Mga ارسال شده در 4 آذر اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آذر (ویرایش شده) نام رمان: شبهای دوستداشتنی نام نویسنده: مبینا پورمحیآبادی ژانر: علمی تخیلی، رازآلود، معمایی، ماجراجویی، هیجان انگیر ساعات پارتگذاری: روزهای فرد خلاصه: سورا یک نابغه است! او از ضعف بدنی رنج میبرد و پس از یک حادثه توان پاهایش را از دست داده، با پدرش زندگی میکند...و از آرزوهایش هر چقدر را که بتواند برآورده میکند، اما یک شب یک اتفاق خیلی عجیب برایش میافتد که زندگی اش را متحول میکند... ناظر: @sarahp ویرایش شده 19 آذر توسط Mga 1 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/4540-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B4%D8%A8%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA%E2%80%8C%D8%AF%D8%A7%D8%B4%D8%AA%D9%86%DB%8C-mga-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Nasim.M ارسال شده در 4 آذر اشتراک گذاری ارسال شده در 4 آذر سلام نویسندهی گرامی! به خانهی دوم اهل قلم خوش آمدی؛ جایی که واژههایت شنیده میشوند و هر خط از رمانت، پژواکی در دل خوانندگان خواهد داشت. از انتخاب انجمن ما برای میزبانی اثرت، صمیمانه سپاسگزاریم و حضورت را خوشآمد میگوییم. ✅اکنون رمان شما با موفقیت تأیید شد.✅ از این لحظه میتوانی پارتگذاری رمان را در تاپیک مربوطه آغاز کنی و مطمئن باش که ما در تمام مسیر کنارت خواهیم بود. بهزودی مدیر بخش @Nasim.M ناظر همراهت را تگ خواهد کرد تا در ویرایش و نظمدهی ساختاری رمان، راهنمای تو باشد. 📌 لطفاً به نکات زیر توجه داشته باش: برای حفظ نظم بخش رمانهای درحال تایپ، ضروریست به نکات ویراستاری و راهنمای ناظر توجه کامل داشته باشی. در صورتی که تعداد پارتهای منتشر شده از رمانت به ده پارت برسد و هنوز ویرایش نشده باشند، بقیهی پارتها تایید نخواهند شد. اگر ویرایشها را انجام دادی، میتوانی از طریق تاپیک مخصوص، درخواست بازگشایی به تالار اصلی رمانت بدی. یادمان باشد: تعداد پارتهای ویرایشنشده نباید از ده پارت بیشتر شود. 📚 برای آشنایی با قوانین بخش، نکات نگارشی و درخواست جلد، میتوانی از پیوندهای زیر استفاده کنی: قوانین مهم تایپ رمان آموزش نویسندگی درخواست طراحی جلد رمان با آرزوی قلمی روشن، الهاماتی بیپایان و دلنوشتههایی ماندگار 🌿 مدیریت انجمن نودهشتیا 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/4540-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B4%D8%A8%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA%E2%80%8C%D8%AF%D8%A7%D8%B4%D8%AA%D9%86%DB%8C-mga-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-20298 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mga ارسال شده در 19 آذر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آذر (ویرایش شده) #پارت_یک سلام دفترچه خاطرات نازنازی...همان طور که میدانی من سورا هستم... پدر و مادرم و بقیه همه میگویند که من دختری خیلی پر انرژی هستم. سرشار از انرژی، اینقدر زیاد که میتواند سرسام آور باشد، ولی بیشتر وقتها فوقالعاده است. اما متاسفانه من از وقتی که یادم میآید بدن خیلی ضعیفی داشتم، همیشه بیمار بودم، خیلی به سختی میتوانستم مدرسه بروم، با این وجود همیشه میرفتم یا حداقل سعی میکردم که بروم. ولی یک روز وقتی که هشت سالم بود یک تصادف بدجور داشتم این باعث شد دیگر نتوانم مدرسه برم یا کلا هرجایی که بخواهم برم، آره من..... بگذریم دوست ندارم توی تو چیزهای ناراحت کننده بنویسم، میخواهم چیزهای قشنگ بنویسم که بعدا وقتی میخوانمت خواطرات شاد یادم بیاید. به هر حال بعد از اینکه دیگر نتوانستم برم مدرسه، یاد گرفتم درسم را در خانه، خودخوان و به صورت مجازی بخوانم، پدرم فقط من را سالی دو سه بار به مدرسه میبرد تا امتحانات پایانی را بدهم و بتونم بروم سال بعد، و خب از آنجایی که من دختر خیلی باهوشی هستم، همه را خیلی خوب و راحت میگذرانم، درس خوندن اصلا کاری ندارد! پس بیشتر وقتم را صرف سرگرمیهایم می کنم، سرگرمی مورد علاقهام، ساختن چیزای جالب، بازیهای ویدیویی و از همه مهم تر کتابها هستند، قبول داری خواندن یک صفحه کتاب میتواند تمام غمهای یک روزت را پاک کند؟ بسته به نوشته و نویسنده حتی یک هفته، یک یکماه، یا یکسال! خواندن کتاب واقعا هیجان انگیز است، مخصوصا مجلات علمی، و کی فکرش را میکرد یک نوشته اینقدر میتواند شگفتانگیز باشد، مثلا بعضی از رمانها، نه مخصوصا بغی از رمانها.... زیاد دوست ندارم به کاری که نمی توانم بکنم فکر کنم، بیشتر ترجیح میدهم به کاری که می تونم انجام بدهم فکر کنم، مثلا دوست دارم در آینده نویسنده بشوم، نوشتن خیلی خوب است اگر روزی بتوانم کتابهایی به این زیبایی بنویسم محشر میشود، البته اگر بخواهم واقع بین باشم اصلا نمیتوانم، نمیدانم چرا یعنی ذوق و شوق نویسندگی ندارم؟!...البته اگر میشد انتخاب کنم ترجیح میدادم طراح صنعتی یا مهندس رباتیک بشوم ولی در این زمینه استعداد زیادی ندارم تازه هزینه خیلی زیادی هم نیاز دارد، مثلا ثبتنام در کلاسها و خرید کتاب و عدوات و وسایلش، من نمیدانم از کجا این همه پول را تهیه کنم، من که نمیتوانم بروم بیرون و کار کنم، پس تنها کاری که می توانم بکنم این هست که سرگرمی مورد علاقهام را ادامه بدهم داستان جدید بنویسم و آنهارا برای افراد مختلف بفرستم تا شاید بالاخره یکی خواست یکی از آنها را بخرد. پس شاید باید بگویم به همین چیزهایی هم که ساختم راضیم! واقعا کار دستم را دوست دارم، صحبت از دوست داشتن شد میدانی! بهترین دوستان من کائه و شیرو هستند! از وقتی که می رفتم مدرسه با آنها دوست شدم، آنها همیشه هوایم را داشتند و بهم سر می زنند ولی بیشتر با دوستان عروسکم هستم، آنها خیلی بامزهاند، بعضی وقتا هم دختر کوچولوی همسایه بقلی برای بازی با آنها میآید اینجا و اگر خراب شوند میتوانم درستشان کنم، خیلی کیف می دهد، به هر حال درست کردن وسایل خراب کار مورد علاقم هست و حتی میشود قطعات وسایل خراب را جدا کرد و چیزای جدیدتر ساخت اینکه ببینم ایدهها به واقعیت تبدیل شوند، میتواند شگفت انگیز باشد... هفته پیش تولد ۱۰ سالگی من بود و حتماً با خودت فکر کردی که چرا شروع کردم به نوشتنت.. خب برای اینکه حس میکنم روز تولدم روزی بود که باعث میشود زندگی من متحول شود، دلیلش هم خیلی ساده است چون من، دوتا شدم... بعد از اینکه با پدرم و دوستانم، جشن تولد گرفتیم برای پدرم کاری پیش آمد، برای همین هم با عجله رفت، من ناگهان سردرد شدیدی گرفتم، حس کردم که تب کردم، حالم خیلی بد بود حتی بیهوش شدم، وقتی بیدار شدم متوجه شدم که هنوز کمی سردرد دارم ولی فورا آنرا فراموش کردم چون وقتی به آینهی روبروی تختم خیره شدم متوجه شدم که چهرهام کلا تغییر کرده! علاوه بر اینکه صورتم تغییر کرده رنگ موها و چشمهایم عوض شده قبلاً رنگ موهایم قهوهای روشن رو به کمی خرمایی بود و رنگ چشمم عسلی، برای همین به من میگفتن که دختر خیلی زیبایی هستم، و الان رنگ هر دو سیاهتر از سیاه شده! مشکی! و از آن مهمتر در بدنم حس سبکی میکنم، انگار که جاذبه روی من تاثیری ندارد، هیچ احساس درد و مریضی نمیکنم، من میتوانم راه بروم!! خیلی سریع بدوم! خیلی بلند بپرم! خیلی قوی شدم! این یک بدن فوق العاده است!! و بعد به خودم آمدم که چطور باید این موضوع را برای پدرم توضیح بدهم؟! ممکنه سرش منفجر شود یا باور نکند یا از شوک یه چیزیش بشود در همین فکر بودم که ناگهان پدرم وارد اتاقم شد و با دیدن من متعجب شد: تو کی هستی، اینجا چیکار میکنی؟ منم خیلی هول کردم همین طوری از دهنم پرید که: من خواهر سورا جانم!!! ویرایش شده 22 آذر توسط Mga 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/4540-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B4%D8%A8%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA%E2%80%8C%D8%AF%D8%A7%D8%B4%D8%AA%D9%86%DB%8C-mga-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-20401 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
Mga ارسال شده در 19 آذر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آذر (ویرایش شده) #پارت_دو پدر زحمت کشم واقعا دوست داشتنی ست، پدر و مادرم در سن کم با هم ازدواج کردند و بعد از ۶ سال من را به دنیا آوردند، اما مادرم چند سال پیش فوت کرد و پدرم از من مراقبت میکرد، تا به خودم آمدم دیدم که بابا صدایش کردم و بغلش کردم، به که چقدر همیشه دلم میخواست این کار را بکنم، یعنی حالا دیگر نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم؟! پس از مکثی پدرم گفت باشد باشد، آرام با دو دستش من را عقب کشید و در حالی که سعی میکرد خودش را کنترل کند گفت: چی داری میگی؟! مشخصا خیلی گیج شده بود من که خودمم از حرفی که زدم تعجب کردم سعی در ماستمالی قضیه داشتم!... آرام دستش را گرفتم و روی زمین نشاندم سپس لیوانی آب برای او و خودم آوردم و نگاه ملایمی به او انداختم: اسم من روبی هست، پدر، نمیدانی که چقدر خوش حالم شما را میبینم! من... وایسا اصلا من الان چند ساله به نظر میرسم؟ از پدرم پرسیدم و گفت۱۵، پس واو من الان خواهر بزرگهی خودم به حساب میآیم، توضیح دادم که به نظر میرسد من کمی بعد از ازدواجتان به دنیا اومدم ولی مادرم نه در واقع خالم نه یکی دیگر شبیه آن من را از شما دزدید ولی وقتی مادرم متوجه شد خواست من را پس بگیرد ولی گفتند باید طلاق بگیری پس.... خلاصه که یک داستانی پختم یک وجب روغن روش اصلاً خودمم نمیدانم چه چرت و پرتی گفتم وای که چقدر آن شب پر از شوکهای بزرگ بود، به هر حال یک جوری ردیفش کردم که من از خانه بیرون ننداز، اینکه مثلا خالهام فوت کرده و قبل از آن گفته که به پیش شما بیایم... به تخت و بدنم که آرام خوابیده بود اشاره کردم: من الان یک خواهر کوچک دارم، شما که بیرون و در حال کار هستید، نگران او نمیشوید؟ من میتوانم از او مراقبت کنم... پدرم آرام سر تکان: من باور نمیکنم اصلا مدرکی داری که تو دختر من و یوعه هستی؟ - البته که نه اما چه مدرکی بزرگتر از ظاهر من؟ درست است که من مادر را از نزدیک ندیدم اما عکسهای او را که دیدهام، شاید سورا به شما رفته باشد اما میدانم که میدانی چقدر شبیه مادرم هستم... و... و... درست است من شبیه مادرم هستم پس مشخصا برای همین بابا در نهایت قبول کرد و احتمالا باور... بعد از این همهی اتفاق کمی که احساس خستگی کردم، تصمیم گرفتم کنار بدن اصلیام روی زمین بخوابم، تشک و بالشت را پهن کردم و دراز کشیدم کمی که احساس کردم چشمانم گرم شده، راستی چقدر خوب شد که قبل از آمدن بابا لباس پوشیدم وگرنه اگر من را آنطوری داخل اتاقم میدید دیگر هیچ حرفی را گوش نمیکرد... ناگهان بیدار شدم و متوجه شدم دوباره دختری با چشمان عسلی هستم بعداً چند باری تست کردم و متوجه شدم هر وقت در هر کدام از بدنها بخوابم درون آن یکی بیدار میشوم از این به بعد آنها میگویم من سورا و من روبی، به بابا قول دادم به عنوان خواهر بزرگتر از خودم مراقبت کنم چون خیلی مریضاست، اینطوری وقتی بابا خانه نیست دیگر نگران من نمیشود و حالا میتوانم با کمک من روبی برای بابا آشپزی کنم! همیشه دلم میخواست آشپزی کنم، دستور پختها را از اینترنت میگیرم و سعی میکنم چیز خوشمزهای بپزم... به نظر میرسد هنوز بابا بعد از یک هفته به من عادت نکرده ولی من که خودم خیلی به خودم عادت کردم، البته متوجه یک اشکال بزرگ این بدن شدم، امروز وقتی صبح میخواستم پرده پنجره را باز کنم ناگهان کمی دستم سوخت متوجه شدم خیلی به نور آفتاب حساسم، ولی به غیر از آن یک ورزشکار شگفت انگیزم در شب یواشکی بیرون خانه رفتم و دیدم چقدر سرحالم و پر توانم، و حتی فراتر از آن پرشم به ۱۰ متر میرسد! از روی ساختمانها میپرم و میتوانم حرکات آکروباتیک، پارکو و نینجایی بکنم!! خیلی سریعم میتوانم به قدر سریع شوم که از کنار کسی رد شوم و او فکر کند فقط باد به او خورده و از همه شگفت انگیزتر وقتی که میخواستم از لبه پشت بام خانه روی خانه همسایه بپرم ناگهان پایم سر خورد و نزدیک بود بیوفتم بعد چشم باز کردم و دیدم روی دیوار ایستاده ام! میتوانم روی دیوار بدوم! انگار واقعا جاذبه برایم کار نمیکند!! باور دارم که این تابستان شگفتانگیز ترین تابستان عمرم میشود و حتی آیندهام را تغییر میدهد، چون میخواهم رویاهایم را باور کنم، تصمیمم را گرفتم هر طور شده یک صنعتگر میشوم. ابزارآلاتش را از هر جایی که شده به دست میآورم این بار باید ربات بسازم! فروشگاههای آنلاین،فروشگاههای محلی،کارگاههای آموزشی،گروههای آنلاین و مراکز تحقیقاتی، همه و همه نیاز به پول زیادی دارند برای خرید قطعات با کیفیت باید کار پیدا کنم ولی حتی با روبی من فقط ۱۵سال دارم، کار نیمه وقت؟ باید یک جایی را پیدا کنم.... با وجود علاقهای که نداشتم، برنامه نویسی یاد گرفتم تا درآمد زایی کنم اما با من سورا همیشه مجبور بودم استراحت کنم و نتوانستم کار کنم حتی مجازی... واقعا فقیر بودن خیلی بد است، ترجیح میدهم دزدی کنم و با وجود روبی مطمئنا هیچ وقت گیر نمیافتم... به هر حال الان بهترین راه حل محل تخلیهی اوراق هست... گرچه قبرستان ماشینها، محل سیگنالهای مرده، مقبره آهنپارهها و آشغالخانه خلاقیت همگی برای یک رئیس گنگ هستند ولی جمع آوریشان با این بدن نباید مشکلی باشد عالی شد، پیش به سوی ایدهای که احتمال میدهم یک جورایی افتضاح هست... ویرایش شده 22 آذر توسط Mga 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/4540-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B4%D8%A8%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA%E2%80%8C%D8%AF%D8%A7%D8%B4%D8%AA%D9%86%DB%8C-mga-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-20402 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.