشدم. ظرف خوراکی رو آروم روی زمین گذاشتم، از پشت بهش نزدیک شدم، بی‌هوا بازوی دست چَپَم رو دور گردنش انداختم و سرم رو از بالا روی صورتش خم کردم و مثل هیولاهای توی فیلما زدم زیر خنده!

کارن که چشم‌هاش رو باز کرده بود و هنوز به‌طور دقیق نمی‌دونست چه اتفاقی افتاده، صُمٌّ‌بُکم زُل زده بود به من!

چند ثانیه بعد دست‌هاش رو جلوی صورتش گرفت، با فریاد از جا پرید، چند قدمی از من فاصله گرفت و بغلِ کمد دیواری ایستاد!

من که از شدت خنده پخشِ زمین بودم، چشم‌هام رو باز کردم و با دیدن کارن که داشت دنبال چیزی می‌گشت که احتمالاً توی ملاجم بکوبه و هم‌زمان می‌غُرّید که: «می‌کُشمت!»

پا به فرار گذاشتم.

دورِ خونه دنبالم می‌کرد و فریاد می‌زد. وقتی دیدم دست‌بردار نیست و اوضاع داره خطرناک میشه، خودم رو تسلیم کردم و چند بار پشت سر هم گفتم:

- غلط کردم داداش، غلط کردم.

نامردی نکرد و حسابی از خجالتم در‌ اومد، و بعد با لحنی خشن‌تر از قبل گفت:

- مطمئن باش این کارِتو تلافی می‌کنم فری!

***

فیلم که تموم شد، ساعت تقریباً یک ربع به دوازده شب بود و کم‌کم تصمیم گرفتیم بخوابیم. اواخر تابستون بود ولی گرمای هوا ما رو وادار کرد توی همون پذیرایی کنار پنجره بخوابیم.

دو تا بالشت و پتو از توی اتاق آوردم و با کارن روبه‌روی اتاق و کنار پنجره دراز کشیدیم.

کارن عادت داشت شب‌هایی که با هم بودیم، همون‌جا توی رختخواب مسابقه بیست سوالی برگزار کنه و من باید دونه دونه سوالاتش رو جواب می‌دادم. در واقع جرأت جواب ندادن هم نداشتم!

چند دقیقه‌ای گذشت. کم‌کم داشتم از سکوتش تعجب می‌کردم که همون لحظه بیست سؤالیش شروع شد:

کارن: فِری تو چرا دیگه با خانواده‌ات زندگی نمی‌کنی؟

- یا خدا، باز شروع شد.

کارن: کوفت! میگم جواب سوالمو بده.

- چون نمی‌خوام سَرْ بارِشون باشم، دوست دارم یه باری از روی دوش‌شون بردارم.

کارن نُچ‌نُچی کرد:

کارن: الهی! نمی‌دونستم انقدر عاقل شدی.

- پس چی؟ ۲۸ سالمه، نمی‌شه که سربارِ خانواده‌ام بمونم.

با حالت تهاجمی به سمتم چرخید:

کارن: منظورت اینه که من ۳۰ سالمه و هنوز با حاج خانم و حاج آقا زندگی می‌کنم، یعنی سربارشونم؟

تا خواستم دهن باز کنم و جواب‌شو بدم این‌بار با حالتی تهدیدآمیز گفت:

کارن: آره؟ بگو تا همین‌جا دَخْلِتو بیارم!

قبل از پایین اومدن فَکَّم، سریع گفتم:

- نه داداش این چه حرفیه؟ من که می‌دونم تو به خاطر خودشون و این‌که بتونی بیشتر کنارشون باشی، مستقل نشدی؛ مامان بابای من که دو تا بچه غیر من هم دارن، حداقل من کم شم یه باری از روی دوش بنده‌های خدا برداشته می‌شه.

ارسال شده در

متفکرانه به سقف زل زد و گفت:

کارن: هوم! درسته. بعد از ازدواج آبجیم، واقعاً به یه صدم ثانیه تنها گذاشتن‌شون نمی‌تونم فکر کنم.

شونه‌اش رو لمس کردم و درحالی‌ که داشتم عین چی خمیازه می‌کشیدم، گفتم:

- کار خوبی می‌کنی داداش... .

و قبل از این‌که منتظر جوابش بمونم و بتونه به ادامه بیست سوالی‌اش برسه، خوابم برد.

***

ساعت ۳ نصفِ شب بود که با صدایی از خواب پریدم.

شبیه صدای دختری در حال آواز خوندن بود که از یکی از اتاق‌ها شنیده می‌شد. خوب که دقت کردم، با حالتی آهنگین و موزون پشت سر هم داشت اسمم رو صدا می‌زد:

- فرزاد... فرزاد... فرزاد!

کمی ترسیدم!

دلم می‌خواست کارن رو بیدار کنم. برگشتم طرفش ولی کارن توی رختخوابش نبود!

و این باعث شد نفس راحتی بکشم؛ با خودم فکر کردم شاید کارنِ و می‌خواد تلافی شبِ گذشته رو دربیاره. اما محال بود اون صدا، صدای کارن باشه.

صدا یک لحظه هم قطع نمی‌شد.

با کلافگی دستی به موهام کشیدم و بلند شدم و با احتیاط رفتم سمت اتاق. در اتاق نیمه باز بود،

از لای در نگاه کردم. چون لامپ خاموش بود اول چیزی ندیدم ولی کم‌کم چشمام به تاریکی عادت کرد و با صحنه‌ای که مواجه شدم شوکه که هیچ، قلبم داشت از ترس گریپاج می‌کرد!

یک دختر جوون که سر تا پا سیاه پوشیده و موهای بلندِ پریشونش از شال مشکیش بیرون افتاده بود، کنار پنجره اتاق نشسته بود و بدون این‌که دهنش باز و بسته بشه، اسم من رو صدا می‌زد!

ناخواسته گفتم:

- یا بسم اللّه!

تا صدام رو شنید، متوجه حضورم شد و نگاهم کرد. تو یه چشم به هم زدن به سرعت از جاش بلند شد و سمتم اومد! بهش خیره شدم... موهای بلندش روی زمین کشیده می‌شد! چهره‌ی ترسناکی نداشت، برعکس سر و وضعش، خیلی عادی و حتی مهربون به نظر می‌رسید.

تا خواستم ازش بپرسم کیه و چه جوری وارد خونه‌ام شده، چشمم به پاهاش افتاد... با دیدن اون صحنه مو به تنم سیخ شد! پاهاش از زمین فاصله داشت...

رفته رفته نزدیک‌تر می شد. قبل از این‌که فرصت فرار داشته باشم خودش رو بهم رسوند، در یک قدمی‌ام ایستاد و تو یه حرکت گلوم رو محکم گرفت و فشار داد... داشتم خفه می‌شدم!

نه می‌تونستم فرار کنم و نه از خودم دفاع کنم. دوست داشتم کارن رو صدا بزنم ولی هر چی فریاد می‌زدم صدام در نمی‌اومد!

فشار دستش روی گلوم بیشتر شد. در همین حین، سنگینی دستی رو روی شونه‌ام احساس کردم و به عقب کشیده شدم و درِ اتاق محکم به روم بسته شد! روی زمین افتاده بودم و از شّدت خفگی داشتم بال‌بال می‌زدم. صدای کارن رو می‌شنیدم که سعی داشت بیدارم کنه و مدام تکرار می‌کرد:

- فرزاد... بیدار شو چیزی نیست، داری خواب می‌بینی... فرزاد!

هیچی به جز سیاهی نمی‌دیدم... .

ارسال شده در

چشمامو که باز کردم، با کارن که بالای سرم نشسته بود مواجه شدم. صبح شده بود و نور خورشید چشمامو اذیت می‌کرد، به شّدت روی هم فشارشون دادم و گفتم:

- داشت خفه‌ام می‌کرد... .

در حالی‌که با دستش موهاشو حالت می‌داد، گفت:

- کی؟ چی می‌گی؟

بلند شدم و نشستم:

- اون دختره... پاهاش از زمین فاصله داشت...

می‌خواستم ادامه بدم ولی دیدم فقط خودم ضایع می‌شم، پس ساکت شدم.

کارن: چیزی نیست، خواب دیدی.

- به خدا واقعی بود.

زد زیر خنده و ادامه داد:

کارن: هر چی بود دیگه تموم شد، آروم باش.

وحشتی که دیشب تجربه کردم رو دوباره توی وجودم حس کردم و نالیدم:

- کارن... به خدا واقعی بود!

کارن: باشه آروم بگیر حالا... خوبی اصلاً؟ انگار زیادی ترسیدی، آب می‌خوای؟

به دیوار تکیه دادم:

- آره، دستت درد نکنه.

کارن: پس بلند شو برو خودت بخور، یه لیوان هم برای من بیار! ترجیحاً ولرم باشه...

- خیلی ظالمی!

خندید:

کارن: بله داداشم، دنیا حساب و کتاب داره. از قدیم گفتن "چاه نکن بهر کسی". دیشب می‌خواستی منو بترسونی، خودت کابوس دیدی!

به خیال این‌که شاید کارن راست میگه و واقعا خواب‌نما شدم، بلند شدم، چراغ پذیرایی رو روشن کردم و سمت آشپزخونه رفتم. دو تا لیوان برداشتم و پُرِشون کردم و برگشتم.

واقعاً نمی‌تونستم عادی باشم و مثل همیشه به مزّه پرونی‌های کارن بخندم. من همیشه روحیه‌ام شاد بود ولی اون لحظه حس خیلی بدی داشتم. احساس می‌کردم اتفاقات خوبی در انتظارِ کارن نیست. انگار یه صدا توی سرم پلی شده بود:

«تا حالا به نبودن کارن فکر کردی؟ می‌دونی اگه اون نباشه چه زندگی نکبتی رو باید تجربه کنی؟ خیلی باید مراقبش باشی و...»

اون لحظه تمام غم عالم روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد و افکار توی سرم بیشتر منو می‌ترسوند. احساس می‌کردم خیلی شکننده و در مقابل افکار منفی بی‌دفاع شدم.

رفیقِ بیچاره‌ی از همه جا بی‌خبرم همین‌طور متعجب نگاهم می‌کرد. نشستم، لیوان‌های آب رو روی زمین گذاشتم، ناخواسته خودمو بهش نزدیک کردم، دستامو دور گردنش حلقه کردم و سرمو روی شونه‌اش گذاشتم. چند لحظه بعد اون هم به آرومی دست به سرم کشید!

چند دقیقه‌ای تو همین حالت بودیم که چشمم به دختری که کابوسش رو دیده بودم، افتاد؛ از پشت در اتاق به ما زل زده بود.

ارسال شده در

طوری که فقط نصف صورتش معلوم بود! با وحشت خودمو از کارن جدا کردم که داد زد:

کارن: واا، چته خل و چل؟

برای این‌که نترسه گفتم:

- هیچی، فکر کنم خیالاتی شدم!

کارن: معلومه! بس که از این فیلما می‌بینی... قبل از اینکه بیدارت کنم هم داشتی اسم منو صدا می‌زدی، الانم نمی‌دونم چرا انقدر شیرین شدم واسه‌ت که یهو پریدی بغلم کردی. ببین فرزاد از الان بهت گفته باشم، اگه تو خواب دیشبت اتفاقی برای من افتاده باشه، زنده‌ات نمی‌ذارم!

کارن همین‌طور حرف می‌زد و من فقط به صداش گوش می‌دادم.

توی دلم دعا می‌کردم حسم غلط باشه. دلم می‌خواست صدای توی سرم صرفا یه توهّم باشه و تمام اتفاق‌های بدی که حس می‌کردم در انتظارمون هستن، سر من بیاد و اون همیشه حالش خوب باشه.

حدود نیم ساعت بعد طبق فرمایش رفیقمون که خودشون هنوز خیال جدا شدن از بالشت رو نداشتن، موبایل و دسته کلیدم رو برداشتم و راهی نونوایی شدم. با این‌که هوا تقریبا روشن شده بود، ولی به خاطر اتفاق دیشب که نمی‌دونم خواب بود یا واقعیت، تمام جونم پُرِ ترس بود. از تنها بودن و دوباره گیر اون (دختر که چه عرض کنم)، موجود وحشی افتادن می‌ترسیدم. از خونه‌ی من تا نونوایی تقریباً هفت هشت دقیقه راه بود. نسیم خنکی موهامو نوازش می‌کرد. همینطور در حال رفتن بودم که احساس کردم یه نفر پشت سرمه. کمی ترسم از بین رفت، با خودم گفتم بالأخره تو این پیاده روی خلوت یه آدم پیدا شده که احساس تنهایی نکنم. با کنجکاوی برگشتم پشت سرمو نگاه کردم ولی کسی رو ندیدم. حتی محضِ دلخوشیِ من یه پشه هم تو هوا پَر نمی‌زد. دوباره وجودم پر از وحشت شد. برگشتم به راهم ادامه بدم که دوباره صدا رو پشت سرم شنیدم. احساس می‌کردم یه نفر داره تعقیبم می‌کنه. با کلافگی دستی به موهام کشیدم و قدم‌هام رو تندتر کردم تا بلکه خسته بشه و دست از سرم برداره. اما در کمال تعجب اون هم سرعتش رو بیشتر کرده بود، تا جایی که دیگه به وضوح می‌تونستم کنار خودم ببینمش. با این‌که جرأت نمی‌کردم برگردم و بهش نگاه کنم ولی شک نداشتم همون دختره‌ست که دیشب می‌خواست خفه‌ام کنه. ضربان قلب و دمای بدنم همزمان بالا رفته بود، چند بار چشمامو باز و بسته کردم تا مطمئن بشم شرایطی که توش گیر افتادم واقعیه یا به قول کارن خیالاتی شدم. اما بدبختانه بازم حضورِ اون دختر رو کنار خودم احساس می‌کردم.

ارسال شده در

با استرس شروع کردم زیر لب ذکر گفتن و سوره ناس خوندن. این‌قدر خوندم تا به نونوایی رسیدم.

خوشبختانه نونوایی انقدر شلوغ نبود که زیاد منتظر بمونم. یه پیرمردِ تپلِ بامزه، یه زنِ مانتوییِ لاغر اندام و یه پسر بچه‌ی هفت هشت ساله تو صف بودن. دیگه اون موجود رو کنارم نمی‌دیدم. انقدر حواسم پرت بود و ترسیده بودم که نفهمیدم کی نوبتم شد، سریع دو تا سنگک گرفتم و خواستم برگردم خونه که یه دفعه اون طرف خیابون دیدمِش! دختره‌ی وحشی مثل چی به من زل زده بود! شروع کردم به دویدن و فاصله‌ی هفت هشت دقیقه‌ای نونوایی تا خونه رو سه چهار دقیقه‌ای طی کردم. توی راه، خدا خدا می‌کردم همسایه فضولم آقای احمدی من رو با اون حالِ پریشون و در حال دویدن نبینه که اگه این اتفاق می‌افتاد، در رفتنم از زیر سؤالاتش مصیبت بود!

وقتی به درِ خونه رسیدم خدا رو شکر کردم که آقای احمدی توی کوچه نیست. به خیال این‌که کارن ممکنه هنوز خواب باشه و اگه زنگ بزنم بدخواب می‌شه و تا شب به جونم غر می‌زنه، دست کردم توی جیبم تا دسته کلیدم رو دربیارم. همین که خواستم کلید بندازم و در رو باز کنم، صدایی دخترونه از پشت سر صدام زد:

- آقای آریا!

با تعجب برگشتم و خیره نگاهش کردم. یه دختر جوونِ قد بلند، با موهایی که از روسری‌اش بیرون افتاده بود و مثل موهای کارن، خرمایی و حالت‌دار و چشماش دقیقا هم‌رنگ چشم‌های کارن، قهوه‌ای بود. عجب شباهتی! از قیافه‌اش این‌طور به نظر می‌رسید که هم‌سن و سال خودمون باشه، امّا نمی‌تونستم دقیق سنّش رو حدس بزنم. جرأت هم نکردم از خودش بپرسم، قیافه‌اش داد می زد از اون دختراست که وقتی سنشونو می‌پرسی بهشون بر می‌خوره! از دیشب تا حالا چه اتفاقی افتاده بود که دور و بَرَم پُر شده بود از دخترهای جوون! بدون شک اگه کارن می‌فهمید من با دخترها ارتباط دارم کَلّه‌ام رو می‌کَنْد. چون هیچ‌جوره با این داستان‌ها موافق نبود.

توی همین فکرها بودم که طرف خودش رو معرفی کرد.

- من نیروانام. لازمه که با شما و دوستتون صحبت کنم!

چند لحظه بعد دَرِ حیاط باز شد و جفتمون با کارن روبه‌رو شدیم.

چند ثانیه نگاهش به نگاهم گره خورد و بعد با کنجکاوی به دختره نگاه کرد! نفس توی سینه‌ام حبس شده بود، نمی‌دونستم چه عکس‌العملی قراره نشون بده و چه فکری راجع به من می‌کنه. می‌خواستم بهش بگم "این خانم داشتن آدرس می‌پرسیدن" که یهو توجهم به دستِ زخمیِ کارن جلب شد! با نگرانی پرسیدم:

- دستت... دستت چی شده؟

انگار که تازه یاد وضعیت دستش افتاده باشه، ناله‌ای کرد و گفت:

کارن: آخ، خواب بودم، از آشپزخونه یه صدایی شنیدم، فکر کردم تویی، رفتم ببینم چه خبره که دیدم یه چاقو افتاده روی زمین. تا وَرِش داشتم و دست کشیدم به لبه‌اش، دستمو برید. چقدر هم تیز بود لامصّب!

ارسال شده در

قبل از این‌که چیزی بگم، نیروانا پرید وسط و با وحشت گفت:

نیروانا: این یه نشونه است. من باید در این مورد باهاتون صحبت کنم!

هر دو با بُهت بهش نگاه می‌کردیم که ادامه داد:

نیروانا: انتظار که ندارین توی کوچه راجع به مسئله‌ی به این مهمّی حرف بزنیم؟

وقتی سکوت و تعجب ما رو دید، گفت:

نیروانا: بهتره منو توی خونه‌تون راه بدین تا مردم فکر نکردن دیوونه شدین و دارین با در و دیوار حرف می‌زنین!

نمی‌دونستم اون لحظه کارن چه فکری کرد که از سر راه خانم کنار رفت و دختره با پُرروییِ تمام وارد حیاط شد!

کارن: ببخشید منظورتون از این‌که مردم فکر می‌کنن دیوونه شدیم چیه؟ شما کی هستین؟ نشونه چیه؟

نیروانا با حوصله شروع به حرف زدن کرد:

نیروانا: ببینید قبل از این‌که راجع به نشونه حرف بزنم، باید یه حقیقتی رو بهتون بگم!

کارن: چه حقیقتی؟

مات و مبهوتِ گفتگوشون بودم که دختر ادامه داد:

نیروانا: حقیقت اینه که کسی غیر از شما دو نفر، منو نمی‌بینه. برای همین گفتم توی کوچه حرف نزنیم!

کارن که عصبی به نظر می‌رسید، صداش رو بالا برد:

کارن: خانم شما حالتون خوبه؟ اول صبحی اومدین تو خونه خودمون دستمون بندازین؟ لطف کنید زودتر تشریف ببرید بیرون تا زنگ نزدم به پلیس!

تا اسم پلیس اومد، التماس‌آمیز به کارن نگاه کردم. حق داشتم نگران باشم. اگه پای پلیس به خونه‌ام باز می‌شد، دیگه توی اون محلّه برام آبرو نمی‌موند. موقعیّت شغلی‌ام به خطر می‌افتاد، مردم چه حرف‌ها که پشت سرم نمی‌زدن. وای! حتماً خبرش هم خیلی زود به گوش مامان و بابا می‌رسید!

توی افکار منفی‌ام غوطه‌‌ور بودم که نیروانا ادامه داد:

نیروانا: پلیس نمی‌تونه منو ببینه!

کارن: حالا من زنگ می‌زنم بیاد ببینیم می‌تونه یا نه! اصلا از کجا معلوم شما کلاهبرداری دزدی چیزی نیستی؟

بعد رو به من که موبایلم توی دستم بود گفت:

کارن: فرزاد اون گوشیتو بده به من زنگ بزنم پلیس ببینم این خانم سرِ صبحی خونه‌ی ما چی می‌خواد!

کارن وقتی تصمیم به انجام کاری می‌گرفت، هیچی جلودارش نبود. پس بدون بحث و درگیری گوشی‌ام رو دادم بهش. آرزو می‌کردم هر چه زودتر اون دختر از خونه‌ام بیرون بره و قائله ختم به خیر بشه. ترجیح می‌دادم به دستِ کارن کشته بشم تا این‌که پای پلیس به خونه‌ام باز بشه.

همزمان با کارن که داشت شماره می‌گرفت، نیروانا شروع به صحبت کرد:

نیروانا: به نفعتونه به حرفام گوش کنید. من برای کمک به شما اینجام. به حرفام گوش بده تا اقلاً بتونم تو رو از این داستان بکشم بیرون!

تا حالا کارن رو تا اون حد عصبی ندیده بودم، بی‌توجّه به حرفای نیروانا، داشت شماره می‌گرفت که یه‌دفعه گوشی‌ام تو دستاش مَحو شد! با وحشت به هم‌دیگه و بعد به دختره نگاه کردیم. چند ثانیه‌ی بعد در کمال ناباوری گوشی‌ام تو دستش ظاهر شد!

ارسال شده در

نیروانا لبخند مرموزی زد و به سمت پذیرایی به راه افتاد.

با این‌که لبخندش ترسناک بود ولی با این حال، شجاعت به خرج دادم و دنبالش رفتم و با کلافگی داد زدم:

- هِی خانم! کجا سرتو انداختی پایین داری می‌ری خونه مردم؟ وایسا ببینم، اصلا مَحرَم و نامَحرَم حالی‌ات هست شما؟

نیروانا که انگار حرفای منو نمی‌شنید، بدون این‌که برگرده و نگاهم کنه، گفت:

نیروانا: می‌خوام دختری که دیشب می‌خواست خفه‌ات کنه رو ببینم!

***

نیروانا روی مبل نشسته بود و من و کارن مثل مجسمه روبه‌روش ایستاده بودیم. احساس می‌کردم تمام تنم یخ کرده، از ترس مثل بید می‌لرزیدم. از کجا می‌دونست دیشب تو خونه‌ی ما چه اتفاقی افتاده؟ اصلا نکنه همون موجود وحشیه که تغییر قیافه داده؟ هزار تا علامت سؤال توی سرم بود. سر جام قفل شده بودم و هیچی نمی‌تونستم بگم. مطمئن بودم کارن هم شرایط منو داره. هنوز از بُهتِ غیب شدن تلفن تو دستای کارن و پیدا شدنش تو دستای اون دختره بیرون نیومده بودیم که شروع کرد به صحبت:

نیروانا: به نظر می‌رسه شما دو تا خرس گُنده از من ترسیدین!

از قدرت کلامش حسابی جا خوردیم و ناخواسته آب دهنمونو قورت دادیم.

نیروانا: باور کنید من اینجام که فقط بهتون کمک کنم! قرار نیست آسیبی بهتون بزنم...

لبخندی زد و ادامه داد:

نیروانا: اصلا خدا رو چه دیدین، شاید کم‌کم با هم رفیق هم شدیم!

وقتی سکوت و ترس ما رو دید، ادامه داد:

نیروانا: بهتون قول می‌دم خطری از جانب من، شما رو تهدید نکنه!

کارن چند لحظه نگاهم کرد. از سنگینیِ نگاهش می‌شد فهمید می‌خواد بگه "همه‌ی اینا تقصیر توئه"!

بعد به سمت دختره برگشت که همچنان در حال سخنرانی بود. احساس کردم از اون دخترای پُر‌حرفه که وقتی پیچ و مهره ی فکشون شل می شه دیگه نمیشه جمع‌شون کرد! راستش قضیه هم برام ترسناک بود و هم خنده‌دار. ما رو از کجا می‌شناخت؟ از کجا می‌دونست دیشب چه اتفاقی برامون افتاده؟ اصلا فکرش هم نمی‌کردم که یه روزی یه جن یا احتمالاً یه فرشته ی وِرّاج رو از نزدیک ملاقات کنم!

تو خیالات خودم بودم که نیروانا با نگاه خشمگین رو به من گفت:

نیروانا: آفرین، راجع به هُویَّتم یه چیزایی رو درست حدس زدی! فقط کاش بلد بودی راجع به دختر مردم درست فکر کنی!

چشمای کارن گِرد شد و با ترس گفت:

کارن: نکنه شما ذهن ما رو هم می‌خونین؟

نیروانا: بی‌خیال، من اینجا نیستم که وقتمو صرف این چیزای بی‌اهمیّت کنم. موضوع مهمّی هست که باید راجع بهش حرف بزنیم.

زبونم به صحبت کردن نمی‌چرخید. به تِته پِته افتاده بودم، پرسیدم:

- چِ چِ چه چیز مهمی؟

نیروانا: جونِتون! شما با دیدن اون فیلم دچار طلسم مرگ شدین!

- طلسم؟

نیروانا: آره، طلسم. مقصر تمام این اتفاق‌ها تویی فرزاد. چرا به هشدار ممنوعه بودن فیلم توجه نکردی؟ اصلا اون فیلم رو از کجا آوردی؟

پرسیدم:

- شُ... شما از کجا می‌دونین ما فیلم دیدیم؟

جواب مشکوکی داد که کم مونده بود سکته کنم:

نیروانا: من از بچگیتون تا الان از جزء به جزء زندگیتون خبر دارم، مخصوصا زندگیِ کارن!

***

حسابی بغضم گرفته بود. عمیقاً از کاری که کرده بودم احساس پشیمونی می‌کردم. دلم می‌خواست برگردم به چند روز پیش و سراغ همچین فیلم احمقانه‌ای نرم. اصلاً کاش دیشب فیلم کُمِدی دیده بودیم. از طرفی انقدر از نیروانا ترسیده بودم که تمام موهای تنم سیخ شده بود. احساس می‌کردم دارم خواب می‌بینم. کارن که تازه حالش اومده بود سر جاش، پرید به من که:

کارن: فرزاد چقدر بهت گفتم کار دستمون می‌دی؟ چقدر گفتم از این فیلما نبین؟ حالا تحویل بگیر، هم خودتو بدبخت کردی هم منو!

نیروانا: کارن الان وقت سرزنش کردن نیست!

کارن: حالا چی می‌شه؟

نیروانا رو به من گفت:

نیروانا: اون دختری که دیشب دیدی، خواب نبود. واقعی بود!

- مَ مَ من به کارن گفتم، باور نکرد.

نیروانا: تمام سازندگان اون فیلم بدون استثنا و به طرز مشکوکی کشته شدن. بدجوری خودتونو تو دردسر انداختین!

احساس می‌کردم خونه داره دور سرم می‌چرخه.

کارن با لُکنَت زبون پرسید:

کارن: ب ب ببخشید، ح حالا تکلیف ما چیه؟

نیروانا کمی فکر کرد و ادامه داد:

- شما دچار طلسم مرگ شدین و اگه تا چند ماه دیگه این طلسم باطل نشه، به سرنوشت عوامل اون فیلم دچار می‌شین.

هر لحظه استرسمون بیشتر می‌شد. کارن آب دهنشو قورت داد و پرسید:

- دقیقا چند ماه وقت داریم؟

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...