ماسو ارسال شده در 23 دی ارسال شده در 23 دی (ویرایش شده) به نام خالق جان نام داستان: ماه را پیدا میکنم نام نویسنده: ماسو ژانر: تینیجری، اجتماعی خلاصه: دارم غرق میشوم، در مرداب حماقت، هر چقدر دست و پا میزنم، بیشتر فرو میروم، نمیدانم چه شد! چطور از این مرداب سر در اوردم! فقط میدانم من تنها مقصر نیستم. مقدمه: پرسید: شنا کردن بلدی؟ خنده ام گرفت و با چشمان گرد گفتم: چرا باید شنا کردن یاد داشته باشم؟ بانگاه خیره، لبخندم را که داشت، هر لحظه محو تر میشد، از نظر گذراند و گفت: چون قراره غرق بشی. ویرایش شده 28 دی توسط ماسو 5 نقل قول
ماسو ارسال شده در 23 دی سازنده ارسال شده در 23 دی پارت ۱ صدای بلندگوی در تمام راهرو میپیچد؛ همهی حواس ها به سمت صدا میرود. _عارفه ذاکری، بیا دفتر مدیر نفس های حبس شده آزاد میشود؛همه میترسیدند که اسم انها پیچ شود؛ و به ان اتاق که اسمش را، اتاق خانم هیولا، گذاشته بودند پا بگزارند! چشمان دبیر ادبیات روی من زوم شد، حتما با خودش میگفت:اینبار دیگه چیکار کرده. اما من کاری نکرده بودم، یعنی اگر بعضی، کار های ریز را فاکتور بگیرم، کار بزرگ نکرده بودم. همه کلاس در سکوت فرو رفته بود و نگاه ها کم و بیش روی من میچرخید. پوف کلافه ای کشیدم که دوباره صدای بلندگو بلند شد _دخترم عارفه ذاکری بیا دفتر مدیر زود صدای معاون مدرسه بود که با حرص داشت اسمم را میگفت، در کمال خونسردی از جایم بلند شدم، و رو به خانم زارع، دبیر ادبیات گفتم _خانم اجازه هست بریم؛ دارن اسم مارو صدا میزنند. خانم زارع با چشم های ریز شده سر تا پایم را نگاه کرد! _دوباره چیکار کردی ذاکری؟. سرم را پایین انداختم،خودم هم نمیدانستم دوباره چه شده که صدایم میزنند، _خودمم نمیدونم خانم، حالا اجازه هست برم؟ دوباره صدای بلندگو در تمام سالن پیچید، اما اینبار انگار صدا بلند تر بود،شاید هم پر حرص تر! _عارفه ذاکری تا یک دقیقه دیگه اتاق مدیر نباشی پروندت زیر بغلته ها اب دهانم را قورت دادم، بدتر از این نمیشد. خانم زارع سرش را تکان داد و گفت _اینبار فاتحت خوندس ذاکری، زود باش برو هنوز که خودشون نیومدند. تند تند سرم را تکان دادم و به طرف در اتاق رفتم،مقنعه چروک شده ام را با دست صاف کردم و موهای بیرون امده ام را داخلش چپاندم. از پله ها سرازیر شدم پایین. ۱ ۲ ۳ ۲۹ دقیقا سی تا پله تا طبقه پایین بود که من دوتا یکی طی کرده بودم، زیر پله ها اتاق ورزش بود. 6 نقل قول
ماسو ارسال شده در 24 دی سازنده ارسال شده در 24 دی پارت ۲ اتاق مدیر، درست کنار در ورودی بود.پنجرهی بزرگی هم داشت، که رو به سالن مربع شکل بود و خانم هیولا بیشتر ساعت ها، انجا مینشست و بچه هارا زیر نظر داشت. جلوی در اتاق ایستادم و دوباره دستی به مقنعه ام کشیدم، زیر لب پچ زدم: لعنتی! کاش امروز اتویش میکردم. گلویم را صاف کردم و با استرسی، که درون رگ هایم شناور شده بود، چند تقه به در زدم. _بفرمایید صدای خانم هیولا بود، اب دهنم را قورت دادم و در را باز کردم، قدمی به داخل برداشتم، و در را پشت سرم بستم. با صدایی که سعی میکردم لرزشش را کنترل کنم گفتم _اسم من رو پیچ کردید خانم خانم هیولا، روی میزش که کنار پنجره بود؛ نشسته بود و داشت، چند برگه کاغذ را، با عینک های ته استکانی اش ،مطالعه میکرد. دست هایم را به پشت سرم بردم و در هم قاب کردم. هروقت استرسی میشدم، شروع میکردم با دست های قفل شده، تاب خوردن و الان هم دقیقا، همان حس استرس را داشتم. برای ارام کردن خودم، شروع کردم به دید زدن اتاق، روی میز خانم هیولا، پر بود از برگه های درهم و برهم، یک گلدان کریستال باریک، که با گل های بابونه پر شده بود. درست لبه ی میز یک پانچ بود، که هر لحظه، نزدیک بود بیفتد. چندتایی هم خودکار مشکی و قرمز و ابی با سرهای باز روی میز ولو بودند. در کل میز اشفته ای بود. خانم هیولا، در مرکز این اشفتگی، با مقنعه ی خاکستری، که تا روی دماغش پایین کشیده بود و چادر مشکی، که با کش روی مقنعه محکمش کرده بود، نشسته بود و با چشم های ریز شده، که عینک ته استکانی، انها را درشت نشان میداد، داشت کاغذی را مطالعه میکرد. سرفه ای کردم تا به خودش بیاید. _خانم من رو صدا زده بودید؟ نگاه از برگه گرفت و مستقیم به من خیره شد. _ذاکری چرا باید سه بار صدات بزنن تا افتخار بدی تشریف بیاری؟ زبانم قفل شد. میدانستم که هر حرفم، که به مزاجش خوش نیاید، مصادف بود با اخراج شدنم و من این را نمیخواستم. 5 نقل قول
ماسو ارسال شده در 25 دی سازنده ارسال شده در 25 دی پارت۳ پس با مظلوم ترین لحن ممکن گفتم _بخدا خانم سر یه درس مهم بودم، نمیشد ولش کنم، خودتون که میدونین، ماه دیگه امتحاناته و هر درسی که سر کلاسش نباشم، پنج نمره از نمرم کم میشه. از روی صندلی بلند شد و به طرفم امد با نگاهی که معلوم بود میخواهد سر به تنم نباشد سر تا پایم را نگاه کرد و در اخر گفت :بسه بهونه نیار، این چه وضعیه؟! مقنعه چروک، مانتو چروک شلوار چروک، انگار اومده جنگ، نمیتونستی یه اتو بزنی؟ اینجا مگه طویلس که هرجور دوس داری میای؟! دستاتو از پشتت بیار بیرون ببینم! صاف وایستا. فورا دست هایم را از هم باز و کنار مانتویم رها کردم و صاف ایستادم،با نگاه خصمانه ای نگاهم کرد و دوباره به طرف میزش رفت و نشست، برگه های روی میز را روی هم قرار داد وکناری گذاشت. زیر چشمی نگاهی به من که داشتم حرکت دست هایش را دنبال میکردم انداخت و گفت: _شنیدم توی خوابگاه، خیلی بچه هارو اذیت میکنی! گلمحمدی دیروز اومد گفت، که وقتی خواب بوده با ماژیک صورتشو نقاشی کردی، از اون طرف خانم هاشمی، همش داره ازت شکایت میکنه که اصلا نظم رو رعایت نمیکنی؛ دوباره ازت شکایت بیاد باید قید مدرسه رفتن رو بزنی!! با حالتی بی حس نگاهش کردم، نقطه ضعف من را یاد گرفته بود و داشت علیه خودم استفاده میکرد. میدانست که حتی اگر بمیرم هم، مدرسه را ول نمیکنم و به ان زندگی نکبت بار، بر نمیگردم. مانتویم را، در دستم مچاله کردم و زیر لب گفتم: _اما خانم من اون کار هارو نکردم! گلمحمدی دروغ میگه! از همین فاصله هم، صدای سابیدن دندان هایش روی هم را شنیدم، با غیض از جایش بلند شد و مستقیم سمتم امد. _نشنیدم! چی گفتی ذاکری! گیرم که گلمحمدی دروغ بگه، خانم هاشمی هم دروغ میگه؟! بجای اینکه معذرت خواهی کنی، وایستادی جلوی من، زبون درازی میکنی! سرم را پایین انداختم تا چشم های شعله ور شده از خشمش را نبینم. کفش های کالجش که یک پاپیون بزرگ رویشان بود، زیادی توی ذوق میزد. به طرف پنجره اتاق رفت و پرده را کنار داد. 4 نقل قول
ماسو ارسال شده در 25 دی سازنده ارسال شده در 25 دی (ویرایش شده) پارت ۴ در حالی که داشت، سالن خالی را تماشا میکرد ادامه داد _ذاکری، من اصلا دلم نمیخواد که اخراجت کنم، اما تو داری مجبورم میکنی، وضعیت درس خوندنتم که اصلا تعریفی نداره، تمام نمره هات از ده پایین تره! اینجوری پیش بری، چاره ای برام نمیمونه، جز اخراجت! سرم را بلند کردم و به نیم رخش، با ان چادر بلند، زل زدم، تنها راه چاره فقط معذرت خواهی بود، علارغم میل باطنیم با صدای نسبتا بلند گفتم: _ معذرت میخوام خانم، بخدا دوباره تکرار نمیشه، قول میدم درسام روهم میخونم. به طرفم چرخید و با برق رضایتی، که در چشم هایش موج میزد گفت: _افرین دخترم، حالا میتونی بری سر کلاست، ولی یادت باشه دوباره تکرار بشه، نمیبخشمت. دندان هایم را با حرص به هم سابیدم، متنفر بودم از اینکه جلوی این زن معذرت خواهی کنم، خداحافظ سر سری گفتم و از در امدم بیرون، چشم هایم را بستم و تا جایی که جان داشتم به همدیگر فشار دادم و زیر لب هیولایی نثارش کردم. دلم نمیخواست دوباره برگردم سر کلاس، میدانستم همه منتظرند، که چهره گرفته من را ببیند، تا دلشان خنک شود. پاورچین، پاورچین، از زیر پنجره دفتر مدیر، به طرف در سالن رفتم و با یک حرکت سریع، پریدم کنار دیوار، اگر خانم هیولا میدیدم، بیچاره بودم. با قدم هایی که سعی داشتم، اهسته تر از همیشه باشند، به طرف پشت مدرسه به راه افتادم جایی که همیشه، دور از همه انجا مینشستم حیاط مدرسه خیلی بزرگ بود و یک سرویس دستشویی و ابخوری در انتهای سمت راست، قرار داشت. کنار پنجره ساختمان مدرسه، پر بود از درخت های سرو بلند و در کنار در خروج هم، اتاقک سرایداری بود؛ که اقای حسینی، پیرمرد سرایدار انجا زندگی میکرد. در کنار ساختمان مدرسه، خوابگاه بود که مثل مدرسه دو طبقه بود، و هر طبقه شامل چهار اتاق بود. کنار دیوار نشستم و پاهایم را در بغلم جمع کردم، وسرم را رویشان گذاشتم. در تمام این مدرسه، من تنها بودم. بین اینهمه دختر، که همه با هم دوس بودند، فقط من بودم که تنها بودم، حتی در کلاس هاهم کسی کنارم نمینشست ومن تنها روی میز مینشستم. ویرایش شده 30 دی توسط ماسو 6 نقل قول
ماسو ارسال شده در 27 دی سازنده ارسال شده در 27 دی پارت ۵ قطره ای اشک، روی گونه ام میریزد. من همیشه تنها بودم؛تنهاتر از هر ادمی در این دنیا،با صدای زنگ از جا میپرم، اشک هایم را پاک میکنم و از جا بلند میشوم،از پشت دیوار بیرون می ایم و به طرف ابخوری میروم. سارا همکلاسیم با دیدن من دست های خیسش را تکان میدهد و خطاب به من میگوید _هی ذاکری چی شد، خانم هیولا اخراجت کرد؟ پوزخندی میزنم و دست هایم را زیر اب سرد میبرم و یک مشت به صورت قرمزم میزنم. همه مشتاق بودند من اخراج شوم، انگار که جای انهارا تنگ کرده بودم.! از اینه، سارا را که داشت، خیره نگاهم میکرد نگاه میکنم و میگویم _زیاد امیدوار نباش هنوز اخراج نشدم. سارا پفی میکشد و همزمان که دارد از ابخوری بیرون میرود میگوید _حیف که اخراج نشدی با بچه ها شرط کرده بودیم، اگه اخراج بشی امشب مهمونی بگیریم. یک مشت دیگر اب به صورتم میزنم وشیر اب را مییندم. صورتم را با دستمال، خشک میکنم و بیرون میروم. روی نیمکت زیر درختان، مینشینم؛ و به دختر هایی که انگار چندسالی را در امازون زندگی کرده اند، که یاغی شده اند، نگاه میکنم. در اصل وحشی شده اند! همدیگر را هل میدهند، توی سر هم میزنند و هزار کار دیگر، که فقط از قوم یاجوج و ماجوج و این ها بر می اید.! نگاهم را بالا میدهم و صاف به خورشید، که وسط اسمان ایستاده نگاه میکنم. دوباره زنگ به صدا در می اید، خدای من دوساعت در کلاس خشک میشویم، انوقت پنج دقیقه هم نمیگزارند که استراحت کنیم. پوفی میکشم و از جا بلند میشوم تا به کلاس علوم برسم. دوساعت هم در کلاس علوم، خشک شدیم و تازه ده دقیقه هم، دیر تر زنگ را زدند. به محض اینکه زنگ را زدند، از روی صندلی بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم، که صدای مهره های ستون فقراتم، در امد. فکر کنم خون در بدنم خشک شده بود. 6 نقل قول
ماسو ارسال شده در 28 دی سازنده ارسال شده در 28 دی پارت۶ دفتر و کتابم را در کیفم جا دادم و به طرف خوابگاه به راه افتادم. هنوز داخل خوابگاه، نشده بودم که خانم هاشمی را، درست کنار در ورودی دیدم که دست به سینه ایستاده بود و دختر هارا رد میکرد بروند. با تعجب جلو رفتم و خواستم داخل شوم که با اخم های درهم گفت: _کجا ذاکری! برو جوراباتو بشور، که بوشون کل خوابگاه رو گرفته.! مثل ماست وا رفتم، خسته تر از ان بودم که جوراب بشورم، دستی به صورتم کشیدم و گفتم: _خانم، ما جورابامون بو نمیده، بخدا خسته ایم حوصله اینکه بریم، جوراب بشوریم ندارم! هاشمی درحالی که داشت با انگشت اشاره، بقیه دختر هارا رد میکرد، گفت: _خسته ایم نداریم! بدو دختر خوب، سریع برو بشو،ر بعد برو استراحت کن. انقدر خسته بودم، که حتی زبانم هم نای چرخیدن در دهانم را نداشت، راه رفته را برگشتم و داخل ابخوری شدم. همه مشغول شستن، جوراب هایشان بودند. فکری به سرم زد! جوراب هایم را در اوردم و زیر شیر اب گرفتم و تنها خیسشان کردم، کفش هایم را پوشیدم، و بدون اینکه جلب توجه کنم، دوباره راه خوابگاه را در پیش گرفتم. حکم وردم را که همان جوراب هابود، نشان دادم و رفتم داخل خوابگاه. سالن پایین، تقریبا کوچک تر از سالن بالا بود و اتاق خانم هاشمی، کنار در ورودی بود. کمی بالاتر، پله های طبقه بالا بود و روبه روی پله ها، سلف غذاخوری. از پله ها بالا رفتم، کنار پاگرد ایستادم، احساس ضعف میکردم، صبح، نتوانسته بودم صبحانه بخورم، و کلاس ها حسابی، انرژیم را تخلیه کرده بود. سرم گیج میرفت و معده ام به هم میخورد. با تمام توان و انرژیم، ان ده پله را هم، بالا رفتم. در حالی که چشم هایم سیاهی میرفت، کیفم را کنار تخت، پرت کردم و با لباس فرم، خودم را روی تخت انداختم و چشم هایم ناخوداگاه بسته شد. با حس سرمایی عحیب از خواب بیدار شدم، اما نمیتوانستم از جایم بلند شوم و انگار به تخت میخ شده بودم. @QAZAL@هانیه پروین@N.ia 6 نقل قول
ماسو ارسال شده در 28 دی سازنده ارسال شده در 28 دی پارت ۷ معده ام جوری پیچ و تاب میخورد؛ انگار درونش داشتند رخت میشستند. پلک هایم، سنگین تر از همیشه بود و دست های سردم میلرزید. هر کار میکردم، نمیتوانستم چشم هایم را باز کنم و انگار رویم، بختک افتاده بود. در حال جدال با بختک بودم که با گرمی دستیکه تکانم میداد، به خودم امدم و ان بختک بد قواره هم از رویم بلند شد؛ اما همچنان سردم بود و میلرزیدم. چشم هایم را باز کردم و با حنانه روبه رو شدم. در ان لحظه، حنانه برایم، فرشته نجات بود.پلکی زدم و دوباره خیره صورت ملیحش شدم، حنانه که دید، مثل جسدی بی جان، فقط زل زل نگاهش میکنم؛ دوباره تکانم داد و گفت: _هی عارفه! حالت خوبه؟ چرا اینقدر سردی؟ به خودم امدم و سعی کردم بلند شوم بشینم، احساس خفگی میکردم، مقنعه ام هنوز سرم بود، در یک حرکت از سرم در اوردم و روی میله های تخت پرت کردم. هوفی کشیدم و کش موهایم را کمی شل کردم. _هی دختر! باتوام، انگار حالت خوب نیس، صورتت مثل گچ دیوار سفید شده، نکنه فشارت افتاده.؟ دقیقا، فشارم افتاده بود، شایدهم، قندم افتاده بود که حتی حال اینکه، زبانم را بچرخانم و جواب بدهم را نداشتم. با صدایی که از ته چاه، بیرون می امد گفتم: _اره فک کنم قندم افتاده، حالم خوب نیس. حنانه یک دور، صورتم را دوره کرد و بعد از تخت بلند شد و گفت: _پس من میرم برات یه لیوان اب بیارم، توی کمدم قند هست، اب قند بخور یکم حالت جا بیاد. با تکان سر، تاییدش کردم و اوهم لیوان توی کمدم را برداشت تا برود بیرون اب بیاورد. دوباره، روی تخت دراز کشیدم و با خودم فکر کردم، تنها کسی که در این مدرسه لعنتی، کمی ادم است همین حنانه است، دختر ارام و سر به زیری که با همه، یک جور است و مثل بقیه به هرطرف که باد بیاید چک نمیزند. کمی بعد، حنانه با یک لیوان اب، وارد اتاق شد و مستقیم سمت کمدش رفت، چند حبه قند، از قوطی شیر خشکی که مادرش در ان قند برایش گذاشته بود، برداشت و در لیوان انداخت؛ در کمدمن را که پایین کمدش بود، باز کرد و قاشقم را برداشت. لیوان را کمی هم زد و به دستم داد. _اومدم بیدارت کنم، بگم بری چایی بگیری، دیدم سرد سردی، ترسیدم فک کردم مردی. 5 نقل قول
ماسو ارسال شده در 28 دی سازنده ارسال شده در 28 دی پارت ۸ پوزخندی زدم و با خود گفتم( من گربه ام، هفت تا جون دارم.) اما در جواب حنانه گفتم: _ممنونم بیدارم کردی، نزدیک بود بمیرم.! حنانه روی تخت خودش، که دقیقا کنار تخت من بود نشست و گفت: _دختر تو چرا صبحونه نمیخوری، برای همون ضعف میکنی. پوفی کشیدم و در حالی که دکمه های مانتوی سرمه ایم را باز میکردم گفتم: _اخه ادم تو نیم ساعت، چیکار کنه، کیف حاضر کنه، جاشو انکادر کنه، لباس بپوشه یا بره تو صف وایسته که صبحانه بگیره؟! توهم که میدونی، اگه یکم ملافه من کج باشه، واویلا میشه! سرش را تکان داد و از تخت بلند شد، به طرف کمد های فلزی کوچکی که در اخر اتاق بود و در ان کتاب ها و لیوان و قاشقمان را میگذاشتیم، به راه افتاد. لیوان فرانسوی اش را برداشت و به طرف در رفت. همیشه همین بود، حنانه زیاد بامن صمیمی نمیشد؛ در اصل حتی امروز، ناپرهیزی کرد و خیلی هم با من حرف زد. لیوان اب قند را یک نفس سر کشیدم و ته مانده قند هارا در لیوان نگه داشتم، از تخت بلند شدم و مانتو، شلوارم را، با لباس راحتی عوض کردم. اینجا قانون های خاص خودش را داشت و حق نداشتیم با لباس کوتاه و شلوار تنگ و بدون روسری از اتاق بیرون بیاییم. تونیک مشکی گل گلیم را پوشیدم و روسری ابی ام را که گل های ریز سفید و صورتی داشت سرم کردم. لیوانم را همراه قاشق درونش، از روی تخت برداشتم و به طرف سلف رفتم. صبح ها و بعضی وقت ها ظهر ها و شب ها یک سماور، پر چای را به سلف می اوردند و نفری یک لیوان چای به همه میدادند. از پله ها، پایین رفتم و سرکی به گوشه کنار کشیدم با ندیدن هاشمی، خیالم راحت شد. در سلف را، که باید به داخل هل میدادی، باز کردم و از کنار میز های گذشتم. لیوانم را از چای سیاهی، که معلوم بود زیاد طعم جالبی ندارد، پر کردم و روی صندلی میزم نشستم. اینجا حدود بیست تا میز بود که هر میز متعلق به یک اتاق و افراد ان بود. من و حنانه و چند نفر دیگر، در اتاق شماره هشت بودیم و اینجا هم، میز شماره هشت را صاحب بودیم. قند های ته استکان را که خالی نکرده بودم، با قاشق هم زدم تا چایم شیرین شود. 4 نقل قول
ماسو ارسال شده در 28 دی سازنده ارسال شده در 28 دی پارت ۹ نگاهی اجمالی به سالن انداختم، یک یخچال در سمت راست که برای بچه ها بود، تا لوازم فاسد شدنی، مثل ترشی و ماست و قبیل این هارا داخلش بگذراند. یک تلویزیون هم، رو به روی میز ها، به دیوار قاب شده بود و گه گاهی روشن میشد. روی میز ها با پلاستیک پوشیده شده بود، و روی هر میز هم، یک نمکدان و فلفلدان قرار داشت. هنوز از نهار خبری نبود،پس چایم را خوردم و بلند شدم تا به اتاقم بروم، امروز سه شنبه بود و باید وسایلم را جمع میکردم، تا فردا دوباره به خانه بروم. اهی کشیدم ودر دل گفتم (کاش خوابگاه پنجشنبه و جمعه هم باز بود. حتی اگر همه میرفتند، کاش من را فقط راه میدادند تا بمانم.) سرم پایین بود و داشتم به طرف پله ها، میرفتم که با صدای خانم هاشمی ایستادم. خدایا، اگر من هم، کاری به کسی نداشته باشم، انها همیشه به من کار دارند. _ذاکری کجا میری؟بیا اینجا کارت دارم! برگشتم و به طرفش رفتم؛ دسته لیوانم را، در دست فشردم و گفتم: _بله خانم؟! نگاهی به لیوانم که قاشق داخلش بود انداخت و گفت: _باز دوباره داری لیوان کثیفتو میبری، تو کمد بزاری که پره مورچه بشه؟برو بشورش، بعدشم جوراباتو چجوری شستی، که همه بچه ها میگن بوی گند جوراب، خوابگاه هشتو از جا برداشته؟ گندش در امد! از این بدتر نمیشد، نفسی گرفتم و خودم را اماده دفاع کردچم که هاشمی گفت: _حیف که امروز سه شنبست و فردا قراره برین خونه هاتون، وگرنه یک پدری، من از تو در می اوردم، اون سرش ناپیدا، حالا هم برو لیوانتو بشور،زود باش! باشه ای زیر لب گفتم و از کنار هاشمی گذشتم. دمپایی های پلاستیکی ابیم را از کمد کوچکش که کنار در ورودی بود؛ در اوردم وجلوی پایم انداختم و پا کردم. در سالن را که بخاطر سردی هوا بسته بودند، باز کردم و بیرون رفتم، به محض برخورد هوا به بدنم، لرز کردم و دست هایم را دور بدنم چفت کردم. شروع کردم به دویدن سمت ابخوری، صدای لخ لخ دمپایی هایم،روی اسفالت مدرسه، در کل حیاط میپیچید و من که از سرما سرخ شده بودم،سرعتم را بیشتر میکردم. به ابخوری که رسیدم، فورا اب گرم را باز کردم و دست های یخ کرده ام را زیر اب بردم و به هم فشارشان دادم. 5 نقل قول
ماسو ارسال شده در 30 دی سازنده ارسال شده در 30 دی (ویرایش شده) پارت ۱۰ لیوان را کمی از مایع ظرفشویی که کنار شیر های اب بود، زدم و با دست شستمش. شیر اب را بستم و به طرف خوابگاه به راه افتادم. دمپایی هایم را، جلوی در، از پا در اوردم ودر جا کفشی گذاشتم. وارد خوابگاه شدم. لرز گرفته بودم؛ تند تند با تمام قوا، پله هارا بالا رفتم و خودم را داخل اتاق پرت کردم. مستقیم به طرف شوفاژ های نیمه گرم رفتم. دستان یخ کرده ام را به شوفاژ چسباندم و صورتم را که از سرما قرمز شده بود، نزدیک شوفاژ بردم. نمی دانم چرا این شوفاژ ها، همیشه سرد هستند؟! انگار نه انگار که ادم، اینجا زندگی می کند. کمی که گذشت، یخ انگشتانم، باز شد و از شوفاژ فاصله گرفتم. روی تختم دراز کشیدم وبه فلز تخت بالا، که پر بود از نوشته زل زدم. صدای اعتراض شکمم بلند شده بود، بیشتر از این نمیتوانستم گرسنگی را تحمل کنم. روی تخت صاف نشستم و به لکه غلط گیری که چند هفته پیش، روی تختم ریخته بود، زل زدم، هر کاری میکردم تا گرسنگی را فراموش کنم انگار بیشتر فشار می اورد، ناچار بلند شدم و بازهم، راهی سالن پایین شدم. هنوز پله اول را پایین نرفته بودم، صدای بلند گو، بلند شد _ دخترایگلم نهار رسید؛قاشق هاتون رو بردارین و خوابگاه به خوابگاه صدا میزنم، اروم بیایین سلف، توی صف غذا بگیرین. نفس راحتی کشیدم! بالاخره عذاب تمام شد. پا تند کردم و به طرف خوابگاه هشت، که در اخر سالن بود، به راه افتادم. در کمد های فلزی را که دراثر زنگ زدگی، صدای بدی میکرد، باز کردم. قاشق و لیوانم نبود! تمام کمد را زیر و رو کردم، شاید در ابخوری جا گذاشته بودم، اما نه انها را اوردم و اخرین بار.....رویتختم را نگاه کردم، لیوانم را در حالی که قاشق درونش بود، درگوشه ترین قسمت تخت، انداخته بودم، سریع از روی تخت برداشتمش و به طرف بیرون رفتم، دختر هاکه کم و بیش در اتاق هایشان، سلف و حتی بیرون بودند، به سالن امده بودند، تا قاشق بردارند. انگار قرار بود به عده ای یتیم، که چند روزی گشنه بودند، غذا بدهند. صدای بلند گو دوباره بلند شد و اسم خوابگاه چهار را گفت. کنار نرده های طبقه بالا نشسته بودم و به دختر های کلاس هشتمی، که باهم در خوابگاه چهاربودند و قاشق به دست و خندان به طرف سلف میرفتند، نگاه می کردم. پس کی قرار بود نوبت ما شود. هاشمی همیشه شماره خوابگاه ها را، قاطی میخواند و هیچ وقت به ترتیب پیش نمیرفت. تنها شانسی که این هفته اورده بودم، این بود که جزو تیم ظرفشویی نبودم، اما در عوض یکشنبه و دوشنبه خوابگاه را من جارو کرده بودم. حتی این کار راهم دوس نداشتم، چون حتی اگر یک سنگ ریزه هم گم می شد، همه می گفتند من برداشته ام. صدای بلند گو بلند شد و اینبار شماره دو را خواند. نزدیک بود اشکم در بیاید، از شدت گرسنگی انگشت هایم بی رمق شده بود. @هانیه پروین ویرایش شده 30 دی توسط ماسو 5 نقل قول
ماسو ارسال شده در 1 بهمن سازنده ارسال شده در 1 بهمن (ویرایش شده) پارت۱۱ حتی در این مورد هم من زیادی بد شانس بودم، می دانستم تا اسم تمام خوابگاه هارا نخواند، محال است بگوید هشت، فشارم افتاده بود و اینبار خوابم گرفته بود؛ اما به هر زحمتی بود، خودم را هوشیار نگه داشته بودم و داشتم، سیخ های شکستهی جارو را که در موکت فرو رفته بود، در می اوردم و گوشه ای تلنبار می کردم. بالاخره دوباره، صدای بلند گو بلند شد و معجزه اتفاق افتاد. چقدر صدای خانم هاشمی، در ان لحظه دلنشین تر بود، وقتیکه گفت خوابگاه شماره هشت. به سمت پله ها پرواز کردم، تمام نیرویم را به کار بردم و پله هارا، دوتا یکی پایین امدم. روی پله اخر، حنانه را دیدم که گوشه سالن، ایستاده بود و داشت کتاب میخواند. خرخان تر از حنانه، در این خوابگاه نبود. قاشق به دست به سمت سلف رفتم. از روی میزی که بشقاب هارا چیده بودند؛ یکی برداشتم. بشقاب های استیل گرد، که دقیقا عین بشقاب زندانی ها، سه جا داشت، برای برنج، خورشت و گاهی هم ماست یا سالاد. توی صف پشت سر الناز ایستادم، الناز، یک سالی از من بزرگتر بود و در خوابگاه هشت بود. صف جلو میرفت و من از بوی، برنج و مرغ هایتوی دیگ، دلم ضعف میرفت. بالاخره نوبت من شد، بشقابم را جلو اوردم، یکی از دختر های سال نهمی، یک کفگیر برنج در بشقابم ریخت و با بی حالی تمام، گفت بعدی، فقط یک کفگیر! حتی ان ته های شکم من را هم نمی گرفت؛ بنا بر این از جایم تکان نخوردم و با پر رویی تمام گفتم: _ این کمه! یکم دیگه هم بریز، از صبه هیچی نخوردم. چشم هایش را با بی حوصلگی بالا اورد و گفت: _ گفتم بعدی، سهم برنج هر نفر همینقدره. پوزخندی زدم و گفتم: _ عه اینجوریه! چطور سهم هر نفر اینقدره؟ در حالیکه نهم ها و هم خوابگاهی هات، هر کدوم یه دیس پر برنج، میبرن خوابگاه؟ پوفی کشید و با چشمانی که کلافگی از انها میبارید گفت: _ به تو ربطی نداره بچه برو کنار! تخسنگاهشکردم و گفتم: _ یا برای منم بریز، یا میرم به خانم موسوی میگم که چجوری غذا دزدی میکنین. انگار عصبانیش کرده بودم، که از جایش بلند شد. هم قد من، اما زیادی از من چاق تر بود. از رو نرفتم و به چشمانش زل زدم، یک دفعه زد زیر بشقابم و تمام برنج هارا پخش سرامیک ها کرد. ویرایش شده 1 بهمن توسط ماسو 4 1 نقل قول
ماسو ارسال شده در شنبه در ۲۲:۴۳ سازنده ارسال شده در شنبه در ۲۲:۴۳ پارت۱۲ و با صدای بلندی گفت: _ چی داری زر زر میکنی، کدوم غذا دزدی؟ با دیدن برنج های پخش شده، دهانم مثل ماهی، باز و بسته شد و اشک به چشم هایم نیش زد. به چشم هایش، که رنگ پیروزی گرفته بود و پوزخند گوشه لبش، نگاه کردم و یک لحظه، انگار خون با توان بیشتری به مغزم هجوم اورد که موهای دم اسبیاش را گرفتم و با تمام توان کشیدم و همزمان با تمام حرصم جیغ میزدم و فحش میدادم. موهایش را یک دور، دور دستم پیچاندم و کشان کشان، از دیگ برنج دورش کردم. همه بهت زده بودند و فقط نگاه میکردند، با تمام توانمموهایش را میکشیدم و با ان دست دیگرم، دستش را پیچ میدادم. صدای او، در میان جیغ های من، گم شده بود و حتی نمیشندیم چه میگوید، فقط گاه گاهی صدای ولم کن را می شنیدم. موهایش را ول کردم و روی زمین انداختمش. روی سینه اش نشستم با تمام توانم به صورتش مشت زدم؛ فقط در ان لحظه، برنج های پخش شده روی زمین را میدیدم و بادمجان هاییکه زیر چشم های او می کاشتم، به چشمم نمی امد. ناگهان کسی مرا بلند کرد و شترق، دوتا سیلی زیر گوشم خواباند، انگار تازه چشم هایم باز شد که خانم هاشمی را با قیافه برزخی، مقابلم دیدم با حرص داد زدم _ چرا منو میزنی؟ نمیبینی اون تمام برنج هامو پخش زمین کرده؟ و یک سیلی دیگر هم، چاشنی بقیه شد. دستم را روی صورتم، گذاشتم و با بهت، نگاهش کردم که با چشمانی که اتش در انها شعله میکشید، نگاهم میکرد. _ تو چطور جرعت کردی، تو خوابگاه من یه نفرو بزنی ها؟ های اخرش را انقدر بلند داد زد، که در تمام سالن پیچید. پوزخندی زدم و گفتم: _ انگار توهم همدستشون بودی، پس در تمام این ماه ها توهم میدونستی و هیچی نگفتی! کمی از اتش چشمانش، خاموش شد و گفت: _ چی داری میگی دختره نفهم، همدست چی؟ با بغض گفتم: _ همدست دزدی، یعنی تو خبر نداشتی که تمام این ماه ها، اینا غذا میدزدین و به بقیه غذا نمیدادن؟ با بهت دختری که زده بودم و حالا روی میز، نشسته بود و داشت، زار زار گریه میکرد را نگاه کرد. 4 نقل قول
ماسو ارسال شده در شنبه در ۲۱:۰۱ سازنده ارسال شده در شنبه در ۲۱:۰۱ پارت ۱۳ و گفت: _ این داره چی میگه رستمی ها؟ در دم، اشک های رستمی، خشک شد و با تته پته گفت: _ هیچی خانم، بخدا هیچی نبوده داره الکی میگه نگاهی به گل های بنفشی که در صورت رستمی، کاشته بودم کردم و گفتم: _ چرا باید دروغ بگم؟ مگه این خوابگاه دوربین نداره، خبچک کنین! هاشمی نگاه بهت الود دیگری به من و رستمی، که رنگش عین گچ دیوار شده بود، کرد و با خشم رو به من گفت: _ من میرم دوربین هارو چک کنم، وای به حالت اگه دروغ گفته باشی. سرم را تکان دادم و به انگشت اشاره ای که به نشانه تهدید، رو به من گرفته بود، نگاه کردم و گفتم: _ باشه خانم فقط من خیلی گشنمه، میشه تا وقتی شما چک میکنین غذا بخورم؟ حنانه میدونه، فشارم افتاده بود، از دیشب چیزی نخوردم. سری تکان داد و یکی دیگر از بچه های سال هشتمی، به اسم بهاره را صدا زد و مسئولیت غذا را به او سپرد. بشقاب تمیز دیگری برداشتم و تا جایی که بشقاب جا داشت، درونش برنج چپاندم و از دیگ دیگر، تکه ای مرغ، کنارش گذاشتم، از مخلفات خبری نبود. از جلوی چشم های بهت زدهی بقیه، رد شدم و روی میز هشت نشستم. بقیه تازه به خودشان امدند و دوباره روی صف، به سمت دیگ ها رفتند. تند تند، شروع کردم به غذا خوردن که یک دفعه غذا در گلویم گیر کرد و به سرفه افتادم، کسی چند ضربه به پشتم زد و وقتی که حالم جا امد، لیوانی اب جلویم گرفت.اب را لا جرعه سر کشیدم و به صندلی کنارم که فاطمه جلو کشید و رویش نشست نگاه کردم.کم کم، بقیه دخترهاهم امدند و سر میز نشستند. دوباره مشغول خوردن شدم، اما اینبار اهسته تر میخوردم. سرم پایین بود و داشتم فکر میکردم، هم اتاقی هایم الان دارند چه فکری راجبم میکنند؟ هرچند که انها، زیاد از من خوششان نمی امد! سکوت اسفناکی بود، انگار کسی جرعت حرف زدن نداشت. صدای قاشق ها، که به بشقاب های استیل میخورد، دیگر زیادی گوش خراش شده بود. سرفه ای کردم و سرم را بالاگرفتم، نگاه همه جور روی من زوم بود، انگار ادم معروفی دیده اند! غذای تو دهنم را قورت دادم و گفتم: _ چیه! چرا منو نگاه میکنین؟ سارا چشم هایشرا از رویم برداشت و در حالی که قاشقش را، پر از برنج میکرد گفت: _ هرچند که زیاد ازت خوشم نمیاد، ولی از کار امروزت حسابی خوشم اومد، حساب رستمی رو کف دستش گذاشتی. الناز که کنارم نشسته بود نگاهی به بقیه انداخت و با ذوق گفت: _ وای، انگار داشتم فیلم اکشن میدیدم! دستش را مشت کرد و به حالت زدن، به ان دستش کوبید و ادامه داد: _ یه جوری میزدیش که گفتم الانه بمیره. 3 1 نقل قول
ماسو ارسال شده در شنبه در ۱۰:۱۷ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۰:۱۷ پارت۱۴ دست هایم عرق کرد؛ اگر واقعا میمرد چه؟ نمیدانم چه شد که کنترلم را از دست دادم. من تا حالا، اصلا کسی را کتک نزده بودم. این مدرسه داشت مرا به هیولایی تبدیل میکرد که حتی در کابوس شب هایم هم نمیدیدم. نفس عمیقی کشیدم و بی خیال صحبت های انها شدم و بقیه برنج و مرغ هایم را خوردم. هر ان احتمال اینکه هاشمی، برای بازخواست صدایم کند وجود داشت. بشقاب خالیم را برداشتم و در سبد بزرگی که بقیه ظرف ها انجا بود، تا گروه ظرفشویی انها را ببرند، گذاشتم. قاشقم را باید میشستم، اما الان ترجیح میدادم که جلوی صد جفت چشمی که نگاهم میکردند نباشم. بنابراین خواستم بدون جلب توجه به اتاقم بروم، که صدای نکره بلند گو بلند شد،هاشمی با صدایی که تحلیل رفته بود گفت: - عارفه ذاکری و رسمتی بیایین دفتر من همین الان! پوفی کشیدم و بسم الله گویان از سلف بیرون رفتم و زودتر از رستمی که با ان صورت بادمجانی به طرف دفتر می امد، وارد اتاق هاشمی شدم و دست به سینه کنار در ایستادم. اتاق خانم هاشمی، شامل دو بخش میشد؛ یک طرفش اداری که صندلی و میز و لب تاپ بود و یک بخش هم تخت خواب، کمد و کتابخانه ی کوچیکش بود که با یک پرده ضخیم ابی از هم جدا شده بود. اسم خانم هاشمی زهره بود، زنی لاغر اندام که حدود سی و پنج سالش میشدو به شدت مقرراتی و وسواس بود. جوری که باید خوابگاه را دوبار در روز، جارو میکردیم و خودش می امد بازدید میکرد که مبادا یک سیخ از جارو روی زمین مانده باشد. رستمی وارد دفتر شد و سر به زیر، ان طرف در ایستاد. خانم هاشمی سرش در لپ تاب بود و انگار داشت، چیزی را با دقت نگاه میکرد و زیر لب چیزی میگفت که متوجهش نمیشدم. سرفه ای کوتاه کردم تا به خودش بیاید. نگاه از لپ تابش گرفت و نگاه کوتاه و پر از تاسف به من و رستمی کرد. در دلم گفتم(خوبه هنوز من بودم گفتم وگرنه تو که اصلا نمیفهمیدی) دست هایم را پایین انداختم و مشغول بازی با انها شدم. پارت۱۵ که هاشمی گفت - خب میشنوم اول تو عارفه چرا رستمی رو زدی لت و پار کردی سرم را بالا گرفتم و به چشمان هاشمینگاه کردم - حقش بود خانم این کارو باید همون اول میکردم رستمی با خشم نگاهم کرد و به قصد حمله به من نزدیک شد و گفت - دختره نفهم حالیت میکنم منو میزنی پوزخندی زدم و با تمسخر گفتم - مثلا میخوای چیکار کنی اگه عرضه داشتی وقتی داشتم میزدمت از خودت دفاع میکردی رستمی به سمتم حمله کرد که هاشمی محکم به میزش زد و با خشم گفت - با هر دوتونم ساکت باشید رستمی برگرد سر جات هنوز که اخراجت نکردم رستمی با مظلوم ترین حالتی که سراغ داشت نگاهی به هاشمی انداخت و گفت - ببینید چی میگه خانم بزارید یکم بزنمش دلم خنک شه هاشمی نگاه تند و تیزی به رستمی کرد و گفت - گفتم وایستا سر جات ببینم فیلمای دوربینارو چک کردم تو به چه حقی غذاهارو بین هم خوابگاهیات و نهم ها تقسیم میکردی هان؟ خیر سرتون بزرگتر این مدرسه این به جای اینکه الگو باشید برای بقیه این کارا رو میکنین اشک های رستمی روی گونه اش چکید با پوزخند نگاهش کردم چه داشت که بگوید - خانم از وقتیکه ما هفتم بودیم همیشه نهم ها این کارو می کردن و هیچکیم بهشون چیزی نمیگفت ماهم فکر کردیم اشکالی نداره هاشمی سرش را تکان داد و گفت - که فکر کردی این کار اشکال نداره ها تو خیلی غلط کردی فکر کردی به بقیه غذا نمیدی که رسم و رسومو به جا بیاری؟مگه شما ها از بقیه بیشتر شهریه میدین که همچین فکری کردی ها الانم برو وسایلتو جمع کن من با خانم موسوی حرف زدم و ماجرا رو بهش گفتم گفت که اخراجی رستمی با بهت به هاشمی نگاه کرد و با لکنت گفت - خا.....نم ببب خدا .....خانم بب.....خشید رو به هاشمیگفتم - اگه کاری با من ندارین من برم دیگه درس دارم هاشمی چشم از رستمی که روی زمین نشسته بود و گریه می کرد گرفت و گفت - توهم باید برای کار زشتت جواب پس بدی اما الان نه فردا اونم به خانم موسوی الانم میتونی بری دوباره هیولاخدایا نه سری تکان دادم و از جلوی چشم های گریان و بهت زده رستمی و نگاه پر از تاسف هاشمی از در بیرون رفتم و دوباره پله هارا دوتا یکی بالا رفتم 1 نقل قول
ماسو ارسال شده در 12 ساعت قبل سازنده ارسال شده در 12 ساعت قبل پارت ۱۵ همه در خوابگاه هایشان بودند و درس میخواندند. در خوابگاه هشت را باز کردم و خودم را روی تختم پرت کردم. چندتایی از دختر ها درس میخواندند و چندتایی هم، با صدای ارام با همدیگر صحبت میکردند با دیدن من به طرفم امدند و دور تختم نشستند. سارا پرسید: _ چی شد؟ رستمی اخراج شد؟ سری تکان دادم و ساعد دستم را روی چشمانم گذاشتم، حوصله جواب پس دادن نداشتم. دختر ها که دیدند از من ابی گرم نمیشود، دورم را خلوت کردند و رفتند ان طرف دوباره به حرف زدن. چقدر سکوت خوبی بود، خوابم گرفته بود و چشمانم گرم شده بود به فردا فکر میکردم به امتحان ریاضی به دبیر عربی و از همه بدتر خانه! کم کم خواب به درونم نفوذ کرد و فکر هایم همه نصفه رها شدند. با صدای بلندگو که اذان میگفت، از خواب پریدم. همه در حال بیرون رفتن بودند؛ پوفی کشیدم و بی حوصله از جایم بلند شدم، باید میرفتم بیرون و وضو میگرفتم تا نماز بخوانم. روز های زمستان هم بدجور کوتاه بود ها، هنوز یک ساعتی نشده بود، خوابیده بودم. پالتوی مشکیم را روی تونیکم پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. پله ها را پایین رفتم و دمپایی های ابیم را دوباره از کمد بیرون اوردم و جلوی پایم انداختم. در سالن باز بود و هوای سرد، سالن را سرد کرده بود. به طرف ابخوری رفتم؛ جلوی شیر های اب پر بود و باید در صف می ایستادم. چند دقیقه ای در صف بودم، تا اینکه نوبتم شد؛ وضو گرفتم و در حالی که از سرما میلرزیدم به طرف خوابگاه رفتم. در سالن بالا، صف های نماز تشکیل شده بود. به اتاقم رفتم و پالتویم را در اوردم. چادر سفیدم را که گل های ریز ابی داشت و سجادهی سبزم را اوردم و روی زمین پهن کردم. روی سجاده نشستم و تسبیح ابی رنگم را برداشتم، این تسبیح را مادرم از حرم گرفته بود، قبل از اینکه زندگیمان از هم پاشیده شود. تسبیحات حضرت زهرا را یک دور گفتم و خانم هاشمی امد بالا و پیش نماز ایستاد. در اصل نماز فرادا بود، اما در سالن بود، تا همه شرکت کنند و نماز بخوانند. قامت بستم و نمازم را شروع کردم، تنها کاری که به من ارامش میداد، نماز بود بعد از اتمام نماز، چادرم را تا کردم و سجاده ام را جمع کردم و در کمد فلزی گذاشتم. نیم ساعتی وقت داشتیم که چای بخوریم و استراحت کنیم، بعدش هم شام و درس و خواب. لیوانم را برداشتم و به طرف سلف رفتم در اینخوابگاه کسی به من کار نداشت، انگار من نحس بودم و اگر با من زیاد حرف میزند، نحسیم انها را هم میگرفت. لیوانمرا پر چای کردم و دوباره به اتاقم برگشتم. هیچ کس در اتاق نبود با خیال راحت روی زمین نشستم، قند یادم رفته بود، بلند شدم و از کمدم قند برداشتم و دوباره نشستم؛ چایم را خوردم و پاهایم را دراز کردم، چقدر دوس داشتم اتاقی داشته باشم که در انجا تنها باشم، بدون هیچ مزاحمی. در فکر و خیالاتم بودم که یادم امد، لوازمم را برای فردا جمع نکرده ام، عین برق گرفته ها بلند شدم و به طرف کمد دیواری اتاق رفتم، ساک قهوه ای رنگ و رو رفته ام را بیرون کشیدم و لباس های مچاله شده در کمد را داخلش چپاندم، کتاب های شنبه ام راهم در کیف گذاشتم و تمام! چیز دیگری نداشتم، ساک و کیفم را زیر تختم گذاشتم تا صبح بردارم و ببرم. نقل قول
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .