InSa ارسال شده در 15 ساعت قبل اشتراک گذاری ارسال شده در 15 ساعت قبل نام رمان: میان تیغ و تپش نویسنده: ایناس سعداوی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه، روانشناختی خلاصه: از دلِ دو آدم متفاوت، یکی از خاکِ سختِ رنج، قد کشیده، یکی از آتشِ قدرت! هیچوقت قرار نبود نگاهشان در یک شب پرهیاهو، اینچنین به هم گره بخورد… اما سرنوشت، بیمقدمه، نامشان را کنارِ هم نوشت. دختری که، زخمخوردهی زندگی بود، و دیگری، سایهِ سختِ مردی که خودش را پشتِ قانون پنهان کرده بود. هیچکدام عاشق نبودند… تا آن لحظهای که، دلشان از یک اتفاق ساده، بیاجازه لرزید و دیگر هیچچیز، مانند قبل نشد... 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3875-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AA%DB%8C%D8%BA-%D9%88%E2%80%8C-%D8%AA%D9%BE%D8%B4-%D8%A7%DB%8C%D9%86%D8%A7%D8%B3-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
InSa ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل مقدمه:🌱 در نگاهت حادثه افتاد؛ بیهوا، بینام، بیمنطق… مثل رعدی که نمیپرسد به کدام آسمان میزند.؟ من دختری از خاکِ رنج بودم، بیپناهِ بادهای تلخ، تو مردی از جنسِ اقتدار، عدالت، و گاهی خشم.. با اخمی که حتی سایهات، به احترامش آرام میایستاد.. ما دو خطِ دور و جدا بودیم. یکی از زخم و درد، یکی از قدرت و عزت! و شاید رازهای دردناک.. امّا یک تصادفِ کوتاه، یک اتفاق ناخواسته، تمام فاصلهها را لرزاند… و از همان لحظه، قلبهایمان با لجاجتی عجیب با هم در افتادند.. نه من اعتراف کردم، و نه تو، اما عشق، آرام در میان جدلها و نگاههای نیمهکار ریشه زد... تو طوفان بودی سخت، سرد و استوار! اما من باران بودم زلال، عمیق و بی پناه افتاده.. و چه عجیب.. که طوفان و باران گاهی، زیباترین عشقِ جهان را میسازند.. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3875-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AA%DB%8C%D8%BA-%D9%88%E2%80%8C-%D8%AA%D9%BE%D8%B4-%D8%A7%DB%8C%D9%86%D8%A7%D8%B3-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-15628 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
InSa ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت۱ (میان تیغ و تپش) آیلا: دستی به موهای لخت طلایی تیرهام کشیدم و کلافه اونارو برای بار هزارم زیر مقنعه کردم..و با حرص کمی نگاهش کردم: خب نظر تو چیه کلا یه مدت همو نبینیم؟ فکر کنم برای تو مفیدتر باشه تا من! درمونده نگام کرد و مشت خفیفی به فرمون کوبید: د میگم به حرفای من گوش میدی اما نمیفهمی یعنی همین..بفرما! اطرافم رو از شیشه های ماشین میپاییدم و اینبار با خونسردی ادامه دادم: آره سامیار، نمیفهممت..حالاهم لطفا برو، دیرم شد عمه نگران میشه. و جدی و مصمم به روبه رو خیره شدم. سامیار کمی درمانده نگاهم کرد..بعد از مکث طولانی صدای آرومش به گوشم رسید: آیلا؟ لعنتی!میدونست نقطه ضعفم مهربون شدن یهوییشه.. بدون هیچ حرکتی جدی گفتم:خر نمیشم. خندید..خنده عصبی: میخوای همیشه این سرکار رفتن مسخرهتو تحمل کنم؟پیش همکارای جنس مخالفت بچرخی؟ اینا به کنار، بهت پیشنهاد ازدواج بدن منم خفه شم؟ ناباور و عصبی با چشمای گرد شده نگاهش کردم: چرا اینجوری شدی؟دقیقا چند ماهه سر این قضیه باهم مشکل داریم..سامیار تو ارزش ها و اعتقادات من واست مهم نیست..همیشه بی احترامی میکنی نسبت به علایقم..من کارمو، رشتمو، دوست دارم و راضیام! بی درنگ تشر زد: ولی من راضی نیستم. هنوز ناباور بهش خیره شده بودم..برای این طرز فکرش در تعجب بودم! سامیار چرا عوضشده؟ مثل همیشه شخصیت محکمم غلبه کرد بر تمام احساساتم و قاطعانه گفتم: منو هیچوقت نمیتونی متقاعد کنی، من راه خودمو میرم! و خیره توی چشمای رنگیش با همون لحن ادامه دادم: سامیار من علاقه و دوست داشتنم رو هیچوقت قاطی مسائل مهم زندگیم نمیکنم..اگه تو ذهنت اینطور میگذره که میتونی از عشق من نسبت به خودت سوءاستفاده کنی، لبخندی زدم: خب خیلی اشتباه میکنی! این اخلاق سختم رو سالها میشناسه..پس تعجبی نکرد..پوفی کشید.. چهره اش از فرط عصبانیت به قرمزی میزد، دقیق میدونستم بخاطر این عصبیه که داره سعی میکنه با من بیشتر از این بحث نکنه، چون میدونست واسه این یکی قطعا کوتاه نمیام! ماشینو روشن کرد و ماشین وحشتناک از جاش کنده شد.. پکر و خسته وارد خونه شدم..سلام تقریبا بلندی دادم، جوابی دریافت نکردم..نگاهی به ساعتم کردم ۲ونیم ظهر رو نشون میداد.. چه عجب عمه دیر کرده...امروز شیفت من صبح بود و بیشتر گرسنه بودم تا خسته.. دوشی گرفتم و لباس راحتیامو پوشیدم..چه احساس سبکی میکردم.. منتظر عمه روی مبل سه نفره دراز کشیدم..خیره به سقف داشتم به حرف های سامیار فکر میکردم..این اواخر عجیب غریب شده بود.. قلبم سنگین بود و ذهنم پر از سوال.. چرا سامیار دیگه مثل قبل واسه رابطهمون شور و شوق نداره؟ انگار عشقمون یخ زده… نه که دوستش نداشته باشم، اما حس میکنم اون دیگه به من و علایقم احترام نمیذاره.. کار و تلاش من براش هیچ اهمیتی نداره، انگار فقط میخواد من همون آدمی باشم که خودش دوست داره، نه آیلای واقعی که قدیما ازش خوشش میومد..چقدر قبلنا مشوقم بود، اما الآن حس میکنم همه چی تغییر کرده.. من سامیارو دوست داشتم..بماند چقدر از دوستام و اطرافیانم حرف شنیدم بابت این! اینکه سامیار با من جور در نمیاد.. طرز فکرش، زندگی و حتی دوستاشم میگفتن که اون لایق یکی مثل من نیست… در نگاهشون، سامیار پسری نیست که بتونی در آینده بهش تکیه کنی، اما راستش، برام مهم نبود..چون سامیار بارها بهم ثابت کرده بود عشقش رو.. من خودم میدونستم چی میخوام.. میتونم باهاش کنار بیام.. با وجود همه ی تفاوت ها و سختی ها..باهاش بسازم…حتی بارها بهش گفتم که باهم میسازیم، باهم کار میکنیم، من همیشه کنارتم.. اون بخاطر موقعیت و موفقیت هایی که نصیبم میشه حسودی نمیکنه، اون در واقع میترسه! 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3875-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AA%DB%8C%D8%BA-%D9%88%E2%80%8C-%D8%AA%D9%BE%D8%B4-%D8%A7%DB%8C%D9%86%D8%A7%D8%B3-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-15629 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
InSa ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت۲ (میان تیغ و تپش) همچنان درحال فکر کردن بودم که صدای چرخش کلید در رو شنیدم.. نیم خیز شدم و دستی زیر موهای بلند و خیسم کردم و آروم تکوندم.. روی مبل روبه روی در ورودی هال نشسته بودم،و همزمان با ورود عمه نیشم شل شد: بههه عمه خانم..قرار شما چقدر طول کشید.. با خستگی آشکار در رو بست و کلیدهارو روی جاکفشی قرار داد: سلام عزیزم، کی اومدی؟ همیشه همینطور بود، شوخی های مسخره ای مثل عشق و عاشقی رو قشنگ با بی توجهی تخریب میکرد..خندم گرفت. بلند شدم و پاپوش عروسکیم رو پام کردم: نیم ساعتی میشه.. طرفش رفتم و بوسیدمش: خوبی خوشکلم؟ دستی به موهام کشید: آره قربونت..توچرا موهات هنوز خیسه دختر؟ صدبار بهت گفتم از حموم اومدی بیرون این موهای خوشکل بی صاحاب رو خشکشون کن.. بی دغدغه و سرخوش خندیدم: ولشون کن.. قیافمو لوس کردم، دستامو در همگره زدم و سرمو کمی کج کردم: عمه گشنمه.. از گوشه چشم نگاهم کرد: قیافشو.. سپس خندید: تا لباسامو عوض کنم بیا این غذاهارو آوردم بچین سفره رو تا بیام.. وقتی بعضی وقتا به دلایل مختلفی از اون خونه غذا میورد، غم بزرگی خفم میکنه..حس عزت نفس و غرورم مچاله میشه..اما خب، اینم جز قرارداد آشپز های سابقه دار اون عمارت بود..هرچی هم نباشن، حداقل تویاین یک مورد سعی میکنن دست و دلباز باشن دل مردم رو بدست بیارن..اما ظلم و ستم وحشتناکشون هیچوقت از یاد و خاطر مردم نمیره که! گاهی وقتا بخاطر عمه هم که شده، به خصلت هام، بردباری رو بیشتر از بقیه اضافه میکنم.. میدونم براش سخته اون یه زنه و منم هرچقدرم که سنم کم باشه، از نوع خودشم و درکش میکنم.. خرج ومخارج، تک وتنها قویبودن ودووم آوردن تو یک مکان غریب، نگاه های عجیب مردم واسه هر اتفاق مهم و نامهمی! عمه زنی بود که من با تمام وجود دوستش داشتم و گاهی وقتا احساس میکردم شباهت اخلاقی بین ما روز به روز داره بیشتر میشه.. جدی و سرسخت بود وشجاع ونترس! اما همیشه اینا پشت چهره لطیف و مهربونش پنهون شده بودن و به موقعش نمایان شده بود.. و طبیعیه من اونو جای مادر خودم بدونم..کسی که از ۴ سالگی سرپرستی منو به عهده گرفت.. محبت هاشو ثانیه ای ازم دریغ نکرد..کسی که حتی یکبارم این حس نامحبوب اضافی بودن رو بهم منتقل نکرد.. بماند چقدر اوایل معذب بودم..گمان میکردم روزی برسه عمه خسته بشه وبخواد زندگی خودش رو تشکیل بده و وجود من این وسط مانعش بشه.. فکر و ذهنم پی این موضوع بود..اما کمکم برام ثابت شد که من رو دختر خودش دونسته و حتی نمیتونه لحظه ای با نبود من طاقت بیاره.. دروغ چرا، من تشنه محبت بودم..اما از یه سنی به بعد سیراب شدم..پر عشق و محبت شدم و اینو مدیون عمه شهین بودم.. من حتی بیشتر از مادر خودم باهاش خاطره ساختم..کنارش بودم و بزرگ شدم..شاید هیچوقت رو زبونم نچرخیده مادر صداش کنم، اما خدا میدونه که تو دلم جایگاه والایی داره..قدردانشم و تا ابد نمیتونم لطفشو جبران کنم... با صدای عمه به خودم اومدم: امروز انگار یه اتفاقی افتاده بود عمارت..حس خوبی نداشتم.. صداش از توهال میومد و من از وقتی که رفته بود، زل زده بودم به میز غذاخوری کوچک و باحال آشپزخونمون.. میدونستم از بی نظمی و حواس پرتی متنفره..با استرس خنده داری تند تند ظرفارو میچیدم.. حرفاشو ادامه نداد فهمیدم پشت سرمه و سعی داره باز بهم گوشزد کنه که" تنبیهت کنم باز که حواس پرتی رو بذاری کنار؟" خندیدم و و چرخیدم سمتش: خب یکم با خودم خلوت کرده بودم.. خندشو جمع کرد و سری به نشونه تاسف تکون داد.. مشغول غذاخوردن بودیم، که متوجه شدم عمه حسابی توفکره..جدی پرسیدم: عمه، چیزی شده؟ به خودش اومد و آروم گفت: نه عزیزم..فقط ذهنم درگیر اتفاق های عمارته.. شونه ای با بیخیالی بالا انداختم و با کنایه گفتم: خب اونا تمام عمرشون درگیر بلاهایی بودن که سر مردمشون میوردن..چیز جدیدی نیست که! عمه مثل همیشه تشر زد: آیلا! لجباز حرفامو تکرار کردم: خب چیه عمه؟ بیراه نمیگم که..خوبه خودت سالهاست اونجایی و با چشمای خودت دیدی و جای بقیه زجر کشیدی.. حرف عمه منطقی بود اما نه واسه منیکه بشه راحت قانعش کرد: میدونم..اما مبادا، آیلا تاکید میکنم مبادا این زبونت و حرفات کار دستت بده..اینحرفاتو فقط کافیه یکی از دلاورها بشنوه، میدونی چی به سرت میارن؟ تو نمیترسی دختر؟ اصلا ببینم، درکی از کلمه ترس داری؟! انگشت اشارمرو به صورت دوران و مکرر دور بشقابم میکشیدم و خونسرد ادامه دادم: میترسم عمه؟ آره… ولی بیشتر از اینکه از اونا بترسم، از این میترسم که ما همیشه ساکت باشیم! عمه صداش لرزید؛ ترسی واقعی پشت لرزش صداش بود: ساکت شو آیلا! تو نمیفهمی… اونا قدرت دارن! نسل به نسل حکومت دستشونه.. یک کلمه اشتباه ازت در بره، حتی منم نمیتونم نجاتت بدم.. به خدا که نمیتونم.. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3875-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AA%DB%8C%D8%BA-%D9%88%E2%80%8C-%D8%AA%D9%BE%D8%B4-%D8%A7%DB%8C%D9%86%D8%A7%D8%B3-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-15630 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
InSa ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت۳ (میان تیغ و تپش) دندانهایم را روی هم فشار دادم و نگاهم را سمت پنجره دلباز آشپرخونه که رو به باغ بزرگ عمارت بود، گرفتم: من از هیچکدومشون نمیترسم..نه از قوانینشون، نه از اسم و خاندانشون.. عمه اینبار آرام، اما قاطع گفت: تو نمیترسی، اما من از ترس میمیرم آیلا..برای جون خودم نه، برای خودت نگرانم..چون میدونم اون آدما قدرت و نفوذ زیادی دارن و برای حفظ قدرتشون از هیچچیز و هیچکس نمیگذرن..خواهش میکنم.. برای خودت، برای آیندت، مراقب زبونت باش! سعی کردم بیشتر از این نگرانش نکنم..برای همین با مهربونی دستشو گرفتم: آخه من قربون تو بشم عسلم..مگه من میتونم حرف تو رو گوش ندم؟ چشم نگران نباش.. بعد از ناهار عمه رفته بود استراحت کنه.. روی تخت تک نفره و کمی کهنه اتاقم دراز کشیده بودم..اتاق خیلی کوچک و ساده ای داشتم..اما چون فضاشو هنری کرده بودم از حالت اولیه ش،یعنی بیروح، تبدیل شده بود به گالری..از تابلوهایی که طراحی کرده بودم گرفته شده، تا کتاب های مختلف و گیتاری که گوشه ی اتاقم، خاکخورده تکیه داده بود به دیوار رنگی رنگی.. یادش به خیر..اینگیتار هدیه صمیمی ترین رفیقم بود..نازیلا! دختری که همیشه با کارهاش ثابت کرده ژن کثیف دلاورها رو نداره.. با یادآوری اولین دیدارمون ناخودآگاه خندیدم.. دو ماه نشده بود که اومده بودیم اینجا زندگیکنیم..بماند من چقدر مخالف این بودم که محله قدیمی و عزیزم، و خونه باصفایی که یادگار خاطرات پدربزرگم بود رو ترک کنیم و بیایم خونه ته باغ عمارت دلاورها..هه..البته که نمیشه بهش گفت خونه! همسایه هامون متعجب وخوشحال بودن که حداقل وارد عمارت دلاورها میشین.. گاهی هم با حسرت آرزوی خیر میکردن.. اما فقط عمه راضی بود و بارها سعی کرد منو قانع کنه..که اون خونه امن و امانه..خیالم از تنها شدنت راحته نگرانت نمیشم..دلم هزار راه نمیره.. عمه سالهای زیادی اینجا کار میکرد..گویا از ۲۶ سالگی اینجا مشغول به کار شده بود.. و رفت و آمد براش سخت بود..خونه پدربزرگم زیادی از عمارت و اطرافش دور بود..من توی تمام عمرم فقط اسم و رسم پوسیده و بی منطقشون رو متوجه شده بودم.. میشنیدم که اعتبار خاندان دلاور توی تمام روستا حکمفرماست..! و هربار که من مخالفت میکردم و برای اتفاق های دردناکی که از اون سمت عشایر شنیده میشه، اعتراضی میکردم، با عصبانیت داد میزدم و ناسزا میگفتم، یا حتی وقتی مردم رو وادار میکردم اعتراض کنن این عقاید قدیمی و رسم و رسوم مسخرهشون رو تغییر بدن، برای هرکی عزیز بودم حرفی شبیه تو دهنی خورده بودم..این یعنی ساکت باش وگرنه نوبت خودت میشه آیلا! هیچوقت این سبک زندگی کردن رو درک نکردم.. چطور میتونن عادت کنن؟ یا اینکه مردم چطور میتونن بعد مرگ دختری که، برادرش به دلایل مزخرفی مثل" سیمین که از بچگی نشون کرده ی پسرعموشه و تمام" ، حاظر نشه دست خواهرشو دست مردی بذاره که ساده و بی شیله پیلهس، و وقتی سیمین از سر اجبار با عشقش فرار کرد، مردان مدعی به غیرت، دنبالش راه افتادن.. مردانی که از نظر من، فقط به ظاهر مرد بودن.. بلکه اونا غیرت رو پشت نام خانوادگی پنهون کرده بودن و بزرگی رو در قدرت بازو میدیدن، نه در انسانیت... یادمه که دختر و پسر دست در دست هم، توی شب تاریک و سردی، برای حفظ عشقشون دویدن… اما اون ظالمها وزورگوها، به جای فهمیدن، به جای شنیدن، فقط حکم کردن.. و دختر و پسر هردو، قربانی چیزی شدن که اسمش غیرت و آبرو بود.. اما در نگاه من، سایهاش چیزی جز خشونت نبود.. من نمیتونستم تحمل کنم..اینکه ببینم در نگاه مردم یه ترس عجیبی نهفتهس ، اما خفه میشن.. و هربار سکوت اختیار میکنن و فقط میتونن عزاداریکنن.. من واسه همین بود که متنفر بودم بیام کنار دیواری زندگی کنم که اون آدما وجود داشته باشن.. و هر روز باید شاهد ظلم بیپایان و بی رحمیشون باشم.. اما فقط بخاطر عمه موافقت کردم.. وقتی بیماری پدربزرگم رو از پا درمیاره، عمه خیلی سخت زندگیشو میچرخوند..مخصوصا که به گفته خودش اونموقعها، کسی که عاشقش بود، نامزدش بود، بهش خیانت کرده بود و بدترین نارو رو زده بود..چقدر میتونه روزهای سختی باشه..یادآوریشم باعث میشد حس تلخ و غمناکی بیاد سراغم..کاش تفاوت سنیم با عمه اونقدرها زیاد نبود..بلکه میتونستم اونروزهای سختش کنارش باشم، درکش کنم، همدمش باشم..همونطور که اون برای من هست... من فقط ۸ سالم بود..دردونه و عزیزترین نوه بابابزرگم بودم..پدربزرگی که بخاطر نوهاش، قید پسرشو میزنه.. یا عمه ای که بخاطر برادرزاده بی پناهش، چشم روی برادری بست که یه زمانی عزیزترینش بود.. پدری که....نمیدونم چرا با یادآوری آدمی که هیچوقت منو نخواست، بغض میکنم؟ حسی که بارها وبارها مجددا تکرار میشه و من به این پی بردم که انگار هنوز نتونستم بپذیرم.. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3875-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AA%DB%8C%D8%BA-%D9%88%E2%80%8C-%D8%AA%D9%BE%D8%B4-%D8%A7%DB%8C%D9%86%D8%A7%D8%B3-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-15631 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
InSa ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت۴ (میان تیغ و تپش) یا مادری که فقط خاطره های پررنگم رو باهاش میتونم شریک باشم..کسی که نشناخته، میتونم بفهمم چه آدم بزرگ و محبوبی بوده..شاید برعکس پدرم! مادرم… اون تنها نوری بود که توی خونهی تیرهمون میسوخت.. من چهار سالم بیشتر نبود، اما طعم آغوشش هنوز مثل یک یادگار قدیمی استخونهامو لمس میکنه.. میتونم حسش کنم..تجسمش کنم.. وقتی بیمار شد، نفسهای خونه هم کم شد.. مخصوصا نفس های من.. مادرم..اون تنها آدمی بود که از من یک دنیای امنساخت..همون دستی که هرشب با درد و ناراحتی ناشی از معده، موهامو نوازش میکرد و میگفت: دختر موطلایی قشنگم، تو قوی میمونی.. و دقیقا همون شد... روزی که مادرم رفت… انگار دنیا جلوی چشمهام به یکباره خاموش شد.. خونه سرد و بیروح شد.. بعد از اون، پدرم کسی بود که راحت از کنارم رد میشد..مثل یک سایه.. نه نگاه داشت، نه سؤال، نه دلنگرانی های قبل رو.. نمیدونم چیشد..شاید شکست، شاید فرار کرد، اما هرچی که بود، منرو تنهای تنها، توی این دنیا جا گذاشت..انگار به کل وجود منو از زندگیش پاک کرد.. یه روز فهمیدم رفته… یه زن خارجی، یه زندگی تازه، یه بچه که جای منو گرفته.. بدون اینکه حتی بدونه اصلا منی وجود داشته! من موندم و یه اتاق ساکت و یه عروسک یادگار تلخیها! من موندم و خاطره های نیمه جان..که هرکدومشون یه نقصی رو در وجود خودشون دارن..نقصی که هیچوقت کامل نشد.. و پدری که حتی اسمم رو از دهانش پاک کرد... گاهی حس میکنم هنوز اون دختر کوچیکم…به این خاطر که من هیچوقت نمیتونستم باور کنم پدرم من رو پاک کرده..هم از زندگیش، هم از حافظهش! مدام اصرار میکردم به عمه، که بهش زنگ بزنه..که بهش بگه دخترت دلش تورو میخواد..سختشه تنهایی زندگیکردن و دووم آوردن..اون به وجود یه مرد قوی مثل تو نیاز داره، تکیه گاهش باشه.. اما سالها گذشت و از پدرم خبری نشد که نشد.. وقتی بزرگ شدم، فهمیدم پدرم بچگیام برای عمه پول میفرستاد که من تو زندگیش نباشم..نه واسه راحتی خودم! اینو وقتی مطمئن شدم که، الآن دیگه خبری ازش نیست..و مطمئنم میدونست روی پاهای خودم ایستادم و هیچ احتیاجی بهش ندارم.. اما... حس میکنم هنوز علیرغم قوی بودنم،پذیرفتن واقعیتهای تلخ، دم نزدن از سختی ها، حس میکنم هنوز درونم ذره هایی از بچه ۴ساله ای مونده، که وسط همهی این تاریکیها دستشو دراز کرده دنبال کسی که هیچوقت برنمیگرده.... به خودم اومدم و قطره های اشکمرو با بی احساسی و خشونت پاک کردم و از روی تخت بلند شدم.. آبی به صورتم زدم ونفس عمیقی کشیدم..پنجره اتاقم رو باز کردم..هرکاری میکردم، که فراموش کنم... از پنجره زل زده بودم به حیاط عمارت..بخوام صادق باشم واقعا مجلل وبا شکوه بود...وقتی میرفتم سراغ نازیلا، تا حدودی میتونستم داخلش رو ببینم..بزرگیش جوری بود که حسمیکردی توی مکانی قدم گذاشتی که آجر به آجرش قدرت رو از آدماش به ارث برده..همینقدر نمای قدیمی سنتی، اما زیبا! ستون های سنگی که انگار هرکدوم خاطره ای از نسل های گذشته رو بر دوش کشیدن.. راهروها طولانی، سقف ها بلند،پنجره هاش اونقدر بزرگ بود که همیشه نور آفتاب بر تمام جهات عمارت میتابید...فضاشو دوست داشتم.. هرگوشه ی خونه، بزرگیش فقط از نظر اندازه نبود، بلکه هیبت داشت.. حدود ۱۰تا ۱۵تا اتاق اصلی و به غیر از اتاق های مهمان و خدمتکارا بود.. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3875-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AA%DB%8C%D8%BA-%D9%88%E2%80%8C-%D8%AA%D9%BE%D8%B4-%D8%A7%DB%8C%D9%86%D8%A7%D8%B3-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-15632 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
InSa ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت۵ (میان تیغ و تپش) رابطه من و نازیلا که صمیمی تر از حد معمول شد،رفت و آمدم به عمارت شروع شد..هرچند زیاد دلخوشی نداشتم آدم های داخل عمارت رو ببینم..اما خوبی های نازیلا و التماس هاش من رو وادار میکرد باز هم پا رو غرورم بذارم و چند ساعت کوتاهی، نیشوکنایه های عمه و مادربزرگش رو تحمل کنم... من و نازیلا توی یک اتفاق خیلی طنز و شاید هم شیرین، باهم آشنا شدیم.. با یادآوریش همیشه میخندیم و بارها واسهی همدیگه تعریف میکنیم.. تقریبا ۳، ۴ماهی از اومدن ما به اینجا میگذشت که باهاش آشنا و رفیق شدم.. الآن ۵سال از اونروز میگذره..دقیقا ۵ساله که باهمیم و خدا میدونه چقدر برای من عزیز و شیرینه این دختر.. همیشه با کارهاش به یقین میرسیدم که این دختر یا از این خانواده نیست، یا اگر هم باشه خیلی سالمه! یادمه یه شب که خوابم نمیبرد، رفته بودم توی حیاط بزرگ عمارت قدم بزنم.. از سمت انبارهای پشت عمارت رد میشدم،جایی که همیشه خلوت و تاریکه! صدای خندهی خفهای شنیدم..قدم هامرو آرومتر کردم و فهمیدم از سمت اصطبل میومد.. آروم نزدیک اصطبل میشم و مطمئن میشم حدسم درست بوده.. پرده ی ضخیم ورودی اصطبل روکنار میزنم و همون جا از تعجب لحظه ای خشکم میزنه.. بادیگارد عمارت، کنار ستون چوبی ایستاده و نازیلا رو به روش، با صورتی گل افتاده وآروم.. وقتی متوجه من میشن، بادیگارد که حالا میدونم اسمش متین هست وفوق العاده مرد مطمئن و مورداعتماده، جا میخوره.. نازیلا همونلحظه تند برمیگرده و چشماش گرد میشه.. قبل از اینکه چیزی بگه ابرو بالا میاندازم و با خنده ی تلخ مانندی میگم: نگران نباش..شما حق دارین عاشق شین، فقط بقیه دخترا به جز شما، اگه عاشق شن، یا اگه فرار کنن، یا کشته میشن یا ننگ میشن.. و پوزخند میزنم: فرق داره دیگه! یادمه که چشم های نازیلا لرزید اما محکم گفت:منم سرنوشتم فرقی با بقیه دخترای روستا نداره.. پر نفرت گفتم: نه! تو دلاوری خب..کسی جرات نمیکنه بهت چیزی بگه یا یه خراش کوچیکی روی تنت بیافته.. یادمه من با قدم های بلند دور شدم و رفتم ونازیلا بدو بدو اومد دنبالم: هی هی..وایسا..تو کی هستی؟ ندیدمت تا حالا! با توام.. برمیگردم سمتش، میایسته. ومن خونسرد میگم: بهت مربوط نیست! لحظه ای جا میخوره اما با لجبازی ادامه میده: ببین..هرچی دیدی، هرچی شنیدی، همون جایی که بودیم چالش میکنی..فهمیدی؟! صاف میایستم و دست به سینه پوزخند میزنم: تهدید میکنی منو؟ یا فکر کردی میترسم؟ درضمن..نگران نباش..من چیزهایی دیدم که از عشق پنهونی خیلی وحشتناکتر بوده.. به گفته ی آلان نازیلا، این جملهات اونشب مثل چاقو توی قلبم فرو رفت.. نازیلا لرزان اما عصبی ادامه میده: باشه..ولی تونمیدونی اگه در بره چی میشه..برای من، برای اون...تو از هیچی خبر نداری، ما دلاورها ...... با حرص میپرم وسط حرفش: نگو ما دلاورها..من خوب دیدم دلاورها با دخترا چیکار میکنن..خودتون عشق میکنین، ولی یکی دیگه عاشق شه، سرشو میبرین! نازیلا از شدت عصبانیت سرخ میشه: نمیدونم کیهستی ولی حرفتو پس بگیر! بهش زل میزنم..سکوت کوتاهی بینمون میافته..سکوتی سنگین! قدم برمیدارم سمت خونه.. که صداشو تلخ و پر از بغض، از پشت سرم میشنوم: من مثل بقیه دلاورها نیستم...ولی جایی به دنیا اومدم که حق انتخاب نمیدن! بعد از اون روز دیگه ندیدمش..تا اینکه یک روز سرد پاییزی درحال برگشتن از کلاس خصوصی فیزیک بودم که بین راه وسوسه شدم سری به باغ توت بزنم.. اونجا بازهم من نازیلا رو میبینم، اما پسری داشت مزاحمش میشد..وقتی دیدم نازیلا ترسوتر از اینحرفاست، نزدیکشون شدم.. پسره داشت از سر بیکاری برگای درخت پشت سر نازیلا رو، آروم و دونه به دونه میچید: خب نگام کن شاید خوشت اومد.. نازیلا داشت اطرافش رو با ترس میپایید: ببین دارم بهت میگم واسه من نه، واسه خودت بد میشه..دارم میگم گمشو برو.. چرا نمیفهمی؟! ولی پسره خیلی کنه و نچسب بود..کوله مو روی دوشم جابه جا کردم و جوگیر شدم هم حالشو بگیرم هم نازیلا رو کمکش کنم.. صدامو جدی کردم و اخمکردم: ازش فاصله بگیر! پسره اول نگاهی به اطراف کرد، میخواست بفهمه صدا از کدوم طرف میاد، تا نگاهش بهم افتاد خنده مسخره ای کرد: جوجه مدرسه ای، تو کی باشی؟ اینجا عمومیه..منم میتونم بمونم.. جلوتر رفتم و نگاهی به نازیلا کردم، اما خطاب به پسره گفتم: دختر دلاور هاست..میشناسی دیگه؟ جا میخوره و ترسش نمایان میشه اما سعی میکرد نشون نده: خب منکه کاری نکردم..سلام کردم و حالشو پرسیدم.. نازیلا که مغزش به کار افتاده بود و فهمیده بود میتونست از این نکته کلی استفادهی خوب بکنه، با اخم مضحکی رو به پسره کرد: مرتیکه تو داشتی میگفتی آشنا شیم و این مزخرفات..میخوای برم حرفاتو بذارم کف دست بابام؟ خوشت میاد؟ 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3875-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AA%DB%8C%D8%BA-%D9%88%E2%80%8C-%D8%AA%D9%BE%D8%B4-%D8%A7%DB%8C%D9%86%D8%A7%D8%B3-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-15633 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
InSa ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت۶ (میان تیغ و تپش) نازیلا نگام کردو با چشمانی که التماس میکردن نجاتش بدم بهم فهموند که خودت ادامه بده.. اما تا خواستم به پسره بتوپم، با لقبی که نازیلا بهم داد چشمام چهارتا شد.. نازیلا: طلایی رفیقمه..توام پاتو توی جایی نمیذاری که من مخالفش باشم..فهمیدی؟ و من گیج و مات لقب طلایی بودم.. یادم میاد اونروز باهمدیگه برگشتیم عمارت...و نازیلا با رفت و آمد مکررش به خونمون ،من رو با کارهاش غافلگیر میکرد.. درس میخوندیم، آشپزی میکردیم، فیلم میدیدیم، و مهمتر از همه، همدم و سنگ صبور همدیگه شدیم.. طی این سال ها اینو فهمیدم، نازیلا ظاهر اعیانی و تجملاتش چشمای همه رو سمت خودش کشونده.. اما تنهایی تلخی در دل داشت.. نازیلا بهترین رفیقی بود که داشتم..کسی که وسط تمام تفاوت ها، تمام دنیاهای جدا، مثل یه خواهر کنارم ایستاده.. نه ثروت، نه نام خانوادگی، نه حرفهای آدمهای اطرافش نتونست هیچ فاصله ای بینمون بندازه..برعکس، رابطه یما روز به روز صمیمانه تر میشد... غرق خاطرات گذشتهم بودم..و زمان رو از یاد برده بودم.. تا صفحه گوشیمو روشن کردم ساعت رو چککنم، اسم نازیلا بالای صفحه اومد..خندمگرفت، چه حلال زاده ست این دختر.. بی معطلی پاسخ دادم: سلام عزیزم.. پرانرژی و با دلتنگی که میشد از این فاصله حسش کنم بلند گفت: سلاممم طلایی..دلم واست یه ذره شده دخترر... خندید: سفر روکوفتشون کردم از بس غر زدم که برگردیم.. پنجره اتاق روبستم وپرده رو آروم کشیدم: چرا آخه؟ تو که سفرهای خارج دوست داشتی بری..چیشد؟ بیخیال گفت: با خونواده بهمخوش نمیگذره..باید تک وتنهاا..آزاادباشم.. مثلا با رفیقام..مثل اون سری که دزدکی ماشین رو به کمک متین بردم، رفتیم کل شهر رو تنهایی گشتیم دیدی چقدر حال داد؟ اذیتش کردم: آره بعدشم برگشتی یه مشت حرف نوش جان کردی و مغموم رفتی چپیدی توی اتاقت.. با حرص گفت: خوشت میاد یادم بندازی؟ از ته دل خندیدم..که صداش اومد داشت به خدمتکار مخصوصش، آروم تذکر میداد لباس هاشو لازمنیست مرتب کنه.. پرسیدم: کی برگشتین مگه؟ هنوز هم پر انرژی جواب میداد: همین الآن..تا پامو گذاشتم اتاقم گفتم ببینم کجایی..تو که خبری ازت نیست لاقل من سراغتو بگیرم.. تند تند حرفاشو بدون اینکه فرصت بده من بیچاره توی بحث ها شرکت کنم، همچنان ادامه میداد: حالا هم تا من یه دوش کوتاهی بگیرم، آماده شو بریم بیرون.. ناخواسته، کمی گرفته گفتم: نه ناز..امشب نه! اونم به تبعیت از من آروم گرفت:چرا؟ روی تخت نشستم و با هدفون بنفش رنگی که کنار بالشتم مونده بود، ور رفتم: امروز با سامیار بحثم شد..حس و حال بیرون رفتن رو ندارم.. میدونستم نازیلا بهجای ناراحتی، بیشتر از همیشه دلش روشنتر میشه به اتمام این رابطه.. خوشحال میشه که بهم بفهمونه ما باهم سازگاری نداریم.. همیشه رکوراست حرفشو زده وگفته که از سامیار اصلا خوشش نمیاد..دروغ چرا، بعضیوقتا با دلایل وبرهان بهمثابت میکرد.. اما دل من که حالیش نمیشد..اینو خودشم میدونست.. نازیلا خونسرد گفت: اوکی صبر کن خودم میام پیشت طلایی.. خیلی خوشحالم کرد..با ذوق محسوسی گفتم: باشه عزیزم..خوشاومدی.. میخواستیم قطع کنیم که از پشت گوشی داد زد: آیلا پنکیک درست کن برام.. خندیدم و گوشی رو قطع کردم..همیشه عاشق پنکیک هایی بود که درست میکردم..منم دورهمی های کم جمعیت و دونفرهمون رو با هیچ کافه و مکان های معروف و باشکوهی که همیشه نازیلا من رو با خودش میبرد، عوضنمیکردم.. همه چی رو آماده کردم..موهامو شونه کردم و عطر و کرم مخصوصم رو زدم.. یه عود و شمع روشن کردم تا فضای خونه سرد و بیروح نباشه.. عمه همونموقع که من اتاقم بودم رفته بود عمارت.. کمی گذشت و در حیاط خونه زده شد..در رو باز کردم و نازیلا بیمقدمه بغلم کرد..حس دلتنگی به منم سرایت کرد و بغلش کردم: واای نااز.. دلتنگت بودم خییلی.. جیغ خفه ایکشید و ولمکرد: منمم طلایی قشنگم.. آروم بازوشو فشردم: انقدر به من نگو طلایی دیوونه، اسم خودمم یادم رفت بخدا.. پشت چشم نازک کرد: خوشکل لوس.. طلایی خییلیقشنگه مگه چشه؟ دلتم بخواد.. در هال رو باز کردم بره داخل..هنوزم بی وقفه حرف میزد: دوست داری یه لقب مسخره بذارم هر روز از خودت بدت بیاد؟ من تخصصم لقب گذاشتن روی مردمه هاا.. کلافه چشمامو بستم: وقتی یه درونگرایی مثل من؛ برونگرایی مثل تورو تحمل میکنه، چقدر سخته خدایی..دقت کردی؟ روی مبل لم داد و شال ساده ی مشکی حریرشو از سرش کند: منظور؟! خندمو جمع کردم: واضح بود که.. کلیپس موهاشو از سرش جدا کرد و با تکون آرومی، موهای سیاه و پرکلاغیش دور صورتش موج زد.. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3875-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AA%DB%8C%D8%BA-%D9%88%E2%80%8C-%D8%AA%D9%BE%D8%B4-%D8%A7%DB%8C%D9%86%D8%A7%D8%B3-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-15634 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
InSa ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل پارت۷ (میان تیغ و تپش) لبای گوشتی که قرمزیش رژلب برندشو تایید میکرد رو کج کرد برام و دستشو با تاسف توی هوا تکون داد: خدا به کیا عقل میده..اوزگل، درونگرا برونگرا چیه؟ ما آدمیم و آدما متفاوتن دیگه.. روی مبلی که نزدیکش بود، نشستم.. پا رو پا انداخت و به کتابی که روی میز عسلی رها کرده بودم، نگاهی گنگ انداخت: اِ خانم پرستار! تو واقعاً جدی اینهمه کتاب میخونی؟ فکر کردم کارت فقط اینه که بیمارا رو بخوابونی، نه اینکه بشینی فلسفه هم بخونی! قهوه رو تعارفش کردم: ناز تخریب میکنی بکن، ولی زیاد حرف نزن بی حس و حال میشم بهت خوش نمیگذره هاا..گفته باشم بهت! بیخیال خندید و قهوه شو مزه کرد.. بعد مکث کوتاهی، جدی شد و پرسید: بحث تو و سامیار سر چی بود؟ با یادآوریش قهوه موگذاشتم روی میزعسلی کناریم..و گنگ گفتم: درکش نمیکنم ناز..خیلی تغییر کرده! امروز صبح بدون اینکه بهم خبر بده، اومده بود دم بیمارستان..همون موقع دکتر قاسمی داشت از همون موضوع صحبت میکرد..درجریانی دیگه؟ مربوط به خواستگاری میشه، یادت میاد؟ ناز تند تند سرشوتکون داد و با دقت به حرفهام گوش میداد: آره آره..خب؟! نفس عمیقی کشیدم: چه آتیشی به پا کرد وقتی بهش گفتم قضیه رو..اصرار میکرد که درباره چی انقدر عمیق بحث میکرد باهات، منمواقعیت رو بهش گفتم به خیال اینکه روشن فکر باشه و بالغانه رفتار کنه. یه طرف موهامو پشت گوش فرستادم: اینو بیخیال، گیر داده به سرکار رفتنم..که من غیرت دارم من فلانم من حساسم...سعی میکنم باهاش منطقی و بالغانه حرف بزنم، اما انگار هنوز طرز فکرش توی دوره بچه سالی مونده..و نمیتونم مشکلاتمون رو با وجود بدفهمی و لجبازیهاش حل کنم..درواقع مثل دو آدم بالغ! به اینجای حرفم که رسیدم، ناز با کنایه خندید و گفت: چه توقعاتی هم داره.!! همونلحظه پشیمون شد، اما با لجبازی ادامه داد: وقتی اینجوری باهات برخورد میکنه، دوست دارم همون لحظه معجزه ای بشه، تمام اون عشقی که بهش داری فراموش بشه... روی مبل چهار زانو نشست و کوسن مبل رو بغل کرد...انگار حرفی روی دلش سنگینی میکرد...سوالی نگاهش میکردم...منتظر بودم حرفشو بزنه.. که نگام کرد و یهو قاطعانه گفت: آیلا... رابطهتو با سامیار تموم کن.. این رابطه داره خُردت میکنه.. تو دختری نیستی که کسی براش خط و نشون بکشه.. نفسم رو آهسته بیرون دادم...نگاهم آروم بود، اما درونم جنگی بی منطق، بین عقل و احساسم به پا بود: ناز، من عاشقش نیستم، اما دوستش دارم و نمیتونم اینو انکارش کنم.. اخم کرد ودلسوزانه نالید:دوست داشتن آخه؟ وقتی بهت احترام نمیذاره؟ وقتی هر بار آرزوهاتو، ارزشهاتو، حرفاتو میذاره زیر پاش؟ این اسمش دوست داشتنه بنظرت؟ حرفهام نرم، اما قاطع بود: من عشق کورم نکرده نازیلا..میبینم...دارم همهچیز رو میبینم...فقط نمیخوام تصمیمی بگیرم که بعداً خودم رو بابتش سرزنش کنم...من میخوام وقتی میرم، مطمئن برم.. نه از ترس...نه از بدفهمی! نازیلا نفسش رو کلافه بیرون میده و به فنجون قهوه اش زل میزنه.. نمیخواستم فضا سنگین بمونه..لبخندی زدم و بلند شدم: حالمون گرفته شد..پاشو حالمونرو خوب کنیم.. نازیلا بیصدا نگاهم میکرد...بیتوجه سمت آشپزخونه رفتم: تا شیرینی مورد علاقت رو بیارم، یه آهنگ بذار برقصیم.. یهو جیغ مانند گفت: پنکیک درست کردییی؟ از توی آشپزخونه صدامرو کمی بلند کردم: مگه میشه تو بخوای و بتونم نه بیارم؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3875-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AA%DB%8C%D8%BA-%D9%88%E2%80%8C-%D8%AA%D9%BE%D8%B4-%D8%A7%DB%8C%D9%86%D8%A7%D8%B3-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-15635 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
InSa ارسال شده در 1 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت ۸ (میان تیغ و تپش) از زبان راوی با خروج او، از جلسهی تصمیم گیری معاملات و بررسی پروژه های املاکی که با الکساندر هاوارد، یکی از سرمایه داران معروف لندن داشت، فضای بیرون ناگهان تغییر محسوسی کرد..گویی حضور او، خود به احترام نیاز داشت و همه را به احترام وادار میکرد.. همه نگاهها سمت او چرخید و حتی سکوت هم با وزن قدمهایش سنگین شد.. آن نگاه کوتاه و دقیق، لبخندهای نادر و حرکات آرام و حساب شدهاش، هر بیننده ای را وادار میکرد که در کنجکاوی فرو برود، بی آنکه جرات کند این راز کاریزماتیک بودن را از او بپرسد.. هر حرکت او ظرافت وخونسردیای داشت که نشان از تجربه و تسلط بر خودش را میداد..حتی هنگام صحبت کردن، کلماتش قاطع، انتخاب شده و معنادار بودند.. طوری که هر جمله اش، سنگینی خاصی داشت و بی اختیار همه را به سکوت و تامل در عمق جمله، وادار میکرد! گاهی چهره اش، با خطوطی محکم آمیخته میشد...کمی خشن، اما فوق العاده جذاب.. و این خصوصیات بی اراده جلبنظر میکردند.. قامتش همیشه راست و مطمئن،حرکاتش محکم اما آرام بود... استایل او بر وقار و اصالت تاکید داشت..و قدرت و اعتماد به نفسش را نشان میداد... هیچ چیزی اضافی، یا بیجا، در ظاهرش دیده نمیشد.. او فردی بسیار فهمیده و با اعتماد به نفس، بی هیچ تکبری بود...حتی سکوت اطرافیان هم به احترامش، معنا پیدا میکرد....شبیه آن میماند که بدون اینکه کلامی گفته شود، همه متوجه میشدند که با مردی قدرتمند و متفاوت روبهرو هستند.. مردی که هیبتش فقط در ظاهر و استایل رسمی شیک او خلاصه نمیشد، بلکه در تمام وجود و صدای رسای او، حس میشد... مردی که تجربه و تسلطش را در کوچکترین حرکاتش نشان میداد..گویی از دوران خردسالی او همینقدر شگفتآور بزرگشده بود.. او بسیار فرد شناخته شده ومحبوبی بود، منتهی هرکسی جرات آن را نداشت به او نزدیک شود..علی رغم اینکه همه او را میشناختند، اما این شناختن عمقی نبود و به جملات کاری و قدم های محکم ختم میشد! هیچکس نمیتوانست حدس بزند در درون او چه میگذرد...کسی واقعا به او نزدیک نبود؛ همان فاصله ی محسوس و احترام آمیز، مرموز بودنش را دوچندان میکرد.. همچنان که او با صلابت و اقتدار، قدم برمیداشت، همه کارکنان، مراجعه کنندگان، افراد عادی و غیرعادی، با تحسین و حیرت او را مینگریستند... به سمت در شیشه ای گردان، برای خروج از آن ساختمان عظیم واستوار، میرفت! گویی که خبرنگارها کمین کرده باشند، سریع جلو آمدند و دوربینها و میکروفنها را سمتش گرفتند! با همان آرامش و اعتماد به نفس همیشگی، تنها یک نگاه کوتاه و عمیقی کافی بود تا هرگونه پرسش بی مورد یا مزاحمت را از ذهنشان دور کنند.. او نه با عصبانیت نشان داد و نه عجله کرد، هر حرکتش دقیق و محاسبه شده بود.. ناگهان تلفن او زنگ میخورد..نگاهی به صفحه میاندازد که نام«متین» بر آن نمایان میشد..بی معطلی پاسخ داد که صدای متین از آن سوی خط، با همان دقت و جدیت همیشگی، و لحن کاری رسید: درود آقا، خبرهایی دارم، اگر وقتتون آزاده!؟ به سمت ماشین شخصیاش میرفت و با لحنی آرام وکنترل شده گفت: وقت به خیر، بگو متین! بادیگاردهایش بی درنگ درهای ماشین را باز کردند.. متین بی وقفه کارها را بی آنکه حرفی را جابگذارد، توضیح داد: آقا میخواستم بگم وضعیت املاک روستا رو بررسی کردم..زمین های اطراف، آب رسانی نیاز دارن.. بعضی از قراردادها هنوز تایید نشده و مالک ها منتظر تصمیم شما هستن...همچنین جسارت نباشه، اما پیشنهادهایی برای توسعه باغ ها و مزرعه ها دارم، که میتونه درآمد روستا رو افزایش بده..! رو به راننده میکند و برای قطع نکردن صحبت های همکارش، با حرکت دست نشان میدهد به سمت خانه برود...ماشین به حرکت درمی آید.. با همان لحن محکم همه را منظم میچیند: الان نمیتونم وارد بررسی همه موارد و جزئیات بشم، همه چیز رو دقیق نگه دار و آماده باش تا وقتی زمان مناسب برسه! متین کوتاه پاسخ داد: چشم آقا.. ویرایش شده 1 ساعت قبل توسط InSa نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3875-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%DB%8C%D8%A7%D9%86-%D8%AA%DB%8C%D8%BA-%D9%88%E2%80%8C-%D8%AA%D9%BE%D8%B4-%D8%A7%DB%8C%D9%86%D8%A7%D8%B3-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-15636 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.