رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

عنوان: دختر چشم جنگلی

ژانر: فانتزی، معمایی

نویسنده: سارابهار

«یاارحم الراحمین» 

خلاصه:

مولی بعد از چاپ کتابش درگیر ماجراهایی می‌شود که در باورش هم نمی‌گنجند.

ماجراهایی مبنی بر واقعی شدن تک‌تک قتل‌های زنجیره‌ای کتاب چاپ شده‌اش و ورود موجوداتی تاریک به زندگی‌اش، موجوداتی که کمترین چیزی‌که از مولی می‌گیرند ثانیه‌ای خوابِ راحت است.

ولی آیا همه چیز فقط به کتابش ربط دارد... .

 

ویرایش شده توسط S.NAJM
  • مدیر ارشد

مقدمه: 

تاریکی همیشه در تعقیبش بود. همیشه در هر کجا احساسش می‌کرد اما؛ هیچ‌گاه با تاریکی رو در رو نشده بود. ناگهان دنیایش چرخید، دور سرش چرخید، آن‌قدر چرخید که آسمان شکافته شد، ستاره‌های آسمان سیاه شدند و ماه به زمین افتاد. زمین را خونی رقیق در برگرفت.

خونی که از ماه چکه می‌کرد.

ماه در خون خود غرق گشت و جهان را تاریکی در برگرفت. این‌ بار خودش چشم‌ بسته و ندانسته مانند دخترکی گمشده در جنگل، از ترس تاریکی به سمت تاریکی قدم برداشت، تاریکی را یافت در آغوشش گرفت چون؛ تصور می‌کرد دنیای بیرون از تاریکی، خطرناک و پلید است اما؛ حقیقت این بود که دنیای بیرون، هرچه که بود امن‌تر از تاریکی بود.

و او از خودِ تاریکی به تاریکی پناه آورد بود... .

 

لوکیشن: «قاره‌ی کاینلوا_کشور آیشلند»

(1 فوریه 2045)

***

«مولی سانچز»

با ذوق و شوقی که از سر تا پایم می‌بارید، از درب شیشه‌ایِ معتبرترین انتشارات آیشلند، بیرون می‌روم.

با افتخار قدم برمی‌داشتم. صدای کوبش پاشنه‌های نیم‌بوت‌های دوست‌ داشتنی‌ام بیش‌ از پیش، سرخوشم می‌کرد.

کتاب رمانِ جنائی‌ام چاپ شده بود و این به نوعی بهترین اتفاق بیست‌و‌دو سال عمرم بود.

باید به خانواده‌ام و از همه مهم‌تر به ماریان و تریسی خبر می‌دادم، آن دو نفر برای پر و بال دادن به قوه تخیل بالایی که دارم همیشه بیشتر از خانواده‌ام تشویق و حمایتم کرده اند.

از خیابان که رد می‌شوم تا خود را برسانم به ماشینم، خانمی با موهای بورِ بلند و چشمانی عسلی که تیپ و استایلی سرتاپا شیرکاکائویی دارد و پیراهن بلند زیبایش قشنگیِ چشمانش را بیشتر کرده است با یک کالسکه بچه از مقابلم رد می‌شود. به هم لبخند می‌زنیم و من لحظه‌ای هم خودم را و هم آن مادر و بچه را متوقف می‌کنم و به سمت نی‌نیِ درون کالسکه می‌روم.

یک بچه‌ی ملوس و تُپل مُپل، شبیه یک تکه پنبه نرم.

علاقه شدیدی به چیزهای پاک و صاف دارم خصوصاً بچه‌ها، طبیعت و حیوان‌ها.

با اجازه مادرش، با پنبه‌ی نرمالو سلفی می‌گیرم تا بعداً در اینستاگرامم پستش کنم.

سپس با لبخند از آن‌ها دور می‌شوم و خودم را روی صندلی ماشینم پرت می‌کنم.

کیف چرمِ قهوه‌ای‌فامم که بیشتر شبیه کوله‌ است را طبق عادت، می‌گذارم روی صندلی عقب و همان‌طور که استارت می‌زنم، به صفحه موبایل دبل اپلم که برای تولد بیست‌ودو سالگی‌ام پدر و مادرم بهم هدیه داده بودند و من هم خیلی دوستش دارم، خیره می‌شوم و سریع برمی‌دارمش و بی‌هیچ صبری، عکس‌های پنبه‌ای که دیده بودم را در صفحه اینستاگرامم پست می‌کنم.

چشم‌های کهربایی‌اش با تی‌شرت سفید و شلوارک مشکی‌ که تنش داشت باهم هارمونی قشنگی ایجاد کرده بودند خصوصاً با پوست سفید و برفی‌اش، با هشتگ «نی‌نی برفی» پستش می‌کنم و سریع از اینستاگرام خارج می‌شوم تا حواسم پی پیام‌های دایرکت و استوری‌ها نرود.

شماره ماریان را می‌گیرم.

چشمم به جاده مقابلم است و دست راستم روی فرمان و دست چپم با گوشی روی گوشم.

باید با ماریان حرف بزنم و بفهمم انتشارات به چاپ کتاب او چه پاسخی داده است.

امیدوار بودم او هم رمانش چاپ شده باشد تا باهم جشن بگیریم، آن هم چه جشنی!

یک بوق، دو بوق، سه بوق.

قطع می‌کنم و دوباره تماس می‌گیرم.

چند لحظه منتظر می‌مانم و باز هم چند بوق، بدونِ هیچ پاسخی.

ماری همیشه آنلاین و در دسترس هست به‌جز وقت‌هایی که من کارش دارم.

گندت بزنند دخترک مخ گچی!

بهتر است بروم خانه‌اش، البته اگر این وقت روز خانه باشد.

گرچه بهتر است خانه باشد وگرنه خونش حلال است آن‌قدر که مرا معطل می‌کند.

 

 

  • 3 هفته بعد...

سرعتم را بیشتر می‌کنم به طرف خانه ماری.

 باید باهم حرف بزنیم و برای جشن موفقیتِ دوتایی‌مان هماهنگ کنیم.

به چراغ زرد می‌رسم و منتظر می‌مانم طلایی شود.

به طرف راستم نگاه می‌کنم با یک ماشین بوگاتی که یک آقا پسر مو سیخ‌سیخی از آن‌هایی که گویا دچار برق گرفتگی شدید شده هست و موهایش به این شکل در آمده، مواجه می‌شوم که با لبخند نگاهم می‌کند.

متین لبخند می‌زنم و رویم را برمی‌گردانم چشمم به چراغ طلایی می‌افتد.

ذوق زده پایم را می‌گذارم روی گاز.

خیابان‌‌های آیشلند جان می‌دهند برای مسابقه رالی! آن‌قدر که من عاشق خطرم و اوج همیشه خطر کردنم رالی خیابانی‌ است که از دیدگاه خودم دهن اژدها است.

هربار هم لامبورگینی مشکی‌ام فکش پایین می‌آید ولی مگر من بیخیال می‌شوم؟

همان‌طور که به علاقه شدیدم به تنها هیجان و خطر زندگی‌ام فکر می‌کردم دوباره شماره ماریان را گرفتم.

بازهم بدون پاسخ.

 آخر این دختر امروز کجاست؟

فکری در ذهنم جرقه می‌زند.

شاید تریسی از او خبر داشته باشد؛ بلافاصله فکرم را عملی می‌کنم و با تریسی تماس می‌گیرم.

یک دقیقه پشت خط منتظر ماندم و بعد فقط بوق‌های پی‌در‌پی و بی پاسخ، ثمره‌اش بود.

 امروز آن دو مخ گچی می‌خواهند مرا با جواب ندادن دیوانه کنند.

نکند قبل من باخبر شدند کتابم چاپ می‌شود و می‌خواهند برایم جشن بگیرند و سورپرایزم کنند؟

با این فکر، لبخند عمیقی صورتم را می‌پوشاند.

در همین حین، گوشی‌ام می‌لرزد و صدایش بلند می‌شود. به صفحه گوشی خیره می‌شوم. شماره و عکس تریسی روی صفحه گوشی‌ام خودنمایی می‌کنند.

مغزم می‌گفت حالا من جواب ندهم تا بفهمند رئیس کی هست!

قربانت شوم مغز، چه دیالوگ کلیشه‌ای گفتی آخه دلقک!

سرخوشانه تماس را متصل کردم و گوشی را نگه‌داشتم دم گوشم و منتظر بودم صدای همیشه شادابش در گوشم بپیچد تا من هم چندتا لیچار بارش کنم که صدای پر از بغضش مهمانِ گوشم شد:

- الو مولی!

درحالی‌که از مغزم می‌گذشت: «احتمالا با بغض و گریه می‌خواهند مرا بکشانند جایی و برایم جشن بگیرند»

گفتم:

- جانم تریسی؟

یک‌آن بغضش تبدیل به گریه شد و من متعجب از صدای گریه دردناکش، نگران پرسیدم:

- هی تریس! خوبی؟ چی‌شده؟

صدایی از آن سمت خط نمی‌آمد به‌جز صدای گریه‌اش. هرچه صدایش می‌زدم به‌جای این‌که جواب مرا بدهد مُدام گریه می‌کرد.

خدای من!

 چی به سرش آمده بود مگر؟ فرمان را لحظه‌ای رها کردم و کلافه دستم را لای موهایم بردم و غریدم:

- تریسی، یا قطع کن و گریه کن، یا با من حـرف بزن!

صدای هق‌هقش بلند شد.

- مولی بیا، بیمارستان... .

یک لحظه وحشت تمام وجودم را گرفت.

نکند برایش اتفاقی افتاده و یا نکند برای خانواده‌ام اتفاقی افتاده هست؟

 

نگران نالیدم:

- چی‌شده تریس؟ لطفاً حرف بزن.

- مولی.

و تماس قطع شد!

قلبم در قفسه‌اش بی‌تابی می‌کرد.

نگران و پر از استرس شده بودم.

با صدای بوق ماشین‌های عقبی که منتظر بودند حرکت کنم، به خودم آمدم.

اصلاً نمی‌دانم چه موقع ماشین را متوقف کرده بودم.

به پیام تریسی که حاوی لوکیشن بیمارستان بود نیم نگاهی انداختم و گوشی را روی صندلی کناری با ضرب پرت کردم.

مقصدم را از خانه ماریان به سمت بیمارستان تغییر دادم.

تمام طول مسیر فقط این در فکرم می‌گذشت که نکند برای خود تریسی یا خانواده‌اش و یا حتی خانواده خودم اتفاقی افتاده باشد.

هنوز خبری از ماریان هم نبود.

نمی‌دانستم نگران کدام یک باشم.

بدون توجه به قوانین و چراغ زرد، خلافکارانه می‌راندم و رد می‌شدم.

خیلی سریع خودم را به بیمارستان مورد نظر، که در مرکز شهرِ آیشلند قرار داشت، رساندم.

آن‌قدر نگران و آشفته بودم که حتی درب‌های ماشین را قفل نکردم و فقط موبایلم را برای پیدا کردنِ تریسی چنگ زدم و ماشین را با درب‌های باز رها کردم.

سراسیمه به سمتِ بیمارستان قدم برداشتم.

قلبم به شدت می‌زد، طوری که تپشش را در شلوغیِ ازدحامِ جمعیت، می‌شنیدم.

وارد بیمارستان شدم و سریع خودم را به بخش اطلاعات رساندم.

از خانم نسبتاً میانسالی که چشمانی قهوه‌ای روشن، موهای کوتاهِ زیتونی و تیپی رسمی داشت و پشت پیشخوان اطلاعات بیمارستان بود، بدون هیچ مقدمه‌ای پرسیدم:

- مریضی با نام خانوادگیِ سانچز و یا نام خانوادگیِ اولرو به این‌جا آوردن؟

لحظه کوتاهی بین ابروهای تتو شده و ظریفش که به صورت گردش می‌آمد اخمی ایجاد شد، خیره شد به من و مکث کرد.

انگار تعجب کرده بود از این حجمِ آشفتگی.

ولی مگر آن‌جا بیمارستان نبود و حالِ بد، عادی؟ لحظه‌ای بعد اخمش باز شد و نگاهش را به سیستم مقابلش داد و گفت:

- خونسرد باشید، الآن چک می‌کنم.

می‌خواستم با مُشت بزنم دکور صورتش را عوض کنم تا ببینم آن موقع می‌تواند خونسرد باشد که از من توقع خونسرد بودن دارد آن‌ هم دُرست زمانی‌که ماریان جواب تماسم را نمی‌دهد و تریسی با گریه مرا به بیمارستان دعوت می‌کند.

قبل آن‌که تصمیم احمقانه‌ام را عملی کنم صدایش بلند می‌شود:

- خیر خانم، هیچ مریضی با نام خانوادگی سانچز یا اولرو، ثبت نشده.

آن‌قدر اعصابم خورد بود که بدون هیچ نوع تشکری از پیشخوان اطلاعات فاصله گرفتم.

لعنتی!

پس تریسی آن‌جا چه غلطی می‌کند؟ موبایلم را که در مُشت خشمگینم می‌فشردم، بالا آوردم و وارد لیست تماس‌ها شدم. درحالی‌که داشتم با تریسی تماس می‌گرفتم؛ دیدم از پله‌ها درحال پایین آمدن است.

نزدیک‌تر که شد، سرش را بالا آورد.

چشمانش، خدای من، چه به روزِ چشم‌های عسلی‌اش آمده که تا این حد قرمزفام اند؟

در اولین نگاهی که بهش انداختم، دلم از دیدنِ سر و وضع نامرتبش آتش گرفت.

موهای بلوندِ نامرتبش به شکل افتضاحی دورش ریخته بودند.

چشم‌های عسلیِ قرمز‌شده‌ و پُف کرده‌اش، پوست صورت سفیدش قرمز شده بود و این‌ها همه و همه، گواهِ گریه‌های طولانی‌اش بودند.

ولی آخر چرا؟ چه به روزِ تریسی‌ من، آمده بود؟

 

 

 

همان‌طور که به من رسید، خودش را در آغوشم جا داد. هنوز هم هق‌هق می‌کرد.

نمی‌خواستم از آغوشِ خودم دورش کنم، ولی باید می‌فهمیدم که چه شده.

کمی، فقط کمی از خودم جدایش کردم و در چشمان اشک‌بارانش با نگرانی خیره شدم و پرسیدم:

- آروم‌آروم، تریسیِ عزیزم، بهم بگو چه اتفاقی برات افتاده؟ آسیب دیدی؟

با بغض و گریه می‌خواست لب باز کند که صدای گریه‌های زنی مانع شد.

کلافه به سمت زنی میانسال که موهای سیاه‌وسفید کوتاهی داشت برگشتم.

به‌طور مداوم فریاد می‌کشید و دخترم گویان، با دست‌های لرزانش می‌زد روی سرش.

چند نفری توجه‌شان جلب شده بود و متعجب ایستاده بودند به تماشای زن.

 اما تریسی گویا آن زن را می‌شناخت.

 چون با دیدن گریه و شیونِ زن، اشکای تریسی هم شدت گرفت.

می‌خواستم بغلش کنم، ولی یک‌آن مرا پس زد و به سمت زن میانسال رفت.

دست‌هایش را دور بازوهای زن حلقه کرد و زیرلب زمزمه‌وار اسمی صدا می‌زد.

- ماریان، ماریان.

منظورش ماریانِ خودمان، بود؟

اصلاً ماری چه ربطی به گریه‌های تریسی و آن زن داشت؟ خدای من!

با حالی زار تقریباً فریادوار، از تریسی پرسیدم:

- تریسی! نکنه برای ماریان اتفاقی افتاده؟ هان؟ چرا هیچی نمی‌گی و فقط گریه می‌کنی؟

با هق‌هقی آمیخته با سکسکه، بُریده بُریده نالید:

- ماری...ماری خودکشی کرده اون...اون رو از دست دادیم مولی!

گوش‌هایم، کاش گوش‌هایم هیچ‌وقت برای شنیدن هم‌چون خبری به من یاری نمی‌رساندند.

اصلاً به ماریان فکر نکرده بودم.

نه به بیمارستان بودنش و نه به یک هم‌چون چیزی!

دست‌وپایم دیگر داشت بی‌حس میشد.

ناچاراً دستم را به دیوار بیمارستان گرفتم و سعی کردم تعادلم را حفظ کنم.

یک‌آن مغزم از هر فکری تهی شده بود.

تریسی زن میانسال که ربط خودش، اشک‌هایش و دخترم‌دخترم گفتنش را به ماریان، نمی‌فهمیدم را تنها گذاشت و به سمت من آمد، محکم بغلم کرد و اشک ریخت.

 اما؛ من گویا چشمانم دچار خشک‌سالی شده باشند. برعکس قلبم که آشوب بود، چشمانم برای بیرون ریختن حتی چند قطره از آن آشوب، به من کوچک‌ترین کمکی نمی‌کردند.

شوکِ وارد شده از خبر خودکشی ماریان آن‌قدر زیاد بود که حتی توان نداشتم بگویم می‌خواهم ببینمش؛ حتی اگر از دستش داده باشیم، حتی اگه آخرین بار باشد، می‌خواهم رفیقم را برای آخرین‌ بار ببینم.

***

«آندرا جانسون»

صدای گلوله به شدت روی اعصابم بود حتی بیشتر از گلوله‌ای که خوراکِ بازویم شده بود!

رابین گفته بود چون زخمی شده‌ام از جایی که هستم تکان نخورم.

ولی مگر من حالی‌ام میشد؟ آن هم زمانی‌که خودش، فقط و فقط کمی با گیر افتادن فاصله داشت.

 تک نفره در مقابلِ تعدادی نامشخص!

درحالی‌که قیافه‌ام از شدت درد مُدام مچاله میشد، عزمم را جزم کردم و هفت‌تیرم رو با دست راستم چنگ زدم.

نگاهی به تیشرت قرمزِ خون‌آلود و شلوار جینِ مشکیِ خاک‌آلودم انداختم، بازوی چپم به طرز وحشتناکی خون‌ریزی داشت.

بی‌خیال زخمم، سری به نشانه تأسف برای لباس‌های خاکی‌ام تکان دادم و از پشت دیوار خرابه‌ای که قایم، هان؟ نه! منو قایم شدن؟ منظورم این است که سنگر گرفته بودم، خارج شدم.

بازویم از درد داشت جیغ و ویغ می‌کرد طفلکم.

برایش زمزمه کردم:

- بازوی قشنگم، قشنگِ بازوم؛ چاره‌ای نیست باید بریم عموت رو نجات بدیم!

همان‌طور که به سمت ساختمان نیمه‌کاره جلویم که رابین داخلش درحال مقاومت بود قدم برمی‌داشتم نفس راحتی کشیدم از این‌که بازوی راستم زخمی است و نمی‌تواند بزند فکم را بیاورد پایین و بگوید از کی تا به حال، رابین شده عموی من؟!

پووفی کشیدم از دست خودم و خود درگیری‌های همیشگی‌‌ام.

آرام‌آرام وارد ساختمان نیمه‌کاره شدم.

اسلحه به‌دست، جلوتر رفتم.

می‌خواستم کاملاً نامحسوس پیش بروم تا کسی خِرم رو نگیرد و ناک‌اوت نشوم.

از پروازِ گلوله‌های بی‌شمار به سمت مقابل، متوجه شدم رابین در آن سمت قرار دارد.

کمی بیشتر به آن سمت نزدیک شدم و با همون بازوی زخمی، پُشتک‌زنان خودم را از بین بارشِ گلوله‌ها رد کردم و خودم را انداختم در اتاقی نیمه‌کاره، بی‌در و پیکر و گور به گور شده‌ای که رابین داخلش درحال تیراندازی بود.

- به‌به چه پهلوونیم من!

صدای رابین در جوابم، زد توی برجکم:

- پهلوونی بخوره تو سرت، مگه بهت نگفتم بمون تو همون جهنم؟

سرخوشانه خندیدم و گفتم:

- آهان، بمونم تو جهنم که تو این‌جا از بهشت لذت ببری؟

او هم خندید و گفت:

- اوه آره اونم چه بهشتی؛ بهشتی که حور‌هاش گلوله‌‌ان.

کنارهم پایینِ پنجره‌ای که رابین ازش شلیک می‌کرد نشستیم.

از قیافه‌اش عرق و خستگی می‌بارید.

با درد نالیدم:

- چطور از این‌جا خارج بشیم؟

خیره به اسلحه‌ی یوزیِ در دستش، گفت:

- نیاز به یه نقشه داریم.

- من یه نقشه دارم.

با ذوق برگشت طرفم که بلافاصله گفتم:

- شوخی کردم.

بی توجه به زخمم، یک پس‌گردنی نثارم کرد و زیر لب غرغر کرد.

قبل از آن‌که دهن باز کنم صدای چندنفری که داشتند وارد اطاقی که ما در آن بودیم می‌شدند ما را به خودمان آورد:

- بلند شید دست، هاتون رو ببرید بالا!

متعجب ولی بی‌خیال بلند شدیم و خیره شدیم به آن‌ها، دوازده‌نفر بودند و همه‌شان تا دندان مسلح!

- گورتون رو کندید! دِ یالا اسلحه‌هاتون رو بندازین زمین و دست‌هاتون رو ببرید بالا.

من و رابین طبق روال همیشگی، آخرین نگاه را به هم انداختیم و رابین با لحن و نیش‌خند خاص خودش رو به آن‌ها گفت:

- باشه‌باشه دست‌هامون رو می‌بریم بالا، ولی شرمنده رُفقا، دست‌های ما، فقط واسه شلیک کردن میره بالا!

***

«مولی سانچز»

دست راستم را از لای پتو بیرون می‌آورم و هشدار ساعت را که روی میز کوچک کنار تختم است، خاموش می‌کنم.

چشمانم را باز می‌کنم و با آرامش پلک می‌زنم.

 سعی می‌کنم روی برخورد پلک بالایی به پلک پایینی تمرکز کنم. چند بار این حرکت را تکرار می‌کنم.

این حرکت همیشه به من حس خوبی می‌دهد و تا حدودی باعث می‌شود این لحظه فقط به برخورد پلک‌هایم به‌ هم فکر کنم نه چیز دیگری هم‌چون تلخیِ رفتن ماریان و نبودنش را برای لحظه کوتاهی در حدِ چند ثانیه به فراموشی‌ بسپارم.

چند روزی که حسابش را دقیق ندارم، از مرگ ماریان گذشته است.

در این مدت کاری جز اشک‌ ریختن و تلخ کردن کل زندگی‌ام نکرده‌ام؛ اما از دیشب تصمیم گرفته بودم که دیگر قوی باشم و نباید جا بزنم.

اگر ماریان به هر دلیلی رفتن را انتخاب کرده است، این نباید باعث شود شخص دیگری نیز به همان حال دچار شود.

من همیشه یک احساساتیِ با منطق بوده‌ام.

همیشه در هر شرایطی، احساساتی می‌شدم و اشک‌هایم را می‌ریختم، بی‌خوابی می‌کشیدم، از خورد و خوراک می‌افتادم و با همه ارتباطم را محدود می‌کردم؛ ولی بعدش هرچند دیر، عزمم را برای قوی بودن جزم می‌کردم. چاره‌ای هم جز آن نبود و این یک اصل مهم بود برایم در زندگی. نباید می‌گذاشتم بیشتر از این خودم و یا تریسی، درد بکشیم.

از روی تخت تک‌نفره اتاق سابقم بلند می‌شوم و بعد کش و قوس دادن به عضلاتم، با برداشتن حوله، وارد حمامی که سمت چپِ اتاقم قرار داشت می‌شوم.

بعد از یک دوش گرفتن کوتاه و رسیدگی به دندون‌های سفید و ردیفم، از حمام خارج می‌شوم و همان‌طور که با سشوار مشغول خشک کردن موهایم هستم به خودم در آینه زل می‌زنم. ان‌قدر که این مدت را با گریه گذراندم؛ رگه‌های قرمزی دورِ مردمک‌های یشمی‌فامِ چشمانم ظاهر شدند.

آه بلندی می‌کشم و سشوار را می‌گذارم روی میز آرایش مشکی اتاقم و به طرف کمد لباس‌هایم می‌روم و درش را باز می‌کنم.

 بلوز کرمی‌فامی با شلوار لی مشکی، بیرون می‌کشم و بدون لحظه‌ای از دست دادنِ وقت، می‌پوشمشان.

جلوی آینه قدی اتاقم می‌ایستم و دستی به موهای بلند و قرمزفامم که فرهای ریز و دُرشت آن‌ها را در بر گرفتند، می‌کشم.

موهای بلند و تقریباً صد سانتی‌ام کاملاً صاف اند، فقط این خودم هستم که درگیر حال بدم بوده‌ام و به موهای بیچاره‌ام بی‌توجهی کرده‌ام و گذاشته‌ام به این حال دچار شوند.

به انواع لوازم آرایشی روی میز خیره می‌شوم که البته بیشترشان هم متعلق به تریسی و ماریان هستند، برای وقت‌هایی که این‌جا چتر می‌شدند.

و باز یادِ رفتنِ ماریان و خاطراتش چنگ می‌اندازد روی قلبم.

سال‌ها رفاقت و حالا این‌طور رفتنش خودِ دردِ بی درمان بود برایم، دردی که باید با او کنار می‌آمدم و می‌ساختم وگرنه مرا از پا در می‌آورد و من هرگز آدمِ از پا در آمدن نبودم. یعنی به خودم این اجازه را نمی‌دادم که باشم.

ولی کاش بهم می‌گفت برای چی می‌خواد همچین کاری بکنه، مگر چه کم داشت؟! حسرتش همیشه روی دلم می‌ماند می‌دانم، حسرت این‌که ان‌قدر برایش غریبه بودم که... با بغض آهی می‌کشم.

از ماریان قوی و محکم و منطقی هیچ‌وقت انتظار خودکشی نداشتم.

اقدام به قتل خود، آخرین چیزی بود که درمورد ماریان می‌توانستم به آن فکر کنم.

آخز چرا؟ چطور توانست؟ برای چه؟!

از او سوالات بی‌شماری داشتم. دوباره آهی می‌کشم و بغضم را قورت می‌دهم.

نه من و نه تریسی، حال خوبی نداشتیم؛ اما حس می‌کردم چاره‌ای جز قوی بودن ندارم، حداقل بخاطر تریسی، تو الآن جز من هیچ دوستی ندارد و من مجبورم بخاطرش قوی باشم.

تریس خیلی دختر ضعیف و شکننده‌‌ای هست و می‌ترسم سال‌ها نتواند با این موضوع کنار بیاید.

از آخرین تماس تلفنی که با مادرش داشتم، او می‌گفت تریس یک هفته‌ هست که دُرست و حسابی غذا نخورده است.

باید بخاطر تریسی سرپا باشم و تلاش کنم برای خوب نگه‌داشتنِ همین یک رفیقی که برایم مانده است و حس می‌کنم اگه ماری هم جای من می‌بود همین‌کار را می‌کرد.

گوشی‌ام را برمی‌دارم و برای تریسی تایپ می‌کنم:

«قرارمون یک‌ساعت دیگه، کافی‌شاپ همیشگی... یادت نره تریس خوشگلم رو بیاری!»

با لبخند پیام را سند می‌کنم.

امیدوارم با بیرون رفتنمان حالش کمی بهتر شود.

نیم‌بوت‌های کرمی‌فامم را با بلوزم ست می‌کنم و کیف هلالی مشکی‌ام را با شلوار لی‌ام.

از اتاقم خارج می‌شوم و برای این‌که به خانواده‌ام نشان دهم حالم خوب هست و قرار نیست افسردگی بگیرم و کور و کچل شوم، جیغ‌جیغ کنان از پله‌های طبقه بالا سُر می‌خورم پایین!

- یـوهو! صبح بخیر اهل خونه.

مادرم قبل از همه با ذوق می‌‌گوید:

- ای جانِ دلم دخترم، صبح توام بخیر.

می‌روم به‌ طرفش و خودم را کمی روی پنجه‌هایم که اسیر نیم‌بوت‌هایم هستند بلند می‌کنم و بالا می‌کشم تا بتوانم لُپش را ببوسم. آخر من قدم 170 و مامان قدش 180 و هم‌ قد پدرم هست و این‌طوری می‌شود که من وقتی می‌خواهم ببوسمشان به گوششان هم نمی‌رسم.

لپش را می‌بوسم و می‌نشینم روی صندلی میز غذا خوریِ چهارنفره‌مان که در آشپزخانهِ شیک و دنجِ خانه ویلایی‌ِ دوطبقه‌مان قرار دارد.

 در همین حین بابا و پوتلی هم وارد می‌شوند.

با دیدن پدرم، لبخند می‌زنم. پدرم مردی جذاب و خوش هیکل هست که بسیار به مادر زیبا و خوشگلم می‌آید. آن‌ها هر دو بازنشسته‌ی نیروی دریایی آیشلند هستند.

پوتلی با دیدنم نچ‌نچ می‌کند و می‌گوید:

- اوه... بالآخره از غارت اومدی بیرون؟

با تمامِ درگیری‌هایی که من و خواهر شانزده‌ ساله‌‌ام همیشه داشته‌ایم، باز هم چون الآن بیشتر به انرژی مثبت نیاز دارم تا انرژی منفی، چیزی نمی‌گویم و با لبخند به او خیره می‌شوم.

بابا به من نزدیک می‌شود و موهای قرمزفامم را می‌بوسد.

 پوتلی درمقابل من و بابا مقابل مامان می‌نشینند و مشغول صبحانه خوردن می‌شویم.

مامان با مهربونی از من می‌پرسد:

- مولی عزیزم، می‌خوای بری سرکار؟

قبل از آن‌که پاسخش را بدهم، خطاب به پدرم گفت:

- توماس، همون‌طور که میری شهرداری، لطفاً دخترمون رو برسون محل کارش.

درحالی‌که لقمه را در دهانم می‌چپاندم سرم را به چپ و راست تکان دادم و بعد با دهن پر گفتم:

- اوه نه مامان جونم، اولاً این‌که خودم ماشین دارم چرا مزاحم بابا بشم آخه؟ دوماً هم امروز سرکار نمی‌رم، میرم دیدن تریسی.

مادر با لبخند سرش را تکان می‌دهد و کارم را تأیید می‌کند و پدر می‌گوید:

- کار خوبی می‌کنی دخترم، هم‌دیگه رو تنها نذارین.

آخرین لقمه از نان تست با روکشِ مُربا را قورت می‌دهم و آب پرتقال خوشمزه و غلیظم را سر می‌کشم.

عزم رفتن می‌کنم از جایم بلند می‌شوم. اول خطاب به پدرم می‌گویم:

- چشم حتماً بابا.

و بعد درحالی‌که راه می‌افتم، خطاب به هر سه نفر شان با لبخند می‌گویم:

 

- همه‌تون رو دوست دارم... فقط برمی‌گردم خونه خودم، نگرانم نباشید‌.

قبل از آن‌که مادر با نگرانی‌هایش که به‌خاطر مهربانی‌هایش است و نمی‌خواهد چون حالم بد است بروم خانه خودم و تنها باشم، مخالفت کند و چیزی بگوید، از خانه خارج می‌شوم.

به سمت ماشین خوشگلم می‌روم و بعد مدت‌ها سوارش می‌شوم. استارت می‌زنم و با تمام توان، پایم را می‌گذارم روی پدال گاز و با نهایت سرعت به سمت محل قرارم با تریسی می‌رانم.

***

خیلی زود می‌رسم به کافی شاپ کوچکی که در حومه شهر قرار دارد و پاتوق سه‌نفره‌مان است.

 باز هم از غم نبودنش قلبم فشرده می‌شود.

با حسرت کیفم را برمی‌دارم و از ماشین پیاده می‌شوم.

وارد کافی شاپ می‌شوم و اول از همه چشمم می‌افتد به دختر کوچولویی که پیرهن پرنسسیِ صورتی تنش هست و موهایش به طرز زیبا و ملوسی با گیره‌های آبی به فامِ چشمانش، خرگوشکی بسته شده. به او لبخند می‌زنم و او هم لبخندم را با لبخندی عمیق‌تر و پاک‌تر جواب می‌دهد.

با دیدن لبخندش احساس می‌کنم دنیایی از انرژی مثبت به قلبم سرازیر می‌شود.

آرام رو برمی‌گردانم و می‌گردم به دنبالش.

می‌بینمش که دورتر از جایگاه همیشگی‌مان با حالتی آرام و مظلوم نشسته است.

تاپ صورتی و شلوار جینِ رنگ و رو رفته‌ی آبی‌فامش با موهایش که به طرز بی‌پروایی دورش ریخته‌ اند بدونِ هیچ نوع آرایشی، این را نشان می‌دهد که هنوز هم با زندگی سر جنگ دارد و با نبود ماریان حتی یک درصد هم کنار نیامده و این کارم را سخت‌تر می‌کند، خیلی سخت‌تر.

سریع به طرفش قدم برمی‌دارم.

نزدیکش که می‌رسم با صدایی بلند که سعی می‌کنم سرحال باشد می‌گویم:

- اوه‌اوه ببین این‌جا چی داریم... یه گاوِ خوشگل!

با دیدنم از جا بلند می‌شود و خودش را در آغوشم جا می‌دهد، لحظه‌ای بعد هردو می‌‌نشینیم مقابل هم و تریسی می‌گوید:

- مولی تو خیلی بیشعوری، می‌دونستی؟

با لبخند یک تای ابرویم را بالا می‌دهم و با کمال پر رویی می‌گویم:

- آره درجریانم، خب بعدش؟

اخم‌های ظریفش را درهم می‌کشد و می‌گوید:

- دو ساعته منو کاشتی این‌جا، زیر پام علف سبز شد.

خندیدم و گفتم:

- خب خداروشکر، اصلاً خیالم راحت شد. گاوم علف داشته بخوره!

غرغر می‌کند:

- گور به‌ گور شده!

لبخندم را حفظ می‌کنم و می‌گویم:

- اوه انگار خیلی دلت پره‌ ها!

باز هم لب‌هایش را غنچه می‌کند و اخم‌هایش را درهم می‌کشد و غرغرکنان می‌گوید:

- همینه که هست... حالا گدا گشنه بازی درنیار، یه‌چی سفارش بده بیارن گلوم خشک‌سالی گرفت!

دستم را برای گارسون بالا می‌برم و خطاب به تریسی می‌گویم:

- باشه تریسی جونم، من سفارش میدم ولی دُنگت رو باید بدی ها!

چشمانش گشاد می‌شود و باز غر میزند:

- جون به جونت کنن، خسیسی!

نیشم را برایش باز می‌کنم و می‌گویم:

- همینه که هست... این به اون در!

سرش را با تأسف برایم تکان می‌دهد و به گارسونی که رسیده کنار میز‌مون سفارش یک عالم خوراکی می‌دهد.

خوشحالم که حالش یکم بهتر شده است و می‌تواند چیزی بخورد. ولی امیدوارم خودش حساب کند! من خسیس نیستم‌ ها، فقط یک کم زیادی به فکرِ اقتصادم هستم.

درست است که سطح مالی خانواده‌ام بالاست؛ اما من از تولد 18 سالگی‌ام که تصمیم گرفته‌ بودم درسم را رها کنم و با پدرم مخالفت کردم، از خانه بیرون زدم و یک خانه نقلی در یکی از محله‌های متوسطِ آیشلند با پولی که بابا به عنوان سهم ارثم به حسابم واریز کرده بود، خریدم.

بعدش هم چون نیاز بود مشغول به کار شوم با کمک یکی از اساتیدِ قبلی‌ام، در یک مؤسسه انتشاراتی به عنوان ویراستار مشغول به کار شدم و از همان زمان به بعد نویسندگی را هم شروع کردم. درآمد کمی داشتم ولی باز هم خوب بلد هستم شرایط اقتصادی‌ام را مدیریت کنم. دخل و خرجم از خانواده‌ام کاملاً جدا است و فقط تولد‌هایم مامان و بابا برایم هدیه‌های گران قیمتی مثل موبایل و ماشین می‌خرند.

چون به جز کادوی تولدم، چیز دیگری از خانواده‌ام قبول نمی‌کنم. کلاً در هر زمینه‌ای، عاشق استقلال داشتن هستم.

***

«آندرا جانسون»

چشمانم را باز کردم، اولین چیزی که چشمم به آن خورد، سقف سفید بود.

باید خیلی احمق باشم که نتوانم در همان ثانیه‌ اول تشخیص دهم آن‌جا بیمارستان است.

ولی من چطور این‌جا هستم؟! آهان... از بهت و تعجبِ آشکاری که در چشمانشان موج می‌زد استفاده کردیم و شروع کردیم به شلیک کردن. از افرادی که وارد اتاق شده بودند ثانیه‌ای بعد فقط چندتا جسدِ آبکش شده باقی مانده بود.

با صدای آژیر ماشین پلیس نفس راحت ولی پر از دردی کشیدم و غـش... اوه نه چیز! گذاشتم تاریکی مرا ببلعد!

بله دیگر من که غش نمی‌کنم.

ولی غش می‌کنم! همیشه، دقیقاً وسط عملیات‌ها! 

خودم هم از دست خود، شاکی‌ام واقعاً.

- حالا زخمی‌ای باش خو! مگه دفعه اولته زخمی می‌شی؟ غشت چیه این وسط؟!

درحالی‌که داشتم خرخره‌ی خودم را می‌جویدم، صدای در آمد.

سرم را چرخاندم و دیدم رابین با یک خانم دکتر، وارد اتاق شدند.

رابین با دیدن چشمان بازم، با ذوق خرکی‌اش گفت:

- بهوش اومدی پهلوون؟

چشم‌غره‌ای نثارش کردم و اشاره کردم به حضور دکتر.

دکتر هم سریع خود را رساند بالای سرم و مشغول چک کردن و کارهای مربوط به دکتری‌اش شد.

والا من چه می‌دانم خب! هرکسی فقط از تخصص خودش سررشته داره دیگر.

تخصص او پزشکی است و تخصص من شکار ماوراء.

حالا یک مقدار درگیری و کتک خوردن هم تخصصم است ولی اصلش همان است که گفتم!

صدای رابین که در تلاش است با لحنی آرام و پر از احترام با دکتر هم‌صحبت شود مرا از خود درگیری‌ام بیرون می‌کشد:

- خانم دکتر، حالش خوب می‌شه؟

 دکتر که یک خانم بلوندی تُپل مُپل هست، اول نگاه پر از فحشی به رابین می‌اندازد و بعد می‌پرسد:

- شما شوهرش هستید؟

رابین با چشم‌های برقلمبیده اول به منِ زخمیِ فلک‌زده و بعد به دکتر نگاه می‌کند و در جوابش می‌گوید:

- نه خدانکنه! چرا این فکر رو کردین؟

خانم دکتر با تعجب اخم می‌کند که رابین سریع برای جمع کردن چرندی که گفته است، دهان باز می‌کند و می‌گوید: 

- آها حتماً چون این مدت هی بالا سرش بودم و مثل پروانه دورش می‌چرخیدم، فکر کردین ما... امم خیر خانم دکتر، بنده رفیقشم.

دکتر که مشخص است از وراجی‌های رابین خسته است، سرش را بی معنی تکان می‌دهد و می‌گوید:

- خب دسترسی به خانوادشون دارین؟ باید باهاشون صحبت کنم.

قبل از آن‌که رابین به خودش زحمت بدهد که گند دیگری بالا بی‌آورد، توجه دکتر را به خودم جلب کردم و گفتم:

- ببخشید، خانواده‌ی من، رفیق من، همراه من، همه کس‌وکار من رابینه. هرچی لازمه ایناهاش، این‌جا مثل میخ کج وایستاده، باهاش صحبت کنید.

رابین چپ چپ نگاهم کرد. می‌دانستم بعداً حالم را سر این‌که به میخ کج تشبیه‌اش کردم می‌گیرد.

 خانم دکتر با کمی اخم و ذره‌ای مهربانی خطاب به من گفت:

- ببین دختر جان، این موضوع خیلی مهمه، باید حتماً با خانوادت حرف بزنم.

لحظه‌ای مکث کرد و سپس با تردید گفت:

- توی بدنت به‌جز این گلوله‌ای که به بازوت خورده، کلی کبودی و زخم‌های کهنه دیگه هم دیده میشه.

یا خودِ خدا! گاومان زایید! حالا اگر بگویم کارِ موجودات اهریمنی و ماورائی است مگر باور می‌کند؟ احتمال باورش زیر صفر درصد است.

 حق دارد. در دنیایی که هیچکس جادو را باور ندارد کی باور می‌کند ما شکارچی ماورائی هستیم؟ برای همین هم لال می‌شوم و مثل بز نگاهش می‌کنم که می‌پرسد:

- نکنه کار این آقا رابینه؟

قبل آن‌که بخواهم تلاشی برای دادن جواب به خانم دکتر و قانع کردنش انجام دهم که رابین فلک‌زده‌تر و گردن‌ شکسته‌تر از من هست و هیچ تقصیری ندارد، خود رابین دهن باز کرد و گفت:

- حرف‌ها می‌زنید دکتر جان! مگه من جرأت می‌کنم این آتیش‌پاره رو سیاه و کبودش کنم؟

خانم دکتر با تعجب به رابین خیره شده بود که رابین ادامه داد:

- باور کنید عین‌چـی راست میگم! زیادی هم پاپیچش نشین ها... یهو دیدین شما رو هم گرفت به باد کتک!

چشمانم کم مانده بود از کاسه در بیاید!

 رابین همچنان به سخنرانی‌ ادامه داد:

- همه این بلاها رو، توجه کنید تک‌تک این بلاها و کبودی‌هایی که روی بدنش مشاهده نمودید، کارِ خودشه... از خدا که پنهون نیست خانم دکتر از شما چه پنهون، یه نمه روانیه!

نمی‌دانم خانم دکتر فهمید داریم اسکلش می‌کنیم یا باور کرد روانی هستم که سری به نشانه تأسف برای جفت‌مون تکون داد و از اتاق خارج شد.

خطاب به رابین غریدم:

- حالا من روانیم آره؟ حساب‌تو می‌رسم.

سرخوشانه خندید! انگار نه انگار من زخمی‌ام چون اطلاعات غلط به‌دست‌مان رسیده بود و رکب خورده بودیم.

- اولأ این‌که این بابت اون میخ کجی بود که بارم کردی... بعدشم تنها راه نجات‌مون همیشه همین دیوونه جلوه دادن توئه خب!

با چشمانم برایش خط و نشان کشیدم و گفتم:

- عرعر... زود باش، درد دارم.

سریع آمد طرفم و کف دستش را گذاشت روی بازوی زخمی‌ام و شروع کرد به خواندن وردی.

 لحظه کوتاهی بعد، هیچ دردی در بازویم نبود. 

اگر به ما بود که هیچ‌وقت پا‌یمان به بیمارستان باز نمی‌شد، چون رابین قدرت درمان‌گری داشت و می‌توانست هر زخمی را ترمیم کند. این مدت هم که بیمارستان بوده‌ام برای بیهوش بودنم بوده است وگرنه اگر بهوش می‌بودم این‌ همه وقتمان این‌جا تلف نمی‌شد.

  اعصابم از یادآوری آخرین باری که رفته بودیم شکار و آن‌جا به‌جای موجودات غیرارگانیک، با یک سری از دشمن‌های بشر که خودشان را انسان تلقی می‌کنند و همیشه هم درحالِ سنگ انداختن جلوی پای ما هستند، رو به رو شدیم که برایمان تله گذاشته بودند بهم می‌ریزد. باز هم خوب شد ما همیشه هرنوع سلاحی با خودمان داریم وگرنه کارمان تقریبا تموم بود!

بعدش هم که پلیس آمد و خیال کرد ما گروگان بوده‌ایم و برای نجات خود دست به قتل آنان زده‌ایم.

گرچه هیچگاه به آیشلند احساس تعلق نکرده‌ام ولی قوانین این کشور را دوست دارم، این‌که اگر شخصی برای دفاع از خود شخصی را مجروح کند یا به قتل برساند، هیچ جرمی برایش ثبت نمی‌شود. پلیس‌ها ما را با نهایت احترام رساندن بیمارستان و این شد که من شدم روانی و رابین شد میخ کج!

***

«مولی سانچز»

- هوی یابو، با توام!

با صدای تریسی از افکارم به بیرون کشیده می‌شوم. 

- جان‌جان... بنال هاپوی عزیزم!

- مولی.

با مهربانی به او خیره می‌شوم و پاسخ می‌دهم:

- جانِ مولی؟

درحالی‌که دستانش را بی‌هدف بین موهای قشنگش حرکت می‌دهد می‌گوید:

- من... من می‌خوام دانشگاه رو ول کنم.

مهربانی چشمانم، جایش را به حیرت و تعجب می‌دهد و می‌‌پرسم:

- چی؟ زده به سرت؟

تریسی آهی می‌کشد و می‌گوید:

- من نمی‌تونم از پس درس و دانشگاه بر بیام، می‌فهمی؟

با حرص می‌گویم:

- نه نمی‌فهمم! چطور قبلاً می‌تونستی الآن نمی... . وسط حرفم می‌پرد و و با چشم‌های اشک‌آلودش می‌نالد:

- قبلاً ماریان زنده بود.

با این حرفش دلم می‌خواست بغلش کنم و همان‌جا بنشینم زار بزنم؛ ولی این راهش نبود.

 دست‌هایش را می‌گیرم و باز مهربان می‌شوم و می‌گویم:

- تریس... قشنگِ‌دلم؛ فکر می‌کنی ماریان می‌خواد تو از پیشرفتت بزنی به‌خاطر مرگش؟

پاسخم را نداد هیچ که حتی خودش را کمی روی میز کشید جلوتر و سرش را گذاشت روی دست‌هایم و زد زیر گریه.

آه لعنتی! خودم هم دست کمی از حال او نداشتم و می‌خواستم همراهی‌اش کنم ولی من مولی بودم، یک دخترِ خود ساخته و محکم، یکی که معتقد هست حتی نباید جلوی دوست ضعف نشان بدهی چه برسد جلوی دشمن!

برای همین الآن که روحم داشت برای نبودِ ماریان و درد کشیدن تریسی اشک می‌ریخت، ظاهراً تمام تلاشم روی این بود که محکم باشم و حتی قطره‌ای اشک در چشمانم حلقه نزند.

صدایش زدم:

- تریسی! گوش کن تریسی؛ روحِ ماری با دیدن این حالت خیلی اذیت می‌شه، تو که اینو نمی‌خوای؟

سرش را بلند می‌کند و با دست‌های خوش‌فرمش اشک‌هایش را پاک می‌کند و با چشم‌های غرق در اشکش به من خیره می‌شود.

نگاهش که می‌کنم، برای چهره معصوم و مظلومش دلم ضعف می‌رود.

دستانش را دوباره در دستم می‌گیرم و می‌گویم:

- لطفاً به خودت بیا.

معصومانه می‌گوید:

- می‌دونی چند روزه ندیدمش... چه‌قدر دلم براش تنگ شده، وای خدای من... من چطور بدونِ ماری زندگی... .

ناامیدی در صدایش داشت دیوانه‌ام می‌کرد، اجازه ندادم حرفش را تکمیل کند و گفتم:

- دل منم براش تنگ شده خب... ولی نمی‌شه که کاری بکنیم جز این‌که بریم کلیسا براش شمع روشن کنیم و براش دعا کنیم.

درحالی‌که داشت اشک‌هایش را از روی صورت قشنگش پاک می‌کرد نالید:

- آره فکر خوبیه ولی کاش می‌شد باهاش حرف بزنیم.

با مهربانی به چشمان قشنگش لبخند زدم:

- عالی می‌شد، ولی راهی نیست تریسی.

یک لحظه احساس کردم تمام حال بدش از بین رفت و ذوق و شوق از چشمانش فوران کرد و گفت:

- هست‌هست!

با تعجب پرسیدم:

- منظورت چیه تریس؟!

مثل یک بچه کوچک با ذوقی توصیف نشدنی لب زد:

- آره‌آره خودشه!

یک تای ابرویم را بالا دادم و منتظر به او زل زدم که گفت:

- احضارش می‌کنیم! خانم دکتر با کمی اخم و ذره‌ای مهربانی خطاب به من گفت:

- ببین دختر جان، این موضوع خیلی مهمه، باید حتماً با خانوادت حرف بزنم.

لحظه‌ای مکث کرد و سپس با تردید گفت:

- توی بدنت به‌جز این گلوله‌ای که به بازوت خورده، کلی کبودی و زخم‌های کهنه دیگه هم دیده میشه.

یا خودِ خدا! گاومان زایید! حالا اگر بگویم کارِ موجودات اهریمنی و ماورائی است مگر باور می‌کند؟ احتمال باورش زیر صفر درصد است.

 حق دارد. در دنیایی که هیچکس جادو را باور ندارد کی باور می‌کند ما شکارچی ماورائی هستیم؟ برای همین هم لال می‌شوم و مثل بز نگاهش می‌کنم که می‌پرسد:

- نکنه کار این آقا رابینه؟

قبل آن‌که بخواهم تلاشی برای دادن جواب به خانم دکتر و قانع کردنش انجام دهم که رابین فلک‌زده‌تر و گردن‌ شکسته‌تر از من هست و هیچ تقصیری ندارد، خود رابین دهن باز کرد و گفت:

- حرف‌ها می‌زنید دکتر جان! مگه من جرأت می‌کنم این آتیش‌پاره رو سیاه و کبودش کنم؟

خانم دکتر با تعجب به رابین خیره شده بود که رابین ادامه داد:

- باور کنید عین‌چـی راست میگم! زیادی هم پاپیچش نشین ها... یهو دیدین شما رو هم گرفت به باد کتک!

چشمانم کم مانده بود از کاسه در بیاید!

 رابین همچنان به سخنرانی‌ ادامه داد:

- همه این بلاها رو، توجه کنید تک‌تک این بلاها و کبودی‌هایی که روی بدنش مشاهده نمودید، کارِ خودشه... از خدا که پنهون نیست خانم دکتر از شما چه پنهون، یه نمه روانیه!

نمی‌دانم خانم دکتر فهمید داریم اسکلش می‌کنیم یا باور کرد روانی هستم که سری به نشانه تأسف برای جفت‌مون تکون داد و از اتاق خارج شد.

خطاب به رابین غریدم:

- حالا من روانیم آره؟ حساب‌تو می‌رسم.

سرخوشانه خندید! انگار نه انگار من زخمی‌ام چون اطلاعات غلط به‌دست‌مان رسیده بود و رکب خورده بودیم.

- اولأ این‌که این بابت اون میخ کجی بود که بارم کردی... بعدشم تنها راه نجات‌مون همیشه همین دیوونه جلوه دادن توئه خب!

با چشمانم برایش خط و نشان کشیدم و گفتم:

- عرعر... زود باش، درد دارم.

سریع آمد طرفم و کف دستش را گذاشت روی بازوی زخمی‌ام و شروع کرد به خواندن وردی.

 لحظه کوتاهی بعد، هیچ دردی در بازویم نبود. 

اگر به ما بود که هیچ‌وقت پا‌یمان به بیمارستان باز نمی‌شد، چون رابین قدرت درمان‌گری داشت و می‌توانست هر زخمی را ترمیم کند. این مدت هم که بیمارستان بوده‌ام برای بیهوش بودنم بوده است وگرنه اگر بهوش می‌بودم این‌ همه وقتمان این‌جا تلف نمی‌شد.

  اعصابم از یادآوری آخرین باری که رفته بودیم شکار و آن‌جا به‌جای موجودات غیرارگانیک، با یک سری از دشمن‌های بشر که خودشان را انسان تلقی می‌کنند و همیشه هم درحالِ سنگ انداختن جلوی پای ما هستند، رو به رو شدیم که برایمان تله گذاشته بودند بهم می‌ریزد. باز هم خوب شد ما همیشه هرنوع سلاحی با خودمان داریم وگرنه کارمان تقریبا تموم بود!

بعدش هم که پلیس آمد و خیال کرد ما گروگان بوده‌ایم و برای نجات خود دست به قتل آنان زده‌ایم.

گرچه هیچگاه به آیشلند احساس تعلق نکرده‌ام ولی قوانین این کشور را دوست دارم، این‌که اگر شخصی برای دفاع از خود شخصی را مجروح کند یا به قتل برساند، هیچ جرمی برایش ثبت نمی‌شود. پلیس‌ها ما را با نهایت احترام رساندن بیمارستان و این شد که من شدم روانی و رابین شد میخ کج!

ناخودآگاه پوزخندی روی لب‌هایم نقش بست و گفتم:

- چی؟ خل شدی؟

- مسخره‌‌ام نکن مولی، جدی میگم.

این‌بار بی‌تعارف خندیدم و گفتم:

- احضار فقط تو فیلماست دیوونه!

لب‌هایش را جمع کرد و با لجاجت در پاسخم گفت:

- نخیر مولی خانم، احضار واقعیه!

خدای من! درست مثل دختربچه‌های کوچک شده بود که هرچه به آن‌ها می‌گفتی باز حرف خودش را میزد.

نفسم را با حرص بیرون دادم و گفتم:

- ببین تریسیِ قشنگم... اینا هیچی جز زاده‌ی تخیلِ نویسنده‌های ژانرِ وحشت، نیست.

با دستانش موهایش را از روی صورتش کنار زد و گفت:

- نه مولی، این‌طور نیست، بهت ثابت می‌کنم.

سرم را به نشانه منفی تکون دادم و با حرصی ناشی از کج‌خلقی‌ها و بچه‌بازی‌هایش غریدم:

- چرا نمی‌فهمی رفیق من... اینا همش دسیسه‌های فانتزیِ ذهن نویسنده‌هاست واسه هیجان‌زده کردنِ مخاطب‌!

چپ چپ نگاهم کرد و گفت:

- نُچ‌نُچ کاملاً واقعیه. فقط به یه مدیوم نیاز داریم.

به صندلی تکیه دادم و با حرص و بی‌چاره‌گی نالیدم:

- مدیوم از کجا بیاریم؟

چشمانش برقی زد:

- من یکی رو می‌شناسم.

بازم نالیدم:

- از کجا؟ تو مدیوم از کجا می‌شناسی دختر؟

باز مشغول بازی با موهایش شد و گفت:

- دوست داداشمه.

- داداشت که خیلی سرش توی درس و دانشگاهه. فکر نمی‌کردم با همچین خرافاتی‌هایی در ارتباط باشه. بعدشم مطمئنی کار دوست داداشت درسته؟

لب و لوچه‌‌اش را آویزان کرد و گفت:

- آره مطمئنم.

با اعصاب‌خوردی گفتم:

- ولی من مطمئن نیستم.

- اوف مولی! خب حالا تکلیف چیه؟

فهمیدن این‌که یک دنده‌گی به جانش افتاده اصلاً کار سختی نیست. اگر این راهش باشد که آرام بگیرد و با واقعیت کنار بیاد و روند زندگی‌اش را به درستی ادامه دهد، پس چاره‌ای جز همراهی کردنش در این راه برایم نمی‌ماند.

گرچه اعتقادی به روح و احضارش نداشتم و از دیدگاه من اشخاصی که به خودشان مدیوم می‌گویند، یک مُشت کلاش و کلاهبردار بیشتر نیستند.

برای همین حرفی که در ذهنم بود را به زبان آوردم:

- باشه تریس، می‌ریم برای احضار. 

با حرفم چشمانش برقی می‌زند که سریع می‌گویم:

- اما نه پیش اون مدیومِ.

تکه‌ای از سالادی که روی میز است می‌کند و در دهانش می‌چپاند و با دهن پر و حرصی می‌پرسد:

- آخه کی جز مدیوم می‌تونه کمکمون کنه؟

خلاصه‌وار گفتم:

- کشیش.

تریسی خواست حرفی بزند ولی با دیدن تحکمِ در حرف و چشمانم، حرفش را خورد و سکوت کرد.

دستش را نرم نوازش کردم و گفتم:

- میریم کلیسا، از کشیش کمک می‌خواهیم. فقط بعدش باید بچسبی به زندگیت، مفهومه؟

دستانم را محکم می‌گیرد و با لحنی آمیخته با درد و ذوقی نو شکفته می‌گوید:

- کاملاً.

***

«آندرا جانسون»

- وقتشه از این‌جا، جیم بزنیم آندرا!

با حرص غریدم:

- می‌دونی که بدون اجازه دکتر، فقط به عنوان میت، به مقصد سردخونه می‌تونیم بریم!

نیش‌خندی مهمانم کرد و گفت:

- واسه همینه که توقع دارم یه پورتال خوشگل ترتیب بدی، به مقصد شکار بعدی!

از جایم بلند می‌شوم و غرغرکنان می‌گویم:

- باشه بزن بریم... فقط دعا کن این‌بار سر و کارمون با خودشون باشه نه حامیانِ انسان‌شون!

بدون این‌که منتظر جوابش باشم، با حرکت دستم پورتالی آتشین ظاهر می‌کنم و هر دو هم‌زمان از آن رد می‌شویم و پایمان را می‌گذاریم. وسط... اوه خدای من... وسط اتوبان!

درحالی‌که از چپ و راست ماشین رد میشد و هر آن امکان داشت فکمان پایین بیاید.

رابین نچ‌نچی کرد و گفت:

- اوه این‌جا دیگه کجاست؟

خیره به ماشین‌های درحالِ عبور، گفتم:

- عرضم به حضورت، وسطِ اتوبان!

درحالی‌که با جان‌کندن خودمان را به آن‌طرف اتوبان می‌رساندیم، رابین غر زد:

- اتوبان براش کمه، بگو محل سلاخی... حتی از اونم بدتر!

رسیدیم به اون‌‌سمت و از سرویس شدن دهن‌مان نجات یافتیم.

رابین پرسید:

- شکار بعدی این‌جاست؟

اطراف اتوبان هر دو طرفش بیابان بود فقط.

از این‌که پورتال ما را آورده وسط اتوبان، واقعاً تعجب کرده بودم چون این‌جا خالی از سکنه‌ است.

همیشه پورتال ما را جایی راهنمایی می‌کند و می‌رساند که بشر آن‌جا زندگی می‌کند و موجودات غیرارگانیک به آن‌ها آسیب می‌زنند.

خواستم دهن باز کنم و به رابین بگویم خودم هم نمی‌دانم قصد پورتال چی بوده، که با صدای برخوردی در اتوبان، برگشتیم ببینیم چه شده.

اوه خدای من، یک ماشین تصادف کرده بود.

- هی آندرا، اون ماشین به چی برخورد کرد؟

با یک نگاهِ سرسری به اتوبان و ماشینِ داغون شده میشد خیلی راحت فهمید که سوال رابین کاملاً به جا بوده است، چون آن ماشین نه به ماشین دیگری و نه به اطراف اتوبان، نخورده بود؛ اما جلو و عقب ماشین حتی، خُرد و خاکشیر هم برای توصیفش کم بود!

نفسم را با حرص بیرون دادم و گفتم:

- احتمالاً اونا این‌جا هستن، باید عجله کنیم.

سعی کردیم دوباره خودمان را برسانیم آن سمت اتوبان و با سرعت خودمان را به ماشین له شده برسانیم

ساعت حوالیِ چهار عصر بود ولی گویا آسمان هم با آن‌ها دستش در یک کاسه‌ است؛ چون فضایش را ابرهای سیاه‌تر از سیاه، پوشانده بودند.

صدای رابین مرا از آسمانِ تیره جدا کرد.

- کسی توی ماشین نیست!

متعجب جلو رفتم و گفتم:

- چی میگی رابین؟ پس این ماشین از کجا سبز شد یهو؟!

تمام فضا و اطراف سنگینی بدی داشت، آن‌قدر که نفس کشیدن آن لحظه برایم سخت‌تر از شکستنِ شاخ غول بود.

 

در فکر سنگینی هوا بودم که جلوی چشمان جفتمان ماشین دیگری که به طرفمان می آمد با حرکتِ ماشین خالی و له شده، خورد به آن و تصادف دیگری صورت گرفت!

- به خشکی این شانس... توی دفتر اعمال‌مون فقط یه ماشین جن‌زده کم داشتیم!

قبل از آن‌که فرصت کنم جواب رابین را بدهم، دو ماشین دیگر که در حال حرکت در اتوبان بودند بدون هیچ‌ نوع تماس و برخوردی با ماشین مظنون، تصادف کردند و بدون این‌که برخورد شدیدی داشته باشند، له شدند!

با حرص به رابین خیره شدم و غریدم:

- توام به همون چیزی فکر می‌کنی که من بهش فکر می‌کنم؟

سرش را به نشانه‌ مثبت تکان داد و نالید:

- ماشین جن‌زده نیست، اتوبان جن‌زده‌ست!

نفس عمیقی کشیدم.

 برای درست فکر کردن نیاز به آرامش داشتم و حتی یک درصد هم آرامشی در چنته نداشتم این لحظه. 

رابین رشته افکارم را با چرندیاتش برید:

- هی آندرا. بیا بریم خراب شیم روی سرش!

پایم را محکم روی کف آسفالت کوبیدم و عصبی گفتم:

- خفه شو رابین.

غرغرکنان گفت:

- چی چیو خفه شم؟ وایستادیم نگاه می‌کنیم داره میزنه ملت رو می‌ترکونه.

دستم را بردم لای موهای طلایی و مشکی‌ام و به هم ریختم‌شان، در حین حال با خونسردی که به شدت سعی می‌کردم داشته باشمش، خطاب به رابین گفتم:

- خب میگی چی‌کار کنیم؟ اول باید آروم باشیم و یه نقشه بکشیم.

چپ‌چپ نگاهم کرد و غرزد:

- خب بعدش؟

قدمی برداشتم و به ماشین‌های له شده و اتوبان نگاهی دوباره انداختم و گفتم:

- بعدش آروم و سنجیده، طبق نقشه پیش می‌ریم.

جفت دستانش را محکم کشید روی صورت سفید ولی از خشم سرخ شده‌اش و قاطی‌وار گفت:

- نقشه نمی‌خواد که!

با حیرت پرسیدم:

- اگه نقشه نمی‌خواد پس چی‌ می‌خواد؟

با صدایی که حرص و خشم هم‌ز‌مان در آن موج میزد غرید:

- گـونی!

حیرت و تعجبم افزایش یافت و باز پرسیدم:

- گونی؟! منظورت چیه؟

دوباره غرغر کرد:

- میگم نقشه نمی‌خواد گونی می‌خواد! دِ یالا بریم بتپونیمش توی گـونی!

نمی‌دانستم در این شرایط بخندم یا گریه کنم.

با حالی زار گفتم:

- یعنی چی نقشه نمی‌خواد؟ مگه ما، مافیاییم؟

این حرفم همانا و برخورد ماشین دیگری به ماشین‌های قبلی و له شدنش همانا.

این‌بار رابین عربده کشید:

- خُـب نقشه چیه خانم مارپل؟

کفش‌های چلسی‌ام از پایم شل شده بودند ولی وقت محکم کردن‌شان را نداشتم. 

بدون جواب دادن به رابین، کنار اتوبان روی یک پایم نشستم و کف دستم را روی آسفالتِ اتوبان گذاشتم و چشمانم را بستم. ورد مخصوص را زمزمه کردم.

مثل همیشه و طبق معمول جریان برقی شدید از مغزم گذشت و چشمانم باز شدند.

صحنه‌هایی جلوی چشمانم ظاهر شدند.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...