پلیس انجمن _ElhaM ارسال شده در 26 فروردین پلیس انجمن اشتراک گذاری ارسال شده در 26 فروردین عنوان: از خِطه مارها ژانر: فانتزی، معمایی نویسنده: الهام خلاصه:در دنیایی که سایهها و نورها در هم میآمیزند، مابین تجلی دو دنیای متضاد…پدیدهای نادر و بدیع، گسست بندهای چارچوب و تنگنا را و برگزید معبری مجهولالهویه و توأم با مخاطره را در پی واقعهطلبی.اما در گریز از مرزها و تنگناها، آیا هر گسستی ما را به رهایی میبرد یا صرفاً آغوش دیگری از اسارت است؟ شاید واقعیت در شکاف میان دو جهان نهفته باشد، جایی که نه نور غالب است و نه تاریکی. 6 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/418-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B2-%D8%AE%D9%90%D8%B7%D9%87-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7-%D8%A7%D8%AB%D8%B1-%D8%A7%D9%84%D9%87%D8%A7%D9%85-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 26 فروردین مدیر ارشد اشتراک گذاری ارسال شده در 26 فروردین (ویرایش شده) 🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا| ویرایش شده 30 فروردین توسط سادات.۸۲ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/418-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B2-%D8%AE%D9%90%D8%B7%D9%87-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7-%D8%A7%D8%AB%D8%B1-%D8%A7%D9%84%D9%87%D8%A7%D9%85-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-4746 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
پلیس انجمن _ElhaM ارسال شده در 26 فروردین سازنده پلیس انجمن اشتراک گذاری ارسال شده در 26 فروردین مقدمه:در عمق تاریکترین نقاط [مارشیا] جایی که نور خورشید هرگز به آنجا نمیرسید و تنها سایههای سرما در آن رقص میکردند، دنیای شگفتانگیزی از جادوی مارها وجود داشت. این دنیای زیرزمینی با تالابهای جادویی، درختان افسانهای و موجودات مرموزی پر شده بود؛ که بیشتر از آنچه در سطح زمین بود، در آنجا زندگی میکردند. در این پادشاهی پر رمز و راز! 4 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/418-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B2-%D8%AE%D9%90%D8%B7%D9%87-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7-%D8%A7%D8%AB%D8%B1-%D8%A7%D9%84%D9%87%D8%A7%D9%85-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-4747 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
پلیس انجمن _ElhaM ارسال شده در 26 فروردین سازنده پلیس انجمن اشتراک گذاری ارسال شده در 26 فروردین [شخص سوم] لاریس، همیشه به زندگی در مارشیا و قوانین سفت و سخت آن مخالف بود. او در زیر میلههای قصر ملکه با اشتیاق و نور امید، برای کشف دنیای انسانی بال بال میزد. «آیا واقعاً دنیای انسانها اینقدر شگفتانگیز و رنگارنگ است؟» این سؤال همیشه در ذهنش میچرخید. یک روز، وقتی لاریس در دل جنگلهای جادویی مارشیا به گشتوگذار با ظاهر انسانی مشغول بود، صدای عجیبی را از دور شنید. صدای خنده و شادی بچهها به گوشش رسید. کنجکاوی او را به سمت صدای زیبا کشید و قدمهایش را سریعتر کرد. در زیر سایههای درختان، او نور خورشید را که از لابهلای شاخ و برگها میتابید مشاهده کرد و احساس هیجان انگیزی درونش زنده شد. لاریس آرام به لبه جنگل نزدیک شد، و پا به دنیای انسانی گذاشت. او هرگز حتی تصور نمیکرد که چهرههای انسانی چقدر شگفتانگیز و متنوع هستند. در آن زمان لاریس تصمیم گرفت که به این دنیا نزدیکتر شود، غافل از این که این تصمیم او را در مسیری ناشناخته و به شدت خطرناک قرار میدهد. اما خوشحالی لاریس چندان دوام نیاورد، او در حالی که با حیرت به اطرافش نگاه میکرد، احساس تنهایی و سردرگمی به او غلبه کرد. به آرامی درختان بلند را پشت سر میگذاشت و به فضای باز و ناآشنا و دلپذیری که در مقابلش بود، نگاه میکرد. احساس غریبی در دلش حک شده بود. این دنیای جدید بسیار متفاوت بود؛ سرشار از نور و رنگ، با عطرهای گوناگون و صدای زمزمه مردم که همانند آواز پرندگان در گوشش طنینانداز میشد. «آیا فقط همین قدر زیبایی در دنیا وجود دارد؟» با خود فکر کرد. او در دنیای زیرزمینیاش تا به حال این چیزها را ندیده بود. آری، او داستانهایی دربارهی دنیای انسانها شنیده بود، داستانهایی از رنگ و زیبایی؛ اما حالا این زیباییها را به چشم خود میدید. اما در کنار این زیباییها، ترس نیز در دلش نشسته بود. حال چه میشود؟ چطور میتواند به دنیای خودش بازگردد؟ آیا میتواند؟ کدام بگردد؟ ماری اش یا انسانیاش. تصمیم گرفت و به ظاهر مار درآمد. 5 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/418-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B2-%D8%AE%D9%90%D8%B7%D9%87-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7-%D8%A7%D8%AB%D8%B1-%D8%A7%D9%84%D9%87%D8%A7%D9%85-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-4749 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
پلیس انجمن _ElhaM ارسال شده در 26 فروردین سازنده پلیس انجمن اشتراک گذاری ارسال شده در 26 فروردین (سارا) خورشید به میانه آسمان رسیده بود که زنگ آخر به صدا درآمد؛ صدای همهمه بچهها با صدای زنگ مخلوط شد. همانطور که کیفم را به دوش میکشیدم و از مدرسه خارج میشدم با دوستانم خداحافظی کردم. خسته بودم و گرسنه، از میان جمعیت دختران در حال خروج چشمم به پراید سفید رنگ آرش افتاد؛ از همان فاصله برایش دست تکان دادم و بهسمتش رفتم. نفس راحتی کشیدم که با این خستگی مجبور به پیادهروی تا خانه نبودم. آرش همانطور که موهای بلند و خوش حالت مشکی رنگش را از روی صورت کنار میزد، تکیه از ماشینش گرفت و با گفتن «چه عجب اومدی» رفت تا سوار ماشینش شود. بیحوصلگی از قیافه گندمگون و آن دماغ گوشتی افتادهاش نمایان بود. دستگیره در را که تازگیها گیر جدیدی پیدا کرده بود به سختی کشیدم و داخل ماشین نشستم. در را ناخواسته محکم بهم زدم که با صدای «هوی» آرش مواجهه شدم. ماشین را با سرعت به راه انداخت. آرش با آن ابروهای قیطانی اخم کرده، خیره خیابان پیش رویش بود. دکمه پایینبر شیشه را فشردم تا هوای تازه وارد ماشین شود. سعی کردم جو را تغییر بدهم و با گفتن: - حال و احوال داداش گلم چطوره؟ اما با پاسخ آرش که گفت: - ساکت! حوصله ندارم. ذوق و شوقم کور شد و ترجیه دادم تا رسیدن به خانه سکوت کنم و از منظره اطراف لذت ببرم. طولی نکشید که جلوی درب سهلت آهنین خانه متوقف شد و با دادن کلید خانه با آن جا سوئیچی چوبی که عکس آرش رویش حکاکی شده بود، از من خواست تا پیاده شوم. از بدخلقیاش حال من نیز گرفته شد، لحظه پیاده شدن در را آرام بستم تا از غرغر مجددش خودداری کنم. درب آهنین را با کلید گشودم؛ تابیدن مستقیم آفتاب باعث شد پلکهایم را نیمه بسته نگهدارم تا نورش کمتر چشمانم را آزار دهد. از میان حیاط مزاییک شدهمان دوان دوان گذشتم، چند پله آجرنما حیاط را بالا رفتم و جلو درب ورودی مقنعه را از سرم کشیدم تا هوا لابهلای موهایم جریان پیدا کند. درب چوبین ورودی کاملا باز بود، کفشهای ورزشی سفیدم را درآوردم و با صدای بلند سلام کردم و همانطور وارد شدم. بوی عطر قرمهسبزی در خانه پیچیده بود و به من یادآوری کرد که چقدر گرسنه هستم! جواب سلامم را مادر با روی خوش از میان آشپزخانه داد، دلم برای مهربانیاش قنچ رفت! از همان ورودی که آشپزخانه در دست چپش قرار داشت را پیچیدم و مادر تپل و سفیدم را که موهای بلندش را بافته و به پشتش آویزان کرده بود و در حال شستن میوههای داخل سینک بود را از پشت بغل کردم. مامان همانطور که شادمان میخندید گفت: - خستهنباشی دخترم، برو لباستو عوض کن بیا میخوایم با عمو و عمهات بریم پارک. تا مامان اسم پارک را آورد دلیل بدخلقی آرش را فهمیدم. زیاد معطل نکردم و با گفتن «چشم» از او فاصله گرفتم تا به اتاق بروم و لباسم را تعویض کنم. سالن پنجاه متری خانه را که با فرش یک دست پر شده بود را طی کردم تا به اتاق برسم. اولین اتاق نزدیک به آشپزخانه مال من بود، درب چوبی قهوهای رنگش را که با چند عروسک چسبی تزیین شده بود را گشودم و پا به اتاق سفید و صورتیام گذاشتم. پرده کنار زده شده بود و نور شدید آفتاب حسابی اتاق را روشن کرده بود. در را پشت سرم بستم تا وقتی لباسم را تعویض میکنم کسی بیحواس پا به اتاقم نگذارد. سرامیکهای تازه تمیز شده کف، حسابی میدرخشید. همانطور که شعر تازه حفظ کرده کتاب فارسی را زمزمه میکردم، بهسمت کمد رفتم و دانهدانه و مرتب لباسهایم را پس از درآوردن آویزان کردم. 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/418-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B2-%D8%AE%D9%90%D8%B7%D9%87-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7-%D8%A7%D8%AB%D8%B1-%D8%A7%D9%84%D9%87%D8%A7%D9%85-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-4750 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
پلیس انجمن _ElhaM ارسال شده در 26 فروردین سازنده پلیس انجمن اشتراک گذاری ارسال شده در 26 فروردین پس از تعویض لباسهایم، دوش گرفتم و سپس به آشپزخانه رفتم تا اگر کاری هست، انجام دهم. مامان داشت دستهایش را با پیشبند خشک میکرد. خطاب به او گفتم: مامان جان، اگه کاری هست بگین انجام بدم. مامان لبخندی زد و گفت: - نه دخترم، تموم شد. من میرم لباسهامو عوض کنم. باشهای گفتم و به اتاقم رفتم تا برای آخرین بار خودم را در آینه ببینم. درِ اتاق را باز کردم و وارد شدم. اتاقی که اگر کسی نمیدانست متعلق به یک دختر ۱۶ ساله است، قطعاً با خود فکر میکرد که این اتاق، اتاق یک دختر ۱۰ یا ۱۲ ساله است. توی آینه قدی گوشهی اتاق نگاهی به خودم انداختم؛ خوب بودم. یک مانتوی مشکی جلو باز که تا چند سانت بالای مچ پایم میرسید، به تن داشتم. زیر آن، یک تیشرت پوشیده بودم که داخل شلوار جین مامفیتام زده بودم. شالم هم مشکی و سفید بود و با مانتو و تیشرت ست شده بود. آرایش زیادی نکردم؛ فقط کمی کرم و مقداری رژلب زدم. صدای احوالپرسی از بیرون اتاق میآمد. به گمانم خانوادهی عمه یا عمو رسیده بودند. ذوقزده به سمت درِ اتاق رفتم و بازش کردم. هنوز از در بیرون نرفته بودم که یک نفر با شتاب وارد اتاق شد. برگشتم و نگاهش کردم؛ پشتش به من بود. اما وقتی برگشت و مرا دید، با خوشحالی بغلم کرد. پس از چند ثانیه، از آغوشم جدا شد و گفت: - سارا، دلم برات تنگ شده بود عزیزم! این صدا را خوب میشناختم. نرگس بود، عزیز دلم. از دیدنش بسیار خوشحال شدم؛ مدتها بود ندیده بودمش. خطاب به او گفتم: - دل منم برات تنگ شده بود، خوش اومدی. با خوشحالی جواب داد: - مرسی، چرا تنها اینجا بودی؟ خندیدم و گفتم: - نیومده باز شروع کردی به فضولی؟ امان از دست تو. حداقل بذار دو دقیقه از اومدنت بگذره! لبهایش را برچید و گفت: - یک، فضول عمهاته. دو، پنج دقیقه از اومدنم میگذره. و سه، خب... چیزی به ذهنم نمیرسه، سهاش رو بعداً میگم. خندهام گرفت. نرگس بمب انرژی است. با اینکه یک سال از من بزرگتر است، اما رفتارش او را کوچکتر نشان میدهد. با دست به شانهام کوبید و گفت: - کوفت! بسه دیگه. پاشو اون رژلب جیگری رنگت رو بده. به شوخی گفتم: - چرا بدم؟ مگه خودت رژلب نداری؟ من خوشم نمیاد کسی از وسایلم استفاده کنه! نرگس که میدانست شوخی میکنم، خودش به سمت میز آرایشم رفت، رژلب را برداشت و کشید به لبهایش. بعد گفت: - خب، من آمادهام. بریم دیگه. راستی، این آرش یابو کجاست؟ از وقتی اومدم ندیدمش. گفتم: - منم نمیدونم. منو رسوند، ولی خودش نیومد خونه. نرگس توی آینه شال قهوهای رنگش را مرتب کرد و گفت: - بله. پاشو بریم. با هم به پذیرایی رفتیم. همه آنجا بودند، بهجز مامانم و زنعمویم. 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/418-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B2-%D8%AE%D9%90%D8%B7%D9%87-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7-%D8%A7%D8%AB%D8%B1-%D8%A7%D9%84%D9%87%D8%A7%D9%85-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-4751 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
پلیس انجمن _ElhaM ارسال شده در 26 فروردین سازنده پلیس انجمن اشتراک گذاری ارسال شده در 26 فروردین (ویرایش شده) قبل از اینکه من لب باز کنم و بپرسم مامان و زنعمو کجا هستن؟، نرگس زودتر سؤال مرا پرسید: - مامان و زنعمو کجان ؟ عمو از روی مبل بلند شد، درحالی که نگاهش به سمت آشپزخانه بود گفت: - آشپزخونه، الان میان شما برین کفشهاتون رو بپوشین. نرگس: آها باشه پس ما میریم. عمو تنها به سر تکان دادن اکتفا کرد. کتونیهایم را از روی جا کفشی برداشتم و روی پلهها نشستم بند کتونی مشکیرنگم را یکم شل کردم و پایم کردم بندش را بستم، کفش دیگرم را هم پایم کردم، نرگس هم کتونیهای کرمیرنگش را به پایش کردهبود. یادم آمد توپ برنداشتم؛ همینطور که به سمت پلههای زیرزمین میرفتم گفتم: - نرگس تو برو من میرم توپ رو بیارم. و پا تند کردم به سمت پلههای زیرزمین، پلههارو تی کردم و درب زنگزده رو باز کردم و داخل شدم، تاریک بود دستم را کشیدم بر روی دیوار که کلید برق را پیدا کنم، دستم به کلید خورد و فشارش دادم. همهجا روشن شد. زیرزمین پر بود از وسایل قدیمی و چند تا آکواریوم. وسایل را کنار زدم، توپ زیرشان بود، توپ را برداشتم و سپس پس لامپ را خاموش کردم و درب را بستم. درب حیاط باز بود حتماً رفتن بیرون بقیه. رفتم بیرون که سه تا ماشین پشت هم پارک کردهبودن. صدای ارشیا آمد که گفت: - سارا زود باش بیا سوارشو دیگه چقد باید علاف تو باشیم؟. دندانهایم را بهم فشردم که مبادا جلوی عمو و عمه اینا به ارشیا که از من بزرگتر بود بیاحترامی کنم. بدون پاسخ دادن به سؤالش درب عقب ماشین را باز کردم و سوار شدم؛ یقیناً اگر جوابش را میدادم یک بیاحترامی هم میکردم. ارشیا رانندگی میکرد و آرش هم روی صندلی کنارش نشستهبود. من، ترلان و نرگس صندلی عقب نشستهبودیم ترلان وسط من و نرگس بود. صدای نرگس آمد گفت: - سارا توپ رو آوردی؟ آرش رویش را برگرداند طرفمان و گفت: - ببینم منظور این توپ من که نیست؟ آرش عاشق توپش بود. نرگس فرصت صحبت به من نداد و خودش زود گفت: - هوی یابو چند بار بگم «این» رو به درخت میگن؟ آرش: منم چند بار بگم کمی از درخت نداری؟. اینا باز شروع کردن بیحوصله از بحث همیشگی اینها، رویم را به سمت شیشه ماشین کردم. ارشیا ماشین را راه انداخت. ترلان خواهر کوچک نرگس که چهارده سالش بود گفت: - سرمون رفت بابا بسه ارشیا توام یه آهنگ بذار. ارشیا بدون جواب دادن یک آهنگ بیکلام گذاشت و سرعت ماشین را بالا برد. ویرایش شده 9 اردیبهشت توسط _ElhaM اشتباه نگارشی 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/418-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B2-%D8%AE%D9%90%D8%B7%D9%87-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7-%D8%A7%D8%AB%D8%B1-%D8%A7%D9%84%D9%87%D8%A7%D9%85-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-4752 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
پلیس انجمن _ElhaM ارسال شده در 26 فروردین سازنده پلیس انجمن اشتراک گذاری ارسال شده در 26 فروردین (ویرایش شده) رسیدیم به پارک، ارشیا ماشین را پارک کرد. چند دقیقه بعد مامان اینا هم رسیدند. من زیر انداز و توپ را برداشتم سبدها را هم ارشیا و آرش برداشتند. هوا آفتابی بود صدای پرندهها و صدای بازی بچههای کوچک، آدم را به وجد میآورد. زیر انداز را پهن کردم و چند تا بالشت که آوردهبودیم را هم گذاشتم مهران (پسر عمهام) قلیون را از ماشین آورد. ما چهار دختر همه باهم رفتیم پارک را بگردیم و سوار وسایل پارک شویم. به خواسته مهناز (دختر عمهام) اول رفتیم تاب سوارشیم بعد بریم ماشین بازی. داشتیم سمت تابهای آهنی پارک میرفتیم مهناز گفت: - سارا چیکارا میکنی کم پیدایی، هنوز اون مارتو داری؟ (مهناز دامپزشک بود، برعکس بقیه از مارم خوشش میامد) به سنگ ریز جلوی پایم ضربهای زدم و گفتم: - سلامتیت سرم گرمه درسامه، آره هنوز مارم رو دارم. سری تکان داد، ترلان که تاب هارا دید دوید سمتشان و سوار یکی از تابها شد؛ نرگس هم رفت تا هلش بدهد، تاب کناری خالی بود، برای همین من رفتم و سوارش شدم، مهناز هم مرا هل میداد. به نوبت سوار میشدیم و هم را هل میدادیم... از تابسواری خسته شدیم و رفتیم خوراکی بگیریم، من پفک، چیپس و لواشک برداشتم، بقیه هم خوراکی هایشان را گرفتند. بعد حساب کردنشان رفتیم پیش مامان اینا تا چند بسته تخمهای که گرفته بودیم را بهشان بدهیم... پسرا نبودند بزرگترها هم مشغول بگو بخند بودند تخمهها را دادیم بهشان و رفتیم ماشین سواری. خیلی وقت بود اینجوری دورهم نبودیم و بهمان خوش نگذشتهبود. *** شب بعد از خوردن شام که برنج و کباب بود بههمراه نوشابه سالاد... . با بچها تصمیم گرفتیم وسطی بازی کنیم، ما چهار دختر باهم بودیم و اون چهارتا هم باهم بودند، سنگ کاغد قیچی کردیم و از شانس خوبشان آنها رفتن وسط و ما باید آنها را با توپ میزدیم. ترنم و مهناز یه گوشه نشسته بودند تا منو نرگس هرکدام یک نفر را بزنیم و بعد آنها بیایند دونفر دیگر را بزنند. پسرا با نیش های باز رفتن وسط، اول از همه ارشیا را زدم که جاخالی داد، نرگس تا توپ رسید دستش سریع ارشیا را هدف گرفت ولی نتوانست بزند. همینطور ادامه میدادیم و ارشیا با زیرکی جاخالی میداد. نرگس حرصش گرفت و محکم توپ را پرت کرد که خورد به امیر، امیر هم که از قیافهاش معلوم بود دردش گرفته رفت کنار، توپ افتاد دست من خواستم مثل نرگس با حرص بزنم بلکه یکیشان باخت و رفت کنار. با تمام قدرت توپ را پرت کردم که متأسفانه به هیچکس نخورد و توپ به سمت جنگل رفت - اه لعنتی! نرگس با قیافه خندون گفت: - سارا باید خودت بری بیاریش من نمیرم میترسم. با حرص گفتم: - باشه بابا ترسو، خودم میرم. مهران گفت: - میترسی من برم بیارمش سارا؟ توپیدم بهش و گفتم: - لازم نکرده قهرمان بازی دربیاری خوردم میرم. میدانستم نباید اینطور جواب مهربانیاش را بدهم اما نتوانستم جلوی دهانم را بگیرم. ویرایش شده 9 اردیبهشت توسط _ElhaM اشتباه نگارشی 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/418-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B2-%D8%AE%D9%90%D8%B7%D9%87-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7-%D8%A7%D8%AB%D8%B1-%D8%A7%D9%84%D9%87%D8%A7%D9%85-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-4753 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
پلیس انجمن _ElhaM ارسال شده در 26 فروردین سازنده پلیس انجمن اشتراک گذاری ارسال شده در 26 فروردین (ویرایش شده) چندین بار به خودم لعنت فرستادم که چرا انقدر محکم پرت کردم، هرچی اون اطراف را گشتم نبود که نبود، یکم دیگر جلو رفتم که یک چیزی شبیه توپ زیر بوته دیدم، دویدم همان سمت خم شدم و بوته را کنار زدم، توپ بود برش داشتم و خواستم برگردم که براقی چیزی توجهم را جلب کرد دوباره خم شدم و اون براقی دراز را برداشتم که به سرعت یک چیزی بالا آمد، صورتم را اونور کردم تا نخورد به صورتم. دوباره سرم را چرخاندم و نگاهش کردم ترسیدم جیغ کوتاهی کشیدم و پرتش کردم تو اون تاریکی بدنش مثل الماس میدرخشید. یکم که آروم شدم نزدیکش شدم و خوب نگاهش کردم یک مار بسیار خیرهکننده بود، نمیدانم چطور وصفش کنم بس که عجیب و زیبا بود! به خاطر ظاهر زیبایش جذبش شدم و برش داشتم. صدای آرش آمد که میگفت: - سارا، حالت خوبه؟! یکم بعد همهی بچهها دورم جمع شدن، مار هنوز در دستم بود. - چرا اومدین؟ من حالم خوبه، بریم. نرگس: صدای جیغت رو شنیدیم اومدیم، ببینم اون چیه دستت؟ مار را بالا آوردم، نرگس که نزدیک بهم ایستادهبود، هینی کشید و چند قدم ازم فاصله گرفت. مهناز درحالی که نگاهش به مار در دستم بود گفت: - این دیگه چجور ماریه؟ تاحالا همچین چیزی ندیدم. با ذوق گفتم: - خیلی خوشگله نه؟ سری تکان داد... همه اصرار کردن مار را همانجا رها کنم برود میگفتن خطرناکه، اما من ازش خوشم آمد و به حرفشان توجه نکردم. همه باهم رفتیم پیش مامان اینا تا مارم را نشانشان دهم. عمو و بابا به نوبت قلیون میکشیدند، مامان اینا هم درحال صحبت بودن، با ذوق رفتم طرف جمع و مارم را بالا آوردم و گفتم: - ببنید چی پیدا کردم خیلی خوشگله مگه نه؟ اول با گیجی نگاهم کردند و بعد که متوجه شدند آنی که در دستم است یک مار است؛ فوری مامان اخم کرد و سرزنشوار گفت: - سارا اونو بنداز زمین خطرناکه نیشت میزنه. بقیه هم حرفش را تأیید کردند، اما با لجبازی گفتم: - من این مار رو میخوام و ولش هم نمیکنم. ارشیا مداخله کرد و گفت: - تو گو*ه میخوری. اخمهایم را در هم کشیدم و گفتم: - درست با من صحبت کن ارشیا، نمیخوام بیاحترامی کنم بهت پس دخالت نکن. ارشیا خواست جوابم را بدهد که بابا با تحکم اسمش را صدا زد، این یعنی باید دهانش را ببندد. بابا رو کرد طرفم و گفت: - سارا؟ این مار رو از کجا پیدا کردی؟ با ذوق گفتم: - تو جنگل دیدمش. امیدوار بودم حدأقل بابا بذاره مار را ببرم به خانه، ولی با حرفش همهی امیدم ناامید شد. بابا: سارا این مار خطرناکه خودت یه مار تو خونه داری پس اینو ولش کن بره. - بابا توروخدا لطفاًلطفاً بذارین ببرمش خونه، درسته اون مار رو دارم ولی اینم میخوام. بابا مخاطب به مهناز گفت: - مهناز این چه نوع ماریه؟ سمیه؟ مهناز نگاهی به مار در دستم کرد و گفت: - نمیدونم دایی تاحالا همچین ماری ندیدم. هرچی خواهش کردم اهمیت ندادند و مجبورم کردن همانجا رهایش کنم. تا آخر شب عبوس یکجا نشستهبودم و هرچی بچهها میگفتند بیا بریم سوار وسایل پارک بشیم جوابم فقط «نه» بود. از جواب تکراریام خسته شدن و دیگر اصرار نکردند باهاشون برم. ویرایش شده 9 اردیبهشت توسط _ElhaM اشتباه تایپ 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/418-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B2-%D8%AE%D9%90%D8%B7%D9%87-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7-%D8%A7%D8%AB%D8%B1-%D8%A7%D9%84%D9%87%D8%A7%D9%85-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-4754 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
پلیس انجمن _ElhaM ارسال شده در 27 فروردین سازنده پلیس انجمن اشتراک گذاری ارسال شده در 27 فروردین (ویرایش شده) وسایل را جمع کردیم، و گذاشتیم داخل صندوق عقب ماشین. خانوادهی عمه چون خانهشان دورتر بود رفتند، و ماهم همه وسایل را جمع کردیم. همه نشستهبودیم تو ماشین آرش رفت توپ را بیارد. ما پنج نفر تو ماشین ارشیا بودیم و بزرگترها تو ماشین عمو. بعد گذشت نیم ساعت رسیدیم، ارشیا ماشین را جلوی دربآهنگی نگهداشت. همه رفتند داخل خانه و وسایل را هم بردند، من ماندم که توپ را ببرم خانه، صندوق عقب را باز کردم و تور توپ را برداشتم، همزمان یک چیزی ازش آویزان شد ترسیدم و توپ را پرت کردم، همهجا تاریک بود فقط تیر برق بالای سرم روشن و خاموش میشد آرام رفتم نزدیک توپ یک چیزی برق میزد تو اون تاریکی با سر انگشت تور را بالا آوردم که بدن درخشان مار را دیدم، همون مار تو پارک بود،خوشحال از اینکه دوباره دیدمش بالا پایین پریدم مار یکم تقلا کرد که خلاص بشود، اما دمش توی تور گیر کرده بود، توپ را از تور در آوردم تا راحتتر آزادش کنم انگار فهمید قصد کمک دارم و دیگر تقلایی نکرد، مجبور بودم تور را یکم بِبُرم تا مار آزاد شود. همراه خودم شیٔ تیز نداشتم توپ را همانجا گذاشتم و داشبورد ماشین را نگاه کردم که یک چاقو جیبی کوچک توش بود، چاقو را برداشتم و تور را یکم بُریدم، مار را برداشتم و چاقو را گذاشتم سر جایش، قفل ماشین را زدم و توپ را هم برداشتم. مطمئنم باز میگویند این مار را رها کنم،ولی من ازش خوشم آمده و دلم نمیخواد رهایش کنم دوباره، یادم آمد زیرزمین یک آکواریوم دارم که میشود مار را آنجا نگه دارم. زود درب حیاط را باز کردم و به سمت زیرزمین رفتم. آرام با احتیاط از پلهها پایین رفتم و درب زیرزمین را باز کردم دستم را به دیوار کشیدم تا کلید برق را پیدا کنم. کلید را فشار دادم و همهجا روشن شد. ملحفهها را کنار زدم تا آکواریوم را پیدا کنم. روی همه وسایل ملحفه انداخته بود مامانم. همانطور که مشغول گشتن بودم صدای مامانم را شنیدم که میگفت: - سارا کجا موندی یه توپ آوردن اینقدر طول کشید؟! با صدای بلند گفتم: - الان میام مامان. بلاخره آکواریوم را پیدا کردم و برش داشتم خاکی بود، چون خیلی وقت بود ازش استفاده نکرده بودم. با همون ملحفه سر سری پاکش کردم و مار را گذاشتم داخلش، تا فردا بیایم و تمیزش کنم. آکواریوم را گذاشتم پشت بخاری و رویش ملحفه انداختم. تا اگر کسی آمد نبینتش. زیرزمین بهم ریختهبود و همه ملحفهها کنار رفته بود. الان نمیشد جمعشان کنم گذاشتم برای فردا. برق زیرزمین را خاموش کردم و زودی رفتم طبقه بالا تا دوباره صدای مامانم درنیاید. ویرایش شده 9 اردیبهشت توسط _ElhaM اشتباه نگارشی 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/418-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B2-%D8%AE%D9%90%D8%B7%D9%87-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7-%D8%A7%D8%AB%D8%B1-%D8%A7%D9%84%D9%87%D8%A7%D9%85-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-4758 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
پلیس انجمن _ElhaM ارسال شده در 5 اردیبهشت سازنده پلیس انجمن اشتراک گذاری ارسال شده در 5 اردیبهشت (ویرایش شده) درِ خانه را باز کردم و وارد پذیرایی شدم، تنها بابا و عمویم نشسته بودند و خبری از بقیه نبود؛ آرام «سلام» کردم و رفتم به اتاق خودم؛ درب را هرچه هُل دادم باز نشد، انگار چیزی پشت درب بود که مانع میشد درب باز شود. کمی بعد صدای خوابآلود ارشیا آمد که میگفت: - آخ نکن با حرص گفتم: -تَن لشتو جمع کن! تو چیکار داری تو اتاق من؟ ارشیا که صدایش به خاطر خواب بم شده بود گفت: - خیر سرم اومدم بخوابم. - خوب چرا نرفتی اتاق خودت؟ ارشیا: من و آرش اومدیم اینجا بخوابیم چون اتاق خودمون اِشغاله! اتاق من نرگس و ترلان، اتاق آرش هم عمو و زنعمو قراره بخوابن ـ پس منه فلکزده کجا بخوابم؟ ارشیا: من چه میدونم برو یه قبرستونی بخواب دیگه اَه. بدون حرفی رفتم اتاقِ خودم که نرگس روی زمین، تُشک انداختهبود و یک تُشک هم کنارش پهن بود. ترلان هم روی تخت خوابیدهبود. روی تُشک دراز کشیدم و بعد کُلی فکر و خیال خوابم برد. صبح با صدایِ بقیه از خواب بیدار شدم. والله، من نمیدانم چرا اینقدر بلند حرف میزنند. بلند شدم و تُشک را جمع کردم خبری از ترلان و نرگس نبود. همه داشتند صبحانه میخوردند، مامانم که مرا دید گفت: ـ سارا بیا صبحانه بخور ـ باشه، صورتم رو بشورم میام. رفتم تو سینک ظرفشویی صورتم را شستم و کنار مامان نشستم. بعد صبحانه هرچقدر مامان اصرار کرد که عمو اینا بمانن ولی قبول نکردند. فرصت نشد برم و سری به اون مار بزنم. عمو اینا رفتند، بعد از اینکه ظرفها را شستم، به زیرزمین رفتم؛ ابتدا ملحفهها را مرتب کردم، سپس آکواریوم را تمیز کردم و مار را داخلش گذاشتم. به طبقهی بالا رفتم، اما جز عرشیا کسی در خانه نبود. رفتم آشپزخانه که صدای عرشیا آمد: ـ سارا گشنمه. ـ خودت مگه دست نداری؟ بیا درست کن بخور. سرم را چرخاندم و ارشیا را در چهارچوبِ در دیدم. هینی کشیدم که گفت: ـ کوفت. ـ چرا مثل روح میای؟ ارشیا: سارا گشنمه. ـ به من چه گراز. ارشیا: تو چی گفتی؟ آرامآرام بهسمتِ در رفتم و گفتم: ـ گفتم گراز وحشی. و بعد فرار کردم به سمت حیاط. راهی جز رفتن به زیرزمین نداشتم پس فرار کردم بهسمتِ زیرزمین رفتم و در را بستم. بهخاطرِ دویدن، نفسنفس میزدم. سرم را چرخاندم که یک دختر را دیدم، موهای سفید و بلندی داشت یک ملحفه هم دورش بود انگار جز همان چیزی برای پوشاندن تن خود نداشت. - تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟ فقط زل زده بهم و تکانی نمیخورد، انگار خشک شده بود. صدایِ ارشیا میآمد که تهدیدم میکرد، اگر گیرم بیاورد چه بلایی به سرم میآورد. ـ لالی؟ چرا جواب نمیدی میگم تو خونهی ما چیکار میکنی ؟ باز هم جوابی نداد. رویم را بهسمتِ درِ زیرزمین چرخاندم که بازش کنم. شاید ارشیا بداند این دختر کیست؟ ارشیا: باکی حرف میزدی؟ به پشت سرم اشاره کردم و گفتم: ـ ببین این دخترو میشنا... . با دیدن جای خالی آن دختر حرفم نصفه ماند. ارشیا با یکم اخم گفت: کدوم دختر؟! اینجا جز منو تو کسی نیست! ـ ارشیا همین الان اینجا یک دختر بود. ارشیا: خُل شدی بابا اینجا کسی نیست. بیا بریم گشنمه یک چیزی درست کن بخورم. ارشیا رفت. ولی من خوب زیرزمین را گشتم اما کسی نبود، فقط آن ملحفه همانجا افتاده بود. مطمئنم توهّم نزدم، اما آن دختر کی بود؟ چرا غیب شد؟ رفتم طبقه بالا و نیمرو درست کردم برای ارشیا. هرچه گفتم که من آن دختر را دیدم، باور نکرد و گفت: «حتماً توهّم زدهام.» دیگر اصرار نکردم. و دوباره به زیرزمین رفتم. چیزی دیدم که حتی فراتر از تصوراتم بود. ویرایش شده 9 اردیبهشت توسط _ElhaM اشتباه نگارشی 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/418-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B2-%D8%AE%D9%90%D8%B7%D9%87-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7-%D8%A7%D8%AB%D8%B1-%D8%A7%D9%84%D9%87%D8%A7%D9%85-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5130 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
پلیس انجمن _ElhaM ارسال شده در 9 اردیبهشت سازنده پلیس انجمن اشتراک گذاری ارسال شده در 9 اردیبهشت همان ماری که آوردهبودم، جلوی چشمهایم تبدیل به یک دختر زیبا شد، همان دختری که ظهر دیدم ولی ارشیا گفت توهّم زدم. این چه موجودی است؟ که جلویم تبدیل به یک دختر شد. مات ماندم و چشمهایم روی تن و بدن دختر در گردش بود. کمکم چشمهایم سیاهی رفت، نفهمیدم چه شد فقط یادم است افتادم. (لاریس) دنیای انسانها جالب و پر از رنگ است. صدای بچهها و پرندهها از هر طرف به گوش میرسید. کمی گشتوگذار کردم، برایم جالب بود بدانم انسانها چه موجوداتی هستند. چهرههای مختلفی دیدم که برایم تازگی داشت، در مارشیا هرگز چنین چهرههایی ندیدهبودم. البته من حق نداشتم با کسی جز افراد قصر در ارتباط باشم، و در بین مردم برم، دلیلش را نمیدانم ولی پادشاه (پدرم) اینطور خواسته بود. فقط چهره انسانی هارون برادرم و پادشاه را دیدهبودم. بعد گشتوگذار هر چه در ذهنم تصور کردم که داخل قصر و اتاق خودم هستم نشد، بارها تلاش کردم ولی نتیجه نداد. ولی من شنیده بودم اگر بخواهم میتوانم برگردم به دنیای خودم، یعنی چه؟! چرا نشد، حالا چه کنم؟ وای اگر پادشاه بفهمد من چنین حماقتی کردم چه میشود؟ نشدکهنشد آخر زیر یک بوته رفتم و داخل خودم جمع شدم. اعتراف میکنم میترسم و نباید میآمدم در این دنیای ناشناخته. دلم همان قصر را میخواهد، دلم برادرم هارون را میخواهد. کمی بعد خوابم برد. با برخورد چیزی به سرم از خواب بیدار شدم. آن چیزی که به سرم خورد یک گردوله بود. (توپ) کمی بعد یک دختر آمد و توپ را برداشت؛ انگار مرا هم دید که بعد از مکثی آمد و مرا در دست خود گرفت، بهسرعت سرم را بالا آوردم که آن دختر صورتش را برگرداند، دوباره مرا نگاه کرد و جیغی کشید و پرتابم کرد. من از آن ترسیده بودم و آن از من. کمی مکث کرد و آمد مرا بلند کرد. افراد دیگری هم آمدند، آنقدر زل زدند به تن و بدنم که دلم میخواست همهشان را نیش بزنم درجا بمیرند. اما حیف، حیف که اجازه نداشتم به انسانی آسیب برسانم. مرا برد پیش چند انسان دیگر و نشانم داد، میفهمیدم چه میگویند. گویا دخترک میخواهد مرا ببرد به خانهاش ولی آن دو انسان راضی نیستند. همانطور که آن دو انسان خواستند دخترک مرا رها کرد. خواستم از آنجا دور شوم که گیر کردم داخل چیزی، هر چه تلاش کردم نتوانستم خود را خلاص کنم. کمی بعد یک پسر آمد و آن گردوله که به سرم برخورد کرده بود را انداخت داخل چیزی من داخلش گیر کرده بودم. همراه آن چیزی که داخلش گیر کرده بودم مرا هم برد داخل یک اتاقک تاریک و کوچک(صندوق عقب ماشین) یعنی اینها برایم نقشه دارند؟ فهمیدند دختر پادشاه مارشیا هستم و میخواهند مرا به قتل برسانند؟ و یا مرا شکنجه کنند؟ این فکرها رهایم نمیکرد، کز کرده یک گوشه در خودم جمع شدم. بعد مدتی اتاقک از حرکت ایستاد. از بیرون صداهایی میآمد، صداها آرام شد. درِ اتاقک باز شد و یکی مرا همراه آن گردوله برداشت. همهجا تاریک بود، و من صورت آن فرد را ندیدم. چند قدم از آن اتاقک فاصله گرفت و بعد جیغی کشید، گردوله را پرت کرد، و من همراه آن گردوله روی زمین قل میخوردم. صدای جیغ آشنا بود برایم، کمی فکر کردم که یادم آمد این صدا متعلق به آن دخترک است. همهجا تاریک و روشن میشد. انگار یک نفر شمع هارا خاموش و روشن میکرد. دخترک آمد و مرا بلند کرد، و بعد مرا بهداخل خانهاش برد. مرا گذاشت داخل یک لانه شیشهای (آکواریوم) و بعد خودش رفت. همانجا خوابیدم و صبح تبدیل شدم. دخترک مرا دید و پرسید آنجا چه میکنم اما من خشکم زده بود، و قادر به حرکت نبودم. خدا را شکر یک پسر آمد، او مشغول صحبت با او شد و من زود تبدیل شدم و رفتم داخل آن لانه شیشهای 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/418-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B2-%D8%AE%D9%90%D8%B7%D9%87-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7-%D8%A7%D8%AB%D8%B1-%D8%A7%D9%84%D9%87%D8%A7%D9%85-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5244 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
پلیس انجمن _ElhaM ارسال شده در 15 اردیبهشت سازنده پلیس انجمن اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت (ویرایش شده) آن دختر سارا که حالا اسمش را فهمیدم، به آن پسر که برادرش بود گفت یک دختر دیده اما آن پسر باور نکرد. سارا همهجا را گشت تا شاید آن دختری که دیده را پیدا کند اما چیزی دست گیرش نشد. سارا رفت و من منتظر ماندم یکم دیرتر بروم از اینجا. ساعاتی منتظر ماندم و بعد بهسختی از آن لانه (آکواریوم) درآمدم و تبدیل شدم. سرم را چرخاندم که بروم ولی با قامت سارا مواجه شدم که مات مرا نگاه میکرد. بهگمانم تبدیل شدنم را دیده است. سارا بر روی زمین افتاد، خواستم از فرصت استفاده کنم و بروم، اما وجدانم مانع شد. درست است که مرا گرفته و زندانی کرده، ولی آسیبی به من نرسانده. جنگی درونم در گرفت دلم میگفت: «بمانم و از حالش مطمئن بشم»، ولی مغزم میگفت: « تو نمیدانی انسانها چه قدرتهایی دارند، و چقدر میتوانند خطرناک باشند، پس همین الان فرار کن و از اینجا دورشو. دلم پیروز شد و من ماندم بالای سر سارا تا بهوش بیاید. بهوش که آمد، گیج اطرافش را نگاه کرد، مرا که دید چندین بار پلک زد و بعد با لکنت گفت: ـ تو مار بودی، بعد انسان شدی. تکتک کلماتش را با لکنت و ناباوری میگفت. میخواستم آرامش کنم ولی شروع کرد بهگریه کردن و جیغ کشیدن، مطمئناً آن پسر با شنیدن جیغهایش سریع اینجا میآمد، پس زود تبدیل شدم و از آنجا خارج شدم. هنوز صدای جیغهایش را میشنیدم. تبدیل به مار شدم و رفتم داخل یک چیزی شبیه بهکوزه ولی با این تفاوت که یک گیاه بزرگ و پر برگ داخلش بود همانجا مخفی شدم؛ بهخاطر آن حجم از برگها کسی قادر بهدیدنم نبود. صدایشان را میشنیدم. (سارا) با انگشتم جایی که آن دختر وایستاده بود را نشان دادم و گفتم: - ارشیا اون دقیقاً اینجا بود، اون یک هیولا و یا جادوگر بود، نمیدونم چی بود ولی تبدیل به یک دختر شد! ارشیا که بهخاطر گریههایم هُل کرده بود، گفت: ـ چی؟ کی تبدیل شد؟ درست بگو بدونم. نمیدانستم قضیه آن مار را بگم یا نه، پس گفتم: ـ اینجا کسی نبود یهو یک دختر ظاهر شد مثل همونی که ظهر دیدهبودم. دلم نمیخواست حتی یک دقیقهی دیگر هم اینجا بمانم، پس دست ارشیا را گرفتم و از زیرزمین بیرون آوردم. ارشیا: تو حالت خوبه سارا؟ چطور ممکنه آخه. مطمئنم توهّم و یا همچنین چیزی نزدم، او واقعی بود. من چه موجودی را آوردم؟ اگر آسیبی بهخانوادهام میزد چه؟ ـ ارشیا باور کن راست میگم اون موجود تو زیرزمین بود و من توهّم نزدم! از چهره ارشیا مشخص بود حرفم را باور نکرده. میترسیدم، خیلی هم میترسیدم که آن موجود آسیبی بهخانوادهام بزند، او هنوز در این خانهاست. ترسیده بهاتاقم پناه بردم و یک گوشه نشستم. با فکر اینکه چه بلایی میتوانست بر سر خانوادهام بیاورد اشکهایم سرازیر شد. شب که همه آمدند دوباره همان حرفها را گفتم ولی کسی باور نکرد. طوری نگاهم میکردند که انگار بهیک دیوانه نگاه میکنند. ویرایش شده 15 اردیبهشت توسط _ElhaM اشتباه نگارشی نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/418-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B2-%D8%AE%D9%90%D8%B7%D9%87-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7-%D8%A7%D8%AB%D8%B1-%D8%A7%D9%84%D9%87%D8%A7%D9%85-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5375 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
پلیس انجمن _ElhaM ارسال شده در پنجشنبه در 15:22 سازنده پلیس انجمن اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 15:22 نصف شب وقتی همه خواب بودند، من یک گوشه اتاقم نشسته بودم، آن دختر آمد و خواست حرف بزند، اما من ترسیده پاهایم را بغل کرده بودم، زبانم یاری نمیکرد جیغ بزنم و همه را با خبر کنم، فقط توانستم با چشمهای ترسیده بهش خیرهشوم. دختر: آروم باش من کاریت ندارم خوب؟ اسمم لاریسه، بلاخره بعد کلی باز و بسته کردن دهانم توانستم جیغی بزنم اما صدایم آنچنان بلند نبود که همه را بیدار کند. لاریس: هیس، جیغ نزن من کاری به تو و یا خانوادهات ندارم. باز هم جیغ کشیدم که اینبار لاریس جلو آمد و به من نزدیک شد، ترسیدم و چشمهایم را بستم. با صدای مامانم که گفت: چیشده عزیزم چرا جیغ کشیدی. چشمهایم را باز کردم، همه آمده بودند. ـ مامان اون دختره اون اینجا بود. مامان: کدوم دختر؟ ـ همونی که سر شب بهتون گفته بودم. مامان: ولی اینجا که کسی نیست. ـ اینجا بود، بعد من چشمهام رو بستم ولی وقتی باز کردم نبود. مامان: خیلی خب، آرش، ارشیا اتاق رو با کُل خونه رو بگردین. ارشیا و آرش همهجا را گشتند ولی اثری از آن دختر پیدا نکردند. مامان: حتماً خواب دیدی عزیزم. - به خدا اینجا بود، چطور ممکنه. همه رفتند و من بعد کلی فکر کردن درمورد اینکه چطور آن دختر غیب شد، بهخواب رفتم. صبح مامانم بیدارم کرد که بروم مدرسه. صبحانهام را خوردم و یونیفرم مدرسهام را تنم کردم. سوار سرویس مدرسه شدم، تنم اینجا بود اما فکرم پیش لاریس، نمیدانم قرار است چه اتفاقی بیوفتد. ... کلافه منتظر بودم زنگ تفریح به صدا درآید و این معلم صدایش را خفه کند. بلاخره زنگ به صدا درآمد و همه از کلاس خارج شدند. پریسا: عه سارا؟! سرم را گذاشتم روی میز و گفتم: - هان؟ پریسا: چرا امروز اینقدر کلافهای؟ - بیخیال ولم کن! پریسا کنارم نشست و گفت: - تعریف کن ببینم چیشده؟ - چیزی نیست! بریم. سری تکان داد و بعد از جمع کردن کتابهایم از کلاس خارج شدیم. (هارون) خدمتکار وارد شد تعظیمی کرد و گفت: - پادشاه گفتند کارتون دارند. سری تکان دادم و از اتاق خارج شدم بهسمت سالن رفتم چون پادشاه همیشه این موقع آنجاست. پادشاه روی تختِ پادشاهی نشسته بود تعظیمی کردم، مرا که دید پریشان پرسید: هارون خواهرت را کِی دیدی؟ با تعجب گفتم: - آخرین بار او را در اتاقش دیدم. پادشاه: هارون لاریس پیدایش نیست! به سربازها بگو همهجا را بگردند. - چشم! تعظیمی کردم و از آنجا خارج شدم، همهی سرباز هارا جمع کردم و گفتم: - گوشه به گوشهی قصر را بگردید و شاهدخت را پیدا کنید. همه باهم چشمی گفتند و مشغول گشتن شدند، من هم بیکار ننشستم و رفتم به باغ گیلاس تا شاید آنجا باشد. همهی باغ را گشتم ولی اثری از او نبود، نگرانش بودم اگر از قصر خارج شده باشد یقیناً پادشاه اینبار او را نمیبخشد و تنبیه سختی برایش در نظر میگیرفت. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/418-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D8%B2-%D8%AE%D9%90%D8%B7%D9%87-%D9%85%D8%A7%D8%B1%D9%87%D8%A7-%D8%A7%D8%AB%D8%B1-%D8%A7%D9%84%D9%87%D8%A7%D9%85-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-5774 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده