رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity ×
انجمن نودهشتیا
به اطلاع کاربران می‌رسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شده‌اند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity

ارسال‌های توصیه شده

من جلوتر از همه در میان کوهستان راه می‌رفتم، لونا و ولیعهد در پشتم سرم و آخر از همه هم جفری که دیانا را به حرف گرفته بود راه می‌آمدند. از صبح قصد کرده بودم تا از لونا عذرخواهی کنم و دلیل کارم را برایش توضیح دهم، اما دخترک چنان از من کناره گرفته بود که ‌حتی فرصت یک صحبت دونفره را هم به من نمی‌داد و این‌که احتمالاً از لج من با ولیعهد بیشتر از قبل صمیمی شده بود کار را برایم سخت‌تر می‌کرد.
پشمان بودم، عذاب وجدان داشتم و از رفتار لونا بیش از هر چیز کلافه و عصبی بودم و همین باعث شده بود که از ابتدای به راه افتادنمان اخم درهم بکشم و با فاصله از دیگران قدم بردارم و خودم را در افکار پریشانم غرق کنم. 
- راموس چقدر دیگه مونده که برسیم؟!
به جای من ولیعهد بود که با شوخی و خنده رو به جفری گفت:
- چیه؟ نکنه به همین زودی خسته شدی؟!
جفری هم با ادعا و غرور جواب داد:
- من و خستگی؟! من همه‌ی عمرم رو توی ‌کوهستان‌ها و جنگل‌ها دنبال حیوون‌ها می‌دویدم.
- پس این سؤال رو هم واسه‌ی بالا رفتن اطلاعات عمومیت پرسیدی؛ آره؟!
برای پایان یافتن این بحث جواب دادم:
- راه زیادی نمونده، از یه دهکده که رد بشیم از سرزمین جادوگرها خارج...
همچنان مشغول توضیح دادن بودم که با دیدن ورودی آن دهکده‌ی زیادی آشنا حرف در دهانم ماند و سرجایم خشکم زد.
- اوه، نه!
ولیعهد قدمی به سمتم برداشت و با دیدن من که مات و مبهوت به دهکده خیره مانده بودم پرسید:
- چی‌شده راموس؟! 
سرم را کلافه تکانی دادم؛ خاطرات آن شب شوم و پر اضطراب در ذهنم مرور میشد و امکان نداشت این دهکده‌ی نحس را از یاد ببرم. لونا هم قدمی برداشت و کنارم ایستاد و همانطور که مثل من از بالای تپه به ورودی دهکده‌ خیره بود گفت:
- این همون دهکده ای نیست که قبل رفتن به قصر پادشاه یه شب رو توش اطراق کرده بودیم؟!
در جواب لونا سری تکان دادم و لونا «وایی!» زیر لب گفت؛ می‌توانستم بفهمم که او هم مثل من از دیدن این دهکده و یادآوری آن شب بهم ریخته و کلافه شده بود.

  • پاسخ 150
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • سایه مولوی

    151

- حالا چی‌کار کنیم؟!

ولیعهد که انگار از رفتار‌ ما کلافه و گیج شده بود غر زد:
- میشه به ما هم بگین چی شده؟!
لونا دستی میان موهای مواجش کشید و گفت:
- ما قبل از این‌که به قصر پادشاه برسیم باید از این دهکده رد می‌شدیم و از شانس بدمون به شب خوردیم. توی این دهکده با یه پیرمرد آشنا شدیم که بهمون پیشنهاد داد شب رو توی خونه‌اش بمونیم.
لونا سر و شانه‌هایش را کلافه تکانی داد.
- خب ما مجبور بودیم که قبول کنیم چون نمی‌تونستیم توی تاریکی به راهمون ادامه بدیم، ولی نیمه شب که اتفاقی از خواب بیدار شدیم متوجه شدیم که اون پیرمرد ما رو توی خونه‌اش زندانی کرده و به خون‌آشام‌ها خبر داده بود تا ما رو اسیر کنن. خیلی شانس آوردیم که تونستیم از دستش خلاص بشیم وگرنه تا الان به‌دست خون‌آشام‌ها کشته شده بودیم.
ولیعهد با تعجب و ناراحتی سری به تأسف تکان داد.
- خب… خب حالا ماها چجوری قراره از این دهکده رد بشیم؟! اگه اون پیرمرد هنوز اونجا باشه یا بقیه‌ی مردم دهکده به خون‌آشام‌ها خبر بدن چی؟!
متغکر دستی به صورتم کشیدم؛ این دقیقاً چیزی بود که در فکر خودم هم می‌گذشت. این‌بار دیانا بود که پرسید:
- یعنی هیچ راه دیگه‌ای جز این دهکده برای رسیدن به سرزمین گرگ‌ها نیست؟!
نفسم را عمیق بیرون دادم؛ اگر راه دیگری بود که خوب بود، آنوقت دیگر نیازی نبود که بنشینیم و چند ساعت فکر‌ کنیم و راهی برای عبور از این دهکده پیدا کنیم.
- نه؛ سریع‌ترین راه عبور از این ‌دهکده‌اس. اگه بخواهیم این دهکده رو دور بزنیم راهمون خیلی دور میشه.
دیانا شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- خب چی‌کار میشه کرد؟! اگه این‌بار به دست خون‌آشام‌ها بیوفتین که نمیتونین نجات پیدا کنین.
کلافه همانجا بر روی سنگی نشستم؛ حتی فکر به این‌که بخواهیم این دهکده را دور بزنیم و حداقل یک هفته دیرتر از حد موعد به مقصد‌ برسیم هم اعصابم را داغان می‌کرد.
- اینجوری نمیشه؛ باید یه راه دیگه پیدا کنیم.
لونا هم در کنارم روی تخته سنگی نشست و به فکر فرو رفت؛ این‌بار نمی‌شد به‌ تنهایی تصمیم بگیریم. حالا چندین نفر بودیم و به‌ همفکری یکدیگر نیاز داشتیم.
- ببینم شما فقط می‌ترسید که مردم دهکده شما رو بشناسن؟!
در جواب جفری سری تکان داده و گفتم:
- و البته اون پیرمرد که چهره‌مون رو دیده.
جفری با خونسردی شانه‌ای بالا انداخت.
- خب این‌که اینقدر نگرانی نداره.
لونا نیم نگاه متعجبی سمت جفری انداخت؛ من هم بسیار کنجکاو بودم که بدانم چه چیزی در سر جفری می‌گذرد. آخرین باری که او در نقشه کشیدن به ما کمک کرده بود به نتیجه‌ی خوبی رسیده بودیم و بدم نمیاد یکبار دیگر هم به او اعتماد کنم.
- منظورت چیه جِف؟! تو نقشه‌ای داری؟!
جفری سر تکان داد و با اطمینان پلک روی هم گذاشت.
- بیاین تا نقشه‌ام رو بهتون بگم.

کلافه با پنجه روی شانه‌ام کشیدم؛ احساس می‌کردم این لباس‌های ساخته شده از پشم گوسفند که بر تن داشتم تمام بدنم را می‌خورد، آن بوی تند و وحشتناک گوسفند حالم را بهم میزد و آن موهای مسخره‌ی گراز که جفری به عنوان ریش با صمغ درخت کوهی به صورتم چسبانده بود داشت پوست صورتم را می‌سوزاند. در آن شرایط تمایل زیادی داشتم تا با آن چهره‌ی مضحکی که جفری برایم ساخته بود بر سرش فریاد بکشم و تمام حرصم را بر سر او خالی کنم، اما حیف که در دهکده و‌ جلوی مردمش که همانطور هم با بهت و تعجب نگاهمان می‌کردند دست و پایم بسته بود. 
- وای؛ این لباس‌های پشمی داره تموم تنم رو می‌خوره!
نیم نگاهی سمت لونا که مثل من به خودش می‌پیچید و تن و بدنش را می‌خاراند انداختم.
- منم همینطور!
لونا نگاهی سمت من انداخت و از دیدن قیافه‌ام به خنده افتاد.
- ولی این ریش‌ها خیلی بهت میاد!
از خنده‌اش من هم لبخندی زدم؛ این حرف یعنی می‌خواست دست از قهر و دوری از من بردارد؟!
- آره؛ می‌دونم.
ناگهان انگار به یاد چیزی افتاد که خنده‌اش جای خود را به اخم داد.
- چی شد؟! چرا اخمو شدی یهو؟!
لونا با همان اخم‌های درهم شده شانه‌ای بالا انداخت.
- فکر نکن حرف‌هایی که زدی رو یادم رفته.
کلافه پلک روی هم فشردم؛ پس فکرم غلط بود و او فقط لحظه‌ای دلخوری‌اش را از یاد برده بود.
- ببین لونا من… من واقعاً متأسفم؛ نمی‌خواستم اون حرف‌ها رو بهت بزنم و ناراحتت کنم، اما...
لونا میان حرفم آمد:
- من از حرف‌هایی که به خودم زدی ناراحت نیستم راموس؛ من از این ناراحتم که تو تغییر کردی و این تغییرهات اصلاً خوب نیستن.
سرم را در تأیید حرفش تکان دادم؛ حق با او بود، من تغییر کرده بودم و حتی خودم هم از این تغییرات خوشم نمی‌آمد.
اما این تغییرات دست من نبود؛ ترس از دست دادن لونا و رفتار صمیمانه‌ی او با ولیعهد من را دچار این تغییرات کرده بود.
- بهت حق میدم لونا؛ من خودم هم از این وضعیت راضی نیستم، اما رفتار تو با ولیعهد…
- دقیقاً همین رفتار تو با ولیعهد بود که من رو ناراحت کرد.

لونا نیم نگاهی سمت ولیعهد و دیانا که جلوتر از ما قدم‌ برمی‌داشتند انداخت و ادامه داد:

- من نمی‌فهمم تو چرا با ولیعهد اینجوری رفتار می‌کنی؟ اون فقط می‌خواد دلخوری و ناراحتی تو از پدرش رو از بین ببره.
لحظه‌ای در سکوت نگاهش کردم؛ قبول داشتم که رفتارم با ولیعهد بد بود، اما لونا چرا باید اینطور از او دفاع می‌کرد؟!
- منم نمی‌فهمم که تو چرا اینقدر به اون اهمیت میدی؟!
لونا با بهت نگاهم کرد؛ انگار که دلیل پرسیدن این سؤال را از سمت من نمی‌فهمید.
- راموس تو می‌فهمی چی داری میگی؟! مگه اون چی‌کار کرده که بخوام نادیده‌اش بگیرم و به ناراحتیش اهمیت‌ ندم؟!
پیش از آن‌که بتوانم دهان باز کنم و از دلیل ناراحتی‌ام برای او بگویم به مرد نسبتاً جوانی که سرراهمان ایستاده بود رسیدیم و ما به ناچار سکوت کرده و پس از کشیدن کلاه شنل‌ها بر سرمان سر به زیر انداختیم تا مرد چهره‌هایمان را نبیند؛ گرچه که با آن تغییر قیافه شناختنمان آسان نبود، اما ترجیح می‌دادیم که در این مورد ریسک نکنیم.
- سلام آقایون و خانوم‌ها، من می‌تونم کمکتون کنم؟!
زودتر از همه ولیعهد بود که رو به مرد پرسید:
- ما مسافریم و دنبال جایی می‌گردیم که‌ بتونیم شب رو اونجا بگذرونیم؛ شما همچین جایی رو می‌شناسید؟!
مرد با غرور نگاهی سمت ولیعهد انداخت ‌و گفت:
- سراغ خوب کسی اومدین؛ باید بهتون بگم که من صاحب تنها مسافرخونه‌ی این دهکده هستم.
- نمی‌دونستم یه دهکده‌ی فسقلی هم می‌تونه مسافرخونه داشته باشه!
مرد در جواب دیانا خنده‌ی مصنوعی کرد.
- اوه بانوی جوان کم لطفی نکنید؛ درسته که این دهکده کوچیکه، ولی مسافرهای زیادی از شهرهای مختلف به اینجا میان.
قدمی جلوتر رفتم و کنار گوش دیانا و ولیعهد پچ زدم:
- ما نمی‌تونیم به همین راحتی به این مرد اعتماد کنیم.
ولیعهد نگاهی سمت من انداخت و مثل خودم با لحنی آرام لب زد:
- چاره‌ای نداریم؛ چند دقیقه‌ی دیگه هوا تاریک میشه و دیگه نمی‌تونیم به راهمون ادامه بدیم باید قبل از تاریکی هوا یه جایی رو برای موندن پیدا کنیم.
این‌بار دیانا در تأیید ولیعهد سری تکان داد و گفت:
- حق با ولیعهده ما باید امشب رو خوب استراحت کنیم تا بتونیم فردا دوباره به راهمون ادامه بدیم؛ بعلاوه اون مرد که شماها رو نمی‌شناسه پس دلیلی برای نگرانی نیست.

به ناچار پشت سر مرد به راه افتادیم؛ برایم مهم نبود که ما را به کدام جهنم‌دره‌ای می‌برد فقط امیدوار بودم که باز مثل آن شب گیر یک موجود پلید نیُفتیم و در این شرایط که مطمئن بودم برای نجات شاهدخت دردسرهای بسیاری را باید به جان بخریم حضورمان در این دهکده هم با دردسر و مشقت همراه نباشد.‌
- بفرمایید؛ این‌هم مسافرخونه‌ی من.
به ساختمان سه طبقه و قدیمی پیش رویم نگاهی انداختم؛ این ساختمان قدیمی بیشتر از مسافرخانه شبیه به یک خانه‌ی قدیمی و متروکه بود.
- اوه مسافرخونه این شکلیه؟! این‌که شبیه یه خونه‌اس!
نگاه بی‌حوصله‌ای سمت جفری انداختم؛ در بزرگترین شهر سرزمینش زندگی می‌کرد و تابحال مسافرخانه ندیده بود؟!
- خب میشه دو تا اتاق به ما بدین تا بتونیم یه استراحتی بکنیم؟
مرد که حالا پشت میز چوبی‌ای جای گرفته بود رو به ولیعهد لبخند مضحکی زد و با تکان سرش گفت:
- البته؛ فقط به ازای هر اتاق باید سه سکه بپردازید.
ولیعهد دست داخل جیب لباسش برد و من نفسم را پوف مانند بیرون دادم؛ مردک رسماً داشت سرمان را کلاه می‌گذاشت و ما چاره‌ای جز قبول خواسته‌اش نداشتیم.
ولیعهد شش سکه به مرد پرداخت کرد و در عوض کلید دو اتاق طبقه‌ی بالا را گرفت.
- وای که من دارم میمیرم از خستگی!
به جلوی اتاق‌ها که رسیدیم دیانا با انداختن نگاهی رو به لونا گفت:
- بهتره که من و بانو لونا بریم توی اتاق و شما آقایون هم برید توی یه اتاق.
کلاه شنل را از روی سرم پس زدم و نفسم را کلافه بیرون دادم؛ به خودم وعده داده بودم که امشب بتوانم با لونا صحبت کنم و حالا این حرف برنامه‌های من را بهم ریخته بود.
- من که موافقم.
با موافقت کردن لونا و ولیعهد دیگر جایی برای مخالفت من نمانده بود و من کلافه و بی‌حوصله وارد اتاق مشترکم با ولیعهد و جفری شدم.
***
کلافه غلتی در رختخوابم زدم؛ خسته بودم، اما فکر و خیالات جولان دهنده ‌در سرم حتی لحظه‌ای هم به من مهلت استراحت کردن نمی‌داد. عصبی توی رختخوابم نشستم و به جفری و ولیعهد که در خواب ناز بودند نگاهی انداختم؛ چقدر به این حال و هوا و راحتی خیالشان غبطه می‌خوردم. از جایم برخاستم، کلافه بودم و فضای این اتاق نم‌گرفته داشت اعصابم را بهم می‌ریخت و دیگر نمی‌توانستم در این اتاق بمانم. آرام و پاورچین از اتاق بیرون زدم و بی‌توجه به این‌که در آن ساعت از شب چقدر هوا می‌تواند سرد باشد از کنار مرد صاحب مسافرخانه که به خواب رفته بود به سمت در خروجی ساختمان قدیمی قدم برداشتم. 

روی پله‌های ورودی مسافرخانه نشستم و دم عمیقی از هوای خنک بیرون گرفتم؛ در آن ساعت از شب دهکده خلوت و بی‌هیچ عبور و مروری بود و این سکوت و خلوت چیزی بود که حال من را در آن شرایط بهتر می‌کرد. 

- راموس؟ تو چرا اینجا نشستی؟!
سر برگرداندم و نگاهم را به لونایی که از در مسافرخانه بیرون زده بود دوختم؛ تمام روز را منتظر فرصتی برای صحبت با او بودم و حالا انگار این فرصت پیش آمده بود. 
- خوابم نمی‌برد اومدم هوا بخورم؛ تو چرا اومدی بیرون؟!
لونا همانطور که کنارم بر روی پله‌ها می‌نشست گفت:
- من هم بی‌خواب شده بودم؛ مثل تو اومدم هواخوری.
لبخند محوی به رویش پاشیدم و گفتم:
- راستش من می‌خواستم یه چیزی…
- من می‌خواستم یه چیزی بهت…
از حرفی که هر دو هم‌زمان به زبان آورده بودیم سکوت کردیم و هر دو به خنده‌ افتادیم؛ لونا هم لبخندی به رویم زد و گفت:
- ‌تو اول بگو.
سرم را به نشانه‌ی نه تکان دادم.
- نه؛ تو اول بگو.
لونا لبخند محوی زد و سر پایین انداخت.
- خب من… راستش من نیومدم هواخوری؛ بیدار بودم و از‌ پنجره دیدم که اومدی بیرون و من هم اومدم تا باهات حرف بزنم.
از شنیدن حرفش لبخندی بر لبم نشست؛ این‌که حاضر شده بود با من صحبت کند بسیار عالی بود!
- راستش من هم منتظر یه فرصت بودم تا باهات صحبت کنم.
لونا شانه‌ای بالا انداخت.
- خب حالا که فرصتش پیش اومده، بگو. چی‌ باعث شده که اینطوری با ولیعهد صحبت کنی؟
نفسم را کلافه ‌بیرون دادم و نگاهم را به زیر دوختم؛ از این‌که ولیعهد اینقدر برای او مهم بود ناراحت می‌شدم، اما بهتر بود که حرف دلم را می‌گفتم و خودم را از شر این وضعیت پا در هوا خلاص می‌کردم.
- خب می‌دونی من... من…
نفسم را پوف مانند بیرون دادم و با سرعت گفتم:
- من از این‌که تو با ولیعهد صمیمی هستی خوشم نمیاد!
پس از کمی مکث چشم باز کردم و نگاهم به چهره‌ی مبهوت لونا دوختم.
- چ… چرا این رو میگی؟! ولیعهد که خیلی خوبه!
کلافه از طرفداری او با عصبانیت پرسیدم:
- ببینم تو ولیعهد رو دوست داری؟!

لونا با چشمانی گرد شده و دهانی باز به من خیره شده بود، گویی که نفس کشیدن را از یاد برده و ذهنش توان تحلیل حرفم را نداشت.
- تو… تو دیوونه شدی؟! من… من با ولیعهد… اوه خدا این خیلی مسخره‌اس! ولیعهد من رو مثل خواهرش می‌بینه و تو همچین فکرهایی…
حرفش را ادامه نداد و در عوض با کلافگی سرش را تکان داد و این‌بار من بودم که با بهت نگاهش می‌کردم. واقعاً او به ولیعهد علاقه نداشت؟! یعنی… یعنی ولیعهد او را مثل خواهرش می‌دید؟! 
- وا… واقعاً میگی؟!
لونا چشم غرّه‌ای به من رفت.
- مگه من با تو شوخی دارم؟!
نفسم را آسوده بیرون دادم و این پس از مدت‌ها بود که می‌توانستم نفس راحتی بکشم.
- این عالیه! 
لونا متعجب نگاهم کرد.
- چرا این رو میگی؟! اصلاً… اصلاً چرا این رو پرسیدی؟!
دستی به صورتم و آن ریش مسخره کشیدم؛ راحتی خیالم از یک طرف و اعتراف به علاقه‌ام نسبت به‌ او از طرف دیگر فکرم را مشغول کرده بود.
- من… راستش من…
دستم را مشت کرده و فشردم؛ دوست داشتن او چیزی نبود  که بتوانم راحت آن را به زبان بیاورم، اما نمی‌توانستم حالا که تا یک قدمی این بحث پیش رفته بودم‌ چیزی نگویم.
- من دوستت دارم لونا!
نیم نگاهی به او که سر به زیر انداخته و لپ‌هایش از شرم سرخ شده بود انداختم و این‌بار راحت‌تر از قبل ادامه دادم:
- من واقعاً بهت علاقه دارم و می‌خوام باهات ازدواج کنم!
لحظه‌ای سکوت کردم و نگاه منتظرم را به او دوختم؛ نمی‌خواست واکنشی نشان دهد؟!
- تو نمی‌خواهی جوابم رو بدی؟!
لونا نیم نگاهی یه سمتم انداخت و گفت:
- جواب چی رو بدم؟! تو که سؤالی نپرسیدی.
لحظه‌ای از حواس‌پرتی خودم خنده‌ام گرفت.
- آره حق با توئه؛ خب حالا می‌پرسم.
تک‌خنده‌ای کردم، کمی چرخیدم و نگاه مستقیمم را به چشمان زیبای لونا دوختم.
- تو هم به من علاقه داری؟! می‌دونم که من مثل خیلی از گرگینه‌ها نیستم؛ قدرتی ندارم و پر از ضعفم ولی…
با قرار گرفتن انگشتان لونا بر روی لب‌هایم سکوت کردم و این‌بار او بود که سکوت را شکست:
- تو ضعیف نیستی راموس؛ قبول دارم که مثل بقیه‌ی گرگینه‌ها نیستی، اما همین تفاوت‌هاست که تو رو خاص و جذاب کرده.

لونا لحظه‌ای سکوت کرد، انگشتانش را از روی لب‌هایم برداشت و با خجالت ادامه داد:

- و من… من هم تو رو دوست دارم!
با دهانی باز و چشمانی لبریز از شوق به چشمان لونا خیره شدم؛ باورم نمی‌شد که بالاخره به او ابراز عشق کرده بودم و او پسم نزده بود، باورم نمی‌شد که او هم من را دوست داشت! با ذوق و هیجان دست پیش بردم و تن ظریفش را به آغوش کشیدم و او را به خودم فشردم؛ با این‌که خیال می‌کردم امشب برایم بسیار سخت باشد، اما با اتفاقاتی که افتاده بود حالا امشب یکی از بهترین شب‌های عمرم شده بود. به خودم که آمدم لونا را رها کردم و به او که خجالت‌زده سر به زیر انداخته بود‌ نگاهی انداختم.
- ب… ببخشید، من… من خیلی هیجان‌زده شدم!
لونا لبخند محوی زد و سر تکان داد.
- عیبی نداره.
نیم نگاهی به پشت سرش که درِ ورودی مسافرخانه بود انداخت و با همان شرمی که همچنان در نگاهش پیدا بود ادامه داد:
- بهتره بریم توی اتاق‌هامون تا هم‌اتاقی‌هامون بیدار نشدن و نگرانمون نشدن.
در تأیید حرفش سر تکان دادم و‌ هر دو از جای برخاستیم؛ مطمئناً این‌بار هم از شدت شوق و هیجان به‌ خواب نمی‌رفتم، اما حالا خیالم راحت بود که ‌لونا را برای خودم دارم و هیچ‌کس دیگری نمی‌تواند او را از من دور کند.
*** 
بالاخره پس از چندین روز راه رفتن پیاپی به سرزمین گرگ‌ها رسیدیم، با کلک و گول زدن نگهبانان از مرز رد شدیم و حالا وارد سرزمین گرگ‌ها شده بودیم. 
- من خیلی خسته شدم؛ اینجا جایی هست که بتونیم یکم استراحت کنیم؟!
با هم‌دردی نگاهی به جفری انداختم؛ خودم هم بسیار خسته بودم و دلم می‌خواست استراحت کنم، اما سرتاسر این سرزمین برایمان پر از خطرات نهفته ‌بود و ما باید بسیار مراقب می‌بودیم.
- من هم خسته شدم، اما این سرزمین حالا برای ما پر از خطره و نمی‌تونیم هرجایی استراحت کنیم.
دیانا نگاهی به جنگل و تپه‌های سرسبز دور و اطرافمان انداخت و گفت:
- ولی اینجوری هم که نمیشه؛ ما برای نجات شاهدخت احتیاج به برنامه‌ریزی و نقشه داریم، نمی‌تونیم که همینطوری توی کوه و جنگل پرسه بزنیم.
لونا در تأیید حرف دیانا سری تکان داد و گفت:
- حق با دیاناس، ما نمی‌تونیم همینطوری اینجا پرسه بزنیم این کار خطرناکه.
بعد انگار چیزی را به یاد آورده باشد با شوق گفت:
- من میگم بریم خونه‌ی ما.
با تعجب نگاهی سمت او انداختم.
- خونه‌ی شما؟!
لونا سری به تأیید تکان داد.
- آره؛ کلبه‌ای که من و خانواده‌ام قبل از اسیر شدن اونجا زندگی می‌کردیم. اونجا می‌تونیم هم استراحت کنیم و هم یه فکری برای نجات شاهدخت بکنیم.

خانه‌ی لونا و‌ خانواده‌اش کلبه‌ی چوبی و دو طبقه‌ای بود که   بسیار بهم ریخته بود و تمام وسایل و لوازم داخل کلبه شکسته یا در گوشه‌ای افتاده بودند و لایه‌ای خاک بر روی آن‌ها نشسته بود. ولیعهد قدمی پیش گذاشت و همانطور که از دیدن وضعیت کلبه مبهوت مانده بود گفت:

- وای اینجا چرا اینقدر بهم ریخته‌اس؟!
لونا نگاه دلتنگش را در دور و اطراف کلبه گرداند و لبخند تلخی زد.
- چند سال پیش که خون‌آشام‌ها به اینجا حمله کردن تموم خونه‌ها رو یا سوزوندن و یا بهم ریختن و تموم مردم دهکده رو با خودشون بردن.
قدمی به او که انگار از یادآوری خانواده‌اش غمگین شده بود نزدیک‌تر شدم و دستم را بر روی شانه‌اش گذاشتم.
- ناراحت نباش لونا؛ ما خانواده‌ات رو نجات میدیم.
لونا در جوابم لبخند قدردانی زد و من هم حواب لبخندش را با لبخندی ‌مهربان دادم.
- خب باز هم جای شکرش باقیه که اینجا رو اتیش نزدن، وگرنه دیگه حایی برای موندن نداشتیم.
نگاه چپ‌چپی به جفری که گوشه‌ای ولو شده بود انداختم.
- تو راحتی اونجا؟
جفری شانه‌ای بالا انداخت و بی‌حال جواب داد:
- من اینقدر خسته‌ام که فقط می‌خوام بخوابم، برام مهم نیست کجا.
در این میان لونا اشاره‌ای به پله‌های چوبی که به طبقه‌ی بالا می‌رسید کرد و گفت:
- طبقه‌ی بالا چند تا اتاق هست؛ می‌تونین اونجا استراحت کنین.
ولیعهد و دیانا که انگار زیادی خسته بودند تشکری کرده و به سمت پله‌ها قدم برداشتند و جفری هم با بی‌حالی از جای برخاست.
- خب دیگه من هم میرم استراحت کنم؛ تو نمی‌خواهی استراحت کنی راموس؟!
در جواب لونا سری تکان داده و‌ همراه با او از پله‌ها بالا رفتم.

پس از چندین ساعت خواب، رفع خستگی و خوردن مقداری خوراکی برای جذب انرژی همه در سالن کوچک کلبه جمع شدیم تا برای نجات شاهدخت برنامه‌ریزی کنیم؛ این‌کار برایمان خطر و ریسک زیادی داشت و ما باید بسیار ‌حساب شده جلو می‌رفتیم و خودمان را بیهوده به خطر نمی‌انداختیم. جفری نگاهش را میان همه‌مان گرداند و پرسید:
- کسی نمی‌خواد حرفی بزنه؟
من که آماده بودم سؤالی بپرسم و حرفم جفری باعث سکوتم شده بود چشم غرّه‌ای نثارش کردم؛ این بشر یک لحظه‌ هم صبر نداشت؟! رو سمت لونا کردم و گفتم:
- لونا میشه که یکم از اون قلعه ‌برامون بگی؟! این‌که چطور جاییه و تو چطوری از اونجا فرار کردی؟!
لونا با لبخند سر در تأیید حرفم تکان داد.

- اونجا یه قلعه‌ی خیلی بلنده که‌ پر از زندانه و توی هر زندانش یک یا چند نفر زندانی‌ان؛ من و شاهدخت هم توی طبقه‌ی سومش توی یه اتاقک که ورودیش با چند تا میله‌ی فلزی‌ بسته شده زندانی بودیم. اون روز که من تصمیم به فرار گرفتم و این رو با شاهدخت در میون گذاشتم اون بهم گفت که می‌تونم خودم رو به مریضی بزنم و آخ و ناله راه بندازم.

لونا پوزخند تلخی زد و ادامه داد:
- منم اونقدر آخ و ناله کردم که دست آخر نگهبانِ پشت در اتاق عصبانی شد و اومد توی اتاق تا ببینه من چم شده؛ شاهدخت هم با یه ضربه اون نگهبان رو از پا در آورد و من از اون قلعه فرار کردم.
ولیعهد نگاه گیجش را به‌ لونا دوخت و پرسید:
- اگه شماها توی یه اتاق بودین پس… پس چرا کلاریس از اون قلعه فرار نکرد؟!
لونا نفسش را آه مانند بیرون داد و مغموم جواب داد:
- شاهدخت می‌گفت که خون‌آشام‌ها اون رو توی یه حصار جادویی زندانی کردن و اون نمی‌تونه از اتاق خارج بشه.
دم عمیقی گرفتم و کلافه دست به داخل موهایم فرو بردم؛ حالا که آن خون‌آشام‌های لعنتی از جادو استفاده کرده بودند کار ما سخت‌تر میشد.
- پس باید یه فکری هم برای شکستن اون حصار جادویی بکنیم.
نگاهی سمت ولیعهد انداخته و پرسیدم:
- راهی برای شکستن اون حصار جادویی هست؟!
ولیعهد در جوابم سری تکان داد.
- آره؛ اگه یه قدرت جادویی زیادی به اون حصار وارد بشه شکسته میشه.
لونا نگاه مرددش را لحظه‌ای میان ولیعهد و دیانا گرداند و پرسید:
- شما قدرت لازم برای شکستن اون حصار رو دارید؟ چون خود شاهدخت تا الان نتونسته اون حصار رو بشکنه.
ولیعهد لبخند محوی به روی لونا زد.
- نگران نباش بانو لونا؛ ما از پس هرکاری برمیایم. اگر هم ‌دیدی که کلاریس تا الان نتونسته اون حصار رو بشکنه برای اینه که اون حصار جادویی قدرت فردی که درونش اسیر شده رو محدود می‌کنه و فقط یه قدرت خارجی می‌تونه اون حصار رو بشکنه.
لونا با شنیدن این حرف لبخندی زد و گفت:
- خب این عالیه؛ پس ما الان فقط نیاز داریم که نگهبان‌ها رو یجوری از سر خودمون باز کنیم و وارد قلعه بشیم و شاهدخت رو نجات بدیم.
دستی به صورتم کشیدم و در ادامه‌ی حرف لونا گفتم:
- فقط مسئله اینه که چطوری باید این‌کار رو بکنیم.
- کاری نداره که؛ می‌تونیم یکم از این به خوردشون بدیم و خوابشون کنیم.
متعجب به ظرف کوچک در دستان جفری که شبیه به یک شیشه‌ی عطر بود نگاه کردم و پرسیدم:
- این دیگه چیه؟!

جفری اشاره‌ای به ظرف درون دستش کرد و گفت:
- این عصاره‌ی یه گیاه خواب‌آوره که اگه کسی حتی دو قطره ازش بخوره واسه‌ی چندین ساعت به خواب میره؛ ما می‌تونیم یکم از این به خورد اون نگهبان‌ها بدیم و وقتی که خوابیدن بریم توی قلعه.
این‌بار ولیعهد پرسید:
- ولی چطوری باید از این به خوردشون بدیم؟!
با شنیدن این سؤال همگی به فکر فرو رفتیم؛ اصلاً راهی داشتیم که بتوانیم خودمان از شر نگهبانان خلاص کنیم؟!
- فهمیدم!
نگاه متعجب همه‌ی ما به سمت لونایی که این حرف را گفته بود چرخید و لونا با هیجان ادامه داد:
- ما می‌تونیم غذا درست کنیم، از این عصاره توی اون غذا بریزیم و برای نگهبان‌ها ببریمش؛ من توی اون مدتی که اونجا زندانی بودم زیاد دیدم که مردم خون‌آشام‌ برای نگهبان‌ها نون و کلوچه میاوردن.
نگاهم را لحظه‌ای میان دیانا، ولیعهد و جفری چرخاندم و رضایت چهره‌شان را که دیدم من هم لبخند زدم؛ اگر موفق به این‌کار می‌شدیم خیلی خوب میشد.

با بیرون کشیدن آخرین دانه‌ی کلوچه از فر لونا کمر راست کرد و گفت:
- خب، حالا کی لطف می‌کنه این‌ها رو برای نگهبان‌ها ببره؟!
ولیعهد، جفری و دیانا نگاهی بین یکدیگر رد و بدل کردند و جفری گفت:
- به نظر من بهتره که یکی از دخترها لباس روستایی‌ها رو بپوشه و کلوچه‌ها رو برای نگهبان‌ها ببره تا کمتر باعث شَک و‌ تردید اون‌ها بشه.
ولیعهد هم این حرف را تأیید کرد و این‌بار نوبت لونا و دیانا بود که به یکدیگر نکاه کنند. لونا شانه‌ای بالا انداخت و با لبخند گفت:
- پس فکر می‌کنم تو باید این‌کار رو بکنی دیانا.
دیانا با بهت و ناراحتی لب زد:
- چرا من؟!
لونا شانه‌ای بالا انداخت و جواب داد:
- من چند سال توی اون قلعه زندانی بودم و تموم نگهبان‌ها من رو می‌شناسن، یادت رفته؟!
دیانا با ناراحتی دست به پیشانی کوبید.
- اوه نه!

***

در کنار لونا، جفری و ولیعهد پشت دیوار بلند قلعه ایستاده و منتظر دیانا بودیم؛ اضطراب داشتم و امیدوار بودم که دیانا موفق شود این کلوچه‌ها را به تمامی ‌نگهبان‌ها بخوراند.
- پس چرا نمیاد؟!
لونا در جواب ولیعهد شانه‌ای بالا انداخت و مثل او آرام و پچ‌پچ‌وار گفت:
- تعداد نگهبان‌ها زیاده، برای همین اینقدر طول کشیده.
لحظه‌ای مکث کرد و با هیجان ادامه داد:
- اِه اومد.
سر برگرداندم و به دیانایی که سبد به دست آرام و بدون جلب توجه به سمت ما می‌آمد نگاهی انداختم؛ چهره‌اش در آن لباس‌های ساده و کهنه زیادی بانمک شده بود و من لب روی هم می‌فشردم تا از دیدن چهره‌اش به خنده نیُفتم و باعث عصبانیتش نشوم.
- چی‌شد دیانا؟ همه‌شون کلوچه خوردن؟!
دیانا نگاه چپ‌چپی به لونا و جفری انداخت، انگار هنوز هم بابت پوشیدن این‌لباس‌ها از آن‌ها دلخور بود.
- معلومه؛ فکر کن جرأت کنن به من نه بگن؟
نیم نگاهی به پشت سرش و جایی که در ورودی قلعه بود انداخت و ادامه داد:
- فقط باید یکم صبر کنیم تا بخوابن.
از به خواب رفتن نگهبانان که مطمئن شدیم آرام و پاورچین به سمت در قلعه به راه افتادیم؛ طوری که از لونا شنیده بودم دو نگهبان جلوی در ورودی بودند و در هر طبقه پنج یا شش نگهبان حضور داشته و مراقب زندانی‌ها بودند. 
با رسیدن به در قلعه لحظه‌ای ایستادیم هر دو نگهبان جلوی در  تکیه زده به یک‌دیگر گوشه‌ی دیوار و در حالت نشسته به خواب رفته بودند و من ترس این را داشتم که هر آن از خواب بپرند و به سمت ما هجوم بیاوردند. 
- بیاید بریم، فقط یواش.
همه‌مان به آرام‌ترین شکل ممکن از کنار نگهبان‌ها رد شدیم؛ ورودی قلعه یک راهروی طویل و ساخته شده از سنگ‌های سیاه بود که به یک سالن بزرگِ منتهی میشد و در آن سالن اتاقک‌هایی وجود داشت که ورودیشان با میله‌های فلزی پوشیده شده و هر کدام چندین گرگینه را در خود جای داده بودند. با دیدن گرگینه‌ها در آن وضعیت قلبم به درد آمده بود؛ این چیزی نبود که پدر من برای مردم سرزمینش می‌خواست و حالا…
- بیاید از این‌طرف.
بی‌توجه به حرف لونا سرجایم ایستادم؛ من نمی‌توانستم نسبت به وضعیت مردم سرزمینم بی‌تفاوت باشم.
- وایسید.

لونا، جفری، دیانا و ولیعهد با شنیدن حرفم ایستادند و لونا به منی که چند قدم با آن‌ها فاصله داشتم نزدیک شد و پرسید:

- چی‌شده راموس؟!
نگاهم را به چهره‌های ملتمس گرگینه‌های زندانی شده دوختم و گفتم:
- باید این‌ها رو هم آزاد کنیم.
ولیعهد هم قدمی پیش گذاشت.
- اما این کار خیلی زمان می‌بره!
لونا نیم نگاهی به گرگینه‌های زندانی انداخت و لب زد:
- حق با راموسه، ما نمی‌تونیم اون‌ها رو اینجا رها کنیم!
رو سمت ولیعهد، جفری و دیانا کرد و ادامه داد:
- شما برید و شاهدخت رو نجات بدید، ما هم بعداً بهتون ملحق میشیم.
با رفتن آن‌ها ما نگاهی به یکدیگر انداختیم؛ از این‌که او در هر شرایطی با من همراه بود واقعاً برایم ارزشمند بود. 
- حالا این قفل‌ها رو چطوری باید بشکنیم؟!
نگاهم را برای پیدا کردن وسیله‌ای به درد بخور به دور و اطراف گرداندم؛ باید یک چیزی در این میان پیدا می‌کردیم، نمی‌توانستیم از خیر نجات دادن مردم سرزمینمان بگذریم. چشمم به میله‌ی فلزی گوشه‌ی سالن که افتاد با عجله به سمتش رفتم و آن را برداشتم؛ این وسیله می‌توانست به ما در شکستن قفل‌ها کمک کند.
- فکر کنم این به دردمون بخوره.
لونا لبخندی به رویم زد و با دستش به من اشاره کرد تا به سمت اولین اتاقک زندانی‌ها بروم. 
- پس بیا شروع کنیم.
کنار لونا ایستادم و میله‌ی فلزی را از داخل سوراخ قفل رد کردم؛ یک سمت میله را من گرفتم و سمت دیگرش را به دست لونا دادم.
- تو این رو به سمت مخالف من فشار بده.
رو به چهره‌های نگران چند زن و مرد زندانی لبخندی زدم.
- نگران نباشید؛ ما شما رو از اینجا نجات میدیم.
زن و مردان به نشانه‌ی احترام برایمان سری خم کردند.
- ازتون ممنونیم.
در جوابشان چیزی نگفتم، اما در دلم خوب می‌دانستم که این‌کار را زودتر از این حرف‌ها باید انجام می‌دادم.
همراه با لونا شروع به هُل دادن میله کردیم و خیلی زود موفق به شکستن اولین قفل شدیم؛ پس از آن با کمک آن زن و مردان زندانی قفل‌های بعدی را شکستیم و من بیش از پیش از آزادی مردم سرزمینم خوشحال بودم.

پس از آزاد کردن تمام زندانی‌های طبقه‌ی اول و دوم و خانواده‌ی لونا که متشکل از پدر، مادر سه برادر نوجوان و دو خواهر کوچکش بودند به طبقه‌ی سوم رسیدیم و با جفری، دیانا و ولیعهدی روبه‌رو شدیم که همچنان در تلاش برای شکستن حصار جادویی بودند.

- هنوز موفق نشدین حصار رو بشکنین؟!
ولیعهد نگاه کلافه‌ای به ‌سمت ما انداخت و لب زد:
- این حصار جادویی خیلی قوییه، با جادوی من و دیانا از بین نمیره.
لحظه‌ای نگاهم را به شاهدخت که با کمی فاصله از ولیعهد ایستاده بود دوختم؛ دختر ظریف و زیبایی با چشمانی مشکی درشت و لب و دهانی کوچک که صورتش با آن موهای مشکی بلند قاب گرفته شده بود و در فکرم تکرار میشد که نجات من از این طلسم‌ لعنتی به دست این دختر امکان پذیر بود و بس. همچنان که ولیعهد و دیانا مشغول کلنجار رفتن با حصار جادوییِ غیر قابل رؤیت بود دخترکی ریز نقش از میان جمعیت گرگینه‌ها قدمی پیش آمد و گفت:
- من یه یار از یه خون‌آشام‌ شنیدم که این حصار فقط با جادوی پاک می‌شکنه.
جفری متعجب از دخترک پرسید:
- جادوی پاک دیگه چیه؟!
پیش از آن‌که دخترک‌ حرفی بزند شاهدخت قدمی پیش گذاشت و گفت:
- جادوی پاک یعنی جادویی که از اون توی راه درست استفاده شده و صاحب اون جادو از قدرتش سوء‌استفاده‌ نکرده باشه.
با این حرف شاهدخت چهره‌‌های دیانا و ولیعهد درهم رفت.
- حالا باید چی‌کار کنیم؟!
جفری نگاهش را به دور و اطرافش و نگهبان‌ها که همچنان در خواب بودند انداخت و با غصه لب زد:
- زمان زیادی تا از بین رفتن اثر داروی خواب‌آور نگهبان‌ها نمونده.
شاهدخت که ‌حالا با شنیدن حرف‌های جفری نگاهش معطوف به او شده بود گفت:
- این‌بار تو امتحان کن.
جفری با چشمانی از حدقه بیرون زده به شاهدخت نگاه کرد و با دست به‌ خودش اشاره‌ کرد.
- من؟!
شاهدخت سری تکان داد و جفری با بهت ادامه داد:
- ولی من نمی‌تونم.
شاهدخت به روی جفریِ مبهوت شده لبخندی زد.
- تو می‌تونی؛ جادوی تو پاکه من حسش می‌کنم!
جفری که انگار از حرف شاهدخت متعجب شده و در عین حال خوشحال و ذوق‌زده هم شده بود دوباره پرسید:
- واقعاً؟!
شاهدخت سری تکان داد و جفری با تردید قدمی به سمت شاهدخت برداشت؛ دستان لرزانش را بالا برد، آن‌ها را بر روی حصار جادویی گذاشت و چشمانش را بست به طوری ‌که انگار قرار بود تمام قدرت و انرژی‌اش را به دستانش منتقل کند. 

با این‌کارِ جفری‌ فضایی شیشه‌ای شکل و کُروی به دور شاهدخت نمایان شد، نوری متشکل از رنگ‌های زرد و قرمز درست مثل شعله‌های آتش شروع به چرخیدن به دور آن فضای کروی کرد؛ در یک لحظه‌ انگار فشار مضاعفی به شیشه وارد و صدای درهم شکستن آن فضای شیشه‌ای شکل در تمام قلعه پیچید.
- انگار واقعاً حصار جادویی از بین رفت!
جفری با شنیدن این حرف از زبان ولیعهد چشمانش را باز کرد و با بهت به شاهدختی که روبه‌رویش ایستاده بود خیره شد.
- م… من، من تونستم؛ من واقعاً تونستم!
از شنیدن لحن پر از شوق و هیجان جفری لبخندی بر لبم نشست؛ جفری اعتماد بنفس پایینی داشت و انگار با این‌کار بالاخره خودش را باور کرده بود! شاهدخت هم در جوابش لبخندی زد.
- ازت ممنونم مرد جوان!
جفری با احترام برای شاهدخت سری‌ خم کرد و گفت:
- جفری هستم بانوی من!
پیش از آن‌که شاهدخت چیزی بگوید صدای هیجان‌زده‌ی دیانا بلند شد:
- نگهبان‌ها دارن بیدار میشن؛ باید فوراً از اینجا بریم!
با شنیدن صدای دیانا همه به هول و ولا افتادند و به سمت‌ پله‌های سنگی رفتند و ما هم پشت سر دیگر گرگینه‌ها به راه افتادیم؛ خوشحال بودم از این‌که توانسته بودیم شاهدخت و گرگینه‌های زندانی را نجات دهیم و این برایمان موفقیت بزرگی به حساب می‌آمد.
- از این‌طرف بیاید.
سه طبقه را با بیشترین سرعت‌ پایین آمدیم و به ورودی قلعه که رسیدیم با دو نگهبانی که بیدار شده و گیج و منگ نگاهمان می‌کردند مواجه شدیم.
- هی شماها کجا دارید میرید؟!
- لعنتی الان موقعه‌ی بیدار شدن بود؟!
پوزخندی به حرف ولیعهد که در کنارم قدم برمی‌داشت زدم؛ واقعاً خیال می‌کرد این دو نگهبان که گیج و حیران بودند می‌توانند جلوی‌ این‌همه گرگینه‌ را بگیرند؟! پیش از آن‌که ولیعهد و دیانا بخواهند دست به شمشیر ببرند گرگینه‌هایی که جلوتر از همه قدم برمی‌داشتند با چند ضربه توانستند نگهبانان را از پای در آورند و همه با هم از قلعه بیرون زدیم. کمی که از قلعه فاصله گرفتیم ایستادیم تا با هم هماهنگ کنیم و بدانیم به کجا باید برویم چون احتمالاً نگهبانان مدت زیادی خواب نمی‌ماندند و پس از بیدار شدنشان به دنبال ما می‌آمدند و ما با این جمعیت نمی‌توانستیم‌ خودمان را مدت طولانی از دید آن‌ها پنهان کنیم.

- حالا باید کجا بریم؟!

نگاهی به دور و اطرافمان که پر از کوه و تپه بود انداختم؛ تنها راهی که می‌توانستیم خودمان را پنهان کنیم این بود که از این تپه‌ها بگذریم و پشت آن کوه بزرگ پنهان شویم، اما پیش از آن باید می‌دانستیم که این مردم هم با ما همراه خواهند شد یا نه؟! 
- به نظرت اون‌ها همراه ما میان؟
لونا همانطور که مثل من نگاهش به جمعیت بسیار گرگینه‌ها خیره بود آرام لب زد:
- باید همه چیز رو براشون توضیح بدیم، شاید حاضر شدن همراه با ما به جنگ خون‌آشام‌ها برن.
در تأیید حرف لونا سری تکان دادم؛ ما به تنهایی و بدون لشکر قادر به جنگیدن با خون‌آشام‌ها نبودیم و اگر آن‌ها حاضر به همکاری با ما می‌شدند عالی میشد!
- باشه، پس لطفاً تو براشون توضیح بده چون مشخصه که تو رو بهتر از من می‌شناسن.
لونا «باشه‌ای» زیر لب گفت و چند قدم به سمت گرگینه‌ها برداشت.
- گرگینه‌های عزیز من خیلی از آزادی شما خوشحالم.
یکی از گرگینه‌ها در جواب لونا گفت:
- شماها ما رو نجات دادین؛ ما آزادیمون رو مدیون شما و اون مرد جوان هستیم.
این‌بار من قدمی به سمت آن‌ها برداشتم؛ من انقدر خودم را به این مردم مدیون می‌دانستم که حتی دلم نمی‌خواست آن‌ها برای آزادیشان از من متشکر باشند.
- این حرف رو نزنید؛ من فقط وظیفه‌ام رو انجام دادم.
لونا به روی من لبخندی زد و رو به مردم گفت:
- من اومدم تا بهتون یه خبر خوب بدم.
اشاره‌ای به من کرد و ادامه داد:
- این مرد جوان ولیعهد سرزمین ماست؛ اون آلفاست و برگشته تا سرزمین گرگ‌ها رو از خون‌آشام‌ها پس بگیره. 
با شنیدن این حرف در بین گرگینه‌ها همهمه‌ای رخ داد و من در آن بین می‌توانستم صدای آن‌هایی که از من بد می‌گفتند را بشنوم.
- یعنی این همون پسر ناقص‌الخلقه‌ی پادشاهه؟!
- آره میگن اون باعث مرگ پادشاه و همسرش شده!
- اون لعنتی با چه رویی برگشته اینجا؟!
با ناراحتی سر به زیر انداختم؛ زمانی که قصد برگشتن به سرزمین گرگ‌ها را کردم انتظار شنیدن این حرف‌ها را هم داشتم، اما حالا در پیش روی لونا از خودم خجالت می‌کشیدم.

- بس کنید؛ شما دارید اشتباه می‌کنید!
یکی دیگر از گرگینه‌ها که مردی میانسال بود در جواب لونا فریاد زد:
- چی رو داریم اشتباه می‌کنیم؟! این پسر همونیه که باعث شد این بلا سر سرزمینمون بیاد، همونیه که باعث شد ما این‌همه سال از عمرمون رو توی زندان سر کنیم. حالا میگید ما اشتباه می‌کنیم؟!
کلافه دستم را مشت کرده و فشردم؛ حق با این مردم بود من باعث تمام این اتفاقات شده بودم، اما آن‌ها هم نمی‌دانستند که من درگیر چه طلسمی شده بودم.
- آره دارید اشتباه می‌کنید؛ راموس هیچ نقشی توی اون اتفاقات نداشت. اون یه بچه‌ی کوچیک بود و حتی نمی‌تونست از خودش‌ محافظت کنه چه برسه به یه سرزمین.
آن مرد گرگینه‌ پوزخندی زد و گفت:
- باشه تموم حرف‌هات قبوله، اما تو گفتی که اون اومده تا سرزمینمون رو نجات بده؛ میشه بگی کسی که نمی‌تونه حتی از خودش محافظت کنه چطوری قراره یه سرزمین رو  از اون خون‌آشام‌های شرور پس بگیره؟! 
نفسم را با کلافگی بیرون دادم؛ کاش کسی هم بود که‌ در آن شرایط کمی من را درک ‌کند. لونا که ‌سکوت کرد‌ همان مرد ادامه داد:
- دیدی گفتم، اون یه پسر ناقص‌الخلقه‌اس که‌ حتی خود پادشاه هم از داشتنش خجالت می‌کشید حالا تو از ما می‌خواهی که به ‌اون کمک کنیم تا سرزمین گرگ‌ها رو پس بگیره؟!
باز در میان گرگینه‌ها همهمه‌ای به راه افتاد و من همچنان با سری به زیر افتاده ایستاده بودم و به حرف‌های تلخ گرگینه‌ها گوش می‌کردم که حضور کسی را در کنارم احساس‌ کردم؛ کمی سر برگرداندم و نگاهم که به ولیعهد خورد اخم درهم کشیدم. لابد او هم آمده بود تا حرف‌های گرگینه‌ها را گوش کند و از شکستن من لذت ببرد.
- میشه چند لحظه‌ به حرف‌های من گوش کنید؟!
گرگینه‌ها با شنیدن این حرف لحظه‌ای سکوت کردند و نگاه متعجبشان را به ولیعهد دوختند. ولیعهد با دیدن سکوت و توجه گرگینه‌ها نفسی گرفت و ادامه داد:
- راموس یه ناقص‌الخلقه‌ی ضعیف نیست، برعکس اون یه آلفای قدرتمنده که به یه طلسم دچار شده.
این‌بار یکی دیگر از گرگینه‌ها که مردی نسبتاً جوان بود پرسید:
- تو از کدوم طلسم حرف میزنی؟! چرا یه نفر باید اون رو طلسم کرده باشه؟!

ولیعهد نیم نگاهی به سمت من انداخت و با صدایی رسا که به گوش تمام گرگینه‌ها برسد جواب داد:

- مادر راموس و ملکه‌ی شما، شاهدخت سرزمین جادوگرها بود، اون عاشق یک گرگینه‌ شده بود و در سرزمین جادوگرها ازدواج با گرگینه‌ها خلاف قانون بود چون فرزند یک جادوگر و گرگینه دارای قدرت‌های شگفت‌آور و خطرناکی بود؛ وقتی که خانواده‌ی شاهدخت موفق نشدن تا اون رو از تصمیم ازدواجش با ولیعهد گرگینه‌ها منصرف کنن تصمیم گرفتن فرزند اون‌ها رو طلسم کنن تا برای سرزمینشون خطری نداشته باشه.
گرگینه‌ی جوان که انگار حرف‌های ولیعهد را باور نکرده بود پرسید:
- چرا ما باید حرف‌های تو رو باور ‌کنیم؟! اصلاً تو کی هستی که داری این حرف‌ها رو میزنی؟!
ولیعهد دم عمیقی گرفت و گفت:
- من نوه‌ی همون جادوگری‌ام که راموس رو طلسم کرد و راه باطل کردن این طلسم حالا به دست خواهر منه.
و با دستش به شاهدخت که کمی عقب‌تر ایستاده بود اشاره‌ای کرد و من همچنان از دفاع و حرف‌های او از خودم مات و متعجب مانده بودم.
- اگه راست میگی به خواهرت بگو که اون طلسم رو بشکنه تا ما قدرت‌های آلفا رو ببینیم.
لونا که اخم‌هایش به خاطر حرف‌های آن‌ها درهم شده بود گفت:
- نمیشه، الان هم راموس و هم شاهدخت خسته‌ان.
آن مرد عصبانی با پرخاش گفت:
- بهتر نیست جای بهونه آوردن اعتراف کنین که دروغ گفتین؟!
شاهدخت که آن وضعیت را دید قدمی پیش گذاشت و با لحنی جدی و مقتدرانه جواب داد:
- مشکلی نیست من این‌کار رو می‌کنم، اما قبل از اون لطفاً بیاید از اینجا دور بشیم تا دوباره اسیر دست خون‌آشام‌ها نشدیم.
***
دستانم را بر روی آتش گرفته بودم تا گرم شوم و همانطور هم نگاهم را به شعله‌های زرد و سرخ آتش دوخته بودم؛ خسته بودم و ذهنم درگیر بود. درگیر گذشته‌ای که با شنیدن حرف‌های مردم باز در ذهنم بساط پهن کرده بود و از سرم بیرون نمی‌رفت؛ گذشته‌ای که به لطف آن طلسم لعنتی برایم پر از خاطرات بد و وحشتناک شده بود. 
- حالت خوبه راموس؟!
جای جواب دادن به لونا نیم نگاهی به سمت مردمی که گوشه‌ای دور هم جمع شده و در گوش یکدیگر پچ‌پچ می‌کردند انداختم. 

و لونا هم انگار منظورم را فهمیده بود که گفت:
- ناراحت نباش راموس؛ تو که می‌دونی حرف‌های اون‌ها حقیقت نداره، تو که می‌دونی توی اتفاقات گذشته هیچ تقصیری نداشتی!
لبخند تلخی به حرف لونا زدم؛ من می‌دانستم اما مشکل اینجا بود که این مردم نمی‌دانستند و من در نظرشان باعث سقوط سرزمینمان بودم.
- من می‌دونم، اما اون‌ها که نمی‌دونن.
لونا به رویم لبخندی زد و دستش را سر شانه‌ام گذاشت.
- اون‌ها هم به زودی می‌فهمن راموس؛ این طلسم که بشکنه همه آلفای واقعی رو می‌بینن، فقط کافیه که یکم صبر داشته باشی.
سر چرخاندم و به چهره‌ی مهربان لونا و آن لبخند خاصش خیره شدم.
- ببینم اگه‌ تو… یعنی اگه من نتونم به یه آلفای واقعی تبدیل بشم یا… اصلاً تغییری نکنم بازم باهام می‌مونی؟!
لونا اخم محوی به رویم پاشید.
- اولاً اینقدر ناامید ‌نباش، من مطمئنم که همه چیز درست میشه؛ دوماً مگه من این‌همه مدت با تو همراه نبودم که حالا بخوام به خاطر تغییر نکردن رهات کنم؟! ولی به خاطر راحت بودن خیالت میگم…
دستش را از روی شانه به سمت دستم سوق داد و دست مشت شده‌ام را میان دستان ظریفش گرفت و ادامه داد:
- هر چی هم که بشه من کنارت میمونم!
لبخندی به رویش زدم؛ جوابش عجیب دلم را گرم کرده بود!
- جناب راموس آماده‌اید تا فرایند شکسته شدن طلسم رو اجرا کنیم؟
سر برگرداندم و نگاهم را به شاهدختی که از زمان رسیدنمان به کوهستان غیبش زده و بساط حرف‌های بیشتر گرگینه‌ها را فراهم کرده بود دوختم. حالا وقت شکستن طلسم بود و من عجیب ته دلم ترس داشتم؛ ترس از این‌که من پس از شکسته شدن طلسم ‌هم نتوانم آلفای قدرتمندی باشم و در پیش روی مردم سرافکنده شوم.
- آروم باش راموس؛ من مطمئنم که این‌بار همه چیز درست میشه.
لحن قاطع لونا باعث شد تا به ترس و تردیدم غلبه کنم و از جایم برخیزم؛ دیگر نمی‌خواستم به موضوعات منفی فکر کنم، این طلسم شکسته میشد و من می‌توانستم سرزمینم را باز پس بگیرم و این تنها چیزی بود که در فکرم نکرارش می‌کردم. پیش روی شاهدخت ایستادم و نگاهم را به چشمان قاطع و مصمم او دوختم؛ در همان شرایط هم می‌توانستم سنگینی نگاه گرگینه‌ها را بر روی خودم حس کنم و این موضوع کمی باعث بهم ریختن تمرکزم میشد، اما نباید اهمیتی میدادم. باید به خودم مساط می‌بودم و با شکستن این طلسم به آن‌ها ثابت می‌کردم که در گذشته‌ و اتفاقاتی که بر سرشان آمده مقصر نبوده‌ام.

- آماده‌اید جناب راموس؟!

به تأیید حرفش سری تکان دادم و شاهدخت قدمی جلوتر آمد و با فاصله‌ی کمی از من ایستاد.
- لطفاً چشم‌هاتون رو ببندید و روی قدرت درونیتون تمرکز کنید.
دَم عمیقی گرفته، آرام پلک بر روی هم گذاشتم و سعی کردم اضطرابم را پس بزنم و ذهنم را متمرکز نگه دارم. پس از چند لحظه‌ گرمای دستان ظریف شاهدخت را بر روی قفسه‌ی سینه‌ام احساس کردم؛ نمی‌دانستم می‌خواهد چه کار کند، اما نسبت به او حس بدی نداشتم و رفتارهایش من را نمی‌ترساند.
- آروم باشید و نفس‌های عمیق بکشید.
طبق گفته‌ی شاهدخت نفس‌های عمیق می‌کشیدم؛ احساس می‌کردم که دستان شاهدخت گرم و گرم‌تر می‌شوند و فشار وارد شده به قفسه‌ی سینه‌ام دم به دم بیشتر می‌شود به حدی که حتی نفس کشیدن هم برایم سخت‌تر میشد. در تنم احساس داغی ‌می‌کردم و ضربان قلبم بالا و بالاتر می‌رفت؛ احساس می‌کردم نیروی‌ عجیبی دارد به سرتاسر بدنم وارد می‌شود و تمام تنم را حس داغی در برمی‌گرفت. از آن فشار مضاعف به نفس‌نفس افتاده بودم و ضربان قلبم را در سرم می‌شنیدم؛ صدای ضربان قلبم به حدی زیاد شده بود که دیگر صدای هیچ چیزی را نمی‌شنیدم و تنها حواسم به نیرویی بود که به تنم وارد میشد. حس عجیبی بود، انگار که قلبم خونی داغ و پر از انرژی را به رگ‌هایم سرازیر می‌کرد و تک تک ماهیچه‌های بدنم از آن خون انرژی می‌گرفت و رشد می‌کرد. در یک لحظه‌ درد و انرژی وحشتناکی در تمام بدنم پیچید؛ به طوری که انگار تک تک استخوان‌های بدنم شکسته و باز جوش می‌خورد و بند بند وجودم به طرز وحشتناکی کشیده میشد. از شدت درد نعره‌ای سر دادم؛ نعره‌ای که حتی خودم هم بلند و بَم بودنش را متوجه شدم و انگار در وجودم تحولی عظیم رخ داده بود.
- می‌تونید چشم‌هاتون رو باز کنید.
پس از چند لحظه‌ درد به پایان رسید و انرژی ماند و من درحالی که با همان چشمان بسته هم تغییر شکل دادن تنم را متوجه شده بودم به آرامی چشم گشودم. اولین چیزی که دیدم لبخند محو شاهدخت، چشمان خیس از شوق و اشک لونایی که پشت سر شاهدخت ایستاده بود و پس از آن چهره‌های مات و مبهوت مانده‌ی دیگر گرگینه‌ها بود. سر پایین انداختم و این‌بار به خودم نگاه کردم؛ هیبت گرگ‌مانندی که داشتم برایم آشنا نبود، اما به شکل و ‌شیوه‌ای عجیب از آن هیبت بزرگ و پر قدرت خوشم آمده بود.  
- وای! احساس قدرت عجیبی می‌کنم؛ انگار می‌تونم همه چیز رو توی چشم بهم زدن نابود کنم!

در همین حین جفری با ترس کمی به من نزدیک شد و گفت:

- وای خدایا تو چقدر بزرگ و خفن شدی؟!
خواستم به این حرف جفری بخندم، اما تنها صدایی که از گلویم بیرون آمد صدای خرخر و خرناس مانندی بود که دندان‌های‌ بزرگ و بُرنده‌ام را به نمایش گذاشت.
- ب… بینم تو حالت خوبه راموس؟ ا… احساس گیجی نداری؟!
متعجب به چهره‌ی نگران لونا خیره ماندم؛ چرا باید احساس گیجی می‌کردم؟! آن‌همه درحالی که داشتم از آن قدرت بدنی و انرژی نهفته در تنم لذت می‌یردم؟! پیش از آن‌که من بخواهم حرفی بزنم شاهدخت گفت:
- نگران نباشید، ایشون هم قدرت‌های گرگینه‌ها رو دارن و هم قدرت جادوگرها رو؛ به همین خاطر تسلط و کنترل زیادی روی قدرت و رفتارهاشون دارن.
لونا همچنان که اشک شوق در چشمانش برق انداخته بود لبخندی زد و با سر انگشتانش بازوی عضلانی و قدرتمندم را نوازش کرد.
- این… این خیلی خوبه!
سر چرخاندم و این‌بار نگاهم را به مردم سرزمینم دوختم؛ از این‌که می‌دیدم طرز نگاهشان با قبل متفاوت شده حالم را خوب می‌کرد. لونا که متوجه‌ی نگاهم به گرگینه‌ها شده بود قدمی به سمت آن‌ها برداشت و گفت:
- چی‌شد؟! حالا قبول کردین که ایشون آلفای سرزمین ماست؟!
مردم نگاهشان را لحظه‌ای به من دوختند و باز به سمت لونا که منظر‌ نگاهشان می‌کرد برگشتند.
- ی… یعنی میگید ایشون می‌تونن سرزمین ما رو نجات بدن؟!
من هم قدمی به سمتم گرگینه‌ها برداشتم، با آن جثه‌ی بزرگ و پر از عضله عجیب احساس قدرت می‌کردم و همین باعث شده بود تا مقتدر و محکم قدم بردارم. پیش روی مردم ایستادم و خیره به چهره‌های مرددشان گفتم:
- هیچ چیزی توی این دنیا اثبات شده نیست، اما من می‌تونم بهتون قول بدم که تمام تلاشم رو برای نجات سرزمینم از دست خون‌آشام‌ها بکنم حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه؛ حالا تصمیمش با شماست که یا بمونید و همراه با من برای نجات سرزمینمون بجنگید یا برید و جایی امن برای زندگیتون پیدا کنید.
باز هم همهمه‌ای میان گرگینه‌ها به راه افتاد؛ همهمه‌ای که این‌بار بر سر ماندن یا رفتن بود.
- من میمونم و همراه با شما می‌جنگم.
نگاه رضایتمندی سمت مرد جوان انداختم.
- من هم می‌مونم.
- من هم می‌خوام برای نجات سرزمینمون بجنگم.
و پس از آن دستان گرگینه‌های دیگر هم به نشانه‌ی موافقت با من بالا رفت و من خوشحال بودم از این‌که همه چیز برای جنگیدن با خون‌آشام‌ها آماده بود.

ویرایش شده توسط سایه مولوی

***

- اینطور که من توی این مدت از نگهبان‌های زندان شنیدم خون‌آشام‌ها دو تا لشکر بزرگ دارن که توی هر کدوم از اون لشکرها چندین نفر از اشباح هم وجود دارن.
با دقت به مرد میانسالی که داشت این‌ اطلاعات را به ما می‌داد نگاه می‌کردم؛ با این‌که پس از شکسته شدن طلسم به حالت عادی برگشته بودم، ولی هنوز هم انرژی و قدرت بدنی فراوانی داشتم. مرد همچنان توضیح می‌داد و من می‌دانستم که کار آسانی در مقابله با خون‌آشام‌‌ها و اشباح نداریم، اما به خودمان بسیار امیدوار بودم. تمام ما انگیزه‌ی بالایی برای نجات سرزمینمان داشتیم و این انگیزه پشتوانه‌ای بود تا تمام تلاشمان را برای نجات سرزمین گرگ‌ها به کار ببریم. 
- پس با این حساب باید یه فکری هم برای مقابله با اشباح داشته باشیم، اگه نتونیم متوجه‌ی حضور اون‌ها بشیم باز هم شکست می‌خوریم. 
ولیعهد که سمت راستم نشسته بود گفت:
- نگران اون‌ها نباشید، ما با جادوی سیاه خیلی راحت میتونیم جلوی اون‌ها رو بگیریم.
سرم را در رد حرف او تکان دادم؛ این جنگ، جنگ ما بود و نمی‌خواستم آن‌ها را در این جنگ دخالت بدهم.
- نه جناب ولیعهد، شما و شاهدخت بهتره از همین جا به سرزمینتون برگردین.
ولیعهد با ناراحتی نالید:
- اما من می‌خوام کمک کنم!
این‌بار لونا بود که جواب داد:
- حق با راموسه؛ شما پادشاه آینده‌ی سرزمینتون هستین و نباید خودتون رو به خطر بندازین.
ولیعهد با غصه سر پایین انداخت؛ می‌توانستم بفهمم که او هنوز هم در آن طلسم ‌خودش را مقصر می‌دانست و با این‌کار می‌خواست کمی از بار عذاب وجدانش را کم کند.
- باشه، پس من می‌مونم و کمکتون می‌کنم.
با تعجب به شاهدخت که این حرف را گفته بود نگاه کردم؛ یعنی پس از آن‌همه مدت اسیر بودن حالا می‌خواست باز هم خودش را به خطر بی‌اندازد؟!
- اما…
شاهدخت میان حرفم پرید:
- اما نداره جناب الفا؛ درسته که شما حالا بسیار قدرتمند هستین، ولی برای شکستن دادن اشباح به کمک جادوی ما نیاز دارید.
نفسم را کلافه بیرون دادم؛ دلم نمی‌خواست شاهدخت به خاطر ما خودش را به خطر بی‌اندازد، اما انگار چاره‌ای جز این نبود.
- پس من می‌تونم وقتی به سرزمینمون برگشتم از پدرم بخوام که برای شما نیرو بفرسته تا کارتون راحت‌تر باشه.
با لبخندی محو به‌ ولیعهد نگاه کردم؛ حالا دیگر داشت کم‌کم باورم میشد که این پسر یک موجود خوب بود و از اتفاقات گذشته بسیار پشیمان بود.
- نه جناب ولیعهد؛ ممنونم از کمک‌هاتون، اما ما نمی‌تونیم این‌همه مدت صبر کنیم. حالا نگهبان‌ها حواسشون سرجاشون اومده و احتمالاً دارن دنبال ما می‌گردن پس باید تا قبل از این‌که اون‌ها ‌پیدامون کنن ما به‌اون‌ها حمله کنیم.

ولیعهد مغموم سری تکان داد.
- پس من و جفری و دیانا فردا صبح به سرزمینمون برمی‌گردیم.
این‌بار جفری بود که گفت:
- نه، منم می‌خوام بمونم.
با تعجب به جفری نگاه دوختم؛ با خودش چه فکر کرده بود که در این شرایط خطرناک می‌خواست کنار ما بماند؟!
- چی داری میگی جف؟! جنگه شوخی که نیست!
جفری با لحنی قاطع و جدی که تابحال از او ندیده بودم جواب داد:
- خودم می‌دونم که جنگه و خطرناکه، اما من می‌خوام بمونم و ‌از شاهدخت سرزمینم محافظت کنم.
شاهدخت به روی جفری لبخندی زد؛ برایم این‌همه خوش‌روییِ شاهدخت با جفری کمی عجیب می‌آمد‌.
- ممنونم جفری، اما لازم نیست به خاطر من خودت رو به خطر بندازی.
جفری سرش را به طرفین تکان داد.
- خواهش می‌کنم بذارید کنارتون بمونم بانو، من تنها در کنار شماست که احساس مفید بودن می‌کنم.
شاهدخت پلک روی هم گذاشت.
- باشه، هر طور میلته.
خسته و کلافه از جای برخاستم، وقتی خودش می‌خواست بماند من کار دیگری از دستم برنمی‌آمد.
- بهتره دیگه بریم و استراحت کنیم، فردا روز سختی در پیش داریم‌.
***
بالاخره روز حمله فرا رسید من و تمام گرگینه‌ها برای حمله به لشکر خون‌آشام‌ها آماده شده بودیم و درحالی که جمعیتمان یک پنجم لشکر خون‌آشام‌ها هم نمی‌شد و تمام شمشیر‌ها، کمان‌ها و زره‌هایمان ساخته‌ی دست خودمان بود از این جنگ هیچ هراسی نداشتیم و برای باز پس گرفتن سرزمینمان مُصر بودیم.
- بریم جناب آلفا؟ تموم مردم منتظرن تا صحبت‌های شما رو بشنون.
کلافه نفس عمیقی کشیدم؛ هر چه می‌کردم لونا نه قبول می‌کرد که از این جنگ کنار بکشد و نه قبول می‌کرد تا من را مثل سابق صدا کند و این من را عصبی کرده بود.
- بریم.
چند قدمی برداشتیم و پیش روی گرگینه‌های زره‌پوش ایستادیم. از بعد از آن شب که آن‌ها شکسته شدن طلسم را با چشمان خود دیدند رفتارشان با من طور دیگری شده بود و اعتمادشان به من بیشتر از قبل شده بود انگار.

- ما امروز قراره به جنگ اون لشکر عظیم بریم؛ می‌دونیم که لشکر اون‌ها چندین برابر ماست، اما ما قوی‌تر از اون‌ها هستیم. ما قوی‌تر از اون‌ها هستیم چون هدف داریم، چون پای سرزمینمون ایستادیم و حاضریم تا آخرین قطره‌ی خونمون رو پای سرزمینمون بریزیم. 

دست مشت شده‌ام را بالا بردم و فریاد زدم:
- پس میریم و سرزمینمون رو نجات میدیم؛ حتی اگر به قیمت جونمون تموم بشه.
با پایان یافتن حرفم فریاد و هیاهوی گرگینه‌ها در تأیید من بلند شد.
- پس پیش به سوی پیروزی!
گرگینه‌ها هم این حرف را با فریاد تکرار کردند و پشت سر من به راه افتادند. همه‌مان استوار و محکم قدم برمی‌داشتیم. با این‌که این راه خطرناک بود؛ با این‌که در این جنگ احتمال هر اتفاقی بود، اما ما از همیشه مصمم‌تر بودیم. مصمم برای پس گرفتن سرزمین و بیرون راندن خون‌آشام‌های شوم و منفور.
پس از مدتی راه رفتن به قلعه‌ی محافظ مرز رسیدیم، اولین جنگمان با خون‌آشام‌های نگهبان قلعه بود.
- حواستون باشه، باید سریع عمل کنیم تا اون‌ها فرصت نکنن پیک به پایتخت بفرستن.
پس از این حرف با نهایت سرعت در همان حال که شمشیر بُرنده‌ام را به یک دست و یک تکه از چوب‌های مخصوص را به دست دیگر داشتم به سمت قلعه شروع به دویدن کردم.
اولین نگهبان را با یک ضربه از پای در آوردم و چوب مخصوص را درون قلبش فرو بردم و نگهبان‌ دیگری را جفری که پشت سر من و در کنار شاهدخت می‌دوید کُشت. و همه با هم وارد قلعه شدیم، در راهرو و راه‌پله‌های سنگی کسی نبود و همه در پشت بام قلعه که مکان دیدزنی و نگهبانی بود ایستاده بودند. لحظه‌ای پشت دربی که به پشت‌بام می‌رسید ایستادیم و با اشاره از گرگینه‌ها خواستم که چند نفرشان همراه با من آرام وارد پشت‌بام شوند و بقیه همان پشت در بمانند. آرام و پاورچین وارد پشت‌بام شدیم، جمعاً چهار سرباز پشت به ما و رو به بیرون ایستاده بودند و حواسشان به ما نبود. خودم به سمت یکی از سربازها رفتم و به آن سه نفر که همراه با من به بالا آمده بودند اشاره کردم تا به سراغ دیگر سربازها بروند. پشت سر مرد نگهبان ایستادم شمشیرم را درون غلاف زده و در یک حرکت سر مرد نگهبان را به سمتی چرخاندم و پس از شنیدن صدای لذت‌بخش شکستن استخوان‌های گردنش چوب مخصوص را وارد قلبش کردم. سر که برگرداندم با جسم بی‌جان دیگر سربازها روبه‌رو شدم و از این پیروزی لبخندی بر لبم نشست؛ همانطور که حدس زده بودم کارمان در این قلعه زیاد سخت نبود، اما نبردهای بعدی مسلماً بسیار سخت‌تر از این می‌بود.

به داخل قلعه که برگشتم با چهره‌های شاد و خوشحال گرگینه‌ها روبه‌رو شدم؛ این خوشحالی جای خودش خوب بود، اما آن‌ها باید می‌دانستند که این آسان‌ترین نبرد ما بود و همیشه همه چیز آنقدر ساده پیش نمی‌رفت. 

- امروز ما موفق به فتح این قلعه شدیم!
گرگینه‌ها با خوشحالی شمشیرهایشان را بالا بردند و هو کشیدند؛ من نمی‌خواستم خوشحالی‌شان را زائل کنم، اما باید به ‌آن‌ها یادآوری می‌کردم که هنوز سختی‌های زیادی را در پیش داریم.
- اما باید بدونید که این اولین نبرد و ساده‌ترین نبرد ما بود و هنوز دو قلعه‌ی دیگه رو پیش رو داریم تا به پایتخت که اصلی‌ترین نبردمونه برسیم؛ ما اینجاییم که سرزمینمون رو پس بگیریم و برای این کار لازمه که حساب شده عمل کنیم ‌ نباید دشمن رو دست کم بگیریم و به خودمون مغرور بشیم.
گرگینه‌ها در تأیید حرف من سر تکان دادند؛ شاهدخت که جاوتر از تمام گرگینه‌ها در کنار جفری ایستاده بود چند قدمی پیش امد و روبه‌روی من ایستاد.
- بهتون تبریک میگم جناب راموس؛ شما فرمانده‌ی مقتدر و لایقی هستین.
از تعریفش لبخند محوی به لبم نشست؛ اگر به قبل‌ترها بر می‌گشتم مطمئناً هرگز فکرش را هم نمی‌کردم که بتوانم  گرگینه‌ای قوی، جدی و مقتدر باشم.
- من این رو مدیون شما هستم شاهدخت.
شاهدخت سرش را به طرفین تکان داد.
- شما دِینی به من ندارید؛ من فقط مسؤولیتی که به عهده داشتم رو انجام دادم.
لحظه‌ای سکوت کرد و با لحنی به مراتب ملایم‌تر ادامه داد:
- میشه از شما یه خواهشی بکنم؟!
متعجب و با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم؛ از او سراغ نداشتم که از من خواهشی داشته باشد. شاهدخت سکوتم را که دید پرسید:
- میشه ازتون خواهش کنم که پدرم رو ببخشین؟! از کریستین شنیدم که شما هنوز از اون دلخورین و پدر هم از دلخوری شما ناراحته.
لب روی هم فشرده و تنها نگاهش کردم؛ من پادشاه را در اتفاقاتی که افتاده بود مقصر نمی‌دانستم، شاید قبلاً از او کمی دلخور بودم اما حالا نه. حالا که پسر و دخترش این‌همه به من کمک کرده بودند دیگر دلخوری از او نداشتم.
- من از جناب پادشاه دلخور نیستم؛ قبلاً یکم عصبانی بودم، اما حالا که خوب بهش فکر می‌کنم ایشون رو توی اتفاقات افتاده مقصر نمی‌دونم.
شاهدخت لبخندی زد و من ادامه دادم:
- شما هرچی نباشه تنها فامیل‌های من هستین و من نمی‌تونم ازتون ناراحت باشم.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

اطلاعیه ها


×
  • اضافه کردن...