رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

ارسال شده در (ویرایش شده)

عنوان: دختر چشم جنگلی

ژانر: فانتزی، معمایی

نویسنده: سارابهار

«یاارحم الراحمین» 

خلاصه:

مولی بعد از چاپ کتابش درگیر ماجراهایی می‌شود که در باورش هم نمی‌گنجند.

ماجراهایی مبنی بر واقعی شدن تک‌تک قتل‌های زنجیره‌ای کتاب چاپ شده‌اش و ورود موجوداتی تاریک به زندگی‌اش، موجوداتی که کمترین چیزی‌که از مولی می‌گیرند ثانیه‌ای خوابِ راحت است.

ولی آیا همه چیز فقط به کتابش ربط دارد... .

 

ویرایش شده توسط S.NAJM
ارسال شده در

مقدمه: 

تاریکی همیشه در تعقیبش بود. همیشه در هر کجا احساسش می‌کرد اما؛ هیچ‌گاه با تاریکی رو در رو نشده بود. ناگهان دنیایش چرخید، دور سرش چرخید، آن‌قدر چرخید که آسمان شکافته شد، ستاره‌های آسمان سیاه شدند و ماه به زمین افتاد. زمین را خونی رقیق در برگرفت.

خونی که از ماه چکه می‌کرد.

ماه در خون خود غرق گشت و جهان را تاریکی در برگرفت. این‌ بار خودش چشم‌ بسته و ندانسته مانند دخترکی گمشده در جنگل، از ترس تاریکی به سمت تاریکی قدم برداشت، تاریکی را یافت در آغوشش گرفت چون؛ تصور می‌کرد دنیای بیرون از تاریکی، خطرناک و پلید است اما؛ حقیقت این بود که دنیای بیرون، هرچه که بود امن‌تر از تاریکی بود.

و او از خودِ تاریکی به تاریکی پناه آورد بود... .

 

ارسال شده در

لوکیشن: «قاره‌ی کاینلوا_کشور آیشلند»

(1 فوریه 2045)

***

«مولی سانچز»

با ذوق و شوقی که از سر تا پایم می‌بارید، از درب شیشه‌ایِ معتبرترین انتشارات آیشلند، بیرون می‌روم.

با افتخار قدم برمی‌داشتم. صدای کوبش پاشنه‌های نیم‌بوت‌های دوست‌ داشتنی‌ام بیش‌ از پیش، سرخوشم می‌کرد.

کتاب رمانِ جنائی‌ام چاپ شده بود و این به نوعی بهترین اتفاق بیست‌و‌دو سال عمرم بود.

باید به خانواده‌ام و از همه مهم‌تر به ماریان و تریسی خبر می‌دادم، آن دو نفر برای پر و بال دادن به قوه تخیل بالایی که دارم همیشه بیشتر از خانواده‌ام تشویق و حمایتم کرده اند.

از خیابان که رد می‌شوم تا خود را برسانم به ماشینم، خانمی با موهای بورِ بلند و چشمانی عسلی که تیپ و استایلی سرتاپا شیرکاکائویی دارد و پیراهن بلند زیبایش قشنگیِ چشمانش را بیشتر کرده است با یک کالسکه بچه از مقابلم رد می‌شود. به هم لبخند می‌زنیم و من لحظه‌ای هم خودم را و هم آن مادر و بچه را متوقف می‌کنم و به سمت نی‌نیِ درون کالسکه می‌روم.

یک بچه‌ی ملوس و تُپل مُپل، شبیه یک تکه پنبه نرم.

علاقه شدیدی به چیزهای پاک و صاف دارم خصوصاً بچه‌ها، طبیعت و حیوان‌ها.

با اجازه مادرش، با پنبه‌ی نرمالو سلفی می‌گیرم تا بعداً در اینستاگرامم پستش کنم.

سپس با لبخند از آن‌ها دور می‌شوم و خودم را روی صندلی ماشینم پرت می‌کنم.

کیف چرمِ قهوه‌ای‌فامم که بیشتر شبیه کوله‌ است را طبق عادت، می‌گذارم روی صندلی عقب و همان‌طور که استارت می‌زنم، به صفحه موبایل دبل اپلم که برای تولد بیست‌ودو سالگی‌ام پدر و مادرم بهم هدیه داده بودند و من هم خیلی دوستش دارم، خیره می‌شوم و سریع برمی‌دارمش و بی‌هیچ صبری، عکس‌های پنبه‌ای که دیده بودم را در صفحه اینستاگرامم پست می‌کنم.

چشم‌های کهربایی‌اش با تی‌شرت سفید و شلوارک مشکی‌ که تنش داشت باهم هارمونی قشنگی ایجاد کرده بودند خصوصاً با پوست سفید و برفی‌اش، با هشتگ «نی‌نی برفی» پستش می‌کنم و سریع از اینستاگرام خارج می‌شوم تا حواسم پی پیام‌های دایرکت و استوری‌ها نرود.

شماره ماریان را می‌گیرم.

چشمم به جاده مقابلم است و دست راستم روی فرمان و دست چپم با گوشی روی گوشم.

باید با ماریان حرف بزنم و بفهمم انتشارات به چاپ کتاب او چه پاسخی داده است.

امیدوار بودم او هم رمانش چاپ شده باشد تا باهم جشن بگیریم، آن هم چه جشنی!

یک بوق، دو بوق، سه بوق.

قطع می‌کنم و دوباره تماس می‌گیرم.

چند لحظه منتظر می‌مانم و باز هم چند بوق، بدونِ هیچ پاسخی.

ماری همیشه آنلاین و در دسترس هست به‌جز وقت‌هایی که من کارش دارم.

گندت بزنند دخترک مخ گچی!

بهتر است بروم خانه‌اش، البته اگر این وقت روز خانه باشد.

گرچه بهتر است خانه باشد وگرنه خونش حلال است آن‌قدر که مرا معطل می‌کند.

 

 

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...