QAZAL ارسال شده در سهشنبه در 07:14 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در سهشنبه در 07:14 پارت صد و چهل و نهم با استرس گفتم: ـ خدا امشب رو بخیر بگذرونه. پانتهآ اون کیک رو از تو یخچال دربیار، سریعتر ببریم. همین حین نسرین اومد در آشپزخونه رو باز کرد و رو به ما با تعجب گفت: ـ بچها دارین کیک رو میارین؟ مارال سریع بلند شد و گفت: ـ آره نسرین جون الان میاریم. کیک رو بردیم و دوباره آهنگ تولدت مبارک اندی رو موری پلی کرد. آقای قاسمی رو به یوسف با لبخند گفت: ـ خب آقا یوسف شما هم برو کنار باران جان، چند تا عکس یادگاری بگیرم ازتون. یوسف هم اومد و کلی عکس با ژستای خوشگل گرفتیم و بعد از اونم همه بچها اومدن. آخر سر وقتی نوبت به عرشیا رسید. کاملا متوجه شدم از قصد خودش رو مدام بهم نزدیک میکنه. همه تو اون جمع یه مدلی نگاه کردن. یوسف که اینقدر عصبانی شده بود، گونههاش گل انداخت. کسی چیزی نگفت اما یوسف سریعا از اتاق رفت بیرون. بعد اینکه آقای قاسمی عکس گرفت؛ با عصبانیت رو به عرشیا گفتم: ـ بار آخرت باشه. بعدش داشتم میرفتم بیرون سمت یوسف که با صدای بلند و با پوزخند گفت: ـ آره برو دنبالش که یه موقع از دستت در نره. مارال بهش گفت که بره آشپزخونه و چند دور صورتش رو بشوره بلکه به خودش بیاد. من رفتم بیرون. دیدم یوسف محکم نرده تراس رو گرفته تو دستش و به استخر رو به رو خیره شده. با نگرانی رفتم کنارش وایسادم. تا رفتم چیزی بگم برگشت سمتم و با خشمی که از حسادت توی چشماش موج میزد گفت: ـ باران همین الان به اون عوضی میگی گمشه از اینجا بیرون. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-5733 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در چهارشنبه در 07:20 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 07:20 پارت صد و پنجاه با ناراحتی گفتم: ـ یوسف ولی. برگشت رو به من و با همون عصبانیت پرید وسط حرفم و گفت: ـ باران به جون خودت که اینقدر برام عزیزی، فقط بخاطر تو توی این جمع بابت اون حرکتش دهنش رو سرویس نکردم ولی هر چیزی دیگه یه حدی داره. صمیمیتم تا یجایی. این مشخصه یسری حرکات رو داره از لج من انجام میده. با آرامش گفتم: ـ باشه عزیزم. آروم باش. فقط یه امشب ذو سعی کن آروم باشی تا تموم شه. دیگه کاری نمیکنه. هر چیز که لازم بود بهش گفتم. یکم تن صداش اومد پایین و گفت: ـ خوبه. چون تو میدونی باران من اگه عصبانی بشم، کنترل کردنم دست خودم نیست. عروسی مینا رو که یادت نرفته؟ امکانش هست پسرعموت هم با صورت ناقص برگرده رشت. با اینکه این غیرتی بودنش، چشمام رو اکلیلی میکرد ولی با حالت مظلومانه گفتم: ـ بخاطر من امشب رو تحمل کن باشه؟ سعی کرد نگاش رو ازم بدزده و گفت: ـ اینجوری به من نگاه نکن دوباره چشمام رو مظلومتر کردم. روشو برگردوند و یه لبخند زد و گفت: ـ هی. باشه یه امشب رو فقط بخاطر تو تحمل میکنم. بعدش باهم رفتیم داخل. نسرین چون همسرش صبح زود باید میرفت سرکار و ماهتیسا هم خوابش گرفته بود؛ بعد از اینکه هدیم رو دادن، خداحافظی کردن و رفتن و آقای قاسمی و گروهش هم پشت بند اونا خداحافظی کردن و رفتن. نشسته بودیم دور هم که موری با خوشحالی گفت: ـ خب حالا نوبت هدیه منه. بعدش رفت و پاکتش رو از کنار میز آورد و بازکرد و دوتا تیشرت دراورد که رو یکیش به فارسی نوشته بود: یوسف و رو یکی دیگه نوشته بود: زن یوسف. با دیدن هدیش همه خندیدیم و گفتم: ـ این دیگه چیه؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-5749 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در چهارشنبه در 07:24 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 07:24 پارت صد و پنجاه و یکم موری خیلی عادی گفت: ـ چیه مگه؟ از اونجاییکه خیلی عاشق و معشوقید با اینا عکسهای کاپلی میگیرین. پانتهآ خندید و رو به موری گفت: ـ عالی بود هدیهات. آفرین به این فکر. یوسف هم همینجور که میخندید گفت: ـ آره واقعا حتی اگه صد سال هم فکر میکردم به ذهنم یه همچین چیزی نمیرسید. بعدش یوسف بلند شد و یه پاکت بزرگ رو داد دستم و رو به من با لبخند گفت: ـ کارت که کمتر شد میبرمت که یاد بگیری. با هیجان گفتم: ـ نگو که اسکیته! یوسف خندید و گفت: ـ بازش کن. با خوشحالی بازش کردم و دیدم یه اسکیت آبیه خیلی خوشگله. چندباری هم که با یوسف ماهتیسا رو برده بودیم پارک، به کسایی که اسکیت بلد بودن نگاه میکردم و میگفتم همیشه دلم میخواست یاد بگیرم ولی فرصتش پیش نیومد. چقدر خوب بود که تمام جزییات حرفایی که بهش میزدم و یادش بود. با خوشحالی که تو چشمام برق میزد گفتم: ـ خیلی ممنونم یوسف. خیلی خوشحالم کردی. یوسف از خوشحالی من کلی خوشحال شد و گفت: ـ خواهش میکنم عزیزدلم. مبارکت باشه. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-5750 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در چهارشنبه در 07:30 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 07:30 پارت صد و پنجاه و دوم یهو عرشیا بلند شد و گفت: ـ خب پس فکر کنم دیگه به کادوی من احتیاجی نداری باران چون بهرحال آقا یوسف فکر همه جاش رو کرده. همه ساکت شدیم. مارال سعی کرد جو رو عوض کنه و با لبخند گفت: ـ چرا؟ لابد تو هم اسکیت خریدی؟ عرشیا همونجور که از رو مبل بلند میشد گفت: ـ آره چون قرار بود که یه روز من خودم اسکیت به باران یاد بدم ولی مثل اینکه. دیگه نتونستم یوسف رو کنترل کنم. یهو دوید رفت سمتش و یقهاش رو گرفت و با حرص گفت: ـ تو دردت چیه پسر؟ هدفت از این حرکات پر طعنه چیه؟ منو موری و پانتهآ همزمان رفتیم که یوسف ذو ازش جدا کنیم. عرشیا همونجور که خونسرد به یوسف نگاه میکرد گفت: ـ میخوای بدونی هدفم چیه؟ یهو با قدرت دست یوسف رو از یقهاش کشید و رو به من با بغض گفت: ـ این دختر رو میبینی؟ از بچگی تمام رویا و آرزوهای من بوده. تا قبل از اینکه سر و کله جنابعالی پیدا بشه، آرزوش این بود یه روز اونقدر حرفهای بشه که بیاد کانادا و ارشد رشتش رو ادامه بده اما یهو تو سبز شدی سر راهش. کسی که اینقدر فکر و ذکرش کارش بود، یهو تمام زندگیش خلاصه شد تو یه آدمی بنام یوسف. آرزوهای منو ازم دزدیدی آقا یوسف. کپ کرده بودم. درسته این اواخر شک کرده بودم اما انتظار اینو نداشتم اینقدر واضح و مستقیم از زبون خودش این حرفا رو بشنوم. همه ساکت بودن، دوباره رو به من با اشک گفت: ـ نمیدونی باران که داری زندگیت رو خراب میکنی. کاش حداقل عاشق یه آدمی میشدی که سرش به تنش بیارزه. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-5751 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در چهارشنبه در 07:45 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 07:45 پارت صد و پنجاه و سوم اینبار من سکوت رو شکوندم و با عصبانیت گفتم: ـ عرشیا درست حرف بزن. این انتخاب منه و زندگی منه. بارها بهت گفتم من یوسف رو دوست دارم و میخوام حتی اگه اشتباه باشه، زندگی کنم و تجربش کنم. من هیچوقت بهت امید و وعدهای ندادم عرشیا. تو برای من همیشه مثل یه برادر بودی. همونجور که پارسا برای من هست. نه چیز دیگه. حتی اگه یوسف هم وارد زندگیم نمیشد، هیچوقت قرار نبود این موضوع بین ما تغییر کنه. تو یه چیزی تو ذهن خودت ساختی و ادامش دادی با اینکه میدونستی اشتباه بود. چشمت رو روی واقعیت بستی. میدونستی که من هیچوقت فراتر از یه برادر بهت. یهو دستش رو گذاشت روی گوشش و بلند فریاد زد: ـ من نمیخوام برادرت باشم. چشمام رو برای یه لحظه بستم و بعدش سریع رفتم سمت در رو باز کردم و رو بهش گفتم: ـ عرشیا برو بیرون. دیگه نمیخوام چیزی بشنوم. گوشیش رو از روی میز برداشت و اشکاش رو پاک کرد و وقتی داشت از در میرفت بیرون رو به من با کنجکاوی گفت: ـ باشه. ولی ببینم چجوری میخوای این آقا یوسف رو برای عمو محمد توضیح بدی. و بعدش رفت و در رو پشت سر خودش بست. یوسف اومد سمتم و مثل همیشه دلداریم داد و گفت: ـ هیس. گریه نکن. یه روز باید با واقعیت رو به رو میشد. همینجور که گریه میکردم گفتم: ـ این حرص جلو چشماش رو گرفته یوسف. اگه به بابا بگه چی؟ یوسف سعی کرد آرومم کنه و گفت: ـ هیچ غلطی نمیتونه بکنه. تازه اگه هم بگه، خودم باهاش صحبت میکنم و قانعش میکنم. مارال همونجور که داشت وسایلا رو میبرد با ناراحتی گفت: ـ تو پدر ما رو نمیشناسی. یوسف لبخند زد و گفت: ـ بهرحال اینم فرصتی میشه که بشناسیم همو. نگران نباشین. شب تولدم با حرکات عرشیا خیلی بد تمام شد. هیچوقت فکرش رو نمیکردم از کسی که مثل برادر خودم میدونستم، چنین حرفایی بشنوم. برای حالش واقعا ناراحت شده بودم اما من واقعا بخاطر عشق یوسف؛ رو به هر مانعی وایمیستادم. دیگه حتی عرشیا و تهدیدش هم برام مهم نبود. سپردم دست خدا که هر چی خیره پیش بیاد. بنا به قسمت یا مصلحت این آدم وارد زندگیم شد و یه راهی رو با هم شروع کردیم. انشالا خدا از اینجا به بعدش هم به خوبی پیش میبره. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-5753 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در چهارشنبه در 08:45 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 08:45 پارت صد و پنجاه و چهارم چهار روز بعد قضیه عرشیا رو تازه داشتم فراموش میکردم که صبح امروز اتفاقی که تو تمام این شش ماه میترسیدم، افتاد. ساعت نزدیک به هفت صبح بود که همزمان گوشی منو مارال شروع به زنگ خوردن کرد. با چشمایی خواب آلود هم من و هم پانتهآ و مارال بلند شدیم و با تعجب گفتم: ـ وا! خیر باشه سر صبح! مارال به صفحه گوشیش نگاه کرد و گفت: ـ پارسائه! منم به گوشیم نگاه کردم و چشمام رو کامل باز کردم و گفتم: ـ عمو فرشاده. یهو از تخت پریدم. با استرس گزینه پاسخ رو زدم و با ترس تلفن رو گذاشتم روی گوشم. عمو فرشاد برخلاف همیشه با عصبانیت گفت: ـ باران تو چیکار کردی؟ با تته پته گفتم: ـ عم...عموو..من پرید وسط حرفم و با صدای بلند گفت: ـ دخترم یادته داشتی میرفتی تهران من بهت چی گفتم؟ بهت اعتماد کرده بودم باران. با ترس گفتم: ـ عمو حالا مگه چیشده؟ گفت: ـ خودت رو به اون راه نزن. خودت بهتر میدونی چیشده. پدرت دو ساعت پیش اومد خونمون و هر چی از دهنش درومد بار من کرد. با ناراحتی از اتفاقی که برای عمو فرشاد پیش اومد و با شرمندگی گفتم: ـ عمو من کار بدی نکردم. من فقط عاشق شدم. عمو گفت: ـ اینا رو به من نگو دختر. پدرت الان راه افتاده سمت تهران. برو دعا کن بلایی سر تو یا اون پسره نیاره. از رو تخت بلند شدم و حس کردم قلبم وایستاد و با ترس و لرز گفتم: ـ چی؟ عمو فرشاد گفت: ـ باران تو خودت فکر نکردی، پدرت چطور قبول میکنه که یه پسره مطربه سی و پنج ساله که قبلا هم طلاق گرفته وارد زندگیت بشه؟ حالا محمد که هیچی؛ منم اگه باشم یه چنین اجازهای نمیدم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-5754 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در چهارشنبه در 08:54 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 08:54 پارت صد و پنجاه و پنجم همونجور که گریه میکردم گفتم: ـ من این آدم رو دوست دارم عمو. ازش دست نمیکشم. عمو یه آهی کشید و گفت: ـ باشه پس خدا بخیر بگذرونه. اینا رو حتما به پدرت هم بگو. بعدش بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد. مارال با استرس گفت: ـ باران بدبخت شدیم. پارسا گفت که. گوشی رو پرتاب کردم رو تخت و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ـ میدونم بابا داره میاد. مارال با تعجب بهم زل زد و گفت: ـ خب تو چرا اینقدر خونسردی؟ اشکام رو پاک کردم و گفتم: ـ بالاخره که باید با این قضیه مواجه میشدم مارال. پانتهآ سعی کرد روحیم رو خراب نکنه و گفت: ـ راست میگه دیگه ولی واقعا خاک بر سر اون عرشیا کنن. پسرهی احمق. همونجور که حرف میزدن؛ من رفتم بیرون و زنگ خونه یوسف و زدم و با حالت خواب آلودگی در رو باز کرد و با دیدن چهرهی سراسیمهی من یهو گفت: ـ باران باز گریه کردی؟چیشده؟ گفتم: ـ یوسف، عرشیا همه چیز رو گفت. بابام داره میاد تهران. یوسف با تعجب گفت: ـ چی؟ الان؟ سرم رو به نشونه تایید تکون دادم. اومد سمتم و بازم با نگاه مهربونش نگام کرد که بهم دلگرمی بده و گفت: ـ اصلا نترس. من تمام حرفام رو بهش میزنم. اینو بدون باران هر چیزی هم که بشه من دستت رو ول نمیکنم. با اینکه میترسیدم ولی خوشحال بودم از اینکه مردی کنارمه که تحت هر شرایطی پشتمه و رهام نمیکنه. لبخندی زدم و گفتم: ـ میدونم واسه همینم اینقدر آرومم ولی بابام داره با توپ پر میاد یوسف. خودت رو برای هر چیزی باید آماده کنی. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-5755 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 21 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 21 ساعت قبل پارت صد و پنجاه و ششم یوسف خندید و گفت: ـ نگران نباش. منو از در بیرون کنه از پنجره میام تو. به همین راحتی ازت نمیگذرم فرشتهی زندگیه من. همین حرفش کافی بود تا ترسم یادم بره. لبخندی از رو عشق بهش زدم و گفتم: ـ تو برو. من هم الان لباسم رو میپوشم میام. همه دور هم تو هال خونه ما نشسته بودیم و تو سکوت به ساعت نگاه میکردیم. این لابلا مامان هم بهم پیامک داد که بابا حتی به حرفای اونم گوش نمیده و باید وسایلم رو جمع کنم چون بابا صد در صد منو برمیگردونه رشت. یوسف که همینجوری نگاهش به من بود گفت: ـ باران چیزی شده؟ نگاهش کردم و گفتم: ـ نه چیز مهمی نیست. پانتهآ بلند شد و با یه اوفی گفت: ـ تا کی بشینیم اینجا؟ من میرم شربت درست کنم، شما میخورین دیگه؟ منو یوسف هر دو گفتیم نه و مارال هم با ترس همونجور که ناخناش رو میجوید گفت: ـ من دارم سکته میکنم. شربت از گلوم پایین نمیره. ساعت تقریبا نه و نیم بود که آیفون خونمون چند بار پشت هم زده شد. پانتهآ اینبار با استرس گفت: ـ بسم الله! خدایا خودت امروز رو بخیر بگذرون. دو سه دقیقه بعد مامان و بابا از آسانسور پیاده شدن. بابا از چشاش انگار خون میبارید. با ترس نگاش کردم و آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: ـ سلام بابا. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-5808 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 21 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 21 ساعت قبل پارت صد و پنجاه و هفتم بابا مهلت نداد و یدونه اومد خوابوند تو گوشم. اولین بار بود که روم دست بلند میکرد اما اشکال نداره، من منتظر همه چیز بودم. همه با این حرکت بابا شوکه شدن. مامان با دلخوری رو به بابا گفت: ـ خب محمد بزار حرفشو بابا پرید وسط حرف مامان و با عصبانیت انگشت اشارش رو گرفت سمت مامان و گفت: ـ تو ساکت. ذاتا هر چیزی که سرمون میاد بخاطر پنهان کاریه توئه. بغضم ترکید. مامان تقصیری نداشت. اون حتی یوسف رو نمیشناخت. همش تقصیر من بود. تا رفتم حرفی بزنم. یوسف اومد جلو و کنارم وایساد و با آرامش رو به بابا گفت: ـ آقای غفارمنش لطفا آروم باشین. بیاین بشینین، همه چیز رو از اول براتون توضیح میدم. بابا با عصبانیت گفت: ـ چی رو میخوای توضیح بدی؟ اینکه چجوری دام پهن کردی واسه یه دختره سیزده سال کوچیکتر از خودت؟ این مردونگیه؟ تو کل راه داشتم به این فکر میکردم که آدم چطور دلش میاد این کار رو بکنه. یوسف سرش پایین بود و حرفی نمیزد تا بابا عصبانی تر نشه. من با گریه گفتم: ـ بابا من یوسف رو خیلی دوست دارم. بابا با چشم غره نگام کرد و گفت: ـ تو که حرف نزن اصلا. شاید دلیل اینهمه اصرارت واسه اومدن به تهران همین پسره بود مگه نه ؟الکی کارت رو بهانه کردی. بعد رو به یوسف گفت: ـ از قبل همو میشناختین نه؟ یوسف با کمی دلخوری گفت: ـ آقای غفارمنش این حرفا چیه؟ شما حتی اجازه نمیدین من صحبت کنم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-5809 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 21 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 21 ساعت قبل پارت صد و پنجاه و هشتم بابا یه نفس عمیق کشید و تن صداش رو آورد پایین و گفت: ـ ببین جوون. ما از اون خونوادههاش نیستیم. تو یه شهر کوچیک زندگی میکنیم. پس فردا من نمیتونم این حرفا رو به جون بخرم که همه بیان بگن دختر محمد غفارمنش با یه مطرب مراسم ازدواج کرده. تازه اونم به کنار؛ طرف بیشتره از ده سال با دخترش اختلاف سنی داره. دختر من هنوز جوونه نمیفهمه داره چیکار میکنه ولی تو که میفهمی، تو خودت رو بزار جای من، اگه دختر داشتی اجازه یه چنین کاری رو میدادی؟ بعد به من نگاهی کرد و خطاب به یوسف گفت: ـ بهترین کار اینه باران وسایلش رو جمع کنه و برگرده رشت. این ماجرا رو هم بکل فراموش کنه. با شنیدن این جمله تنم لرزید. من عشق و محبت و امنیت رو تو این مرد پیدا کرده بودم. حتی جای خالی محبت نداشته پدرم رو هم برام پر کرده بود. من بدون اون جایی نمیرفتم. سریع رفتم پشت یوسف قایم شدم و با گریه گفتم: ـ نه. به هیچ وجه. من از پیش یوسف هیچ جا نمیرم. بابا من یوسف رو خیلی دوست دارم، رشت هم برنمیگردم. بابا یه لحظه سرش رو انداخت پایین و دوباره با عصبانیت بهم نگاه کرد اما اینبار با ولوم پایین گفت: ـ یعنی این پسره که تازه چند ماهه میشناسیش اونقدر برات با ارزشه که تو روی پدرت وایمیستی؟دخترم بفهم منو. بهترین فرصتها برات پیش میاد. چرا نمیفهمی؟ بدون اینکه از پشت یوسف بیام بیرون مصمم گفتم: ـ من هیچ جا نمیام. همین لحظه پدر و مادر یوسف هم سراسیمه اومدن بالا. پدر یوسف رو به بابا گفت: ـ آقا چه خبره اینجا ؟ صداتون کل ساختمون رو برداشته. بابا به پدر یوسف نگاه کرد و بعد رو به یوسف گفت: ـ پدر و مادرتن؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-5810 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 21 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 21 ساعت قبل پارت صد و پنجاه و نهم اینبار بجای یوسف بابای یوسف گفت: ـ بله. بابا با حالت شاکی رو به پدرش گفت: ـ حاج آقا حداقل از شما انتظار داشتم که جلوشون رو میگرفتین. کار نباید به اینجا میرسید. راجب خانوادتون تحقیق کردم، آدمای اهل خدا هستید و سرتون به زندگیتونه. چطور اجازه دادین این اتفاق بیفته؟ پدر و مادر یوسف با شرمندگی سرشون رو و انداختن پایین. اینبار یوسف گفت: ـ به خانوادم ربطی نداره. من اصرار کردم چون دخترتون رو دوست دارم آقای غفارمنش. ببینید من نمیدونم اون برادرزادتون چی اومد بهتون گفت اما لطفا بیاین بشینید و این موضوع رو از زبون ما بشنوین، عشق، این دلایلی که گفتین رو نمیشناسه. بابا با حالت ناچاری همونجور که میرفت نزدیک آسانسور گفت: ـ لازم نکرده. مارال وسایلت رو سریعتر جمع کن و بیا پایین. مارال از در خونه اومد بیرون و با ناراحتی گفت: ـ ولی بابا بابا پرید وسط حرفش با صدای بلند فریاد زد: ـ بجنب. همونجور که اشک میریختم و کنار یوسف وایساده بودم، بابا اومد سمتم و اینبار با صدای آروم و ناراحت گفت: ـ دیگه حق نداری پات رو توی خونه من بزاری. حالا که این آدم رو انتخاب کردی دور من و خونوادت رو یه خط قرمز بکش. دیگه من دختری به اسم باران ندارم. بعدش دست مامان رو گرفت و گفت: ـ بریم. مامان همونطور که اشک میریخت گفت: ـ محمد اینجوری که نمیشه.. وایسا یه دقیقه. بابا بدون توجه به حرف مامان گفت: ـ مارال سریعتر. مارال از ترسش سریع رفت داخل تا وسایلش رو جمع کنه. نمیخواستم اینجوری بشه. آخه چرا اصلا بهمون گوش نمیده؟ اونا هر چی هم که باشن خونوادهام بودن. هر چقدرم که بابام بداخلاق بود؛ بازم بابام بود. بابا دکمه آسانسور رو که زد رفتم پیشش و با گریه گفتم: ـ بابا لطفا. خواهش میکنم گوش بده. بابا تا دید در آسانسور باز نمیشه؛ بدون اینکه برگرده از پله ها با سرعت زیاد رفت پایین. منم همینجور که دنبالش میدوئیدم گفتم: ـ بابا من و یوسف همو دوست داریم. باور کن خیلی آدم خوبیه. یهو انگار چشمام سیاهی رفت و پام لیز خورد و دیگه نفهمیدم چیشد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-5811 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 12 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 12 ساعت قبل پارت صد و شصتم " یوسف " تا زنگ خونه خورد، خودم رو آماده کرده بودم تا هر حرفی رو بشنوم. اونجوری که باران برام تعریف کرده بود، انتظار هر چیزی رو داشتم اما تحت هیچ شرایطی من دست این دختر رو ول نمیکنم. باباش با عصبانیت اومد بالا و بیشتر از اون چیزی که انتظار داشتم حرف بارم کرد. تازه من کافی نبودم ، خانوادمم سرزنش کرده بود. اگه خاطر باران رو نمیخواستم یجوری جوابش رو میدادم که دیگه حرفی واسه گفتن نداشته باشه. نمیدونم واقعا چرا مردم اینجوری شدن؟ منطقشون اینه چون من یبار طلاق گرفتم و چون سنم بالاتر از دخترشونه، حق ندارم دیگه عاشق بشم. انگار زندگی برام حرومه. تمام اینحرفا برمیگرده به اینکه به حرف مردم و آبروشون بیشتر از حرف و خواستهی بچهاشون اهمیت میدن و ارزش قائلن. همون اول که اومد یه سیلی زد به باران. یجوری با دختره بیچاره حرف میزد انگار که آدم کشته، خب عاشق شدیم مگه عاشقی جرمه؟ میخواست که باران رو با خودش ببره اما باران اومد پشتم وایستاد و نخواست که بره. سرآخر اومد بهش گفت دیگه حق نداره پاشو بزاره تو خونوادش. این دیگه زیادی بود واقعا، هرچقدر مادرش سعی کرد باهاش صحبت کنه اما این آدم اصلا گوشش بدهکار نبود. به مارال هم گفت که وسایلش رو جمع کنه. داشت میرفت پایین که باران همونجور با گریه دویید سمتش و التماسش میکرد که به حرفاش گوش کنه اما بازم هیچی به هیچی. تا رفت از پله ها پایین، یه صدایی شنیدم. دوییدیم سمت پله، مامان با ترس گفت: ـ یا خدا. یوسف از پلهها افتاده پایین. مامانش دو دستی سرش رو گرفت و با فریاد گفت: ـ بچم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-5816 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 12 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 12 ساعت قبل پارت صد و شصت و یکم همه رفتیم پایین. باباش پایین پله نشسته بود و به دخترش خیره شده بود. اون عصبانیتی که تو خودم فرو کرده بودم یهو فوران کرد. دست پدرش رو کشیدم و گفتم: ـ حتی برنگشتی که بهش گوش بدی. پدرش چهارزانو نشسته بود و اشکاش رو پاک میکرد. با عصبانیت گفتم: ـ آخه تو مسلمونی؟ خیر سرت پدری! همه اومده بودن تو راه پله. از بینیش خون میومد و کمی از قسمت بالای سرش هم یه زخم برداشته بود. هر چقدر صداش زدم، چشماش رو باز نکرد. از عصبانیت داشتم منفجر میشدم. با کمک پانتهآ سوار ماشین کردمش و برگشتم رو به پدرش و گفتم: ـ فقط دعا کن بلایی سرش نیاد. فقط دعا کن. پانتهآ دنبالم راه افتاد و گفت: ـ یوسف بزار زنگ بزنم به آمبولانس. با عجله و ترس اینکه یه موقع اتفاق بدی نیفته گفتم: ـ نمیتونم منتظر بمونم. مامانش دویید سمت ماشین و با هق هق گفت: ـ پسرم توروخدا صبر کن. منم میام. نگه داشتم و گفتم: ـ لطفا سریعتر سوار شید. پانتهآ هم پشت پیشش نشست و با سرعت صد و بیست رانندگی میکردم و مادرش همش گریه میکرد و میگفت: ـ خدایا لطفا بچم طوریش نشه. پانتهآ شونههای مادرش رو ماساژ میداد و میگفت: ـ خاله نگران نباشید، ایشالا چیزی نمیشه. قوی تر از اینحرفاست. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-5817 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 11 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 11 ساعت قبل پارت صد و شصت و دوم اولین بیمارستانی که تو مسیر دیدم، وایستادم. ماشین رو زدم کنار و گذاشتمش رو برانکارد. بلند فریاد زدم: ـ دکتر کجاست؟ چند تا پرستار و دکتر اومدن سمتم و مرده همونجور که با نور دستش چشماش رو باز میکرد پرسید: ـ چه اتفاقی افتاده؟ گفتم: ـ از رو پله ها افتاده پایین. پرسید: ـ چند دقیقه پیش این اتفاق افتاده؟ با ترس جواب دادم: ـ نمیدونم. فکر کنم یه ده دقیقه یه ربعی میشه. دکتره رو به یکی از پرستارها گفت: ـ بسیار خب. خانم احمدی ببرینش اتاق عکس برداری. بعد به من نگاهی کرد و گفت: ـ شما لطفا بیرون منتظر باشین. خدایا لطفا بلایی سرش نیاد. خواهش میکنم. جون منو بگیر ولی بارانم چیزیش نشه. اشکام رو پاک میکردم که پانتهآ هم با بغض ازم پرسید: ـ یوسف خوب میشه مگه نه؟ همونجور که اشکام بند نمیومد سعی کردم امیدوارش کنم و گفتم: ـ خوب میشه. مگه دست خودشه که خوب نشه؟ به من قول داده. برو پیش مادرش بشین حالش خوب بنظر نمیاد. همونجا نشستم رو زمین. ده دقیقه بعد آقای غفارمنش و مارال با پدر و مادر خودمم اومده بودن. پدرش رو میدیدم؛ خونم به جوش میومد اما خیلی پشیمون بنظر میرسید، انگار نیم ساعت پیش اصلا این آدم نبود که داد و فریاد راه انداخته بود. مادر باران با دیدن آقای غفارمنش با عصبانیت رفت سمتشو گفت: ـ تو برای چی اومدی اینجا؟ خیالت راحت شد؟ دخترت رو انداختی گوشه بیمارستان خیالت راحت شد؟ دخترم بخاطر تو الان اینجائه. بخاطر یه پدر عصبی که هیچوقت سعی نکرد به خشمش غلبه کنه و به حرف دخترش گوش بده. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-5818 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 11 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 11 ساعت قبل پارت صد و شصت و سوم پدرش همینجور گریه میکرد و حرفی نمیزد. یه پرستار داشت رد میشد و با صدای بلند مادرش وایستاد و رو بهش گفت: ـ خانم یواشتر اینجا بیمارستانه. مادرش اصلا اعتناعی نکرد و رو به پدرش گفت: ـ محمد اگه بلایی سر بچم بیاد، هیچوقت نمیبخشمت. مارال با گریه اومد سمت من و گفت: ـ یوسف حالش چطوره؟ اصلا نای حرف زدن نداشتم. پانتهآ اومد و جای من بهش گفت: ـ نمیدونیم. منتظریم. مامانم اومد سمتم و گفت: ـ مادر چرا روی زمین نشستی؟ دستت رو بده به من بزار کمکت کنم پاشی. همین لحظه دکتره از اتاق اومد بیرون و به ورقههای تو دستش نگاه کرد و گفت: ـ همراههای این خانم شمایین؟ مادرش دویید سمت دکتر و همونجور که گریه میکرد گفت: ـ بگید دخترم خوبه. لطفا. دکتر نگاهی خونسرد به مادرش انداخت و گفت: ـ دست راستش شکسته باید جراحی بشه. بعلاوه اینکه بعد از جراحی بخاطر آسیبی که به سرش خورده و بخاطر احتمال خونریزی داخلی و لخته شدن خون باید چهل و هشت ساعت بیهوش نگهش داریم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-5819 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 11 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 11 ساعت قبل پارت صد و شصت و چهارم با شنیدن این حرف حس کردم قلبم از شدت درد وایستاد. دست مامان رو محکم گرفتم با تته پته گفتم: بعدش...بعدش چشماش رو باز میکنه..مگه...مگه نه؟ دکتر دوباره با خونسردی گفت: ـ چهل و هشت ساعت پیش رو خیلی مهمه. دعا کنید و منتظر باشید. مادرش یهو افتاد و غش کرد. همه در حال گریه کردن بودن. نمیخواستم کسی ناامید بشه. باران از روی اون تخت بلند میشد. من مطمئن بودم که هیچوقت تنهام نمیذاره. با عصبانیت گفتم: ـ چرا گریه میکنین؟ خوب میشه. هیچ بلایی سرش نمیاد. به من قول داده که تنهام نمیذاره. دوباره چشمم خورد به باباش که رو صندلی نشسته بود و داشت گریه میکرد. با عصبانیت رفتم بالای سرش و گفتم: ـ تو چرا هنوز اینجا نشستی؟ مگه دخترت رو ترک نکرده بودی؟ حالا هم برو دیگه. الان چرا نشستی و داری گریه میکنی؟ دخترت بخاطر ترس از وجود تو هم که شده، حالش خوب نمیشه. برو بیرون از اینجا. چطور یه پدر دلش میاد به همین راحتی دخترشو طرد کنه ؟ ها؟ حرف بزن دیگه. از من پرسیدی اگه من دختر داشتم بهش اجازه میدادم یا نه؟ من سعی میکردم درکش کنم و به حرفاش گوش بدم. به خواستهی دخترم احترام بزارم نه حرفای مردم. باباش حتی یه کلمه حرف نزد. مامان و بابا به زور دستم رو میکشیدن تا آروم بشم؛ با قدرت هر چی تمامتر دستم رو از دستشون کشیدم بیرون و داشتم میرفتم سمت حیاط بیمارستان که یه پرستار بهم گفت: ـ ببخشید اطلاعات بیمار رو باید تکمیل کنیم. بعلاوه امضا هم جهت اجازه واسه عمل لازمه. برگشتم و رو به پدرش گفتم: ـ بدین به پدر دل رحم و مهربونش امضا کنه براتون. رفتم تا تو هوای آزاد بشینم بلکه بتونم نفس بکشم. اون شب تا صبح حتی نتونستم یه لحظه پلکم رو روی هم بزارم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-5820 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 10 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 10 ساعت قبل پارت صد و شصت و پنجم از پشت شیشه به صورت معصومش نگاه میکردم و از خدا میخواستم دوباره عزیزدلم رو بهم برگردونه. پانتهآ رو فرستاده بودم تا مارال رو ببره خونه تا یکم استراحت کنه. نزدیکای اذان صبح بود که مامان اومد پیشم نشست و گفت: ـ پسرم برو یچیزی بخور. از صبح تا حالا چیزی نخوردی. بغضم رو قورت دادم و گفتم: ـ چیزی از گلوم پایین نمیره. مادرش چطوره؟ مامان نفسی عمیق کشید و گفت: ـ چجوری میخوای باشه؟ پریشون. ایشالا به همین وقت اذان، به ما برش گردونه. خدایا خودت به جوونیش رحم کن. همین لحظه آقای غفارمنش رو دیدم که با دوتا چایی اومده سمتم. از صورتش پشیمونی میبارید. مامان بلند شد و رو به من گفت: ـ باز برمیگردم. من پرسیدم: ـ کجا داری میری؟ گفتم: ـ میرم شاه عبدالعظیم دعا بخونم و نذر کنم براش. با پدر باران خداحافظی کرد و رفت. بدون اینکه به باباش نگاش کنم، نشست کنارم و گفت: ـ وقتی تازه رفته بود کلاس اول، یبار اومد پیشم و گفت بابا همه همکلاسیهام با پدراشون دارن میرن اردو؛ میشه تو هم باهام بیای؟ اون موقع من سمتم تازه تو مخابرات یکم بالاتر رفته بود و نمی تونستم مرخصی بگیرم. بنابراین بهش گفتم نمیتونم بیام. خیلی ناراحت شد. قیافهاش هنوز انگار جلوی چشممنه . نتونستم تحمل کنم و دو روز بعد به هر سختی بود از رئیسم اجازه گرفتم و اومدم خونه و بهش گفتم که زمان اردوش کیه اما بهم گفت که اردو روز قبلش بود و همه بچها رفته بودن و چون من نتونستم باهاش برم، اونم نرفته. خیلی از ته قلبم پشیمون شده بودم اما به روی خودم نیوردم و گفتم: خب ایندفعه که دوباره اردو بود بهم بگو که باهم بریم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/7/#findComment-5821 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده