رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت صد و بیست و چهارم

مامان خونسرد بنظر می‌رسید یا شایدم آرامش قبل از طوفان بود، بعد کمی سکوت بهم نگاه کرد و گفت:

ـ باران تو می‌دونی اگه پدرت بفهمه چی میشه؟ نکنه اینم مسخره بازیه جدیده شما دوتا خواهر باشه!؟

چشمام رو ازش دزدیدم و گفتم:

ـ مامان مسخره بازی نیست. من اونجا با یه نفر آشنا شدم که

یهو با عصبانیت پرید وسط حرفم و گفت:

ـ اصلا نمی‌خوام بدونم که طرف کیه؟ دخترم ما تو رو فرستادیم اونجا که مستقل بودن رو به قول خودت تجربه کنی. الان اومدی بعد پنج ماه میگی من عاشق شدم و جالب تر اینجاست یجوری هم داری صحبت میکنی که انگار پدرت رو نمی‌شناسی.

انتظارش رو داشتم. اگه مامان نظرش این بود پس بابا چی می‌گفت؟ سرم رو انداختم پایین و دوباره چهره یوسف و خنده‌هاش اومد جلو چشمم و بازم بغض کردم. مارال با حالت شاکی به مامان گفت:

ـ خب مامان بالاخره که چی؟ یه دختر تا ابد که تو خونش نمی‌مونه. یه روزی با یکی آشنا میشه و ازدواج میکنه.

مامان با همون عصبانیت گفت:

ـ آره ولی یکی باید باشه که ما از قبل بشناسیمش. الان من مطمئنم خواهرت رفته عاشق یه هنرمنده دیگه مثل خودش شده، من واقعا حوصله یه جنجال دیگه رو ندارم.

همونجور که اشک می‌ریختم گفتم:

ـ مامان شما حتی نمی‌شناسینش که اینجور دارین راجبش قضاوت می‌کنین.

بعدش دویدم و رفتم تو اتاقم و خودم رو پرت کردم رو تخت و یه‌سره گریه کردم. چی می‌شد من یه چیزی می‌خواستم و بدون این همه مشکل و بدبختی بهش می‌رسیدم. حالا از کل دنیا فقط یوسف رو می‌خوام اما چرا نمیشه. چرا خانوادم قبول نمی‌کنن؟

  • پاسخ 154
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

پارت صد و بیست و پنجم

مامان همین لحظه اومد تو اتاقم. گوشه تختم نشست و دستش رو گذاشت رو پاهام و آروم گفت:

ـ باران جان. بیا این‌بار به حرف من گوش بده مادر.

بلند شدم و با هق هق گفتم:

ـ مامان. نه. نمی‌تونم. می‌فهمی؟ نمی‌تونم. دوسش دارم. تو تمام زندگیم این حس رو به هیچکس نداشتم.

مامان اشکام رو پاک کرد و گفت:

ـ می‌فهمم عزیزدلم ولی نمیشه، می‌دونی باران بابات اگه بفهمه دیگه نمی‌ذاره تهران بمونی. پس بهتره این قضیه رو فراموش کنی و دیگه بهش فکر نکنی.

با ناچاری از مامان پرسیدم:

ـ مامان تو تابحال عاشق شدی؟

یه دستی به موهام کشید و با لبخند گفت:

ـ معلومه. عاشق تو عاشق مارال.

گفتم:

ـ قبل از ما

مامان سکوت کرد ولی بعدش گفت:

ـ باران با این سوالا می‌خوای به چی برسی؟

کنارش نشستم و گفتم:

ـ مامان یادته قبلا می‌گفتی دوره کارشناسیت یه پسری ازت خاستگاری کرد و تو هم خیلی خوشت اومده بود اما همون حین بابا اومد خاستگاریت و مامان و باباتم اصرار داشتن که با بابا ازدواج کردی، یادته دیگه؟

مامان نگاهش رو ازم دزدید و گفت:

ـ این مثل قضیه تو نیست. من بعد از اینکه با پدرت آشنا شدم خیلی دوسش دارم.

پارت صد و بیست و ششم

سریع گفتم:

ـ آره اما هیچوقت عاشقش نشدی. با بابا ازدواج کردی اما هیچوقت دلت با پدر و مادرت سر این قضیه صاف نشد، غیر از اینه؟

مامان همین‌طور که سعی می‌کرد نگاهش رو ازم بپرسه، گفت:

ـ باران.

با عصبانیت گفتم:

ـ مگه دروغ میگم؟ مامان من اگه به یوسف نرسم هیچوقت نمی‌بخشمتون نه تو رو نه بابا رو. شاید دیگه هیچوقت نتونم این حس رو تجربه کنم.

مامان چیزی نگفت. اشکام رو با دستمال پاک کردم. یه پنج دقیقه تو سکوت سپری شد که مامان یهو پرسید:

ـ خب حالا این آقا پسر کیه؟ چیکارست؟

مامان بنظر می‌رسید که داشت نرم می‌شد. مارال همین لحظه در رو باز کرد و گفت:

ـ مامان، بابا اومد.

مامان از رو تخت بلند شد و آروم رو به من گفت:

ـ دخترم. با اینکه دلم خیلی راضی نیست ولی تمام تلاشم رو می‌کنم که کم کم به بابات بگم ولی الان زمانش نیست. یهو بهش بگی، قاطی میکنه یکم زمان لازمه. الان وقتش نیست.

لبخندی زدم و مامان سرم رو بوسید و گفت:

ـ بسته دیگه اشکاتو پاک کن. قبل از پدرت یدور من باید این داماد آینده رو ببینم بعدش تصمیم بگیرم که می‌تونم دخترم رو بهش بسپرم یا نه.

خب خداروشکر. با اینکه هنوز چیزی نمی‌دونست. اوکی ضمنی رو به من داده بود. بغلش کردم و گفتم :

ـ تو یدونه ای.

مامان خندید و گفت:

ـ خیلی خب دختر. کمرم شکست.

و بعدش رفت بیرون.

پارت صد و بیست و هفتم

پشتبندش مارال اومد داخل و تا رفتم همه چیز رو بهش بگم؛ دستشو به حالت سکوت آورد بالا و گفت:

ـ همه چیز رو شنیدم. تبریک میگم. بالاخره مامان رو راضی کردی ولی درنظر داشته باش که هنوز نمیدونه این آقا یوسف چیکارست.

یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:

ـ خداروشکر که مامان مثل بابا در اون حد گیر نیست. مطمئنم یوسف رو همون بار اول ببینه به دلش می‌شینه.

مارال لبه تختم نشست و گفت:

ـ ولی خدایی باران چه آدمی رو انتخاب کردی. خیلی جذابه به چشم شوهرخواهر. دخترا هم که همه تو نخشن.

خندیدم و گفتم:

ـ ولی خودش که تمام حواسش به منه.

همین لحظه گوشیم زنگ خورد. دیدم یوسفه و با لبخند گفتم:

ـ حلال زادست.

مارال بلند شد و گفت:

ـ پس من میرم بیرون. تو هم تلفنت تموم شد بیا، بابا سراغت رو می‌گرفت.

سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم و گوشی رو برداشتم:

ـ الو.

صدای مهربون یوسف تو گوشم پیچید:

ـ سلام عشق قشنگم. دلم یه ذره شده برات. چرا بهم پیام ندادی که رسیدی؟

سریع گفتم:

ـ ببخشید یادم رفت. تو خوبی؟

گفت:

ـ سعی می‌کنم باشم. دلم خیلی برات تنگ شده.

خندیدم و گفتم:

ـ هنوز یه روزم نشده.

پارت صد و بیست و هشتم

از اونور صدای ماهتیسا میومد:

ـ دایی. دایی. گوشی رو بده منم با باران صحبت کنم.

دلم برای ماهتیسا تنگ شده بود. خندیدم و گفتم:

ـ ای خدا. این فندقم که پیش توئه.

خندید و گفت:

ـ در واقع اومده بود که تو رو ببینه. دید که نیستی، کلی ناراحت شد.

گفتم:

ـ آخه عزیزم. گوشی رو بده باهاش حرف بزنم.

ماهتیسا سریع تلفن و از دست یوسف گرفت و گفت:

ـ باران کجا رفتی؟

با لحن بچگانه خودش گفتم:

ـ سلام ماهتیسا کوچولوی من. یه چند روزی اومدم خونه خودمون.

با ناراحتی پرسید:

ـ دیگه نمیای که منو تو دایی باهم بریم پارک؟

گفتم:

ـ میام عزیزم. خیلی زود میام. راستی اون عروسک گارفیلد هم آوردم که تمومش کنم. وقتی اومدم؛ برات میارم.

با شادی و ذوق گفت:

ـ آخ جون. باران یه چیز بگم؟

گفتم:

ـ بگو عزیزم.

یهو با حالت شاکی به یوسف گفت:

ـ دایی تو حرفامو گوش نده. حرفم خصوصیه.

منو یوسف پشت تلفن ترکیدیم از خنده. یوسف گفت:

ـ باشه گوش نمیدم.

یواش گفت:

ـ میشه برای من داری میای رنگ آبی بیاری برای موهام؟ می‌خوام شبیه موهای تو بشه.

پارت صد و بیست و نهم

یادم اومده بود، چند وقت پیش بهم گفته بود که من پایین موهای خودشو عین موهای خودم آبی کنم و منم بهش قول دادم که وقتی اومدم خونه اسپری رنگ رو میارم که پایین موهاشو آبی کنم. گفتم:

ـ چشم. قولم یادم هست، میارم برات.

یوسف با حالت نارضایتی گفت:

ـ برو ببینم. اینم میخواد موهاشو رنگ کنه برای من.

خندیدم که یوسف پرسید:

ـ اوضاع چطوره؟ امن و امانه؟

یه هی گفتم و ادامه دادم:

ـ فعلا به مامان گفتم و اوکی ضمنی رو گرفتم. گفت من یهویی به بابا نگم و خودش به مرور زمان به بابا میگه. چون امکانش هست بابام یهویی قاطی کنه.

یوسف یه نفس عمیقی کشید و گفت:

ـ خب خداروشکر فعلا از طرف مادرزن تایید شدم. اشکال نداره منتظر اوکی آقای غفارمنش هم می‌مونیم.

همین لحظه یوسف گفت:

ـ عزیزم نسرین اومده ببره ماهتیسا رو. بهت زنگ می‌زنم.

با مهربونی بهش گفتم:

ـ باشه عزیزدلم مراقب خودت باش.

رفتم بیرون و با بابا سلام کردم. دوباره با بی روحی کامل جوابم رو داد و تنها چیزی که پرسید این بود:

ـ کارا خوب پیش میره و منم گفتم آره.

دیگه هیچ چیزی نگفت. حتی سرشم بلند نکرد که منو ببینه. همیشه به پانته‌آ یا پارسا و عرشیا بخاطر پدرای با محبتشون خیلی حسودیم میشد و غبطه می‌خوردم.

پارت صد و سی

قبلنا همش ته دلم آرزو می‌کردم کاش پدر منم مثل باباهای این بچها و خیلیای دیگه وقتی بعد مدتها دخترش رو می‌دید بغلش می‌کرد و می‌گفت که چقدر دلش برای بچش تنگ شده، چقدر خوشحاله از اینکه دخترش رو پای خودش وایساده و مستقل شده اما دیگه به رفتاراش عادت کرده بودم. بنابراین خیلی سوسکی دوباره برگشتم به اتاقم. کاش واقعا بابا می‌فهمید چیزی که دختراش بهش احتیاج دارن فقط بحث مالی نیست، احساسات هم هست. از بچگی من به تمام پدرایی که اینقدر با علاقه پیش بچهاشون بودن یا تو اردوها همراشون میومدن با حسرت نگاه می‌کردم، چون هیچوقت پدر من نخواست که پیش من باشه. اصولا که همیشه هم میگن قهرمان زندگی هر دختری پدرشه اما من یادمه وقتی تو مدرسه همه بچها میگفتن دوست دارن که تو آینده با یکی ازدواج کنن که مثل شخصیت پدرشون باشه؛ من برعکس همه می‌گفتم من دقیقا دلم میخواد یه آدمی که برخلاف پدرمه، خوش قلبه ، مهربونه ، خوش اخلاقه وارد زندگیم بشه که خداروشکر این آرزوم به حقیقت پیوست و یوسف وارد زندگیم شد.

از بعدازظهر نشستم تا عروسک ماهتیسا رو تموم کنم، اسپری رنگ هم گذاشتم تو چمدونم که یادم نره بدمش به ماهتیسا. عرشیا هم هرازگاهی بهم زنگ می‌زد اما چون می‌دونستم مثل قبل می‌خواد سرزنشم کنه، حوصله جواب دادنشو واقعا نداشتم. غروب بود که بهم تو واتساپ پیام داد که برام یه سوپرایز داره و وقتی بهش گفتم چیه سوپرایزش، پیامم رو دید و جوابم رو نداد. ایشالا که خیر باشه. شب منو مارال شام رفتیم خونه آقاجون. واقعا توی این پنج ماه دلم براش یه ذره شده بود. قرار شد یه دو روز اونجا بمونیم بلکه این استرسی که این چند روزه بابت این قضیه بهم وارد شد، از تنم رفع بشه .

پارت صد و سی و یکم 

" یوسف "

برای ناهار داشتم می‌رفتم پایین خونه مامان اینا. امروز تقریبا پنج روزی می‌شد که باران رفته بود رشت. نمی‌تونم توصیف کنم چقدر دلم براش تنگ شده، دلم برای چشم‌های قشنگش خیلی تنگ شده بود. قرار بود هفته بعد دوشنبه برگرده اما چون شنبه‌اش تولدش بود، منو پانته‌آ قرار شد یه برنامه‌ای بزاریم تا سوپرایزش کنیم. یه باغ سمت لواسون اجاره کردم. قرار شد که دوستامون و خودمون باشیم. نسرین و بچه‌های گروه پژواک و پانته‌آ با موری. پانته‌آ بهم گفته بود که خواهرش مارال هم می‌خواد بیاد اما یجوری می‌بایست سوپرایزش می‌کردیم تا شک نکنه. همون‌جور که رو مبل نشسته بودم به پانته‌آ اس ام اس دادم برنامه رو اجرا کن. مامان که تو آشپزخونه بود ازم پرسید:

ـ باران به خانوادش گفته؟

همون‌طور که سرم تو گوشی بود گفتم:

ـ مادرش در جریانه ولی پدرش نمی‌دونه هنوز.

بابا که داشت تلویزیون نگاه می‌کرد گفت:

ـ نکنه باباش راضی نیست؟

گفتم:

ـ نگران نباش پدر من. راضی میشه.

بابا همین‌جور زیر لب می‌گفت:

ـ پسر من بشین زندگیتو بکن. دنبال دردسر می‌گردی؟

سرم رو از تو گوشی برداشتم و از رو مبل بلند شدم و گفتم:

ـ من حوصله شنیدن حرفای تکراری رو ندارم. خداحافظ.

مامان اینا بعد از طلاق من خیلی نگران زندگیم و بیشتر از اون فکر آبروی خودشون جلوی در و همسایه بودن. با اینکه بارها بابت این قضیه باهاشون صحبت کرده بودم اما نمی‌تونستن عادت خودشون رو ترک کنن. منم از یه جایی به بعد ترجیح دادم دیگه بحث نکنم. داشتم از در میرفتم بیرون که مامان گفت:

ـ یوسف. یوسف. یه دقیقه وایستا.

پارت صد و سی و دوم

با دلخوری برگشتم که گفت:

ـ پسرم اینقدر طول ندین. حالا که اینقدر همو دوست دارین، تمومش کنین این ماجرا رو. بریم خاستگاریش کنیم از خانوادش. سریع‌تر برید سر خونه زندگیتون چون‌که.

با عصبانیت پریدم وسط حرفشو گفتم:

ـ چون‌که مردم واسه پسرتون حرف در میارن. مامان من چندبار باید به شما بگم بر اساس حرف مردم زندگی نمی‌کنم؟ها؟ هر وقت زمانش شد، خودم بهتون میگم.

دکمه آسانسور رو زدم و درش باز شد و گفتم:

ـ راستی نسرین اومد بهش بگو یه سر بیاد خونه من کارش دارم.

منتظر نموندم چیزی بگه و رفتم بالا و زنگ خونه باران اینا رو زدم. مرتضی اومد درو باز کرد با خنده گفت:

ـ به آقا یوسف. بفرمایید داخل.

خندیدم و گفتم:

ـ ماشالا. مدامم که اینجایی.

موری با پررویی گفت:

ـ ببخشید که اجازه نگرفتما.

پانته‌آ چایی‌ها رو آورد و رو به منو موری گفت:

ـ خب دوستان. پس یه بار دیگه برنامه رو مرور کنیم؟

مرتضی گفت:

ـ آره. یوسف بهم گفته بودا، من خیلی متوجه نشدم.

پانته‌آ گفت:

ـ ببین در اصل تولد باران دوشنبه است اما ما داریم برای شنبه برنامه می‌ریزیم. قراره بریم لواسون سوپرایزش کنیم. خواهرش مارال هم در جریانه ، بلیط برگشت هم گرفته. الان منتظر خبر از منه. غروب به باران میگه که یوسف کمی ناخوش احواله و بیمارستانه و تا اونجایی که من رفیق خودم رو می‌شناسم، آب دستش باشه میذارتش زمین و تمام سعیش رو می‌کنه تا سریعا خودشو برسونه. البته قبلش هم به من زنگ می‌زنه تا مطمئن بشه ، چون به احتمال زیاد حدس میزنه مارال داره سر به سرش میزاره. به من که زنگ زد؛ منم با نگرانی باهاش صحبت می‌کنم که متوجه بشه قضیه جدیه. اینا اگه ساعت پنج راه بیفتن، نه تا نه و نیم می‌رسن ترمینال. بعد از اون

پارت صد و سی و سوم

مرتضی گفت:

ـ آها اینجاش رو یادمه. من میرم دنبالش و به بهونه اینکه می‌برمش بیمارستان. میارمش لواسون درسته؟

 پانته‌آ خندید و گفت:

ـ آفرین آره.

با خنده گفتم:

ـ آفرین. شاهکار کردی که همین دو جمله آخر رو یادت موند.

سه تامون خندیدیم و پانته‌آ گوشیش رو از روی میز برداشت و گفت:

ـ پس به مارال زنگ می‌زنم.

مرتضی پرسید:

ـ یه لحظه آقا شما از کجا مطمئنید که باران حتما میاد؟

پانته‌آ مصمم گفت:

ـ از اونجایی که مث کف دست خودم می‌شناسمش و می‌دونم بخاطر یوسف هر کاری میکنه.

مارال همین لحظه گوشی رو برداشت و پانته‌آ گفت :

ـ مارال برنامه رو بدون کوچیک‌ترین اشتباهی اجرا کن. ضایع بازی درنیاری یه موقع شک کنه.

مارال با صدای آرومی گفت:

ـ نترس. خیالت راحت.

مرتضی رو به من گفت:

ـ خب آقای عاشق چی خریدی براش؟

گفتم:

ـ به من همیشه می‌گفت که اسکیت خیلی دوست داره اما هیچوقت فرصتش پیش نیومد که بره یاد بگیره. براش اسکیت گرفتم.

پارت صد و سی و چهارم

پانته‌آ لبخندی زد و گفت:

ـ مطمئنم خیلی خوشحال میشه. خیلی فکر خوبی کردی.

بعد یهو لبخند از صورتش کمرنگ شد و گفت:

ـ راستی یه چیز دیگه هم باید بگم بهتون.

منو با مرتضی با تعجب به صورتش نگاه کردیم که گفت:

ـ یه مهمون دیگه هم داریم.

از حالت پانته‌آ مشخص بود که یه مهمون ناخوندست. پرسیدم:

ـ خب کیه؟ بگو دیگه.

پانته‌آ بعد کلی مکث گفت:

ـ عرشیا.

راجب عرشیا یه چیزایی باران بهم گفته بود ولی بازم با تعجب پرسیدم:

ـ عرشیا مگه کانادا نبود؟

پانته‌آ گفت:

ـ چرا ولی مثل اینکه با یه پارتی کارش رو درست کرده، برگه شهروندیش زودتر رسیده دستش و دیشب بهم زنگ زد و گفت واسه تولد باران خودش رو می‌رسونه.

به این پسره حس خوبی نداشتم. با یه حالت شاکی گفتم:

ـ حالا بعد این‌همه سال داره برمی‌گرده. بجای اینکه اول بره رشت پیش خانوادش، می‌خواد بیاد تولد باران؟

مرتضی که متوجه عصبانیت من شد رو به من گفت:

ـ استاد آروم باش. حالا چیزی نشده که.

با عصبانیت گفتم:

ـ نه توروخدا. بیاد و چیزیم بشه.

پانته‌آ با لبخند رو به من که سعی داشت آرومم کنه گفت:

ـ نه یوسف اصلا جای نگرانی نیست. کلا باران از بچگی با عرشیا و پارسا بزرگ شده. مثل برادراش می‌مونن. تازشم از قضیه تو باران مطلعه.

پارت صد و سی و پنجم

یه دستی به سرم کشیدم و گفتم:

ـ چمیدونم والا. باران رو که می‌دونم ولی این پسرعموش کلا زیاد از حد باهاش احساس صمیمیت می‌کنه. من خوشم نمیاد.

موری زد به شونم و گفت:

ـ جون فدای اون غیرتت. باران کجاست که ببینه و قند تو دلش آب بشه؟

با اون همه کلافگی با گفتن این حرفش کلی خندیدیم.

همین لحظه باران به گوشیم زنگ زد، پانته‌آ پرسید:

ـ خودشه؟

سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم و گفتم:

ـ قربونش برم الان کلی نگرانم شده.

پانته‌آ از ترس اینکه یهو خرابکاری کنم، سریع گفت:

ـ نه یوسف. برنامه خراب میشه. اصلا جواب نده.

به گوشی نگاهی کردم. با اینکه دلم نمی‌خواست دل نگرانش کنم اما بخاطر اینکه سوپرایزش کنم مجبور بودم، رو به پانته‌آ کردم و گفتم:

ـ نه نمی‌دم نگران نباش.

دو سه باری زنگ زد و دیدش که من جواب نمی‌دم دقیقا طبق گفته‌ی پانته‌آ به اون زنگ زد.

پارت صد و سی و ششم

" باران "

امروز صبح از خونه آقاجون برگشتیم و واقعا این هوای بهاری خوب و باغ خونه‌ی آقاجون حالم رو خوب کرد.. وقتی رسیدم خونه؛ رفتم سراغ کتاب معنای زندگی از ویل دورانت که قبلا نصفه خونده بودمش. پنج دقیقه‌ای از خوندن کتاب نگذشته بود که مارال اومد تو اتاقم. یکم دستپاچه بنظر می‌رسید. رفت سمت قفسه کتاب من وایساد و شروع کرد به کتابا رو درآوردن. هر وقت این کار رو انجام می‌داد، مشخص بود که یه اتفاقی افتاده و می‌خواد یه چیزی بهم بگه. کتاب رو بستم و روی تختم نشستم و گفتم:

ـ باز چیشده؟

دیدم که چیزی نگفت. دوباره پرسیدم:

ـ مارال با توئم.

برگشت روی صندلی نشست و گفت:

ـ باران، یه چیزی شده ولی خب پانته‌آ گفت بهت نگم تا نگران نشی اما من فکر می‌کنم قضیه یکم جدیه و باید بدونی.

دوباره استرس گرفتم و با ترس گفتم:

ـ میشه بنالی که چی‌شده.

مارال نگام کرد و گفت:

ـ باران قول دادی آروم باشیا. پانته‌آ بفهمه منو میکشه.

دوباره نفسم به شماره افتاد و آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

ـ مارال.

دهنش رو که با منگنه بهم دوخته بودن، بالاخره باز کرد:

ـ ببین یوسف خب.

از روی تخت بلند شدم و با نگرانی هر چی تمام گفتم:

ـ چی؟ یوسف؟

مارال که حالم رو دید، سریع گفت:

ـ آروم باش. الان فکر کنم بهتره. دیشب حالش بد شده مثل اینکه بردنش بیمارستان. الان بستریه.

پارت صد و سی و هفت

انگار نمی‌تونستم نفس بکشم. نشستم کنار تخت. آخرین بار دیشب باهاش حرف زده بودم، حالش خوب بود که. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ مارال نشست کنار من و سعی کرد آرومم کنه ولی انگار اصلا نفسم بالا نمیومد. رفتم سمت پنجره اتاقم و بازش کردم. مارال سراسیمه دنبالم میومد و گفت:

ـ بابا باران میگم خوبه الان. عجب غلطی کردم بهت گفتم. پانته‌آ گفت بهش نگو، من باز نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم.

برگشتم سمتش و گفتم:

ـ مارال داری راست میگی دیگه؟ سر به سرم نمیزاری که.

گفت:

ـ نه باور کن اما پانته‌آ می‌گفت حالش خوبه باید تحت مراقبت باشه.

دستم رو گذاشتم رو قلبم و گفتم:

ـ آخه یهو چیشده؟ دیشب که خوب بود.

مارال نگام کرد و گفت:

ـ والا منم دیگه از جزییات نپرسیدم. می‌خوای دستگاتو بیارم برات. حس می‌کنم حالت خوب نیست.

جوابی ندادم و گوشی‌ روبرداشتم و زنگ زدم به یوسف اما جواب نداد. هر لحظه استرسم بیشتر می‌شد. تو دلم خدا خدا می‌کردم که چیزیش نشه. دیدم که جواب نمیده، به پانته‌آ  زنگ زدم. بعد سه تا بوق برداشت:

ـ الو.

نفس نفس زنان گفتم:

ـ پانته‌آ چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟

خیلی بیخیال گفت:

ـ سلام. چی‌شده باران؟

با ترس و اضطراب گفتم:

ـ تو بگو چیشده؟ یوسف کجاست؟ چرا جوابم رو نمیده.

پانته‌آ سریع گفت:

- باران آروم باش. چیزی نیست بخدا. این خواهرت اگه دست من بیفته می‌دونم چیکارش کنم. خوبه بهش گفتم و تاکیدم کردم که بهت نگه.

گریه‌ام درومده بود و گفتم:

ـ الان کجاست؟ می‌خوام باهاش حرف بزنم.

پارت صد و سی و هشتم

پانته‌آ با حالت شاکی گفت:

ـ باران میگم خوبه دیگه. الان بیمارستانه. من اومدم خونه. نسرین پیششه، اگه می‌خوای به اون زنگ بزن.

اصلا نمی‌فهمیدم چی‌شده. چون اگه یوسف حالش خوب نبود حتما بهم می‌گفت. با تعجب و ترس گفتم:

ـ آخه چیشد؟من دیشب باهاش حرف زده بودم.

خیلی عادی گفت:

ـ والا منم خیلی در جریان نیستم. موری می‌گفت مثل اینکه سرگیجه بدی داشت، یسره هم فکرش پیش تو بود. الان اگه یوسف بفهمه که بهت گفتم پوستم رو می‌کنه. چون گفته بود اصلا نگرانت نکنم.

سریع گفتم:

ـ دارم میام.

گوشی رو قطع کردم و با عجله شروع  به جمع کردن وسایلم کردم. مارال با تعجب گفت:

ـ می‌خوای برگردی؟

همون‌جور که داشتم وسایلم رو جمع می‌کردم گفتم:

ـ نه پس اینجا می‌مونم! یوسف الان بهم احتیاج داره.

همین لحظه دستگاه تنفسم هم گرفتم و چند دور تو دهنم اسپری کردم بلکه نفسم بالا بیاد. مارال گفت:

ـ می‌خوای برات بلیط آنلاین بگیرم؟

یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:

ـ آره نزدیکترین ساعت رو بگیر.

مارال:

ـ باشه.

مامان بود مدرسه. از پشت تلفن باهاش خداحافظی کردم و سر بسته براش توضیح دادم که مجبورم بخاطر کارم و چیزای دیگه دو روز زودتر برگردم تهران. تو ترمینال، رفتم تا با مارال خداحافظی کنم که دیدم اینم داره باهام میاد. با تعجب گفتم:

ـ تو کجا داری میای؟

مارال نگام کرد و گفت:

ـ بابا تو این وضعیت که تنهات نمیزارم. یه موقع حالت بد می‌شه.منم میام باهات. تازه با این داماد آینده هم یه دور آشنا بشم دیگه.

پارت صد و سی و نهم

پرسیدم:

ـ به مامان گفتی؟

گفت:

ـ آره داشتم وسایلم رو جمع می‌کردم ازش اجازه گرفتم. الانم که فعلا مشاورم برام برنامه درسی نذاشته.‌ آزادم.

رسیدیم نزدیک اتوبوس و گفتم:

ـ خیلی خب. پس سوار شو.

تو راه برای نسرین زنگ زدم، خیلی زود برداشت:

ـ سلام باران جان.

با استرس گفتم:

ـ الو نسرین جون خوبین؟یوسف چطوره؟

نسرین گفت:

ـ نگران نباش عزیزم، بخیر گذشت.

خندید و ادامه داد:

ـ از دوریه توئه دیگه.

صدای نسرین یکم خیالم رو راحت کرد و پرسیدم:

ـ نسرین جون می‌تونم باهاش حرف بزنم؟

گفت:

ـ آره عزیزم. یه دقیقه گوشی دستت.

بعد صداش رو شنیدم. یکم بریده بریده حرف می‌زد:

ـ بارانم

دوباره با شنیدن صداش بغض کردم و گفتم:

ـ یوسف چی‌شده؟ تو که خوب بودی. چیشد یهو؟

یکم سرفه کرد و گفت:

ـ باز داری گریه می‌کنی؟ چیزی نیست عزیزم. الان که صدات رو شنیدم خیلی بهترم. مگه اینکه این پانته‌آ به دستم نیفته.

گفتم:

ـ من دارم برمی‌گردم.

از صداش معلوم بود خوشحال شده اما گفت:

ـ ای بابا. می‌موندی باران جان. احتمالا شب مرخص میشم.

بغضم رو قورت دادم و گفتم:

ـ اگه می‌دونستم حالت خوب نیست زودتر برمی‌گشتم.

با مهربونی همیشگیش گفت:

ـ دورت بگردم. گریه نکن. بخدا حالم بیشتر گرفته میشه.

پارت صد و چهلم

همون‌طور که هق هق می‌کردم، گفتم:

ـ باشه.

یوسف گفت:

ـ عزیزم رسیدی زنگ بزن به من، بگم موری بیاد دنبالت.

گفتم:

ـ باشه. فکر کنم یکی دوساعت دیگه برسم.

انگار وقتی که منتظری یا می‌خوای زودتر به یه جایی برسی، اصلا زمان نمی‌گذره. این چهار ساعت راه انگار شده بود هشت ساعت و تمام نمیشد لعنتی. خلاصه که بعد از کلی ترافیک و مکافات بالاخره ساعت هشت و نیم رسیدیم. بجای یوسف به مرتضی زنگ زدم که بیاد دنبالمون. دوباره تو ترمینال یه نیم ساعت منتظر بودیم تا برسه. همش نگاهم به ساعت بود. مارال با حالت شاکی گفت:

ـ باران بسته چقدر راه میری. رسیدیم دیگه.

یه اوفی کردم و با کلافگی گفتم:

ـ این مرتضی الان دو ساعته داره میاد. اااه.

مارال برخلاف من با خونسردی گفت:

ـ خب ترافیکه دیگه. ببین خیابون رو.

چیزی نگفتم. مارال گفت:

ـ میگم باران می‌خوای بریم خونه لباسمون رو عوض کنیم و وسایل رو بزاریم و بعد بریم؟

با چشم غره بهش نگاه کردم و گفتم:

ـ مگه می‌خوایم بریم عروسی که لباس عوض کنیم؟ من دارم اینجا از نگرانی و دلهره می‌میرم، اونوقت ببین تو به چی فکر می‌کنی؟

یهو مارال به سمت راست اشاره کرد و گفت

ـ باران، اون نیست؟ اونکه داره نور بالا میزنه.

برگشتم و ماشین یوسف و شناختم و گفتم:

ـ آره خودشه. چمدونت رو بگیر، بیا بریم.

رفتیم اون سمت بلوار و سوار ماشین شدیم. سریع سراسیمه گفتم:

ـ مرتضی سریع‌تر بریم.

مرتضی برگشت سمت من و با خونسردی کامل گفت:

ـ سلامت کو؟ این یوسف پاک هوش از سرت برده ها. خواهرت رو معرفی کن. این چه حالیه دختر؟

پارت صد و چهل و یکم

همون‌طور که کمربندم رو می‌بستم، گفتم:

ـ حالا وقت برای احوالپرسی زیاده. فعلا راه بیفت.

دنده رو جابجا کرد و گفت:

ـ چشم شما امر کن فقط.

تو راه مرتضی از مارال راجب درس و رشتش می‌پرسید اما من فقط حواسم پیش یوسف بود. همون‌جور که از شیشه ماشین بیرون رو نگاه می‌کردم. یهو گفتم:

ـ پس این بیمارستان کجاست موری؟ چرا نمی‌رسیم؟

با حالت طلبکارانه گفت:

ـ باران جان دارم با سرعت بالا می‌برمت دیگه.

به بیرون نگاه کردم و بنظرم اومد که داره چرت و پرت میگه و با تعجب گفتم:

ـ آخه انگار داریم از شهر خارج می‌شیم.

مارال یه ریز خندید و با حرص نگاش کردم و گفتم:

ـ چرا میخندی؟

مارال خنده رو صورتش خشک شد و گفت:

ـ هیچی بابا چته!

موری رو به مارال گفت:

ـ مارال جان اینا همش اثر یوسفه، این باران از وقتی با یوسف آشنا شده خیلی عوض شده.

خندیدم و گفتم:

ـ هوی. پشت سر یوسف من اینجوری حرف نزن.

موری خندید و گفت:

ـ چشم.

واقعا انگار از تهران خارج شده بودیم. نمی‌فهمیدم که موری قراره چیکار کنه. گفتم:

ـ موری داری ما رو می‌بری جنگل؟ اینجا دیگه کجاست؟

موری با کمی عصبانیت گفت:

ـ باران لطفا اینقدر از من سوال نپرس. من مامورم و معذور. چیزه دیگه‌ای نمی‌تونم بهت بگم.

پارت صد و چهل و دوم 

یهو تو یه فرعی پیچید و جلوی یه در چوبی بزرگ پارک کرد و گفت:

ـ خب رسیدیم دوستان. بفرمایید.

از تعجب نمی‌دونستم چی باید بگم. موری نگام کرد و گفت:

ـ باران نمی‌خوای پیاده شی؟

با اخم بهش گفتم:

ـ موری من بهت گفتم منو ببر بیمارستان. اینجا کجاست منو آوردی؟

موری مصمم بهم نگاه کرد و گفت:

ـ حالا تو پیاده شو. مطمئنم از چیزی که می‌بینی بیشتر خوشت میاد.

مارال هم گفت:

ـ باران بیا دیگه.

دست به سینه نشستم و با ناراحتی گفتم:

ـ اصلا اینجا کجاعه؟ شما دوتا چتون شده؟ یوسف منتظر منه. پیاده نمی‌شم، موری لطفا منو برسون بیمارستان.

موری با مشت کوبید به سرش و یه نگاه به مارال کرد و رو بهش گفت:

ـ دیگه چاره‌ای نیست. ماشالله خواهرت تو یه دنده بودن، رقیب نداره.

بعد رو به من گفت:

ـ باران یوسف همین جاست. منتظر توعه.

هر لحظه تعجبم بیشتر می‌شد. آخر سر به زور، مارال و موری منو از ماشین پیاده کردن. در باز شد و یه حیاط کاملا بزرگ که وسطش یه استخر پر از آب بود و پشتشم یه ویلای خوشگل سنگ کاری شده قرار داشت. اصلا نمی‌دونستم کجاست و این دو تا دارن چیکار میکنن. تا رسیدیم دم در و موری در زد، با کلی بادکنک و برف شادی مواجه شدم. از ترس نزدیک بود قلبم بیاد تو دهنم. پانته‌آ و یوسف آهنگ تولدت مبارک رو می‌خوندن برام. شوکه شده بودم. نمی‌دونستم باید خوشحال بشم یا ناراحت. یوسف اومد سمتم و با شادی که تو چشماش برق می‌زد گفت:

ـ الهی بگردم من. ببخشید عزیزم. می‌خواستم سوپرایزت کنم.

پارت صد و چهل و سوم

با ناراحتی گفتم:

ـ می‌دونی من چی کشیدم تا برسم تهران یوسف؟

موری همون‌جور که داشت آهنگا رو عوض می‌کرد گفت:

ـ راست میگه خدایی یوسف. رنگش پریده بود و تا اینجا مغز منو خورد.

پانته‌آ اومد سمتم و گفت:

ـ کاملا مشخصه. حتی نرفت خونه که لباسش رو عوض کنه.

مارال هم گفت:

ـ صد بار بهش گفتم اما مگه گوش میده؟ وقتی بره رو دنده لجبازیش دیگه برنمیگرده.

واقعا خیلی ترسیده بودم، درسته خوشحال شدم از اینکه سوپرایزم کردن اما با یه همچین دروغی واقعا برام خیلی سنگین بود. نقطه ضعف من، آدمایی بودن که دوسشون دارم. این چیزی که گفتن از امروز بعدازظهر واقعا خیلی به روانم فشار آورده بود. نمی‌تونستم ناراحتیم رو پنهان کنم و بدون اینکه بهشون نگاه کنم گفتم میرم بیرون یکم هوا بخورم. رفتم و روب تاب بیرون نشستم و سرم رو گرفتم بین دو تا دستام. همین لحظه ماهتیسا و نسرینم اومدن و باهاشون سلام علیک کردم و تولدم رو بهم تبریک گفتن و بعد رفتن داخل. چند دقیقه شد که یوسف اومد بیرون و گفت:

ـ عزیزم اینجایی.

چیزی نگفتم. اومد کنارم نشست و کتش رو درآورد و انداخت رو شونم و گفت:

ـ باران خوشت نیومد از سوپرایزمون؟

 با اخم بهش نگاه کردم و با لحن تندی گفتم:

ـ خودت چی فکر میکنی؟ یوسف من روانم از امروز بابت اینکه فکر کردم تو بلایی سرت اومده بهم ریخته. نفسم دوباره بند اومده بود تا برسم تهران. چرا با یه همچین دروغی اونم راجب خودت سعی کردی سوپرایزم کنی؟ تو میدونی من رو آدمایی که دوسشون دارم خیلی حساسم. فک کن من باهات اینکارو می‌کردم؛ تو چه حسی بهت دست میداد؟

پارت صد و چهل و چهارم

بلند شدم و رفتم کنار نرده ایستادم و سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم که گریه‌ام نگیره.

یوسف اومد و پشت سرم وایستاد. سعی کرد دستش رو بزارن پشت شونه‌ام که خودم رو عقب کشیدم. با ناراحتی گفت:

ـ حق با توئه، من معذرت میخوام. برنامه احمقانه‌ای چیدیم و منم باهاش موافقت کردم، همشم تقصیر من بود. ولی لطفا امشب رو از من و بقیه ناراحت نشو باشه؟ نگاه کن. همه ما برای خوشحال کردن تو اینجا دور هم جمع شدیم اما روشمون اشتباه بود. دیگه تکرار نمیشه.

بهش نگاه کردم که بهم لبخند زد و گفت:

ـ اینجوری نگام نکن دیگه. بخدا خیلی دلم برات تنگ شده.

خندم گرفت و گفتم:

ـ از دست این زبون تو.

منم دلم براش خیلی تنگ شده بود واقعا. با لبخند رو به من گفت:

ـ امشب پیش من میای که یه دل سیر نگات کنم؟

تا رفتم جوابش رو بدم، یهو در حیاط باز شد. دیدم یه پسره از دور داره میاد و چون هوا یکم مه گرفته بود، خیلی قیافش معلوم نبود. با تعجب گفتم:

ـ این کیه دیگه؟

یوسف هم با حالت کلافگی گفت:

ـ خرمگس معرکه.

در عین ناباوری دیدم عرشیاست. باورم نمیشد که اینجا بود. یه دستش یه دسته گل و یه دست دیگه اش یه پاکت گنده دیگه بود. با تعجب از رو تاب بلند شدم و رو بهش گفتم:

ـ عرشیا تو اینجا چیکار میکنی؟

پارت صد و چهل و پنجم

یوسف با اخم زیر لب گفت:

ـ سوال خوبیه.

عرشیا بدون اینکه به یوسف نگاه کنه رو به من با لبخندی که کل صورتش رو گرفته بود گفت:

ـ یعنی بعد پنج سال تنها چیزی که از من می‌پرسی همینه؟ دمت گرم دیگه.

خندیدم که همزمان دستش رو آورد جلو که بهم دست بده؛ یهو یوسف دستش رو برد جلو و گل رو از دست عرشیا گرفت و با یه لبخند مصنوعی گفت:

ـ عرشیا جان شما الان وسیله دستت زیاده. حالا بفرمایید داخل. وقت برای احوالپرسی هست.

عرشیا لبخندش رو جمع کرد و اونم مثل یوسف با یه لبخند مصنوعی گفت:

ـ شما باید یوسف باشی. خوشبختم ازآشناییتون.

و دستش رو به طرف یوسف دراز کرد اما یوسف بدون اینکه دست بده، در رو براش باز کرد و گفت:

ـ منم همینطور. بفرمایید داخل لطفا.

تا عرشیا رفت داخل، یوسف  دسته گل رو گرفت و با عصبانیت اون کنار پرت کرد که گفتم:

ـ یوسف زشته. بنده خدا بعد این همه سال برگشته.

یوسف با اخم رو بهم گفت:

ـ چیکارکنم خب؟‌ ازش خوشم نمیاد. قبلا هم بهت گفتم که حس خوبی بهش ندارم.

سعی کردم قضیه رو ماسمالی کنم و گفتم:

ـ بابا این برام مثل برادرم میمونه دقیقا عین پارسا.  

یوسف با چشم غره نگام کرد و گفت:

ـ آره ولی فکر نکنم تو براش مثل خواهر باشی.

یه اوفی کردم و با لبخند مصنوعی از وضعیت نکبت باری که توش بودم گفتم:

ـ خیلی خب حالا. فعلا بریم تو.

پارت صد و چهل و ششم

بچها همه مشغول حرف زدن با همدیگه بودن ، یکم بعد آقای قاسمی و بقیه اعضای موسیقی گروه یوسف هم به جمعمون اضافه شدن. موری یه آهنگ ملایم گذاشت تا صدای حرفای همدیگه رو بشنویم. متوجه نگاه‌های عرشیا بودم، خیلی با حرص به یوسف نگاه می‌کرد. یوسف زیر گوشم گفت:

ـ باران، این پسره برمی‌گرده رشت دیگه ؟

با لبخند نگاش کردم و گفتم :

ـ من از کجا بدونم عزیزم؟ ولی به احتمال زیاد برمی‌گرده. تا جایی که من یادمه اینجا دوست و رفیقی نداره.

یه نفس عمیقی کشید و گفت:

ـ بهتر. چون دیگه دلم نمی‌خواد اطراف تو ببینمش.

خندیدم و در حالی که کیلو کیلو قند تو دلم آب می‌شد گفتم:

ـ اینقدر غیرتی نباشی!

یوسف زیرچشمی به عرشیا که روبرومون نشسته بود اشاره می‌کرد و می‌گفت:

ـ توروخدا نگاه کن چجوری زل زده به من؟

حق با یوسف بود اما سعی کردم چیزی بگم تا حو متشنج تر نشه:

ـ شاید این طرز فکر تو باشه.

یوسف دیگه چیزی نگفت. ماهتیسا یهو اومد کنار ما و کت یوسف و کشید و گفت:

ـ دایی با من برقص.

خندیدم و بوسیدمش و گفتم:

ـ ای خدا.

یوسف هم خندید و گفت:

ـ چشم. افتخار میدین به من پرنسس؟

یوسف ماهتیسا رو گرفت تو بغلش و داشت باهاش می‌رقصید. همین حین که یوسف بلند شد، عرشیا اومد سمت من و با حالت مسخره کردن گفت:

ـ لابد این کوچولو هم بچشه!

پارت صد و چهل و هفتم

با چشم غره به عرشیا نگاه کردم و گفتم:

ـ خواهرزادشه. اصلا هم بچش باشه، این زندگی منه عرشیا. چرا متوجه نمیشی؟

با عصبانیتی که سعی می‌کرد کنترلش کنه گفت:

ـ آخه داری گند میزنی به زندگیت، خودت حالیت نیست.

پانته‌آ همین لحظه اومد و بهم گفت:

ـ باران بریم کیک رو بیاریم؟

بدون اینکه به عرشیا نگاه کنم و جوابش رو بدم گفتم بریم.

وقتی رفتیم تو آشپزخونه ، مارال هم اونجا بود و داشت ظرفا رو آماده می‌کرد. سریع در آشپزخونه رو بستم و با عصبانیت رو به جفتشون گفتم:

ـ کی به شما دو تا گفت عرشیا رو دعوت کنین؟

مارال به پانته‌آ نگاه کرد و پانته‌آ هم با قیافه مظلومی گفت:

ـ آخه باران خیلی اصرار کرد. گفت می‌خوام سوپرایزش کنم و اینحرفا. حالا چیشده مگه؟

با ناراحتی گفتم:

ـ بابا داره با چشماش یوسف رو می‌خوره. من تایه جایی بتونم رو عصبانیت یوسف سرپوش بزارم امااز از یجایی به بعد نمی‌تونم. 

موهام رو گذاشتم پشت گوشم و ادامه دادم:

ـ چی بگم به شما آخه؟ اون از نحوه سوپرایزتون که نزدیک بود سکته کنم تا برسم تهران. اینم از این قضیه.

مارال با حالت طلبکارانه به پانته‌آ نگاه کرد و رو به من گفت:

ـ باران خدایی منم به پانته‌آ گفتم یه جوری بپیچونه عرشیا رو.

پانته‌آ با چشم غره به جفتمون نگاه کرد و کیک رو از تو یخچال درآورد و گفت:

ـ ببخشید که دیگه دعوتش کرده بودم و نمی‌شد بپیچونمش.

پارت صد و چهل و هشتم

مارال یهو انگار یه چیزی یادش اومده باشه گفت:

ـ وایسا ببینم. پس بخاطر همین به تو پیام میداد می‌گفت که برات سوپرایز داره. شاید جنابعالی اگه جوابش رو میدادی، می‌تونستیم جلوی اومدنش رو بگیریم.

من عرق روی پیشونیم رو با دستمال پاک کردم و با ترس گفتم:

- هیچی دیگه کاریه که شده. بعدشم اینکه برگه شهروندیش قرار بود سال دیگه بیاد چجوری الان برگشته ایران؟

پانته‌آ گفت:

ـ مثل اینکه یه پارتی پیدا کرده. زمان اومدن این برگه رو براش سریع‌تر کرده.

من با ناراحتی گفتم:

ـ به خشکی شانس. فک کنم حق با شما بود. عرشیا جدیدا به چیزایی گیر میده و تیکه می‌ندازه که ربطی بهش نداره، از طرز نگاهشم اصلا خوشم نمیاد.

پانته‌آ خندید و با تعجب گفت:

ـ جدیدا؟ من از وقتی که عرشیا رو شناختم یادمه بهت گفتم این بهت یه حسی فراتر از حس دوستانه داره. جنابعالی اینقدر یدنده‌ای که قبول نمی‌کردی.

مارال هم بعد اینکه ظرفا و چنگال ها رو کامل مرتب کرد، رو‌ صندلی نشست و گفت:

ـ بهرحال اینجا اومدنش اصلا خوب نشد. خواهر یوسف هم مدام ازم می‌پرسید این کیه؟ چرا اینجوری به یوسف و باران نگاه می‌کنه. پسره‌ی احمق.

پانته‌آ گفت:

ـ خب حالا نمی‌خواد شلوغش کنین. فردا برمی‌گرده رشت دیگه. جایی نداره که بمونه.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...