رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

بسم الله الرحمن رحیم 

نام رمان : دروازه ناسوگان

نویسنده: اماتا | عضو هاگوارتز نودهشتیا

ژانر رمان: ترسناک، رازالود

خلاصه: سرگرد بهمن راد، افسر پلیسی که در جریان عملیاتی خونین مجروح شده و هم‌رزمش را از دست داده، پس از بازگشت از بیمارستان درمی‌یابد ذهنش دیگر تنها در اختیار خودش نیست.

او در میانه‌ی پیگیری پرونده‌ای ناتمام با فرقه‌ای باستانی به نام نکراویل روبه‌رو می‌شود؛ گروهی که باور دارند مرگ تنها دروازه‌ای به حضور “ارواح ناسو” است — موجوداتی که میان زندگی و نیستی سرگردان‌اند.

بهمن هر شب در خواب به سال ۱۳۴۶ بازمی‌گردد، جایی که در کالبد افسر نگهبانی به نام جلال گرفتار است و قوانین هولناک یک تیمارستان متروکه را دنبال می‌کند.

مرز میان واقعیت و کابوس در ذهن او از هم می‌پاشد، و پلیسی که روزی در پی جنایتکاران بود، اکنون باید در برابر روحی که درون خودش بیدار شده بجنگد...

 

 

مقدمه: 

در جهان تاریک ذهن، حقیقت همیشه چهره‌ای دوگانه دارد.

بهمن، افسر جوانی‌ست که پس از شکست در عملیاتی خونین، درگیر پرونده‌ای نیمه‌تمام می‌شود؛ پرونده‌ای که شصت سال پیش، پلیسی دیگر به نام جلال، جانش را بر سر آن گذاشته بود.

اما هرچه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شود، خودش را بیشتر از دست می‌داد.

او هر شب در خواب به تیمارستانی قدیمی منتقل می‌شود، جایی که قوانین عجیب، صداهای نامرئی و سایه‌هایی بی‌چهره، از او می‌خواستند حقیقت را به یاد بیاورد...

حال در جهانی که مرز خواب و بیداری محو شده، حقیقت دیگر آن چیزی نیست که با چشم دیده می‌شود. این داستان، روایتی است از تسخیر، گناه و مردی که باید با روحی درون خود بجنگد تا دیوانه نشود.

 این رمان، دعوتی است به جایی که هر قانون، مرز بین مرگ و زندگی را تعیین می‌کند...

پارت 1

 

 

«وَكُلُّ شَيْءٍ فَعَلُوهُ فِي هَذِهِ الدُّنْيَا يُرَى»

 «و هر چیزی که انجام دهند در این دنیا دیده می‌شود.»

 ایه 45 سوره انعام

 

چشم هام باز کردم اسمان شب ابری و مه گرفته بود بی سیمم فعال شد صدای خش دار و زخمت مرد پشت خط نا اشنا و غریب بود! 

- هی افسر نگهبان! با دقت به حرف هام گوش کن و قوانین به خاطر بسپار؛ اگه می خوای زنده بمونی قوانین شب اول رعایت کن. 

سوالی نپرس و مو به مو حفظشون کن. 

هر تخطی از قانون باعث اسیب به خودته پس حواست جمع کن!

 صدای خش خشی اومد و ادامه داد:

 برای شروع با پنج قانون ساده برای شب اول شروع می کنم که توی شیفت شب خیلی مهم هستن: 

قانون اول: به چشمان بیماران خیره نشو.

قانون دوم: هرگز درِ اتاق شماره شش را باز نکن.

قانون سوم: اگر چراغ‌های راهرو سه‌بار پشت‌سر هم خاموش و روشن شدند، ثابت بایست؛ حرکت کردن تو اون لحظه یعنی دعوت کردن کسی که نباید بیاد.

قانون چهارم: بعد از نیمه‌شب، هیچ صدایی را جواب نده؛مخصوصا اگر کسی تو را به اسم صدا زد.

قانون پنجم: قبل از ساعت سه صبح، کلیدها باید سر جاشون باشند؛ حتی اگر یک کلید کم باشه، یکی از درها خودبه‌خود باز میشه.

خیلی خب موفق باشی جوون، پنج دقیقه دیگه به اتاق نگهبانی طبقه اول بخش غربی برو و شیفت تحویل بگیر. 

بی سیم بدون اینکه اجازه صحبتی بهم بده قطع شد. همه چیز عجیب بنظر می رسید. 

به سمت ساختمون بلند و بزرگ که وسط باغ بود حرکت کردم. 

با خودم قوانین عجیب و غریب رو زمزمه کردم. این جا دیگه کجاست؟ 

به معماری تیمارستان خیره شدم: واقعا به عنوان یه تیمارستان زیادی قشنگه! 

وارد اتاقک نگهبانی شدم و چراغ قوه، کلید ها و وسایل محافظتی لازم برداشتم. 

ساعت رو میزی نیمه شب را نشان می داد؛ شیفت کاری من تا ساعت شش صبح ادامه داشت و فقط باید بیمار های بخش روانی رو چک می کردم و مراقب بودم کسی بی اجازه بیرون نیاد. 

صدای قدم هام در راهرو های نیمه تاریک و خلوت بیمارستان می پیچید.  

بوی تند بتادین با صدای زمزمه بیمارا قاطی شده بود. به فرم داخل دستم خیره شدم برگه کاهکلی که با ماشین تحریر بزرگ نوشته شده بود: تیمارستان وست مینسر. 

راهرو های پیچ در پیچ رو طی کردم. طبق شماره اتاق ها از پنجره کوچک به داخل هر اتاق سرک می کشیدم و وضعیت بیماران رو گزارش می کردم. 

رو به روی اتاق شماره پنجاه و هفت ایستادم به سمت پنجره کوچک روی در چوبی خم شدم و نور چراغ قوه امو انداختم داخل که ناگهان بیمار با خنده ای ترسناک صورتش به میله های پنجره کوبید. 

از حرکت ناگهانی اش جا خوردم و قدمی عقب رفتم. 

با خنده ترسناکی بهم خیره شده بود و کلمات نا مفهومی زمزمه می کرد. موهای ژولیده ای داشت صورتی رنگ پریده و چشم هاش، نگاهش عجیب بود. 

انگار چیزی اعماق نگاهش به صورتم پوزخند می پاشید. حس سرمای شدیدی توی بدنم پیچید. بوی تخم مرغ گندیده از اتاق می امد. 

دستش از پنجره به سمتم دراز کرد و سعی داشت منو بگیره. از تعجب و ترس میخکوب شده بودم. 

صدای خش خش ناگهانی بی سیم باعث شد جا بخورم و قوانین به یاد بیارم«هرگز به چشم بیمار ها خیره نشو» نگاهم رو فورا دزدیدم که مرد پشت پنجره فریاد گوش خراشی زد . 

حسابی ترسیده بودم اما خودمو نباختم و به راهم ادامه دادم. 

هرچه به سمت راهرو های شرقی می رفتم صدای زمزمه های ناواضح قوی تر می شد کنجکاو شدم و راهم به قسمت شرقی کج کردم.

 

ویرایش شده توسط Amata

پارت 2

 

به شماره روی در ها خیره شدم که رفته رفته یک رقمی می شد و زمزمه ها قوی تر می شدند. 

- جنگل بلوط، روباه موش ها رو شکار میکنه... 

- جنگل بلوط، روباه موش هارو شکار میکنه... 

به اتاق شماره هشت رسیده بودم، ساعت جیبی ام رو چک کردم، دو بامداد نشان می داد «قبل از ساعت سه کلید ها رو برگردون»، مکثی کردم و به لیست خیره شدم، زیر زمین مونده بود. 

- جلال

 زمزمه نا مفهومی کنار گوشم بود. ایستادم. 

- جــلــال

سایه ای به جز سایه من در راهرو نبود!

 بیماران این بخش همگی با دهن بند به تخت زنجیره شده بودند؛ این زمزمه از کجا می امد؟! 

بی توجه به زمزمه به سمت اتاق شماره شش حرکت کردم. 

با چراغ قوه چک کردم، بیمار به تخت بسته شده بود. 

زمزمه ها از این اتاق می امد. 

نباید بهشون گوش بدم. 

از راه پله مرکزی به سمت حیاط تیمارستان رفتم. 

زیر زمین معماری قشنگی داشت سقفش یه طاق هشت ضلعی بود و وسطش یه حوض کوچیک. 

اینجا بیماران خیلی خاص و انبار مواد دارویی و غذایی بود. 

به بیمار ها سر زدم و لیست پر کردم. 

ساعت دو و چهل و پنج دقیقه بامداد بود. 

به سمت نگهبانی پا تند کردم. 

پنج قدمی اتاق بودم که لامپ راهرو اتصالی کرد و سه بار خاموش روشن شد. 

ایستادم. مسئول بخش راجب این اتفاق یه قانون داشت. 

چه قانونی بود؟ 

کمی فکر کردم اما چیزی یادم نمی امد پس به سمت اتاق نگهبانی حرکت کردم و کلید ها رو سرجاشون گذاشتم که ناگهان دست خونی و بزرگی مچ دستم فشار داد.... 

 

احساس سردرد شدیدی داشتم. بدنم به شدت درد می کرد. 

چشم هام باز کردم که روشنایی محیط باعث شد دوباره ببندمشون. 

چند لحظه مکث کردم و چشم باز کردم. 

مامان کنارم نشسته بود و دستم گرفته بود. 

گلوم صاف کردم. 

- سلام. 

سرش بالا اورد: بالاخره به هوش اومدی! 

بلند شد و دکتر صدا زد. 

مردی مسن با روپوش سفید وارد شد. 

- سلام بهمن جان چطوری؟ 

لبخندی زدم: الحمدالله. 

- یادت میاد چطور شد که مهمون ما شدی؟ 

مکثی کردم: نه؛ چیزی یادم نیست! 

دکتر چیزی یاد داشت کرد و بعد از چک کردن مانیتور ها از اتاق خارج شد. 

با گیجی به بانداژ های دور پهلو هام خیره شدم. 

همه چیز داشت کم کم واضح می شد و یادم می امد. 

جنگل مه گرفته. لباس های عجیب غریب فرقه نِکراویل. سلاخی حیونات، ایین مذهبی. 

- مامان. 

- جانم؟ 

نگران گفتم: مازیار کجاست؟ 

سوالی پرسید: مازیار؟ 

- اره سرباز وظیفه ای که باهام بود. 

با حالت متفکری گفت : شهید شد! 

زمزمه کردم: شهید! 

همش تقصیر من بود، فقط دوماه از خدمتش مونده بود، اگه من سر خود نمی رفتم این اتفاق نمی افتاد. 

از جام بلند شدم و روی تخت نشستم. 

درد بدی توی دنده و پهلوهام پیچید، مامان کلافه گفت: چکار می کنی بهمن باید استراحت کنی دراز بکش بخیه هات باز میشن. 

بی توجه گفتم: تشییع جنازه چه ساعتیه؟ 

مامان ناراحت گفت: هفته پیش بود. 

- هفته پیش! 

- تو یک هفتس بیهوشی . 

- چطور ممکنه؟ من همین الان باید برم. 

با تحکم بهم خیره شد و گفت: نمیشه بهمن لجبازی نکن! 

عصبی دستی به موهام کشیدم. سوزن سرم جا به جا شد و سوزش بدی پشت دستم به وجود اومد. مامان ترسیده گفت: وای وای! ببین چکار کردی! خونت بر می گرده تو سرم دستت بیار پایین. 

به لوله سرم که به سرعت خونم رو می کشید بیرون نگاهی انداختم و دستم پایین تر آوردم. 

سر گیجه عجیبی داشتم؛ طبق عادت همیشگیم دست چپم بالا اوردم تا ساعت چک کنم که متوجه رد انگشتای بزرگ و کشیده ای روی ساعد دستم شدم. 

 

ویرایش شده توسط Amata

پارت 3

 

اتاق نگهبانی یه موجود سیاه و ترسناک! 

- دستم کی کبود شد مامان؟ 

مامان شونه ای بالا انداخت و درحالی که از اتاق می رفت بیرون گفت: میرم بگم بابات بیاد خیلی خستم. 

- باشه. 

شاید بخاطر اتفاقی که تو عملیات افتاد اون خواب مسخره دیدم! حتما دستم زمان درگیری اسیب دیده؛ مگه میشه خواب ادم واقعا اتفاق بیوفته؟! 

نفس کلافه ای کشیدم هنوز کمی سرگیجه داشتم. 

دراز کشیدم و ساعد دست چپم گذاشتم رو پیشونیم. 

همش تقصیر منه باید منتظر پشتیبانی می موندم اون سر باز بخاطر بی فکری و خودسری من جونشو از دست داده. من به خانوادش مدیونم. 

چشم هامُ بستم.... 

 

کنجکاوانه به کلیسا خیره شدم. به شروع شیفتم چیزی نمونده بود. به سمت کلیسا رفتم، معماری خیلی قشنگی داشت. به مجسمه مسیح خیره شدم و روی یکی از نیمکت ها نشستم. 

مچ دستم خیلی می سوخت، استینم بالا زدم، جای دست اون موجود تاول زده بود و ازش چرک و عفونت خارج می شد. 

نچی کردم و استینم پایین کشیدم. 

صدای خش خش بی سیمم سکوت کلیسا رو شکست. 

- افسر نگهبان.. افسرنگهبان به گوشی؟ 

صدای خشن و زمخت مرد ناواضح بود: افسر نگهبان به گوشم.. 

- سلام جوون! دیشب که یکی از مهم ترین قوانین فراموش کردی نزدیک بود بمیری! 

امیدوارم این بار دیگه قوانینُ فراموش نکنی! 

اول از همه دستتُ حتما باند پیچی کن، چیزایی که شبا تو بیمارستان پرسه میزنن عاشق بوی خون و عفونتن! 

دوم، قوانین شب قبل رو مو به مو اجرا کن و قوانینی که امشب بهت یاد میدم رو جدی بگیر. 

خب میرم سراغ قوانین بعد از اتمام قوانین امشب به اتاق بهداری و سپس نگهبانی برو و شیفت تحویل بگیر: 

 قانون اول:

اگر صدای زنگی شنیدی، قبل از شمردن تا عدد "هفت" نباید هیچ حرکتی بکنی. 

قانون دوم:

اگر در آینه‌های تیمارستان تصویرت چشمک زد، سریع آینه رو برگردون رو به دیوار؛ چون اون تصویر،ممکنه تو نباشی.

قانون سوم:

در ساعت دو و بیست دقیقه، همه ساعت‌ها باید متوقف بشن.

اگه حتی یه ساعت هنوز کار کنه، زمان از دستت در میره.

قانون چهارم:

اگر در راهرو صدای پای خودت رو دوبار شنیدی، بدون که فقط یکی از اون قدم‌ها مال توئه.

قانون پنجم:

در بخش زیرزمین، هر چراغی که خودبه‌خود روشن شه، باید تا صبح روشن بمونه.

خاموش کردنش یعنی دعوت کردن "اونایی" که هنوز منتظرن.

مفهوم شد؟ 

با حالت متفکری در حالی که سعی می کردم قوانین به خاطر بسپارم گفتم: تفهیمه

- خوبه افسرنگهبان، وقتی به نگهبانی رفتی قوانین جدید و قدیمی به صورت فکس روی میزت گذاشتم حتما مرورشون کن موفق باشی. شیفت ارومی برات ارزو می کنم. 

با قهقه ای مضحک و تمسخر امیز بی سیم خاموش شد. 

از کلیسا خارج شدم و به بیمارستان برگشتم. 

ابتدای حیاط بیمارستان بودم که صدای عجیبی از پشت پرچین های اون طرف درخت ها شنیدم. 

به سمت صدا رفتم، چراغ قوه ام رو روشن کردم، یه خنجر خونی پشت درخت ها افتاده بود.. 

چقدر این خنجر اشناست کجا دیدمش؟ 

سردرد عجیبی احساس کردم تصاویر محوی از یه درگیری، افرادی با ماسک های حیوانی ترسناک. 

مردی که خنجرو چندین بار تو بدن یه پلیس جوان فرو کرد و همزمان حرفایی به زبون عجیب غریبی می گفت. 

جملات عجیبی که بنظر عبری می اومدن. 

دستم دراز کردم که خنجر و بردارم اما ناگهان خنجر ناپدید شد. 

 

پارت 4

 

دستی محکم به کتفم خورد جاخورده به عقب چرخیدم. 

- سلام جلال چطوری؟ 

به مرد مسن و خندون رو به روم خیره شدم. 

- جلال؟ 

مرد خنده ای کرد: اره دیگه جلال، چرا تعجب می کنی انگار بار اولته اسمت صدا میزنن! همش بخاطر این تیمارستانه ادم عاقلم دیوونه می کنه. 

موشکافانه به مرد خیره شدم لباس فرم سفید رنگی به تن داشت؛گویا دکتر بود. 

سری تکون دادم و لبخند زدم: چی بگم والا! 

- تو تا کی اینجا شیفتی؟ فضولی نباشه اما تعلیقت چه مدته؟ 

کنجکاوانه پرسیدم: تعلیقم!؟ 

- اره دیگه! مثل اینکه پاک مغزت و شستی جوون! 

خواستم سوالی بپرسم که دستش از روی شونم برداشت و جدی ادامه داد: فردا می بینمت من دیگه شیفتم تمومه حسابی خستم. 

بی اینکه اجازه حرفی از سمت من بده راهش به طرف خروجی کج کرد. 

حسابی گیج شده بودم، من چرا تعلیق شدم؟ چرا بهم گفت جلال؟ من اسمم بهمنه! اصلا چرا حال و هوای این تیمارستان انقدر عجیبه!؟ 

به سمت بهداری رفتم، پرستار جوانی با موهای گوجه ای و کلاه بامزه پرستاری مشغول چیدن داروها تو هر قفسه بود. 

متعجب بهش خیره شدم پیراهن استین کوتاه و دامن کوتاه سفیدی به تن داشت! 

شبیه پرستار هایی که دوران قبل از انقلاب توی البوم بابا بزرگ دیده بودم! 

گلوم صاف کردم: سلام. 

به سمتم چرخید: سلام اقا جلال. 

دستم بهش نشون دادم: اومدم برام پانسمان کنید. 

سری تکون داد و وسایل اورد: بفرمایید بشینید. 

به صندلی کنار میز اشاره کرد، کنجکاو روی صندلی نشستم: امروز چندمه؟ 

مکثی کرد درحالی که دستم ضد عفونی می کرد گفت: دوازدهم برج پنج

ته ریشم خاروندم و گفتم: چه سالی؟ 

متعجب بهم خیره شد: چهل و شش

از جا پریم: چی؟ 

شوکه بهم نگاهی کرد: چه خبره چرا داد میزنی سال هزارو سیصد و چهل و شش هستیم دیگه! 

خیلی ترسیده بودم اخه سیصد و چهل وشش؟ 

ولی مگه من خودم دهه هفتادی نیستم؟ 

پر از سوال های بی جواب بودم پانسمان دستم که تموم شد تشکری کردم و به اتاق نگهبانی رفتم. 

شیفتم تحویل گرفتم. 

به برگه های روی میز نگاهی انداختم فرم حضور و غیاب و قوانین، ساعت روی میز نیمه شب نشون می داد. 

شیفت شروع شد و مثل شب قبل شروع به حضور و غیاب بیمار ها کردم. 

تصاویری که دیدم، اسمم، سالی که توشم، حتی این تیمارستان... من اینجا چکار می کنم؟

بوی تخم مرغ گندیده توی راهرو پیچید، یکی از چراغ ها خاموش روشن شد. 

نسیم سردی از کنارم گذشت. 

صدای زمزمه وار ضعیفی از دیوار می امد: جــلـــال

ایستادم، قانونی برای زمزمه بود؟ 

به دیوار نزدیک تر شدم، صورتم به دیوار چسبوندم. 

زمزمع از دل دیوار می اومد. 

- جـــلـــال... 

اخمی کردم و به راهم ادامه دادم. 

این تیمارستان خود جهنمه! 

جلوی در اتاق شماره یازده ایستادم، صدای گریه بیمار می اومد. 

با خودش زمزمه های دردناکی داشت و بلند گریه می کرد. 

- مهتاب... مهتاب.... من قاتلم.. مهتاب... 

صدای گریه هاش ترسناک تر شد صدای بلندی پشت سرم فریاد زد: جـــــــنــــگـــــــل بلــــوط..... 

از جا پریدم مو به تنم سیخ شده بود، تفنگم از کمری بیرون کشیدم و چرخیدم، چیزی پشت سرم نبود. 

قلبم تند به سینم می کوبید. می تونستم صدای قلبم که برای ذره ای اکسیژن بیشتر تقلا می کرد بلند بشنوم. 

بیمار اتاق یازده شروع به خود زنی کرد و سرش و محکم به زمین می کوبید. 

باید دخالت می کردم، درو باز کردم و دویدم سمتش محکم گرفتمش و با زنجیر به تخت بستمش. 

 

  • هانیه پروین عنوان را به رمان دروازه ناسوگان | اماتا عضو هاگوارتز نودهشتیا تغییر داد

پارت 5

 

با اخم غلیظ و چشم های خون الود بهم خیره شد و شروع به قهقه زدن کرد. 

تمام سعی ام رو کردم تا به چشم هاش خیره نشم. 

با صدای زمختی بلند بلند می گفت: جنگل بلوط.. نکراویل... جنگل بلوط... جلــــال... جـــلـال.. 

حسابی ترسیده بودم، بی سیم زدم و درخواست کمک کردم. 

دکتر و پرستار های شیفت شب سریع به اتاق امدند. 

اتاق ترک کردم. 

از پله سراسری به سمت بخش غربی رفتم هنوز توی شوک بودم. 

وقتی مطمعن شدم راهرو خالیه زانوهام سست شد. 

به دیوار تکه دادم و سر خوردم پایین. 

سرم و بین دستام گرفتم. 

- خدایا کمکم کن. 

لیست بیمارها رو برداشتم و جلوی بیمار اتاق شماره یازده نوشتم: وضعیت بحرانی. 

سرم به دیوار تکه دادم، بازهم زمزمه های کوفتی از دل دیوار بیدار شدند: جنگل بلوط.. جنگل بلوط... 

نفس کلافه ای کشیدم و بی توجه به زمزمه ها حرکت کردم. 

چراغ راهرو کم سو شده بود و نور چندانی نداشت. 

از پنجره کوچک هر در بخش روانی بیمار هارو چک کردم. 

خیلی خسته بودم. 

صدای جیغی از ته راهرو شنیدم با ترس و نگرانی به سمت صدای جیغ رفتم. 

دختری غرق به خون کف راهرو افتاده بود. 

به سرعت به سمتش دویدم که متوجه شدم صدای گام هام دوبار میاد. 

- گندش بزنن!

ایستادم جرعت برگشتن نداشتم، جلو رفتن هم تخطی از قانون بود. 

«دومین صدای پا، متعلق به تو نیست» ایستاده به دختر خیره بودم. 

نمیدونستم چی بگم یا چکار کنم؟ 

خون دختر روی سرامیک های سفید کف لغزید و به کفشم رسید. 

به رد خون خیره شدم. 

سرم بالا اوردم تا دوباره به دخترک نگاهی بندازم که ناپدید شده بود! 

متعجب به سرامیک های تمیز و براق کف خیره شدم که تا چند لحظه پیش به خون دختر رنگین شده بودن. 

نه دختری بود و نه خونی! 

قدمی برداشتم صدای دوم قطع شده بود به جایی که دختر افتاده بود رفتم. 

تکه کاغذ خونی حاشیه راهرو کنار دو راهی افتاده بود. 

برش داشتم. 

روی کاغذ کاهی کهنه با دست خط نامرتبی نوشته شده بود: 

اگه صدای پچ‌پچ از دیوار شنیدی، جواب نده...

اون‌ها فقط دنبال صدای تو ‌ان تا جاشو پیدا کنن.

و هیچ‌وقت درِ بسته‌ای رو که خودش باز شد، نبند...

چون اگه بسته بشه، اون چیزی که اومده بیرون، راه برگشت نداره.

چیزی که از تاریکی بیرون میاد همیشه یکی از ما نیست.... 

 

نوشته عجیب رو که لک خون داشت برداشتم و توی جیبم گذاشتم. 

عجیب بود، این ها جزو قوانین نبود.... 

 

- بهمن.. بهمن... 

با تکون ناگهانی چشم هامو باز کردم. 

توی بیمارستان رو تخت بودم. بابا کنارم نشسته بود. 

- وقت معاینته. 

دستی به صورتم کشیدم و بلند شدم، بابا کمک کرد تا روی پاهام بایستم. 

بعد از معاینه دکتر چیزی داخل کاغذ های کنار تخت نوشت و رو به من گفت: عجیبه بدنت خیلی ضعیف تر از وقتی شده که غرق خون منتقل شدی! 

حالا حالا ها مهمون ما هستی. 

در جواب صحبت های دکتر سری تکون دادم. 

احساس سرمای عجیبی داشتم. 

رو به بابا کردم: حاجی بی زحمت سویی شرت من رو بده. 

بابا از چوب لباسی سویی شرت رو برداشت و کمک کرد بپوشم. 

دستم رو داخل جیبش فرو بردم که متوجه برگه ای شدم. 

کاغذ رو برداشتم. 

یه یاد داشت خونی بود: 

 

 اگه صدای پچ‌پچ از دیوار شنیدی، جواب نده...

اون‌ها فقط دنبال صدای تو‌ان تا جاشو پیدا کنن.

و هیچ‌وقت درِ بسته‌ای رو که خودش باز شد، نبند...

چون اگه بسته بشه، اون چیزی که اومده بیرون، راه برگشت نداره.

چیزی که از تاریکی بیرون میاد همیشه یکی از ما نیست.... 

 

پارت 6 

 

ناگهان بدجور به سرم فشار امد و سردرد گرفتم. 

تصاویر به سرعت از جلو چشم هام می گذشت. 

تشخیص بین خواب و بیداری خیلی سخت شده بود. 

صدای بابا رو شنیدم که دکتر صدا میزد و سوزشی که توی بازوم حس کردم... 

 

توی زیر زمین بودم. 

تقریبا فرم پر شده بود و کم کم وقت گذاشتن کلید ها سر جای خودشون بود. 

صدای قیژ مانندی مثل صدای باز شدن در های

 چوبی انبار از پشت سرم شنیدم. 

به سمت صدا چرخیدم. 

یکی از در ها باز شده بود. یاد نوشته روی کاغذ افتادم. 

«در ها رو نبند، چیزی که از تاریکی میاد همیشه یکی از ما نیست...» 

پشت کردم و به اتاق نگهبانی برگشتم. کلید ها رو سر جاشون گذاشتم و شیفت رو تحویل دادم. 

توی حیاط بیمارستان ایستاده بودم و طلوع افتاب تماشا می کردم. 

از در ورودی خارج شدم. لحظه اخر به سمت تابلو سر در بیمارستان چرخیدم:«تیمارستان وست مینسر» 

اسم عجیبی داره برای یه تیمارستان ایرانی زیادی باکلاسه! 

- بهمن..بهمن... مادر.. 

چشم باز کردم. نور سفید بیمارستان چشم هام اذیت می کرد. 

به سمت صدا چرخیدم. 

- بهمن مادر، وقت داروهاته بیدار شو. 

چند بار پلک زدم. با احتیاط روی تخت نشستم و داروها رو از مامان گرفتم. 

خواب های اخیرم زیادی عجیب شده بود. 

تقه ای به در اتاق خورد. سرتیپ وارد شد. 

با شرمندگی سلامی کردم. سرم رو پایین انداختم. 

رو به مامان گفت: خداروشکر، خدا شیر مردت رو بهت بخشید حاج خانم! 

- الحمدالله، شکر خدا! 

مامان از روی صندلی بلند شد: بفرمایید بشینید من تنهاتون میزارم. 

مامان از اتاق خارج شد و من موندم و شرمندگی و سرتیپ! 

- خب سرگرد جوون خبر داری که تخطی تو از قانون باعث از دست رفتن جون یکی از هم رزم هات شد؟ 

با سر پایین افتاده جواب دادم: بله قربان! 

- پس در جریان باش که بعد از مرخص شدن از بیمارستان باید توی دادگاه نظامی حضور پیدا کنی و پاسخگو باشی! 

- بله قربان. 

سرتیپ محمودی صندلی کنار کشید و روی صندلی نشست، دست هاش روی پاهاش بهم قلاب کرد و کمی به جلو خم شد: اون شب چه اتفاقی افتاد بهمن؟ 

نفس عمیقی کشیدم و به سرتیپ خیره شدم: درجریانید که ماه ها بود داشتم روی فرقه نکراویل کار می کردم و همه جور تحت نظرشون داشتم. 

اون شب رفتار مشکوکی ازشون سر زد من به همتی گفتم باهام بیاد تا این فرقه و برای همیشه دستگیر کنیم. شیطان پرستای کثیف، لعنت به قبر تک تکشون. 

 

از یاداوری خاطرات اون شب حس بدی داشتم، مکثی کردم که سرتیپ گفت: خیلی خب اظهاراتت رو کامل به صورت گزارش به دادگاه ارائه کن. فعلا اومدم عیادت خودت. 

دستی به ته ریشم کشیدم و گفتم: کاش منم مرده بودم حداقل خون اون پسر جوون به گردن من نبود!

سرتیپ ضربه ای به رونم زد و گفت: نبینم دیگه از این حرفا بزنی ها، تو هنوز کلی راه مونده که نرفتی! درسته خطای بزرگی انجام دادی اما جون خیلی ها رو هم تا الان نجات دادی.... 

 

 

* یک هفته قبل*

 

موقعیت: جنگل بلوط، استان ایلام... 

ساعت، یه ربع به نیمه شب. 

پلیس جوان متوجه رفتار مشکوکی بعد از مدت ها از فرقه نکراویل شد. تجهیزات لازم رو داخل ماشین گذاشت بی سیم زد؛ در خواست نیروی پشتیبانی کرد. 

سرباز وظیفه ای که با همکارش از گشت شبانه بر می گشت رو صدا زد. 

- همتی اماده شو باید بریم ماموریت. 

سرباز با کوبیدن پا احترام نظامی داد و همراه سرگرد جوان به راه افتاد. 

هردو سوار ماشین پلیس شدند و محلی که جی پی اس متصل به ماشین اعضا نشان می داد حرکت کردند...

 

پارت 7 

 

سرباز جوان حسابی ترسیده بود، نمی دانست چه چیزی در دل جنگل انتظارشان را می کشد!

بهمن که با یک دست فرمان ماشین را کنترل می کرد سخت مشغول فکر کردن به نقشه اش بود. 

با خود می گفت: 

این اخر ماجراست؛ یا امشب یا هرگز! 

این گروه وقتشه متلاشی بشن، شیطان پرست های لعنتی! 

وقتشه که یه درس درست حسابی بهشون بدم. 

کم خون ادم های بی گناه رو برای اهداف بی سر و تهشون نریختن.... 

 ماشین رو کناری پارک کرد. 

چهار مرد شنل پوش زیر درخت بلوط خشکیده ای ایستادند. 

چهره انها قابل تشخیص نبود. 

یکی از انها که شنل قرمزی پوشیده بود خنجری از جعبه قدیمی بیرون کشید. 

بهمن با دوربین به دقت از دور به انها خیره شده بود. 

روی خنجر تصاویر و هکاکی های عجیب و قدیمی دیده می شد. 

- همتی دوربین فیلم برداری رو از داخل ماشین بیار. 

سرباز ترسیده به سمت ماشین حرکت کرد. 

مو به تنش سیخ شده بود نفس حبس شده در سینه اش را با لرزش ازاد کرد. 

- این سرگرد راد هم یه چیزیش میشه! این چه پرونده ایه اخه خدایا من نمی خوام بمیرم! چرا منتظر پشتیبانی نموند اخه؟ 

 

بهمن سخت افراد را تحت نظر گرفته بود تکه سنگ بزرگی که شبیه به محراب بود دور تا دورش را شمع های سیاه چیده بودند. 

با زبان نا مشخصی بلند بلند جملاتی را تکرار می کردند؛ ناگهان یک نفر ناپدید شد. سرعت این اتفاق کمتر ازچشم بر هم زدن بود. 

سرگرد جوان متعجب به اطراف خیره شد، اسلحه اش را از کمری بیرون کشید؛ صدای شلیک و فریاد همتی، پرنده هایی که از درختان پریدند... 

پلیس جوان چرخی زد تا به سمت همکارش برود ناگهنان مرد با شنل قرمز و ماسک بز پشت سرش ظاهر شد. 

بهمن قدمی به عقب رفت. 

ماسک مرد عجیب بود! 

چیزی شبیه به جمجمه بز با شاخ های پیچ خورده به بالا، بهمن متحیر به مرد خیره شد. 

تفنگش را به سمتش گرفت. 

کسی از پشت دستان بهمن را محکم گرفت. 

مرد بزنشان خنجر را بالا اورده و با گفتن جملاتی به زبانی نا مشخص و باستانی خنجر را چندین بار در بدن بهمن فرو کرد. 

این اتفاقات در کسری از ثانیه رخ داد. صدای اژیر پلیس نور ماشین ها و تاریکی مطلق...

 

 

*زمان حال*

 

مشغول گوش دادن به صحبت های سرتیپ بودم. مرد دوست داشتنی و عزیزی بود. 

پرستار وارد اتاق شد. سلام کوتاهی کرد و سرم دستم و مانیتور های متصل بهم چک کرد.

به طرز عجیبی صدای راه رفتنش بی صدا بود. اتاق بعد از ورود پرستار سرد شد. 

احساس کردم پرستار بوی تخم مرغ گندیده میده. 

به سمتش چرخیدم و چینی به بینی ام دادم. 

صورت پرستار در جهت مخالف من بود. 

با ناخن های کشیده و دست های ظریف و سفیدش به ارومی ماده ای به سرمم اضافه می کرد. به او خیره شدم. 

ناگهان به سمتم چرخید، چشم های خاکستری تیره ای داشت. ماسک زده بود و گوشه ماسکش یه علامت بود یه نماد عجیب، ماه نصفه و شکسته ای که از وسطش یه مار بیرون امده و به دور ماه پیچیده بود. 

به سمت سرتیپ چرخیدم. 

سرتیپ لبخند ترسناکی زده بود، نور اتاق کم شد. 

به سمتم خم شد و مچ دستم که جای انگشت های اون موجود پلید بود رو محکم گرفت و فشار داد. 

درد بدی توی بدنم پیچید. 

از حرکت سر تیپ جا خوردم، عقب رفتم و ترسیده بهش خیره شدم. 

پرستار از اتاق خارج شد. 

با وحشت به سرتیپ نگاه کردم ، متعجب به چشم های وحشت زده ام از روی صندلی فلزی کنار تخت نگاه می کرد؛ انگار اصلا هیچ اتفاقی نیوفتاده بود. 

 

ویرایش شده توسط Amata

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...