QAZAL ارسال شده در 30 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 30 فروردین پارت بیست و چهارم دو روز بعد هوا امروز تقریبا گرم بود. منو مامان و مارال اومده بودیم ترمینال و منتظر پانتهآ بودیم تا برسه. با بابا هم که شب قبلش خداحافظی کردم و صد دور بهم تاکید کرد که ممکنه چه اتفاقاتی برام پیش بیاد و مراقب باشم. ده و نیم ماشین به سمت تهران حرکت میکرد. رو صندلی نشسته بودیم که مامان بهم گفت: ـ باران غذا رو گرفتی؟ به کوله پشتیم اشاره کردم و گفتم: ـ آره مامان. مامان دوباره گفت: ـ اونجا رسیدین ناهار بخورید. گشنه نمونیدا. با لحن خستگی گفتم: ـ نگران نباش. به مارال که این سمتم نشسته بود و سرش تو گوشی بود نزدیک شدم و یواش زیر گوشش گفتم: ـ حواستو جمع کن مارال. این قضیه شر نشه. آروم بهم گفت: ـ یواش. مامان میشنوه. نترس حواسم هست. با چشم غره بهش گفتم: ـ بابا رو میشناسی. الان من جای تو استرس گرفتم. سرش رو از تو گوشی گرفت و رو به من گفت: ـ میگم حواسم هست دیگه چرا صد بار تکرار میکنی؟ الان بخاطر خودت خوشحال باش داری به آرزوت میرسی. یکم لذت ببر. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-4921 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 30 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 30 فروردین پارت بیست و پنجم سرم رو تکون دادم و گفتم: ـ آره خداییش. امیدوارم واقعا بهترین چیزا اتفاق بیفته. همونطور که سرش تو گوشیش بود و مشغول پیام بازی بود گفت: ـ میفته. من مطمئنم. میگما زود به زود بیا خونه به ما سر بزن. دلم برای غرغرات تنگ میشه. دستبند توی دستم رو یکم سفت تر کردم و همزمان گفتم: ـ باید ببینم شرایط کاری چطوریه دیگه. نمیتونم سر خود رفتار کنم. یهو دیدم مامان بلند شد و برای یکی دست تکون داد. بعد دیدم پانتهآ و مادرش دارن از دور میان. رفتیم جلو و باهاشون سلام و احوالپرسی کردیم. مامان که سعی میکرد استرسش رو پنهون کنه رو به مادر پانتهآ گفت: ـ فاطره جون، جاشون اینا اوکیه دیگه؟ مامان پانتهآ که نسبت به مادر من تقریبا آدم پایه و اپن مایندی محسوب میشد، با ریلکسی کامل گفت: ـ آره بابا شیرین جون. نگران چی هستی؟ دیگه بزرگ شدن این بچها. یادتون رفته مثل اینکه ما همسنشون بودیم یه بچه تو بغل داشتیم. با این حرفش همه با هم خندیدیم. مادر پانتهآ ادامه داد و گفت: ـ تو خونه همه چیز هست. خیلیم خونه تمیزیه تازه علاوه بر اون همسایههای خوبی هم داره. حواسشون بهم هست؛ یعنی از این جهت نگران نباشین. یهو یه آقایی اومد و داد زد که: ـ مسافرای تهران ایران پیما سوار شن. حرکته. رو به مامان و مارال گفتم: ـ مراقب هم باشید به خدا میسپرمتون. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-4922 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 30 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 30 فروردین پارت بیست و ششم طبیعتا هم که اشک امونم نداد و دوباره گریهام شروع شده بود. یکمم برام سخت بود. بهرحال اولین باری بود که ازشون جدا میشدم. همو کلی بغل کردیم و بعدش هم با مادر پانتهآ خداحافظی کردم و سوار شدیم. همونجوری که از شیشه ماشین بهشون نگاه میکردم، پانتهآ زد به پاهام و گفت: ـ خب حالا. چقدر اشک میریزی! مگه کجا میخوای بری؟ همونجور که اشکام رو پاک میکردم گفتم: ـ دست خودم نیست دلم براشون تنگ میشه. اولین بارمه بدون خانوادم دارم میرم یه شهره دیگه. سعی کرد بهم حق بده و گفت: ـ آره البته. از این جهت حق داری. نگران نباش من جای خالی همشون رو برات پر میکنم. خندیدم و گفتم: ـ تو این مورد که شکی ندارم. ماشین حرکت کرد و با مامان اینا خداحافظی کردم و رفتم به سمت مسیر جدید زندگیم. پانتهآ پرسید: ـ راستی باران تو چیزی تونستی طراحی کنی؟ گفتم: ـ بعد از کلی خراب کردن، یکی دوتا از طرح ها رو کشیدم ولی سبک لباساشونو تغییر دادم. نمیدونم استاد اینو قبول میکنه یا نه، تو چی؟ پانتهآ همونجوری که رمان داستان جزیره رو از تو کیفش درمیآورد، گفت: ـ من که اصلا چیزی به ذهنم نرسید. باید بریم اونجا یکم فکر کنم ببینم چی به ذهنم میادولی باید بهم کمک کنی. خندیدم و گفتم: ـ باشه حتما. نت گوشی رو که روشن کردم دیدم عرشیا بهم پی ام داده که: ـ تبریک میگم بالاخره داری به آرزوهات میرسی. باهاش تماس تصویری گرفتم و بعد از چند بوق تصویرش وصل شد. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-4923 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 30 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 30 فروردین پارت بیست و هفتم ـ سلام. میبینم که تو راهی. خندیدم و گفتم: ـ آره بالاخره با کمک عمو و آقاجون رفتنی شدم. عرشیا با شادی گفت: ـ خب خداروشکر. عمو محمد به این که راضی شد. ایشالا بعدها واسه مهاجرتتم دیگه حرفی نمیزنه. سال دیگه که برگه اقامتم بیاد یا برات دعوتنامه میفرستم یا میام ایران باهم میریم. با خوشحالی گفتم: ـ وای ایشالا که بشه. میام اونجا، تو اون دانشگاهی که قبلا بهت گفتم ارشدم رو ادامه میدم. عرشیا خندید و گفت: ـ من که باور دارم میشه. تازه علاوه بر اون میای اونجا منم از تنهایی در میام با این حرفش یهو پانتهآ زیر لب یه لبخند ریزی زد. منم سریعا گفتم: ـ حالا تو که اونجا تنها نیستی. کلی دوست و رفیق داری. عرشیا دستی تو موهاش کشید و لبخند غم انگیزی گفت: ـ بابا هیچکدوم که مثل تو نیستن برام. تو فرق میکنی. شاید اگه قبلا عرشیا این حرفا رو میزد، به روی خودمم نمیآوردم اما؛ اخیرا بخاطر حرفای مارال و پانتهآ نمیتونستم در جواب این حرفش چیزی بگم. دوست نداشتم حتی یه درصدم حرفشون درست بوده باشه و باوری که نسبت بهش داشتم خراب بشه. برای همین سریع گفتم: ـ خب عرشیا فعلا کاری نداری؟ اتوبوس وایستاد من برم یه چیزایی بخرم. عرشیا گفت: ـ نه عزیزم. مراقب خودت باش. مستقر شدی خبر بده. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-4924 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 30 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 30 فروردین پارت بیست و هشتم وقتی که قطع کردم، پانتهآ با لبخندی مرموزانه گفت : ـ چرا اینقدر با ترس و لرز قطع کردی حالا؟ بهرحال از تنهایی درش میاری بنده خدا رو. با جدیت گفتم: ـ پانتهآ میشه با این حرفا روز به این قشنگی و خراب نکنی. من دلم نمیخواد باوری که نسبت به عرشیا دارم خراب بشه. پانتهآ هم اینبار با جدیت گفت: ـ خب تو نمیخوای چشماتو باز کنی. واقعیت کاملا مشخصه. دست به سینه نشستم و بعد کمی مکث گفتم: ـ اگه هم واقعیت اینی باشه که شما میگید؛ من قبولش ندارم. عرشیا برای من همیشه یه دوست و برادر بوده و هست. غیر از اینم نمیتونه باشه. پانتهآ شونش رو انداخت بالا و چیزی نگفت. من خواستم جو رو عوض کنم. بنابراین گفتم: ـ راستی بمب اصلی رو بهت نگفتم. پانتهآ با تعجب نگام کرد و گفت: ـ باز چی شده؟ گفتم: ـ پارسا و مارال با همدیگهان. پانتهآ چشاش گرد شد و گفت: ـ چی؟ پس شکی که داشتی درست از آب درومد! گفتم: ـ آره پانتهآ با کنجکاوی گفت: ـ خب تو از کجا فهمیدی؟ همونجوری که گوشی رو داشتم تو کیفم میذاشتم، گفتم: ـ هیچی چند روز پیش خودش اعتراف کرد. پانتهآ پرسید: ـ الان چی میشه؟ با کمی ناراحتی گفتم: ـ هیچی مثل اینکه خیلیم جدین. کلی بهش گوشزد کردم مراقب باشن که بابا نفهمه. همینطورم عمو فرشاد و زنعمو. دلم نمیخواد سر این قضیه باعث بشه ارتباط بینمون شکراب بشه. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-4925 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 30 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 30 فروردین پارت بیست و نهم پانتهآ با اخم گفت: ـ بچه شدی باران؟ عمو و زنعموت که کلا از خداشونه شما دو تا عروس خونوادشون بشین اما راجب پدرت نمیتونم اینجوری نظر بدم. خندیدم و گفتم: ـ آره بابا کلا سبک پسرای امروزی رو قبول نداره. چندبار پای پارسا شلوار زاپدار دید طاقت نیورد و گفت اینا چه شلوارایی که میپوشی پسرم. پانتهآ با خنده زد به سرش و گفت: ـ واسه بابات باید یه کلاس درومدن از فکرهای قدیمی بزاریم. واقعا خدا رحم کنه به اون پسری که میخواد وارد خونوادهی شما بشه. خندیدم و گفتم: ـ دقیقا. اگه عقل داشته باشه، خودش رو قاطی خونوادهی ما نمیکنه و همون اول استعفا میده. جفتمون خندیدیم، بعدم ادامه دادم: ـ بخاطر همین قضیه هست که هیچوقت به دوست پسر داشتن فکر نکردم. پانتهآ بهم حق داد و گفت: ـ حق داری ولی خب دلیل نمیشه. پدرت باید از سخت گیریاش کم کنه. این چیزیه که همه باید تجربش کنن. شونم رو انداختم بالا و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ـ چمیدونم والا. میگما کی میرسیم؟دلم میخواد برم یه دور کامل بخوابم. از هیجان دیشب خوابم نبرد. پانتهآ گفت: ـ خب الان بخواب. به صندلی تکیه دادم و گفتم: ـ تو ماشین خوابم نمیبره. پانتهآ به بیرون نگاهی کرد و گفت: ـ نمی دونم والا. چند دقیقه پیش تابلوی دماوند رو دیدم. احتمالا یه چهل دقیقه دیگه میرسیم. با هیجان گفتم: ـ خب خوبه. پس زیاد نمونده. مامان یه باقالی پلویی درست کرد که نگو و نپرس. پانتهآ با شادی کف دستاش رو بهم زد و گفت: ـ آخجون. راستی رو آشپزی منم خیلی حساب نکنیا. مسموم میشی. خندیدم و گفتم: ـ میدونم. نگران نباش. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-4926 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 30 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 30 فروردین پارت سیام اتوبوسی که سوار شدیم خیلی آروم میرفت. تقریبا حدود یه ساعت بعد رسیدیم تهران. آخرین باری که اومده بودم تهران سه سال پیش بود ولی الان خیلی تغییر کرده بود. کلی ساختمونهای بلند ساخته بودن و هوا هم نسبت به رشت آلوده بود. باعث میشد یکم چشمام بسوزه. چمدونها رو گرفتیم و پانتهآ به اسنپ زنگ زده بود تا ما رو ببره سمت خونه. خونه داییش سمت فرودگاه مهرآباد بود. از ترمینال تا اونجا فک کنم یه نیم ساعتی میشد. هوا هم واقعا گرم بود و هم من و هم پانتهآ خیلی خسته شده بودیم. دلم میخواست فقط برسم خونه و بگیرم سه ساعت تمام بخوابم. وقتی رسیدیم پانتهآ گفت: ـ خب بالاخره رسیدیم. با خمیازهای گفتم: ـ آره خیلی خسته شدم. طبقه چندمه؟ پانتهآ به ساختمون نگاهی کرد و گفت: ـ پنجم رفتیم و سوار آسانسور شدیم و وقتی رسیدیم طبقه پنجم دیدم که سه واحده. از پانتهآ پرسیدم: ـ خب از کدوم همسایه باید کلید رو بگیریم؟ پانتهآ به سه تا واحد نگاهی کرد و گفت: ـ به اینش فک نکرده بودم. خونه دایی حسام که این چپیه. حالا اینکه دست کدوم همسایه داده باشه رو نمیدونم. گفتم: ـ پس در میزنیم بالاخره از یکیشون کلید رو میگیریم دیگه. پانتهآ قبول کرد و گفت: ـ باشه پس تو در وسطی رو بزن.منم میرم اون آخریه رو میزنم. گفتم: ـ باشه. رفتم یبار زنگ زدم و دیدم کسی در رو باز نمیکنه. دوباره زنگ زدم. به ساعت نگاه کردم. یک و ربع بود . شاید هر کسی که بود الان بود سرکار و خونش نبود. دیدم پانتهآ اومد و گفت: ـ دست این خانومه که نبود. گفت که دایی کلیدشو داده به آقا یوسف. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-4927 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 31 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین پارت سی و یکم با تعجب گفتم: ـ آقا یوسف کیه؟ پانتهآ در روبرو رو نشون داد و گفت: ـ همینکه الان جلوی در خونش وایسادی. گفتم: ـ آها. فک کنم نیستش. در رو باز نمیکنه. پانتهآ با خستگی گفت: ـ ای بابا. هوف. پس بیا چمدونا رو بزاریم جلو در خونه، من به دایی زنگ بزنم شماره این طرف رو بگیرم و ببینم کی میرسه رفتم و چمدون رو گرفتم و گفتم: ـ باشه. با کمک هم چمدونا رو بردیم گذاشتیم جلو در خونه. پانتهآ زنگ زد به داییش: ـ الو دایی. خوبم مرسی. ببین ما رسیدیم. آره فهمیدم به کی دادی کلیدارو ولی طرف خونه نیست. میتونی بهش زنگ بزنی ببینی کی میاد؟ آها. خیلی خب باشه بفرست. باشه خداحافظ. پرسیدم: ـ چیشد؟ وقتی قطع کرد، گفت: ـ هیچی. دایی گفت الان وسط یه کاریه نمی تونه براش زنگ بزنه. گفت شمارش رو میفرسته، ما خودمون بهش زنگ بزنیم. به گوشیش پیامی اومد و به صفحهای گوشیش نگاهی کرد و گفت: ـ آها. بیا فرستاد . همین لحظه مادرش به گوشیش زنگ زد. پانتهآ بهم گفت: ـ باران بیا تو شماره رو بگیر بهش زنگ بزن. من یه لحظه جواب مامانم رو بدم. شماره رو گرفتم و زنگ زدم بهش. بعد تقریبا دوتا بوق جواب داد: ـ بفرمایید با کمی خجالت گفتم: ـ سلام وقتتون بخیر. ببخشید آقا یوسف؟ 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-4935 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 31 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین پارت سی و دوم با تعجب گفت: ـ بله بفرمایید؟ بجا نیوردم. گفتم: ـ ببخشید ما دنبال کلید اومده بودیم. آقا حسام مثل اینکه کلید واحدشو به شما داده بود. یهو انگار شناخته باشه گفت: ـ آها شما خواهرزادهی حسامی؟ پانتهآ؟ حسام گفته بود امروز میاین ولی نگفته بود اینقدر زود میرسین. یکم خندیدم و گفتم: ـ نه من رفیق پانتهآم. بله اومدیم. شما کی میرسین؟ با کمی شرمندگی گفت: ـ شرمنده بخدا. من اومدم ساز فروشی یه کار کوچیک داشتم. یه یه ربع دیگه میرسم خونه. بازم ببخشید که معطل شدید. گفتم: ـ نه خواهش میکنم. منتظریم. بعد اینکه قطع کردم، پانتهآ اومد سمتم و گفت: ـ کجاعه؟ گفتم: ـ گفت ساز فروشیه یه ربع دیگه میرسه. پانتهآ خندید و گفت: ـ اوو مثل اینکه اینم هنرمنده. خندیدم و گفتم: ـ منو با تو اشتباه گرفته بود. بنده خدا کلی هم عذر خواهی کرد. پانتهآ اوفی کرد و گفت: ـ بیا رو پله بشینیم. ما که اینقدر تو راه بودیم، یه ربع هم روش. رفتم پیشش و گفتم: ـ آره دقیقا یه پنج دقیقه نشسته بودیم رو پله. دیدیم که در آسانسور باز شد یه خانوم تقریبا مسنی با چادر رفته بود جلوی در خونه یوسف و همراشم یه دختر کوچولوی سه چهار ساله بود. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-4936 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 31 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین پارت سی و سوم رفتن و زنگ در رو زدن. من گفتم: ـ ببخشید خانوم خانومه برگشت سمتم و گفتم: ـ خونه نیستن. یه خانوم تقربیا بامزهای بود. با لبخند رو به ما گفت: ـ شما جدیدا اومدین؟ ندیده بودمتون تابحال. پانتهآ رو بهش گفت: ـ من خواهرزادهی حسامم. اینم رفیقم بارانه. یه مدتی بابت کارمون هستیم خونه داییم. خانومه به هر دوتامون دست داد و گفت که از آشنایی باهامون خیلی خوشحال شده. گویا مادر همین آقا یوسف بود و یه کاری براش پیش اومده و این دختر کوچولو که نوه.اش میشد رو آورده بود تا پیش دایی یوسفش بزاره و ما هم گفتیم که منتظر کلید خونهایم. بعد رو به نوهاش گفت: ـ ماهتیسا جون میشه پیش این خاله ها بمونی؟ دایی یوسف هم الان میاد. من باید برم مسجد دیر میشه. ماهتیسا که همینجور دست مادربزرگش رو محکم داشت یه نگاهی به ما کرد و منم از اونجایی که خیلی بچهها رو دوست داشتم و از این کوچولو هم خیلی خوشم اومده بود بهش لبخند زدم و رفتم کنارش نشستم و گفتم: ـ اگه دوست داری بیا با هم نقاشی بکشیم. لبخندی زد و با همون لحن بچگانه گفت: ـ مدادرنگی هم داری؟ موهای چتریش رو زدم کنار و با مهربونیت گفتم: ـ آره عزیزم. با شادی دست مادربزرگش رو ول کرد و اومد تو بغلم و گفت: ـ باشه بریم پس نقاشی بکشیم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-4937 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 31 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین پارت سی و چهارم مادربزرگش گفت: ـ پس خالهها رو اذیت نکن دخترم. همینطور که تو بغلم بود گفت: ـ چشم. بعد مادربزرگش با ما خداحافظی کرد و رفت. پانتهآ با خنده گفت: ـ با همهی اعضای خونواده آقا یوسف آشنا شدیم جز خودش. خندم گرفت. رو به ماهتیسا گفتم: ـ چه دختر نازی. چه موهای بلند و خوشگلی داری. با ناز گفت: ـ مرسی. از تو کوله پشتیام مداد رنگی و ورقه آچار رو درآوردم که یهو به جاکلیدی تن کوله پشتیم دست زد و با ذوق گفت: ـ این عروسک ریوئه خندیدم و گفتم: ـ دوسش داری؟ همونجور که با ذوق نگام میکرد، گفت: ـ آره خیلی. درش آوردم و گفتم: ـ پس باشه ماله تو. پرید بغلم کرد و گفت: ـ مرسیی. راستی اسمت چیه؟ گفتم: ـ باران. به موهام دست کشید و گفت: ـ چقدر اسمت قشنگه. بوسش کردم و همینجور که موهام رو از پشت دست میزد یهو گفت: ـ ریو همرنگ موهای توئه. منو پانتهآ کلی خندیدیم و گفتم: ـ آره آبیه. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-4938 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 31 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین پارت سی و پنجم ماهتیسا با حالت خواهش گفت: ـ میشه پایین موهای منم با مدادرنگی آبیش کنی؟ پانتهآ که داشت ریسه میرفت از خنده گفت: ـ خب حالا بیا و درستش کن. پانتهآ رو به ماهتیسا با لحن بچگانه گفت: ـ شما که موهات خیلی نازه. باز باید بزرگتر بشی. بعدا اگه خواستی بیا پیش باران موهات رو با مدادرنگی آبی کنه. موهای چتریش رو داد کنار و گفت: ـ باشه. ماهتیسا هم مثل ما رو پله نشست و مشغول نقاشی کشیدن شد. پانتهآ که همینجور به موهاش دست میکشید رو به من با کلافگی گفت: ـ فک کنم تا شب ما اینجا علافیم. این حرفش تموم نشده بود که در آسانسور باز شد و یه پسر خیلی خوشتیپ با یه پیراهن سفید و شلوار مشکی اومد بیرون و دستشم یه طبل سبز رنگ بود. منو پانتهآ بلند شدیم و ماهتیسا هم دوید رفت سمتش و گفت: ـ دایی. یوسف طبلش رو گذاشت کنار در خونش و اومد سمت ما و نفس نفس زنان با کمی خجالت گفت: ـ من واقعا شرمندم. تصادف شده بود. خیلی ترافیک بود. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-4939 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 31 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 31 فروردین سی و ششم وقتی که دیدمش یه لحظه حس کردم قلبم یه مدلی میزنه. انگار نفسم بالا نمیومد. یکم سرفه کردم و سرم رو انداختم پایین و گفتم: ـ نه خواهش میکنم. پیش میاد. آدم خوش خنده و مهربونی بنظر میرسید. تقریبا سی اینا نشون میداد. یهو گفت: ـ الان میرم کلید رو میارم. رفت در خونش رو باز کرد تا کلید و بیاره. پانتهآ یهو زد به بازوم و گفت: ـ پسره رو با چشمات نخور. سعی کردم خونسرد باشم و بنابراین با چشم غرهای بهش گفتم: ـ برو بابا. پانتهآ با مرموزی آروم زیر گوشم گفت: ـ نکنه که چشمات گرفتتش؟ خیلی بهش زل زدی. حواسم بهت بود. همین لحظه یوسف اومد بیرون و با لبخند کلید رو داد سمت من گفت: ـ شما به من زنگ زده بودین، درسته؟ با لبخند گفتم: ـ بله. بعد رو به پانتهآ پرسید: ـ شما خوهرزادهی حسامید؟ پانتهآ هم با خوشرویی گفت: ـ بله خوشبختم از آشنایی با شما. یوسف هم با مهربونی گفت: ـ منم همینطور. حسام گفته بود که بچها تو کار انیمیشن و هنرن. منم کارم موزیکه.شاید یکم سر و صدا اذیتتون کنه. من با یکم ناز گفتم: ـ اشکالی نداره. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-4943 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 1 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اردیبهشت پارت سی و هفتم ماهتیسا بلوز یوسف رو میکشید و یوسف رو بهش گفت: ـ جونم دایی؟ با ذوقی بچگانه گفت: ـ دایی، باران بهم ریو رو داد. همرنگ موهاشم هست ببین. هر سه تامون خندیدیم. یکم خجالت کشیدم. یوسف همینجور که میخندید بدون اینکه نگام کنه رو به ماهتیسا گفت: ـ زشته دایی جون. بده به باران خانوم. من یکی دیگه برات میگیرم. سریع گفتم: ـ نه بابا من خودم بهش دادم. برای خودم یکی دیگه درست میکنم. با تعجب پرسید: ـ خودتون درستش کردین؟ماشالا. چقدر هنرمند! یه تیکه از موهای جلوم رو گذاشتم پشت گوشم و با ناز گفتم: ـ مرسی. لطف دارید. برای یه لحظه جفتمون بهم خیره شدیم. من یه حس عجیبی داشتم. چیزی که تابحال تجربش نکرده بودم ولی خب سعی کردم به روی خودم نیارم. کلید ذو ازش گرفتم و که دیدم ماهتیسا اومد پیشم و گفت: ـ میشه باهم دیگه نقاشی بکشیم باران؟ یهو یوسف اومد دستش رو گرفت و گفت: ـ دایی جون منو تو الان میریم باهم کارتون میبینیم. تازه اگه بدونی چه کارتونهایی برات گرفتم. پاهاش رو کوبید رو زمین و دست بسته اخم کرد و ایستاد و گفت: ـ نه نمیخوام. دوست دارم برم پیش باران. چمدونم رو گذاشتم داخل و بغلش کردم و با مهربونی گفتم: ـ باشه عزیزم بیا بریم. بعدش به یوسف نگاهی کردم و گفتم: ـ البته اگه داییت اجازه بده. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-4971 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 1 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اردیبهشت پارت سی و هشتم یوسف رو به من با شرمندگی گفت: ـ زشت میشه آخه.الان شما خسته راهین. با مهربونی لبخند زدم و گفتم: ـ نه بابا این چه حرفیه. من بچها رو دوست دارم. وقتی باهاشون وقت میگذرونم بهم انرژی میده. بمونه پیش ما. هر وقت خسته شد، میارمش. دستش رو گذاشت رو سینش و با همون لبخندش رو به من گفت: ـ دست شما درد نکنه. خیلی لطف کردین. بازم ببخشین. بعد باهاش خداحافظی کردم و طبلشو گرفت و رفت تو خونش و جالب این بود که من کفشام رو آروم داشتم در میوردم که رفتنش رو ببینم. یهو با صدای پانتهآ به خودم اومدم: ـ عزیزم دیگه رفت تو خونش. میتونی بیای تو اگه دوست داری. ماهتیسا رو از بغلم گرفت و برد تو خونه. منم کفشام رو درآوردم و رفتم داخل. خدایا این چه حرکات احمقانهای هست که انجام میدم! باورم نمیشه! ماهتیسا رفت رو میز ناهار خوری نشست و پانتهآ هم وسایل و مداد رنگی رو گذاشت جلوش و رو به من با خنده گفت: ـ حالا میذاشتی برسیم تهران بعد از یکی خوشت میومد. همونجور که مانتوم رو درمیآوردم، آب دهنم رو قورت دادم و با بیخیالی گفتم: ـ خب باز چرت گفتنات شروع شد. پانتهآ که داشت ناهار رو گرم میکرد با حالت شاکی گفت: ـ من چرت میگم؟ بابا دو ساعته دم در داری با چشمات پسره رو میخوری. این همه مدت از کسی خوشت نیومد، حالا اومدی هم از یکی خوشت اومده که حداقل ده سال باهات تفاوت سنی داره. جوابش رو ندادم. ماهتیسا رو بهم گفت: ـ باران بیا باهم رنگش کنیم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-4975 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 1 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اردیبهشت پارت سی و نهم با مهربونی گفتم: ـ باشه عزیزم. بیا اول بریم باهم ناهار بخوریم. بعد میریم سراغ نقاشی. با لبخند گفت: ـ من گشنم نیست. دستی به موهاش کشیدم و گفتم: ـ پس من ناهار بخورم، بعد بیام پیشت؟ با ناز گفت: ـ باشه. بهش چشمکی زدم و رفتم تو آشپزخونه. پانتهآ همونجور که داشت برام برنج میکشید، میخوند: ـ عاشقی بد دردیه، باران گرفتارش شده. خندم گرفته بود و چیزی نگفتم، دوباره ادامه داد: ـ دیدی دیگه حرفی برای گفتن نداری، سکوت نشونه رضایته. یه لیوان آب خوردم و با حالت شاکی گفتم: ـ خب منظورت چیه؟ به فرضم که خوشم اومده باشه مثل کراشهای بیسرانجام تو قرار نیست که چیزی بشه. پانتهآ یه قاشق از برنجش رو خورد و گفت: ـ ولی آدم خوش قیافه و خوشتیپی هست مگه نه؟شایدم زن داشته باشه. میخوای از خواهرزادش بپرسیم؟ با اطمینان گفتم: ـ نداره. پانتهآ یهو با تعجب گفت: ـ تو از کجا میدونی؟ شونهای بالا دادم و گفتم: ـ البته نمیدونم شاید داشته باشه ولی تو دستش حلقه نبود. پانتهآ زد به سرش و با خنده و کمی تعجب گفت: ـ یاخدا. چقدرم که عمیق بررسیش کردی. خندیدم و یه نگاه به خونه انداختم و گفتم: ـ چه خونه نقلیه قشنگیه. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-4976 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 1 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اردیبهشت پارت چهلم پانتهآ با خنده گفت: ـ شما اینقدر آقا یوسف رو بررسی کرده بودی، وقت نشد اصلا خونه رو یه نگاه بندازی. دوباره خندیدم و گفتم: ـ از دست تو. پانتهآ یکم آب خورد و تکیه داد به صندلی و گفت: ـ وای چقدر غذا خوردم. باران من میرم یکم بخوابم. دارم از خستگی هلاک میشم. منم از رو میز بلند شدم و گفتم: ـ منم میرم پیش ماهتیسا. ظرفا رو گذاشتم تو ظرفشویی و رفتم تو هال. دیدم سرش رو میزه و گرفته خوابیده. خدایا چقدر دختره بانمکی بود. به نقاشی زیر دستش نگاه کردم. یه ابر و خونه کشیده بود که چون خوابش برد، وقت نکرد رنگش کنه. شالم رو روی سرم گذاشتم و رفتم و زنگ در خونه یوسف رو زدم. دوباره با لبخند در رو باز کرد و با دیدن ماهتیسا تو بغلم، آروم گفت: ـ خوابید؟ سرم رو آروم تکون دادم. اومد جلو که از بغلم بگیرتش، دوباره این نزدیک شدنش باعث میشد قلبم تند تند بزنه. از ترس اینکه صدای قلبم رو نشنوه، سریعا خودم رو کشیدم عقب که انگار چیزی یادش اومده باشه گفت : ـ راستی یادم رفت بهتون بگم خیلی خوش اومدین و خیلی خوشحالم از اینکه دوتا خانوم هنرمند همسایهام شدن. گونههام سرخ شد و با لبخند گفتم: ـ مرسیی آقای؟ ببخشید فامیلیتون چی بود؟ خندید و گفت: ـ فامیلیم حاجی ولی شما همون یوسف صدام کنین. شالم رو درست کردم و بهش نگاه کردم و با ذوق گفتم: ـ باشه. مرسی آقا یوسف. اونم خیلی تحویلم گرفت. سریع گفت: ـ قربان شما. چیزی احتیاج داشتین حتما بگید بهم. ازش تشکر کردم و باهاش خداحافظی کردم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-4977 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 1 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اردیبهشت پارت چهل و یکم بعدش رفت تو خونش و در رو بست. سریع رفتم تو خونه یه آب به سر و صورتم زدم و با خودم تکرار کردم: ـ به خودت بیا دختر چته؟ باران اصلا فکرشم نکن. به هیچ عنوان. امکان نداره. به چیزی که ممکن نیست حق نداری فکر کنی. ولی مگه قلبم حالیش میشد؟ کل صورتش و خندهاش از جلوی چشمام کنار نمی رفت. انگار نه انگار دو دقیقه پیش خودم رو تهدید میکردم حق ندارم بهش فکر کنم. همینکه از آشپزخونه بیرون رفتم، اسمش رو تو اینستا سرچ کردم. یادمه قبلنا وقتی پانتهآ برای کراشاش اینکار رو انجام میداد، همش مسخرش میکردم اما الان دقیقا خودم دارم همون کارا رو تکرار میکنم. انگار قلبم اینبار به مغزم غلبه کردهبود چون هر چی به خودم میگفتم این کار اشتباهه، بهم گوش نمیکرد. ایدیشو پیدا کردم و دیدم که بله یوسف حاجی درامره یه بند موسیقی تو تهرانه و کلی هم خاطرخواه داره. چقدر دخترا زیر پستاش براش غش و ضعف میرن. باورم نمیشد ولی نشستم و از اول تمام پستاشو دیدم و هر لحظه بیشتر به این نتیجه میرسیدم که چقدر عاشقه کارشه و چقدر خوش انرژی و مهربون بنظر میاد. یهو دیدم پانتهآ از پشت سرم گفت: ـ نه مثل اینکه قضیه خیلی جدیه. سریع برگشتم سمتش و دستم رو گذاشتم رو قفسه سینهام و گفتم: ـ دیونه. ترسیدم. پانتهآ میخندید و میگفت: ـ میبینم که پیجشم پیدا کردی. گوشی رو گذاشتم رو میز و سرم و گذاشتم بین دو تا دستام و با ناراحتی گفتم: ـ نمیفهمم چم شده. دو ساعته که کلا دیدمش ولی از ذهنم کار نمیره. پانتهآ که داشت با حوله صورتش رو خشک میکرد با لبخندی مرموزانه گفت: ـ ولی من میدونم چیشده. خیلی سادست. خوشت اومده، حتی میتونم بگم که بیشتر از اینه، عاشقش شدی. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-4980 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 1 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اردیبهشت پارت چهل و دوم با چشم غره بهش گفتم: ـ آره انگار فیلم ترکیه. در عرض دو ساعت لابد عاشقش شدم. پانتهآ با هیجان گفت: ـ چرا نشه؟ به عشق در نگاه اول اعتقاد نداری؟ رو مبل لم دادم و گفتم: ـ من اومدم اینجا رو خودم و کارم تمرکز کنم، نه اینکه با عشق تو یه نگاه عاشق همسایم بشم. پانتهآ با خنده اومد کنارم نشست و گفت: ـ خب دیوانه مگه تو تصمیم میگیری برای دلت؟یهو پیش میاد. دست تو هم نیست. ولی خودمونیما هیچوقت فکرش رو نمیکردم یکی مثل تو اینقدر از یه پسر خوشش بیاد که بگرده پیج اینستاشم پیدا کنه. حالا چیزی هم راجبش فهمیدی؟ خندیدم و گفتم: ـ آره دقیقا خودمم فکرشو نمیکردم. درامز میزنه تو مراسمهای عروسی، تازه علاوه بر اون تو اینستا هم معروفه تقریبا، کلی دختر براش غش و ضعف میرن. چقدرم که مدنظر خانوادهی ماست! پانتهآ خیلی جدی گفت: ـ خب حالا فعلا خونوادت رو بیخیال. تو خودت خوشت اومده مهم اینه. یکم فکر کردم و گفتم: ـ آره برای من سبکش مهم نیست. حتی خیلی هم خوبه که اینقدر عاشق کارشه. موسیقی رو من خودمم خیلی دوست دارم ولی نمیتونم خونوادم رو درنظر نگیرم. پانتهآ خندید و گفت: ـ وای باران فکر کن بابات این پسره رو ببینه. منم همزمان خندیدم و گفتم: ـ واقعا اصلا دلم نمیخواد بهش فکر کنم. همینجوریش هم با کارای هنری و خود من مشکل داره، فکر کن بگم من عاشق پسر همسایه که تو عروسیا درامز میزنه شدم. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-4995 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 2 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اردیبهشت پارت چهل و سوم بلند شدم که برم و برای خودم قهوه بریزم. پانتهآ گفت: ـ کجا میری؟ گفتم: ـ دارم میرم قهوه بریزم. میخوری؟ گفت: ـ آره. خب الان چی میشه پس؟ یه نفس عمیق کشیدم و با ناراحتی گفتم: ـ هیچ چیزی نمیشه. فراموشش میکنم. بعد همونجور که داشتم میرفتم سمت آشپزخونه زیر لب زمزمه کردم: ـ یعنی امیدوارم که بتونم. همون لحظه مامان زنگ زد و کلی سوال راجب رسیدن و جایی که هستیم پرسید که خیالش و راحت کردم و گفتم که خیلی جای خوبیه و داریم کارمون رو شروع میکنیم. از ساعت شش تا هشت منو پانتهآ سر طرحهایی که استاد فرخ نژاد داده بود درگیر بودیم تا بالاخره تونستیم یه چیزای خوبی دربیاریم. بعدش رفتم رو مبل دراز کشیدم و با خستگی گفتم: ـ وای پانتهآ خیلی خسته شدم. یه نیم ساعت دیگه بیدارم کن... دقیقا همین لحظه صدای سر و صدای ساز اومد که پانتهآ خندید و گفت: ـ خب اگه میتونی با صدای درامز کراشت بخواب. خندیدم و گفتم: ـ چقدرم صداش بلنده ولی ساز باحالیه نه؟ پانتهآ با لبخند گفت: ـ آره. میتونی بهش بگی بهت یاد بده. بالشتک روی مبل رو براش پرتاب کردم و با عصبانیت ساختگی گفتم: ـ بس کن دیگه. من میخوام فراموشش کنم اما تو نمیزاری. پانتهآ با جدیت گفت: ـ اصلا من هیچی. تو با این صدا مگه میتونی فراموش کنی. من بعید میدونم. چیزی نگفتم و پشتم رو کردم بهش و چشام رو بستم. پنج دقیقه نشد که گوشیم زنگ خورد. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-5008 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 2 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اردیبهشت پارت چهل و چهارم صفحهای گوشی رو نگاه کردم و دیدم که استاد فرخ نژاده. برداشتم: ـ الو استاد گفت: ـ سلام خانم غفارمنش. حالتون خوبه؟ سرجام نشستم و گفتم: ـ ممنونم استاد. چیزی شده؟ استاد پرسید: ـ شما و خانم عبداللهی تهران مستقر شدین؟ فکر کنم که قرار بود کارمون شروع بشه. بنابراین گفتم: ـ بله. استاد گفت: ـ بسیار عالی. ساعت نه من تو کارگاه یه جلسهای گذاشتم برای کاری که میخوایم از شنبه شروع کنیم. امیدوارم طراحی انیمیشنها رو استارت زده باشین. به پانتهآ که داشت با بال میزد که استاد چی میگه. نگاه کردم و گفتم: ـ بله استاد تا یه جاهایی پیش بردیم. استاد با رضایت تو صداش گفت: ـ خب خوبه. حالا که شما هم رسیدین. امشب حتما بیاین کارگاه. همزمان که دارم به باقی بچها راجب جزییات کار میگم، شما هم باشید. به ساعت نگاه کردم. هشت و ده دقیقه بود. گفتم: ـ چشم استاد. تا نه خودمون رو میرسونیم. به امید دیدار بعدش قطع کردم و سریع از جام بلند شدم. پانتهآ با استرس پرسید: ـ کجا باید بریم؟ گفتم: ـ میخواد راجب کاری که از شنبه قراره شروع کنیم صحبت کنه. پانتهآ زد به صورتش و با ترس گفت: ـ وای من این کلاه قرمزی رو نتونستم طراحیش کنم. یعنی با سبک سورئال برای لباساش واقعا چیزی به ذهنم نرسید. بهش نگاهی کردم و با آرامش خاطر گفتم: ـ خب حالا. امشب ببینم چیزی به ذهنم میاد بتونم کمکت کنم. سریع اومد بوسم کرد و با شادی گفت: ـ یدونهای. گرچه من بازم فکر میکنم بین طرحهایی که هست بازم طرح تو انتخاب میشه. لبخندی زدم و رفتم تو آشپزخونه تا صورتم رو بشورم. پانتهآ پرسید: ـ خدایی باران چجوری اینقدر سریع به ذهنت میرسه؟ 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-5010 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 2 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اردیبهشت پارت چهل و پنجم رفتم جلو آینه و همونطور که وسایل آرایشن رو در می آوردم، با حالت لوسی گفتم: ـ ما اینیم دیگه. پانتهآ خندید و اونم اومد کنارم وایستاد و مشغول آرایش کردن شد. تا ساعت هشت و نیم جفتمون آماده شده بودیم. بارونی طوسی با نیم بوتم و پوشیدم و رفتم سراغ گوشی که اسنپ بگیرم ولی اصلا قبول نمیکردن، به پانتهآ گفتم: ـ وای چرا قبول نمیکنن؟ دیر میرسیم. پانتهآ که داشت رژش رو میزد گفت: ـ چون الان ساعت شلوغیه. سمت ولیعصرم که غوغاست. با کلافگی گفتم: ـ الان چیکار کنیم؟ پانتهآ برگشت سمتم و گفت: ـ هیچی بریم سر کوچه یه آژانس هست اونجا. ماشین بگیریم. کیفم رو گرفتم و بهش گفتم: ـ باشه پس پوشه ورقهها رو هم بگیر. یادت نره. کفشامون رو پوشیدیم و رفتیم سمت آسانسور. در آسانسور و زدم که بسته شه، بعد از یک دقیقه مثل اینکه یکی از بیرون دکمه رو زد و آسانسور دوباره باز شد و بله!. یوسف رو مقابل خودمون دیدیم. کت و شلوار مشکی تنش بود. اونم با دیدن ما لبخند زد و گفت: ـ ببخشید اجازه هست؟ منم لبخند زدم و گفتم: ـ بفرمایید. شبیه پسرای تو رمان بود. خدایی حجم جذابیت بالایی داشت اما اصلا نگاش نمیکردم. تا برسیم پایین، پانتهآ گفت: ـ انشالا قسمت خودتون. عروسی تشریف میبرید؟ یوسف خندید و گفت: ـ بله. ساز میزنم تو عروسیا. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-5011 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 2 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اردیبهشت پارت چهل و ششم پانتهآ با ذوق گفت: ـ به به بسیار هم عالی. از آسانسور پیاده شدیم و اول ما رفتیم بیرون. پانتهآ زیر گوشم با اصرار گفت: ـ خب یه حرفی بزن. چرا مثل یه آدم لال وایسادی اونجا؟ با حالت شاکی آروم گفتم: ـ خب چی بگم؟ پانتهآ هم مثل لحن من گفت: ـ چمیدونم. سربحثو باز کن. با چشم غرهای بهش گفتم: ـ من تا الان چند بار سر بحث با یه پسر باز کردم که الان بار دومم باشه؟ پانتهآ دیگه چیزی نگفت و از در خونه رفتیم بیرون. یوسف رفت سوار ماشینش شد. یهو شیشه ماشینش رو آورد پایین و گفت: ـ ببخشید، کجا تشریف میبرین؟ من برسونم شما رو؟ پانته آ یواش زیرلب با رضایت از این حرف یوسف گفت: ـ ایول. اینم بهترین فرصت. سریع گفتم: ـ دست شما درد نکنه. شما دیرتون میشه. یهو پانتهآ پرید وسط حرفم و گفت: ـ راستش ما هم خیلی عجله داریم. اسنپم درخواستمون رو قبول نکرد؛ اگه زحمتی نیست. یوسف سریع گفت: ـ نه چه زحمتی. بفرمایید. من وقت دارم تا برسم به مراسم. ماشین رو سر و ته کرد تا بریم و سوار شیم. زدم به بازوی پانتهآ و با عصبانیت گفتم: ـ این چه کاریه که کردی! خب زشته. طرف چی فکر میکنه راجب ما؟! 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-5023 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 2 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اردیبهشت پارت چهل و هفتم پانتهآ عصبانی تر از من گفت: ـ خفه شو. تو که از بس خوشت اومده، لال شدی. یکم سر بحث رو باز کن، ببینیم تهش چی میشه. بهش چشم غره دادم و گفتم: ـ تهش قرار نیست چیزی بشه. بعدش رفتیم و سوار ماشین شدیم. یوسف با لبخند پرسید: ـ خب کجا باید برم؟ پانتهآ سریع گفت: ـ سمت تئاتر شهر. پشت پارک دانشجو. یوسف از تو آینه منو نگاه کرد و بازم با لبخند قشنگش گفت: ـ شما امروز مثل اینکه خیلی خسته شدین. ماهتیسا هم کلی اذیتتون کرد. چقدر لبخند و مهربونیاش به دلم مینشست. چقدر محبتش از ته دل و خالصانه بود. لبخند زدم و گفتم: ـ نه بابا اصلا. خیلی بامزست اتفاقا، ما کارمون کلا ارتباط برقرار کردن با بچهاست. اصلا خسته نمیشم. یوسف پرسید: ـ یه سوال بپرسم؟ با کنجکاوی گفتم: ـ بله حتما. یوسف پرسید: ـ الان شما قراره تئاتر بازی کنین؟ بلند خندیدم و گفتم: ـ نه ما کارمون طراحی انیمیشنه. عروسکهای معروف رو طراحی میکنیم، تئاتر عروسکی برای بچههای سه تا هشت سال اجرا میکنیم. تئاتریم که الان قراره روش کار کنیم؛ کلاه قرمزیه. با یکم مکث گفتم: ـ به احتمال زیاد آخر ماه بعدی اجرا بشه. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-5024 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
QAZAL ارسال شده در 2 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 اردیبهشت پارت چهل و هشتم یوسف همونجوری که از تو آینه روم زوم بود، گفت: ـ چقدر جالب. از اینا که عروسکا رو میزارن تو دستشون و صداشون رو تغییر میدن؟ همینجور که میخندیدم گفتم: ـ بله همونه. یوسف یکم فکر کرد و گفت: ـ ماهتیسا عاشق این برنامههاست. انگار دلش میخواست که دعوتش کنم اما روش نمیشد که به صورت مستقیم بهم بگه. منم که خودم از خداخواسته، سریع گفتم ـ الهی. بیارینش حتما. مطمئنم خوشش میاد. از تو آینه نگاش کردم. حس کردم خیالش راحت شد. سر چراغ راهنما وایساد. دوباره از تو آینه بهم نگاه کرد و با کمی خجالت گفت: ـ خودمم میتونم بیام؟ وقتی بهم نگاه میکرد، مغزم قفل میشد. اصلا نمیدونستم در جواب این سوالش باید بهش چی بگم. میترسیدم اگه بهش بگم آره با خودش فکر کنه که من چقدر جوگیرم و از خدام بوده. مثل اینکه خیلی مکث کردم که بجای من پانتهآ که تا اون لحظه ساکت بود، سریعا گفت: ـ بله معلومه که میشه. باران برای شما و ماهتیسا جای وی آی پی هم میگیره. دلم میخواست زبون این دختر رو از حلقش بکشم بیرون اما یوسف انگار راضی نبود. انگار دلش میخواست این حرف رو از زبون من بشنوه. چراغ سبز شد و یوسف همونجورکه حرکت میکرد خندهی مصنوعی کرد و گفت: ـ بسیار هم عالی. با چشم غره به پانتهآ نگاه کردم که بی مقدمه گفت: ـ ببخشید آقا یوسف شما چند وقته موسیقی کار میکنین؟ یوسف یه نفس عمیقی کشید و گفت: ـ من والا از سال هشتاد، هشتاد و یک کار میکنم. تقریبا یه بیست و دو سالی میشه. خیلی تعجب کردم اما از تو پیجش هم متوجه شدم که خیلی حرفهایه. پانتهآ هم مثل من با تعجب پرسید: ـ جدی ؟ ماشالله. ببخشید ولی کنجکاو شدم چند سالتونه؟ یوسف خندید و از تو آینه اینبار به من نگاه کرد و گفت: ـ چند میخوره بهم؟ من سرم رو تکون دادم و با تردید گفتم: ـ نمیدونم. بنظرم بیست و هشت یا سی. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/415-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-5025 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده