QAZAL ارسال شده در سهشنبه در 07:14 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 07:14 پارت صد و چهل و نهم با استرس گفتم: ـ خدا امشب رو بخیر بگذرونه. پانتهآ اون کیک رو از تو یخچال دربیار، سریعتر ببریم. همین حین نسرین اومد در آشپزخونه رو باز کرد و رو به ما با تعجب گفت: ـ بچها دارین کیک رو میارین؟ مارال سریع بلند شد و گفت: ـ آره نسرین جون الان میاریم. کیک رو بردیم و دوباره آهنگ تولدت مبارک اندی رو موری پلی کرد. آقای قاسمی رو به یوسف با لبخند گفت: ـ خب آقا یوسف شما هم برو کنار باران جان، چند تا عکس یادگاری بگیرم ازتون. یوسف هم اومد و کلی عکس با ژستای خوشگل گرفتیم و بعد از اونم همه بچها اومدن. آخر سر وقتی نوبت به عرشیا رسید. کاملا متوجه شدم از قصد خودش رو مدام بهم نزدیک میکنه. همه تو اون جمع یه مدلی نگاه کردن. یوسف که اینقدر عصبانی شده بود، گونههاش گل انداخت. کسی چیزی نگفت اما یوسف سریعا از اتاق رفت بیرون. بعد اینکه آقای قاسمی عکس گرفت؛ با عصبانیت رو به عرشیا گفتم: ـ بار آخرت باشه. بعدش داشتم میرفتم بیرون سمت یوسف که با صدای بلند و با پوزخند گفت: ـ آره برو دنبالش که یه موقع از دستت در نره. مارال بهش گفت که بره آشپزخونه و چند دور صورتش رو بشوره بلکه به خودش بیاد. من رفتم بیرون. دیدم یوسف محکم نرده تراس رو گرفته تو دستش و به استخر رو به رو خیره شده. با نگرانی رفتم کنارش وایسادم. تا رفتم چیزی بگم برگشت سمتم و با خشمی که از حسادت توی چشماش موج میزد گفت: ـ باران همین الان به اون عوضی میگی گمشه از اینجا بیرون. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-5733 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 07:20 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 07:20 پارت صد و پنجاه با ناراحتی گفتم: ـ یوسف ولی. برگشت رو به من و با همون عصبانیت پرید وسط حرفم و گفت: ـ باران به جون خودت که اینقدر برام عزیزی، فقط بخاطر تو توی این جمع بابت اون حرکتش دهنش رو سرویس نکردم ولی هر چیزی دیگه یه حدی داره. صمیمیتم تا یجایی. این مشخصه یسری حرکات رو داره از لج من انجام میده. با آرامش گفتم: ـ باشه عزیزم. آروم باش. فقط یه امشب ذو سعی کن آروم باشی تا تموم شه. دیگه کاری نمیکنه. هر چیز که لازم بود بهش گفتم. یکم تن صداش اومد پایین و گفت: ـ خوبه. چون تو میدونی باران من اگه عصبانی بشم، کنترل کردنم دست خودم نیست. عروسی مینا رو که یادت نرفته؟ امکانش هست پسرعموت هم با صورت ناقص برگرده رشت. با اینکه این غیرتی بودنش، چشمام رو اکلیلی میکرد ولی با حالت مظلومانه گفتم: ـ بخاطر من امشب رو تحمل کن باشه؟ سعی کرد نگاش رو ازم بدزده و گفت: ـ اینجوری به من نگاه نکن دوباره چشمام رو مظلومتر کردم. روشو برگردوند و یه لبخند زد و گفت: ـ هی. باشه یه امشب رو فقط بخاطر تو تحمل میکنم. بعدش باهم رفتیم داخل. نسرین چون همسرش صبح زود باید میرفت سرکار و ماهتیسا هم خوابش گرفته بود؛ بعد از اینکه هدیم رو دادن، خداحافظی کردن و رفتن و آقای قاسمی و گروهش هم پشت بند اونا خداحافظی کردن و رفتن. نشسته بودیم دور هم که موری با خوشحالی گفت: ـ خب حالا نوبت هدیه منه. بعدش رفت و پاکتش رو از کنار میز آورد و بازکرد و دوتا تیشرت دراورد که رو یکیش به فارسی نوشته بود: یوسف و رو یکی دیگه نوشته بود: زن یوسف. با دیدن هدیش همه خندیدیم و گفتم: ـ این دیگه چیه؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-5749 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 07:24 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 07:24 پارت صد و پنجاه و یکم موری خیلی عادی گفت: ـ چیه مگه؟ از اونجاییکه خیلی عاشق و معشوقید با اینا عکسهای کاپلی میگیرین. پانتهآ خندید و رو به موری گفت: ـ عالی بود هدیهات. آفرین به این فکر. یوسف هم همینجور که میخندید گفت: ـ آره واقعا حتی اگه صد سال هم فکر میکردم به ذهنم یه همچین چیزی نمیرسید. بعدش یوسف بلند شد و یه پاکت بزرگ رو داد دستم و رو به من با لبخند گفت: ـ کارت که کمتر شد میبرمت که یاد بگیری. با هیجان گفتم: ـ نگو که اسکیته! یوسف خندید و گفت: ـ بازش کن. با خوشحالی بازش کردم و دیدم یه اسکیت آبیه خیلی خوشگله. چندباری هم که با یوسف ماهتیسا رو برده بودیم پارک، به کسایی که اسکیت بلد بودن نگاه میکردم و میگفتم همیشه دلم میخواست یاد بگیرم ولی فرصتش پیش نیومد. چقدر خوب بود که تمام جزییات حرفایی که بهش میزدم و یادش بود. با خوشحالی که تو چشمام برق میزد گفتم: ـ خیلی ممنونم یوسف. خیلی خوشحالم کردی. یوسف از خوشحالی من کلی خوشحال شد و گفت: ـ خواهش میکنم عزیزدلم. مبارکت باشه. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-5750 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 07:30 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 07:30 پارت صد و پنجاه و دوم یهو عرشیا بلند شد و گفت: ـ خب پس فکر کنم دیگه به کادوی من احتیاجی نداری باران چون بهرحال آقا یوسف فکر همه جاش رو کرده. همه ساکت شدیم. مارال سعی کرد جو رو عوض کنه و با لبخند گفت: ـ چرا؟ لابد تو هم اسکیت خریدی؟ عرشیا همونجور که از رو مبل بلند میشد گفت: ـ آره چون قرار بود که یه روز من خودم اسکیت به باران یاد بدم ولی مثل اینکه. دیگه نتونستم یوسف رو کنترل کنم. یهو دوید رفت سمتش و یقهاش رو گرفت و با حرص گفت: ـ تو دردت چیه پسر؟ هدفت از این حرکات پر طعنه چیه؟ منو موری و پانتهآ همزمان رفتیم که یوسف ذو ازش جدا کنیم. عرشیا همونجور که خونسرد به یوسف نگاه میکرد گفت: ـ میخوای بدونی هدفم چیه؟ یهو با قدرت دست یوسف رو از یقهاش کشید و رو به من با بغض گفت: ـ این دختر رو میبینی؟ از بچگی تمام رویا و آرزوهای من بوده. تا قبل از اینکه سر و کله جنابعالی پیدا بشه، آرزوش این بود یه روز اونقدر حرفهای بشه که بیاد کانادا و ارشد رشتش رو ادامه بده اما یهو تو سبز شدی سر راهش. کسی که اینقدر فکر و ذکرش کارش بود، یهو تمام زندگیش خلاصه شد تو یه آدمی بنام یوسف. آرزوهای منو ازم دزدیدی آقا یوسف. کپ کرده بودم. درسته این اواخر شک کرده بودم اما انتظار اینو نداشتم اینقدر واضح و مستقیم از زبون خودش این حرفا رو بشنوم. همه ساکت بودن، دوباره رو به من با اشک گفت: ـ نمیدونی باران که داری زندگیت رو خراب میکنی. کاش حداقل عاشق یه آدمی میشدی که سرش به تنش بیارزه. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-5751 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 07:45 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 07:45 پارت صد و پنجاه و سوم اینبار من سکوت رو شکوندم و با عصبانیت گفتم: ـ عرشیا درست حرف بزن. این انتخاب منه و زندگی منه. بارها بهت گفتم من یوسف رو دوست دارم و میخوام حتی اگه اشتباه باشه، زندگی کنم و تجربش کنم. من هیچوقت بهت امید و وعدهای ندادم عرشیا. تو برای من همیشه مثل یه برادر بودی. همونجور که پارسا برای من هست. نه چیز دیگه. حتی اگه یوسف هم وارد زندگیم نمیشد، هیچوقت قرار نبود این موضوع بین ما تغییر کنه. تو یه چیزی تو ذهن خودت ساختی و ادامش دادی با اینکه میدونستی اشتباه بود. چشمت رو روی واقعیت بستی. میدونستی که من هیچوقت فراتر از یه برادر بهت. یهو دستش رو گذاشت روی گوشش و بلند فریاد زد: ـ من نمیخوام برادرت باشم. چشمام رو برای یه لحظه بستم و بعدش سریع رفتم سمت در رو باز کردم و رو بهش گفتم: ـ عرشیا برو بیرون. دیگه نمیخوام چیزی بشنوم. گوشیش رو از روی میز برداشت و اشکاش رو پاک کرد و وقتی داشت از در میرفت بیرون رو به من با کنجکاوی گفت: ـ باشه. ولی ببینم چجوری میخوای این آقا یوسف رو برای عمو محمد توضیح بدی. و بعدش رفت و در رو پشت سر خودش بست. یوسف اومد سمتم و مثل همیشه دلداریم داد و گفت: ـ هیس. گریه نکن. یه روز باید با واقعیت رو به رو میشد. همینجور که گریه میکردم گفتم: ـ این حرص جلو چشماش رو گرفته یوسف. اگه به بابا بگه چی؟ یوسف سعی کرد آرومم کنه و گفت: ـ هیچ غلطی نمیتونه بکنه. تازه اگه هم بگه، خودم باهاش صحبت میکنم و قانعش میکنم. مارال همونجور که داشت وسایلا رو میبرد با ناراحتی گفت: ـ تو پدر ما رو نمیشناسی. یوسف لبخند زد و گفت: ـ بهرحال اینم فرصتی میشه که بشناسیم همو. نگران نباشین. شب تولدم با حرکات عرشیا خیلی بد تمام شد. هیچوقت فکرش رو نمیکردم از کسی که مثل برادر خودم میدونستم، چنین حرفایی بشنوم. برای حالش واقعا ناراحت شده بودم اما من واقعا بخاطر عشق یوسف؛ رو به هر مانعی وایمیستادم. دیگه حتی عرشیا و تهدیدش هم برام مهم نبود. سپردم دست خدا که هر چی خیره پیش بیاد. بنا به قسمت یا مصلحت این آدم وارد زندگیم شد و یه راهی رو با هم شروع کردیم. انشالا خدا از اینجا به بعدش هم به خوبی پیش میبره. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-5753 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 08:45 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 08:45 پارت صد و پنجاه و چهارم چهار روز بعد قضیه عرشیا رو تازه داشتم فراموش میکردم که صبح امروز اتفاقی که تو تمام این شش ماه میترسیدم، افتاد. ساعت نزدیک به هفت صبح بود که همزمان گوشی منو مارال شروع به زنگ خوردن کرد. با چشمایی خواب آلود هم من و هم پانتهآ و مارال بلند شدیم و با تعجب گفتم: ـ وا! خیر باشه سر صبح! مارال به صفحه گوشیش نگاه کرد و گفت: ـ پارسائه! منم به گوشیم نگاه کردم و چشمام رو کامل باز کردم و گفتم: ـ عمو فرشاده. یهو از تخت پریدم. با استرس گزینه پاسخ رو زدم و با ترس تلفن رو گذاشتم روی گوشم. عمو فرشاد برخلاف همیشه با عصبانیت گفت: ـ باران تو چیکار کردی؟ با تته پته گفتم: ـ عم...عموو..من پرید وسط حرفم و با صدای بلند گفت: ـ دخترم یادته داشتی میرفتی تهران من بهت چی گفتم؟ بهت اعتماد کرده بودم باران. با ترس گفتم: ـ عمو حالا مگه چیشده؟ گفت: ـ خودت رو به اون راه نزن. خودت بهتر میدونی چیشده. پدرت دو ساعت پیش اومد خونمون و هر چی از دهنش درومد بار من کرد. با ناراحتی از اتفاقی که برای عمو فرشاد پیش اومد و با شرمندگی گفتم: ـ عمو من کار بدی نکردم. من فقط عاشق شدم. عمو گفت: ـ اینا رو به من نگو دختر. پدرت الان راه افتاده سمت تهران. برو دعا کن بلایی سر تو یا اون پسره نیاره. از رو تخت بلند شدم و حس کردم قلبم وایستاد و با ترس و لرز گفتم: ـ چی؟ عمو فرشاد گفت: ـ باران تو خودت فکر نکردی، پدرت چطور قبول میکنه که یه پسره مطربه سی و پنج ساله که قبلا هم طلاق گرفته وارد زندگیت بشه؟ حالا محمد که هیچی؛ منم اگه باشم یه چنین اجازهای نمیدم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-5754 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در دیروز در 08:54 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 08:54 پارت صد و پنجاه و پنجم همونجور که گریه میکردم گفتم: ـ من این آدم رو دوست دارم عمو. ازش دست نمیکشم. عمو یه آهی کشید و گفت: ـ باشه پس خدا بخیر بگذرونه. اینا رو حتما به پدرت هم بگو. بعدش بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد. مارال با استرس گفت: ـ باران بدبخت شدیم. پارسا گفت که. گوشی رو پرتاب کردم رو تخت و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ـ میدونم بابا داره میاد. مارال با تعجب بهم زل زد و گفت: ـ خب تو چرا اینقدر خونسردی؟ اشکام رو پاک کردم و گفتم: ـ بالاخره که باید با این قضیه مواجه میشدم مارال. پانتهآ سعی کرد روحیم رو خراب نکنه و گفت: ـ راست میگه دیگه ولی واقعا خاک بر سر اون عرشیا کنن. پسرهی احمق. همونجور که حرف میزدن؛ من رفتم بیرون و زنگ خونه یوسف و زدم و با حالت خواب آلودگی در رو باز کرد و با دیدن چهرهی سراسیمهی من یهو گفت: ـ باران باز گریه کردی؟چیشده؟ گفتم: ـ یوسف، عرشیا همه چیز رو گفت. بابام داره میاد تهران. یوسف با تعجب گفت: ـ چی؟ الان؟ سرم رو به نشونه تایید تکون دادم. اومد سمتم و بازم با نگاه مهربونش نگام کرد که بهم دلگرمی بده و گفت: ـ اصلا نترس. من تمام حرفام رو بهش میزنم. اینو بدون باران هر چیزی هم که بشه من دستت رو ول نمیکنم. با اینکه میترسیدم ولی خوشحال بودم از اینکه مردی کنارمه که تحت هر شرایطی پشتمه و رهام نمیکنه. لبخندی زدم و گفتم: ـ میدونم واسه همینم اینقدر آرومم ولی بابام داره با توپ پر میاد یوسف. خودت رو برای هر چیزی باید آماده کنی. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-5755 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده