رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • پلیس انجمن

عنوان: تقاطع اضداد 

ژانر: تخیلی عاشقانه 

نویسنده الهام 

خلاصه: دختری در جنگلی خاموش، نشانی از نوری گمشده بر چهره‌اش شکوفا می‌شود. چشمانی از جنس طبیعت، سرنوشتی که او را می‌خواند. خانه‌ای که دیگر پناه نیست، نگاهی که او را غریبه می‌بیند. نقابی میان او و جهان، رازی که هنوز از دل تاریکی سر برنیاورده است.

 

 

  • مدیر ارشد

%DB%B2%DB%B0%DB%B2%DB%B4%DB%B1%DB%B0%DB%

🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸

از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم.

 

لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید.

قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا

 

برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد.

آموزش درخواست ناظر

 

هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید.

درخواست نقد اثر

 

با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید.

درخواست کاور رمان

 

با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید.

درخواست انتقال به تالار برتر

 

همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید.

اعلام پایان

 

با تشکر

|کادر مدیریت نودهشتیا|

ویرایش شده توسط سادات.۸۲
  • پلیس انجمن

مقدمه:در آغاز، پیش از آنکه مرزها شکل بگیرند، پیش از آنکه نامی بر چیزها نهاده شود، دوگانگی از دل سکوت زاده شد. نوری که سایه را در آغوش گرفت، یا شاید سایه‌ای که درون نور تنید. هیچ‌ک.س ندانست کدام اول بود، کدام آغاز کرد، یا شاید هر دو در یک لحظه در هم لغزیدند. اکنون، در میانه‌ی آنچه هست و آنچه باید باشد، دو وارث ایستاده‌اند. نه کاملاً رها، نه کاملاً اسیر. سرنوشتشان نوشته شده یا هنوز در تردید است؟ شاید تنها لحظه‌ای دیگر مانده باشد، شاید هم از ازل چنین بوده است.

 

  • پلیس انجمن

چمدونم رو برداشتم و به سمت تاکسی‌ها رفتم. راننده‌ها با صدای بلند سعی میکردن مسافر جمع کنند. 

به‌خاطر صدای بلندشون سرم درد می‌کرد. سمت یک راننده رفتم و مقصد رو بهش گفتم. 

سوار ماشین شدم. باید منتظر می‌موندم سه نفر دیگه هم بیان، اما خسته‌تر از اونی بودم که بتونم منتظر بمونم. تحمل نگاه‌هاشون رو هم نداشتم و این سر و صداها غیرقابل تحمل بود. به‌راننده گفتم کرایه اون سه نفر رو هم حساب میکنم فقط راه بیوفته. 

سرم رو به شیشه‌ی ماشین تکیه دادم و به خیابون‌ها نگاه کردم، دلم برای این‌جا و خانوادم تنگ شده‌بود؛ خانواده؟ هه واقعاً میشه به اون‌ها گفت خانواده؟ با اینکه‌ اونقدر بهم بد کردن ولی من هنوز هم اون‌ها رو خانواده‌ام می‌دونستم. 

باز هم خاطرات زنده‌شد و شبیه تیری به قلبم برخورد کرد.

سعی کردم خاطرات رو کنار بزنم تا جلوی این راننده رسوا نشم. نگاه‌های گاه‌به‌گاه این راننده عذابم می‌داد.

واقعاً این‌قدر این نقاب خیره‌کنندس؟ که نگاه هرکس رو به خودش جذب می‌کنه؟ چرا؟ نمی‌فهمیدن این نگاه‌ها اذیتم می‌کنه، کاش نامرئی بودم و کسی منو نمی‌دید.

چشم‌هام رو بستم ولی هنوز هم سنگینی نگاه راننده رو حس می‌کردم. بعد نیم‌ ساعت جلوی در خونه نگه‌داشت. 

کرایه رو حساب کردم و چمدون‌های مشکی‌رنگم رو برداشتم و آیفون خونه رو زدم. صدای پا اومد و بعد در باز شد. نیایش (خواهرم) می‌خواست حرف بزنه تا من رو دید مات موند.‌ فکر کنم خبر نداشت من اومدم، آروم کنار رفت و من وارد حیاط شدم، چند دقیقه بعد مامانم اومد و گفت:

- نیایش چرا دیر کردی...؟ نیرا مگه به‌گوشیت آدرس خونه‌ات رو نفرستادم؟

هه مادر؟ شک دارم مادرم باشه، بعد چند سال دوری این‌طور استقبال می‌کرد؟ یک صدایی درونم گفت:

- خودت رو جمع کن دختر، نباید بدونن حرف‌هاشون تو رو می‌شکنه.

بغض توی گلوم سنگینی می‌کرد مثل یک غده بود که نه پایین می‌رفت و نه می‌شکست.

به سختی لب باز کردم و گفتم:

- چه استقبال گرمی، گوشیم خاموش بود.

مامانم اخمی کرد و گفت:

- تا بابات نیومده بهتره بری، آدرس رو الان برات میارم برو اونجا.

درسته اون‌ها از من می‌ترسیدن یا من رو یک جادوگر می‌دونستن، 

ولی من دلم براشون تنگ شده.

فقط تونستم یک «باشه» زیر لب بگم. مامانم رفت که آدرس رو بیاره.

نیایش هنوز همون‌جا خشکش زده‌بود، بهش نزدیک شدم و بغلش کردم اما شروع به التماس کرد تا ولش کنم.

یعنی من این‌قدر ترسناکم؟ بازهم همون بغض رو داشتم، اما این‌بار سنگین‌تر‌ به‌خودم توپیدم:

- کی می‌خوای عادت کنی تو فقط براشون یک جادوگر شوم هستی؟ کِی؟  

آروم ازش جدا شدم. مامانم که صدای نیایش رو شنید بدو‌بدو اومد و نیایش رو پشت خودش مخفی کرد.

ویرایش شده توسط _ElhaM
اشتباه نگارشی
  • پلیس انجمن

انگار من یک هیولام که می‌خوام نیایش رو بدَرَم.

مامانم یک تیکه کاغذ انداخت جلوم و گفت:

- آدرسه، برش‌دار و از این‌جا برو دیگه‌هم نزدیک ما نیا خب؟

بدون جواب فقط خم شدم و کاغذ رو برداشتم و با چمدون‌هام از خونه بیرون شدم. به ایستگاه تاکسی رفتم.

بازهم نگاه همه روم بود. رو کردم سمت یک مرد و گفتم:

- سلام نوبت کدوم تاکسیه؟

مرد: اون تاکسی جلو بفرمایین‌.

نگاهی به تاکسی انداختم مسافر داشت، ترجیح می‌دادم تنها باشم، ولی به جز همون تاکسی دیگه‌ای نبود، راننده چمدون‌هام رو برداشت و توی صندوق عقب گذاشت. مجبوراً درب کنار راننده رو باز کردم و نشستم، راننده هم اومد و ماشین رو روشن کرد.

کاغذی که توی دستم مچاله شده‌بود رو باز کردم و آدرس رو گفتم... . مسافرها بین راه پیاده شدن. 

با صدای راننده به‌خودم اومدم:

ـ رسیدیم خانم.

تشکر کردم و کرایه رو پرداخت کردم. بعد از پایین آوردن چمدون‌ها تاکسی رفت. نگاهی به ساختمان جلوم انداختم و وارد شدم. روی کاغذ نوشته بود که خونه طبقه‌ی سوم و در واحد یک قرار داره.

با سختی و کشون‌کشون چمدون‌ها رو به داخل آسانسور بردم و دکمه‌ی طبقه‌ی سوم رو زدم. صدای خانمی اعلام کرد طبقه سه هست و در آسانسور باز شد.‌‌ جلوی واحد یک وایستادم،

صدایی بیخ گوشم گفت:

- نیرا درو باز کن بریم داخل دیگه 

یکه‌ای خوردم که باز صداش اومد:

- تو هنوز به اومدن من عادت نکردی؟

نه نکرده‌بودم.

- معلومه که نکردم آخه چند بار بگم یهو نیا.

با اون بال‌های کوچیکش چرخی توی هوا زد و روی شونه‌ام نشست.

- وای کلید یادم رفت.

پری: از دست تو، زنگ یکی از این درا رو بزن بپرس کلیدی بهشون ندادن؟

- باشه تو بیا برو. 

پری به‌سمت کیف دستیم رفت و داخلش قایم شد.، زنگ واحد سه رو زدم که یک مرد جوون بیرون اومد و پرسید:

- بله بفرمایید؟

- سلام کسی دست شما کلید این واحد رو نداده؟ (واحد خودم رو نشون دادم) 

درحالی که با تعجب به نقابم نگاه می‌کرد.

مرد دستش رو به سمت واحد کناری نشونه رفت و گفت:

‌‌-نخیر، شاید به واحد کناری دادن.

تشکر کردم و زنگ اون واحد رو زدم خانم میانسالی در رو باز کرد همین سؤال رو از اون هم پرسیدم که گفت:

- آره، کلید دادن دستم یه دقیقه صبر کنید الان میارم.

تشکر کردم.

رفت کلید رو آورد، تا موقعی که درب واحدم رو باز می‌کردم، سنگینی نگاهش روم بود. وارد خونه شدم یه راه‌رو کوچیک داشت که چند قدم می‌شد، سمت راست یه پذیرایی بود با یک دست مبل طوسی‌رنگ و یک تلویزیون ال‌سی‌دی به اضافه تزئینات گل و تابلو های روی دیوار.

یک در گوشه پذیرایی بود رفتم سمتش و بازش کردم

یک اتاق‌خواب بود، یک تخت طوسی رنگ و کمد دیواری‌ 

و یه میز صندلی هم گوشه اتاق بود، حموم هم تو اتاق بود.

می‌شه گفت:

- همه دکوراسیون به رنگ طوسی و سفیده

چمدون‌هام رو آوردم تو اتاق تا بعداً لباس‌هام رو بچینم تو کمد 

پری: نیرا این‌جا خیلی خیلی قشنگه.

جوابی بهش ندادم و به آشپزخونه رفتم. کابینت‌ها همه نو بودن یخچال و بقیه وسایل رو داشت، یک کارت بانکی هم روی سنگ اُپن بود، با یک کاغذ که روش رمزش رو نوشته بود. بازهم جای محبت پول دادن کی می‌خوان بفهمن من پول نمی‌خوام محبت می‌خوام؟ هوف بی‌خیال‌.

کابینت‌ها رو باز کردم ببینم مواد غذایی هست یا نه، که متأسفانه نبود. باید می‌رفتم خرید. با این‌که خسته بودم ولی مجبوراً کیفم رو برداشتم و از خونه خارج شدم پری هم بامن اومد توی کیف مخفی شده‌بود.

کوچه پس‌کوچه هارو گشتم که بلاخره یک فروشگاه دیدم.

یک سبد برداشتم و تخم‌مرغ، روغن، برنج... هرچی که لازم داشتم برداشتم و داخلش گذاشتم و با کارت خودم حساب کردم. 

چون خریدهام زیاد بود، یکی‌شون خریدها رو باهام آورد تا خونه‌ام.

ویرایش شده توسط _ElhaM
اشتباه نگارشی
  • 4 هفته بعد...
  • پلیس انجمن

همه‌ی خریدها رو چیدم تو کابینت و یخچال. رفتم سراغ لباس‌ها، یکی‌یکی همه‌ رو تا زدم و گذاشتم توی کمد و کشوها. حوله‌ام رو برداشتم و لباس‌هام رو در آوردم و رفتم حموم. 

نقاب مشکی‌رنگم رو از روی صورتم برداشتم و حموم کردم... . شونه رو برداشتم و نشستم رو صندلیه میز آرایش، شونه رو کشیدم به موهای سفید‌‌رنگم، آب از موهام قطره‌قطره می‌چکید.

 نقش‌ُنگار ها روی سمت چپ صورتم پر‌رنگ شده‌بود و خیلی تو چشم بود،

دستی روشون کشیدم‌، به‌خاطر اینا شونزده سال بی‌گناه 

عزاب کشیدم، عزابی که خانوادم بی‌گناه بهم دادن،

آهی ناخواسته از گلوم خارج شد.

پری غمگین بهم خیره شده‌بود، نمیدونم اگه اون رو نداشتم چطور باید از پس‌مشکلاتم برمیومدم.

- عه پری نبینم چشم‌های غمگینت رو بیا بریم فیلم ببینیم.

پری که قد و اندازه‌اش برابر بود با دستم. اومد روی شونم نشست و گفت:

ـ اول تو شام بخور بعد بریم فیلم ببینیم.

پری عاشق فیلم دیدن بود و این رو تو این شونزده سال خوب فهمیده بودم.

به اصرار پری تخم‌مرغ پختم و خوردم، بعد جلوی تلویزیون 

دراز کشیدم و فلشم رو وصل کردم به ماهواره.

تقریباً تا ساعت سه‌ی شب داشتیم فیلم می‌دیدیم که من خوابم برد همون‌جا. 

صبح با صدای پری از خواب بیدار شدم،

تو هوا می‌چرخید و غر میزد. 

خواب‌آلود گفتم:

ـ اه نکن پری بزار بخوابم.

پری: بلند شو باید بریم دانشگاه.

- بی‌خیال.

پری: بلند شو میگم.

انقدر غر زد که مجبور شدم بلندشم. 

مانتوی مشکی‌رنگم رو تنم کردم و یک شال قهوه‌ای هم سرم کردم.

بعد از برداشتن برگه‌های لازم برای ثبت نام دانشگاه،

از خونه خارج شدم. باید یک ماشین برای خودم جور می‌کردم.‌ تاکسی گرفتم و بعد از نیم ساعت جلوی دانشگاه پیاده شدم، خیلی شلوغ بود.

مدیر اصرار داشت بدونه چرا نقاب میزنم، مجبور شدم بگم صورتم سوخته و نمی‌خوام کسی این سوختگی رو ببینه.

به سختی راضی شد که تو دانشگاه نقاب روی صورتم باشه. 

کلاس‌هام از فردا شروع می‌شد.

با پری رفتیم یکم تو شهر گشت زدیم چون هوا سرد بود،

زود رفتیم خونه.

کلید رو تو قفل چرخوندم و در باز شد، کلید رو برداشتم وارد خونه که شدم حجمی از گرما به صورتم خورد، لبخندی زدم و در را بستم.

مانتوم رو از تنم درآوردم و روی مبل خودم رو ولو کردم.

گوشیم رو برداشتم که صدای پری در اومد: 

ـ عه نیرا باز تو اون گوشیت رو برداشتی؟ می‌خوای مثل همیشه ساعت‌ها بشینی تو مجازی بگردی؟ پاشو، پاشو.

ـ پاشم چیکار کنم؟ نگو فیلم ببینیم که جوابم «نه» هست.

پری: باشه بابا، پاشو جرعت حقیقت بازی کنیم.

پا شدم و یک بطری آوردم، روی زمین نشستم اون هم اومد جلوم نشست.

  • 3 هفته بعد...
  • پلیس انجمن

بطری رو چرخوندم که سرش به من و پایینش به پری افتاد.

- حقیقت.

- واقعاً برات مهم نیست همه ازت میترسن؟

از پری چیزی پنهون نداشتم پس حرف دلم رو گفتم:

- اذیت می‌شم وقتی همه با ترس بهم نگاه می‌کنن، حتی خانواده‌ام!

دوباره بطری رو چرخوندم که سرش به‌سمت پری افتاد و پایینش به‌سمت من

- حقیقت.

- چرا بهم نمیگی من چی هستم و تو چرا اومدی سراغم؟

- این رو نمیتونم بگم.

- چرا؟ بارها ازت پرسیدم ولی جوابت همینه، من خسته شدم می‌خوام بدونم چه موجودی‌ام میفهمی؟ خسته،

حتی خانواده‌ام ازم میترسن اونوقت من حق ندارم بدونم چرا؟

- آروم باش نیرا من اجازه ندارم بهت بگم تا وقتش برسه، اونوقت هرچی بخوای میگم.

- چه اجازه‌ای؟ کی باید اجازه بده؟ نمی‌بینی حالم رو؟

اون نگاه‌های مردم به من رو؟

- نیرا تو خاصی و بلاخره میفهمی، پاداش همه‌ی اذیت شدنات رو می‌گیری پس صبور باش.

بحث باهاش بی‌فایده هست پس ادامه ندادم و دوباره بطری رو چرخوندم، سرش به من افتاد و پایینش به پری

- جرعت.

- تا یک هفته دیگه باید برا خودت دوست پیدا کنی.

ـ نه پری خودت هم می‌دونی آخرش چی می‌شه.

- این‌بار شاید فرجی شد و آخرش خوب تموم شد!

ـ باشه بهتره ادامه ندیم‌!

برای شب ماکارانی درست کردم چون پری عاشق این غذاست. بعد غذا خوردن برای فردا هرچی لازم داشتم رو آماده کردم و گذاشتم رو عسلیِ کنار تخت.

چشم‌هایم را بستم و بعد یک ربع اینور و اونور کردن خودم، خوابم برد. صبح با صدای آلارم گوشی بیدار شدم. یه دوش گرفتم و لباس‌هام رو پوشیدم.

- نیرا بیا صبحانه بخور بعد بریم.

- دیر میشه، پری بیا تو دانشگاه یک چیزی می‌گیرم بخوریم.

- باشه.

کیف و دفتر کتاب‌های لازم رو برداشتم و از خونه خارج شدم. به ایسگاه تاکسی رفتم و سوار یک تاکسی شدم. استرس داشتم باز باید اون نگاه‌هارو تحمل کنم! عذاب آورده‌. بعد مدتی تاکسی جلوی درِ دانشگاه ترمز کرد، کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم. محوطه‌ی دانشگاه شلوغ بود. صدای پسرها و دخترها درهم تنیده‌بود. قدم برداشتم و رفتم سمت یک نیمکت نشستم دور از همه دور از اون نگاه‌ها! غبطه می‌خورم به عادی بودن این دخترهای جلوم، عادی بودن هم نعمتیه که من ازش محروم هستم. خوشا به حالشون. پری هم سرش را از کیفم بیرون آورده بود و به اطراف نگاه می‌کرد. نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم، که وقت کلاس شده بود. بلند شدم که پری افتاد داخل کیف صدای ظریفش رو شنیدم که بهم لعنت فرستاد. تو دلم یک معذرت می‌خوام گفتم و قدم‌هام رو تندتر کردم به‌سمت کلاس‌ها... . بعد از یکم گشتن کلاس رو پیدا کردم و در زدم صدای خانمی اجازه ورود داد، وارد شدم و آروم «سلام» گفتم، استاد با چهره‌ای که کاملا نشون می‌داد چقدر متعجب هست گفت:

- سلام، خوش اومدی دانشجوی جدیدی؟

- بله.

استاد: خودت رو معرفی کن.

- نیرا احمدی هستم.

بعد از این‌که همه خودشون رو معرفی کردن، آخر کلاس روی یک صندلی نشستم. تا آخر کلاس سنگینی نگاهی رو حس می‌کردم اما هرچی دور و برم رو نگاه می‌کردم نمی‌فهمیدم کی زل زده بهم. گرچه من به این نگاه‌ها عادت کردم. استاد با یه «خسته نباشید» کلاس رو ترک کرد.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...