رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

رمان: محرمِ_قلبم.

نویسنده: مهدیه طاهری.

ژانر: عاشقانه، ماجراجویانه، رمزآلود.

خلاصه: داستان دختری که بعد از فوت پدر و مادرش برای دانشگاه به تهران آمده عاشق همکلاسی‌اش (سهراب) می‌شود که هیچ علاقه‌ای به او ندارد و به صورت اتفاقی با نامزد سهراب دوست می‌شود و پا به خانه‌یشان می‌گذارد و در پی یافتن حقیقت درگیر دردسرهای تلخ و شیرین می‌شود.

مقدمه: هر داستانی از رازی شروع می‌شود که کسی جرأت بیانش را ندارد.
در آوار خانه‌ی قدیمی، خاطراتی زندگی می‌کند که کسی نامشان را به زبان نمی‌آورد، گویی گذشته هنوز میان خاکسترها نفس می‌کشد، چشم به راه کسی که حقیقت را از میان غبار سال‌ها بیرون بکشد.
در میان این تاریکی جرقه‌ی عشق روشن می‌شود، عشقی که مرز میان گذشته و حال را می‌شکند و قلب‌ها را به مسیری می‌کشاند که گاهی از سرنوشت فراترند.
سفری آغاز می‌شود، سفری میان شهرها و یادها تا پرده از رازی برداشته شود که سالها سایه‌اش بر خانه‌ای سنگینی کرده است.
و شاید تنها در لحظه‌ای که عشق و حقیقت روبه‌رو می‌شوند، معنای واقعی خانواده آشکار می‌شود. 

ناظر: @ELAHEH

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri
  • پاسخ 91
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

w7053_Picsart_25-07-21_10-54-25-422.jpg

سلام نویسنده‌ی گرامی! 
به خانه‌ی دوم اهل قلم خوش آمدی؛ جایی که واژه‌هایت شنیده می‌شوند و هر خط از رمانت، پژواکی در دل خوانندگان خواهد داشت.
از انتخاب انجمن ما برای میزبانی اثرت، صمیمانه سپاسگزاریم و حضورت را خوش‌آمد می‌گوییم.
اکنون رمان شما با موفقیت تأیید شد.
از این لحظه می‌توانی پارت‌گذاری رمان را در تاپیک مربوطه آغاز کنی و مطمئن باش که ما در تمام مسیر کنارت خواهیم بود.
به‌زودی مدیر بخش @ELAHEH ناظر همراهت را تگ خواهد کرد تا در ویرایش و نظم‌دهی ساختاری رمان، راهنمای تو باشد.
📌 لطفاً به نکات زیر توجه داشته باش:
برای حفظ نظم بخش رمان‌های درحال تایپ، ضروری‌ست به نکات ویراستاری و راهنمای ناظر توجه کامل داشته باشی.
در صورتی که تعداد پارت‌های منتشر شده از رمانت به ده پارت برسد و هنوز ویرایش نشده باشند، بقیه‌ی پارت‌ها تایید نخواهند شد.
اگر ویرایش‌ها را انجام دادی، می‌توانی از طریق تاپیک مخصوص، درخواست بازگشایی به تالار اصلی رمانت بدی. 
یادمان باشد: تعداد پارت‌های ویرایش‌نشده نباید از ده پارت بیشتر شود.
📚 برای آشنایی با قوانین بخش، نکات نگارشی و درخواست جلد، می‌توانی از پیوندهای زیر استفاده کنی:
قوانین مهم تایپ رمان
آموزش نویسندگی
درخواست طراحی جلد رمان
با آرزوی قلمی روشن، الهاماتی بی‌پایان و دل‌نوشته‌هایی ماندگار 🌿
مدیریت انجمن نودهشتیا

*بخش اول *

 #پارت یک... 
در خانه بوی املت پیچیده بود دلم ضعف رفت زیاد طول نکشید که یادم آمد من اینجا تنها زندگی می‌کنم و قرار نيست کسی برایم املت درست کند با زحمت چشم‌هایم را باز کردم ولی توهم نبود هنوز بویش می‌آمد شالم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم تلویزیون روشن بود مطمئنم که قبل از خواب خاموشش کرده بودم به آشپزخانه رفتم ، ماهیتابه املت روی گاز بود ولی کسی نبود چاقو را برداشتم و وارد پذیرایی شدم در دستشویی باز شد کسی بیرون آمد با دیدنم گفت_ وا این دیگه چه قیافه‌ایه؟.
خشک شدم تا چاقو را دید گفت_ چه استقبال پرشوری . 
با تعجب گفتم+ تو چجوری اومدی تو؟. 
_ یادت رفته من کلید دارمااا.  
با لبخند نگاهش کردم چون او خواهر عزیزم بود که بعد از چند ماه آمده تا به خواهر کوچکش سر بزند بغلش کردم و تمام دل تنگی‌هایم را در آغوشش خالی کردم چند دقیقه‌ای گذشت گفت_ تو شهر شما رسم ندارین که به مهمون صبحانه بدین من که ضعف کردم.
خندیدم و گفتم+ چرا خواهرکم بیا بریم صبحانه بخوریم با این بویی که راه انداختی منم ضعف کردم.
دست‌پخت آنا عالی بود با اینکه چیز خاصی درست نکرده بود ولی دل من برای یک غذای گرم و خانگی تنگ شده بود چنان با اشتها می‌خوردم که چند بار نزدیک بود خفه شوم البته که اگه آنا زودتر آب را نمی‌‌رساند.
باید دانشگاه می‌رفتم، از آنا قول گرفتم که برای ناهار قرمه‌سبزی درست کند چون خیلی هوس کرده بودم.
...
از تاکسی پیاده شدم و چادرم را روی سرم مرتب کردم از دانشگاه و درس متنفر بودم ولی مجبور بودم که درس بخوانم تا بتوانم مدرک بگیرم  و کار کنم دیگر به اندازه‌ی کافی سختی کشیده بودم از زمانی که خانواده‌ام در تصادف فوت شدند تنها پناهم آنا بود که زندگی خودش را داشت ولی خدابیامرزد پدر و مادرِ شوهرش را که همه جوره هوایم را داشت با اینکه مشهد بودند وقتی فهمید دانشگاه روزانه تهران قبول شدم یک خانه اجاره کرد تا اینجا بیایم، می‌خواست مثلا از حال و هوای سوگ خانواده‌ام بیرون بیایم من هم که از خدایم بود از شهری که خاطره بد دارم خارج شوم قبول کردم و به تهران پناه آوردم. 
به سمت ساختمان دانشگاه قدم برداشتم باز هم دیدمش همان جای همیشگی با همان تیپ منحصر به فرد‌‌ش نشسته بود. 
ایستادم و نگاه کردم انگار عادت داشت که روی نیمکتِ کنار درختان بنشیند و به بچه گربه‌هایی که جمع می‌شدند تا خرده نان‌هایی که روی زمین می‌ریخت را بخورند نگاه کند، چنان عمیق نگاه می‌کرد که انگار بچه‌های خودش غذا می‌خوردند. 
زیبا نبود ولی مردانه بود یه چهره گرم و شیرین که مرا جذب خودش می‌کرد. 
می‌خواستم با او صحبت کنم ولی خجالت می‌کشیدم پسرک سر چرخاند تا کسی را پیدا کند ولی کسی را ندید جز من که عین ندید_بدید‌ها به او زل زده بودم، با آن چشم‌های گیرا نگاهم کرد، ولی انگار از نگاه من خوشش نمی‌آمد بلند شد و به سمت ساختمان رفت، من هم پشت سرش رفتم زودتر از من وارد کلاس شده بود و طبق عادت صندلی زیر پنجره را گرفته بود انگار سند شش دانگ داشت و کسی حق نشستن روی اون صندلی را نداشت. 
 ردیف آخر نشستم و حرکاتش را زیر نظر گرفتم نه دوستی داشت و نه هم صحبتی، آرام می‌نشست حتی اگه کسی به او از عمد هم طعنه می‌زد با یک نیشخند از کنارش می‌گذشت کم پیدا میشد چنین پسری. 
 

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت دو...

استاد بعد از دادن درس شروع کرد به حضور غیاب، هر دفعه که می‌گفت_ آقای سهراب همتی.

پسرک بدون گفتن حرفی، فقط دست خود را بالا می‌گرفت تمام کارهایش را دوست داشتم حتی سعی می‌کردم که من هم تقلید کنم استاد گفت_ خانم مهتا شریفی.

منم در سکوت فقط دستم را بالا بردم پسرک متوجه تقلید من شد و برگشت و نگاهم کرد و نیشخندی زد و از جا بلند شد و بیرون رفت. 

بهار، (دوست جون جونی و خوشگل و محجبه‌ی من) متوجه علاقه‌ی من به سهراب شده بود و هرموقع می‌گفت من طفره می‌رفتم ولی این تقلید کردن من، دوباره شاخک‌های بهار را تیز کرده بود طوری که با لبخند ژکوند نگاهم می‌کرد و گفت_ بازم می‌خوای انکار کنی؟.

بلند شدم و بی توجه به او سمت بوفه رفتم و دوتا قهوه و کیک گرفتم و روی نیمکت نشستم و منتظر بهار بودم می‌دانستم می‌آید مخصوصا الان که شاخک‌هایش فعال شده. 

چشم چرخاندم تا باز پسرک را ببینم، نبود. سر میز مخصوصی که همیشه می‌نشست دو تا پسر نشسته بودن دلم می‌خواست بروم و بگویم+ بلند شین اینجا جای کسی است که من دوستش دارم.

ولی چی میشد؟ جز آبرو ریزی. 

بهار آمد و قهوه اش را سمت خودش کشید و گفت_ خب اعتراف کن.

اعتراف به عشق سهراب ؟ نه هرگز.

نمی‌خواستم چهار روز دیگر بازنده من باشم حتی شده تا ابد این حرف و این اعتراف و تو دلم نگه دارم و با خودم دفن‌اش کنم حتما انجام می‌دادم. گفتم+ بهار نمی‌خوای بی‌خیال بشی من هیچ علاقه‌ای به اون پسره‌ی از خود راضی ندارم.

ولی انگار باور نکرد مثل قبل. بهار با یه لبخند بی نمک به پشت سرم نگاه میکرد و گفت_ اومد. 

 دلم می‌خواست نگاه کنم ولی می‌ترسیدم باز بهار سوژه‌ام کند شونه‌ای از سر بی‌تفاوتی بالا انداختم و گفتم+ خب، که چی؟. 

از من گذشت و رفت طبق عادت همیشگی چای گرفت خیلی‌ها او را دِمده یا اُمل خطاب می‌کردند، چرا؟ فقط به این خاطر که در دنیای امروزی چای را به قهوه ترجیح می‌داد. 

رفت سر میز مختص به خودش، آن دو پسر نگاهش کردند یکی گفت_ گورتو گم کن ما زودتر اینجا نشستیم. 

سهراب حرفی نمیزد فقط نگاه می‌کرد عمیق و پر حرف، انگار که می‌خواست با چشم‌هایش حرف بزند، پسرک بعدی گفت_ اینجا رو نخریدی که هر دفعه اینجا می‌شینی، برو سر میز دیگه بشین. 

سهراب روی نیمکت نشست و بی‌تفاوت به بقیه، به چای توی دستش خیره شد پسر اولی گفت_ پسره ی اُملِ لعنتی، داشتیم دونفره صحبت میَکردیما، اومدی گند زدی به خلوتمون. 

بعد به پسره‌ی روبروش گفت_ بلند شو بریم حسام، این پسره فرهنگ نداره که مزاحم بقیه نشه. 

 بلند شدند و رفتند انگار خوشش نمی‌آمد بحث بیخود کند. 

مشغول خوردن و بوییدن چای شد چنان با لذت این کار را می‌کرد که آدم هوس چای خوردن می‌کرد بعد از تمام شدن چای یه نگاهی به ساعت‌اش انداخت و از جا بلند شد و رفت. 

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت سه...

سرکلاس دوباره با تیپ مخصوص به خودش و جای مختص به خودش نشسته بود من هم در ردیف او چند صندلی دورتر نشسته بودم یکی از دختران نزدیک سهراب رفت و گفت_ آقای همتی امروز قرار بود هم‌گروهی‌مون و معرفی کنیم ممکنه من با شما تو یه گروه باشم؟. 

سهراب زل زده بود به زمین و حرف نمیزد تا اینکه سرش را برداشت بالا و دخترک را از بالا تا پایین ورانداز کرد طوری که دخترک هم وادار شد به لباس‌های خود نگاه کند تا شاید چیزی کم نپوشیده باشد یا کثیف نباشد.

دخترک گفت_ آآآآم، نیازی نیست جواب بدین، ترجیح میدم با خانم نجفی هم گروه بشم.

و سریع از آنجا دور شد.

 دلم می‌خواست با سهراب هم‌گروه شوم ولی بهار نمی‌گذاشت و می‌خواست با هم باشیم من هم نمی‌توانستم حرفی بزنم چون بهارِ لعنتی باز سوال پیچم می‌کرد شاید اگر به عشق سهراب اعتراف می‌کردم بهار دست از سر کچلم برمیداشت ولی بعدها مسخره‌ام می‌کرد ترجیح می‌دادم فعلا سکوت کنم. 

وسط‌های کلاس بود که استاد صباغ خواست تا گروه‌ها رو معرفی کنیم ترجیح دادم سکوت کنم تا شاید بتوانم هم‌گروه سهراب باشم بچه ها یکی یکی گروه‌هایشان را تعیین کردند. 

فقط چهار نفر مانده بودیم بهار بلند شد و در کمال تعجب بجای من، یه پسر هیکلی و خوش قیافه که اسمش امیر فلاح بود را انتخاب کرد می‌دانستم هم بهار از پسره خوشش میاید و هم امیر از بهار، و چه فرصتی بهتر از این که بیشتر با هم آشنا شوند به بهار نگاه کردم یواش گفت_ من خر نیستم می‌دونم تو از سهراب همتی خوشت میاد الان بهترین موقع است که بتونی مخش و بزنی.

به سهراب نگاه کردم انگار از همه‌ی دنیا فارغ بود حتی برایش مهم نبود که با من هم‌گروه شود یا هرکس دیگر. 

استاد صباغ گفت_ خب آقای همتی و خانم شریفی، شما تنها کسایی هستین که موندین و باید هم‌گروه بشین.

بعد خطاب به همه‌ی بچه‌ها گفت_ می‌خوام بزرگترین ماکت برای یک برج اداری و بسازین و فقط دو هفته فرصت دارین.

ساخت ماکت با سهراب ؟ خیلی لذت بخش میشد، البته که اگه او اهمیت می‌داد، بعد از اینکه استاد صباغ رفت، خجالت را کنار گذاشتم و پیش سهراب رفتم و گفتم+ ما هم‌گروه شدیم نظرت درمورد ساخت ماکت چیه؟ چه پیشنهادی داری؟.

در سکوت لوازمش را جمع کرد و بلند شد و گفت_ خودت رو بکش کنار، من نیازی به تو ندارم.

از کنارم گذشت و رفت. تعجب کردم از حرفش، منظورش چه بود؟ می‌خواست تنها کار کند؟ این دیگر کار گروهی نبود ولی خوشحال بودم که بعد از این همه مدت با من صحبت کرد هرچند تلخ ولی برای من خیلی ارزش داشت.

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت چهار...

تمام تلاشم را می‌کردم تا به چشم سهراب بیایم ولی اون بی‌اهمیت بود حتی سر ساخت ماکت هم تنها انجام داد حتی از من نظر نخواست سعی می‌کردم من هم دیگر به او اهمیت ندهم ولی سخت بود درعوض بهار و امیر خیلی با هم جور شده بودند و موجب حسادت من می‌شد. 
امیر و بهار متوجه همه چیز شده بودند ولی من همچنان انکار می‌کردم تا روزی که امیر فلاح  به من و بهار گفت_ تولد سهراب دو روز دیگه است و نظرتون چیه براش یه تولد کوچیک بگیریم تا شاید با ما یکم مهربون‌تر بشه.
نمی‌دانم از کجا تاریخ تولدش را فهمیده بود ولی من که از خدایم بود قبول کردم با بهار به بازار رفتیم و کادو گرفتیم روز تولدش تو کافه منتظر بودیم، امیر با سهراب هماهنگ کرده بود که بیاید انجا، تا شاید سورپرایزش کنیم ولی بیشتر خودمان سورپرایز شدیم چون اون خیلی طبیعی رفتار کرد انگار نه انگار که برای او تولد گرفتیم طبق معمول چای سفارش داد و ما هم بخاطر پیروی از صاحب تولد چای گرفتیم جدیدا از چای خوشم امده بود شاید بخاطر سهراب بود. 
کلی گفتیم و خندیدیم ولی سهراب در سکوت فقط نگاه میکرد و اوج خنده‌اش فقط یه لبخند ملیح بود که اولین بار بود می‌دیدم، خیلی تو ذوق میزد.

کادو ها را باز نکرد، تشکر کردن هم مطمئنا بلد نبود.
 حتی به خودش زحمت نداد شمع‌ها را فوت کند فقط دستش را روی شمع می‌چرخاند انگار می‌خواست به آنها دستور دهد که خاموش شوند در آخر آتش را بین انگشت اشاره و شصتش فشار داد و شمع را خاموش کرد. 
لعنتی خیلی بی‌ذوق بود چاقو رو برداشت تا کیک را ببرد ولی مثل قاتل‌های سریالی با یک لبخند عمیق به چاقو نگاه می‌کرد و در نهایت چاقو را محکم وسط کیک فرو کرد و رو به ما  گفت_ شما خیلی زحمت کشیدین ولی ازم فاصله بگیرین نمی‌خوام تو دردسر بندازمتون. 
بلند شد و رفت حتی کیک هم نخورد کادو ها را هم نبرد سه تایی با تعجب به هم نگاه می‌کردیم نمی‌دانستم منظورش چی بود؟ چرا انقد بی‌ذوق بود؟ چرا با هیچ کس معاشرت نمی‌کرد؟ دلم می‌خواست به زندگی برگردانمش دلم می‌خواست بیشتر از کارش سردر بیاورم. 
دیگر آن کیک برایم هیچ لذتی نداشت بلند شدم و از کافه خارج شدم. 
او هنوز دور نشده بود چند متر بالاتر کنار جدول نشسته بود و با یک گربه بازی می‌کرد هرچند که با انسان‌ها نامهربون بود درعوض با گربه‌ها مهربون بود.

بلند شد و به آنطرف خیابان رفت، وقتش بود که از کارش سر دربیاورم بدون اینکه متوجه من شود پشت سرش راه افتادم یک تاکسی گرفت و رفت من هم کم نیاوردم و بلافاصله یک تاکسی گرفتم و دنباش رفتم ولی انگار جای خاصی قرار نداشت جز قبرستان. 
از تاکسی پیاده شد و وارد قبرستان شد، انگار دنبال کسی بود که جایش را از حفظ بود بدون اینکه سر بچرخاند یا اشتباه برود، کنار یک قبر ایستاد خیلی دلم می‌خواست بدانم قبر کیست؟. 
پشت بوته‌های شمشاد قایم شدم سهراب بعد از چند دقیقه زل زدن به قبر، نشست و چند بار محکم روی قبر زد و گفت_ صدام و می‌شنوی؟.
بعد قهقه زد، واقعا عجیب بود از کسی که زورش میامد حتی یک لبخند بزند. 
خنده‌اش قطع شد دوباره روی قبر زد و گفت_ منم احمقمااا، تو مُردی چطور می‌خوای صدام و بشنوی؟ ولی مجبوری بشنوی چون من می‌خوام، حتی باید زنده بشی و جواب بدی وقتی که من بگم.

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت پنج...

نمی‌فهمیدم چرا این‌طوری رفتار می‌کرد با زنده‌ها سر سنگین بود و درعوض با افراد فوت شده صحبت می‌کرد. یک درختی بالای قبر بود بهش تکیه زد نیم رخش را می‌دیدم با آرامش گفت_ زندگیم رو سیاه کردی و خودت راحت توی اون گورِ لعنتیت خوابیدی، باید بیدار شی، باید تقاص همه کارهایی که با منو مادرم کردی و بدی.
هزاران هزار سوال تو ذهنم بود، چه کسی آنجا دفن شده که در حق سهراب و مادرش بدی کرده بود؟ اصلا چه بدی؟.
سهراب دست مشت شده‌اش را محکم روی قبر کوبید و با رگِ گردنی که بیرون زده بود فریاد زد_ لعنت به تو بی‌شرف، من فقط شش سالم بود مادر طفل معصومم فقط بیست سالش بود چطور دلت اومد؟ چطور راضی شدی که زنت و زندگی تو آتش بزنی؟ اسم خودتو گذاشتی مرد؟.
باورم نمی‌شد یعنی کسی که آنجا دفن شده مادر سهراب را آتش زده، آخه چطور؟ فکرش هم وحشتناک بود چه برسد به این که بفهمی واقعی باشد. 
آرام شده بود و گفت_ خیلی خوشحالم که مردی، خیلی خوشحالم که دیگه نیستی که بخوای بهم زور بگی و بخوای اون دوستای عوضی‌تر از خودت و بیاری خونه، مادرم هم مطمئنا خیلی خوشحاله از این اتفاق، روزی که می‌خواستن دفنت کنن خودم بالای سرت بودم با لبخند دفن شدنت و نگاه می‌کردم اولین روزی بود که تو زندگیم خوشحال بودم ولی کاش انقد وجود داشتی که بگی مادرم و کجا بردی؟. 
نیشخندی زد و گفت_ یادته همین امروز بود که مردی، دقیقا روز تولدم، دیگه هیچی برام لذت نداره، من بهترین کادو رو با مرگ تو گرفتم. 
بلند شد و پشتش را به قبر کرد و گفت_ ازت راضی نیستم ولی کاش الان زنده بودی تا تقاص کاراتو پس می‌دادی. 
راه افتاد تا از قبرستان خارج شود روی قبر را خواندم که نوشته بود_ هوشنگ همتی فرزند فرهاد. با توجه به تاریخ فوتی که روی سنگ قبر زده بود و حرف سهراب که گفت من فقط شش سالم بود با یک حساب و کتاب ذهنی، میشد فهمید که سهراب الان بیست و چهار ساله است یعنی سه سال از من بزرگتر بود.

این مرد به احتمال زیاد پدرش بود که در حق خانواده‌اش نامردی کرده. 
برگشتم و به سهراب نگاه کردم که سوار ماشين شد و رفت. 
دلم برایش سوخت او خیلی گناه داشت پس بخاطر آزارهای پدرش است که آنقدر آرام و تنهاست، آنقدر برایش غصه خوردم که کم مانده بود اشک‌هایم بریزند. 
روی تخت یک نفره‌ی چوبی دراز کشیدم آنا چند وقت پیش به مشهد برگشته بود و من باز تنها بودم.

پتو را روی سرم کشیدم و با صدای بلند گریه کردم از فکر اینکه سهراب چقد سختی کشیده که الان بی‌ذوق شده.
 باید یک کاری می‌کردم که از غم دلش کم کنم ولی چه کار؟ نمی‌دانم. 
باید به او نزدیک می‌شدم تا بتواند دردِ دلش را برایم بگوید تا شاید از غم دلش کم شود، آره بهترین کار بود باید انجامش می‌دادم 

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت شش...

باز هم روی نیمکت نشسته بود پیراهن سرمه‌ای که به تن داشت خیلی برازنده‌اش کرده بود مخصوصا با آن دکمه‌هایی که از عمد باز گذاشته بود بی‌نظیر شده بود یک لبخند کجکی بامزه هم روی لبش بود نزدیکش شدم و سلام دادم جواب نداد با فاصله روی نیمکت نشستم. 

یک بيسکوئيت دستش بود که برای گربه‌ها ریز می‌کرد، انتظار محبت نداشتم مخصوصا حالا که می‌دانستم آزار دیده است، نفس عمیق کشیدم و گفتم+ حالت خوبه؟.

بدون این‌که نگاهم کند یا لبخندش را جمع کند گفت_ برو نمی‌خوام آزار ببینی.

یکم به او نزدیک‌تر شدم و گفتم+ تو خیلی خوب و مهربونی، چرا باید آزارم بدی؟.

قهقه زد و نگاهم کرد، حواسم رفت سمت دانشجویانی که با تعجب نگاه می‌کردند برای همه، خندیدن سهراب جالب بود. 

 گفت_ من مهربون نیستم اتفاقا خیلی هم سنگ‌دل...

حرفش را قطع کردم و گفتم+ همین که به گربه‌ها غذا میدی نشون میده که مهربونی، من نمی‌دونم چه اتفاقی برات افتاده که انقدر ساکت و غمگینی، فقط می‌خوام یکم از غم دلت کم کنم.

رویش را از من گرفت و گفت_ برو داری مزاحمم میشی.

نمی‌خواستم کم بیاورم گفتم+ من کاری نمی‌کنم که مزاحمت شم فقط نشستم.

داشتم نگاهش می‌کردم که با آرامش و بی‌اهمیت به من، به گربه‌ها نگاه می‌کرد ولی یکم که نگاهم طولانی شد، حس می‌کردم عصبی شد، دستش را مشت کرد نفسش تند شد.

نگاهم کرد و با‌عصبانیت گفت_ ازت خواهش می‌کنم برو، تو دختر خوبی هستی و من نمی‌خوام بهت آسیب برسه. 

بلند شد و رفت منظورش را نمی‌فهمیدم. 

 همان موقع بهار و امیر نزدیک آمدن ، بهار گفت_ مهتا چی شد؟ چرا رفت؟ چی بهم گفتین؟.

دلم گرفت نگاهش کردم ناخداگاه اشک‌هایم جاری شد، بهار بغلم کرد امیر گفت_ذمهتا خانم چیز بدی بهت گفت بگو تا پدرش و دربیارم.

سرم را به نشانه‌ی نه تکان دادم و گفتم+ اون به اندازه‌ی کافی عذاب کشیده نمی‌خوام بیشتر اذیت بشه.

بهار گفت_ تو از کجا می‌دونی؟.

هیچی نگفتم بلند شدم و به خانه پناه بردم.

 باید کاری می‌کردم حالش خوب شود ولی من نه خوشگل بودم نه دلبری کردن بلد بودم و نه... 

تو کافه نشسته بودم و به زوج‌هایی نگاه می‌کردم که باهم مشغول صحبت بودند دعا کردم منم روزی همراه سهراب به اینجا بیایم با هم بگویم و بخندیم ولی حیف..... 

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

*بخش دوم*

#پارت هفت... 

تو ساندویچی منتظر سفارشم بودم صندلی روبروم کشیده شد و یک نفر نشست. 

 خیلی برایم عجیب بود که او کیست؟ اینجا چه می‌کند؟ حرفی نزدم فقط نگاه کردم گفت_ سلام خانم شریفی من کوروش فلاحم، پسر عموی امیر همکلاسیتون، ببخشید که بی اجازه نشستم فقط می‌خواستم باهاتون صحبت کنم.

پسر خوبی به نظر می‌رسید، شبیه به امیر ولی کمی تپل‌تر بود.

گفتم+ شما منو از کجا می‌شناسین؟.

یه لبخند بامزه زد و گفت_ خب من شما رو چند وقت پیش، همراه امیر و بهار خانم توی پارک دیدم راستش ازتون خیلی خوشم اومد و تو این مدت دنبالتون بودم تا بتونم باهاتون صحبت کنم البته اگه اجازه بدین.

منظورش را خوب نمی‌فهمیدم یعنی چی که از من خوشش آمده؟ پس چرا آن کسی که من ازش خوشم میاید ازم فرار می‌کند؟.

سعی کردم بهش اهمیت ندهم و به بیرون نگاه کنم البته که خیلی خجالت کشیدم تاحالا تو این شرایط نبودم گفت_ مهتا خانم اجازه آشنایی بیشتر میدین؟.

نمی‌دانستم چی بگویم ولی بدم نیامد فرصتی به او دهم شاید می‌توانستم با او جور شوم و قید ان سهراب لعنتی را بزنم ولی من می‌خواستم او را به زندگی برگردانم، تو دو راهی گیر کرده بودم نمی‌دانستم بروم سمت کوروش؟ یا سهراب؟.

با خجالت نگاهش کردم و سرش را پایین انداخت نمی‌دانستم چه بگویم یا چیکار کنم دوباره نگاهم کرد و گفت_ من منتظر جوابتونم.

کیفم را در بغل گرفتم و گفتم+ دلم نمی‌خواد تو راهی قدم بذارم که آخرش ندونم چی میشه.

بلند شدم و بیرون رفتم صدایش را شنیدم که داشت دنبالم می‌آمد گفت_ مهتا خانم من قصد مزاحمت ندارم تنها هدفم از هم صحبتی با شما ازدواجه.

 حس می‌کردم صورتم سرخ شده بدنم داغ شد خیلی خجالت کشیدم روبروم وایستاد و سرش را پایین انداخت و گفت_ البته با اجازه‌ی شما.

برگشتم سمت دانشگاه رفتم، برای این‌که دنبالم نیاید دویدم.

نفسم بالا نمی‌آمد خسته شده بودم، حالا معنی حرف‌های بهار را می‌فهمیدم که چرا دائم می‌خواست مرا از سهراب دور کند،یا چرا مدام می‌خواست باهم بیرون بریم، فقط بخاطر این پسرک لعنتی بود. 

 با عجله در کلاس را باز کردم استاد و همه بچه‌ها به من نگاه کردن از خستگی نفسم بالا نمی‌آمد که بخواهم حرفی بزنم، استاد محمدی ازم خواست بشینم نزدیک بهار جا نبود مجبور شدم ردیف اول بنشینم همان موقع بهار پیام داد_ ۰ته؟ سگ دنبالت کرده؟ اصلا کجا بودی؟.

برگشتم و با اخم نگاهش کردم و پیام دادم+ بعدا به حسابت می‌رسم.

دست بردار نبود دائم پیام می‌داد که چیشده؟ چرا عصبانی‌ام؟.

ولی جواب ندادم سعی کردم بیخیالش باشم تا بعدا بتوانم با او حرف بزنم، نگاهم افتاد به سهراب که در آرامش به حرفای استاد گوش می‌کرد انگار از غم دنیا فارغ بود وقتی نگاهش کردم آرامش گرفتم من هرگز اجازه نمی‌دادم که کسی مثل کوروش بین من و سهراب قرار بگیرد. 

بعد از کلاس با عجله سمت بوفه رفتم، صدای بهار می‌آمد که هی صدایم میزد ایستادم و گفتم+ بله چی می‌خوای؟ چرا هی صدا میزنی؟.

نفس نفس میزد گفت_ چته چرا گوش نمی‌کنی ، چه اتفاقی افتاده؟.

 + از من می‌پرسی؟ اون پسره کیه که جلو راهم سبز شد؟ تو از همه چی خبر داشتی نه؟. 

 

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت هشت...

_ منظورت کوروشه؟ دیدی چه پسر خوبیه؟ خیلی وقت بود می‌خواست باهات صحبت کنه من نمی‌ذاشتم تا هفته‌ی پیش که دیدم سهراب باهات بد رفتار کردم گفتم بیاد جلو، حالا مگه چی گفته که ناراحتی؟.

 + حالا می‌فهمم چرا هی از سهراب بد می‌گفتی، همه‌ی اینا نقشه بود که منو ازش دور کنی؟.
با بغض گفتم+ تو که می‌دونستی من چقد دوستش دارم.
بهار دستم را گرفت و گفت_ مهتا بهش یه فرصت بده تا خودش رو ثابت کنه اون خیلی پسر خوبیه، باور کن که سهراب اصلا هم سطح تو نیست و هیچ علاقه‌ای هم بهت نداره.
از حرفش دلم شکست یعنی چی که سهراب من را دوست ندارد؟ پس عشق من به او چی میشد؟ اشک‌هایم جاری شد دست‌هایم را از دست بهار بيرون کشیدم و سریع اشک‌هایم را پاک کردم و برگشتم که بروم بهار کیفم را گرفت و وادارم کرد که حرف‌هایش را گوش کنم گفت_مهتا بیا قبول کن که سهراب آدم خوبی نیست، اصلا معلوم نیست چه افکاری تو ذهنش داره که همیشه آرومه.
نگاهش کردم اصلا چه ربطی داشت، مگر هرکس که آرام بود افکار بد داشت؟ اصلا نمی‌توانستم درکش کنم البته که حق داشت باید هم از این حرف‌ها میزد آخه کوروش پسر عموی نامزدش بود دیگر، همین افکارم را گفتم و بهار در جواب فقط گفت_ من بخاطر خودت میگم. 
نیشخندی زدم و رفتم برای خودم چای گرفتم بهار و امیر هم آمدند ولی اهمیت ندادم و رفتم سر میزیی که سندش به نام سهراب بود نشستم، چند دقيقه بعد خودش آمد و چایش را گرفت وقتی من را دید در کمال تعجب روی میز دیگری نشست باورم نمیشد و نمی‌دانستم از کارش چه نتیجه‌ای بگیرم باز هم دلم گرفت نگاهم به بهار افتاد، با تاسف سر تکان داد، شاید واقعا حق با او بود شاید سهراب من را دوست نداشت واگرنه چه دلیلی داشت که بخواهد میزش را تغییر دهد. 
لعنت به من که فکر می‌کردم می‌توانم او را به زندگی عادی برگردانم چای‌ام را برداشتم و خواستم بخورم که آمد و روبرویم نشست، حالم بهتر شد دوباره به بهار نگاه کردم که با اخم به سهراب زل زده بود ، خیلی خوشحال بودم که بیشتر از این جلو بهار ضایع نشدم  سهراب همان‌طور که پاچه‌ی شلوارش را می‌تکاند گفت_ متنفرم از اینکه تو مکان آشنا جای غریبه بشینم و بیشتر از این تنفر دارم که کس دیگه‌ای بخواد مزاحمم بشه.
سرش را بالا آورد و نگاهم کرد چشمانش جذابیت خاصی داشت که آدم را وادار به هر کاری می‌کرد گفتم+ من نمی‌خوام مزاحمت بشم فقط می‌خوام کنارت باشم.
یک نیشخند زد و سرش را پایین انداخت و گفت_ ولی من نمی‌خوام.
 به اندازه‌ی کافی دلم شکسته بود دیگر طاقت این‌که سهراب هم بخواهد دلم را بشکند نداشتم، با بغضی که سعی در مخفی کردنش داشتم گفتم+ چرا؟.
نگاهم می‌کرد ولی حرف نمی‌زد دفترچه‌اش را درآورد و رویش چیزی نوشت و برگه را برعکس جلویم گذاشت و بلند شد و رفت. برگه را چرخاندم نوشته بود (ازم فاصله بگیر اگه زندگیت و دوست داری). 
عصبی شدم و برگه را مچاله کردم و پوست لبم را به دندان کشیدم، بهار جای سهراب نشست و برگه را از دستم گرفتم و خواند گفت_ لعنتی چجور به خودش اجازه‌ی چنین کاری و داده؟فکر میکنه که کیه؟. 
امیر هم آمد و گفت_ باید باهاش حرف بزنم ببینم مشکلش چیه که انقد لگد میزنه باید رامش کنم. 
بعد هم رفت امیر ورزشکار بود می‌ترسیدم که با سهراب یقه به یقه شوند، اصلا می‌خواست چی بگوید؟ به بهار گفتم+ می‌خواد، چیکار کنه؟ نکنه دعوا کنن؟. 
 _ نگران نباش امیر می‌دونه چیکار کنه. 
 

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت نه...

ولی نگران بودم به دنبالشان رفتم جای دوری نبودند زیر سایه‌بان نشسته بودن امیر داشت حرف میزد و سهراب در سکوت به بازی گربه‌ها نگاه می‌کرد.

نمی‌دانستم چی می‌شود، خواستم نزدیک بروم ولی بهار اجازه نداد و گفت_ دخالت نکن بذار امیر باهاش حرف بزنه مطمئنم همچی درست میشه. 

گفتم+ اگه همچی بدتر شد چی؟. 

_ هیچی بعدش راجع به کوروش صحبت می‌کنیم. 

نیشخندی زدم و گفتم+ از عمد هم که شده شما همه چیز و خراب می‌کنین تا حرف اون پسره‌ی لعنتی رو پیش بکشین. 

 _ مهتا چرا فکر می‌کنی ما دشمنت هستیم؟ من بخاطر خودت میگم این پسره بدرد تو نمی‌خوره. 

به او اهمیت ندادم و به خانه رفتم، الان تنها چیزی که نیاز داشتم آرامش بود تو راه فقط دعا می‌کردم که کوروش لعنتی را نبینم. 

هوا گرفته بود همانند دل من، وسط خیابان بودم که باران شروع به باریدن کرد ولی مثل بقیه فرار نکردم با آرامش قدم می‌زدم و اجازه دادم تمام لباس‌هایم خیس شوند هنوز تا خونه خیلی راه بود احساس سرما می‌کردم طوری که داشتم می‌لرزیدم، پاهایم یخ کرده بود و حال فرار کردن نداشتم یه ماشين کنارم نگهداشت و گفت_ خانم بیا سوار شو من می‌رسونمت. 

نگاه کردم خود لعنتیش بود دلم نمی‌خواست با او صحبت کنم ولی از طرفی هم یخ زده بودم.

 بی توجه به کوروش به راهم ادامه دادم دیگر صدایش را نشنیدم مردک عوضی خب کمی اصرار می‌کردی. 

همان موقع حس کردم کسی کنارم ایستاد نگاه کردم کوروش بود که یه چتر روی سرم گرفته بود خیلی حرکتش جنتلمنانه بود گفت_ هوا سرده هنوز تا خونه‌تون خیلی راه مونده اجازه بدین من برسونمتون. 

با تعجب گفتم+ شما از کجا می‌دونین که خیلی راه مونده تا خونه‌ام؟. 

لبخندی زد و گفت_ گفتم که خیلی وقته دنبالتونم و از هر چی که به شما مربوطه خبر دارم. 

باورم نمیشد که یه پسر انقد وقیح باشد ولی از این کارش بدم نیامد. گفتم+ شما مگه کار و زندگی ندارین که راه افتادین دنبال من، ببینم دیگه از چی خبر دارین؟. 

با آرامش گفت_ اینجا خیلی سرده بیاین تو ماشین بشینین هم می‌رسونمتون هم با هم حرف می‌زنیم. 

نمی‌دانم چرا به حرفش گوش دادم ولی کاش تو همون سرما می‌مردم و سوار ماشینش نمی‌شدم. 

 با لباس‌های خیس تو ماشین نشستم، گرم بود حالم بهتر شد گفت_ من خيلی گشنمه موافقین بریم باهم ناهار بخوریم؟. 

من هم گشنه‌ام بود ولی ترجیح می‌دادم خانه‌ی خودم بروم و آنجا غذا بخورم گفتم+ می‌خوام برم خونه، میشه بگین دیگه چی راجع به من می‌دونین؟. 

گفت_ خب اينکه چه اتفاقی برای خانواده‌تون افتاده، خواهرتون کجاست، چرا اومدین اینجا و الان چیکار می‌کنین. 

نیشخندی زدم و گفتم+ خوبه اطلاعات‌تون هم تکمیله. 

خندید و گفت_ راستش بیشترشو مدیون امیر و بهار خانمم. 

باید حدس می‌زدم همه چیز زیر سر بهار لعنتی باشد، ولی چرا اینکار را می‌کرد را نمی‌دانستم. با ناراحتی گفتم+ منو می‌رسونی خونه‌ام یا پیاده شم؟.

کوروش حرکت کرد ولی من خجالت کشیدم که این طور با او حرف زدم او به من ابراز علاقه کرد و من مثل راننده تاکسی‌ها با او حرف زدم، مهم نبود من سهراب را می‌خواستم. 

تو مسیر حواسم به کوروش بود که با آرامش رانندگی میکرد گشنه‌ام شد از اینکه دعوتش را قبول نکردم پشیمان شدم، احساساتم را نمی‌توانستم درک کنم من به کس دیگری علاقه‌مند بودم ولی بدم نمی‌آمد که با کوروش وقت بگذرانم از خودم خجالت می‌کشیدم

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت ده...

صدای کوروش را شنیدم که داشت صدایم میزد گفتم+ بله. 

با تعجب نگاه می‌کرد گفت_ حالتون خوبه؟ چند بار صداتون زدم متوجه نشدین. 

از خجالت لپ‌هایم گل انداخت و گفتم+ متاسفم حواسم نبود. 

 _ چی انقد ذهنتون و درگیر کرده؟. 

بی تامل و بی‌فکر گفتم+ شما. 

با تعجب گفت_ من؟ چرا باید ذهنتون و مشغول کنم؟. 

تازه فهمیدم گند زدم خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم، کوروش گفت_ مهتا خانم می‌خواین صحبت کنین؟ اینجور شاید حالتون بهتر بشه. 

با یک خداحافظی سریع از ماشین پیاده شدم و با سرعت به خانه پناه بردم و زیر پتو قایم شدم حالم را نمی‌فهمیدم ولی آنقدر تو همان حال و با لباس های خیس ماندم تا خوابم برد.... 

وقتی بیدار شدم سرم سنگین بود چشم‌هایم می‌سوخت استخوان‌هایم درد می‌کرد با زحمت از جایم بلند شدم و لباس‌هایم را با یک تیشرت و شلوار عوض کردم و به آشپزخانه رفتم تا چای بگذارم نگاهم به ساعت افتاد که عقربه‌ها ده صبح را نشان می‌دادند و من باید دانشگاه می‌رفتم ولی حوصله نداشتم ، باورم نمیشد که نزدیک به بیست و چهار ساعت خوابیده باشم، الان تنها چیزی که نیاز داشتم چای بود. 

گوشی را از کیفم در آوردم بهار کلی زنگ زده بود و پیام داده بود ولی من اصلا متوجه نشده بودم گوشی را روی زمین انداختم و همانجا دراز کشیدم. 

نمی‌دانم چقدر گذشته بود که حس کردم در خانه هر آن ممکن است از جا کنده شود با سختی بلند شدم و از چشمی در نگاه کردم کسی نبود ولی در میزد با صدایی که از ته چاه درمی‌آمد گفتم+ کیه؟. 

صدای بهار بود می‌شناختم، گفت_ مهتا حالت خوبه؟ میشه در و باز کنی؟. 

در را باز کردم و گفتم+ چیکار داری اینجا؟. 

صدای یا... گفتن امیر را شنیدم که پشت به من ایستاده بود ولی من آنقدر بی حالم بود که ندیده بودمش سریع در را بستم. 

بهار گفت_ خب در و باز کن بیام تو کارت دارم. 

در را کمی باز کردم و به سرعت به اتاق رفتم و مانتو و شال پوشیدم و پیش بهار رفتم، در کمال تعجب کوروش و امیر هم داخل آمده بودند و سر به زیر ایستاده بودند یواش سلام دادم و جواب گرفتم بهار گفت_ خوبی؟ چرا رنگت پریده؟. 

وقتی سکوتم را دید گفت_ گوشیت و جواب ندادی امروز هم که نیومدی سرکلاس نگرانت شدم از امیر خواستم بیایم اینجا. 

حال سرپا ایستادن نداشتم رو زمین نشستم. 

کوروش گفت_ مهتا خانم انگار حالتون خوب نیست می‌خواین بریم دکتر؟. 

بدون اینکه نگاهش کنم گفتم+ نیازی نیست خوبم. 

از پنجره بیرون را دیدم که هوا تاریک شده بود و من بیشتر از بیست و چهار ساعت خوابیده بودم و هیچی نخورده بودم صدای قار و قور شکمم بلند شد به سراغ یخچال رفتم ولی چیزی نداشت جز کمی نان خشک شده ولی آنقدر گشنه بودم که سنگ را هم می‌خوردم تکه نانی برداشتم و خوردم سیر نشدم ولی جلوی ضعفم را گرفت به هنگام خارج شدن از آشپزخانه متوجه کتری چای که روی گاز بود شدم، از ظهر تا حالا مانده بود کامل سیاه شده بود گاز را خاموش کردم بهار کتری را که دید گفت_ چیکار کردی؟ حالا انتظار این همه تدارک و نداشتیم. 

از پشت بغلم کرد و سرش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت_ فقط یکم به پسر عموی نامزدم لبخند بزنی برامون کافیه. 

از خودم جدایش کردم و گفتم+ چرا اومدین اینجا؟ چرا اون و با خودتون آوردین؟. 

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت یازده...

دست‌هایم را گرفت و گفت_ از صبح که فهمیده تلفن تو جواب نمیدی مثل اسپند رو آتیشه، لطفا یکم توجه کن گناه داره پسر مردم. 

قبل از اینکه حرف بزنم گفت_ تو چرا انقد داغی؟ باید بریم دکتر. 

دستم را کشید و پیش بقیه رفتیم گفت_ آقا کوروش میشه ازتون خواهش کنم ما رو ببرین دکتر؟ مهتا خیلی تب داره. 

کوروش بلند شد و گفت_ بله حتما. 

گفتم+ من خوبم، دکتر نمیام. 

ولی بهار به حرفم توجه نمی‌کرد و به اجبار درمانگاه رفتیم و بعد از معاینه و زدن آمپول و دارو گرفتن، سوار ماشین شدیم امیر گفت_ خب خداروشکر حال مهتا خانم هم خوبه، نظرتون چیه بریم شام بخوریم؟. 

بهار ذوق زده گفت_ خیلی پیشنهاد خوبی دادی من موافقم، نظرت چیه مهتا؟. 

+ منو ببرین خونه بعد هرجا خواستین برین. 

بهار_ گند نزن دیگه میریم شام می‌خوریم و بعد می‌بریمت خونه، برو آقا کوروش بخوایم به مهتا گوش کنیم از گشنگی می‌میریم. 

کوروش حرکت کرد و به من اجازه‌ی مخالفت کردن را نداد. 

وارد رستوران شدیم کلی تخت، میز و صندلی داخل حیاط سرسبز گذاشته بودند با دیدن گل‌های رز و درختچه‌های قشنگ روحم غرق خوشی شد حالم بهتر شده بود با بهار روی یک تخت نشستیم و مردها برای سفارش دادن غذا رفتند گفتم+ بهار تو کیفت شکلات یا خوراکی دیگه‌‌ای نداری؟ دارم ضعف می‌کنم. 

_ نه ندارم، یکم تحمل کن الان غذا میارن. 

پاهایم را در بغلم جمع کردم و سعی کردم به اطراف نگاه کنم تا حواسم از گشنگی‌ام پرت شود یاد سهراب افتادم گفتم+ راستی دیروز امیر به سهراب چی گفت؟. 

_ هیچی. 

هیچی؟! همین، تمام؟ گفتم+ یعنی چی که هیچی، میگم چی گفت.

بهار به پسرها اشاره کرد کرد و گفت_ مهتا، جونِ من یکم به کوروش توجه کن ببین چه پسر خوبیه. 

نگاهش کردم که با امیر می‌خندید و می‌آمدند دل ضعفه داشتم و با دیدن لبخند کوروش بدتر شدم گفتم+ بگو بهار، می‌خوام بدونم چیشده؟. 

_ خیلی خب، امیر بهش گفته که چرا انقد باهات بد رفتاری می‌کنه و اهمیت نمیده، اون عوضی هم گفته مهتا به من ربطی نداره که بخوام بهش اهمیت بدم در آخر هم گفته ازم فاصله بگیرین حالم و بهم می‌زنین. 

باورم نمی‌شد که سهراب گفته باشد ما حالش را بهم می‌زنیم دلم گرفت و چشم‌هایم اشکی شد مردها نشستند و بعد سفره، نان و سبزی را آوردند.

بهار ساندویچی سمتم گرفت و گفت_ بخور تا بیشتر از این ضعف نکردی. 

وقتی چشم‌های اشکی را دید یواش گفت_ مهتا! لطفا. 

ساندویچ را از دستش گرفتم و سعی کردم به خودم مسلط باشم، دیگر آن پسره‌ی مغرور از چشمم افتاده بود. 

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت دوازده...

حق با بهار بود باید به کوروش فرصت می‌دادم تا خودش را ثابت کند نگاهش کردم که آرام با امیر حرف میزد و امیر می‌خندید، پسر با ادب و بامزه‌ای بود بهار که متوجه نگاه من به کوروش شد گفت _ آقا کوروش چی داری دم گوش نامزد من میگی که اینجور می‌خنده، برای ماهم بگو خب.
شروع کردم به ساندویچ خوردن. کوروش گفت_ چیز مهمی نیست زن داداش، داشتم خاطرات بچگیمون و تعریف می‌کردم.
بهار باز گفت_ چقد عالی، امیر تاحالا چیزی برای من  تعریف نکرده شما بگین.
سر چرخاندم و باز به مردم نگاه کردم شوکه شدم، در بین تمام آدم‌های روی زمین باید از شانس مزخرف من، این پسرک مغرور را باز ببینم،سهراب روی چند تا تخت دورتر نشسته بود، باورم نمیشد که او گفته باشد ما حالش را بهم می‌زنیم ولی آخه چرا؟. 
چیزی به پهلوم برخورد کرد به بهار نگاه کردم که با اخم نگاهم می‌کرد با سرش به پسرا اشاره کرد، با تعجب به آنها نگاه کردم که هر دو در سکوت نگاه می‌کردند، دوباره به سهراب چشم دوختم که تکیه داده بود به پشتی تخت و به روبرو خیره شده بود شروع کردم به مقایسه کردن، سهراب قیافه معمولی داشت کوروش هم همینطور، جفتشان خوش تیپ بودند، کوروش مهربون بود ولی سهراب نه، کوروش خون گرم بود ولی سهراب نه، کوروش از خیلی نظرها از سهراب بهتر بود باید فرصت می‌دادم به خودم، به کوروش که قلبم را تسخیر کند می‌دانستم اگر کوروش کمی دیگر مهربانی کند سهراب کامل از چشمم خواهد افتاد. 
کمی که گذشت غذا را آوردند دلم می‌خواست دو لپی غذا بخورم ولی دوست نداشتم بخاطر گشنگی جلوی کوروش آبروریزی کنم. 
آرام غذا می‌خوردم و حواسم به کوروش بود که در سکوت و سر به زیر داشت غذا می‌خورد شاید متوجه علاقه‌ی من به سهراب شده بود و ناراحت بود شاید هم موقع غذا خوردن این‌طور میشد. 
امیر تو گوشش چیزی گفت که سرش را برداشت و نگاهم کرد دلم از نگاهش لرزید، وادار به لبخند زدن شدم که با لبخند جوابم را داد احساس بهتری داشتم این‌طور خیلی بهتر بود.

صدای خنده‌ی دختری توجه‌ام را جلب کرد یک دختر حدودا چهارده یا پانزده ساله، روی تخت سهراب نشسته بود و قهقهه میزد و سهراب هم در کمال تعجب با خنده همراهیش می‌کرد، باورم نمی‌شد که سهراب فرد مورد علاقه‌اش را پیدا کرده باشد. 
دل من که مهم نبود، خودم را کشتم که به چشمش بیایم حالا می‌فهمم چرا می‌گفت حالش را بهم می‌زنیم.

این وسط بهار که وضعیت را دید می‌خواست من و کوروش را به هم نزدیک کند دائم از خاطرات‌مان می‌گفت و از کوروش تعریف می‌کرد، کوروش هم فقط لبخند میزد دلم برای لبخندش ضعف می‌رفت ولی نمی‌خواستم قبول کنم که از او خوشم آمده بعد از  تموم شدن غذا، بچه‌ها چای و قلیون گرفتند و منم مخالفت نکردم، دلم می‌خواست بیشتر با کوروش وقت بگذرانم. 
همان موقع سهراب و دخترک همراهش به قصد خروج مجبور بودند از کنار ما رد شوند سهراب با دیدن من ایستاد و به بقیه بچه ها نگاه کرد و اخم را چاشنی صورتش کرد دخترک چند قدم رفته را بازگشت و با عشوه گفت_ چیشده قربونت برم، چرا انقدر اخم کردی؟.
سهراب از ما گذشت و گفت_ بریم.
دختر از جاش تکون نخورد و گفت_ پسره‌ی بد اخلاق، این همه آدم نمی‌دونم چرا باید گیر تو بی‌افتم.

دخترک خیلی خوشگل بود صورت گرد و سفیدی داشت جوش‌های قرمز روی لپش هم از زیبایی‌اش کم نکرده بود. باورم نمیشد که توانسته باشد قلب سهراب را تسخیر کند. نزدیک آمد و گفت_ شما این آقایی که الان رفت و میشناسین؟.
 

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت سیزده...

امیر گفت_ بله همکلاسی‌مون هستن، چطور؟.

دخترک با ذوق گفت_ میشه ازتون خواهش کنم یه لطفی به من بکنین؟.

امیر گفت_ بفرمایین امرتون.

_ میشه شماره‌تون رو داشته باشم بعدا بهتون میگم.

بهار که تا اون موقع فقط نگاه می‌کرد گفت_ می‌تونی شماره منو داشته باشی اگه کاری داری به من بگو.

دخترک گفت_ یکم سوال داشتم درموردش و یک خواهش کوچولو. 

بهار با حسادت گفت_ اون آقا نامزد منه...

دخترک حرفش را قطع کرد و گفت _ نخوردم نامزد تو که،فقط خواستم برام کاری بکنه. 

رو به کوروش گفت_ انگار این آقا معذوریت دارن شما می‌تونین انجام بدین؟. 

کوروش گفت_ من همکلاسی‌شون نیستم متاسفم. 

دخترِ زیبا چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت_ واقعا که،چرا فکر کردم چهارتا غریبه می‌تونن کمکم کنن. 

گوشی اش زنگ خورد با حرص جواب داد و گفت_ او... مَ.... دَم.

بی حرف رفت باز برگشت و رو به بهار گفت _ درضمن من نامزد به اون خوشگلی دارم چرا فکر کردی می‌خوام مخ این بی‌ریخت و بزنم. 

نیشخندی زد و رفت امیر با ناراحتی گفت_ من بی‌ریختم؟. 

بهار گفت_ نه قربونت خیلی هم خوشگلی دختره از حسادتش گفت. 

 از اینکه سهراب نامزد دارد خیلی ناراحت شدم این وسط امیر دائم ناز می‌آورد و بهار دلداری‌اش می‌داد حالم از حرف‌هایشان بهم می‌خورد چون تاحالا با هیچکس این‌طور حرف نزده بودم....

......

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت چهارده...

یک ماه از آن شبی که نامزد سهراب را دیدم گذشته بود تو این مدت چند دفعه با کوروش، امیر و بهار بیرون رفته بودم خیلی پسر خوبی بود خیلی مهربون بود دقیقا برعکس سهراب. 

داخل کلاس نشسته بودم و کتابی که تازه خریده بودم را ورق می‌زدم بهار همراه امیر برای خوش گذرانی رفته بودند. 

سهراب جای مخصوصش نشسته بود، با اینکه سعی می‌کردم توجه نکنم ولی نمیشد خیلی تو چشم بود گوشی‌اش زنگ خورد اولین بار بود که کسی به او زنگ میزد طوری که من حتی فکر نکرده بودم که او هم گوشی دارد جواب داد_ باز چی می‌خوای؟ 

اصلا مهربونی کردن بلد نبود دلم می‌خواست بدانم با نامزدش چگونه صحبت می‌کند با ناراحتی گفت_ تو غلط می‌کنی.

_...........

_ لیانا بیام خونه ببینم دست از پا خطا کردی من می‌دونم و تو.

بلافاصله قطع کرد از رفتارش میشد فهمید که ناراحت است ، می‌خواستم بدانم لیانا کیست؟ شاید همان نامزدش بود. 

چند دقیقه بعد دوباره گوشی‌اش زنگ خورد با توپ پر جواب داد_ بهت گفتم نه دیگه چرا.....

انگار کسی که پشت خط بود صحبت کرد، چون حرفش را خورد و با آرامش گفت_ عزیز خانم شمایی؟.

_..........

_ نه، فکر کردم لیاناست.

_ خیر.

_...........

_ خیر.

_ ..........

_ من اجازه نمیدم هر ننه قمری بیاد خونه‌ام، همین که اجازه دادم تولد بگیره باید از من تشکر کنه.

_ .........

_ خیر عزیزخانم، گفتم فقط من، شما و لیانا، حالا خیلی که اصرار کرد می‌تونه یکی از دوستاش و بیاره ولی عواقبش و هم درنظر بگیره.

دوباره قطع کرد احتمالا مادربزرگش بود که آنقدر خوب و با احترام با او صحبت می‌کرد این طولانی ترین مکالمه‌ای بود که از سهراب با یه فرد زنده شنیده بودم خوشبحالِ مادربزرگش که آنقدر بهش اهمیت می‌داد.

بعد از کلاس جلو دانشگاه، منتظر تاکسی بودم که سهراب را دیدم سوار یک ماشين شاسی شد و حرکت کرد واقعا پسر مرموزی بود نمی‌دانم چرا باز برایم مهم شد سوار تاکسی شدم و دنبالش رفتم بعد از گذراندن مسیر طولانی جلوی یک ویلا ایستاد و یک پیرمرد در را باز کرد و قبل از اینکه وارد شود نامزدش جلوی ماشين ایستاد، سهراب سرش را از شیشه بیرون برد و چیزی گفت که دخترک خندید و گفت_ نخیر آقای محترم امشب تولد منه و شما باید اجازه بدی دوستای من بیان.

بعد صدایش را بچگانه کرد و گفت_ واگرنه باهات گهر می‌کنما.

سهراب از ماشين پیاده شد و روبرویش ایستاد حالا صدایش را می‌شنیدم که گفت_ زبونت خیلی دراز شده هاااا، نکنه می‌خوای از اینکه اجازه دادم تولد بگیری پشیمون شم.

نامزد‌ سریع گفت_ غلط کردم،چشم هرچی شما بگی آقا، فقط من و شما با یدونه از دوستام خوبه؟.

سهراب زد تو سر دخترک و گفت_ دیوونه، بریم تو. 

بعد از کنارش گذشت و داخل رفت، دخترک بهش احترام نظامی گذاشت و بلند گفت_ بله قربان هرچی شما بگی.

پشت سرش رفت و ماشین را با در باز همان جا رها کرد بلافاصله پیرمردی که در و باز کرده بود ماشین را داخل برد، خانه‌ی خیلی بزرگی بود برایم جالب بود که بدانم متعلق به کدام است؟ سهراب؟ یا لیانا؟.

.... 

بهار مهمانم بود با ذوق و شوق برایم از امیر می‌گفت برایش خیلی خوشحال بودم آنها واقعا عاشق هم بودند و در آخر گفت _‌فردا تولد کوروشه و ما می‌خوایم بریم تو همون رستورانی که اولین بار رفتیم براش جشن بگیریم و تو هم باید بیای.

بازم شک کرده بودم بین سهراب و کوروش ولی یاد نامزدش افتادم، دعوتش را که نه، اجبارش را قبول کردم بعد از گرفتن کادو و آماده شدن با تاکسی به سوی رستوران حرکت کردیم، همان جای قبلی که خالی بود نشستیم. 

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت پانزده...

امیر و چند پسر که از دوستان کوروش و یک دختر که خواهرش بود آمدند خواهر مهربانی داشت حسابی با تعریف‌هایش هندوانه زیر بغلم گذاشت، فقط امیدوار بودم که کوروش راجع به من حرفی نزده باشد. 

ده دقیقه از زمانی که با کوروش قرار داشتیم گذشته بود ولی هنوز او نیامده بود، در عوض سهراب، لیانا و یک خانم سن بالا آمدنو و جای قبلی نشستن بهار از دیدنش ناراحت شد ولی مهم نبود چون سهراب کس دیگری را می‌خواست. 

ده دقیقه‌ای که گذشت امیر به کوروش زنگ زد که گفت تصادف کرده و منتظر افسر است ولی تا نیم ساعت دیگر خودش را می‌رساند. بخاطر تصادف کردنش ناراحت بودم ولی از اینکه حالش خوب بود خوشحال بودم.

لیانا نزدیک آمد و گفت_ ببخشید شما همون همکلاسی‌های نامردِ سهراب همتی نیستین؟.

من، بهار و امیر به هم نگاه کردیم که بهار گفت_ بله خودمونیم، کاری داری؟.

لیانا که انگار خوشش می‌آمد بهار را حرص دهد با لبخند گفت_ با شما نه.

خطاب به امیر گفت_ من لیانام، همون‌طور که فهمیدین نزدیک ترین کس به سهرابم، هنوزم نمی‌خوای برام کاری کنی؟ من ازت خواهش کردم.

همان موقع خانمی که همراش بود دست لیانا را کشید و گفت_ دختر اینجا چیکار می‌کنی؟ یه لحظه ازت غافل شدما، بیا بریم.

لیانا دستش را کشید و گفت_ عزیزخانم یه لحظه وایستا کار دارم.

پس عزیزخانم این بود زیبا بود ولی خب پیر شده بود و صورتش چروک داشت. عزیز خانم گفت_ دخترِ من، قربونت برم، بیا بریم، الان باز آقا بیاد و ببینه نیستی ناراحت میشه هااا.

دخترک گفت_ عزیزخانم فقط ده دقیقه بذار حرفم و بزنم. 

عزیز خانم با ترس به اطراف نگاه می‌کرد لیانا سمت امیر برگشت و برگه‌ای را سمتش گرفت و گفت_ این شماره منه، اگه نامزد عزیزت ناراحت نمیشه زمانی که سهراب دانشگاه بود بهم زنگ بزن چندتا سؤال فقط ازت دارم. 

بهار اخم‌هایش را در هم کشید، ولی قبل از اینکه حرفی بزند لیانا به همراه آن خانم رفت. بهار ناراحت گفت_ دختره‌ی پرو خجالت نمی‌کشه که شماره میده اونم وقتی که من اینجام. 

امیر گفت_ ناراحتی نداره که عزیزم گفت چند تا سوال داره با شماره خودت زنگ میزنم که بعدا مزاحم نشه خوبه؟. 

 _ می‌خوای بهش زنگ بزنی؟. 

 _ دلم براش سوخت، ماه پیش هم خيلی التماس کرد و اینکه کنجکاو شدم که بدونم چیکار داره. 

بهار جوابش و نداد همان موقع کوروش آمد بعد خوردن کیک و غذا و دادن کادو ها، به خانه برگشتیم .... 

.... 

بهار با امیر قهر بود که چرا از نامزد سهراب شماره گرفته ولی من هم مثل امیر کنجکاو بودم که بدانم چه کار دارد کلی با بهار حرف زدیم تا قبول کرد امیر با گوشی بهار زنگ زد گوشی را روی بلندگو گذاشت از ان طرف خط دختری با صدای نازش گفت_ بله بفرمایید. 

امیر گفت_ سلام خانم من همکلاس سهراب همتی هستم دیشب شمارتون و بهم دادین که زنگ بزنم. 

دخترک چند ثانیه‌ای سکوت کرد و بعد به کسی که آن‌طرف خط بود گفت_ نمی‌دونم یه آقایی پشت خطه که میگه از همکلاسی‌های آقاست و دیشب بهش شماره دادم. 

کس دیگری گوشی را گرفت و گفت_ بفرمایین. 

امیر گفت_ شما دیشب تو رستوران بودین؟. 

دخترک پشت خط گفت_ ترانه اگه بفهمم با کسی درمورد این تلفن صحبت کردی من می‌دونم و تو، فهمیدی؟. 

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت شانزده...

بعد خطاب به ما گفت_ بله آقا منتظرتون بودم، راستش نمی‌دونم چجوری بگم، من فقط می‌خوام یکم درموردش ازتون سوال بپرسم. 
امیر گفت_ چه سوالی؟. 
لیانا مِن مِن کنان گفت_ اینکه چیکار می‌کنه؟ با کی می‌گرده؟ کجا میره؟همین.
 _ اسم این کار فضولی نیست؟ بهتر نیست یکم بهش اعتماد کنین اون دیگه نامزد شماست.
لیانا هوفی از سر بی حوصلگی کشید و گفت_ ترانه میشه انقد رو مخم راه نری خودم می‌دونم چیکار می‌کنم. 
ادامه داد_ من ازتون خواهش کردم آقا. 
امیر گفت_ خب تا جایی که من خبر دارم هیچ دوستی نداره و همیشه ساکت و آرومه، دیگه بیشتر از این چیزی نمی‌دونم. 
 _ نمی‌دونین یا نمی‌خواین بگین؟. 
_ ما فقط تو کلاس همو می‌بینیم و حتی سلام هم تاحالا بهم ندادیم. 
 _ باشه قبول، یه سوال دیگه دارم، مهتا کیه؟. 
 سه نفرمان متعجب به هم نگاه کردیم امیر گفت_ چطور چنین سوالی می‌پرسی؟. 
لیانا گفت_ قضیه‌اش مفصله تو یه فرصت مناسب براتون توضیح میدم الان فقط جواب منو بدین. 
 _ خب یکی از همکلاسی‌هامونه، حالا بگین از کجا اسمش و شنیدین؟. 
 _ خب چند وقت پیش از.... 
صدای کسی می‌آمد ولی متوجه نمیشدم که چه چیزی می‌گوید. دخترک گفت_ با اجازه کی اومدی اینجا؟.
آقایی که آن طرف خط بود گفت_ عزیزخانم دنبالت میگشت اومدم صدات کنم، با کی صحبت می‌کردی؟. 
لیانا گفت_ دوستمه، برو منم میام. 
بعد خطاب به ما گفت_ باشه قربونت برم، منم دوستت دارم حالا بعدا بهت زنگ میزنم کاری نداری؟. 
بهار گفت_ هی خانم چی داری میگی برای خودت .... 
دخترک حرف بهار را قطع کرد و گفت_ چی میگی خانم؟ فکر کردی من عاشق چشم و ابروی شوهرتم، فقط می‌خواستم کسی شک نکنه درضمن خیلی دلم می‌خواد مهتا رو ببینم، میشه لطفا بهش بگین! حالا بعدا زنگ میزنم خداحافظ. 
 بدون اینکه گوشی را قطع  کند رفت، چون صدای همان دختر پر عشوه آمد که میگفت_ نمی‌دونم اون سهراب احمق از چیه تو خوشش اومده که آوردت اینجا، همش دردسری. 
بعد انگار متوجه گوشی شد چون گفت_ خدا مرگم بده گوشی و چرا قطع نکردی؟. 

و قطعش کرد هر سه نفرمان متعجب به هم نگاه می‌کردیم. برایم سوال بود که مرا از کجا می‌شناخت؟.

دلم می‌خواست با او حرف بزنم و ببینم درمورد من چه می‌داند، ولی بهار حتما دوباره می‌خواست غر بزند که به پسر عموی شوهرش بی‌محلی کردم. 
کاش می‌توانستم تصمیم جدی درمورد کوروش بگیرم دلم نمی‌خواست بیشتر از این اذیتش کنم.... 
.... 
بعد از گذشت چند روز، از دانشگاه همراه امیر و بهار خارج شدم هنوز چند قدم نرفته بودیم که نامزد سهراب پیش روی‌مان سبز شد و با لبخند گفت_ سلام امیدوارم مزاحمتون نشده باشم. 
انقد تعجب کردیم که یادمان رفت سلام کنیم ولی انگار برایش اهمیت نداشت گفت_ خب  آقای محترم با مهتا صحبت کردی؟ کجاست؟ می‌خوام ببینمش. 

امیر به خودش آمد و گفت_ چرا انقد این دختر براتون مهمه؟ اصلا از کجا می‌شناسیش؟. 
یک دختری جلو اومد و گفت_ آقا این حرفا رو بذار برای بعد الان فقط جواب بده ما خیلی وقت نداریم. 
خواستم حرف بزنم که امیر گفت_ متاسفم تا ندونم چرا پیگیر این دختری، نمی‌تونم جواب تو بدم. 

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت هفده...

لیانا که تو ذوقش خورده بود گفت_ اسمش رو از زبون سهراب شنیدم می‌خوام بدونم کیه؟ چه شکلیه؟. 

تعجب کردم که چرا باید اسم من را بیاورد گفتم+ مهتا منم. 

دختره با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد و گفت_ تو؟ تورو قبلا تو رستوران دیدم، درسته؟. 

سرم را به نشانه تایید تکان دادم دخترک غریبه گفت_ بسه لیانا حالا که دیدیش بریم. 

لیانا به من گفت_ سر همین خیابون یه کافی شاپ هست نظرت چیه بریم و دو نفره یکم اختلاط کنیم؟. 

دخترک دوباره گفت_ عزیزخانم از دست شما دوتا آخر سکته میکنه. 

لیانا سر دختر داد زد_ بسه ترانه، لطفا ادامه نده خودم تمام عواقبش و می‌پذیرم. 

ترانه گفت_ به فکر من نیستی که چه بلایی سرم میاد. 

نمی‌فهمیدم درمورد چه چیزی و چه کسی صحبت می‌کنند، چه عواقبی؟ چه بلایی قرار است بر سرشان نازل شود؟ کلی سوال در ذهن داشتم، لیانا تسلیم شد و گفت_ میشه یه وقت دیگه با هم صحبت کنیم لطفا.

گفتم+ آره مشکلی نداره هر وقت بخوای اماده‌ام برای صحبت کردن. 

دخترک ذوق زده گفت_ ایول!حالا شماره‌تو بده خودم بهت خبر میدم. 

شماره‌ام را گفتم و لیانا در گوشیش ذخیره کرد و گفت_ به وقتش بهت زنگ میزنم و قرار می‌ذاریم ببخشید که مزاحمتون شدیم. 

ترانه دست لیانا را گرفت و کشان کشان سمت ماشین برد. 

امیر گفت_ چرا خودتو معرفی کردی من می‌خواستم بپیچونمشون. 

گفتم+ نمی‌دونم، ولی خیلی کنجکاوم بدونم باهام چیکار داره؟ چرا بايد سهراب اسم منو بیاره؟. 

بهار هووفی کشید و گفت_ معلومه از زندگیت چی می‌خوای؟ تو هنوز تکلیفت با خودت مشخص نيست؟ چرا انقد اون پسره مغرور برات مهمه؟ پس کورو‌ش چی؟. 

 + نمی‌دونم، هیچی نمی‌دونم، ولم کنین. 

به سمت خانه راه افتادم، در راه کلی فکر کردم ولی باز هم بین کوروش و سهراب گیر کرده بودم تصمیم گرفتم همه چیز را به روزگار بسپارم شاید با مرور زمان تکليفم مشخص شد، دیگر نه به سهراب فکر میکردم نه کوروش، اینجور خیلی بهتر بود.... 

 

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

*بخش سوم*

#پارت هجده... 

  کسی برایم آدرس فرستاده بود و نوشته بود_ لطفا یک ساعت دیگه بیا به این آدرس (...). 

برایم سوال شد که چه کسی آدرس را فرستاده؟ آدرس کجاست؟ پیام دادم+ شما کی هستین؟ با من چیکار داری؟. 

فقط نوشته بود_ لیانا. 

کمی فکر کردم یادم آمد آدرس همان خانه‌ای است که قبلا سهراب را تعقيب کرده بودم ولی چرا باید انجا قرار می‌گذاشت؟. 

می‌ترسیدم که بخواهد بلایی سرم بیاورد ولی خب چرا؟ یادم آمد که آن نامزد سهراب است، احتمالا حسودی‌اش شده که نامزدش اسم من را گفته و می‌خواهد سر به نیستم کند به خودم طعنه زدم که قضیه را جنایی نکن.

 با اینکه می‌ترسیدم ولی آماده شدم و سمت آدرس رفتم. 

نیم ساعت گذشته بود از زمانی که لیانا گفته بود ولی مهم نبود پیام دادم+ من رسیدم. 

 یکی دو دقیقه‌ای صبر کردم وقتی جوابی نشد زنگ زدم، ترانه جواب داد گفت _بله بفرمایید. 

گفتم+ سلام مهتام، بهم پیام داده بودین، خواستم بگم من رسیدم به مقصد. 

از لرزش صداش معلوم بود که جا خورده با مِن مِن گفت _الان؟ نیم ساعت دیر اومدی چرا؟. 

گفتم+ خب اگه ناراحتین می‌تونم برگردم. 

گفت_ نه همونجا که هستین بمونین، الان میام پیشتون. 

قطع کرد و حدودا پنج دقیقه طول کشيد تا آمد، تا رسید دست من را گرفت و پشت درخت‌هایی که همان نزدیکی‌ها بود برد و گفت_ مهتا خانم باید یکم منتظر بمونین تا آقا شایان بره، می‌ترسم شمارو ببینه و دردسر بشه. 

گفتم+ خب شما که انقد می‌ترسین چرا با من اینجا قرار گذاشتین؟ می‌تونستین خارج از اینجا همو ببینیم. 

گفت_ نه ممکن نبود، لیانا خانم و از رفتن به بیرون منع کردن تنها جا همینجاست ولی باید فعلا صبر کنیم. 

همان موقع در خانه باز شد و یک ماشین بیرون آمد جهت مخالف ما رفت. 

ترانه یک نفس راحت کشید و گفت_ خیلی خب رفت من میرم داخل، در و باز می‌ذارم بیا، فقط حواست باشه کسی نبینتت. 

سرم را تکان دادم، ترانه به سمت خانه رفت، پشیمان شدم و خواستم برگردم که ترانه بیرون آمد و با دست علامت داد که سمتش بروم، دوباره به داخل سرک کشید، وقتی به او رسیدم، دستم را گرفت و با عجله میرفت دیگر تقریبا داشتیم فرار می‌کردیم حواسم به اطراف بود حیاط قشنگ و بزرگ و سرسبزی داشت وسطش را سنگ فرش کرده بودن خیلی قشنگ بود ولی با یک نگاه هم میشد فهمید که خانه قدیمی است، سه الی چهار پله را بالا رفتیم که ناگهان صدای کسی از پشت سرمان آمد که گفت_ ترانه! بابا داری چیکار می‌کنی؟. 

ترانه ایستاد و من هم مجبور به اطلاعات شدم سمت صدا برگشتم ، یه آقای سن بالا با موهای جوگندمی ایستاده بود، ترانه گفت_ عمو رسول میشه به کسی چیزی نگی خودت که آقا رو می‌شناسی پوست از سرم می‌کنه. 

مرد یا همان عمو رسول گفت_ نگران نباش باباجان، من حرفی نمی‌زنم، فقط این خانم کیه؟. 

زیر لب سلام دادم که با مهربونی جوابم را داد، ترانه گفت_ از دوستای لیاناست، یه کار کوچیک داره زود میره. 

عمو رسول گفت_ باشه دخترم، من مواظب همه چی هستم فقط موقع رفتن حواست باشه ماهان نبینه، خدا به همراهتون. 

ترانه تشکر کرد و  داخل رفتیم، خانه‌اش خیلی بزرگ و قشنگ بود وسط سالن پله می‌خورد که از آنها بالا رفتیم کلی اتاق داخل راهرو بود همراه ترانه پشت دومین اتاق ایستادیم و در زد. لیانا در و باز کرد و گفت_ خوش اومدی، بیا تو. 

 ترانه هم داخل شد، اتاقش اندازه نصف خونه من بود ترانه گفت_ لیانا فقط یک ربع، زیاد طولش نده.

لیانا گفت_ باشه برامون شربت بیار لطفا و نذار ماهان بفهمه. 

ترانه آروم سر تکان داد و رفت. خیلی دلم می‌خواست بدانم ماهان چه کسی بود که همه از او گریزان بودند.

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت نوزده...

لیانا دستم را گرفت و رو تختش نشاند و گفت_ خب تعریف کن چیکارا می‌کنی. 

ازش متنفر بودم چون قلب سهراب را بدست آورده بود به جای اینکه به سوالش جواب بدهم، گفتم+ اومدم اینجا ببینم قضیه چیه؟ چرا دنبال من می‌گشتی؟اصلا منو از کجا می‌شناسی؟ . 

تو ذوقش خورد، انتظار این را نداشت پوکر شد و گفت_ گفتم که اسمتو اتفاقی از زبون سهراب شنیدم برام جالب بود بفهمم کی هستی. 

 + چرا باید آقای همتی اسم منو بیاره؟. 

 _ نمی‌دونم! همشو نشنیدم، داشتم از جلو اتاقش رد میشدم شنیدم که فقط گفت اون دختره مهتا شَ.... 

 + شریفی. 

بشکنی زد و گفت_ اره شریفی، گفت تو هم مثل اون دختره، مهتا شریفی برات مهم نیست که چه بلایی ممکنه سرت بیاد ،فقط همین و شنیدم . 

برام سوال بود که منظورش از بلا چه چیزی بود ؟ چرا باید سرم بلا بیاید؟ اصلا چه کسی می‌خواهد بلا بیاورد؟ نمی‌توانستم از او بپرسم خیلی سوال توی ذهنم بود دیگر داشتم کلافه میشد گفتم+ منظورت چیه؟ کی میگفت؟ به کی می‌گفت؟. 

گفت_ سهراب می‌گفت، به کی و مطمئن نیستم چون اون روز اینجا هیچ کی نبود ولی حدس می‌زنم تلفنی به دوستش شایان بگه. 

همه چیز عجیب بود مخصوصا اینکه سهراب دوست داشته باشد. گفت_ ببینم تو با سهراب رابطه‌ات چطوره؟ دوستش داری؟. 

از حرفش جا خوردم و گفتم+ نه چرا باید دوستش داشته باشم؟. 

خندید و گفت_ خب بابا چرا میزنی؟ آخه تو رستوران حواسم بهت بود که هی نگاهش می‌کردی، و اینکه می‌دونم که تو دانشگاه هم بهش توجه می‌کردی و ازش تقلید می‌کردی. 

خجالت کشیدم گفتم+ تو چیکاره آقای همتی هستی؟. 

در زدن، لیانا ترسیده بود ولی چرا؟ نمی‌دونم، گفت_ کیه؟. 

از آن طرف صدای یک زن آمد گفت_ لیانا جان برات شربت اوردم. 

لیانا انگار خیالش راحت شد گفت_ بیا تو. 

در را باز کرد، عزیز خانم بود که با یک سینی شربت داخل آمد، با لبخند سلام داد به احترامش بلند شدم و سلام دادم قیافه‌اش خیلی مهربون بود شربت تعارف کرد برداشتم و نشستم.

عزیزخانم رو به لیانا گفت_ دخترم! دوستت تا کی قراره اینجا باشه؟. 

با اینکه ناراحت شدم ولی سعی کردم به بروز ندهم. گفتم+ دیگه می‌خواستم برم. 

شربت را داخل سینی که دست عزیز خانم بود گذاشتم و بلند شدم و به سمت در رفتم، لیانا با ناراحتی گفت_ عزیز خانم!.

 روبروی من ایستاد و گفت_ چرا ناراحت شدی، عزیز خانم منظوری نداشت فقط سوال پرسید، بیا بشین می‌خوایم صحبت کنیم.

دستم را کشید، دوباره رو تخت نشاند ولی دلم نمی‌خواست جایی بمانم که به شخصیتم بی‌احترامی شود. 

 لیانا گفت_ عزیزخانم شربت و بده به من و برو پایین، هرموقع سهراب اومد بهم خبر بده دلم نمی‌خواد مهتا رو اینجا ببینه.

گفتم+ اگه اجازه بدی میرم ،انگار وجود من خيلی نگرانتون کرده.

عزیزخانم گفت_ دخترم مارو ببخش، حقیقتش آقا از اینکه کسی بی‌اجازه و دعوت بیاد خونه‌اش خوشش نمیاد بخاطر لیانا‌جان می‌تونی ده دقیقه دیگه هم بمونی.

از اتاق رفت دلم گرفت منکه با دعوت آمده بودم و لیانا نمی‌گذاشت بروم.

 شربت را سر کشیدم خیلی خوش مزه بود باز هم دلم می‌خواست ولی حیف که کسی از من خوشش نمیامد، از حرفای لیانا چیزی نمی‌فهمیدم فقط به رفتن فکر می‌کردم پنج دقیقه‌ای گذشت از جا بلند شدم که لیانا گفت_ چیشد یهو؟ کجا میری؟.

گفتم+ زمانم تموم شد می‌خوام برم. 

مجددا سمت در رفتم، جلویم ایستاد و گفت_ میشه بازم ببینمت؟.

گفتم+ آره ،ولی هرجایی به غیر از اینجا.

خندید و قبول کرد از اتاق خارج شدم و با ترانه که به سراغم می‌آمد از ویلا خارج شدم، نمی‌دانستم چرا همه از صاحب خونه می‌ترسیدند؟ چرا لیانا نمی‌توانست از خانه خارج شود؟ چرا سهراب آن حرف را راجع‌به من زده؟ حس بدی داشتم.....

 

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت بیست...

روز جمعه ساعت دو تا چهار می‌دانستم که سهراب به کتابخانه‌ای که چند خیابان با دانشگاه فاصله داشت، می‌رفت، انگار عادتش بود چندین بار که رفته بودم متوجه شدم و زمانی که نمی‌توانستم بروم بهار را می‌فرستادم تا مطمئن شوم.
وارد کتابخانه شدم حدسم درست بود چون داشت از بین قفسه‌ها کتاب انتخاب می‌کرد من هم چندتا قفسه رو سرسری نگاه کردم و جایی که سهراب بود رفتم طوری وانمود کردم که انگار اتفاقی بوده، داشتم بین کتاب‌ها می‌گشتم که حس کردم کسی کنارم ایستاده سر چرخاندم و نگاهش کردم به قفسه تکیه داده بود، دست به سینه و عصبانی نگاهم می‌کرد از نگاهش ترسیدم، ولی خودم را جمع و جور کردم و گفتم+ آقای همتی! شمایین؟.

ولی حرف نمیزد.
 همیشه آرام و خنثی بود و من اولین بار بود اخمش را می‌دیدم گفتم+ مشکلی پیش اومده؟.
با عصبانیت گفت_ منو تعقيب می‌کنی؟ چرا همیشه جلوم سبز میشی؟.
انتظار این رفتار را نداشتم ، من فقط می‌خواستم ببینمش، کاری به کارش نداشتم ولی انگار حضور من ناراحتش می‌کرد آرام گفتم+ من اومدم کتاب بخرم به شما کاری ندارم.
نیشخندی زد و گفت_ دست از سرم بردار من دیگه نامزد دارم و به تو هم علاقه‌ای ندارم.
قلبم شکست باورم نمیشد آنقدر صریح حرفش را بزند. 
حالم بد شد هر لحظه ممکن بود سرم گیج برود و زمین بخورم، به جای خالی سهراب زل زده بودم، دلم از بی‌مهریش ضعف رفت، کاش فقط کمی با من مهربان بود سعی کردم بیخیال باشم و کتاب بردارم ولی بی‌فایده بود اشک‌هایم جاری شد، همان موقع صدای کوروش را از پشت سرم شنیدم که گفت_ بالاخره پیداتون کردم.
اشک‌هایم را پاک کردم و طرفش برگشتم، گفتم+ شما اینجا چیکار می‌کنین؟.
با خجالت گفت_راستش از دانشگاه تا اینجا دنبالتون بودم تا باهاتون صحبت کنم.
گفتم+بفرمایید چی می‌خواین؟.
گفت_ اگه اجازه بدین بریم یه جا بشینیم و صحبت کنیم.
سرم را تکان دادم و از کتابخانه خارج شدیم، سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
 منتظر حرف زدنش بودم، ولی انگار او دنبال مقصد بود تا اینکه جلوی یه کافی شاپ نگهداشت و از من خواست پیاده شوم خیلی مشتاق شنیدن حرف‌هایش بودم. 
روی صندلی پشت میز نشستیم و قهوه سفارش دادیم داشتم نگاهش می‌کردم که مدام این دست و آن دست می‌کرد می‌خواست من را دق بدهد خواستم بحث و باز کنم گفتم+ خوب هستین شما؟.
با لبخند نگاهم کرد و گفت_ خیلی ممنون شما خوبین.
 + خب چی می‌خواستین بهم بگین؟.
سرش را پایین انداخت و گفت_ راستش نمی‌دونم چطور بگم.
دلم می‌خواست سریع‌تر حرف بزند چون کم کم عصبی میشدم گفت_ راستش من راجع‌به شما با خانواده‌ام صحبت کردم خواستم اگه اجازه بدین شما رو.

نفس عمیق کشید و گفت_ از بزرگترتون خواستگاری کنم.
حس می‌کردم از حرفش سرخ شدم، خیلی یهویی بود از خجالت سرم را پایین انداختم گفت_ می‌دونم که الان بزرگتر شما خواهرتونه، شماره نداشتم مجبور شدم به خودتون بگم حالا ممکنه که شمارشو بدین تا باهاشون قرار بذارم؟.
نمی‌توانستم حرف بزنم اصلا چی می‌گفتم؟ شماره را می‌دادم تا به خواستگاری بیایند؟ پس سهراب چی؟ ناگهان جمله‌ی آخرش به ذهنم آمد (دست از سر من بردار من نامزد دارم و به تو هیچ علاقه‌ای ندارم ) تصمیم گرفتم شماره آنا را بدهم باید با او ازدواج می‌کردم، اینجور از بلاتکلیفی هم در می‌آمدم. 
کمی طولش دادم و در نهایت شماره را دادم و از کافه خارج شدم تا بیشتر خجالت نکشم در مسیر خانه گوشی‌ام زنگ خورد لیانا بود، ولی نباید جواب می‌دادم چون او طرف سهراب بود و من می‌خواستم ازدواج کنم اهمیت ندادم ولی او هم ول کن نبود و مدام زنگ میزد شاید سه یا چهار بار زنگ زد، جواب دادم و گفتم+ بله چی می‌خوای هی زنگ میزنی؟.
 

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت بیست و یک...

گفت_ چرا جواب نمیدی؟ می‌دونی چندبار زنگ زدم.
با عصبانیت گفتم+ خب حالا بگو ببینم چیکار داری؟.
 _ چته! چرا انقد عصبانی تو؟.
 + اگه کار نداری قطع کنم؟.
 _ کار دارم، می‌خوام ببینمت لطفا.
+ ولی من نمی‌خوام ببینمت، اون روز به اندازه‌ی کافی بهم بی احترامی شد لطفا دیگه زنگ نزن.
گوشی را قطع کردم و نه به تماسش اهمیت دادم و نه به پیامش که نوشته بود_ فردا ساعت ده صبح بیا به آدرس .....
با اینکه هنوز هم کنجکاو بودم بدانم چرا درمورد من حرف زده بودن، ولی باید بی‌اهمیت میشدم. 
ساعت ده فردای آن روز  طبق معمول با بهار و امیر توی کافه نشسته بودیم. دوباره لیانا زنگ زد و من قطع کردم و درعوض پیام دادم+ من با دوستام اومدم بیرون و نمی‌خوام تورو ببینم.
پیام داد_ من هیچ دوستی نداشتم و فکر می‌کردم ما با هم دوستیم.
نمی‌دانم چرا بخاطرش ناراحت شدم. بهار با لبخند گفت_ کیه؟ آقا کوروشه؟. 
سرم را به نشانه نه تکان دادم خورد تو ذوقش و گفت_ پس کیه؟. 
قبل از اینکه جواب بدم گوشی‌اش زنگ خورد نگاه کرد و گفت_ این دیگه کیه؟. 
و جواب داد_ بله بفرمایید. 
انگار از کسی که پشت خط بود خوشش نیامد اخم کرد و گفت_ بله شناختم، چیکار داری؟.

_........

_ نخیر چرا باید اجازه بدم با نامزدم صحبت کنی.
امیر با تعجب گفت_ کیه؟. 
بهار گوشی را از گوشش جدا کرد و گفت_ همون دختره است که تو رستوران بهت شماره‌ داد. 
امیر گوشی را از آن گرفت و رو بلندگو گذاشت و گفت_ بفرمایید خانم چرا باز زنگ زدی؟. 
این وسط بهار از امیر ناراحت شد که چرا جواب دختره را داده.
 لیانا گفت_ ببخشید که مزاحمتون شدم من با مهتا قرار داشتم ولی نیومد، خواستم باهاش صحبت کنین و راضیش کنین که بیاد. 
امیر گفت_ بهش زنگ زدین؟. 
_ آره هم زنگ زدم هم پیام دادم ولی جواب نداد. 
امیر با نیشخند گفت_ خب وقتی جواب نداده یعنی دوست نداره بیاد دیگه، چه اجباری هست. 
 _ نمی‌دونم چرا از من خوشتون نمیاد من مگه چیکار کردم که انقد باهام بد رفتاری می‌کنید؟. 

 _ دلیلی نداره که ازتون خوشم بیاد من خودم نامزد دارم. 
لیانا هووفی کشید و گفت_ منظورم همتون بودین، تو، نامزدت، مهتا، من چه گناه‌ی کردم جز اینکه دختر سهرابم. 
سه تایی با چشمای گرد شده به هم نگاه کردیم، کی باورش میشد که لیانا دختر سهراب باشد؟ مگر او چند سالش بود که یک دختر چهارده یا پانزده ساله داشته باشد؟ امیر با تعجب گفت_ ببخشید صداتون قطع شد میشه دوباره بگین. 
لیانا گفت_ گفتم به مهتا بگو بیاد می‌خوام ببینمش و باهاش صحبت کنم فعلا خدانگهدار. 
سریع قطع کرد امیر گفت_ دخترِ سهراب بود؟. 
بهار گفت_ امکان نداره مگه اون چند سالشه؟. 
گفتم+ خب اگه دخترشه، چرا باید خودش و نامزدش معرفی کنه؟. 
و هیچ کدام جوابی برای این سوالات نداشتیم باید می‌رفتم و می‌دیدمش تا می‌فهمیدم موضوع چیست؟ بلند شدم و بیرون رفتم و به بهار که مدام صدایم میزد اهمیت ندادم یک تاکسی گرفتم و به سمت آدرسی که لیانا برایم فرستاده بود حرکت کردم یه مرکز خرید بود، راحت پیدایش کردم تو کافه نشسته بود نزدیکش شدم و سلام دادم با مهربانی بلند شد و گفت_ سلام عزیزم خوش اومدی بیا بشین. 
باورم نمیشد من به او بی‌احترامی کردم و او با من مهربان بود نشستیم پشت میز گفت_ چرا انقد دیر کردی؟ الان سهراب میاد و نمی‌ذاره باهم صحبت کنیم. 
گفتم+ تو با آقای همتی چه نسبتی داری؟. 
لبخند زد و گفت_ کنجکاو شدی، آره؟. 
بعد از چند ثانیه سکوت، گفت_ ما الان باهم دوستیم دیگه، آره؟. 

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

پارت بیست و دو...

+ تو چرا می‌خواستی منو ببینی؟ چی می‌خوای بگی؟. 
 _ خب من می‌خوام یه دوست پیدا کنم کی بهتر از تو؟ هم مهربونی هم با ادبی هم خوشگلی. 
+ لیانا تو و آقای همتی چه نسبتی با هم دارین؟. 
 _ جواب تو میدم ولی قبلش می‌خوام بدونم منو دوست خودت می‌دونی یا نه؟. 
نمی‌دانستم چرا آنقدر محتاج دوست بود، یک دختر با ان همه رفاه و امکانات، چرا باید رفاقت را گدایی کند؟ من باید چی کار می‌کردم؟ قبول می‌کردم یا نه؟ اگر قبول نمی‌کردم شاید واقعیت را نمی‌فهمیدم گفتم + تو می‌خوای با هم دوست باشیم؟ ولی تو که نمی‌تونی زنگ بزنی، نمی‌تونی بیای بیرون، پس این دوستی به چه دردی می‌خوره؟. 
با ناراحتی سرش را پایین انداخت و گفت_ می‌دونم! ولی می‌خوام تو دلم امیدوار باشم که بجز نگین و سپیده یک دوست دیگه هم دارم. 
نگین و سپیده را نمی‌شناختم ولی خودش گفت که دوستانش هستند. گفتم+ تو خیلی مهربونی. 
لبخند زد و گفت_ خب نظرت چیه؟ حالا دوستیم؟. 
منم لبخند زدم و سرم را تکان دادم و گفتم+ منم بجز بهار دوستی ندارم، بدم نمیاد دوستی با تو رو تجربه کنم. 
خیلی ذوق زده شد دلم برایش سوخت و به افتخار دوست شدن‌مان بستنی سفارش داد. 
دلم می‌خواست بدانم سهراب چند سال دارد؟ زنش کجاست؟ مگر چند سالگی ازدواج کرده که لیانای خرس گنده را داره؟. 
داشتیم بستنی می‌خوردیم که سهراب هم آمد و نشست و گفت_ دو دقیقه هم نمیشه تورو تنها گذاشت حتما باید یک گندی بزنی؟. 
بعد با عصبانیت رو به من گفت_ مگه نگفتم نمی‌خوام ببینمت چرا اومدی اینجا؟. 
قیافه‌اش ترسناک شده بود نمی‌توانستم حرف بزنم لیانا بستنی خودش را سمت سهراب هل داد و گفت_ بیا بستنی بخور خنک شی بعد با هم صحبت می‌کنیم. 
 وقتی دید سهراب کاری نمی‌کند، گفت _ خب تو گفتی  معاشرت با دوستام که مشکلی نداره مهتا هم دوستمه دیگه. 
سهراب با همان اخم به لیانا نگاه کرد و گفت_ اون‌ وقت از کی؟. 
لیانا با ذوق گفت_ از ده دقیقه پیش. 
سهراب نگاهش را معطوف به جای دیگری کرد و گفت_ میریم خونه، بعد من می‌دونم و تو. 
خیلی آشکار غم و ترس را در قیافه‌ی لیانا دیدم مگر قرار بود چیکار کند که این دخترک طفل معصوم آنقدر ترسیده بود ، دستش را گرفتم و سمت خودم کشیدم و در گوشش گفتم+ من میرم، نمی‌خوام برات دردسر درست کنم. 
گفت_ نه بمون داره شوخی می‌کنه. 
ولی قیافه‌اش این را نشان نمی‌داد خیلی کنجکاو بودم بدانم چرا همه از سهراب می‌ترسند. 
یک آقایی کنار سهراب نشست و گفت_ چقد این معامله‌های تجاری خسته کننده است.
سهراب گفت_ تموم شد؟.
پسر سر تکان داد و گفت_ آره بالاخره.
بعد با لبخند رو به من گفت_ نمی‌خواین این خانم رو معرفی کنین؟.
لیانا گفت_ دوست منه.
 _ خب این دوست شما اسم نداره؟.
سهراب بدون توجه و نگاه کردن به کسی گفت_ مهتا شریفی.
لبخند پسرک ماسید و به سهراب نگاه کرد و آرام سر تکان داد و باز به من نگاه کرد با یک لبخند مصنوعی گفت_خوشوقتم مهتا خانم، شایانم.
رو به لیانا گفت_ لیانا جون دوستت رو امشب دعوت کن برای مهمونی.
لیانا با ذوق گفت_ واقعا می‌تونم دعوتش کنم؟.
 _ البته عزیزم.
بلافاصله سهراب گفت_خیر چنین اجازه‌ای نداری.
لیانا پوکر شد و گفت_ بابایی دیگه.
سهراب دستش رو روی میز گذاشت و خودش را جلو کشید و گفت_صد دفعه گفتم وقتی راجع‌به غریبه‌ها چیزی میگم لج نکن، نمی‌تونیم به هر کی که میاد تو زندگی‌مون اعتماد کنیم، این بحث و تمومش کن. 

ازش ترسیدم الان می‌فهمم چرا همه ازش وحشت دارن لیانا بغض کرده بود قیافه‌اش بهم ریخته بود شایان گفت_ داداشم یکم آروم، خودت که می‌دونی چقد دل نازکه، حالا امشب بیاد که مشکلی....
سهراب حرفش و قطع کرد و گفت_ در این مورد کسی حرف نمی‌زنه، انگار شرایط و درک نمی‌کنی.

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

#پارت بیست و سه...

لیانا بلند شد و رفت سهراب گفت_ اگه از پاساژ بری بیرون پدرتو درمیارم.
حالم ازش بهم می‌خورد او اصلا آدم خوبی نبود حق با بهار بود. 
منم بلند شدم و کنار لیانا که روی نیمکت‌های جلوی در نشسته بود نشستم، صورتش خیس بود حالا می‌فهمم چرا آنقدر گدای محبت است، به این خاطر که کلی بی‌مهری دیده بود گفتم+ اون لعنتی واقعا پدرته؟.
بهم نگاه کرد و سرش را به نشانه نه تکان داد نمی‌فهمیدم چه می‌گوید خودش گفت فرزند سهراب است حالا تکذیب می‌کند! واقعا گیج کننده بود گفتم+ خب اگه پدرت نیست چرا انقد به حرفش گوش میدی؟.
با ناراحتی گفت_ اون خیلی برام زحمت کشیده و خرج کرده نمی‌تونم بهش گوش نکنم.
+ ببینم پدر و مادرت کجان؟.
با بغض گفت_ مادرم طلاق گرفت و با یکی دیگه ازدواج کرد و پدرم هم نمی‌دونم کجاست، سهراب نمی‌ذاره درموردش صحبت کنم من برای هیچکی مهم نیستم کاش کاش من می‌مردم.
بغلش کردم و گفتم+ این چه حرفیه دیوونه، تو خیلی هم مهمی حداقل برای من.
_ راست میگی؟!.
دلم برای معصومیت و مظلومیتش سوخت. این دختر خیلی کمبود داشت گفتم+ خب ما با هم دوستیم دیگه، نیستیم؟.
از من جدا شد و با خوشی سر تکان داد و گفت_ آره با هم دوستیم، تو بهترین دوستی هستی که دارم.
بهش لبخند زدم، سهراب و شایان آمدند سهراب گفت_ بریم.
لیانا بهش اهمیت نداد و رو به گفت_ جمعه ساعت دو تا چهار عصر یکی از  دوستام می‌تونه بیاد پیشم، میشه این هفته رو تو بیای؟.
گفتم+ اگه قراره بهم بی احترامی بشه نمیام.
_ نه من بهت قول میدم که کسی بهت بی احترامی نمی‌کنه.
سهراب رفت سمت در گفتم+ باشه جمعه ساعت دو میام پیشت.
لیانا طفلی از خوشی می‌خواست بال دربیاورد بلند شد شایان نزدیک آمد و گفت_ لیانا، من با سهراب حرف زدم و راضیش کردم دوستت بیاد مهمونی، خودت ازش دعوت کن.
لیانا گفت_ چقد عجیب که  قبول کرد، ولی خوبه.
رو به من گفت_ امشب تولده عزیز خانمه می‌شناسیش که؟.
سر تکان دادم ادامه داد_ می‌خوایم براش جشن بگیریم تو هم می‌تونی بیای، من از اومدنت خوشحال میشم.
بلند شدم و گفتم+ نه عزیزم نمیام دلم نمی‌خواد قیافه عبوس اون مردک رو ببینم.
لیانا یک لبخند گنده زد و گفت_ وای الان سهراب بشنوه پدر جفت‌مون رو درمیاره.
.....
من برای تولد نرفتم ولی نمی‌توانستم زیر قولم بزنم و دل لیانا را بشکنم حاضر و منتظر بودم که ساعت دو شود تا بتوانم به دیدن لیانا بروم.

بهار بهم زنگ زد و خواست با امیر و کوروش پارک برویم و من هم بهانه آوردم که سرم درد می کند الان لیانا برایم خیلی مهم تر بود.
ساعت یک و نیم بود به مقصد خانه لیانا تاکسی گرفتم. 
وقتی رسیدم زنگ زدم و برایم در را باز کرد و وارد شدم، اینبار بی ترس بی ترانه.
 سهراب کنار شومینه نشسته بود و کتاب می‌خواند وقتی من را دید تعجب نکرد انگار می‌دانست که میایم لیانا که طبقه بالا بود روی نرده‌ها نشست و با ذوق به پایین سر خورد و گفت_ خوش اومدی، دوست داری بریم تو حیاط یا اتاق؟.
نمی‌دانستم کدام را انتخاب کنم گفتم+ هرجور که خودت دوست داری. 
 _ پس بریم تو حیاط، از خونه بودن خسته شدم. 
قبول کردم و خواستیم برویم که سهراب گفت_ ساعت چهار اینجا باش کارت دارم.
بعد سرش را بالا آورد و نگاه کرد و گفت_ تنها. 
اخم‌هایم را در هم کشیدم، هنوز نیامده بودم و داشت بی احترامی می‌کرد لیانا دستم را گرفت و به سمت بیرون کشید و گفت_ بهش اهمیت نده ، اون دوست نداره کسی بیاد اینجا. 
بیخیال شدم و همراهش رفتم در آلاچیق گوشه‌ی حیاط نشستیم انگار از قبل همچی محیا بود، روی میز پارچ شربت، یک دیس شیرینی، شکلات و تخمه  گذاشته بودن و برایم جالب بود که بدانم وقتی اینجا کلی تنقلات گذاشتند چرا پیشنهاد داد که به اتاقش برویم. 

ویرایش شده توسط Mahdieh Taheri

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...