رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

ارسال شده در

پارت بیست و چهارم

دو روز بعد

هوا امروز تقریبا گرم بود. منو مامان و مارال اومده بودیم ترمینال و منتظر پانته‌آ بودیم تا برسه. با بابا هم که شب قبلش خداحافظی کردم و صد دور بهم تاکید کرد که ممکنه چه اتفاقاتی برام پیش بیاد و مراقب باشم. ده و نیم ماشین به سمت تهران حرکت می‌کرد. رو صندلی نشسته بودیم که مامان بهم گفت:

ـ باران غذا رو گرفتی؟

به کوله پشتیم اشاره کردم و گفتم:

ـ آره مامان.

مامان دوباره گفت:

ـ اونجا رسیدین ناهار بخورید. گشنه نمونیدا.

با لحن خستگی گفتم:

ـ نگران نباش.

به مارال که این سمتم نشسته بود و سرش تو گوشی بود نزدیک شدم و یواش زیر گوشش گفتم:

ـ حواستو جمع کن مارال. این قضیه شر نشه.

آروم بهم گفت:

ـ یواش. مامان میشنوه. نترس حواسم هست.

با چشم غره بهش گفتم:

ـ بابا رو میشناسی. الان من جای تو استرس گرفتم.

سرش رو از تو گوشی گرفت و رو به من گفت:

ـ میگم حواسم هست دیگه چرا صد بار تکرار می‌کنی؟ الان بخاطر خودت خوشحال باش داری به آرزوت میرسی. یکم لذت ببر.

 

ارسال شده در

پارت بیست و پنجم

سرم رو تکون دادم و گفتم:

ـ آره خداییش. امیدوارم واقعا بهترین چیزا اتفاق بیفته.

همون‌طور که سرش تو گوشیش بود و مشغول پیام بازی بود گفت:

ـ میفته. من مطمئنم. میگما زود به زود بیا خونه به ما سر بزن. دلم برای غرغرات تنگ میشه.

دستبند توی دستم رو یکم سفت تر کردم و همزمان گفتم:

ـ باید ببینم شرایط کاری چطوریه دیگه. نمی‌تونم سر خود رفتار کنم.

یهو دیدم مامان بلند شد و برای یکی دست تکون داد. بعد دیدم پانته‌آ و مادرش دارن از دور میان. رفتیم جلو و باهاشون سلام و احوالپرسی کردیم. مامان که سعی می‌کرد استرسش رو پنهون کنه رو به مادر پانته‌آ گفت:

ـ فاطره جون، جاشون اینا اوکیه دیگه؟

مامان پانته‌آ  که نسبت به مادر من تقریبا آدم پایه و اپن مایندی محسوب می‌شد، با ریلکسی کامل گفت:

ـ آره بابا شیرین جون. نگران چی هستی؟ دیگه بزرگ شدن این بچها. یادتون رفته مثل اینکه ما همسنشون بودیم یه بچه تو بغل داشتیم.

با این حرفش همه با هم خندیدیم. مادر پانته‌آ ادامه داد و گفت:

ـ تو خونه همه چیز هست. خیلیم خونه تمیزیه تازه علاوه بر اون همسایه‌های خوبی هم داره. حواسشون بهم هست؛ یعنی از این جهت نگران نباشین.

یهو یه آقایی اومد و داد زد که:

ـ مسافرای تهران ایران پیما سوار شن. حرکته.

رو به مامان و مارال گفتم:

ـ مراقب هم باشید به خدا می‌سپرمتون.

ارسال شده در

پارت بیست و ششم

طبیعتا هم که اشک امونم نداد و دوباره گریه‌ام شروع شده بود. یکمم برام سخت بود. بهرحال اولین باری بود که ازشون جدا می‌شدم. همو کلی بغل کردیم و بعدش هم با مادر پانته‌آ خداحافظی کردم و سوار شدیم. همون‌جوری که از شیشه ماشین بهشون نگاه می‌کردم، پانته‌آ زد به پاهام و گفت:

ـ خب حالا. چقدر اشک میریزی! مگه کجا می‌خوای بری؟

همون‌جور که اشکام رو پاک می‌کردم گفتم:

ـ دست خودم نیست دلم براشون تنگ میشه. اولین بارمه بدون خانوادم دارم میرم یه شهره دیگه.

سعی کرد بهم حق بده و گفت:

ـ آره البته. از این جهت حق داری. نگران نباش من جای خالی همشون رو برات پر میکنم.

 خندیدم و گفتم:

ـ تو این مورد که شکی ندارم.

ماشین حرکت کرد و با مامان اینا خداحافظی کردم و رفتم به سمت مسیر جدید زندگیم. پانته‌آ پرسید:

ـ راستی باران تو چیزی تونستی طراحی کنی؟

گفتم:

ـ بعد از کلی خراب کردن، یکی دوتا از طرح ها رو کشیدم ولی سبک لباساشونو تغییر دادم. نمیدونم استاد اینو قبول میکنه یا نه، تو چی؟

پانته‌آ همون‌جوری که رمان داستان جزیره رو‌ از تو کیفش درمی‌آورد، گفت:

ـ من که اصلا چیزی به ذهنم نرسید. باید بریم اونجا یکم فکر کنم ببینم چی به ذهنم میادولی باید بهم کمک کنی.

خندیدم و گفتم:

ـ باشه حتما.

نت گوشی رو که روشن کردم دیدم عرشیا بهم پی ام داده که:

ـ تبریک میگم بالاخره داری به آرزوهات میرسی.

باهاش تماس تصویری گرفتم و بعد از چند بوق تصویرش وصل شد.

ارسال شده در

پارت بیست و هفتم

ـ سلام. می‌بینم که تو راهی.

خندیدم و گفتم:

ـ آره بالاخره با کمک عمو و آقاجون رفتنی شدم.

عرشیا با شادی گفت:

ـ خب خداروشکر. عمو محمد به این که راضی شد. ایشالا بعدها واسه مهاجرتتم دیگه حرفی نمیزنه. سال دیگه که برگه اقامتم بیاد یا برات دعوتنامه می‌فرستم یا میام ایران باهم میریم.

با خوشحالی گفتم:

ـ وای ایشالا که بشه. میام اونجا، تو اون دانشگاهی که قبلا بهت گفتم ارشدم رو ادامه میدم.

عرشیا خندید و گفت:

ـ من که باور دارم میشه. تازه علاوه بر اون میای اونجا منم از تنهایی در میام

با این حرفش یهو پانته‌آ زیر لب یه لبخند ریزی زد. منم سریعا گفتم:

ـ حالا تو که اونجا تنها نیستی. کلی دوست و رفیق داری.

عرشیا دستی تو موهاش کشید و لبخند غم انگیزی گفت:

ـ بابا هیچکدوم که مثل تو نیستن برام. تو فرق میکنی.

شاید اگه قبلا عرشیا این حرفا رو می‌زد، به روی خودمم نمی‌آوردم اما؛ اخیرا بخاطر حرفای مارال و پانته‌آ نمی‌تونستم در جواب این حرفش چیزی بگم. دوست نداشتم حتی یه درصدم حرفشون درست بوده باشه و باوری که نسبت بهش داشتم خراب بشه. برای همین سریع گفتم:

ـ خب عرشیا فعلا کاری نداری؟ اتوبوس وایستاد من برم یه چیزایی بخرم.

عرشیا گفت:

ـ نه عزیزم. مراقب خودت باش. مستقر شدی خبر بده.

ارسال شده در

پارت بیست و هشتم

وقتی که قطع کردم، پانته‌آ با لبخندی مرموزانه گفت :

ـ چرا اینقدر با ترس و لرز قطع کردی حالا؟ بهرحال از تنهایی درش میاری بنده خدا رو.

با جدیت گفتم:

ـ پانته‌آ میشه با این حرفا روز به این قشنگی و خراب نکنی. من دلم نمی‌خواد باوری که نسبت به عرشیا دارم خراب بشه.

پانته‌آ هم این‌بار با جدیت گفت:

ـ خب تو نمی‌خوای چشماتو باز کنی. واقعیت کاملا مشخصه.

دست به سینه نشستم و بعد کمی مکث گفتم:

ـ اگه هم واقعیت اینی باشه که شما میگید؛ من قبولش ندارم. عرشیا برای من همیشه یه دوست و برادر بوده و هست. غیر از اینم نمی‌تونه باشه. 

پانته‌آ شونش رو انداخت بالا و چیزی نگفت. من خواستم جو رو عوض کنم. بنابراین گفتم: 

ـ راستی بمب اصلی رو بهت نگفتم.

پانته‌آ با تعجب نگام کرد و گفت:

ـ باز چی شده؟

گفتم:

ـ پارسا و مارال با همدیگه‌ان.

پانته‌آ چشاش گرد شد و گفت:

ـ چی؟ پس شکی که داشتی درست از آب درومد!

گفتم:

ـ آره

پانته‌آ با کنجکاوی گفت:

ـ خب تو از کجا فهمیدی؟

همون‌جوری که گوشی رو داشتم تو کیفم میذاشتم، گفتم:

ـ هیچی چند روز پیش خودش اعتراف کرد.

پانته‌آ پرسید:

ـ الان چی میشه؟

با کمی ناراحتی گفتم:

ـ هیچی مثل اینکه خیلیم جدین. کلی بهش گوشزد کردم مراقب باشن که بابا نفهمه. همینطورم عمو فرشاد و زنعمو. دلم نمی‌خواد سر این قضیه باعث بشه ارتباط بینمون شکراب بشه.

ارسال شده در

پارت بیست و نهم

پانته‌آ با اخم گفت:

ـ بچه شدی باران؟ عمو و زنعموت که کلا از خداشونه شما دو تا عروس خونوادشون بشین اما راجب پدرت نمی‌تونم اینجوری نظر بدم.

خندیدم و گفتم:

ـ آره بابا کلا سبک پسرای امروزی رو قبول نداره. چندبار پای پارسا شلوار زاپدار دید طاقت نیورد و گفت اینا چه شلوارایی که می‌پوشی پسرم.

پانته‌آ با خنده زد به سرش و گفت:

ـ واسه بابات باید یه کلاس درومدن از فکرهای قدیمی بزاریم. واقعا خدا رحم کنه به اون پسری که می‌خواد وارد خونواده‌ی شما بشه.

خندیدم و گفتم:

ـ دقیقا. اگه عقل داشته باشه، خودش رو قاطی خونواده‌ی ما نمی‌کنه و همون اول استعفا میده.

جفتمون خندیدیم، بعدم ادامه دادم:

ـ بخاطر همین قضیه هست که هیچوقت به دوست پسر داشتن فکر نکردم.

پانته‌آ بهم حق داد و گفت:

ـ حق داری ولی خب دلیل نمیشه. پدرت باید از سخت گیریاش کم کنه. این چیزیه که همه باید تجربش کنن.

شونم رو انداختم بالا و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:

ـ چمیدونم والا. میگما کی می‌رسیم؟دلم میخواد برم یه دور کامل بخوابم. از هیجان دیشب خوابم نبرد.

پانته‌آ گفت:

ـ خب الان بخواب.

به صندلی تکیه دادم و گفتم:

ـ تو ماشین خوابم نمی‌بره.

پانته‌آ به بیرون نگاهی کرد و گفت:

ـ نمی دونم والا. چند دقیقه پیش تابلوی دماوند رو دیدم. احتمالا یه چهل دقیقه دیگه می‌رسیم.

با هیجان گفتم:

ـ خب خوبه. پس زیاد نمونده. مامان یه باقالی پلویی درست کرد که نگو و نپرس.

پانته‌آ با شادی کف دستاش رو بهم زد و گفت:

ـ آخجون. راستی رو آشپزی منم خیلی حساب نکنیا‌. مسموم میشی.

خندیدم و گفتم: 

ـ میدونم. نگران نباش.

ارسال شده در

پارت سی‌ام

اتوبوسی که سوار شدیم خیلی آروم می‌رفت. تقریبا حدود یه ساعت بعد رسیدیم تهران. آخرین باری که اومده بودم تهران سه سال پیش بود ولی الان خیلی تغییر کرده بود. کلی ساختمون‌های بلند ساخته بودن و هوا هم نسبت به رشت آلوده بود. باعث می‌شد یکم چشمام بسوزه. چمدون‌ها رو گرفتیم و پانته‌آ به اسنپ زنگ زده بود تا ما رو ببره سمت خونه. خونه داییش سمت فرودگاه مهرآباد بود. از ترمینال تا اونجا فک کنم یه نیم ساعتی میشد. هوا هم واقعا گرم بود و هم من و هم پانته‌آ خیلی خسته شده بودیم. دلم می‌خواست فقط برسم خونه و بگیرم سه ساعت تمام بخوابم. وقتی رسیدیم پانته‌آ گفت:

ـ خب بالاخره رسیدیم.

با خمیازه‌ای گفتم:

ـ آره خیلی خسته شدم. طبقه چندمه؟

پانته‌آ به ساختمون نگاهی کرد و گفت:

ـ پنجم

رفتیم و سوار آسانسور شدیم و وقتی رسیدیم طبقه پنجم دیدم که سه واحده. از پانته‌آ پرسیدم:

ـ خب از کدوم همسایه باید کلید رو بگیریم؟

پانته‌آ به سه تا واحد نگاهی کرد و گفت:

ـ به اینش فک نکرده بودم. خونه دایی حسام که این چپیه. حالا اینکه دست کدوم همسایه داده باشه رو نمیدونم.

گفتم:

ـ پس در می‌زنیم بالاخره از یکیشون کلید رو می‌گیریم دیگه.

پانته‌آ قبول کرد و گفت:

ـ باشه پس تو در وسطی رو بزن.منم میرم اون آخریه رو میزنم.

گفتم:

ـ باشه.

 رفتم یبار زنگ زدم و دیدم کسی در رو باز نمی‌کنه. دوباره زنگ زدم. به ساعت نگاه کردم. یک و ربع بود . شاید هر کسی که بود الان بود سرکار و خونش نبود. دیدم پانته‌آ اومد و گفت:

ـ دست این خانومه که نبود. گفت که دایی کلیدشو داده به آقا یوسف.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...