رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

ارسال‌های توصیه شده

نام رمان: تنها یاد او

نویسنده: mahya | کاربر انجمن نودهشتیا 

ژانر: عاشقانه، تراژدی، غمگین

خلاصه: گاهی عشق های واقعی هیچ وقت فرصت شکفتن پیدا نمی‌کنند. گاهی ادم ها برای همیشه از خانه ای کوچک به نام قلب می روند و فقط عکس یا شایدم نه، خاطره از آنها میماند.

در همین داستان هم همین موضوع مطرح است.

همیشه خداحافظی  وجود دارد اما کسی نمی‌داند ایا این خداحافظی با شکست مواجه شده یا به خیر و خوشی تمام شده.

داستان زنی است که اخرش با خداحافظی تمام می شود ماننده همه داستان های دیگر اما کسی نمی‌داند این خداحافظی با چه اتفاقی تمام شده است.

(عشق تراژدی همان عشقی است که اخرش با خداحافظی تمام شده(زمان از ان گذشته) اما دل نه)

پارت گذاری: جمعه ساعت ۱۱ صبح، چهارشنبه ساعت ۱۱شب، پنجشنبه ساعت ۹ صبح 

ویرایش شده توسط mahya
  • هانیه پروین عنوان را به رمان تنها یاد او | mahya کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

پارت یک 

روز کریسمس بود امشب ، دخترم جین و دو نوه ام اوریانا و الیزابت را برای شب کریسمس به خانه ام دعوت کرده بودم اسم من مرکل است.

خانه ی من در امریکا درشهر لوس آنجلس و خانه دخترم در آمستردام است.

جلوی در خانه،خیابان ها و سقف خانه ها برف نشسته بود و میشود گفت از زمستان سال پیش سردتر بود.

همه در خانه های خودشان بودند و از پنجره خانه هایشان میشود عشق را لمس کرد لبخندی که موقع خوردن کیک بر لب های ان خانواده مینشیند امید به زندگی میدهد.

من با خود فکر کردم اگر او میماند من هم یعنی ما هم همینطور لبخند می‌زدیم و یک عمر در حسرت عشق نمی‌ماندیم.

البته او خواست بماند اما دست سرنوشت بد خط نوشت و لحظه های خوش مارا در یک لحظه از ما گرفت.

ساعت هشت و نیم است و مهمان هایم ساعت نه میرسند.

می‌خواهم امشب بهترین شبی باشد که من بعد از چهل سال تجربه کنم اما یک حسی درونم می‌گوید نه امشب هم مثل شب های دیگر در منجلاب بدبختی خود هستی و هنوز در نیامده ای اما من سعی کردم این حس را از درونم بیرون کنم و همین کار را کردم.

ساعت نه

صدای در بلند شد سریع رفتم در را باز کردم تا مهمان هایم در سرما نمانند.

ـ سلام مامان.

ـ سلام مامان بزرگ

مرکل جین و اوریانا و الیزابت را بغل کرد و گفت

ـ خیلی دلم براتون تنگ شده بود.

جین گفت

ـ ماهم همین طور

 یک نگاهی به دور و بر کردم و گفتم

ـ جین، دنیل کجاست؟

جین سریع لبخند زد و گفت

ـ مامان ما سرده مونه بریم داخل‌.

و بعد همه به داخل خانه رفتند می‌دانستم که اگه جین بخواهد به یک سوالی جواب ندهد سریع لبخند میزد و بحث رو عوض میکرد و این عادت را از من به ارث برده بود برای همین هم  دیگر سوالی نپرسیدم.

ویرایش شده توسط mahya

پارت دو

 

میز غذا را اماده کردم جین، اوریانا و الیزابت سر میز نشستیم و بوقلمون شکم پر را سر میز گذاشتم.

ـ خیل خوب حالا دعا میکنیم

و باهم زیر لب گفتیم

ـ خدایا ما را بیامرز، به خانه های مان روشنی بده، دل ما را از تاریکی ها دور کن، امشب هر نفسی که میکشیم به یادمان بیاور که عشق حتی در سردترین روز هم میروید، اگر کسی از ما دور شد نگهش دار و اگر کسی مانده محافظش باش.

امین

  

سکوتی خانه را فرا گرفت من گفتم

ـ خدایا به کسانی نگاه کن که پشت لبخند شان هزار غم نهفته است.

به عاشقانی که اسمشان کنار هم گفته نمیشود.

ادم هایی که امشب را بدون کسی که دوستشان دارند سر میکنند.

خدایا به سفره هایمان برکت بده.

اگر تقدیر راه ها را از هم جدا کرد،لطفا یاد همدیگر را در دل هایمان زنده نگه دار و راهشان را به نور برسان.

سال جدید مان را با ارامش رقم بزن، برای دل هایی که از بس جنگیدند و خسته اند ارامش عطا کن، و به قلب هایی که هنوز باور دارند عشق حتی در سردترین شب ها زنده است جرعتی بده تا از پای نیوفتند نوری بده تا در میان این همه تاریکی راهشان را پیدا کنند و معجزه ای بده که بفهمند هیچ دلی بی دلیل نمیتپد.

آمین

ویرایش شده توسط mahya

پارت سه

ظرف هایشان را برداشت و برای هر نفر تکه ای از بوقلمون گذاشتم.
بعد از شام خوردن روی مبل نشستیم و تلویزیون را روشن کردم و رفتم پیش جین نشستم نگاهی بهش کردم و گفتم
ـ میدونم وقتی نمیخوای به یک سوالی جواب بدی سریع بحث رو عوض میکنی و اصلا هم به من مربوط نیست که چرا دنیل نیومده ولی این زندگی تو جین اگه دوس داری میتونی بهم بگی.

جین سرش رو پایین انداخت قطره اشکی از گوشه چشمش چکید و گفت
ـ اون ما رو ول کرده.

چند دقیقه گذشت بلند شدم و به طرف اتاق رفتم و یک صندوقچه را از اتاق بیرون اوردم پیش جین نشستم و بلند گفتم
ـ مامانتون همیشه چشمش دنبال این صندوقچه بود ولی من نمیذاشتم حتی نزدیک این صندوقچه بشه حالا میخوام در صندوقچه رو باز کنم.
بچه ها در صندوقچه رو باز کردن و اولین چیزی که برداشتند یک تکه کاغذ بود گفتم
ـ بده ببینم چیه این کاغذ

کاغذ رو بهم داد نامه بود نامه رو با صدای بلند خوندم 
ـ نمیدانم انسان درستی بودی یا غلط اما یقین دارم تو را در جا و مکان اشتباهی ملاقات کردم.
ای کاش در ساحل سونار یا در پل چوبی کنار دریا آلمادو یا اصلا در یک دنیای دیگر تو را ملاقات میکردم شاید می‌توانستیم بهترین زندگی را کنیم.
نمیدانم این درد سنگین را روی کدام دوشم حمل کنم.
ای کاش همه این (ای کاش) هایم را در لابه لایه دفتر نقاشی کودکی ام نقاشی میکردم و از زندگی الانم پاکش میکردم.
کاش به جای این همه رنج که تمام وجودم را در آغوش کشیده تو بودی.
نباید اینطور می‌بود اما تو بسیار زیبا بودی و گاهی با خود فکر میکنم چه کسی میتواند از تو دست بکشد اما با یکم فکر کردن فهمیدم هیچکس مگر اینکه تقدیر انها را از هم جدا کند.
با اینکه برات ده خط یا شاید هم بیشتر دکلمه نوشتم یا اصلا بهتر است بگویم حرف دلم را زده ام این یک خطی که میخواهم بگویم اندازه دو هزار خط برام دردناک است.
من تو را دوست دارم اما باید از تو تا ابد خداحافظی کنم.

نامه را روی میز گذاشتم و جین گفت
ـ این نامه رو تو نوشتی مامان؟.

ـ نه

ـ پس کی نوشته؟

روی زمین نشستم و نامه را در صندوقچه گذاشتم و در صندوقچه را بستم

ـ همه اینها درد و عشق گذشته منه

بچه گفتن

ـ مامان بزرگ تو رو خدا برامون تعریف کن.

ـ نه

ـ مامان بزرگ خواهش میکنم تعریف کنید.

یکم مردد شدم چطور می‌توانستم دردی که سالیان سال تحمل کرده ام را به زبان بیاورم؟.

گفتم
ـ باشه فقط خیلی خیلی طولانیه پس خوب گوش بدید چون این داستان بر میگرده به چهل سال پیش زمانی که من بیست سالم بود

ویرایش شده توسط mahya

پارت چهارم

 

ـ من و خانواده ام در شهر سن دیگو در امریکا زندگی میکردیم در سال ۱۹۱۵ و ان زمان شهر سن دیگو و مکزیک در حال جنگ بودند.

ولی مثل بقیه جنگ ها که مردم شورش کنند و در خیابان ها شعار بدهند نبود شاید بقیه جنگ ها مردم سن دیگو این کار را میکردند اما در جنگ با مکزیک این کار را نمیکرند چون ان زمان مکزیک حکم شاه را برای ما داشت و خب مردم میترسیدند.

پدر من ادرین دیکنز یکی از سرباز های این جنگ بود درست در زمانی که کسی جرعت نداشت از خانه بیرون بیاید.

 خب ما هم ترسی نداشتیم چون از یک طرف مکزیک حکم شاه برای داشت و از یک طرف دیگر ما خیلی سرباز داشتیم که بخواهیم از سن دیگو حفاظت کنیم.

یکی از همین روزهای جنگ پدرم یک پسری زخمی با خود با خانه مان اورد من هم که از پرستاری یک چیزهایی سرم میشود او را مداوا کردم.

این پسر چند روزی در خانه ما ماند تا زخمش کامل خوب شود‌.

پدرم به مادرم گفته بود اسم این پسر جیمز است و انگار یکی از نیروهای مکزیک است من که فوضول بودم پشت در ایستاده بودم و حرف هایشان را گوش میدادم.

روز بعد پدرم و جیمز در اتاق پذیرایی نشسته بودند جیمز گفت

ـ من سرباز نیستم و مقام خیلی بالایی در مکزیک دارم شاید با خودتون بگید اینجا چیکار میکنم خب راستش من میخواستم به فرانسه برم و پدرم رو ببینم ولی خب کشتیمون غرق شد و من واقعا نمیدونم بعد این اتفاق چیشد.

ویرایش شده توسط mahya

پارت پنجم 

 

من با یک سینی چایی وارد اتاق شدم و جیمز رو به کرد و گفت

ـ خیلی خوب زخم مداوا میکنی‌.

من به پدرم نگاه کردم و بعد به جیمز و گفتم

ـ مچکرم 

و بعد از اتاق بیرون رفتم.

جین نگاهی به من کرد و گفت

ـ مگه جیمز یکی از مقام بالاهای مکزیک نبود چجوری تمام این مدت اونا نیومدن دنبال جیمز؟

ـ کیا نیومدن؟

ـ مکزیک یا 

ـ اگه ادامشو تعریف کنم میفهمی خب بقیه شو فردا میگم.

جین سریع گفت

ـ نه مامان باید تعریف کنی

ـ اره مامان بزرگ باید تعریف کنی‌.

ـ باشه فقط یکم.

ـ تو پرسیدی چرا نیومدن دنبال جیمز الان به جواب می‌رسی.

من بعد از اینکه از اتاق بیرون اومدم صدای در بلند شد پدرم از اتاق بیرون اومد و در رو باز کرد دو سرباز به همراه اسلحه جلوی در بودن همون موقع جیمز از اتاق بیرون اومد و جلوی در رفت و گفت

ـ کاریشون نداشته باشید اونا به من کمک کردن.

 

و بعد به من نگاه کرد وگفت 

ـ این خانم جوان بیشتر به من کمک کرد.

 

سرم رو پایین انداختم.

جیمز از خانه به همراه دو سرباز بیرون رفت و گفت

ـ ممنون اقای.... ببخشید فامیلیتون چی بود؟

ـ دیکنز 

ـ آهان بله دیکنز، اقای دیکنز مچکرم و از شما هم مچکرم خانم دیکنز.

و بعد در رو بست و رفت.

پدرم گفت

ـ خدارو شکر برامون دردسر نشود ولی پسر خوبی بود، خب من میرم بهشون خبر بدم آتش‌بس شد.

ـ بابا ما فقط به اون کمک کردیم نگفت که کاری میکنه اتش بس شه.

ـ مرکل اونا نمیتونن وقتی بهشون کمک کردیم هنوز با ما جنگ داشته باشن.

ـ  باشه، منم میرم خرید.

پدرم کلاهشو برداشت و از خانه بیرون زد من هم موهام رو درست کردم و بیرون از خانه رفتم.

 

ویرایش شده توسط mahya

پارت ششم

 

من اون موقع برای کسایی که می‌جنگیدن غذا درست میکردم.

از خونه بیرون رفتم و به سمت مغازه ستکو رفتم‌؛ اونجا فقط مغازه نبود اونجا یک اتاق کوچیک داشت و من از اقای ریفل صاحب مغازه خواهش کردم که بزاره من توی اون اتاق اشپزی کنم و اون مخالفتی نکرد.

در مغازه رو باز کردم و گفتم

ـ سلام اقای ریفل 

اقای ریفل نگاهم کرد و لبخند زد و گفت

ـ سلام مرکل 

دستم رو شستم و اقای ریفل گفت 

ـ شنیدی توی روزنامه صبحگاهی چی نوشته؟

ـ نه چی نوشته

اقای ریفل روزنامه رو برداشت و خوند

ـ جنگ سن دیگو با مکزیک همچنان ادامه دارد، ادوین ام کپس(شهردار) گفته است که 

ـ هیچ کشوری با شهری جنگ نمیکند و مکزیک با سن دیگو در جنگ است ما همه سعی و تلاش خود را میکنیم که تجهیزات مناسب برای این شهر بفرستیم به زودی این جنگ تمام می‌شود.

آقای ریفل روزنامه رو گذاشت روی میز و گفت 

ـ شاید هم جنگ ادامه داشته باشه 

گفتم

ـ شاید

به ساعت نگاه کردم ساعت دوازده بود من باید تا ساعت سه غذا رو درست کنم و به پدرم بدم و ببره برای سربازها از آقای ریفل پرسیدم 

ـ بنظرتون چی درست کنم؟

ـ خوراک لوبیا با نون تازه

ـ فکر خوبیه

به سمت آشپزخونه رفتم و همه موارد لازم رو از یخچال برداشتم.

حدود ساعت دو و نیم که زیر گاز رو خاموش کردم و پارچه ای برداشتم و نان های تکه شده و خوراک لوبیا را داخل ان گذاشتم و به اقای ریفل گفتم

ـ من میرم اینا رو به پدرم بدم خدافظ.

ـ باشه خدافظ.

پدرم همیشه بهم میگفت که اگه کاریش داشتم یا میخواستم بهش غذا ها رو بدم برم ساحل سونار یا اگه اونجا پیداش نکردم برم دریا آلمادو روی پل چوبی منتظرش باشم.

فکر کردم و گفتم اول برم دریای آلمادو اگه پدرم اونجا نبود بعد برم ساحل سونار برای همین به سمت دریای المادو قدم برداشتم.

ویرایش شده توسط mahya

پارت هفتم

 

تا دریا زیاد فاصله نبود و حدود ده دقیقه باید میرفتم که به دریا برسم.

 کنار دریا یک پل چوبی بود که اون رو اقای ادوارد دیکنز عموی من ساخته بود.

رسیدم به دریای آلمادو ولی پدرم رو پیدا نکردم با خودم گفتم شاید روی پل باشه برای همین به سمت پل راهی شدم.

وقتی رسیدم روی پل یک پسر روی اون بود چند قدم نزدیکم اومد و گفت 

ـ سلام شما خانم مرکل دیکنز هستید؟

گفتم

ـ بله 

لبخند کوچکی زد و دستش رو طرفم گرفت و گفت

ـ من مارین کروز هستم پدرتون منو فرستاده گفته بود میخواید غذای سرباز ها رو بدید.

دستم رو بهش دادم و گفتم 

ـ خوشبختم 

حدود چند ثانیه به چشماش خیره موندم چشماش ابی بود بعد به خودم اومدم و سریع پارچه رو بهش دادم و گفتم 

ـ ببخشید

آهسته به عقب قدم برداشتم و داشتم دور می‌شدم که اقای کروز صدام کرد و برگشتم و گفت 

ـ دوشیزه مرکل از دیدنتون خوشحال شدم.

و رفت من دست تکان دادم و رفتم.

به خانه رفتم هوا کم کم داشت تاریک می‌شود ساعت پنج بود.

در باز شد و پدرم داخل شد و گفت

ـ سلام

ـ سلام

ـ بابا این کی بود امروز اومده بود غذا رو بگیره؟

ـ این پسر یکی از سرباز ها بود و من کار داشتم گفتم اون بیاد.

ـ اهان من میرم میزو بچینم تا تو بیای.

خب دیگه برای امشب بسه برید بخوابید.

جین گفت

ـ مامان بزرگ راست میگه بریم بخوابیم فردا صبح ادامشو بشنویم.

الیزابت و اوریانا گفتن

ـ شب بخیر مامان شب بخیر مامان بزرگ.

و رفتم توی اتاق و سکوت خانه را فرا گرفت.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...