رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

نام رمان: میان تیغ و تپش

نویسنده: ایناس سعداوی | کاربر انجمن نودهشتیا 

ژانر رمان: عاشقانه، روانشناختی 

خلاصه: از دلِ دو آدم متفاوت، یکی از خاکِ سختِ رنج، قد کشیده، یکی از آتشِ قدرت! هیچ‌وقت قرار نبود نگاهشان در یک شب پرهیاهو، این‌چنین به هم گره بخورد…
اما سرنوشت، بی‌مقدمه، نام‌شان را کنارِ هم نوشت. دختری که، زخم‌خورده‌ی زندگی بود، و دیگری، سایهِ سختِ مردی که خودش را پشتِ قانون پنهان کرده بود. هیچ‌کدام عاشق نبودند…
تا آن لحظه‌ای که، دلشان از یک اتفاق ساده،
بی‌اجازه لرزید و دیگر هیچ‌چیز، مانند قبل نشد...

ویرایش شده توسط InSa

مقدمه:🌱

در نگاهت حادثه افتاد؛
بی‌هوا، بی‌نام، بی‌منطق…
مثل رعدی که نمی‌پرسد
به کدام آسمان می‌زند.؟
من دختری از خاکِ رنج بودم،
بی‌پناهِ بادهای تلخ،
تو مردی از جنسِ اقتدار، عدالت،
و گاهی خشم..
با اخمی که حتی سایه‌ات،
به احترامش آرام می‌ایستاد..
ما دو خطِ دور و جدا بودیم.
یکی از  زخم و درد،
یکی از قدرت و عزت!
و شاید رازهای دردناک..
امّا یک تصادفِ کوتاه،
یک اتفاق ناخواسته،
تمام فاصله‌ها را لرزاند…
و از همان لحظه،
قلب‌هایمان
با لجاجتی عجیب
با هم در افتادند..
نه من اعتراف کردم،
و نه تو،
اما عشق،
آرام در میان جدل‌ها و نگاه‌های نیمه‌کار
ریشه زد...
تو طوفان بودی
سخت، سرد و استوار!
اما من باران بودم
زلال، عمیق و بی پناه افتاده..
و چه عجیب..
که طوفان و باران گاهی،
زیباترین عشقِ جهان را می‌سازند..

پارت۱ (میان تیغ و تپش)

آیلا:

دستی به موهای لخت طلایی تیره‌ام کشیدم و کلافه اونارو برای بار هزارم زیر مقنعه کردم..و با حرص کمی نگاهش کردم: خب نظر تو چیه کلا یه مدت همو‌ نبینیم؟ فکر کنم برای تو مفیدتر باشه تا من!
درمونده نگام کرد و مشت خفیفی به فرمون کوبید: د میگم به حرفای من گوش میدی اما نمیفهمی یعنی همین..بفرما!
اطرافم رو از شیشه های ماشین میپاییدم و اینبار با خونسردی ادامه دادم: آره سامیار، نمیفهممت..حالاهم لطفا برو، دیرم شد عمه نگران میشه.
و جدی و مصمم به روبه رو خیره شدم.
سامیار کمی درمانده نگاهم کرد..بعد از مکث طولانی صدای آرومش به گوشم رسید: آیلا؟
لعنتی!میدونست نقطه ضعفم مهربون شدن یهوییشه..
بدون هیچ حرکتی جدی گفتم:خر نمیشم.
خندید..خنده عصبی: میخوای همیشه این سرکار رفتن مسخره‌تو تحمل کنم؟پیش همکارای جنس مخالفت بچرخی؟ اینا به کنار،
بهت پیشنهاد ازدواج بدن منم خفه شم؟
ناباور و عصبی با چشمای گرد شده نگاهش کردم: چرا اینجوری شدی؟دقیقا چند ماهه سر این قضیه باهم مشکل داریم..سامیار تو ارزش ها و اعتقادات من واست مهم نیست..همیشه بی احترامی میکنی نسبت به علایقم..من کارمو، رشتمو، دوست دارم و راضی‌ام!
بی درنگ تشر زد: ولی من راضی نیستم.
هنوز ناباور بهش خیره شده بودم..برای این طرز فکرش در تعجب بودم! سامیار چرا عوض‌شده؟
مثل همیشه شخصیت محکمم غلبه کرد بر تمام احساساتم و قاطعانه گفتم: منو هیچوقت نمیتونی متقاعد کنی، من راه خودمو میرم!
و خیره توی‌ چشمای رنگیش با همون لحن ادامه دادم: سامیار من علاقه و دوست داشتنم رو هیچوقت قاطی مسائل مهم زندگیم نمیکنم..اگه تو ذهنت اینطور میگذره که میتونی از عشق من نسبت به خودت سوءاستفاده کنی،
لبخندی زدم: خب خیلی اشتباه میکنی!
این اخلاق سختم رو سالها میشناسه..پس تعجبی نکرد..پوفی کشید..
چهره اش از فرط عصبانیت به قرمزی میزد،
دقیق میدونستم بخاطر این عصبیه که داره سعی میکنه با من بیشتر از این بحث نکنه، چون میدونست واسه این یکی قطعا کوتاه نمیام!
ماشینو روشن کرد و ماشین وحشتناک از جاش کنده شد..


پکر و خسته وارد خونه شدم..سلام تقریبا بلندی دادم، جوابی دریافت نکردم..نگاهی به ساعتم کردم ۲ونیم ظهر رو نشون میداد..
چه عجب عمه دیر کرده...امروز شیفت من صبح بود و بیشتر گرسنه بودم تا خسته..
دوشی گرفتم و لباس راحتیامو پوشیدم..چه احساس سبکی میکردم..
منتظر عمه روی مبل سه نفره دراز کشیدم..خیره به سقف داشتم به حرف های سامیار فکر میکردم..این‌ اواخر عجیب غریب شده بود..
قلبم سنگین بود و ذهنم پر از سوال..
چرا سامیار دیگه مثل قبل واسه رابطه‌مون شور و شوق نداره؟ انگار عشقمون یخ زده…
نه که دوستش نداشته باشم، اما حس می‌کنم اون دیگه به من و علایقم احترام نمی‌ذاره.. کار و تلاش من براش هیچ اهمیتی نداره، انگار فقط می‌خواد من همون آدمی باشم که خودش دوست داره، نه آیلای واقعی که قدیما ازش خوشش میومد..چقدر قبلنا مشوقم بود،
اما الآن حس میکنم همه چی تغییر کرده..
من سامیارو دوست داشتم..بماند چقدر از دوستام و اطرافیانم حرف شنیدم بابت این!
اینکه سامیار با من جور در نمیاد.. طرز فکرش، زندگی و حتی دوستاشم می‌گفتن که اون لایق یکی مثل من نیست… در نگاهشون، سامیار پسری نیست که بتونی در آینده بهش تکیه کنی، اما راستش، برام مهم نبود..چون سامیار بارها بهم ثابت کرده بود عشقش رو..
من خودم می‌دونستم چی می‌خوام.. می‌تونم باهاش کنار بیام.. با وجود همه ی تفاوت ها و سختی ها..باهاش بسازم…حتی بارها بهش گفتم که باهم می‌سازیم، باهم کار می‌کنیم، من همیشه کنارتم..
اون بخاطر موقعیت و موفقیت هایی که نصیبم میشه حسودی نمیکنه،
اون در واقع میترسه!

پارت۲ (میان تیغ و تپش)

همچنان درحال فکر کردن بودم که صدای چرخش کلید در رو شنیدم..
نیم خیز شدم و دستی زیر موهای بلند و خیسم کردم و آروم تکوندم.. روی مبل روبه روی در ورودی هال نشسته بودم،و همزمان با ورود عمه نیشم شل شد: بههه عمه خانم..قرار شما چقدر طول کشید..
با خستگی آشکار در رو بست و کلیدهارو روی جاکفشی قرار داد: سلام عزیزم، کی اومدی؟
همیشه همینطور بود، شوخی های مسخره ای مثل عشق و عاشقی رو قشنگ با بی توجهی تخریب میکرد..خندم‌ گرفت.
بلند شدم و پاپوش عروسکیم رو پام کردم: نیم ساعتی میشه..
طرفش رفتم و بوسیدمش: خوبی خوشکلم؟
دستی به موهام کشید: آره قربونت..تو‌چرا موهات هنوز خیسه دختر؟ صدبار بهت گفتم از حموم اومدی بیرون این موهای خوشکل بی صاحاب رو خشکشون کن..
بی دغدغه و سرخوش خندیدم: ولشون کن..
قیافمو لوس کردم، دستامو در هم‌گره زدم و سرمو کمی کج کردم: عمه گشنمه..
از گوشه چشم نگاهم کرد: قیافشو.. سپس خندید: تا لباسامو عوض کنم بیا این غذاهارو آوردم بچین سفره رو تا بیام..
وقتی بعضی وقتا به دلایل مختلفی از اون خونه غذا میورد، غم بزرگی خفم میکنه..حس عزت نفس و غرورم مچاله میشه..اما خب، اینم جز قرارداد آشپز های سابقه دار اون عمارت بود..هرچی هم نباشن، حداقل توی‌این یک مورد سعی میکنن دست و دلباز باشن دل مردم رو بدست بیارن..اما ظلم و ستم وحشتناکشون هیچوقت از یاد و خاطر مردم نمیره که!
گاهی وقتا بخاطر عمه هم که شده، به خصلت هام، بردباری رو بیشتر از بقیه اضافه میکنم..
میدونم براش سخته اون یه زنه و منم هرچقدرم که سنم کم باشه، از نوع خودشم  و درکش میکنم..
خرج و‌مخارج، تک و‌تنها قوی‌بودن ودووم آوردن تو یک مکان غریب، نگاه های عجیب مردم واسه هر اتفاق مهم و نامهمی!
عمه زنی بود که من با تمام وجود دوستش داشتم و گاهی وقتا احساس میکردم شباهت اخلاقی بین ما روز به روز داره بیشتر میشه..
جدی و سرسخت بود وشجاع و‌نترس!
اما همیشه اینا پشت چهره لطیف و مهربونش پنهون شده بودن و به موقعش نمایان شده بود..
و طبیعیه من اونو جای مادر خودم بدونم..کسی که از ۴ سالگی سرپرستی منو به عهده گرفت.. محبت هاشو ثانیه ای ازم‌ دریغ نکرد..کسی که حتی یکبارم این حس نامحبوب اضافی بودن رو بهم منتقل نکرد..
بماند چقدر اوایل معذب بودم..گمان میکردم روزی برسه عمه خسته بشه و‌بخواد زندگی خودش رو تشکیل بده و وجود من این وسط مانعش بشه..
فکر و ذهنم پی این موضوع بود..اما کم‌کم برام‌ ثابت شد که من رو دختر خودش دونسته و حتی نمیتونه لحظه ای با نبود من طاقت بیاره..
دروغ چرا، من تشنه محبت بودم..اما از یه سنی به بعد سیراب شدم..پر عشق و محبت شدم و اینو مدیون عمه شهین بودم.. من حتی بیشتر از مادر خودم باهاش خاطره ساختم..کنارش بودم و بزرگ شدم..شاید هیچوقت رو زبونم نچرخیده مادر صداش کنم، اما خدا میدونه که تو دلم جایگاه والایی داره..قدردانشم و تا ابد نمیتونم لطفشو‌ جبران کنم...
با صدای عمه به خودم اومدم: امروز انگار یه اتفاقی افتاده بود عمارت..حس خوبی نداشتم..
صداش از توهال میومد و من از وقتی که رفته بود،
زل زده بودم به میز غذاخوری کوچک و باحال آشپزخونمون..
میدونستم از بی نظمی و حواس پرتی متنفره..با استرس خنده داری تند تند ظرفارو میچیدم..
حرفاشو ادامه نداد فهمیدم پشت سرمه و سعی داره باز بهم گوشزد کنه که" تنبیهت کنم باز که حواس پرتی رو بذاری کنار؟"
خندیدم و و چرخیدم سمتش: خب یکم با خودم خلوت کرده بودم..
خندشو جمع کرد و سری به نشونه تاسف تکون داد..
مشغول غذاخوردن بودیم، که متوجه شدم عمه حسابی تو‌فکره..جدی پرسیدم: عمه، چیزی شده؟
به خودش اومد و آروم گفت: نه عزیزم..فقط ذهنم درگیر اتفاق های عمارته..
شونه ای با بی‌خیالی بالا انداختم و با کنایه گفتم: خب اونا تمام عمرشون درگیر بلاهایی بودن که سر مردمشون میوردن..چیز جدیدی نیست که!
عمه مثل همیشه تشر زد: آیلا!
لجباز حرفامو تکرار کردم: خب چیه عمه؟ بیراه نمیگم که..خوبه خودت سالهاست اونجایی و با چشمای خودت دیدی و جای بقیه زجر کشیدی..
حرف عمه منطقی بود اما نه واسه منی‌که بشه راحت قانعش کرد: میدونم..اما مبادا، آیلا تاکید میکنم مبادا این‌ زبونت و حرفات کار دستت بده..اینحرفاتو فقط کافیه یکی از دلاورها بشنوه، میدونی چی به سرت میارن؟ تو نمیترسی دختر؟ اصلا ببینم، درکی از کلمه ترس داری؟!
انگشت اشارم‌رو به صورت دوران و مکرر دور بشقابم‌ میکشیدم و خونسرد ادامه دادم: می‌ترسم عمه؟ آره… ولی بیشتر از اینکه از اونا بترسم، از این می‌ترسم که ما همیشه ساکت باشیم!
عمه صداش لرزید؛ ترسی واقعی پشت لرزش صداش بود:
ساکت شو آیلا! تو نمی‌فهمی… اونا قدرت دارن! نسل به نسل حکومت دستشونه.. یک کلمه اشتباه ازت در بره، حتی منم نمی‌تونم نجاتت بدم.. به خدا که نمی‌تونم..

پارت۳ (میان تیغ و تپش)

دندان‌هایم را روی هم فشار دادم و نگاهم را سمت پنجره دلباز آشپرخونه که رو به باغ بزرگ عمارت بود، گرفتم: من از هیچکدومشون نمی‌ترسم..نه از قوانینشون، نه از اسم و خاندانشون..
عمه اینبار آرام، اما قاطع گفت:
تو نمیترسی، اما من از ترس می‌میرم آیلا..برای جون خودم نه، برای خودت نگرانم..چون میدونم اون آدما قدرت و نفوذ زیادی دارن و برای حفظ قدرتشون از هیچ‌چیز و هیچ‌کس نمیگذرن..خواهش میکنم.. برای خودت، برای آیندت، مراقب زبونت باش!
سعی کردم بیشتر از این نگرانش نکنم..برای همین با مهربونی دستشو گرفتم: آخه من قربون تو بشم عسلم..مگه من میتونم حرف تو رو گوش ندم؟ چشم نگران نباش..

بعد از ناهار عمه رفته بود استراحت کنه..
روی تخت تک نفره و کمی کهنه اتاقم دراز کشیده بودم..اتاق خیلی کوچک و ساده ای داشتم..اما چون فضاشو هنری کرده بودم از حالت اولیه ش،یعنی بی‌روح، تبدیل شده بود به گالری..از تابلوهایی که طراحی کرده بودم گرفته شده، تا کتاب های مختلف و گیتاری که گوشه ی اتاقم، خاک‌خورده  تکیه داده بود به دیوار رنگی رنگی..
یادش به خیر..این‌گیتار هدیه صمیمی ترین رفیقم بود..نازیلا!
دختری که همیشه با کارهاش ثابت کرده ژن کثیف دلاورها رو نداره..
با یادآوری اولین دیدارمون ناخودآگاه خندیدم..
دو ماه نشده بود که اومده بودیم اینجا زندگی‌کنیم..بماند من چقدر مخالف این بودم که محله قدیمی و عزیزم، و خونه باصفایی که یادگار خاطرات پدربزرگم بود رو ترک کنیم و بیایم خونه ته باغ عمارت دلاورها..هه..البته که نمیشه بهش گفت خونه!
همسایه هامون متعجب و‌خوشحال بودن که حداقل وارد عمارت دلاورها میشین..
گاهی هم با حسرت آرزوی‌ خیر میکردن..
اما فقط عمه راضی‌ بود و بارها سعی کرد منو قانع کنه..که اون خونه امن و امانه..خیالم از تنها شدنت راحته نگرانت نمیشم..دلم هزار راه نمیره..
عمه سالهای زیادی اینجا کار میکرد..گویا از ۲۶ سالگی اینجا مشغول به کار شده بود.. و رفت و آمد براش سخت بود..خونه پدربزرگم زیادی از عمارت و اطرافش دور بود..من توی تمام عمرم فقط اسم و رسم پوسیده و بی منطقشون رو متوجه شده بودم..
میشنیدم که اعتبار خاندان دلاور توی تمام روستا حکم‌فرماست..!
و هربار که من مخالفت میکردم و برای اتفاق های دردناکی که از اون سمت عشایر شنیده میشه، اعتراضی میکردم، با عصبانیت داد میزدم و ناسزا میگفتم، یا حتی وقتی مردم رو وادار میکردم اعتراض کنن این عقاید قدیمی و رسم و رسوم مسخره‌شون رو تغییر بدن،
برای هرکی عزیز بودم حرفی شبیه تو دهنی خورده بودم..این یعنی ساکت باش وگرنه نوبت خودت میشه آیلا!
هیچوقت این سبک زندگی‌ کردن رو درک نکردم..
چطور میتونن عادت کنن؟
یا اینکه مردم چطور میتونن بعد مرگ دختری که،
برادرش به دلایل مزخرفی مثل" سیمین که از بچگی نشون کرده ی پسرعموشه و تمام" ،
حاظر نشه دست خواهرشو دست مردی بذاره که ساده و بی شیله پیله‌س،
و وقتی سیمین از سر اجبار با عشقش فرار کرد، مردان مدعی به غیرت، دنبالش راه افتادن..
مردانی که از نظر من، فقط به ظاهر مرد بودن..
بلکه اونا غیرت رو پشت نام خانوادگی پنهون کرده بودن و بزرگی رو در قدرت بازو می‌دیدن،
نه در انسانیت...
یادمه که دختر‌ و پسر دست در دست هم، توی شب تاریک و سردی، برای حفظ عشقشون دویدن…
اما اون ظالم‌ها و‌زورگو‌ها،
به جای فهمیدن، به جای شنیدن، فقط حکم کردن..
و دختر‌ و پسر هردو، قربانی چیزی شدن که اسمش غیرت و آبرو بود..
اما در نگاه من، سایه‌اش چیزی جز خشونت نبود..
من نمیتونستم تحمل کنم..اینکه ببینم در نگاه مردم یه ترس عجیبی نهفته‌س ، اما خفه میشن..
و هربار سکوت اختیار میکنن و فقط میتونن عزاداری‌کنن..
من واسه همین بود که متنفر بودم بیام کنار دیواری زندگی کنم که اون آدما وجود داشته باشن..
و هر روز باید شاهد ظلم‌ بی‌پایان و‌ بی رحمیشون باشم..
اما فقط بخاطر عمه موافقت کردم..
وقتی بیماری پدربزرگم رو از پا درمیاره، عمه خیلی سخت زندگیشو میچرخوند..مخصوصا که به گفته خودش اونموقع‌ها، کسی که عاشقش بود، نامزدش بود، بهش خیانت کرده بود و بدترین نارو رو زده بود..چقدر میتونه روزهای سختی باشه..یادآوریشم باعث میشد حس تلخ و غم‌ناکی بیاد سراغم..کاش تفاوت سنیم با عمه اونقدرها زیاد نبود..بلکه میتونستم اونروزهای سختش کنارش باشم، درکش کنم، همدمش باشم..همونطور که اون برای من هست...
من فقط ۸ سالم بود..دردونه و عزیزترین نوه بابابزرگم بودم..پدربزرگی که بخاطر نوه‌اش، قید پسرشو میزنه..
یا عمه ای که بخاطر برادرزاده بی پناهش، چشم روی برادری بست که یه زمانی عزیزترینش بود..
پدری که....نمیدونم چرا با یادآوری آدمی که هیچوقت منو نخواست، بغض میکنم؟ حسی که بارها و‌بارها مجددا تکرار میشه و من به این پی بردم که انگار هنوز نتونستم بپذیرم..

پارت۴ (میان تیغ و تپش)

یا مادری که فقط خاطره های پررنگم رو باهاش میتونم شریک باشم..کسی که نشناخته، میتونم بفهمم چه آدم بزرگ و محبوبی بوده..شاید برعکس پدرم!
مادرم…
اون تنها نوری بود که توی خونه‌ی تیره‌مون می‌سوخت..
من چهار سالم بیشتر نبود، اما طعم آغوشش هنوز مثل یک یادگار قدیمی استخون‌هامو لمس میکنه..
میتونم حسش کنم..تجسمش کنم..
وقتی بیمار شد، نفس‌های خونه هم کم شد.. مخصوصا نفس های من..
مادرم..اون تنها آدمی بود که از من یک دنیای امن‌ساخت..همون دستی که هرشب با درد و ناراحتی ناشی از معده، موهامو نوازش میکرد و می‌گفت: دختر موطلایی قشنگم، تو قوی می‌مونی..
و دقیقا همون شد...
روزی که مادرم رفت… انگار دنیا جلوی چشمهام به یکباره خاموش‌ شد.. خونه سرد و بی‌روح شد..
بعد از اون، پدرم کسی بود که راحت از کنارم رد می‌شد..مثل یک‌ سایه..
نه نگاه داشت، نه سؤال، نه دل‌نگرانی های قبل رو..
نمیدونم‌ چی‌شد..شاید شکست، شاید فرار کرد، اما هرچی که بود،
من‌رو تنهای تنها، توی این دنیا جا گذاشت..انگار به کل وجود منو از زندگیش پاک کرد..
یه روز فهمیدم رفته…
یه زن خارجی، یه زندگی تازه، یه بچه که جای منو گرفته.. بدون اینکه حتی بدونه اصلا منی وجود داشته!
من موندم و یه اتاق ساکت و یه عروسک یادگار تلخی‌ها!
من موندم و خاطره های نیمه جان..که هرکدومشون یه نقصی رو در وجود خودشون دارن..نقصی که هیچوقت کامل نشد..
و پدری که حتی اسمم رو از دهانش پاک کرد...
گاهی حس می‌کنم هنوز اون دختر کوچیکم…به این خاطر که من هیچوقت نمیتونستم باور کنم پدرم من رو پاک کرده..هم از زندگیش، هم از حافظه‌ش!
مدام اصرار میکردم به عمه، که بهش زنگ بزنه..که بهش بگه دخترت دلش تورو میخواد..سختشه تنهایی زندگی‌کردن و دووم آوردن..اون به وجود یه مرد قوی مثل تو نیاز داره، تکیه گاهش باشه..
اما سالها گذشت و از پدرم خبری نشد که نشد..
وقتی بزرگ شدم، فهمیدم پدرم بچگیام برای عمه پول میفرستاد که من تو زندگیش نباشم..نه واسه راحتی خودم!
اینو وقتی مطمئن شدم که، الآن دیگه خبری ازش نیست..و مطمئنم میدونست روی پاهای خودم ایستادم و هیچ‌ احتیاجی بهش ندارم..
اما...
حس میکنم هنوز علی‌رغم قوی بودنم،پذیرفتن واقعیت‌های تلخ، دم نزدن از سختی ها،
حس میکنم هنوز درونم ذره هایی از بچه ۴ساله ای مونده،
که وسط همه‌ی این تاریکی‌ها دستشو دراز کرده دنبال کسی که هیچ‌وقت برنمی‌گرده....

به خودم اومدم و قطره های اشکم‌رو با بی احساسی و خشونت پاک کردم و از روی تخت بلند شدم..
آبی به صورتم زدم و‌نفس عمیقی کشیدم..پنجره اتاقم رو باز کردم..هرکاری میکردم، که فراموش کنم...
از پنجره زل زده بودم به حیاط عمارت..بخوام صادق باشم واقعا مجلل وبا شکوه بود...وقتی میرفتم سراغ نازیلا، تا حدودی میتونستم داخلش رو ببینم..بزرگیش جوری بود که حس‌میکردی توی مکانی قدم گذاشتی که آجر به آجرش قدرت رو از آدماش به ارث برده..همینقدر نمای قدیمی سنتی، اما زیبا!
ستون های سنگی که انگار هرکدوم خاطره ای از نسل های گذشته رو بر دوش کشیدن..
راهروها طولانی، سقف ها بلند،پنجره هاش اونقدر بزرگ‌ بود که همیشه نور آفتاب بر تمام جهات عمارت میتابید...فضاشو دوست داشتم..
هرگوشه ی خونه،
بزرگیش فقط از نظر اندازه نبود، بلکه هیبت داشت..
حدود ۱۰تا ۱۵تا اتاق اصلی و به غیر از اتاق های مهمان و خدمتکارا بود..

پارت۵ (میان تیغ و تپش)

رابطه من و نازیلا که صمیمی تر از حد معمول شد،رفت و آمدم به عمارت شروع شد..هرچند زیاد دل‌خوشی نداشتم آدم های داخل عمارت رو ببینم..اما خوبی های نازیلا و التماس هاش من رو وادار میکرد باز هم پا رو غرورم بذارم و چند ساعت کوتاهی،  نیش‌و‌کنایه های عمه و مادربزرگش رو تحمل کنم...
من و نازیلا توی یک اتفاق خیلی طنز و شاید هم شیرین، باهم آشنا شدیم..
با یادآوریش همیشه میخندیم و بارها واسه‌ی همدیگه تعریف میکنیم..
تقریبا ۳، ۴ماهی از اومدن ما به اینجا میگذشت که باهاش آشنا و رفیق شدم..
الآن ۵سال از اون‌روز میگذره..دقیقا ۵ساله که باهمیم و خدا میدونه چقدر برای من عزیز و شیرینه این دختر..
همیشه با کارهاش به یقین میرسیدم که این دختر یا از این خانواده نیست، یا اگر هم باشه خیلی سالمه!
یادمه یه شب که خوابم نمی‌برد، رفته بودم توی حیاط بزرگ عمارت قدم بزنم..
از سمت انبارهای پشت عمارت رد میشدم،جایی که همیشه خلوت و تاریکه!
صدای خنده‌ی خفه‌ای شنیدم..قدم هام‌رو آروم‌تر کردم و فهمیدم از سمت اصطبل میومد..
آروم نزدیک اصطبل می‌شم و مطمئن می‌شم حدسم درست بوده..
پرده ی ضخیم ورودی اصطبل رو‌کنار میزنم و همون جا از تعجب لحظه ای خشکم میزنه..
بادیگارد عمارت، کنار ستون چوبی ایستاده و نازیلا رو به روش، با صورتی گل افتاده و‌آروم..
وقتی متوجه من میشن، بادیگارد که حالا میدونم اسمش متین هست وفوق العاده مرد مطمئن و مورداعتماده، جا میخوره..
نازیلا همون‌لحظه تند برمی‌گرده و چشماش گرد میشه..
قبل از اینکه چیزی بگه ابرو بالا می‌اندازم و با خنده ی تلخ مانندی می‌گم: نگران نباش..شما حق دارین عاشق شین، فقط بقیه دخترا به جز شما، اگه عاشق شن، یا اگه فرار کنن،
یا کشته می‌شن یا ننگ می‌شن..
و پوزخند می‌زنم: فرق داره دیگه!
یادمه که چشم های نازیلا لرزید اما محکم گفت:منم سرنوشتم فرقی با بقیه دخترای روستا نداره..
پر نفرت گفتم: نه! تو دلاوری خب..کسی جرات نمیکنه بهت چیزی بگه یا یه خراش کوچیکی‌ روی تنت بیافته..
یادمه من با قدم های بلند دور شدم و رفتم و‌نازیلا بدو‌ بدو اومد دنبالم: هی هی..وایسا..تو کی هستی؟ ندیدمت تا حالا! با توام..
برمی‌گردم سمتش، می‌ایسته.
و‌من خونسرد میگم: بهت مربوط نیست!
لحظه ای جا میخوره اما با لجبازی ادامه میده: ببین..هرچی دیدی، هرچی شنیدی، همون جایی که بودیم چالش میکنی..فهمیدی؟!
صاف می‌ایستم و دست به سینه پوزخند میزنم: تهدید میکنی منو؟ یا فکر کردی می‌ترسم؟
درضمن..نگران نباش..من چیزهایی دیدم که از عشق پنهونی خیلی وحشتناکتر بوده..
به گفته ی آلان نازیلا، این جمله‌ات اون‌شب مثل چاقو توی قلبم فرو رفت..
نازیلا لرزان اما عصبی ادامه میده: باشه..ولی تو‌نمیدونی اگه در بره چی‌ میشه‌‌..برای من، برای اون...تو از هیچی خبر نداری، ما دلاورها ......
با حرص می‌پرم وسط حرفش: نگو ما دلاورها..من خوب دیدم دلاورها با دخترا چیکار میکنن..خودتون عشق می‌کنین، ولی یکی دیگه عاشق شه، سرشو می‌برین!
نازیلا از شدت عصبانیت سرخ میشه: نمیدونم کی‌هستی ولی حرفتو پس بگیر!
بهش زل میزنم..سکوت کوتاهی بینمون میافته..سکوتی سنگین!
قدم برمی‌دارم سمت خونه..
که صداشو تلخ و پر از بغض، از پشت سرم میشنوم: من مثل بقیه دلاورها نیستم...ولی جایی به دنیا اومدم که حق انتخاب نمیدن!
بعد از اون روز دیگه ندیدمش..تا اینکه یک روز سرد پاییزی درحال برگشتن از کلاس خصوصی فیزیک بودم
که بین راه وسوسه شدم سری به باغ توت بزنم..
اونجا بازهم من نازیلا رو میبینم، اما پسری داشت مزاحمش میشد..وقتی دیدم نازیلا ترسوتر از اینحرفاست،
نزدیکشون شدم..
پسره داشت از سر بیکاری برگای درخت پشت سر نازیلا رو،
آروم و دونه به دونه می‌چید: خب نگام کن شاید خوشت اومد..
نازیلا داشت اطرافش رو با ترس می‌پایید: ببین دارم بهت میگم واسه من نه، واسه خودت بد میشه..دارم میگم گمشو برو.. چرا نمیفهمی؟!
ولی پسره خیلی کنه و نچسب بود..کوله مو روی دوشم جابه جا کردم و جوگیر شدم هم حالشو بگیرم هم نازیلا رو کمکش کنم..
صدامو جدی کردم و اخم‌کردم: ازش فاصله بگیر!
پسره اول نگاهی به اطراف کرد،‌ میخواست بفهمه صدا از کدوم طرف میاد،
تا نگاهش بهم افتاد خنده مسخره ای کرد: جوجه مدرسه ای، تو کی باشی؟ اینجا عمومیه..منم میتونم بمونم..
جلوتر رفتم و نگاهی به نازیلا کردم،
اما خطاب به پسره گفتم: دختر دلاور هاست..میشناسی دیگه؟
جا میخوره و ترسش نمایان میشه اما سعی میکرد نشون نده: خب منکه کاری‌ نکردم..سلام کردم و حالشو پرسیدم..
نازیلا که مغزش به کار افتاده بود و فهمیده بود میتونست از این نکته کلی استفاده‌‌ی خوب بکنه،
با اخم مضحکی رو به پسره کرد: مرتیکه تو‌ داشتی میگفتی آشنا شیم و این مزخرفات..میخوای برم حرفاتو بذارم کف دست بابام؟ خوشت میاد؟

  • هانیه پروین عنوان را به رمان میان تیغ و‌ تپش | ایناس کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

پارت۶ (میان تیغ و تپش)

نازیلا نگام کردو با چشمانی که التماس میکردن نجاتش بدم بهم فهموند که خودت ادامه بده..
اما تا خواستم به پسره بتوپم، با لقبی که نازیلا بهم داد چشمام چهارتا شد..
نازیلا: طلایی رفیقمه..توام پاتو توی جایی نمیذاری که من مخالفش باشم..فهمیدی؟
و من گیج و مات لقب طلایی بودم..
یادم میاد اونروز باهمدیگه برگشتیم عمارت...و  نازیلا با رفت و آمد مکررش به خونمون ،من رو با کارهاش غافلگیر میکرد..
درس میخوندیم، آشپزی میکردیم، فیلم میدیدیم، و مهمتر از همه، همدم و سنگ صبور همدیگه شدیم..
طی این سال ها اینو فهمیدم، نازیلا ظاهر اعیانی و تجملاتش چشمای همه رو سمت خودش کشونده..
اما تنهایی تلخی در دل داشت..
نازیلا بهترین رفیقی بود که داشتم..کسی که وسط تمام تفاوت ها، تمام دنیاهای جدا، مثل یه خواهر کنارم ایستاده..
نه ثروت، نه نام خانوادگی، نه حرف‌های آدم‌های اطرافش نتونست هیچ فاصله ای بینمون بندازه..برعکس، رابطه ی‌ما روز به روز صمیمانه تر می‌شد...
غرق خاطرات گذشته‌م بودم..و زمان رو از یاد برده بودم..
تا صفحه گوشیمو روشن کردم ساعت رو چک‌کنم،
اسم نازیلا بالای صفحه اومد..خندم‌گرفت، چه حلال زاده ست این دختر..
بی معطلی پاسخ دادم: سلام عزیزم..
پرانرژی و با دلتنگی که میشد از این فاصله حسش کنم بلند گفت: سلاممم طلایی..دلم‌ واست یه ذره شده دخترر...
خندید: سفر رو‌کوفتشون کردم از بس غر زدم که برگردیم..
پنجره اتاق روبستم وپرده رو آروم کشیدم: چرا آخه؟‌ تو‌ که سفرهای خارج دوست داشتی بری..چی‌شد؟
بیخیال گفت:‌ با خونواده بهم‌خوش نمیگذره..باید تک و‌تنهاا..آزااد‌باشم.. مثلا با رفیقام..مثل اون سری که دزدکی ماشین رو به کمک متین بردم، رفتیم کل شهر رو تنهایی گشتیم دیدی چقدر حال داد؟
اذیتش کردم: آره بعدشم برگشتی یه مشت حرف‌ نوش جان‌ کردی و مغموم رفتی چپیدی‌ توی اتاقت..
با حرص گفت: خوشت میاد یادم‌‌ بندازی؟
از ته دل خندیدم..که صداش اومد داشت به خدمتکار مخصوصش، آروم تذکر میداد لباس هاشو‌ لازم‌نیست مرتب‌ کنه..
پرسیدم: کی برگشتین مگه؟
هنوز هم پر انرژی جواب میداد: همین الآن..تا پامو گذاشتم اتاقم گفتم‌ ببینم‌ کجایی..تو که خبری ازت نیست لاقل من سراغتو بگیرم..
تند تند حرفاشو بدون اینکه فرصت بده من بیچاره توی‌ بحث ها شرکت کنم، همچنان ادامه میداد: حالا هم تا من یه دوش‌ کوتاهی بگیرم، آماده شو بریم بیرون..
ناخواسته، کمی گرفته گفتم: نه ناز..امشب نه!
اونم به تبعیت از من آروم گرفت:‌چرا؟
روی تخت نشستم و با هدفون بنفش رنگی که کنار بالشتم مونده بود،  ور رفتم: امروز با سامیار بحثم‌ شد..حس و حال بیرون رفتن رو‌ ندارم..
میدونستم نازیلا به‌جای ناراحتی، بیشتر از همیشه دلش روشن‌تر می‌شه به اتمام این رابطه..
خوشحال میشه که بهم‌‌ بفهمونه ما باهم سازگاری نداریم..
همیشه رک‌و‌راست حرفشو زده و‌گفته که از سامیار اصلا خوشش نمیاد..دروغ چرا، بعضی‌وقتا با دلایل و‌برهان بهم‌ثابت میکرد..
اما دل من که حالیش نمیشد..اینو خودشم میدونست..
نازیلا خونسرد گفت: اوکی صبر کن خودم میام پیشت‌ طلایی..
خیلی خوشحالم‌ کرد..با ذوق محسوسی گفتم: باشه عزیزم..خوش‌اومدی..
میخواستیم قطع کنیم که از پشت گوشی داد زد: آیلا پنکیک درست کن برام..
خندیدم و گوشی رو قطع کردم..همیشه عاشق پنکیک هایی بود که درست میکردم..منم‌ دورهمی های کم جمعیت و دونفره‌مون رو با هیچ کافه و مکان های معروف و باشکوهی که‌ همیشه نازیلا من رو با خودش میبرد، عوض‌نمی‌کردم..
همه چی رو آماده کردم..موهامو شونه کردم و عطر و‌ کرم مخصوصم رو زدم..
یه عود و شمع روشن کردم تا فضای خونه سرد و بی‌روح نباشه..
عمه همونموقع که من اتاقم بودم رفته بود عمارت..
کمی گذشت و در حیاط خونه زده شد..در رو باز کردم و نازیلا بی‌مقدمه بغلم کرد..حس دلتنگی به منم سرایت کرد و بغلش کردم: واای نااز.. دلتنگت بودم خییلی..
جیغ خفه ای‌کشید و ولم‌کرد: منمم طلایی قشنگم..
آروم بازوشو فشردم: انقدر به من نگو طلایی دیوونه، اسم‌ خودمم یادم رفت بخدا..
پشت چشم نازک کرد: خوشکل لوس.. طلایی خییلی‌قشنگه مگه چشه؟ دلتم بخواد..
در هال رو باز کردم بره داخل..هنوزم بی وقفه حرف میزد: دوست داری یه لقب مسخره بذارم هر روز از خودت بدت بیاد؟ من تخصصم لقب گذاشتن روی مردمه هاا..
کلافه چشمامو بستم: وقتی یه درون‌گرایی مثل من؛ برونگرایی مثل تورو تحمل میکنه، چقدر سخته خدایی..دقت کردی؟
روی مبل لم داد و شال ساده ی مشکی حریرشو از سرش کند: منظور؟!
خندمو جمع کردم: واضح بود که..
کلیپس موهاشو از سرش جدا کرد و با تکون آرومی، موهای سیاه و پرکلاغیش دور صورتش موج زد..

پارت۷ (میان تیغ و تپش)

لبای گوشتی که قرمزیش رژلب برندشو‌ تایید میکرد رو کج کرد برام و دستشو‌ با تاسف توی هوا تکون داد: خدا به کیا عقل میده..اوزگل، درونگرا برونگرا چیه؟ ما آدمیم و آدما متفاوتن دیگه..
روی مبلی که نزدیکش بود، نشستم..
پا رو پا انداخت و به کتابی که روی میز عسلی رها کرده بودم، نگاهی گنگ انداخت: اِ خانم پرستار! تو واقعاً جدی این‌همه کتاب می‌خونی؟ فکر کردم کارت فقط اینه که بیمارا رو بخوابونی، نه اینکه بشینی فلسفه هم بخونی!
قهوه رو تعارفش کردم: ناز تخریب میکنی بکن، ولی زیاد حرف نزن بی حس و حال میشم بهت خوش نمیگذره هاا..گفته باشم بهت!
بیخیال خندید و قهوه شو مزه کرد.. بعد مکث کوتاهی، جدی شد و پرسید: بحث تو و سامیار سر چی بود؟
با یادآوریش قهوه مو‌گذاشتم روی میزعسلی کناریم..و گنگ گفتم: درکش نمی‌کنم ناز..خیلی تغییر کرده! امروز صبح بدون اینکه بهم خبر بده، اومده بود دم بیمارستان..همون موقع دکتر قاسمی داشت از همون موضوع صحبت می‌کرد..درجریانی دیگه؟ مربوط به خواستگاری میشه، یادت میاد؟
ناز تند تند سرشو‌تکون داد و با دقت به حرف‌هام گوش‌ میداد: آره آره..خب؟!
نفس عمیقی کشیدم: چه آتیشی به پا کرد وقتی بهش گفتم قضیه رو..اصرار می‌کرد که درباره چی انقدر عمیق بحث میکرد باهات، منم‌واقعیت رو بهش گفتم به خیال اینکه روشن فکر باشه و بالغانه رفتار کنه.
یه طرف موهامو پشت گوش فرستادم: اینو بیخیال، گیر داده به سرکار رفتنم..که من غیرت دارم من فلانم من حساسم...سعی می‌کنم باهاش منطقی و بالغانه حرف بزنم، اما انگار هنوز طرز فکرش توی دوره بچه سالی مونده..و نمی‌تونم مشکلاتمون رو با وجود بدفهمی و لج‌بازی‌هاش حل کنم..درواقع مثل دو آدم بالغ!
به اینجای حرفم که رسیدم، ناز با کنایه خندید و گفت: چه توقعاتی‌ هم داره.!!
همون‌لحظه پشیمون شد، اما با لجبازی‌ ادامه داد: وقتی اینجوری باهات برخورد میکنه، دوست دارم همون لحظه معجزه ای بشه، تمام اون عشقی که بهش داری فراموش بشه...
روی مبل چهار زانو نشست و کوسن مبل رو‌ بغل کرد...انگار حرفی روی دلش سنگینی‌ میکرد...سوالی نگاهش میکردم...منتظر بودم حرفشو بزنه.. که نگام کرد و یهو قاطعانه گفت: آیلا... رابطه‌تو با سامیار تموم کن.. این رابطه داره خُردت می‌کنه.. تو دختری نیستی که کسی براش خط و نشون بکشه..
نفسم رو آهسته بیرون دادم...نگاهم آروم بود، اما درونم جنگی بی منطق،  بین عقل و احساسم به پا بود: ناز، من عاشقش نیستم، اما دوستش دارم و نمیتونم اینو انکارش کنم..
اخم کرد و‌دلسوزانه نالید:دوست داشتن آخه؟ وقتی بهت احترام نمی‌ذاره؟ وقتی هر بار آرزوهاتو، ارزش‌هاتو، حرفاتو می‌ذاره زیر پاش؟ این اسمش دوست داشتنه بنظرت؟
حرف‌هام نرم، اما قاطع بود: من عشق کورم نکرده نازیلا..می‌بینم...دارم همه‌چیز رو می‌بینم...فقط نمی‌خوام تصمیمی بگیرم که بعداً خودم رو بابتش سرزنش کنم...من می‌خوام وقتی می‌رم، مطمئن برم..
نه از ترس...نه از بدفهمی!
نازیلا نفسش رو کلافه بیرون میده و به فنجون قهوه اش زل میزنه..
نمی‌خواستم فضا سنگین بمونه..لبخندی زدم و بلند شدم‌: حالمون گرفته شد..پاشو حالمون‌رو خوب‌ کنیم..
نازیلا بی‌صدا نگاهم میکرد...بی‌توجه سمت آشپزخونه رفتم: تا شیرینی‌ مورد علاقت رو بیارم، یه آهنگ بذار برقصیم..
یهو جیغ مانند گفت: پنکیک درست کردییی؟
از توی آشپزخونه صدام‌رو‌ کمی بلند کردم: مگه میشه تو بخوای و بتونم نه بیارم؟

پارت ۸  (میان تیغ و تپش)

از زبان راوی


با خروج او، از جلسه‌ی تصمیم گیری معاملات و‌ بررسی پروژه های املاکی که با الکساندر هاوارد، یکی از سرمایه داران معروف لندن داشت،
فضای بیرون ناگهان تغییر محسوسی کرد..گویی حضور او، خود به احترام نیاز داشت و همه را به احترام وادار می‌کرد..
همه نگاه‌ها سمت او چرخید‌ و حتی سکوت هم با وزن قدم‌هایش سنگین شد..
آن نگاه کوتاه و دقیق، لبخندهای نادر و حرکات آرام و حساب شده‌اش، هر بیننده ای را وادار می‌کرد که در کنجکاوی فرو برود، بی آنکه جرات کند این راز کاریزماتیک بودن را از او بپرسد..
هر حرکت او ظرافت و‌خونسردی‌ای داشت که نشان از تجربه و تسلط بر خودش را می‌داد..حتی هنگام صحبت کردن، کلماتش قاطع، انتخاب شده و معنادار بودند..
طوری که هر جمله اش، سنگینی خاصی داشت و بی اختیار همه را به سکوت و تامل در عمق جمله، وادار می‌کرد!
گاهی چهره اش، با خطوطی محکم آمیخته می‌شد...کمی خشن، اما فوق العاده جذاب..
و این خصوصیات بی اراده جلب‌نظر می‌کردند..
قامتش همیشه راست و‌‌ مطمئن،حرکاتش محکم اما آرام بود... استایل او بر وقار و اصالت تاکید داشت..و قدرت و اعتماد به نفسش را نشان می‌داد...
هیچ چیزی اضافی، یا بی‌جا، در ظاهرش دیده نمی‌شد..
او فردی بسیار فهمیده و با اعتماد به نفس، بی هیچ تکبری بود...حتی سکوت اطرافیان هم به احترامش، معنا پیدا می‌کرد....شبیه آن می‌ماند که بدون اینکه کلامی گفته شود، همه متوجه می‌شدند که با مردی قدرتمند و متفاوت رو‌به‌رو هستند..
مردی که هیبتش فقط در ظاهر و استایل رسمی شیک او خلاصه نمی‌شد، بلکه در تمام وجود و صدای رسای او، حس می‌شد...
مردی که تجربه و تسلطش را در کوچکترین حرکاتش نشان می‌داد..گویی از دوران خردسالی او همینقدر شگفت‌آور بزرگ‌شده بود‌‌..
او بسیار فرد شناخته شده و‌محبوبی بود، منتهی هرکسی جرات آن را نداشت به او نزدیک شود..علی رغم اینکه همه او را می‌شناختند، اما این شناختن عمقی نبود و به جملات کاری و قدم های محکم ختم می‌شد!
هیچکس نمی‌توانست حدس بزند در درون او چه می‌گذرد...کسی واقعا به او نزدیک نبود؛ همان فاصله ی محسوس و احترام آمیز، مرموز بودنش را دوچندان می‌کرد..
همچنان که او با صلابت و اقتدار، قدم برمی‌داشت، همه کارکنان، مراجعه کنندگان، افراد عادی و غیرعادی،
با تحسین و حیرت او را می‌نگریستند...
به سمت در شیشه ای گردان، برای خروج از آن ساختمان عظیم واستوار، می‌رفت!
گویی که خبرنگارها کمین کرده باشند، سریع جلو آمدند و دوربین‌ها و میکروفن‌ها را سمتش گرفتند!
با همان آرامش و اعتماد به نفس همیشگی، تنها یک نگاه کوتاه و عمیقی کافی بود تا هرگونه پرسش بی مورد یا مزاحمت را از ذهن‌شان دور کنند..
او نه با عصبانیت نشان داد و نه عجله کرد، هر حرکتش دقیق و محاسبه شده بود..
ناگهان تلفن او زنگ می‌خورد..نگاهی به صفحه می‌اندازد که نام«متین» بر آن نمایان می‌شد..بی معطلی پاسخ داد که صدای متین از آن سوی‌ خط، با همان دقت و جدیت همیشگی، و لحن کاری رسید:
درود آقا، خبرهایی دارم، اگر وقتتون آزاده!؟
به سمت ماشین شخصی‌اش می‌رفت و با لحنی آرام و‌کنترل شده گفت: وقت به خیر، بگو متین!
بادیگاردهایش بی درنگ درهای ماشین را باز کردند..
متین بی وقفه کارها را بی آنکه حرفی را جابگذارد، توضیح داد: آقا می‌خواستم بگم‌ وضعیت املاک روستا رو بررسی کردم..زمین های اطراف، آب رسانی نیاز دارن.. بعضی از قراردادها هنوز تایید نشده و مالک ها منتظر تصمیم شما هستن...همچنین جسارت نباشه، اما پیشنهادهایی برای توسعه باغ ها و مزرعه ها دارم، که میتونه درآمد روستا رو افزایش بده..!
رو به راننده میکند و برای قطع نکردن صحبت های همکارش، با حرکت دست نشان می‌دهد به سمت خانه برود...ماشین به حرکت درمی آید..
با همان لحن محکم همه را منظم می‌چیند: الان نمیتونم وارد بررسی همه موارد و جزئیات بشم، همه چیز رو دقیق نگه دار و آماده باش تا وقتی زمان مناسب برسه!
متین کوتاه پاسخ داد: چشم آقا..

ویرایش شده توسط InSa

پارت۹ (میان تیغ و تپش)

آیلا

آنقدر خندیده بودیم،‌ که گذر زمان رو حس نکردیم..بماند نازیلا با لباس های مضحکی که ست می‌کرد چقدر ادا در آورد و رقصید..به گفته خودش: من میام اینجا خود واقعیم می‌شم..خونه سوت و‌کور و‌جدی و خشکمون اجازه خندیدن از ته دل رو هم به من نمیده..
با کمری صاف می‌شینه، صداشو‌ جدی می‌کنه، و بدون نگاه کردن به منی که تکیه داده به کمد و با خنده بهش زل زده بودم،
به رو‌به‌روش که دیوار رنگی رنگی اتاقم بود خیره می‌شه..
و ادای عمه ی بی اخلاق و سختش را درمی‌آورد: نازیلا بلند بلند نخند، نازیلا؟ این چجور راه رفتنیه؟ مثل اشراف زاده ها راه برو، نازیلا غذاتو آروم و طبق آداب بخور، نازیلا کلمات مفتضح قشر پایین رو یاد نگیر.. نازیلا نازیلا نازیلا..
نگاهی به من کرد و هردو زدیم زیر خنده..
من متوجه طنز تلخ حرف‌هاش می‌شدم..هیچوقت چنین زندگی‌ای رو آرزو نمی‌کردم..من همیشه خواستار آزادی بودم..آزادی همه این‌هایی که نازیلا ازشون صحبت می‌کرد..
علایقم،انتخاب رفیق‌هام، کارهای موردعلاقه‌ام، همه و همه رو من با آزادی تمام زندگی‌ کرده بودم... و شاید برخلاف ظاهر همه چی تمام زندگی نازیلا بود!
نازیلا با خستگی اسپیکر قدیمی و کوچکی که سال‌های زیادی داشتم رو خاموش‌کرد و خودش رو روی تخت پرت کرد: حاجی خیلی حال داد!
لب پایینمو گاز گرفتم و چشامو درشت کردم: ایین دیگه چی بود گفتی؟ لات محله هم شدی؟
یهو پقی‌ زد زیر خنده: جالب این‌جاست عمه فکر می‌کنه از تو یاد می‌گیرم اینارو..
سرمو مظلوم وبا تاسف تکون دادم: همینه دیگه..تنبیه تو هم معاشرت نکردن با من میشه..از اونجاییم که عمت خیلی چشم داره من‌رو‌ ببینه، کلی‌حرف بارم‌ می‌کنه.. همه آتیشا از زیر سر تو بلند میشه..منکه واسم فرقی نداره حرفهاشون، ضربه اساسی‌ رو‌ تو میخوری!
بی توجه به تمام نصیحت هام لباس ها رو که به طرز خنده داری ست کرده بود،جوریکه دامن محلی و‌گلدار عمه شهین رو با پافر زمستونیم پوشیده بود..‌و هیچ‌ربطی به همدیگه نداشتن،
با لباس های خودش عوض‌ می‌کرد: عروسی عسل پسفرداست، لباس چی‌میپوشی؟
تاریخشو به نازیلا گفته بودم..اما الآن من به کل یادم‌ رفته بود و نازیلا یادم انداخت..
بدون هیچ دغدغه ای پرده پنجره اتاقم رو‌ کنار زدم و نگاهی به بیرون انداختم: یه چیزی میپوشم دیگه..
لباس هارو مرتب‌ کرد و داخل کمد ساده و بی شیله پیله ی‌ من چید: میدونم تو‌گونی‌ام بپوشی خوشکلیت همه رو مجذوب می‌کنه.. ولی بنظرم لباس سبزه رو بپوش..
اخمی از سر کنجکاوی کردم و پشتمو‌ به پنجره دادم و نگاهش کردم: کدوم رو میگی؟
کلافه لباس های کمدم رو‌ می‌گشت:بابا همونی‌که تولدت بهت هدیه داده بودم..
آهانی گفتم و معذب ادامه دادم: آخه اون خیلی بازه..من عروسی‌ای میرم‌ که آدماش خیلیم فکرشون باز‌ نیست..و اکثرا آشنان..
نچی کرد و لباس سبز پولداری ساتن براق و‌ساده رو بیرون کشید: همیینه..نگاش کن چه برقی‌ میزنه.. دختر اینو‌ بپوشی محشر می‌شی..اصلا میدرخشی..
از تعریف ها و ذوقش‌ خندم‌ گرفت..چشمای درشت و مشکی جذاب و نافذش رو درشت کرد، که یعنی فکری به ذهنش خطور کرده: من یه کت کوتاه دارم خیلی به این میاد..میتونی روش بپوشی هم شیک میشه هم تو‌خیالت راحته دیگه..
دیدم بیراه نمیگف..سکوت منم‌ نشان از رضایتم بود..با عجله دستمو‌ گرفت: بریم خونه ما..
منو با خودش کشوند که محکم ایستادم..اونم متقابلا ایستاد و نگام کرد: نه راستش..یه چیزی میپوشم بابا چرا سختش کردی..مرسی ول.......
وسط حرفم پرید و یه تای ابروشو بالا فرستاد: این اخلاق مسخره چیه دیگه؟ تعارفی شدی واسه من؟از لحن صحبت کردنش خندیدم: نه..دوست ندارم بیام اونجا..
فهمید..با مکثی طولانی، بهم زل زد و سپس با لجبازی من‌رو کشون کشون برد: میدونم بیشتر بخاطر عمه حس‌خوبی نداری..کاریش نداشته باش اون با حرفاش بعضی وقتا به منم رحم نمی‌کنه..اخلاق و زبونش تنده دیگه کاریش نمیشه کرد..
نازیلا نمیدونست، درواقع من به همه آدم های اون عمارت و هم نسل هاش، حس خوبی نداشتم..
تسلیم شدم و شالی سرم کردم...توی‌حیاط کمی قدم زدیم تا رسیدیم عمارت..در واقع خونه من و عمه توی‌حیاط عمارت، اونم کمی دور و آنطرف بود..اما من از اتاقم دید داشتم به ساختمون، در واقع به ورودی عمارت!
پامو روی اولین پله ورودی به عمارت‌ گذاشته بودم، که با صدای وحشتناک لاستیکای ماشین که از پشت سرم شنیده می‌شد، با نگاهی متعجب برگشتم.
نازیلا دقیقا مشابه خودم، اما با کنجکاوی‌ نگاه می‌کرد..
با دیدن شخصی‌که از ماشین شخصی پیاده شد، و تنه ای به بادیگاردی زد که در ماشین را براش با احترام باز کرده بود، حس خوبی نگرفتم..همیشه چیزی از این رفتار جز غرور و‌تکبر و‌ عقده ای بودن دریافت نمی کردم!
با دیدن شخص، و فهمیدن اینکه چه کسی جز شاهرخ سر به هوا و بی نزاکت،‌ می‌تواند باشد، رومو سمت نازیلا گرفتم و با حرص گفتم: من بر می‌گردم..بعدا میبینمت!
تند برگشتم که برگردم خونه، که خیلی‌ناگهانی سد راهم شد..

پارت ۱۰ (میان تیغ و تپش)
از زبان راوی

شاهرخ با قدم های آهسته، اما تحقیر آمیزش سد راه آیلا شد..
و نگاهش با لبخند تمسخری، از بالا تا پایین آیلا لغزید..خیره در چشمان کشیده و روشن و براق آیلا، اما خطاب به نازیلا، با صدای کلفت و زمختی نیش زد: از کی تا حالا دخترای اعیانی با دخترای قشر پایین رفاقت می‌کنن؟!
سکوتی سنگین پشت‌بند حرفش، سراغ آیلا آمد..نه که ترسیده باشد، منتهی آن لحظه حس نفرتش نسبت به شاهرخ به درجه ای رسیده بود که بدون اندکی تعلل،قدمی جلوتر گذاشت..
نگاه تمسخرآمیز شاهرخ هنوز برای آیلا داغ و تازه بود..
نگاه آیلا مستقیم، محکم، و بدون هیچ‌لرزشی در نگاه نامحبوب شاهرخ افتاد...با صدایی آرام اما تیغ دار گفت: جالبه..هنوز داری با معیارهای پوسیده‌ت دنیا رو اندازه می‌گیری!
سپس دست به سینه و با غرور دخترانه ی‌جذابی عزت نفسی که شاهرخ بی رحمانه زیرپایش له کرده بود، را برگرداند: رفاقت به شناسنامه نیست، به شعور آدمه...چیزی که انگار هیچوقت سهم تو نشده..
نازیلا ترسش را پشت چهره آرامش پنهان کرد و آهسته تشر زد: آیلا!
می‌دانست پسرعمویش تا چه حد، از خود راضی و خودشیفته بود، که این حرفهای آیلا را هیچوقت کم اهمیت نداند..
چشم های شاهرخ،لحظه ای، نامحسوس از تعجب گرد شد..خارج از انتظارش بود..کسی آنقدر بی پروا جلویش بایستد..نمی‌خواست فعلا چیزی بگوید..میخواست این‌بار فقط بشنود!
آیلا ادامه داد، این‌بار حتی محکم‌تر از قبل:
و حالا میفهمم چرا مردم روستا ازت دل‌خوشی ندارن..به‌خاطر همین نگاه توخالی و متکبرت! تو آدما رو با ارزششون نمی‌سنجی، با طبقه‌شون می‌سنجی..برای همین هیچکس دلتو جدی نمی‌گیره..
لحظه ای‌میان سه نفر سکوت افتاد؛ سکوتی که از حرف‌های آیلا سنگین تر بود...
شاهرخ  ابرو بالا می‌اندازد، سعی می‌کرد خونسرد به نظر بیاید...اما لرزش ریز گوشه فکش، او را لو می داد: تو... جایگاهت در این عمارت، بیشتر از یه رعیت نیست... این حد از زبون‌ درازی برات زیادی نیست؟
جمله اش را آرام گفت..اما زهر داشت!
آیلا لبخند کمرنگی زد، لبخندش حاصل اعتماد به نفسی بود که شاهرخ کمترین تحملش را نداشت: نه! من فقط حقیقت تلخ رو میگم..حقیقتی که سال‌ها هیچکس جرات نکرده بهت بگه..
یک قدم دیگر، جلوتر رفت و با چشمان زیبایش که حالا نترس‌تر به نظر می‌رسید طعنه زد: مشکل تو اینه که هیچوقت کسی سد راهت نشده...ولی من هرکسی نیستم که راحت بتونی خردش کنی، با این فرض که میتونن خان خطابت کنن!
این‌بار وقتی این‌حرف را میزند..برایش مثل زهر شیرین خوشحال کننده بود :در ضمن، من ارزشمو با رفتارم ثابت می‌کنم..اما تو....هنوز داری توی خون و مال دنبال ارزش می‌گردی..برای همین هیچوقت پیداش نمی‌کنی..!
صبر شاهرخ به یک‌باره لبریز می‌شود..آن دختر گویی نقطه ضعفش را قلقلک داده باشد، آتیش خشمش فوران می‌کند و خشمگین قدمی سمت آیلا برمی‌دارد..آنقدر نزدیک که آیلا با اکراه قدمی به عقب برمی‌دارد..در صورت آیلا که سرش را بلند کرده و با غرور نگاهش می‌کرد،با صدای بلندی غرید: حواستو جمع کن دختر..به‌خاطر جون خودت می‌گم..تواینجا مهمون ما نیستی..فکر کردی به لطف دختر کم‌عقلمون به داخل عمارت رفت و‌آمد داری خبریه؟..تو اینجا فقط یه رعیتی که باید سرش پایین باشه..زیادی داری صدا درمیاری..از کی تا حالا امثال تو خیال کردن می‌تونن وسط اسم‌ دلاورها بایستن و رجز بخونن؟
آیلا کم‌ نمی‌آورد..دستش ناخودآگاه بر ستون راه پله های باشکوه و سفید می‌نشیند و وپله ای را عقب گرد،  بالا می‌رود..
صدایش ناخواسته،اندکی بالا می‌رود: اتفاقا خوب بحثشو آوردی..من رعیت نیستم که هروقت ببینمت سرم پایین باشه و تعظیم کنم..نه خیر! من آیلام..انقدر بگو گوشه ذهنت جا بیافته..فکر نکن میتونین با اسم و رسمتون من کم سن رو مثل همه‌ی دخترا مطیع و رام کنین..
یکهو خشم سراسر وجودش را در بر می گیرد..جمله آخرش را تقریبا با صدای نازک و زنانه اش،‌ بی آنکه بخواهد وبی هیچ اراده‌ای، جیغ مانند داد می‌زند: اتفاقا در نظر دارم تمام این آداب و رسوم کثیفتونو زیر پام له کنم و تغییرشون بدم!
با حرف آخری که زد، همه متعجب، حیران، و ترسیده به او نگاه می‌کردند..آن دختر کی بود که اینطور شجاعت کرد؟
آیلا با کمی ترس، که خشم بر آن غلبه کرده بود، بی اراده نگاهی به اطراف انداخت...
خانم بزرگ، خاتون،خدمه و تمام اهالی داخل عمارت بیرون ریخته بودند..صدای بحث و جدل آن دو به حدی بود که به گوش آن ها برسد..
از همه عجیب‌تر،و شاید وحشتناک‌تر...این بود که خان بزرگ عشیره و خاندان دلاورها، از بالای بالکن آن ساختمان سنتی، استوار و قدرتمند درحالیکه دو دستش را پشت گره داده بود،
از ابتدای ماجرا خیره آن دو بود...مخصوصا آیلا!
خشم بر شاهرخ به گونه ای غلبه کرده بود، که هجوم می‌برد سمت آیلا و دستش را بلند می‌کند....اما با فریاد محکم و سنگینی که خان بزرگ می‌زند، دستش بین راه متوقف می‌شود: شاهرخ!!

پارت۱۱ (میان تیغ و تپش)

همه با صدایش از جمله شاهرخ خشمگین، سرجای خود میخکوب می‌شوند..و نگاه ها بی اختیار به او سوق داده می‌شود..به جز دختری که از نگاه کردن به آن مردی که در ذهنش یک ظالم به تمام معنا بود، نفرت داشت...و همیشه در نظرش این بود که، چطور می‌شود به خانی، بزرگ مرد گفت، که هیچ‌کار بزرگی برای مردمش جز ستم نکرده باشد؟
و این رو گرفتن، و نگاه نکردن آیلا که نشان از همرنگ بقیه نبودنش بود، همه را حیران کرد..بلاخص خان!!
دست شاهرخ که بالا رفته بود تا بر صورت آیلا فرود بیاید، هنوز از خشم می‌لرزید..سرش را بالا می‌برد و با مکث طولانی به خان خیره می‌شود..سپس دستش را مشت می‌کند و با قدم های بلند، سمت ماشین می‌رود..
نازیلا..حال آن دختر عجیب بود..بین رفیق صمیمی و عزیزش، و خانواده ای با طرز فکر وحشتناک گیر افتاده بود..احساسش وصف نشدنی بود..ترس، دلهره،و حتی خشم..خشمی که از آیلا به او سرایت کرده بود...
خاتون، عمه ی نازیلایی که همیشه از او شکایت می‌کرد..با لباس هایی خاص که مخصوص خود دلاورهای اشرافی بود و از آویزهای متنوع‌اش تلق تلق می‌کرد..نزدیک می‌شود..او همیشه دست راست خانم بزرگ‌،‌مادرش است..و طبق دستوری که به او داده می‌شد، متکلم اولیه همیشه خاتون بود!
نزدیک آیلا می‌شود و همان‌ نگاه بالا تا ‌پایین شاهرخ را یادآوری می‌کند..صدایش جدی، بدون اثری از‌ زنانگی و ظرافت، اما محکم در گوش آیلای خاموش و ساکت، اثر کرد: به حد و حدود خودت احترام بذار دختر...تو می‌خوای آداب و رسوم مارو تغییر بدی؟ تو؟؟!...به چه جراتی همچین حرفایی میزنی؟
نفس آیلا کمی از ترس می‌لرزید..و این‌بار با تردید ناشی از ترس، صدایش کمی لرزید اما نگاهش نه! : به حق همون آدم‌هایی که زندگیشون زیر همین آداب و رسوم له شده!
خاتون با خشم کنترل نشده ای، قدم مانده را برمی‌دارد و سفت و سخت بازوی ظریف آیلا را چنگ می‌زند و او را شدید تکان می‌دهد...آیلا تکان محکمی می‌خورد: تو یکی زیادی رویاپردازی..میشنیدم زیاد اهل کتاب و دوست‌دار آزادی هستی، این طرز فکرتم میذارم پای عقل تازه به دوران رسیده‌ت که خیال می‌کنه میتونه عین قصه رمان ها و کتاب ها زندگی آدم ها رو متحول کنه...واسه من شاهزاده الیزابت شدی؟
پوزخندی می‌زند: تو چی میدونی از اینکه این خاندان چطوری اداره میشه؟
آیلا کمی سرش را پایین وکج می‌کند..نگاهش را به بازویش می‌اندازد که بین انگشت های پر از طلای قیمتی خاتون در حال له شدن بود...سپس با تسلط و بی آنکه خود را عقب بکشد، یا درد بازویش را نشان دهد، به چشمان منتظر و کنجکاو خاتون خیره می‌شود :اتفاقا خیلی خوبم فهمیدم چطوری اداره میشه..زیادی ساده‌ست..هرکی حرف بزنه، تهدید میشه..هرکی عاشق بشه، محکومه..و هرکی خلاف خواسته هاتون باشه، حذف میشه...اونم فقط با یه راه...
چشمانش را باریک می‌کند و کلمه را با لحنی ستیزآمیز می‌گوید : فقط مرگ!
خاتون لحظه ای، ماتش می‌برد..به راستی که توقع نداشت یک دختر ساده، که به نگاه او یک رعیت بیشتر نیست، اینگونه مقابلش قدعلم کند..
در چشمان خاتون جرقه ای از خشم و شوک باهم نشست..
اما خان بزرگ،که تا این لحظه شنونده بود و تماشاگر..برای یک لحظه ی کوتاه، چیزی در دلش تکان خورد..گویی به ترس شباهت داشت..ترس از اینکه وجود آن دختر...می‌تواند برای آن ها خطرناک و تهدیدکننده باشد..
آرامش خان بزرگ،از سنگ هم سنگین تر بود..با صدای خش داری نطق کرد: تمومش کن!!
و با اخم غلیظی که خط صاف بین دو ابروانش را عمیق‌تر می‌کرد، صدایش سنگین و لرزانند، مثل پتکی بر دل و جان آیلا نشست: ببین دخترجان..حرف هایی که همین چند لحظه زدی، اینجا برای خیلی‌ها حکم جان دادن داشته..شبیه تو بسیار بودن و یاد و‌ذکرشون فقط باقی موند..و هیچکدومشون نیستن که برای تو تعریف کنن...هنوز نمی‌فهمی داری پا روی چه خطی میذاری..!
ادامه حرف‌هایش بوی تهدید می‌داد: یک‌بار دیگر، اینجوری بی محابا صحبت کنی، مجبور می‌شم کاری کنم که، حق با اونایی بشه که می‌گفتن حضور تو برای این خاندان بی برکت و ظلم است..
برای لحظه ای، نفس در سینه ی آیلا گیر کرد؛ ته دلش لرزید..اما اجازه نداد این لرزش،حتی یک‌لحظه روی چهره اش اثر کند..ستون بدن باریک و خوش‌تراشش را صاف نگه داشت..چانه اش را بالا داد و نگاهش را بی پروا، در نگاه خشمگین خان، قفل کرد...
نگاهی که تا به حال،جزء بزرگان طایفه، کسی نتوانسته بود آن را در چشمان خان بیندازند...

پارت ۱۲ (میان تیغ و تپش)

شهین، عمه ی آیلا که حالا نگاهش پر از اضطراب و ترس، بین آیلا و خان در رفت و آمد بود، با رفتن خان، یکهو انگار که به خودش آمده باشد، برای پیش نرفتن بحث و جدلی که آیلا قصد اتمام آن را نداشت، و پیش از آنکه دلاورها بیشتر شعله ور شوند، لرزان و تند به طرف آیلا، قدم برمی‌دارد..خاتون بازوی آیلا را رها کرده بود،منتهی هنوز هم با خشم به او نگاه می‌کرد..
شهین چهره اش سرخ شده بود، صدایش پر از حرص و عصبانیتی بود که به سختی کنترل شده بود، اما با قدرت خاصی، بی آنکه سرش را پایین بیاندازد، کلماتش را ادا کرد : خاتون..کم سن و ساله..هنوز آشنایی و‌شناخت کاملی نداره...شما ببخشید!
لحن خاتون پر از طعنه بود و نگاه پر غروری که به آن دو می‌انداخت، مشهود بود: زودتر بفهمه که کجا ایستاده! بار بعدی بخششی وجود نداره..بهش یاد بده قدرت رو جدی بگیره و انکارش نکنه!
و با قدم هایی بلند، راهش را سمت ورودی عمارت کج می‌کند..که خدمه همگی هول شده، خودشان را داخل عمارت پرت کردند..
خاتون اما ناگهان می‌ایستد، بی آنکه غرورش به او اجازه سر برگرداندن دهد، نام نازیلا را از بین دندان های کلید شده اش، می‌برد..
نازیلا با نگاهی عمیق، نگران وناراحت به آیلا، پکر شده، پاهایش بی اراده راه عمه اش را پیش گرفتند..
آیلا با حسی عجیب، شبیه به ناراحتی، رفتن او را تماشا کرد..اما هرگز از کار خود پشیمان نبود..!
شهین که از رفتن همه مطمئن می‌شود، با حرصی که در تمام حرکاتش مشهود بود، استخوان ظریف مچ آیلا را گرفت و او را با سرعتی تندباد، دنبال خود کشید...که آیلا مجبور شد یک پله را بپرد و از اینکه با صورت نقش زمین نشود، خدارا شکر کند..
آیلا با اکراه سعی داشت دستش را از دست عمه اش که آن را سفت گرفته بود، عقب بکشد: چیکار می‌کنی عمه؟ ولم کن..چرا مثل بچه ها باهام رفتار می‌کنی؟
صدای عمه اش در حالیکه فقط به سوی خانه‌شان راه میرفت و بدون هیچ نگاهی، به آیلایی که پشت سرش قرار داشت، می آمد: چون الآن مطمئن شدم واقعا بچه ای!
آیلا تک خنده ای از تمسخر زد: اگه اینجوریه پس من حاضرم تمام عمرم بچه بمونم..
همین که از عمارت و چشم های دلاورها دور شدند، شهین به یکباره دست آیلا را رها کرد،  ایستاد و سمت آیلا چرخید...که متقابلا آیلا هم ایستاد و مچ دستش را با اخم خفیفی ماساژ داد...
شهین نفس بلندی کشید و با عصبانیتی که از دل ترس می آمد، شروع کرد: تو عقلتو از دست دادی دختر؟! اینجا داری با دلاورها می‌جنگی؟؟ چرا نمی‌خوای بفهمی اینا با یه کلمه، یه نگاه، یه نفس اشتباه، آدم رو از پا درمیارن؟!
نفس‌هایش از یادآوری صحنه های ترسناک قتلی که به چشم دیده بود، سنگین تر شد، اما سخت تر ادامه داد : تو که نبودی ببینی..هرکی قبل تو همچین حرفایی زده، یا ناپدید شده، یا جنازه‌شو بردن بیرون همین روستا...چند بار باید بهت بگم دلاورها شوخی بردار نیستن؟؟ می‌خوای کاری بکنی من هر روز بیام جلوی خاتون خم شم و بابت رفتارهات عذرخواهی کنم؟ تو داری کاری می‌کنی که من جلوی مرگت بایستم، نه جلوی لجبازیات!
هنوز هم عصبانی بود: تو فکر کردی سال‌ها از این روستا دور بودی، یعنی جز دخترای اینجا نیستی؟؟ فکر کردی چون دختر درس‌خون و تحصیل کرده ی شهر هستی، بشینن از حرفات دیالوگ های مهمشو‌ چاپ کنن؟؟ تو با خودت چی فکر کردی آیلا؟!
سپس، پس از مکثی‌ طولانی، پر از کینه و ناراحتی حاصل از تحقیرهایی که سالها با آن‌ها زندگی می‌کرد، به سینه اش زد و با صدایی که از بغض می‌لرزید، اینبار دل آیلا را نرم کرد : تو فکر می‌کنی من خوشم میاد جلوی اونا کمر خم کنم؟ که غرورم زیر پاشون له بشه و دم نزنم؟ نه آیلا..! اما من برای جون تو،  بارها خم شدم..سرم رو پایین انداختم..چون معتقدم، گاهی وقتا برای زنده موندن باید عقلتو انتخاب کنی که به هر قیمتی سیاست رو میطلبه ؛ نه دلی که فقط می‌خواد بجنگه... ! تو هنوز نچشیدی که بفهمی کلمه‌ی ترس‌، یعنی چی! من دارم می‌بینم بادی که بهت می‌زنه، ترسناک‌تر از اونیه که بخوای بهش بی توجهی کنی..اگه همینطور بی فکر بری جلو، باور کن که، کشتن تو براشون مثل آب خوردن میمونه..!
ترس در تک تک رگ‌های آیلا نمایان شده بود..اما آن را پشت چهره ناراضی‌اش پنهان می‌کرد..پلک سنگینی‌زد...
شهین نفس هایش را آرام بیرون داد و با نگاهی نگران و پر از تردید، آهسته لب زد: دخترم..نذار روزی مجبور شم برای اتفاقی که نباید برات بیافته، باهاشون دشمنی کنم و بجنگم..و چیزی جز مرگ نصیبم نشه...نذار !!
تمام این‌مدت، آیلا سکوت اختیار کرده بود..سرش ناخودآگاه سنگین می‌شود و کمی به سمت پایین خم می‌شود..گویی حرف های شهین مثل مشتی بود که بر سینه اش نشسته باشد..آرام، اما با بغضی که سعی داشت قورتش بدهد، خیلی کوتاه می‌گوید : من نمی‌خواستم برات دردسر درست کنم عمه...

پارت ۱۳ (میان تیغ و تپش)

سرش را بلند می‌کند، چشمان روشن و براقش، حالا تیره تر و کدر شده بودند..نمناک بودند و غمگین..اما به خودش اجازه نمی‌داد حتی یک قطره اشکی بریزد : میدونم اشتباهه..میدونم بچه‌گانه‌ست..ولی ساکت موندن برای من سخت‌تر از جنگیدنه..!
خودش و احساساتش را جمع و جور می‌کند و به اطرافش که انواعی از درخت و گل ها مرتب شده بود؛ نگاهی می‌اندازد: من نمیخواستم تو هیچوقت به‌خاطر من تحقیر بشی..میفهمم که امروز تو رو در همچین شرایط سختی قرار دادم..و میدونم که، چه کارهایی که برای حفظ جونم انجام ندادی..!
به عمه اش نگاهی می‌اندازد و هنوز هم سرسخت، اما غمگین بود : عمه من همه اینارو دیدم، و درک می‌کنم...فکر می‌کنی چجوری توی همه این‌مدتی که به عمارت می‌رفتم، اونهمه تحقیرهایی که بدتر از امشب بود رو تحمل می‌کردم؟ چون من به‌خاطر خودت خفه می‌شدم..در واقع به اجبار و ناچار، خودم رو خفه میکردم!
شهین حالا آرام شده بود..و با غم وصف نشدنی‌ای؛  به دختر بی پناهی که از سختی های بی رحمانه روزگارش شکایت می‌کرد، خیره مانده بود..
آیلا ناراحت بود، اما لجبازی اش را بیشتر نشان می‌داد...با ناراحتی و صدایی که سعی داشت تحلیل نرود، نالید : من نمی‌خوام بقیه فکر کنن آیلا پشت زنی پنهون شده که مدام باید به‌خاطرش عذرخواهی اینو اونو ، بکنه...از این حس متنفرم عمه !! ..تو خودت مگه بزرگم نکردی؟ نمیدونی که من... بی عدالتی، ظلم، نامردی، عقب ماندگی فکری ببینم چه حالی می‌شم؟ با شناختی که از من داری، چجوری از من میخوای که سکوت اختیار کنم؟؟ وقتی قتل دختر و پسرهای کم‌سن و سال عاشقی رو‌ ببینم که نهایت گناهشون فرستادن شاخه گل برای هم‌دیگه بوده؟! وقتی مرد میانسالی که به قحطی و کم آبی معترض شد و کشته شد...چجوری میتونین فقط نگاه کنین؟؟ نمی‌فهمم واقعا.. !!
شهین آهی می‌کشد و آیلا را با یک دست بغل خود می‌کشاند.. موهای لخت حالت دار طلایی اش را نرم می‌بوسد...
به سوی خانه‌شان راه می‌افتد و آیلا نیز، درحالیکه سرش را به شانه عمه اش تکیه داده بود، راه می‌افتد..
که شهین، دلسوزانه بحث را جمع می‌کند : فدای دل پاک و مهربونت بشم دخترم...همه‌ی ما اینحرفارو می‌زنیم، اما از‌ هیچکس کاری بر‌نمیاد..جز یه نفر، که اونم نیست.....
نگاهی به آیلا می‌اندازد و لبخند مهربانی بر لب می‌نشاند : سعی کن اسمت تو دعوای دلاورها نباشه..حداقل بخاطر دل من کاری نکن که هر روز با ترس بیدار شم..
و آیلا با لبخند محوی، حرف عمه را به ظاهر، تایید می‌کند..


آیلا

یک ساعت دیگه شیفت شبم شروع می‌شد و باید می‌رفتم بیمارستان... روی مبل تکی مورد علاقم که گوشه ی هال جا داشت، نشسته بودم و از پنجره به آسون تیره و چراغ های خیابونا که جلوه خاصی به آسمون مشکی میدادن،‌ خیره شده بودم..
فکری به سرم خطور کرد..خم شدم و گوشیمو از روی میز عسلی چنگ زدم..به نازیلا مسیج دادم.. :خوبی؟
بعد از حدود ۳ دقیقه پیامش اومد: نه!
بی معطلی نوشتم : میتونم زنگ بزنم؟
همون لحظه پیامش اومد: نه..عمم‌ هنوز داره نصیحت می‌کنه..در ضمن تنبیه شدم و ممنوع الخروج!
خیلی ناراحت شده بودم..قطعا که مقصر من نبودم،چون خانواده اش همیشه همه حق رو گردن نازیلا مینداختن..زورشون فقط به نازیلا میرسه..هرکی یه کاری میکنه نازیلا بود که باید تنبیه می‌شد..و‌خودشم‌ بارها اینو بهم گفته بود که همیشه منطقی‌ نبودن خانوادم رو تاوانشو من میدم..
اما با این حال، براش نوشتم که" به هر حال توی ناراحتیت منم‌ مقصر بودم.."
که بعد از ۷ دقیقه گوشیم زنگ خورد..نازیلا بود..تند برداشتم: الو ناز..
آروم بود و بی حوصله: سلام..
منم متقابلا پکر شدم: معذرت می‌خوام..
با غم عجیبی صداش توی‌ گوشم طنین انداخت: آیلا تو که با من بحثت نشد، منم‌ که با اونا بحثم نشد، اما قضیه رو جوری پیچوندن که تو شدی مقصر تنبیه های من! من از همین ناراحتم که چرا تاوان اشتباهات همه رو نازیلا باید پس بده؟
با احساس همدردی و ناراحتی لب زدم: حق داری..من...
دلسوزانه اصرار کرد: توروخدا آیلا..از من ناراحت نشو.. دوست داشتم حرفای دلمو بریزم بیرون..
اما من قدرت درک و فهمم بالاتر از اونی بود که احمقانه رفتار کنم: نه عزیزم..من از هرکسی ناراحت بشم، از تو یکی نمیشم..
با شرمندگی ادامه داد: قربونت بشم..میدونمم رفتار عمه و شاهرخ باهات خیلی زشت بود..اما..
بی هیچ تعللی آرومش کردم: من خودم میدونستم چی بگم..تو چرا پیگیرشی و شرمنده؟ بیخیال گذشت..
از ته صدای آرومش نگرانی عجیبی میومد: از کارت اصلا خوشم نیومد..آیلا چرا متوجه نیستی دور و برت چخبره؟ بخدا قسم‌ که خانواده من خطرناکن..التماست می‌کنم باهاشون لجبازی نکن، دهن به دهن نشو، وقتی بحث می‌کردی من از ترس نزدیک بود سکته کنم..اگه عمو فرمان بدی صادر کرده بود.....

پارت ۱۴ (میان تیغ و تپش)

ساکت شد..چیزی نگفتم که صدای غمگینش اومد: آیلا؟ قدرت سکوت رو یاد بگیر...
تند گفتم : قدرت سکوت رو توی مواقع خودش بلدم ناز...اما من کسی نیستم که در همچین مواقعی سکوت کنم!
نازیلا به ناچار، سعی کرد بحث پیش آماده را کشش ندهد..همیشه همینطور بود، صلح طلب بود و در آرام کردن طوفان های ناگهانی به شدت ماهر بود!
بعد از اینکه کمی با نازیلا صحبت کردم، بلند شدم که لباس هامو عوض کنم برای رفتن به بیمارستان..شیفت شبم ساعت یازده شب شروع می‌شد..
از روی مبل بلند شدم، که گوشی من دوباره زنگ‌ خورد..روی مبل انداخته بودمش، ازبالا نگاهی بهش انداختم که با دیدن نام سامیار، بی اراده دلم کمی لرزید..خم شدم و گوشی رو برداشتم و حین رفتن به سمت اتاقم، تماس رو وصل کردم..صدای پر از تردیدش توی گوشم پیچید: الو آیلا؟
روی تختم نشستم و خونسرد جواب دادم: سلام‌..
نفس عمیقی کشید..و با دلتنگی زمزمه کرد: نمیتونی حتی تصور کنی چقدر دلم تنگته لامصب...دلم‌تنگه خودت، صدات، عطر موهات، خندیدنات..دلم برای همه چی تو تنگ شده..توی همین چند ساعت فقط!
میدونستم..اون عاشق بود، و حتی اینو‌ میدونستم که درجه عشقش، هیچوقت به دوست داشتن من نمیرسه...اما هنوز از حرف‌های صبح سامیار، دل چرکین بودم..
با همون لحن ادامه میده: آیلا..نفس من..ببخش!
قبل از اینکه فرصت کنم چیزی بگم، صداش لرزید :این چند ماه، فشار زندگی داره خردم می‌کنه...صبح تا شب کارم شده مسافرکشی و پشت فرمون نشستن، بعدش دکتر مامان، بعدش اجاره خونه...آیلا..حقیقتش اینه که اونقدر دارم له می‌شم، که عقل از سرم پریده..!
بی رحمانه و با عزت نفس دنباله حرف سامیار رو دستم گرفتم : اما حق نداری اینارو روی من خالی کنی!!
اما، دل صاف و پاکم میسوزه..از روزگار تلخی که به پسر جوان ۲۷ ساله رحم نمی‌کنه..: سامیار..من مشکلاتت رو می‌فهمم..میدونم زیر چه باری داری له می‌شی..اما فشار زندگی بهونه ای نیست که هربار من بشم اولین کسی که باید ضربه بخوره..!
چشم هام رو بستم..اینبار آرومتر و از ته دل گفتم: من کار می‌کنم، زحمت می‌کشم، برای آیندم می‌جنگم..نه برای اینکه بهت ثابت کنم قوی ام !!..فقط برای اینکه...توی‌ تنهایی زندگی کردن، نابود نشم!
صدام‌می‌لرزه اما هنوز محکم بود: من دوستت دارم درست، اما نمی‌تونم هربار که تو خسته و بریده باشی، تاوان پس بدم!
بی توجه به حرف‌های پر از منطق و استدلال هام، غمگین نالید : آیلا آیلا...دختر تو با من چیکار می‌کنی هان؟؟! از یه طرف عصبی میشم کسی چشمش بهت بخوره، از یه طرف از ناراحتیت دق می‌کنم..من بدون تو نمی‌کشم آیلا..فقط چندساعت کم محلی کردی، اما برای من اندازه چند ساله..دلتنگتم می‌فهمی اینو؟؟
از این حرف‌های کلیشه ای هیچوقت خوشم‌ نمیومد..همیشه معتقد بودم که محبت و عشق خالص؛ اونجاست که آدم چیزی همزمان با عمل نشون بده..نه صرفا با حرف!..اما چون سامیار بارها عشقشو بهم نشون داده بود و به این حرف‌ها عمل کرده بود، خندیدم..
صدای خندم رو که شنید، پر انرژی صداشو‌ بلند‌ کرد: ایوول..همینه!
دستمو روی دهنم گذاشتم و بیشتر خندیدم‌..سپس آهسته در حالیکه نگاهم به در باز شده‌ی اتاقم بود، که مبادا عمه بشنود، زمزمه کردم :دیوونه یواش‌تر..یکی‌ می‌شنوه!
صدای خنده مردونه‌اش بیشتر می‌شه.. :بشنون..می‌خوام همه بدونن کهه...و تقریبا داد می‌زنه: من عاشق این دخترم!!
لبخند محوی روی لب‌هام‌ جا خوش کرده بود..
با یادآوری شیفت شبی که داشتم، هول شده گوشی رو از روی‌ گوشم کمی دور کردم و با نگاهی به ساعت که ده و نیم رو‌ نشون می‌داد، با عجله گفتم: سامیار عزیزم..باید برم..
حس‌ کردم کمی، فقط کمی پکر شد: بیمارستان؟
بلند شدم و گوشیم‌ رو بین گوش‌ و شونه سمت راستم نگه داشتم، و‌همزمان لباس های مخصوصم رو از تو کمدم ریختم بیرون که آماده بشم.. : آره دیگه..
با سامیار خداحافظی کردم و گوشیمو‌ روی تخت پرت کردم و‌هول هولکی آماده شدم...

پارت ۱۵ (میان تیغ و تپش)

از زبان راوی

آیلا، علی رغم تمام خستگی های روز، و‌ داشتن‌ یک روز سخت، با لبخند جذاب دلبرانه و قدرتمندی، از در اصلی بیمارستان وارد شد..
مثل همیشه، اکثر نگاه ها، تحسین طور بودند و پر محبت..دخترک زیادی محبوب بود...نور سفید سالن، با کف‌پوش های براقش، روی روپوش اتو‌کرده و تمیزش می‌لغزید..
روپوش سفید، روی تن باریک و بی‌نقصش،‌‌ حسابی می‌نشست..و وقار وقدم های زنانه و زیرکی که با طمانینه برمی‌داشت، او را خاص تر از آن چیزی کرده بودند که اطرافیانش می‌دیدند...مخصوصا لبخند همیشه برلبش، که از او، در نگاه همه، یک دختر با اعتماد به نفس ساخته بود..
پرستار حسینی، از پشت کانتر اورژانس، با لبخند بی اراده‌ای که از انرژی مثبت آیلا، به آن‌ها سرایت کرده بود، رو به آیلا گفت: سلام..باز‌ مثل همیشه زودتر از بقیه رسیدی!
آیلا نزدیک او که می‌شود، آهسته وظریف می‌خندد: سلام عزیزم..احساس می‌کنم‌ اگه یه دقیقه دیرتر برسم،  بیمارستان بدون من قاطی می‌کنه..
صدای خنده چند پرستار، از سمت راست بلند می‌شود..آیلا نگاهی می‌اندازد، بساط شامی که با تاخیر داشتند می‌خوردند به پا بود..با کسب اجازه از خانم‌ حسینی، و ادای احترام، سمت آن ها می‌رود..
آیلا در آن بیمارستان غریبه نبود، حضورش با آن نگاه گرم و آرام و مهربانش، همیشه سالن ها را نرم‌تر می‌کرد..
به آن ها که می‌رسد، به شوخی آن ها را نا امید می‌کند: بسه دیگه جمع کنین بساط پچ پچ کردن رو..اگه قرار باشه هرکی با هم‌شیفتش جذاب به نظر بیاد، الآن بیمارستان شده بود لوکیشن عاشقانه..
با بلند شدن خنده رفیق های محیط کارش، به یقین می‌رسد که بحث آن ها دقیقا همین بود!


آیلا

چند ساعتی میگذشت و تقریبا ساعت نزدیکای سه بامداد بود..خستگی توی تک‌تک تنم فریاد می‌زد..کمی تو حیاط دل‌باز بیمارستان قدم ز‌دم..قهوه‌ام دستم بود و امشب متوجه شدم که هوای ا‌واخر آبان، حسابی سرد شده بود...پالتوی کوتاه مشکیم تنم بود..روی نیمکت کنار باغچه ای که گل یاس اون‌رو معطر و زیبا کرده بود، نشسته بودم..از داخل ساختمون، هنوز صدای قدم زدن ها و بلندگوی داخلی میومد..اما اینجا، همه چی برای من آروم بود..
کمی بعد صدای قدم های کسی از پشت سرم، من رو کنجکاو کرد سرم رو برگردونم..با دیدن دکتر قاسمی، که در واقع آبتین قاسمی بود، به نشانه احترام بلند شدم..مثل همیشه اون لبخند ساده و مهربونش را داشت..تند دستش را بالا برد: راحت باش..بشین!
اینبار برعکس قبل، بدون اینکه اجازه بخواد، کنارم نشست..چون بعد از چندین بار کسب اجازه، این اطمینان رو‌ بهش داده بودم که ناراحت نمیشم..
با خستگی مشهود با فاصله کنارم نشسته بود..نگاهش می‌کردم، چشماشو با دوتا انگشت شست و اشاره‌ش ماساژ داد و سپس با مهربونی نگام کرد:خسته ای..از چشمات معلومه!
از دهنم پرید و یک لحظه جوگیر شدم و به رو به روم خیره شدم: بله..روز سختی داشتم..
اما دو ثانیه بعد از حرفم، پشیمون شدم..کمی کنجکاو نگام کرد..اما وقتی حس‌ کرد نمی‌خوام ادامه بدم هیچ سوالی راجع بهش نپرسید..و من چقدر این درک و شعورش رودوست داشتم..قبل از اینکه خواستگارم باشه همه بیمارستان میدونستن صمیمیت ما چقدر محترمانه و پرمحبت بود..هرچند که دکتر قاسمی هنوز هم بعد از صحبت های اون روز، اخلاق و رفتارش عوض‌ نشده..بعد از اینکه جواب رد داده بودم به پیشنهادش، لبخند متینی‌ زد و پر از درک و مهربونی شگفت آوری گفت که" نظرت همیشه برام‌ محترمه..و بابت این پیشنهاد ناگهانی عذرخواهی می‌کنم..هیچ چیزی‌هم قرار نیست عوض بشه آیلا..فراموش می‌کنی و ما هنوز همکاریم و نمی‌خوام مرتب از من فرار کنی..مطمئن باش اگه اینکار رو بکنی، منو بیشتر شرمنده میکنی و از گفته هام پشیمون..! تو یکی از بهترین همکارهای منی،همین هم برای من محترم و‌ با ارزشه..پس بالغانه رفتار کنیم..باشه؟"
و من چقدر این اخلاقش رو دوست داشتم..از اون آدمایی بود که اتفاقا خودش با محبت خالصش شرمندت می‌کرد..حتی موقعی که پیشنهادشو‌ قبول نکردم و با اینکه این انتخاب حق من بود، باز هم ته دلم از حرفاش لرزید و دلم سوخت..آدمی بود که نگاه هارو سمت خودش جلب می‌کرد و طرفدار کمی نداشت..اما وقتی‌ من تمام فکر و ذهنم پیش سامیار بود، اون نامحسوس از من خوشش اومده بود..من به ذهنمم خطور نمی‌کرد همچین اتفاقی انقدر ناگهانی بیافته..هیچ نگاهی جز یه همکار کاربلد بهش نداشتم..
تمام این مدت ساکت و توی فکر بودم...نگاهی بهش انداختم..که متوجه شدم اونم چشماشو بسته و کمی سرش را بالا، سمت آسمون گرفته بود...ظاهرش همیشه اروم‌ بود..یه ته ریش مرتب داشت و یه ظاهر ساده و تمیز..نه بدن ورزیده ای داشت، نه اهل ژست های‌ الکی بود..ولی یک‌جور جذابیت بی ادعا و بی آلایش در رفتارش بود..

پارت ۱۶‌  (میان تیغ و تپش)

چشماشو که باز‌ کرد، هنوز سرش رو سمت من کج نکرده بود که تند نگامو دادم به قهوه ام، که حالا یخ کرده بود و از دهن افتاده بود..
آرنج هاشو روی زانوهاش گذاشت و دوتا دستاشو زیر چونه‌ش قفل کرد و به حیاط نگاه کرد: خوب شد یکم با خودمون خلوت کردیم..
منظورش به ساکت شدن ناگهانی‌مون بود.. که در همان حالت، بحث را عوض کرد و ادامه داد‌ :ولی خوب از پسش برمیای..بچه‌ی اتاق پنج رو دیدی؟ بعد از تو دیگه نذاشت کسی بهش دست بزنه!
خندیدم: آره..می‌گفت فقط همون پرستار مهربون..نگو منم!
با صدایی که نه شوخی طور بود نه جدی، اما صمیمانه گفت: خب حق دارن..یه آرامش خاصی توی وجودت داری، که روی همه تأثیر میذاره..با بچه ها خوب بلدی حرف بزنی و رفتار کنی، با بزرگترها هم‌ همینطور...اینو همه میگن، نه فقط من! ...حتی با خود منی که روز اول همکاریمون جز سلام‌ و علیک‌‌ هیچ‌ حرفی رو‌‌ باهات رد و بدل نمی‌کردم هم رفتارت فوق العاده بود..
سکوت خیلی کوتاهی بینمون افتاد..سنگین نبود، اتفاقا سکوت راحتی بود..که با حس خاصی که از تعریف و تمجیدش مخصوصا از نظر بقیه دریافت کرده بودم، با ناخن های بلند قرمزم‌ ور رفتم و‌ آهسته و با ذوق محسوسی که ته صدام‌ بود، گفتم: شما لطف دارین آقای دکتر..ممنونم..
لبخندی زد و بلند شد و شلوارش را کمی تکاند: اگه سردت نیست، یکم‌ دیگه بمون استراحت کن و برگرد سر کارت..
سرم رو‌ آروم‌ تکون دادم و زیرلب تشکری کردم..

پالتوم رودر آوردم و روی میز مخصوصم آویز کردم، و‌ چندتا پرونده چک‌ کردم..
سپس وسایلم رو مرتب کردم و طبق معمول، ابتدا به آقا محمود سر زدم...مرد میانسالی که شکستگی لگن داشت وهمیشه با دیدنم انگار نگرانیش کمی آب می‌شد...بعد از اینکه آروم، داروهاشو‌ منظم بهش دادم و همه کارها رو چک کردم،
با لبخند خسته ای پرسیدم: دردتون بهتره؟ چیزی لازم ندارین؟ لبخندی زد اما جوابی نداد..همین نگاه آرومش برای من کافی بود..
سپس راهی بخش اطفال شدم.. وارد بخش که شدم،صدای گریه‌ی یک بچه فضای‌ بخش برید..بدون هیچ تعللی سمت اتاقش رفتم..پسر بچه ای روی تخت نشسته بود، با لپ های خیس وچشمانی قرمز..انگار زندگیش به‌هم ریخته بود..
دکتر قاسمی کنار تخت او بود..که تا وارد شدم، بچه با گریه با انگشت اشاره تپل و کوچولوش، به من اشاره‌ کردو گفت :نه‌‌...نمی‌خوام این منو بزنه..خانم پرستار رو می‌خوام...
نگام که به آمپولی افتاد که در دست دکتر قاسمی آماده شده بود و اون منتظر فرصت بود، خندم گرفت..نزدیکشون شدم و کنار بچه، بی توجه به پدر و مادرش، نشستم...صورت تپلشو با دو دستم قاب گرفتم و با انگشت های شست هردو دستم، اشکهاشو پاک کردم.. : بگو ببینم تپلک،اسمت چیه؟
هنوز نگاهش ترس داشت و صدای بی نهایت شیرینی داشت: آراد..
خم شدم و لپشو نرم بوسیدم :لازم نیست بترسی‌..نگاه کن من اینجام باشه؟
هنوز تردید داشت و سرجاش خشک شده بود..
که دکتر قاسمی زیر لب گفت: می‌بینی آیلا؟؟
نگاهش کردم.. که ادامه داد :رسما اعتبارم زیر سوال رفت! هرجا میرم میگن آیلا بیاد..
خندیدیم.. که دوباره با تلاش به ظاهر آرومی، رو کردم سمت آراد و دست کوچکش رو گرفتم : ببین عزیزم..قول می‌دم فقط یه لحظه‌ست و تموم میشه..اصلا اجازه نمیدم نگاه کنی..
دوباره با تردید نگام کرد..اما اینبار کمی قانع تر: باشه فقط نرو..همینجا بمون..
وقتی تزریق آمپول تموم شد،دکتر قاسمی با صمیمیت خندید: منم شدم خدمتگزاری که تزریق می‌کنه و محبوبیتش صفره..محبوبیت ها همه سهم تو میشه!
لبخند زدم و به شوخی گفتم : شما زیادی باشون جدی رفتار می‌کنین..بچه ها تیزن میفهمن!
به شوخی اما با قیافه جدی گفت: نه! توطرفدار داری..از وقتی اومدی این بخش همه بچه ها تو رو حفظن..
لبخندی زدم و چیزی نگفتم..از بخش داخلی‌دو،  رد می‌شدم که یاد پیرمردی افتادم که هربار من رومیدید می‌گفت: خدا خیرش بده این دختر چشم سبز رو.....
با یادآوریش لبخندی روی لبم نقش بست، خداروشکر کردم که حالش خوب شد و مرخص شد...ولی آخه اینجاش خنده دار بود که رنگ چشم‌های من سبز نبود..و هرچقدر که رنگ چشمامو بهش آموزش داده بودم، باز هم می‌گفت" دخترم من می‌خوام بهت بگم چشم سبز ..اشکالش چیه؟"
داشتم تقریبا از انواع راهروها میگذشتم..پزشکان شیفت شبی که با چهره های خسته، داشتن گزارش آخر رو به شیفت صبح تحویل می‌دادن...
سپس از اتاقی می‌گذرم که پرستار مسئول، داشت کانولای گیج 22 رو برای کودک پنج ساله تنظیم می‌کرد..و کنار تخت دستگاه نبولایزر بخار ریز گرم، خارج می‌کرد...
راهروی بعدی به اورژانس سرپایی ختم می‌شد..که چند بیمار اورژانسی، روی صندلی های تریاژ منتظر پزشک بودن..
روی دیوار ها پوستر های آموزشی، از جمله ACLS، CPR،Riad Sepsis نصب شده بود..
درکل اگر میشد لحظه های دردناک بیمارستان شهید بهشتی رو فاکتور گرفت، میشه گفت محیطش برای منی که عاشق این رشته و علم بی نهایت بودم، زیادی جذابه..!

پارت ۱۷. (میان تیغ و تپش)

با صدای عمه، که پرده اتاقم رو کنار می‌زد و سعی در بیدار کردن من داشت، کمی از لای پلک‌هامو باز کردم و خمار گفتم: عمه خستم..فقط یکم دیگه بخوابم..
اما عمه بدون هیچ توجهی به من، جدی گفت: خوابت نمیاد، کسل شدی اگه همینجوری ولت کنم تا خود فردا هم میخوای بخوابی..
نزدیکم شد و روتختی یاسی رنگمو کنار زد..معترض شدم و دو دوستم رو کلافه روی صورتم کشیدم..که گفت: پاشو یه دوش بگیر تا یه چایی درست کنم با هم بخوریم..کم‌کم باید برم عمارت زود باش..مطمئنم سرحال میشی..! اخلاق عمه رو می‌شناختم..نمی‌شد اعتراضی بکنم، پس به ناچار بلند شدم و پکر روی تخت نشستم..هنوز به آینه میز آرایشیم زل زده بودم، که عمه با صدای تقریبا بلندی تشر زد: وااا دختر پاشو دیگه!
با صداش قشنگ من رو از عالم دیگه ای که توش سیر می‌کردم، راحت درآورد...
دوش پنج دقیقه ای گرفتم و با حوله تن‌پوش عسلی رنگم روی میز آرایشی ساده‌م، رو به روی آینه نشستم..احساس می‌کردم هنوز تو تک تک استخونای بدنم خستگی داد می‌زد..شیفت سنگینی داشتم و حسابی بی‌حالم کرده بود..از وقتی که صبح از بیمارستان برگشته بودم خوابیده بودم..و به گفته عمه، الآن مثل اینکه ساعت پنج عصر بود..کرم مرطوب‌کننده م رو زدم..به خودم در آینه خیره شدم...راستش از اون آدم‌هایی نبودم که مدام مقابل آینه بایستم و خودم رو تحسین کنم..اما بعضی وقتا که دقیق‌تر به خودم نگاه می‌کنم، می‌بینم خدا لطف داشته! هیچوقت به این فکر نکردم که زیباییم میتونه چشمگیر باشه..به‌ گفته های هرکسی که منو دیده بود! مثل همان چیزی بود که توی‌ آینه میدیدم..زیبا، اما بی ادا!
چشمام عسلی خیلی خیلی روشن بود،از اونایی که زیر نور چند رنگ می‌شن..مثل چای تازه دم که زیر نور آفتاب هزار رنگ ریز میان و موج هاش روجابه‌جا می‌کنن... و واقعانم تا حالا کسی رنگ دقیقشونو ندونسته..بارها نازیلا چراغ گوشیشو میزنه و چندین ساعت درگیر تحلیل و بررسی دقیق چشمای من بیچاره میشه..مژه هام بلند و پر، اما قهوه ای بودن..این یکی شاید دلیلش ژن باشه، شایدم شانص! ابروهام بلند، باریک و کشیده بودن..که خیلی‌ها میگفتن حالت چشمای درشتم رو کشیده کرده ...بینی قلمی و‌خوش‌فرم،و لب های پری داشتم‌..پرتر از حد معمول نبودن، در حدی بود که چهره مو لطیف تر نشون بدن...پوستم سفید بلوری بود.. یه ته‌ رنگ گرما داره و‌ توی آفتاب زنده‌تر می‌شه...صورتم گرد و توپره، همیشه فکر می‌کردم بچگونه‌ست..اما می‌گفتن همین باعث شده مهربون‌تر به نظر بیام..
موهام بلند و طلایی رنگ بود..یه طلایی نرم و طبیعی که وقتی بازشون می‌کردم، لخت و موج‌دار روی شونه ها و‌بازوهام می‌ریخت و اونارو میپوشوند.. اصلا به خاطر همین رنگ موها نازیلا لقب طلایی به من داده بود...با یادآوریش لبخند محوی روی لبم نقش بست...این دید مثبتم نسبت به خودم رو دوست داشتم..کافیه از یکی از اجزای صورتم خوشم بیاد، خودم رو متواضعانه، زیبا میدونستم..اینکه خودمون رو همه جوره زیبا بدونیم، مهربونی و احترام به خودمونه...سلیقه آدم ها مختلفه و همونطور که در نظر خیلیا من یه دختر زیبا بودم، سامیار همیشه به شوخی می‌گفت" یه دختر باید گندمی و چشم ابرو مشکی باشه" و تا ازش نیشگون نمی‌گرفتم، قطعا به تخریب کردن من ادامه می‌داد...اون لحظه میخندیدم، درسته دوستم داشت، اما اینکه از چی‌ خوشش بیاد رو همیشه راحت به زبون میورد..اعتماد به خودم، هیچوقت باعث نشده ناراحت شم، برعکس! همیشه بهش میگفتم بلاخره سلیقه ها متفاوته!  اما نازیلا میگفت، اگه حساسیت نشون نمیدی، عاشق نیستی و حتی به دوست داشتن خودتم شک کن..!
در اتاقم زده شد..و پشت بندش صدای عمه اومد: آیلا؟
گره حوله‌ام که کمی شل شده بود رو سفت کردم و آروم گفتم : بیا عمه...
در رو باز کرد و‌دستش هنوز روی دستگیره بود...خواست چیزی بگه، که وقتی نگاهش بهم افتاد لبخند زد: اومدم بگم بیا چایی و کیک‌ گذاشتم بخور، که دیدم موهات خیسه..خشک نکنی نمیای، گفته باشم!!
کمی سمتش چرخیدم و با چاپلوسی دستی زیر موهای بلند و خیسم کردم: خودت برام سشوار بکش شهین جونم..قند عسل..
عمه بی هیچ تعللی درحالیکه میومد داخل اتاق، دستش را با تاسف تکان داد و غر زد: تنها کاری که هیچوقت خودت انجام ندادی همین بود!
روی تخت نشست و با مهربونی ذاتیش گفت: شونه و سشوارتو‌ بیار، بیا اینجا ببینم دختر..
خندیدم و سمتش رفتم..همونطور که موهام رو آروم شونه می‌کرد، از آینه میدیدمش.. لبخند روی لبش بود: وقتی بچه بودی هم همینطور لجباز بودی.. ولشون می‌کردی آب ازشون چکه چکه می‌کرد..بارها بخاطر این لجبازیات سرما خوردی اما هر بار مثل همیشه تکرارش می‌کردی..تا کسی می‌گفت دختر سرما نخوری بیا موهاتو خشک‌کن، چه قشقرقی به پا می‌کردی..

پارت ۱۸  (میان تیغ و تپش)

خندیدم..که ادامه داد: لجباز‌ بودی، اما خیلی شیرین و آروم بودی..اروم و به شوخی میزنه پس کله‌ام: برعکس الان، اصلا زبون دراز نبودی..
با اخم وانمودی،جای ضربه رو لمس کردم: ای بابا عمه مگه چیکار کردم؟..خوبه خودمم توی دلم حرفشو‌ تایید کردم..
بی توجه به من ادامه داد: از همون بچگی دلت اندازه یه دریا  بزرگ‌ بود..ذهنت چیزهای بزرگ‌تر و عجیب‌تری رو کشف می‌کرد و می‌رفت دنبالشون..دقیقا مثل الآن..! عاشق هنر بودی..همیشه یواشکی میرفتی قشنگ‌و‌مسلط آرایش می‌کردی ... خیلی احساس مستقل بودن رو داشتی...
عمه بلند میخنده..و بین خنده هاش، دلیل خنده ناگهانیش‌رو گفت: یه شوهر هم داشتی..یه پسر جوونی بود همسایمون بودن و تو از اون خوشت اومده بود..لباساتو‌ میپوشیدی میگفتی دارم با شوهرم میرم..
بلند زدم زیر خنده.. و با هیجان سمتش چرخیدم: نگوو عمه..چرا اینارو هیچوقت بهم نگفته بودی؟ عجب دختری بودم من..
عمه هنوز می‌خندید..سرش رو با تاسف تکون داد: نسل جدید همتون همینید..از بچگی غیرقابل کنترلید والا..
از گوشه چشم نگاهش کردم: آره...مظلوم شما دهه شصتی ها هستین..
بلاخره بعد از کلی خندیدن و صحبت از خاطرات گذشته کنار عمه، سر به سرش گذاشتن، و از همه مهم تر، عمه به آرزوش رسید و چایی رو با هم خوردیم...و‌ بعد از سفارشات لازم به من، رفت عمارت..
خیلی دوست داشتم نازیلا رو ببینم..مطمئنم الان مثل همه وقتایی که دلش می‌گرفت و توی عمارت زندونی می‌شد، روی صندلی گهواره ای مشکی رنگ اتاقش لم داده..چشماشو بسته، و آهسته خودش رو سپرده به تکون های ریز صندلی...سختی های زندگی این دختر کم‌تر از من نبود...نازیلا خانواده داشت، اما درعین حال انگار نداشت..و پررنگ ترین پارادوکس‌ زندگیش دقیقا همین بود!
تقریبا نوجوونیاش خانواده‌ش به علت کار سخت پدرش، میرن ایتالیا...اما همونطور که توی این عمارت همه چیز قانون داشت، نرفتن نازیلا هم‌ قانون داشت...
خان بزرگ اجازه رفتن نازیلا رو نمیده، و تلخی اون دلیل اجازه ندادن خان بزرگ این بود که، نازیلا نشون کرده‌ی پسرعموش شاهرخه!! و شاهرخ اجازه رفتن زن آینده‌اش را، به علت تعصب و غیرت جاهلانه نمی‌داد...چون خان بزرگ، دختر برادرش جمشید؛ یعنی نازیلا رو، از بچگی نشون کرده ی شاهرخ پسر برادرش نادر، اعلام کرده بود..انگار که آدم، ملک شخصی باشه!
نازیلا با گریه و دعوا مخالفت کرد، صداشو‌ بالا برد، حتی یک‌بار در برابر شاهرخ ایستاد، اما..هیچکس اعتنایی نکرد...
از همه بدتر، شاهرخ خودش همه کاره‌ست..دخترباز، بی پروا و‌ قتل آدم ها برای اون یه نوع تخلیه خشم بود....اما به راحتی این حق رو داشت که برای نازیلا یک قفس طلایی بسازه..
و هر بزرگی یا خانی، مخالف تصمیم های دلاورها باشه، از خان بودن کنار گذاشته می‌شد...
پس همه بزرگان باید، یا بهتره بگیم مجبورا، به نظرات هم احترام می‌گذاشتن..از جمله پدر نازیلا!!
هر عروسی، زنی، جز خانم بزرگ و خاتون، حق هیچ‌ اظهار نظر یا دخالتی رو نداشتن..و نوه ها از چشمشون فقط فرزند خان محسوب می‌شن..و مادر، جز بزرگ‌ کردن آن بچه، هیچ دخالت و نظری، همدردی یا اعتراضی، در زندگی فرزندش نمیتونه داشته باشه!!
اونروزهای نازیلا، باید یادگاری از سنجاق سر، خاطرات مدرسه و رفیق هاش،و خنده های بی دغدغه‌ش می‌بود...که به راحتی اونارو ازش ربودن..
اون واقعا دلش احساسات مختلف دخترانه رو میخواست، نه تصمیم های معامله‌وار!
این اختیار دلش رو ازش میگرفتن..اینکه اصلا به شاهرخ به اون چشم نمیتونست نگاه کنه..و دل خوشی ازش نداشت!
طبق منطق بیمار این خاندان،دختر اشراف‌زاده که درِ مدرسه رو باز نمی‌کنه؛ این مدرسه‌ست که باید تا دم عمارت به احترامش بیاد...
و متاسفانه نازیلا دختر اشراف زاده‌هاست، پس‌ نباید مدرسه می‌رفت...این منطق اون‌ خاندان بود..!!هرچقدر معلم‌خصوصی آوردن، نازیلا اعتراض می‌کرد.. اما با سختگیری های خاتون، نازیلا کم‌کم زندگی اش را پذیرفت و مطیع شد..
گذشت و گذشت..بادیگارد شخصیش برعکس همه اطرافیانش، حامیش میشه..نمیدونستم متین، دستور حمایت کردن از نازیلا رو از کجا، یا بهتره بگم از چه کسی، می‌گرفت...کسی که متین فقط از اون، دستور می‌گرفت..حتی گاهی میدیدم متین، مقابل خان بزرگ، کسب اجازه می‌کرد و سپس دستور خان بزرگ رو اجرا می‌کرد..اما احساس می‌کردم اون شخص مرموز مونده و حتی از نازیلا نپرسیده بودم..نمیخواستم کنجکاو باشم نسبت به اون خاندان..اما دروغ چرا، برای من این سوال بود که، یعنی بزرگتر از خان هم داشتن باز؟!!!
نازیلا اصلا و ابدا،  از خانواده‌اش، آدم‌هاش، اتفاقها چیزی نمی‌گفت...این خصلت از بچگی توی گوش همشون خونده شده که رازها و آدم‌های خونه، فقط توی عمارت میمونه..!!
چقدر نسلشون از نظرم بیخودی بزرگ شده بود..انگار تمومی نداشتن و همه شبیه هم بودن...هنوزم میگم، به جز نازیلا!

پارت ۱۹ ( میان تیغ و تپش)

صدای زنگ گوشیم بلند شد..از روی مبل بلند شدم و با کمی نگاه به دوروبرم فهمیدم که روی میز تلویزیون گذاشته بودمش..سراغش رفتم و با دیدن نام سامیار، لبخندی روی لبم نشست..تماس رو وصل کردم و دستی به تار موی باز شده‌م کشیدم و آروم جواب دادم: سلام
صدای ماشین میومد؛ انگار توی ماشین بود..با هیجان کنترل شده ای، سوپرایزم کرد: سلام خوشکلم..آماده شو دارم میام دنبالت..!
لبخندم کمی محو شد و تند گفتم: چی؟! یعنی چی سامیار؟؟
مثل همیشه با لجبازی اصرار کرد: آیلا خواهش می‌کنم نه نیار، بابا دوساله دوست دخترمی، حتی یه بارم نشد ببرمت دور دور...
قاطعانه گفتم: اولا دوست دختر نه! ثانیا کافیه یکی ببینه حرف منطق و غیر منطق که سرشون نمیشه..! فعلا درست نیست باهم بریم بیرون سامیار!
بی‌حوصله و با حرص تشر زد: د گندشون بزنن این بی‌ناموسا رو ..بی‌شرفا خودشون هر غلطی دلشون خواست می‌کنن واسه ما میشن نبی خدا..بابا ول‌کن حرف مردم رو دختر...
کلافه روی مبل تکی کنارم نشستم..همیشه بهش گفته بودم حرف‌های لات کوچه های محله رو کم کم بیخیال شو...بزرگ شدی..یه دوتا کتاب بخون، یه حرفه یاد بگیر... بیشتر به حرف‌هام می‌خندید تا اینکه بخواد قبول کنه !...و پشت بند خنده هاش می‌گفت "من همینم، قرار نیست بخاطر بقیه خودمو تغییر بدم تا خوششون بیاد" و وقتی میدیدم هیچ‌جوره منظورم رو متوجه نمیشه، بیخیال میشدم..!
با صدای آرومی بحث رو خاتمه دادم: نمیشه سامیار..!!
صدای نفس های عصبیش میومد، اینکه پای حرفم بایستم همیشه عصبانیش می‌کرد..درحالیکه من فقط همیشه سعی میکردم از جنبه منطقی،  قضایا رو بهش بفهمونم..بعد از مکث طولانی..پوفی کشید و کلافه گفت: باشه حله..حداقل بیا ببینمت..اونکه میشه دیگه؟ مخالف نیستی انشالله؟
تیکه‌هاشو فهمیدم..به روی خودم نیاوردم..گذاشتم پای کور شدن ذوقش! و با مهربونی ذاتیم، سعی کردم این‌بار دلشو نشکونم: باشه قبوله..
نفس عمیقی کشید..و آروم گفت: کافه‌ همیشگی خودم..پیش یونس..
یادم‌ میومد...قدیمی ترین کافه، که بارها اتفاق های بدی در آن افتاده بود...عمه هیچوقت اجازه نمیداد همچین جاهایی برم..محله قدیمی خودمون بازم پایین شهر بود، اما به شدت ساکت و آروم بود..و مردم خوبی داشت..اما خونه ای که سامیار اجاره کرده بود، خیلی پایین تر بود که کافه یونس مجاورش بود...بار اولی که سامیار من رو آورده بود همون کافه، خیلی معذرت خواهی می‌کرد..اینکه نتونسته بود من رو جای بهتر و‌ تمیزتری ببره..و دروغ چرا، من ترسیده بودم..و مدام خودم رو سرزنش کرده بودم ...تا اینکه سامیار بهم ثابت کرد وقتی اونجا کنارم باشه و همه رفیقهاشن، اتفاقی نمیافته...
آماده شده بودم..یک پیرهن مشکی کوتاه و زمستونی از جنس لینن، و شلوار نیم‌بگ لی سورمه ای تیره،  و شال سورمه ای روشن پوشیدم...فقط یه تینت صورتی کمرنگ زدم...دوست نداشتم لباسی بپوشم که جلب توجه کنه..مخصوصا که اون سری، از نگاه های دوستای سامیار، به جز چند نفر، مطمئن شده بودم خیلی بی جنبه ان..
پالتو مشکی بلندم رو با کتونی های ساده‌ی مشکیم ست کردم..کیفم کوچیک و دستی بود..
نگاه آخر رو به خودم کردم..چتریامو دقیقه نودی،از حالت یه وره،  فرق ریختم دو طرف صورتم...انگار قشنگتر از حالت قبلی شد...نگاهی به گوشیم انداختم، ساعت هفت‌ونیم عصر رو‌ نشون می‌داد..نمیدونم چرا، اما تردید داشتم..همیشه کنار سامیار علی رغم تمام حمایت هاش، این تردید لعنتی ولم نکرده بود..من دختری نبودم که راحت اعتماد کنه،راحت با کسی همچین جاهایی بره، از کارهای خودمم به شدت متعجبم!..من همیشه مخالف عشق، دوستی، واین جور چیزا بودم..بعضی وقتا با وجود سامیار، هنوز هم این حس رو دارم.. من بعد از پنج ماه تلاش های پیاپی سامیار، دویدن، هدیه دادن، واسطه فرستادن، درخواست دوستی سامیار رو، اونم فقط قبول کردم..سرسختیم نسبت به مسئله عشق و عاشقی رو همه میدونستن..طول کشید تا سامیار، فقط کمی از اعتماد من رو جلب کنه..تا به الان،کاری نکرده بود که از اعتمادم نسبت بهش کم بشه..همینم دلگرمی من شده بود..اینکه حداقل تا اینجاش انتخاب اشتباهی نکردم ..گاهی وقتا دلم برای سامیار میسوزه..حس می‌کنم من دختری نیستم که بتونه اونو از عشق سیراب کنه..عشقشو که نسبت به خودم ببینم، و من لام تا کام چیزی نگم، شرمنده‌م میکنه..و به حرف نازیلا میرسم که بارها بهم می‌گفت، "هنوز عاشق نشدی بفهمی..و هیچوقت‌ هم عاشق سامیار نمی‌شی...بگو بیخودی تلاش نکنه دلتو به‌ دست بیاره آیلا...تمومش کن بذار بره آدم‌ خودش رو پیدا کنه.."
من به سامیار حس عجیبی داشتم..حسی که برای منم گنگ و بی معنیه..خیلی وقتا حاضر میشدم غرورم رو جایگزینش کنم و اونو به سامیار ترجیح بدم...اما بعدش دلم میگیره..دلتنگش میشم حتی... اما از اینکه تا الانم که دو‌سال از رابطه‌مون میگذره، به راحتی سرسختی و غرورم رو میتونم به جای اون،  انتخاب کنم،  برام شگفت آور و عجیبه....

پارت ۲۰ (‌ میان تیغ و‌ تپش)

از زبان راوی

سامیار، پس‌ از انتظار تقریبا طولانی، با کلافگی سیگارش را پرت می‌کند و آن را زیر پایش له می‌کند..نگاهی به ساعت مچی‌ ساده‌اش می‌اندازد و زیرلب، با حرص و‌نگرانی زمزمه‌ می‌کند : پس کجا موندی دختر؟
از دور رفیقش، که به دلیل جثه ریز و قد کوتاه، شیرین بودن، لقب مجید فندق را یدک می‌کشید، تکیه داده به دیوار آجری، با تمسخر صدایش را تقریبا بالا می‌برد : سامی بیخودی منتظر نمون بچه...اون دوست دختر باشخصیتت پا توی همچین محله هایی نمیذاره...خداوکیلی این گوشه‌ی شهر اندازه یه سر سوزن با دنیاش جور درنمیاد..
قصد بر این داشت، که ادامه دهد..اما با یورش بردن سامیار سمت او، به یکباره لب در دهان فرو برد و بی اراده گارد می‌گیرد... سامیار عصبی را با حالتی عجیب، و چشمان گرده شده ای می‌نگریست...
سامیار که حرف‌های‌ مجید، رگ گردنش را از خشم برجسته کرده بود، و تمام عقل و قلبش را تحت تاثیر قرار داده بود..مخصوصا که این اواخر، هرکس که از راه می‌رسید، با یک نگاه متوجه همین اختلاف آشکار بین او و آیلا شده بود و آن را به سامیار یادآوری کرده بود....یقه مجید را چنگ می‌زند و مقابل چندین جفت چشم، در آن کوچه باریک و‌ تاریکی که تنها مردم آن محله و بچه هایشان رد می‌شدند، در صورت ترسیده و غافلگیر شده‌ی مجید، تمام خشم‌ چند روزه را فریاد زد : عوضی حرومزاده خوب گوشاتو‌ وا کن‌ ببین چی بهت میگم....
همزمان به اطرافش نگاهی انداخت و با خشونت غیرقابل کنترلی غرید : با همتونم!!
چشمانش‌ را که حالا مویرگ‌های ریز قرمزی در آن نمایان شده بود؛ در چشمان سفید و درشت شده ی مجید بیچاره قرار داد، و از قصد سعی کرد صدایش بلندتر از حد معمول باشد...که همگی بپذیرند : من و آیلا همدیگه‌رو دوست داریم.. به کوری چشم خیلیاتون، عاشق همیم..فهمیدی؟ یه بار دیگه دهن کجت رو باز کنی و از اختلافات چرت و پرتی که توی ذهن کوچیکت ساختی،  بگی، جوری میکوبم تو دهنت صدا سگ بدی..حمال بی همه چیز..!
یقه اش را به عقب هل داد و کلافه، یک دستش را در جیب شلوارش فرو برد و دست دیگرش را، به صورتش کشید..دور خود چرخی زد..مجید که خشک شده هنوز به سامیار خیره شده بود، با یک دستش یقه بلوز تنگو زرد رنگش را مرتب کرد..و آهسته و مرتعب اعتراض کرد : مگه چی بت گفتیم مرد حسابی..یه نظری دادیم حالا چرا بزرگش می‌کنی..
سامیار ایستاد و با غضب دستش را به کمر زد و نگاهش کرد: غلط می‌کنی نظر بدی..
که برای پیشگیری از تکرار بحث و‌دعوای چند ثانیه پیش؛ اهالی که فضولی کردنشان حالا تمام شده بود، بین آن دو دخالتی کردند و سعی در آرام کردن آن‌ها داشتند....
که انگار تمام کوچه، برای لحظه ای نفس کشیدن را از یاد برد...همه یک سمت را خیره خیره، تماشا می‌کردند..نور چراغ زرد بالای سر دکان بقالی، روی موهای طلایی بیرون زده از شالش تابید و آن ها را مثل رشته های آرام روشن کرد... موهایش در آن کوچه‌ی تاریک درخشید.. کوچه‌ی باریک‌ و شیب‌داری که تاریکی اش از نبود نور نبود، در واقع مردم آن در تاریکی‌ مطلق به سر می‌بردند...زن‌های محله، با چادر‌های گل‌دار و لباس‌های محلی‌شان، که همگی دم در حیاط ایستاده و چادر را بین گوشه دندان گرفته فضولی می‌کردند، به آرامی زمزمه کردند: خدا هنرشو خوب خرج کرده..مثل دخترای اعیونی میمونه سکینه....
و سکینه بی هیچ حسادتی، با تحسین تایید کرد...!
نگاه مردان نیز، مثل میخ به او چسبیده بود...دخترک معذب شده، در آن مکان غریب و‌ عجیب، بی اراده گره شالش را کمی، محکم تر کرد..و گردن سفید و براق خود را پوشاند...قلبش کمی تندتر از حالت معمول می‌زد..این‌همه نگاه، این‌همه سکوت سنگین پیش‌ آمده بعد از پا گذاشتن او، همه و همه باعث شد ناخودآگاه قدم‌های با وقار و زنانه‌اش کند و کندتر شوند...و چشمانش دنبال سامیار باشند...!
در آن لحظه، سامیار که رو به روی کافه یونس، سرگرم‌ دعوای نیمه تمامش با مجید بود، صدای مکث محله را حس کرد...یک‌‌دور همه اطرافیانش را از نظر گذراند...سپس پر تردید، رد نگاه خیره آن‌ها را می‌گیرد...آیلا را می‌بیند...ایستاده زیر نور، کمی مضطرب، کمی خجالتی و معذب، اما با همان زیبایی مرگ‌بارش....چیزی در دل سامیار تکان می‌خورد..دل او می‌لرزد..از اینکه حرف‌های مجید، صحت داشته باشند و سامیار واقعا لایق اینهمه زیبایی،‌وقار، اصالت و شخصیت سالم و درستی نباشد...!!
لبخند ناز آیلا، که در همه شرایط بر لبش بود..حتی شرایط پرتنش و اضطراب ..! سامیار را به خود می‌آورد... و با غیرت و تعصب بی منطقی، اخم در هم می‌فشارد و قدم هایش را سمت آیلا تند می‌کند..

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...