رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

پارت نود و نهم

خیلی عصبانی شدم از اینکه مادرم این‌قدر به حرفا و نگاه‌های مردم بیشتر از احساس پسرش اهمیت می‌داد. بلند شدم و با عصبانیت گفتم:

ـ مامان بسته دیگه. همش حرف مردم، مردم. به جهنم. بزار نگاه کنن، بزار حرف بزنن. مگه من بخاطر حرف مردم زندگی می‌کنم؟ یبار قرار زندگی کنم. اونم دیگه تصمیم گرفتم بنا به حرف دلم زندگی کنم نه حرف مردم.

مامان که عصبانیتم رو دید با صدای آروم گفت:

ـ آخه ببین پسرم

نسرین پرید وسط حرفش و گفت:

ـ مامان تمومش کن.

بدون اینکه نگاشون کنم گفتم:

ـ من دارم میرم به باران سر بزنم.

مامان زد رو پاهاش و گفت:

ـ خدایا این پسر آخر منو دق میده.

در رو بستم و رفتم در خونشون رو زدم و گفت:

ـ اومدم.

در ذو باز کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه، سرخ شد و با خجالت گفت:

ـ بیا داخل.

حالش کمی بهتر شده بود. رفتم داخل و ازش پرسیدم:

ـ حالت بهتره عزیزم؟

همین‌جور که کنار ماهتیسا داشت نقاشی می‌کشید، با کلافگی چشماش رو بست و گفت:

ـ یوسف میشه اینقدر بهم یادآوری نکنی.

  • پاسخ 154
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

پارت صد

رفتم کنارش نشستم و بهش زل زدم و گفتم:

ـ باران میشه بهم نگاه کنی؟

بدون اینکه نگام کنه، گفت:

ـ نه نمیتونم.

با لبخندی از عصبانیتش گفتم:

ـ چرا اون وقت؟

همین لحظه ماهتیسا نقاشیش رو بهم نشون داد و گفت:

ـ دایی ببین قشنگ کشیدم؟

سرش رو بوسیدم و گفتم:

ـ آره قربونت برم من.

امروز باید با این دختر حرف می‌زدم و این کار رو تموم می‌کردم و باید از احساسم بهش می‌گفتم.

آستین لباسش رو گرفتم و گفتم:

ـ تو یه لحظه بیا با من.

بردمش تو اتاق و با حالت شاکی گفت:

ـ یوسف اینکارا یعنی چی؟

این‌بار منم با حالت شاکی از لجبازیش گفتم:

ـ قرار بود باهم حرف بزنیم. امروز داشتم سکته می‌کردم تو اون وضعیت دیدمت.

عرق رو پیشونیش رو پاک کرد و گفت:

ـ بسته یوسف. به اندازه کافی امروز خجالت کشیدم.

نگاش کردم و خیلی عادی گفتم:

ـ چرا خجالت؟ این یه چیزه طبیعیه. برای هر کسی ممکنه پیش بیاد. اصلا هم خجالت نداره.

با چشم غره‌ای نگام کرد و گفت:

ـ آره گفتنش برای تو راحته.

حتی تو حالت عصبانیت هم چهرش بامزه بود. با خنده گفتم:

ـ حالا این عصبانیتت برای چیه؟

دوباره دیدم شروع کرد به گریه کردن و با هق هق می‌گفت:

ـ امروز قرار بود بهرام عظیمی بیاد، استاد قرار بود کارای من رو امروز بهش نشون بده. نشد. این همه تلاش کردم ولی نشد.

پارت صد و یک

با قربونت صدقه گفتم:

ـ فدای سرت. از تو که با ارزش تر نیست، اینجور داری اشک می‌ریزی.

برای یه لحظه مثل قبل با عشق نگام کرد و به همدیگه توی سکوت در نگاه هم غرق شدیم. یهو انگار یه چیز یادش اومده باشه، خودش رو کشید و عقب و گفت:

ـ ببخشید. یه لحظه حواسم پرت شد.

ماهتیسا صداش زد:

ـ باران. مدادرنگی رو برام می‌تراشی؟

باران بلند گفت:

ـ اومدم عزیزم.

باز فرصت پیش اومد و داشت فرار می‌کرد. با جدیت صداش زدم  و گفتم:

ـ یه چند لحظه بشین می‌خوام باهات صحبت کنم.

همین‌که نشست اشکاش رو پاک کرد و سریع  گفت:

ـ یوسف قبل از اینکه تو بگی، من خیلی اعصابم خورد بود. یادم رفت ازت تشکر کنم، اگه تو متوجه نمی‌شدی شاید هیچکس به دادم نمی‌رسید.

لبخند زدم و با چشمکی بهش گفتم:

ـ از این به بعد متوجه همه حالتات هستم. نترس.

با تعجب گفت:

ـ یعنی چی؟

صندلیم رو بردم نزدیکش و با تمام عشقی که بهش داشتم نگاش کردم و گفتم:

ـ باران من خیلی اشتباه کردم. یه سری دلایل احمقانه برات اوردم که انگاری نمی‌خوام باهات باشم ولی خودت هم خوب میدونی خیلی خیلی زیاد دوستت دارم.

پارت صد و دو

آره اعتماد کردن برام سخته اما اینقدر علاقم بهت زیاده که دلم میخواد دوباره تجربش کنم. آسون نیست. خیلی موانع سر راهمون هست میدونم اما اگه کنار هم باشیم از پس تمام مشکلات برمیایم.

همین‌جور ساکت و سرشم پایین بود، پرسیدم:

ـ باران، نمی‌خوای چیزی بگی؟

  ماهتیسا یهو اومد داخل که باعث شد باران از فکر دربیاد و رو به ماهتیسا گفت:

ـ جانم عزیزم. وای مدادرنگیت رو باید میتراشوندم درسته؟

ماهتیسا با یه حالت بامزه دست به سینه وایستاد و گفت:

ـ آره. کلی هم منتظرت موندم.

بلند شد و گفت:

ـ خیلی ازت معذرت می‌خوام.

بعد دستش رو گرفت و باهمدیگه از اتاق رفتن بیرون. وقتی که داشت می‌رفت بیرون رو به من گفت:

ـ حالا باز بعدا باهم صحبت می‌کنیم.

منو دوباره تو اون حالت بلاتکلیفی و پر از علامت سوال باقی گذاشت ولی من تصمیم خودم رو گرفته بودم. دیگه دستش رو ول نمی‌کنم. تا آخر این مسیر برای عشقم می‌جنگم. می‌دونم که باران ارزشش رو داره.

پارت صد و سوم

دو هفته بعد

" باران "

امروز عروسی همون خانم دکتری بود که اون روز غش کردم اومده بود و بهم سرم وصل کرد. خیلی دختر خوش برخورد و خونگرمی بود. بعد از اون حتی منم برای تئاترمون دعوتش کرده بودم، اونم دستش درد نکنه واسه عروسیش برای منو پانته‌آ کارت آورد و دعوتمون کرد. روز اول اکران نرسیدم اما چهارمین روز با اصرار من دوباره استاد فرخ نژاد، بهرام عظیمی رو دعوت کرد و اونم از طرح‌هایی که تا الان زده بودم خیلی تعریف کرد و حتی از یکی از عروسک‌های مینیونی که درست کرده بودم اونقدر خوشش اومد که برای نمایشگاه نقاشی خودش، اون رو و ازم خرید. از اون روز خیلی چیزا عوض شد. یوسفی که نسبت به من تردید داشت و درگیر سن و سال بود، خیلی جدی و مصمم شده و اونم به اندازه من مشتاقه که باهم دیگه یه مسیر جدید و شروع کنیم، این‌بار با رفتاراش با حرفاش مطمئنم کرد که دوست داشتنش واقعیه و از ته دله و از روی عذاب وجدان نیست. با اینکه علاقم از قبل بهش چند برابر شده بود و با همه وجودم دوسش داشتم اما می‌ترسم. می‌ترسم از اینکه این مسئله رو چجوری باید با پدرم و مادرم درمیون بزارم؟ از همون اولش هم با تهران اومدن من مخالف بودن و هنوز که هنوزه بعضی اوقات بابا زنگ میزنه با اخم و تخم باهام حرف میزنه. حالا چطور باید بهشون بگم که از زمان اومدنم به تهران عاشق پسر همسایه‌ام شدم؟ تازه علاوه بر اون سیزده سال تفاوت سنی دارم. طرف هم تو کار موسیقیه. قبلا هم جدا شده. حتی نمی‌تونستم به واکنش بابا فکر کنم. چند بار یوسف سعی کرد بابت این قضیه باهام صحبت کنه اما یا یه مشکلی پیش میومد یا من از زیر بحث در می‌رفتم. آخه یکی نیست که بهم بگه دختر تو با این خونواده‌ای که داری با چه جرئتی عاشق میشی؟ ولی واقعا دست خودم نبود. یوسف برای من مثل یه نور بود واسه‌ی ادامه‌ی راهم. تو این دو ماه تقریبا بخشی از وجود من شده بود. پدر همیشه برای یه دختر مهم ترین نقش رو تو زندگیش ایفا میکنه اما من هیچوقت از پدرم یه حرف و روی خوش نه دیدم نه شنیدم. به همین خاطر یوسف با اخلاق و برخورد خوبش با حمایتاش با دلگرمی‌هاش روز به روز بیشتر خودش رو تو دلم جا می‌کرد. 

پارت صد و چهارم

طوری بهم توجه و محبت می‌کرد که حتی خودمم خودم رو بیشتر از قبل دوست داشتم. فکر اینکه حتی یه روز پیشش نباشم یا نبینمش واقعا دیوونم می‌کرد. قبلا چون جدی بودن یوسف و مصمم بودنش رو و ندیده بودم؛ عین خیالم نبود. فکر می‌کردم علاقم یه طرفست اما حالا که فهمیدم جفتمون به یه اندازه عاشق هم شدیم و من باید این موضوع رو با خانوادم درمیون بزارم، می‌ترسیدم. می‌ترسیدم از اینکه یوسف بفهمه قراره وارد یه همچین خونواده‌ای بشه و به کل ولم کنه.

تو همین فکرا بودم که یهو پانته‌آ از اتاق پرو اومد بیرون و گفت:

ـ این چطوره؟

به سر تا پاهاش نگاه کردم ، یه لباس آبی کمرنگ پوشیده بود. واقعا خوشگل شده بود. گفتم:

ـ خیلی خوشگله.

با حالت شاکی گفت:

ـ اه. تو هم که همه چیز از نظرت خوشگله. راجب قبلیا هم همین رو گفتی.

با خنده گفتم:

ـ خب آخه بهت میاد چی بگم؟ تو خیلی سخت پسندی.

یکم فکر کرد و گفت:

ـ بزار پس عکس بگیرم برای مرتضی بفرستم.. اگه اینم خوشش اومد می‌خرم وگرنه همون صورتیه رو می‌خرم.

سرم رو تکون دادم و گفتم:

ـ باشه

همون‌جور که داشت از خودش عکس می‌گرفت گفت:

ـ تو چیزی برای خودت انتخاب کردی؟

گفتم:

ـ نه من از وقتی که اومدم درگیر لباسای توام.

سعی کرد خندش رو کنترل کنه و گفت:

ـ خیلی خب حالا. چقدر غر می‌زنی. برو بگرد ببین از چه مدلی خوشت میاد.‌ فقط باران سریع‌تر انتخاب کن، زمان زیادی نمونده.

گفتم:

ـ باشه.

پارت صد و پنجم

بعد از کلی گشتن تو مغازه، یه لباس بلند مشکی ساده که بالا تنشم تقریبا پوشونده بود به چشمم خورد. برش داشتم و بردم به پانته‌آ نشون دادم و گفتم:

ـ این چطوره؟

پانته‌آ سریع گفت:

ـ خیلی شیکه. امتحانش کن.

رفتم داخل اتاق پرو و پوشیدمش. خدایی لباس شب خیلی قشنگی بود و چون فیت تنم بود، من رو زیباتر نشون می‌داد. رفتم بیرون. پانته‌آ با دیدن من یه سوتی کشید و گفت:

ـ وای. باید بزنم به تخته. چقدر خوشگل شدی. هیچی دیگه یوسف امشب با دیدن تو فک نکنم بتونه درست حسابی درامز بزنه.

خندیدم و گفتم:

ـ پس همین رو بگیرم؟ چیزه دیگه‌ای خیلی به چشمم نیومد.

پانته‌آ گفت:

ـ آره همینو بگیر. بهت میاد خیلی.

همون‌جوری که داشتم لباس رو تن رگالش می‌ذاشتم، پرسیدم:

ـ تو بالاخره کدوم رو گرفتی؟

با نارضایتی گفت:

ـ اوف نمیدونم که. هر چقدر به مرتضی میگم بگو کدوم قشنگ‌تره؟ میگه هردوتاش خیلی بهت میاد.

خندیدم و گفتم:

ـ خب راست میگه.

پانته‌آ خندید و گفت:

ـ پس مجبورم دوتاش رو بخرم ولی امشب همون آبی رو می‌پوشم.

گفتم:

ـ باشه.

یکم رفتم تو فکر. پانته‌آ گفت:

ـ باز چی‌شده؟

نگاش کردم و با ناراحتی گفتم:

ـ پانته‌آ من همش از زیر حرف با یوسف در میرم. اگه امشب دوباره بخواد بحث رو و پیش بکشه چی؟

پارت صد و ششم

پانته‌آ که داشت دنبال کیف پولش می‌گشت، همزمان گفت:

ـ تو این آدم رو دوست داری مگه نه؟

گفتم:

ـ بیشتر از هر چیزی.

همون‌طور که کارت از تو کیف پولش درمی‌آورد، گفت:

ـ خب پس باید قضیه‌های مربوط به خانوادت خصوصا پدرت رو بهش بگی. اون موقع خودش تصمیم می‌گیره بمونه یا نه.

با نگرانی گفتم:

ـ اگه ولم کنه چی؟

پانته‌آ با بی‌خیالی نگام کرد و گفت:

ـ خب دنیا که به آخر نمی‌رسه، می‌رسه؟ حداقلش اینه برای کسی که دوسش داشتی تمام تلاشت رو کردی و تو یه برهه زمانی کنار هم حال خوب رو تجربه کردین.

یه اوفی کردم و گفتم:

ـ ولی من واقعا دیگه مثل قبل نمی‌تونم اینقدر منطقی تصمیم بگیرم.

پانته‌آ نگاهی بهم کرد و گفت:

ـ البته منم فکر نمی‌کنم یوسف اینقدر آسون ازت دست بکشه. رفتارایی که تو این مدت ازش دیدم مشخصه که کاملا دلی دوستت داره. بهرحال اونم با وجود کلی مشکل سر راهش چمیدونم مثل بی اعتمادی و سن و سال، اینکه تازه کارش تو فضای مجازی دیده شد، به همه این مسائل پشت کرد و به حرف دلش گوش داد.

حرفاش رو تایید کردم و گفتم:

ـ آره درسته.

بعدش ازم پرسید:

ـ خب تو چی باران؟

با تعجب نگاش کردم که دوباره پرسید:

ـ شاید تو هم مجبور بشی بین خانوادت و یوسف یکی رو انتخاب کنی.

حتی فکر کردن بهش حالم رو بد می‌کرد. نمی‌خواستم اصلا به این موضوع فکر کنم و سریعا بحث رو عوض کردم و گفتم:

ـ ایشالا که اینجوری نمی‌شه. تمام تلاشم رو می‌کنم که تو همچین دو راهی گیر نکنم.

نگام کرد و گفت:

ـ امیدوارم. خب بریم حساب کنیم.

گفتم:

ـ لباس رو بزارم تن رگالش الان میام.

ساعت تقریبا شیش و نیم بود که رسیدیم خونه. مشغول آرایش کردن بودیم که عرشیا تو واتساپ تصویری بهم زنگ زد. مثل همیشه با خوش‌رویی کلی احوالپرسی کرد و راجب کارم تو تهران پرسید..

پارت صد و هفتم

یجا ازم پرسید:

ـ خب بجز پانته‌آ ، دوست جدید دیگه‌ای اونجا پیدا نکردی؟

پانته‌آ که داشت ریمل می‌کشید‌ بلند گفت:

ـ دوست جدید چیه! عشقش رو پیدا کرد.

یهو با اخم به پانته‌آ نگاه کردم که دهنش رو ببنده.عرشیا یکم مکث کرد و خنده روی صورتش خشک شد و پرسید:

ـ چی؟ عشق جدید؟

ساکت شدم و چیزی نگفتم اما بهرحال که همه می‌فهمیدن. عرشیا دوباره با جدیت پرسید:

ـ باران راست میگه؟ عشق جدید کیه؟ سرکاریه یا داره راست میگه؟

عرشیا واکنش تندی نشون داد. چیزی که اصلا ازش انتظار نداشتم که ببینم. بنابراین مصمم نگاش کردم و گفتم:

ـ نه داره راست میگه. من عاشق شدم عرشیا، خیلی جدی و عمیق عاشق شدم.

عرشیا اخماش رفت تو هم و گفت:

ـ ولی تو کلی آرزو داشتی می‌خواستی بیا اینجا پیش

حرفش رو قطع کردم و این‌بار من با جدیت گفتم:

ـ الان برای من خیلی چیزا عوض شده. یه چیز جدید رو دارم تجربه می‌کنم، نمی‌تونم پا پس بکشم‌.

با ناراحتی گفت:

ـ خب به آخرش فکر کردی؟ جواب عمو محمد و چی می‌خوای بدی؟ همین‌جوریشم مخالف رفتنت به تهران بود. با اصرار بابا راضی شد، اگه بفهمه شاید حتی بابام رو هم مقصر کنه.

با حالت شاکی گفتم:

ـ چیکار کنم عرشیا؟ دست خودم نبود. دوسش دارم. الان نمی‌خوام به تهش فکر کنم. می‌خوام از لحظه به لحظه کنارش لذت ببرم. حالا تا اون موقع که قراره به بابا بگم خدا کریمه. یه کاریش می‌کنم.

پارت صد و هشتم

عرشیا با تعجب نگام کرد و گفت:

ـ تو واقعا عوض شدی باران. هیچوقت فکرش رو نمی‌کردم درگیر این قضایا بشی.

مصمم گفتم:

ـ اما شدم و ناراضی هم نیستم. دارم یه احساس قشنگ رو و تجربه می‌کنم.

همین لحظه زنگ خونمون زده شد و خیلی سریع با عرشیا خداحافظی کردم و رفتم و در رو باز کردم ، ماهتیسا و نسرین بودن. ماهتیسا هم یه لباس مشکی پفکی با گیره موی پاپیونی سرش بود. بغلش کردم و با خوش‌رویی گفتم:

ـ خدایا چقدر تو خوشگل شدی.

ماهتیسا همون‌طور که تو بغلم بود بوسم کرد و گفت:

ـ تو هم خوشگل شدی. لباسامونم هم رنگه.

خندیدم و لپش رو فشردم و گفتم:

ـ آره. ست هم شدیم.

یهو ناراضی گفت:

ـ ولی من مثل تو رژ نزدم.

با گفتن این حرفش هر سه تامون باهم خندیدیم. نسرین رو بهش گفت:

ـ نه مامان شما هنوز کوچولویی.تازه همین‌جوریشم خیلی خوشگلتری.

ماهتیسا با ناراحتی نشست رو مبل و من رو به نسرین گفتم:

ـ حالا برای اینکه دوست کوچولوی من ناراحت نشه ، یه کوچولو رژ می‌زنیم براش.

ماهتیسا کلی خوشحال شد و اومد تو بغلم نشست و براش یکم رژ زدم.‌نسرین همین لحظه رو به من گفت:

ـ چقدر لباست بهت میاد باران.

با لبخند نگاش کردم و گفتم:

ـ مرسی عزیزم.

چشمکی با شیطنت زد و گفت:

ـ فکر کنم هوش از سر داداشم ببری امشب.

پانته‌آ خندید و گفت:

ـ منم همینو گفتم اتفاقا.

پارت صد و نهم

همون‌طور که می‌خندیدم گفتم:

ـ حالا اینقدر بزرگش نکنین.

همین لحظه یوسف برامون زنگ زد که اگه آماده ایم بریم پایین. نسرین قرار بود همراه با همسرش و پدر و مادرش بیان و منو پانته‌آ و موری هم با یوسف بریم. تا از آسانسور رفتیم پایین یوسف با دیدن من گفت:

ـ ماشالا. ماشالله به این همه زیبایی.

خندیدم و گفتم:

ـ مرسی تو هم خیلی شیک شدی.

یوسف رو به پانته‌آ گفت:

ـ بنظرت من با دیدن همچین پرنسسی امشب چجوری ساز بزنم؟

پانته‌آ خندید و گفت:

ـ بنظر من که کارت خیلی سخته.

دستم رو گرفت و گفت:

ـ یدور بچرخ ببینم. به به. موهاتم که فر کردی.

خندیدم و گفتم:

ـ موهام رو با تو ست کردم و لباسم رو با ماهتیسا.

همین لحظه نسرین و ماهتیسا هم اومدن پایین. ماهتیسا دوید بغل یوسف و گفت:

ـ دایی. دایی. لباسم قشنگه؟

یوسف محکم بغلش کرد و گفت:

ـ خیلی زیاد. یه دقیقه وایستا ببینم. تو رژلب زدی؟

ماهتیسا خندید و دستش رو گرفت جلوی صورتش و به من اشاره کرد و گفت:

ـ آره. مثل باران.

پارت صد و دهم

خندیدم. یوسف بوسش کرد و رو به من گفت:

ـ از دست این بچها.

پانته‌آ که اون سمت حیاط داشت با تلفن صحبت می‌کرد اومد سمت ما و گفت:

ـ دوستان بریم؟ مرتضی زیرپاش علف سبز شد.

یوسف خندید و گفت:

ـ باشه بریم. راست میگه بنده خدا، از نیم ساعت پیش به من گفت آمادست.

سوار ماشین شدیم. یوسف رو به نسرین گفت:

ـ شما هم زودتر بیاین. دیر نکنین.

تو ماشین از یوسف پرسیدم:

ـ فکر کنم مهموناشون کمن نه؟ چون اون روز که اومد به ما کارت عروسی رو بده، می‌گفت که یه جشن خودمونیه.

یوسف گفت

ـ آره. فک کنم فقط خونواده پدریشو چندتا از دوست و رفیقای بیمارستانی که کار می‌کنه هستن.

با تعجب پرسیدم:

ـ مادرش چی؟

یوسف گفت:

ـ مادرش که اون سالی که من رفته بودم سربازی فوت شد، با خانواده مادریش هم سر قضیه ارث و میراث کلا ارتباطی ندارن.

گفتم:

ـ آها. ولی خوده مینا خیلی دختر خونگرمیه. خیلی باهاش حال کردم.

یوسف تایید کرد و گفت:

ـ شوهرشم مثل خودشه. ایشالا که خوشبخت بشن. دست راستشون رو سر منو تو.

خندیدم. یهو پانته‌آ از پشت صندلی اومد یکم جلوتر و گفت:

ـ معذرت می‌خوام کبوترای عاشق که صحبتتون رو قطع میکنم. یوسف، مرتضی میگه زنگ زدی به مهدی که درامزت رو ببره وصل کنه؟

پارت صد و یازدهم

یوسف همون‌جور که می‌خندید گفت:

ـ آخ آخ نه. خوب شد یادم انداختی. الان زنگ میزنم به موری هم بگو سر کوچشیم بیاد پایین.

 مراسمشون تو یه باغ خیلی خوشگل برگزار شده بود. تو کل این مراسم نگاهم به یوسف بود. همین لحظه مدیر گروه بندشون اومد سمت من و گفت:

ـ سلام خوب هستین؟ باران خانم شمایید دیگه درسته؟

لبخند زدم و گفتم:

ـ بله. خوشبختم از آشنایی با شما.

آقای قاسمی هم با خوش‌رویی گفت:

ـ خوب دل یوسف ما رو بردین دیگه.

هر دو باهم خندیدیم که گفت:

ـ ولی لطفا هیچوقت ناراحتش نکنین. به اندازه کافی سختی کشیده.

پشت آقای قاسمی دو تا پسره ایستاده بودن. کلا از وقتی من وارد مراسم شدم یا دور اطرافم می‌چرخیدن یا زل میزدن بهم. بهشون یه چشم غره‌ای دادم و رو به آقای قاسمی گفتم:

ـ نگران نباشین. من خیلی دوسش دارم و تمام تلاشم رو می‌کنم که کنار من خوشحال باشه.

همین لحظه با سوت و دست مهمونا دیدیم که عروس و داماد وارد باغ شدن و دارن به مهمونا خوشامد میگن. آقای قاسمی گفت:

ـ خوش بگذره بهتون.

گفتم:

ـ مرسی همچنین.

پارت صد و دوازدهم

رفتم و سر جام نشستم. دوباره این دو تا پسره رفتن روبروی میزی که ما نشسته بودیم، نشستن. پانته‌آ گفت:

ـ خیلی خوشگل شد نه؟

از فکر اومدم بیرون و گفتم:

ـ کی؟

پانته‌آ با تعجب نگام کرد و گفت:

ـ وا باران حواست کجاست؟ مینا دیگه.

سریع گفتم:

ـ آها آره خیلی. میگم بیا جامون رو و عوض کنیم. بریم یه سمت دیگه بشینیم؟

پانته‌آ نگام کرد و پرسید:

ـ چرا؟

یواش زیر گوش پانته‌آ گفتم:

ـ یه چیز میگم ضایع نگاه نکن. اون دو تا یارو روبه رو خیلی نگاه می‌کنن. من سختمه.

پانته‌آ سریع بلند شد و گفت:

ـ باشه بریم. تو هم امشب زیادی خوشگل شدی، همه چشا رو توئه.

داشتیم جابجا می‌شدیم که یوسف همون‌جور که پشت ساز بود یه نگاهی بهم انداخت و با چشمایی پر از سوال بهم نگاه کرد اما خودم رو خونسرد نشون دادم که نگران نباشه.

همه چیز داشت به خوبی و خوشی پیش می‌رفت. تا اینکه بعد از مراسم شام، مینا به همه دخترای تو جمع و خصوصا به ما اصرار کرد تا بریم و باهاش عکس یادگاری بگیریم. یه سمت نگاهم به یوسف بود یه سمت نگاهمم به اون یارو. پسره همون‌جور داشت میومد سمتم. بعد گرفتن چند تا عکس سریع فرصت رو غنیمت شمردم و اومدم پایین و رفتم سمت ورودی باغ. حالم داشت از نگاه چندشش بهم می‌خورد. فکر کنم یوسف هم متوجه شده بود. می‌خواستم برگردم وسایلم رو بگیرم و برم خونه که یهو دیدم همون یارو پشت سرمه. با لبخند چندش و نگاه هیرش  رو به من گفت:

ـ چه دختر زیبایی. خیلی نظرم رو جلب کردی.

پارت صد و سیزده

این سمت ورودی هیچکس نبود.سریعا از کنارش رد شدم و با ترس گفتم:

ـ لطفا مزاحمم نشید.

سریع آستین لباسم رو گرفت و گفت:

ـ چه مزاحمتی خوشگله. بیا اینجا ببینم.

همین‌جور آستین لباسم رو می‌کشید و با خودش می‌برد سمت خروجی باغ. هر چقدر هم که داد می‌زدم ولم کن اصلا توجهی نمی‌کرد. علاوه بر اینکه هیچکس اطرافم نبود و صدای آهنگم اونقدر زیاد بود که صدام به هیچ‌کس نمی‌رسید. وقتی رسیدیم ته باغ گفت:

ـ خب ملکه شبها. اسمت رو و بگو یکم بیشتر باهم آشنا شیم. از دوستای مینایی؟ تابحال ندیده بودمت. اینقدرم سعی نکن ازم فرار کنی.

از ترس داشتم سکته می‌کردم. اشکم درومده بود.  اما سعی می‌کردم خونسرد باشم. گفتم:

ـ آقا من نامزد دارم. لطفا بیخیال شو. 

بعد با صدای بلند فریاد زدم:

ـ یوسف. یوسف کجایی؟

با همون نگاه هیرش خیلی بیخیال گفت:

ـ خب داشته باش. ایدز نداری که. اسمت رو بگو باهم بیشتر آشنا شیم. مطمئنم خوشت میاد.

اشکم درومده بود. باز با لبخند چندشش گفت :

ـ نبینم اشکاتو نیم وجبی. فکر می‌کنم خیلی خجالتی هستی. ایراد ندارد پس من شروع می‌کنم.

بعد دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:

ـ من اسمم سامان. از وقتی تو این مراسم دیدمت

از پشت صدای یوسف رو شنیدم که دیگه نذاشت حرفش رو تموم کنه:

ـ حرومزاده داری چه غلطی می‌کنی؟

از پشت کتش رو گرفت و یه مشت زد تو صورتش که باعث شد بیفته رو زمین.

پارت صد و چهارده

نشست کنارش و همین‌جور محکم می‌زد تو صورتش. کتش رو می‌کشیدم تا آروم بشه ولی آروم نمی‌شد. همین‌جور که گریه می‌کردم گفتم:

ـ یوسف بسته ولش کن. بیا بریم.

اصلا صدای منو نمی‌شنید. از دماغ و دهنش همین‌جور خون میومد. دیگه بیهوش شده بود طرف. نشستم کنارش و سعی کردم کنترلش کنم و گفتم:

ـ یوسف توروخدا بسته. بخاطر من.

همین‌جور که از عصبانیت نفس نفس میزد، برای یه لحظه نگام کرد و گفت:

ـ کاری که باهات نکرد؟ ببینم خوبی؟

همون‌جور که گریه می‌کردم، سریع گفتم:

ـ خوبم. بریم از اینجا لطفا. نمی‌تونم نفس بکشم.

بالاخره بلند شد و دستم رو گرفت و همون‌طور که داشتیم می‌رفتیم، زنگ زد به موری و گفت:

ـ موری. بگو بیان این مردک تن لش و از ته باغ جمع کنن. نه خوبم. به موقع رسیدم. آره باهم میریم خونه. خودت آقای قاسمی رو اداره کن.

وای واقعا اگه یوسف یه دقیقه دیرتر می‌رسید. چی میشد؟! از چندش بودن یارو حالم داشت بهم می‌خورد. یوسف تو ماشین بدون اینکه حرفی بزنه با عصبانی و با سرعت داشت رانندگی می‌کرد. تو این سه ماهی که می‌شناختمش، این اولین بار بود که اینجور عصبانی می‌دیدمش. با مظلومیت نگاش کردم و آروم پرسیدم:

ـ یوسف نمی‌خوای چیزی بگی؟

دیدم حرفی نمی‌زنه و بدون اینکه سرش رو برگردونه با همون عصبانیت داره رانندگی می‌کنه.

پارت صد و پانزده

دیگه چیزی نگفتم. می‌ترسیدم بیشتر عصبانی بشه. بیست دقیقه تو راه بودیم تا رسیدیم خونه. بازم بدون اینکه چیزی بگه از آستین لباسم گرفت و از ماشین پیادم کرد. تو آسانسور بهش گفتم:

یـ وسف چرا چیزی نمی‌گی؟؟چرا اینقدر عصبانی؟

بازم چیزی نگفت و رسیدیم دم در خونش و کلید انداخت و با سردی بهم گفت:

ـ برو تو.

با ناراحتی از لحنش بهش نگاه کردم و رفتم داخل. از این همه سکوتش خسته شده بودم و گفتم:

ـ یوسف چته؟ این رفتارا برای چیه؟ چرا چیزی نمیگی؟

دیدم با عصبانیت کتش رو درآورد و انداخت رو مبل و با صدای بلند داد زد و گفت:

ـ می‌دونی من اگه یه دقیقه دیرتر می‌رسیدم چی می‌شد؟ من مردم و زنده شدم. یک ماهه دارم بهت میگم یه جواب درست و حسابی بهم بده. همش از زیر بحث فرار می‌کنی. من اگه کنارت باشم چهارچشمی حواسم بهت هست، اصلا اجازه نمی‌دم چنین اتفاقایی بیفته. می‌فهمی؟

کاملا حق داشت. اصلا دل نداشتم باهام اینجوری صحبت کنه. دوباره اشکم درومده بود. دستش رو کرد لای موهاش و اومد نزدیکم و گفت:

ـ بهت گفتم من بخاطر تو با همه چیز می‌جنگم. همه مشکلات رو می‌زنم کنار برای اینکه با تو باشم اما تو چی؟ هر وقت ازت می‌پرسم فقط سکوت تحویل من میدی. نکنه واقعا دوسم نداری؟

همون‌جور که اشک تو چشمام حلقه زده بود با حالت طلبکارانه گفتم:

ـ چطوری می‌تونی یه چنین فکری کنی؟

این‌بار یوسف مثل من با جدیت گفت:

ـ پس چرا بهم نمیگی؟ چرا هر موقع دستم رو سمتت دراز میکنم، مردد بهم نگاه میکنی؟

چیزی نگفتم. کاملا حق با یوسف بود و این بحث بی فایده بود. اون لحظه فقط یوسف برام وجود داشت انگار ساعت و لحظه ها متوقف شده بودن. نمی‌تونستم به هیچ چیز دیگه‌ای فکر کنم. من بدون اون نمی‌تونم زندگی کنم. اینم واقعیت زندگی من بود. این‌بار مصمم نگاش کردم و گفتم:

ـ دوستت دارم خیلی هم زیاد دوستت دارم.

با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:

ـ من بیشتر نور زندگیه من.

این مرد تمام زندگی من شده بود. منم بهش قول داده بودم که با وجود تمام مشکلاتی که قراره برامون پیش بیاد پا پس نکشم و در کنار هم با مشکلات بجنگیم.

پارت صد و شانزده

دو ماه بعد 

این روزا کنار یوسف، بهترین روزای عمرم رو سپری می‌کردم. منی که همیشه دوست داشتم تو کارم بهترین باشم و یه روز از ایران مهاجرت کنم، الان اولویتم یوسف و کنارش موندن بود. من با این مرد تمام تنهایی‌هام رو، بی کسی‌هام رو و طرد شدنام رو فراموش کرده بودم، این پنج ماه اینقدر پر از خاطره و لحظات خوب بود که خیلی سریع گذشت. منی که عاشق رشت و شهر خودم بودم، الان دیگه دلم نمی‌خواست برگردم. الان واقعا آمادگی این رو نداشتم که بابت این قضیه با خانوادم روبرو بشم اما برای اینکه بقیه عمرم رو کنار کسی که دوسش داشتم، بگذرونم باید با این مسئله روبرو می‌شدم. منو یوسف خیلی باهم حرف می‌زدیم. من تمام تنهاییام و خصوصیات خونواده‌ای که توش بزرگ شدم و براش تعریف کرده بودم و اونم مثل همیشه می‌گفت که نگران نباشم چون تحت هیچ شرایطی دست منو ول نمی‌کنه. حرفاش بهم دلگرمی و قوت قلب میداد. دو روز پیش تئاتر کلاه قرمزی که تو تالار قشقاوی برگزار کرده بودیم، تمام شد و برای پروژه بعدیمون دو هفته دیگه باید آماده می‌شدیم. این لابلا مامان همش زنگ می‌زد و گله می‌کرد که چرا تو تمام این مدت یه سر رشت نرفتم و منم طبق معمول کارم رو بهانه می‌کردم اما الان دیگه هر جوری بود یه چند روزی هم که شده باید می‌رفتم خونه و می‌خواستم تمام جرئتم رو جمع کنم تا این مسئله رو با خانواده‌ام درمیون بزارم. البته به مارال گفته بودم، اونم بماند که به اندازه کافی سرزنشم کرد ولی وقتی دید که جدیم گفت که امیدواره بابا وقتی فهمید حداقل منو از فرزندی رد نکنه.

پارت صد و هفده

همین‌جور که داشتم وسایل ناهار رو آماده می‌کردم، برای یوسف زنگ زدم:

ـ جانمم؟

ـ یوسف جان بیاین غذا آماده است.

ـ چشم.

پانته‌آ اومد کمکم کنه و همین حین که ظرفا رو آماده می‌کرد پرسید:

ـ چی شد باران؟ بالاخره چیکار می‌کنی؟

گفتم:

ـ با یوسف صحبت کردم. احتمالا پس فردا برم رشت. دیگه وقتش رسیده با این مسئله روبرو بشم.

ازم پرسید:

ـ می‌ترسی؟

نگاش کردم و گفتم:

ـ خیلی زیاد

همین لحظه زنگ خونه زده شد و رفتم درو باز کردم، یوسف با خنده گفت:

ـ بوی غذا کل ساختمون رو گرفته. چه دستپختی داره باران من.

خندیدم و گفتم:

ـ بشین غذا حاضره.

همین‌جور که داشت با پانته‌آ هم سلام می‌کرد رو به من گفت:

ـ راستی باران، فیلمای درامزت رو به آقای قاسمی نشون دادم. کلی تعجب کرد. گفت چقدر تو این مدت کم، خوب یاد گرفتی.

خندیدم و گفتم:

ـ دیگه استادم وقتی یوسف درامر باشه، همین میشه دیگه.

پارت صد و هیجده

یوسف با خنده گفت:

ـ فکر کنم یکم دیگه ادامه بدی آقای قاسمی جای من تو رو استخدام می‌کنه تو بند موسیقیمون.

خندیدیم و پانته‌آ گفت:

ـ وای فکر کن. دو کبوتر عاشق باهم ساز بزنن. خیلی رمانتیک نیست؟

یوسف از واکنش پانته‌آ خندش گرفت و گفت:

ـ اینجوری که تو گفتی واقعا خیلی رمانتیکه.

همین لحظه زنگ آیفون و زدن که پانته‌آ  گفت:

ـ خب موری هم رسید بالاخره.

پانته‌آ رفت تا درو باز کنه. منم هر از گاهی می‌رفتم تو فکر. یوسف صدام کرد که باعث شد بهش نگاه کنم ، گفت:

ـ بازم داری به اون موضوع همیشگی فکر می‌کنی؟

با ناراحتی گفتم:

ـ یوسف من

پرید وسط حرفم و با آرامش گفت:

ـ ببین باران، اینقدر خودت رو اذیت نکن. بهت که گفتم هر اتفاقی هم بیفته، تحت هر شرایطی من پیش تو میمونم.

لبخندی از رو اطمینان زدم و گفتم:

ـ میدونم عزیزم. ذاتا به تنها چیزی که می‌تونم دلم رو خوش کنم همین موضوعه.

موری اومد بالا و با هممون سلام کرد و سر میز نشست. اون روزم کلی باهمدیگه حرف زدیم و خندیدیم. بعدش باهم رفتیم سمت ایران مال و بولینگ بازی کردیم. خیلی  بهمون خوش گذشت. بعضا اونجا چند نفر یوسف و موری رو می‌شناختن و میومدن و باهاشون عکس می‌گرفتن. اوایل تایمی که با یوسف آشنا شده بودم چون از عشقش به خودم خیلی مطمئن نبودم، این چیزا خیلی اذیتم می‌کرد و حسودیم میشد اما با گذشت زمان که دیدم حد و حدود خودش رو میدونه و رفتارهای عاشقانش فقط مختص به منه، دیگه این چیزا اذیتم نمی‌کرد و برام مهم نبود.

پارت صد و نوزده

دو روز بعد یسری از وسایلم رو جمع کرده بودم تا برم سمت رشت. یوسف خیلی اصرار داشت که من رو برسونه اما من بهش گفتم که رشت شهر کوچیکیه. امکانش هست یه آشنا ببینه و قبل از من به گوش بابا اینا برسونه. اونجوری خیلی بد می‌شد. تو ترمینال هم من خیلی حالم گرفته بود هم یوسف. وقتی اعلام کردن مسافرای رشت سوار شن، به یوسف نگاه کردم که سرش پایین بود. همون‌جور که با بغض لبخند می‌زدم گفتم :

ـ نمی‌خوای بدرقه‌ام کنی ؟

یوسف بغضش رو قورت داد و مثل من لبخند تلخی زد و گفت:

ـ من اصلا لحظه‌های خداحافظی رو دوست ندارم اونم لحظه‌های خداحافظی با تو.

چیزی نگفتم. اشک تو چشمش حلقه زد و گفت:

ـ زود برگرد. باشه؟

خیلی برام سخت بود. بهش عادت کرده بودم اما سعی کردم خودم رو قوی نشون بدم و گفتم:

ـ باشه. مراقب خودت باش یوسف. از ساعت دوازده به بعدم دیگه درامز نزن وگرنه پانته‌آ زنگ میزنه و مخم رو می‌خوره.

همون لحظه در عین ناراحتی جفتمون خندمون گرفت. مسافرا همه در حال سوار شدن بودن. چمدونم رو گرفتم که یوسف گفت:

ـ بهت زنگ میزنم. گوشیت روشن باشه.

سرم رو تکون دادم و گفتم:

ـ خداحافظ عزیزم .

وقتی که روم رو برگردوندم تا برم؛ گریه‌هام دوباره شروع شد. با اینکه دوباره می‌خواستم برگردم ولی اونقدر تو این پنج ماه بهش عادت کرده بودم که حتی چند روز ازش جدا موندن هم برام سخت بود. پانته‌آ چون خانواده‌اش رفته بودن شیراز خونه عموش، نیومد و موند تهران. توی مسیر، همش داشتم به این فکر می.کردم که چجوری باید سر بحث رو با مامان اینا باز کنم. وقتی به واکنش بابا فکر می‌کنم تمام تن و بدنم می‌لرزه و دوباره نفسام به شماره میفته.

پارت صد و بیستم

یه لحظه به این فکر کردم که قبلش به عمو فرشاد بگم اما به اونم نمی‌تونستم بگم. مطمئنم خیلی سرزنشم می‌کرد چون یادمه قبل از اینکه بیام تهران ازم قول گرفته بود که یکاری نکنی من پیش پدرت شرمنده بشم. ذاتا اگه خوده بابا می‌فهمید احتمالا با عمو هم میونشون شکراب می‌شد و بابا قطعا عمو فرشاد رو مقصر می‌کرد. واقعا چقدر امتحانی که زندگی داشت ازم می‌گرفت سخت بود. تا برسم خونه، چند بار یوسف زنگ زد و باهمدیگه کلی حرف زدیم. کلی هم چیزای بامزه تعریف می‌‌کرد که روحیم رو عوض کنه. تقریبا ساعت یک ظهر بود که رسیدم رشت. مارال و پارسا اومده بودن ترمینال و منتظرم بودن. رفتم و جفتشون رو بغل کردم. مارال با خنده گفت:

ـ خب داماد آینده کجاست؟

من با تعجب و چشم غره بهش نگاه کردم که سرش رو انداخت پایین و گفت:

ـ من به پارسا مجبور شدم بگم.

با حالت شاکی گفتم:

ـ کاش یه روز یاد بگیری یه چیزی که بهت میگن رو واسه حداقل چند روز بتونی تو دلت نگه داری.

پارسا این‌بار با حالت طلبکارانه گفت:

ـ دستت درد نکنه باران خانوم. حالا من شدم غریبه؟

بعدش به مارال نگاه کرد و گفت:

ـ تقصیر این بنده خدا نیست. اون زمان که تو داشتی براش تعریف می‌کردی من پیشش بودم، اصرار کردم که بهم بگه. حالا اینارو ولش کن. چه دل و جرئتی داری تو دختر؟ بابات هنوز که هنوزه داره به پدره من میگه تو باعث شدی که دختره من الان پنج ماه رفته تهران و الانم با اصرار مادرش داره برمی‌گرده رشت.

با استرس گفتم:

ـ توروخدا اینقدر ته دلم رو  خالی نکنین. به اندازه کافی خودم استرس دارم.

پارت صد و بیست و یکم

پارسا سعی کرد جو رو عوض کنه و گفت:

ـ حالا الان تازه از راه رسیدی. بزار رفتی خونه استرس بگیر. بریم فعلا اینجا یه چیزی بخوریم. هوا خیلی گرمه.

رفتیم و تو کافی شاپ ترمینال نشستیم. مارال گفت:

ـ باران چجوری می‌خوای سر بحث رو باز کنی؟

با کلافگی گفتم:

ـ از یه جایی باید شروع کنم دیگه. خدایا خودت بهم کمک کن.

پارسا گفت:

ـ خب بنظر من فعلا بحث سن و طلاقش رو نگو. چون آدم بیبی فیسیه. بهش نمیخوره سی و پنج سالش باشه. بگو چهار پنج سال ازت بزرگتره.

گوشیم رو پرتاب کردم براش و گفتم:

ـ اینقدر چرند نگو.

مارال با چشم غره‌ای به پارسا نگاه کرد و گفت:

ـ پارسا یه جوری حرف میزنی که انگار بابارو نمی‌شناسی.

من بعد حرف مارال گفتم:

ـ حتی اگه من نگم، بابا با یه تحقیق تمام جد و آباد یوسف رو درمیاره.

پارسا با تایید حرف ما گفت:

ـ آره راست میگین. من به اینش فکر نکرده بودم.

پارسا خندید و گفت:

ـ ولی واقعا دمش گرم. خدایی خیلی حوصله دردسر داره که می‌خواد وارد خونواده غفارمنش بشه.

پارت صد و بیست و دوم

با جدیت گفتم:

ـ چون خیلی دوسم داره، تمام اینا رو به جون می‌خره. بعدشم خوده جنابعالی چرا با وجود اینکه تمام این چیزا رو می‌دونی نمی‌تونی با مارال کات کنی؟

پارسا دستاش رو برد بالا و گفت:

ـ حرف حساب جواب نداره.

مارال پرسید:

ـ باران خونواده خودش چی؟ اونا راضین؟

من گفتم:

ـ یوسف کلا خیلی مستقل از خانوادشه ولی بخاطر شرایط قبلیش اوایل مادرش یکم مخالف بود اما بعدش که دید واقعا خیلی همو دوست داریم دیگه قبول کرد. فقط منتظره تا همه چیز رسمی بشه، بهرحال حرف در و همسایه هم هست دیگه.

پارسا رو به منو مارال گفت:

ـ بابا هیچ خانواده‌ای تو این دوره زمونه مثل خونواده‌ی شما اینقدر گیر نیستن.

مارال با حالت طلبکارانه گفت:

ـ دیگه پارساجون خونواده رو نمیشه عوضش کرد.

سرم رو تکون دادم و به ساعت نگاه کردم و گفتم:

ـ بچها بریم ؟ بریم خونه من یکم فکر کنم چجوری باید این مسئله رو بگم.

پارسا منو مارال و رسوند خونه. مامان تا منو دید بغلم کرد و گفت:

ـ دلم برات تنگ شده بود.

بوش کردم و بوسیدمش و گفتم:

ـ منم همینطور مامان.

پارت صد و بیست و سوم 

مامان بینیم رو کشید و با خنده گفت:

ـ آره مشخصه بی معرفت. رفتی که رفتی. یه سرم دیگه به ما نزدی. لبخندی زدم و چیزی نگفتم. مامان گفت:

ـ غذا حاضره بچها.

داشتم می‌رفتم لباسم رو عوض کنم که مارال آروم گفت:

ـ بنظرم اول به مامان بگو.

تایید کردم و گفتم:

ـ آره اتفاقا، قانع کردن مامان یکم راحت‌تره.

رفتم لباسم رو عوض کردم. رفتم و سر میز نشستم، همون‌جور که هردوشون مشغول غذا خوردن بودن، من تو فکر بودم که مامان ازم پرسید:

ـ دخترم چرا با غذات بازی می‌کنی؟

با تته پته گفتم:

ـ مامان..من..من یچیزی باید بهت بگم.

مامان با نگرانی به من نگاه کرد و گفت:

ـ بسم الله خیر باشه. اتفاقی افتاده؟

دوباره با لکنت و ترس گفتم:

ـ نه...یعنی آره...چجوری باید بگم.

راستش از واکنش مامانم می‌ترسیدم اما می‌دونستم که برخلاف بابا منطقی تر برخورد می‌کنه.

مارال بهم نگاه کرد و گفت؛

ـ مستقیم ، راحت ، چکشی بگو.

با استرس گفتم:

ـ مامان من.

یهو مارال جای من گفت:

ـ مامان باران عاشق شده.

به مارال نگاه کردم و همون‌جور که داشت غذاش رو می‌خورد بهم نگاه کرد و با گله گفت:

ـ چیه خب؟! به تو بود تا فردا صبح نمی‌گفتی.

مامان با یه حالت عجیبی به من با سکوت نگاه کرد. گفتم:

ـ مامان یه چیزی بگو دیگه.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...