رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

سری تکان دادم؛ من نه آلفا بودم و نه ولیعهد. من همان راموس قدیمی بودم و این اتفاقات هیچ چیز را عوض نکرده بود.

- من همون راموس رو ترجیح میدم.
لونا سرش را در حرفم‌تکان داد.
- ولی من نه، دیگه نمی‌تونم مثل سابق راموس صدات کنم جناب ولیعهد!
نفسم را پوف مانند بیرون دادم؛ دخترک هنوز از من عصبانی بود و بهتر بود که سر این موضوع زیاد هم با او لج و لجبازی نمی‌کردم.
- باشه هر چی دوست داری صدام کن، ولی لطفاً پاشو تا با هم به قصر پادشاه بریم و حرف‌هاش رو بشنویم.
لونا از جایش برخاست و به همراه من تا کنار در آمد؛ این که از خر شیطان پایین آمده و با من همراه شده بود واقعاً خوب بود. حتی تصور این‌که تنها بروم و درباره‌ی حقایقی که نمی‌دانستم چیست بشنوم هم می‌توانست حالم را خراب کند. پیش از بیرون رفتنمان لونا لحظه‌ای ایستاد و باز به سمت من که پشت سرش قرار داشتم چرخید.
- فکر نکنی این‌که دارم باهات میام یعنی بخشیدمت ها، دارم باهات میام چون کنجکاوم که بدونم چطور قراره به آلفا تبدیل بشی جناب ولیعهد.
سرم را با حرص و در تایید حرفش تکانی دادم؛ آخرش این دختر مرا با ولیعهد صدا کردنش دیوانه می‌کرد!
***
با کنجکاوی به صورت رنگ پریده‌ی پادشاه خیره شده بودم، نه می‌دانستم دلیل این حال بدش چیست و نه می‌دانستم او چه چیزی را از گذشته‌ی من می‌داند و هیچ حدسی هم نداشتم؛ تنها منتظر نشسته بودم بلکه حال پادشاه کمی جا بیاید و بتواند مرا از آن‌همه سردرگمی نجات دهد.
- چی شده راموس؟! هنوز هم نمی‌خوای به من توضیح بدی  که تصویر تو چطور از توی جام سر در آورده؟!
نیم نگاهی از گوشه‌ی چشم به چهره‌ی منتظر جفری انداختم؛ کنجکاوی او را در این شرایط کجای دلم باید می‌گذاشتم؟!
- بعداً برات توضیح میدم.
جفری ابرویی برایم بالا انداخت.
- میشه بگی این بعداً یعنی کِی؟ آخه چندین ساعته که از اون اتفاق گذشته و تو…
بی‌حوصله میان حرفش آمدم:
- گفتم بعداً جف!
جفری «آهانی» گفت.
- این یعنی الان ساکت بشم.
کلافه دستی به پیشانی‌ام کشیدم، خدا می‌داند اگر از اول آمدنمان به این سرزمین جفری کمکمان نمی‌کرد و ما را مدیون خودش نکرده بود همان ابتدای کار زبانش را در دهانش گره میزدم تا حداقل با حرف‌های بی‌پایانش این‌همه آزارم ندهد.

  • پاسخ 110
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

  • سایه مولوی

    111

کلافه نگاهم را در دور و اطراف سالنِ خلوت چرخی دادم؛ خبری از هیچ یک از وزیران نبود و تنها من، لونا، جفری، پادشاه و ولیعهد بر سر این میز پر از غذا حاضر شده بودیم تا مثلاً شام بخوریم، اما همه‌مان می‌دانستیم که خوردن شام صرفاً یک بهانه بود تا در خلوت و بدون حضور دیگران با پادشاه صحبت کنیم و او پرده از رازی که از گذشته‌ها می‌دانست بردارد.
کمی خودم را بر روی میز جلو کشیدم و نگاهم را به پادشاه که بر بالای میز و کنار ولیعهد نشسته بود دوختم؛ با این‌که بسیار مشتاق بودم از گذشته‌ها بدانم، اما آن رنگ پریده‌ی صورت پادشاه من را نگران می‌کرد و واقعاً نمی‌خواستم این مرد که از زمان ورود به سرزمینش آنطور هوایمان را داشت بیازارم.
- جناب پادشاه اگه حالتون خوب نیست، می‌تونیم یک وقت دیگه صحبت کنیم.
پادشاه سرش را در حرفم تکانی داد.
- نه، تا همین حالا هم برای گفتن حقیقت خیلی دیر شده!
آب دهانم را با اضطراب قورت دادم، این حقیقت چه بود که همین حالا هم برای گفتنش دیر بود؟!  با اضراب آرنج‌هایم را به میز تکیه داده و خودم را به جلو خم کرده بودم؛ این حقیقت چه بود که حتی فکرش هم من را دگرگون می‌کرد؟! 
- موضوع برمی‌گرده به خیلی سال‌های پیش، به همون زمان‌ها که ما جادوگرها با صلح و آرامش در کنار گرگینه‌ها زندگی می‌کردیم و بین دو سرزمین هیچ جنگی نبود. دو سرزمین رابطه‌ی خیلی خوبی با هم داشتن و تجارت و داد و ستدِ بین دو سرزمین باعث پیشرفت هردوی اون‌ها شده بود. همه چیز خوب بود تا این‌که شاهدختِ سرزمین جادوگرها توی یکی از سفرهاش به سرزمین گرگ‌ها عاشق ولیعهد اون سرزمین شد.
همچنان با دقت به پادشاه خیره بودم؛ نمی‌دانستم این حرف‌هایی که می‌گوید برای چه وقتی است و ربطش به من چیست، اما چیزی هم نمی‌پرسیدم‌. مطمئناً با کمی صبر کردن همه چیز دستگیرم میشد.
- ولیعهد سرزمین گرگ‌ها هم عاشق شاهدخت شده بود و اون‌ها پنهونی با همدیگه دیدار می‌کردن، این عشق و علاقه اونقدری پیش رفت که ولیعهد سرزمین گرگ‌ها به خواستگاری شاهدخت اومد و شاهدخت هم برخلاف قوانین سرزمین جادوگران به این ازدواج اصرار داشت.
- برخلاف قوانین؟!
پادشاه در جواب سؤال لونا سری تکان داد.
- بله، اگر یک جادوگر و یک گرگینه‌ با هم ازدواج کنند بچه‌های اون‌ها دورگه‌هایی میشن که قدرت‌های هر دو نژاد رو دارا هستند، اون زمان‌ها پادشاه جادوگران از موجوداتی که قرار بود اینقدر قدرتمند باشن می‌ترسید و به همین خاطر ازدواج جادوگرها با گرگینه‌‌ها ممنوع شده بود.

سری تکان دادم و به موهایم چنگ زدم، این تعاریف چه ربطی به من می‌توانست داشته باشد؟! نمی‌دانستم.

- پادشاه سرزمین جادوگرها مخالف بود؛ شاهدخت رو توی اتاقش زندانی کرده بود و اجازه‌ی بیرون رفتن رو به اون نمی‌داد و فکر می‌کرد اینطوری می‌تونه اون پسر رو از ذهن و قلب دخترش پاک کنه، ولی اینطور نشد. شاهدخت جوری شیفته‌ی ولیعهد گرگینه‌ها شده بود که حاضر بود برای رسیدن به اون پسر ‌هرکاری بکنه؛ شاهدخت کوتاه نیومد و پدرش رو تهدید کرده بود تا وقتی که رضایت به ازدواج اون‌ها نده اون حتی یک لقمه غذا نمی‌خوره. پادشاه حرف شاهدخت رو جدی نگرفته بود، تا این‌که خبرش رسید شاهدخت به خاطر چند روز نخوردن غذا بد حال شده. پادشاه دخترش رو دوست داشت؛ اصلاً تا قبل از این اتفاقات اون دختر تموم زندگیش بود، برای همین هم نتونست حال بد دخترش رو طاقت بیاره و بالاخره به ازدواج دخترش با ولیعهد سرزمین گرگ‌ها رضایت داد. ولی برای این کار دو تا شرط داشت یکی این‌که شاهدخت دیگه حق برگشتن به سرزمینش رو نداشت و دومیش این بود که شاهدخت باید تموم قدرت‌های جادوییش رو به مادرش انتقال می‌داد تا دیگه هیچ قدرت جادویی نداشته باشه. 
پادشاه لحظه‌ای مکث کرد و با مکثش قلب من بیشتر در سینه به تب و تاب افتاده بود؛ با این‌که حتی نمی‌دانستم موجوداتی که پادشاه از آن‌ها می‌گوید چه کسانی هستند، اما ناخودآگاه قلبم برای این‌همه سختی‌هایشان به درد آمده بود.
- ولی تموم این‌کارها و شرط و شروط‌ها برای از بین بردن ترس پادشاه کافی نبود، برای همین از همسرش خواست تا یک طلسم برای فرزندان آینده‌ی شاهدخت و ولیعهد گرگینه‌ها بسازه تا در آینده اون‌ها هیچ قدرت ماورایی نداشته باشند و خطری سرزمین اون‌ها رو تهدید نکنه. 
- ولی این… این‌که خیلی بی‌رحمیه!
نگاه گیج و مغمومم را به لونایی که با ناراحتی به پادشاه خیره شده بود دوختم؛ درست می‌گفت این کار زیادی بی‌رحمانه بود، اما من چرا از این رفتار به تنگ آمده بودم؟ نمی‌دانستم.
- درسته؛ این بیرحمیه، اما گاهی صلاح سرزمین در همین بی‌رحمی‌هاست.
لونا کلافه سر تکان داد؛ دخترک درست مثل من عصبانی و کلافه بود تنها با این تفاوت که نمی‌توانست جلوی عصبانیتش را بگیرد.
- ببخشید جناب پادشاه، اما به نظرم این‌ها همش بهانه است؛ این کار خیلی بی‌رحمانه‌ است و هیچ توجیهی براش وجود نداره.
این‌بار ولیعهد هم که از آن موقع ساکت و غرق در فکر بود گفت:
- من هم با بانو لونا موافقم، کاری که پدربزرگ و مادربزرگ انجام دادند واقعاً بی‌‌رحمی بود!

از شنیدن حرف ولیعهد ابروهایم از تعجب بالا پرید؛ این ماجرا به خانواده‌ی خود پادشاه مربوط میشد؟! پس… پس آن گرگینه‌ که بود؟! پادشاه با دیدن نگاه مات و‌ حیرانم کمی خودش را بر روی میز جلو کشید و درست به چشمانم خیره شد؛ در ذهنم افکاری می‌گذشت که نمی‌خواستم باورشان کنم. افکاری که مدام از سرم آن‌ها را پس میزدم و باز مصرانه در سرم جولان می‌دادند.
- اون… اون گُ… گرگینه‌…
پادشاه لحظه‌ای کوتاه پلک روی هم گذاشت؛ انگار صحبت کردن در این مورد برایش آسان نبود، اما برای من هم انتظار کشیدن با آن‌همه افکار متناقضِ در سرم آسان نبود‌.
- اون گرگینه‌ کی بود؟!
- اون گرگینه‌…
پادشاه باز هم لحظه‌ای سکوت کرد و این سکوتش داشت من را به جنون می‌رساند.
- اون گرگینه‌… پدر تو بود.
مات و مبهوت مانده دستی به صورتم کشیدم؛ پس فکرم درست بود. ولیعهدِ سرزمین گرگ‌ها پدرم، آن شاهدختِ مطرود مادرم و آن فرزند طلسم شده من بودم! پس این سرنوشت شوم، این‌همه تفاوت و این همه تحقیر از کودکی تابحال فقط به خاطر ترس‌های یک پادشاهِ بی‌رحم بر سر من آمده بود؟! تک‌خنده‌ی شوکه و ناباوری کردم؛ پس برای همین بود که پادشاه می‌گفت همین حالا هم برای گفتن حقیقت دیر است!
- یع… یعنی الان شما دایی من هستین؟! یعنی من… من فقط به خاطر طلسم پادشاه به این وضع افتادم؟!
پادشاه مغموم سری تکان داد و من باز از آن‌همه غم و بهت به خنده افتادم؛ واقعاً که سرنوشتم زیادی مسخره بود! 
آخر چه کسی باور می‌کرد که من تمام عمر به خاطر چیزی که حتی تقصیر من هم نبود و پشتش موجودی به بی‌رحمیِ یک پدربزرگِ ضعیف پنهان بود تحقیر شده بودم؟! 
- این… این خیلی مسخره‌اس! این… این…
دستم را محکم به صورتم کشیدم، تمام لحظاتی که از سمت پدرم و پسرعموهایم تحقیر شده بودم در ذهنم می‌آمد و حالم را خراب‌تر می‌کرد! 
- شما… شما از همون اول از این ماجرا خبر داشتین؟! شما هم می‌دونستین که بچه‌ی خواهرتون طلسم شده؟! 
پادشاه کوتاه سری تکان داد و من با همان حرص و آتش خشمی که به جانم افتاده بود ادامه دادم:
- یعنی می‌دونستین و اجازه دادین این‌کار رو بکنن؟! 
پادشاه سر به زیر انداخت.
- من اون‌موقع هیچ کاری از دستم برنمیومد، پدرم به این کار اصرار داشت و هیچ‌کس نمی‌تونست روی ‌حرفش حرفی بزنه.

از روی صندلی چوبی برخاستم، احساس می‌کردم سالن قصر با وجود بزرگ بودنش برایم تنگ شده و نفسم را می‌گیرد.

- شما… شما چرا بعد از اون اتفاق هیچی نگفتین؟! چرا به مادر من خبر ندادین که بچه‌اش طلسم شده؟! شما می‌دونین من توی اون سال‌ها چی کشیدم؟! می‌دونین به خاطر همون طلسم لعنتی چقدر تحقیر شدم؟!
فریاد میزدم، رگ گردنم برجسته شده و اشک چشمانم بی‌اختیار از چشمانم فرو می‌ریخت؛ در تمام طول عمرم جز در زمان مرگ پدر و مادرم این‌همه عصبانی و غمگین نبودم. سرم را با تأسف تکان دادم؛ متأسف بودم برای خودم که این‌همه بی دلیل به خاطر اشتباه فرد دیگری تحقیر شده بودم، برای مادرم که از طرف خانواده‌اش چنین ضربه‌ای خورده بود و برای پدرم که هیچ‌وقت نتوانست حقیقت پشت ماجرا را بفهمد.
- پدرم همیشه فکر می‌کرد که من ناقصم؛ فکر می‌کرد که نمی‌تونم جانشین خوبی براش باشم، ولی هیچ‌وقت نفهمید که من ناقص نبودم. که من قربانی ترس‌های یه موجود ضعیف شده بودم!
پادشاه سر به زیر انداخته و هیچ نمی‌گفت و همین حال مرا بدتر می‌کرد؛ دوست داشتم حرف بزند، دوست داشتم از پدرش دفاع کند تا من هم بتوانم عقده‌های این چند ساله‌ام را بیرون بریزم، اما ساکت مانده بود و جوابم را نمی‌داد.
دستان لونا که دست مشت شده‌ام را در بر گرفت نگاه از پادشاه گرفتم و به اویی که با نگرانی خیره‌ام شده بود نگاه کردم؛ چقدر وضعیتم وخیم شده بود که این‌ دختر هم با‌ وجود دلخوری‌اش از من حالا قصد دلداری دادن داشت.
- خواهش می‌کنم آروم باش راموس!
باید آرام می‌بودم؟! اصلاً میشد؟! اصلاً می‌توانستم؟! چطور می‌توانستم با وجود فهمیدن این حقایق تلخ باز هم آرام باشم؟! سرم را کلافه تکانی دادم، دیگر نمی‌توانستم این فضای خفقان‌آور را تحمل کنم؛ دیگر نمی‌توانستم حضور پادشاه را در کنارم تحمل کنم! دستم را از دستان لونا بیرون کشیدم و به طرف خروجی سالن قدم برداشتم.
- نمی‌خواهی راه باطل کردن طلسم رو بشنوی پسرعمه؟
پیش از بیرون رفتن لحظه‌ای ایستادم، راه باطل کردن طلسم را می‌شنیدم؟! آن‌هم حالا؟! حالایی که نه پدری مانده بود و نه مادری و نه سرزمینی که من بخواهم پادشاهش باشم؟! با کمی تعلل برگشتم و به ولیعهد که منتظر خیره‌ام شده بود نگاهی انداختم.
- حالا برای این کار…
نگاه کوتاهی سمت پادشاه انداختم و به تلخی ادامه دادم:
- زیادی دیره!
و بی‌آنکه منتظر شنیدن حرفی از جانب آن‌ها باشم از سالن بیرون زدم.

همچنان محکم و با حرص قدم برمی‌داشتم؛ نمی‌دانستم به کجا و به کدام مقصد میروم فقط می‌خواستم بروم، آنقدر بروم تا خسته شوم، تا این ذهن فعال دست از مرور خاطرات و‌ حرف‌هایی که شنیده بودم بردارد ‌و بگذارد لحظه‌ای آرام باشم. از لابلای درختان جنگل می‌گذشتم، جایی را می‌خواستم که در آن هیچ موجودی نباشد تا بتوانم کمی در خلوت و سکوت فکر کنم و با خودم و حرف‌هایی که شنیده بودم کنار بیایم.
برایم هضم حرف‌هایی که شنیده بودم سخت بود، سخت بود که فکر نکنم من این‌همه سال بی دلیل و بی تقصیر تحقیر شده‌ بودم درحالی که همه چیز زیر سر کس دیگری بوده است. روی تپه‌ای دور از شهر ایستادم و با هلال ماهی که در وسط اسمان خودنمایی می‌کرد نگاه دوختم، تحقیر شدنم توسط پدرم و پسرعموهایم آنقدر در سرم پررنگ بود که به هیچ‌ طریقی نمی‌توانستم آن را فراموش کنم و حالا این‌که بخواهم از مردی که باعث و بانی تمام آن سختی‌ها بود بگذرم برایم زیادی سخت بود.
پدرم در تمام عمرش خیال می‌کرد من پسری ناقص و بی‌فایده هستم و حتی از پس مراقبت از خودم هم برنمی‌آیم و حالا کجا بود تا ببیند من مقصر هیچ‌کدام از این اتفاقات نبوده‌ام؟! مادرم در تمام عمرش با وجودی که سعی می‌کرد ضعف‌های من را به رویم نیاورد، اما همیشه به خاطر تفاوت‌های من با هم‌نوعانم غصه خورده بود و حالا کجا بود تا بداند پدر عزیزش باعث تمام این تفاوت‌ها بوده است؟! روی تخته سنگی نشستم و باز به آسمان نگاه دوختم، کاش پدر و مادرم بودند، بودند تا ببینند من هم قربانی یک انسان ضعیف شده بودم. کاش بودند تا بداند من هم می‌توانستم یک گرگینه‌ی عادی باشم اگر طلسم نشده بودم! 
- کاش بودی بابا، کاش بودی تا بهت می‌گفتم که من متفاوت نیستم. که من هم می‌تونستم عادی باشم اگه این طلسم شکسته میشد؛ کاش بودی مامان، کاش بودی تا ببینی مقصر این‌همه اتفاق من نبودم تا بدونی من هم مثل تو قربانی ترس‌های‌ پدرت شدم! 
بغضم را قورت دادم و صورتم را با دو دستم فشردم. اشک چشمانم بی‌اراده از چشمانم سرازیر بود و افکار لحظه‌ای ارامم نمی‌گذاشت، فکر به این‌که اگر من طلسم نشده بودم، اگر مثل تمام گرگینه‌‌ها قدرت ماورایی داشتم شاید سرزمینم به دست خون‌آشام‌ها نمی‌افتاد؛ شاید هرگز پدر و مادرم پیش چشمانم به آتش کشیده نمی‌شدند و خون‌آشام‌ها مردم سرزمینم را به اسارت در نمی‌آوردند.

با شنیدن صدای خش خشی در پشت سرم سر چرخاندم و در آن هوای تاریک و روشن به لونا که آرام به سمتم می‌آمد نگاه کردم؛ لعنتی او دیگر اینجا چه می‌کرد؟! مگر نگفته بودم که می‌خواهم تنها باشم پس او چرا اینجا بود؟!

- راموس؟
سر برگرداندم و با پشت دست اشک‌هایم را پاک کردم؛ از این‌که خلوتم بهم خورده بود عصبانی بودم، اما‌ هنوز هم نمی‌خواستم لونا اشک‌هایم را ببیند. من گرچه از هم‌نوعانم ضعیف‌تر بودم، اما همیشه از نشان دادن این ضعف به دیگران متنفر بودم.
- حالت خوبه راموس؟!
بی‌آنکه بخواهم جوابش را بدهم از گوشه‌ی چشم نگاهی سمت او که حالا در کنارم بر روی تخته‌ی سنگ دیگری نشسته بود انداختم.
- چرا اومدی اینجا؟!
لونا شانه‌ای بالا انداخت.
- نگرانت بودم.
پوزخندی از حرفش به لبم نشست، من هربلایی که می‌بایست بر سرم آمده بود و فکر نمی‌کردم چیز بدتری هم در انتظارم باشد.
- نگران نباش، من هربلایی که قرار بوده سرم بیا اومده فکر نمی‌کنم چیز بدتری در انتظارم باشه.
لونا با ناراحتی نگاهم کرد.
- این چه حرفیه راموس؟! حالا مگه چی شده؟!
از شنیدن حرفش حرصم گرفت، مگر چه شده بود؟! جوری حرف میزد که انگار در سالن قصر حضور نداشت و صحبت‌های پادشاه را نشنیده بود!
- مگه چی شده؟! میشه بگی چی باید میشده که نشده؟! من به خاطر همین طلسم لعنتی تموم عمرم رو تحقیر شدم، به خاطر همین طلسم سرزمینمون به دست خون‌آشام‌ها افتاد؛ پدر و مادرم پیش چشم‌هام به آتیش کشیده شدن و من نتونستم هیچ کاری براشون بکنم. همه‌اش هم به خاطر همین طلسم لعنتی!
لونا در جوابم سری تکان داد.
- باشه راموس، تو حق داری ولی لطفاً یکم آروم باش! آخه… آخه با این عصبانیت که کاری پیش نمیره!
نفسم را پوف مانند بیرون دادم.
- اومدی اینجا که فقط من رو نصیحت کنی؟!
لونا با ناراحتی صدایم زد، اما دست خوم نبود آنقدر عصبی و کلافه بودم که حوصله‌ی شنیدن هیچ حرفی را نداشتم.
- من نصیحتت نمی‌کنم راموس، من… من توی این ماجرا تموم حق رو به تو میدم. تو حق داری که عصبانی و ناراحت باشی، ولی یکم هم به الانمون فکر کن.
لونا دست ظریفش را بر روی شانه‌ام گذاشت و ادامه داد:
- گذشته‌ای که تو ازش حرف میزنی گذشته و تموم شده، ولی تو باید به حالا فکر کنی، به شکستن اون طلسم!

سرم را با کلافگی تکان دادم، شکستن آن طلسم حالا دیگر به چه کارم می‌آمد؟!
- شکستن اون طلسم حالا به چه دردم می‌خوره؟! حالا نه دیگه پدری دارم که بتونه با دیدن قدرت‌هام بهم افتخار کنه، نه مادری که با فهمیدن حقیقت از غم و غصه‌هاش کم بشه! 
- ولی من مطمئنم که پدر و مادر تو همین حالا هم دارن از اون بالا تو رو می‌بینن، بعلاوه تو اگه طلسم رو بشکنی می‌تونی همونطور که شاهدخت گفت سرزمینمون رو نجات بدی؛ اون‌وقت تو یه قهرمان میشی و پدر و مادرت بهت افتخار می‌کنن!
لبخند تلخی زدم و روی از او برگرداندم؛ من به چه چیزهایی
‌فکر می‌کردم و لونا به چه چیزهایی! البته شاید هم حق با ‌او بود؛ هنوز برای ‌نجات سرزمینمان فرصت بود و‌ من به جبران گذشته‌ها می‌توانستم اینگونه خودم را به پدر و‌ مادرم و مردم سرزمینم ثابت کنم.
- پادشاه به تو گفت که طلسم چطوری باطل میشه؟!
لونا از شنیدن حرفم لبخندی زد؛ انگار که از اول هم منتظر شنیدن همین جمله بود.
- نه، گفت باید خودت باشی تا بهمون بگه.
سری در تأیید حرفش تکان دادم و درحالی که از جایم برمی‌خاستم گفتم:
- باشه؛ پس بیا برگردیم تا من قبلاً از شنیدن حرف‌های تازه‌ی پادشاه بتونم یکم استراحت کنم، بلکه یکم این گذشته‌های ‌مزخرف از یادم بره.
***
بی‌حوصله و بی‌میل به سمت سالن اصلی قصر قدم برمی‌داشتم؛ روز قبل و پس از شنیدن حرف‌های پادشاه آنقدر بهم ریخته بودم که حالا هیچ میل و اشتیاقی به دیدار دوباره‌ی با او نداشتم، اما مجبور بودم. راه باطل کردن طلسم را تنها او می‌دانست و من برای خلاصی از این وضعیت به کمک او نیاز داشتم.
- خوبی راموس؟
نیم نگاهی از گوشه‌ی چشم به لونا انداختم؛ حال خراب روز قبلم ‌هر بدی که داشت یک خوبی هم داشت و آن این بود که لونا با دیدن حال خرابم بی‌خیال دلخوری و ناراحتی‌اش شده و مثل قبل با من رفتار می‌کرد.
- خوبم، یعنی… سعی می‌کنم که باشم.
لونا در کنارم جای گرفت و همانطور که در شانه به شانه‌ی یکدیگر قدم برمی‌داشتیم نگاهش را به نیمرخ صورتم دوخت.
- به جای فکر کردن به گذشته‌ها به این فکر کن که با شکستن این طلسم تو به اصلت برمی‌گردی، می‌تونی بشی همونی که پدر و مادرت آرزوش رو داشتن!
سرم را در تأیید حرفش تکان دادم؛ ناراحتی‌ام همچنان سرجایش بود، اما دلداری‌های این دخترک مهربان زیادی به دلم نشسته بود.

- همین فکرهاست که باعث میشه با وجود تموم ناراحتی‌هام بازم برم و با پادشاه صحبت کنم.

با رسیدنمان به ورودی سالن هر دو سکوت کردیم و من لحظه‌ای ایستادم؛ از داخل سالن صدایی را نمی‌شنیدم و به این فکر می‌کردم که احتمالاً مثل شب قبل پادشاه و ولیعهد تنها هستند و خبری از آن وزیرانِ روی اعصاب نیست.
- پس چرا نمیری داخل؟
نگاهی به لونا انداختم و گفتم:
- اول تو برو.
لونا با پلک بستن حرفم را تأیید کرد؛ انگار او هم فهمیده بود که برای دوباره روبه‌رو شدن با پادشاه به کمی زمان نیاز دارم. ابتدا لونا وارد سالن شد و پشت سرش من با کمی تعلل پا به داخل سالن قصر گذاشتم؛ حدسم درست بود. در سالن خبری از وزیران نبود و پادشاه و ولیعهد تنها بودند و در این میان من نمی‌دانستم که جفری چرا پای ثابت تمام این دیدارها بود؟! مگر این پسر خودش خانه و زندگی نداشت که چند روز بود در قصر پادشاه رختخواب پهن کرده و قصد رفتن هم نداشت؟! جلوی پادشاه و در کنار لونا و جفری ایستادم و بی‌آنکه برای دیدن صورت پادشاه سر بلند کنم زیرلب سلام ‌دادم؛ این رفتار دست خودم نبود. همین که به این فکر می‌کردم این مرد از تمام رازهای گذشته باخبر بود و برای حل کردن مشکلاتی که پدر ‌و مادرش در به وجود آمدنشان دخیل بودند هیچ اقدامی نکرده بود دلم از او می‌گرفت و نمی‌توانستم او را مثل قبل محترم و مهربان ببینم.
- حالت بهتره راموس؟
نفسم را آه مانند بیرون دادم؛ دلگیری‌ام از پادشاه آنقدری زیاد بود که با همین یک حرف مثلاً محبت‌آمیز پاک نشود.
- ممنونم جناب فرمانروا!
پادشاه لحظه‌ای سکوت کرد، نمی‌دانم لحن سردم به مذاقش خوش نیامده بود یا این‌که هنوز او را فرمانروا صدا می‌کردم، اما هر چه که بود برایم مهم نبود.
- خوشحالم که حالت بهتر شده!
باز هم در جوابش چیزی نگفتم، مسبب حال خراب من خودش و خانواده‌اش بودند و این‌که حالا حالم را می‌پرسید جای تشکری نمی‌گذاشت.
- فکر کنم برای باطل کردن اون طلسم به اینجا اومدی درسته؟
کوتاه سرم را تکان دادم.
- ولی باید بهت بگم که متأسفانه من نمی‌تونم اون طلسم رو باطل کنم.
با بهت و اخم سر بلند کردم؛ او نمی‌توانست طلسم را باطل کند؟! پس… پس چه کسی می‌توانست این طلسم لعنتی را باطل کند؟! اصلاً این طلسم راهی هم برای باطل کردن داشت؟!

پیش از آن‌که من با آن افکار درهم و برهم بتوانم حرفی بزنم لونا پرسید:
- پس کی می‌تونه این طلسم رو باطل کنه؟! اصلاً این طلسم راهی برای باطل کردن داره؟!
پادشاه آرام سری تکان داد و رو به من که همچنان مات و مبهوت مانده بودم گفت:
- این طلسم وقتی باطل میشه که ما بتونیم قدرت‌های مادرت رو به تو برگردونیم.
لونا قدمی پیش گذاشت و با همان گیجی پرسید:
- ولی شما گفتین که مادر راموس قدرتش رو به مادرش منتقل کرده بود و اگه اشتباه نکنم مادر شما باید مرده باشه، پس چطور میشه که اون قدرت رو به راموس منتقل کرد؟!
از شنیدن حرف‌های لونا لحظه‌ای تنم یخ کرد، اگر این طلسم باطل نمی‌شد من چطور باید سرزمینم را نجات می‌دادم؟! چطور می‌توانستم روح پدر و مادرم را شاد کنم؟!
- حرف شما درسته، ولی مادرم پیش از مرگش تموم قدرتش رو به کلاریس منتقل کرده بود.
نفسم را با آسودگی بیرون دادم، همین که می‌شنیدم آن قدرت نابود نشده و هنوز هم راهی برای باطل کردن طلسم هست برایم جای امیدواری داشت.
- پس با این حساب راه باطل کردن طلسم به دست شاهدخته.
پادشاه سری تکان داد و لونا با ناراحتی ادامه داد:
- ولی شاهدخت که حالا به دست خون‌آشام‌ها اسیره.
پادشاه آهی کشید، حرف دخترش در هر شرایطی می‌توانست او را غمگین کند و حالا این اتفاق من را هم غمگین کرده بود چون عاقبت این طلسم و نجات سرزمین من به شاهدخت مربوط‌ میشد.
- فکر کنم چاره‌ای نداریم جز این‌که…
سر بلند کرده و به پادشاه نگاه دوختم.
- جز این‌که بریم و شاهدخت رو از دست خون‌آشام‌ها نجات بدیم.
پادشاه با شنیدن حرفم چشم درشت کرد و لونا مبهوت پرسید:
- شاهدخت رو نجات بدیم، ولی چطوری؟!
کلافه دستی به صورتم کشیدم؛ خودم هم این را نمی‌دانستم، اما نمی‌توانستم هم دست روی دست بگذارم و بی‌خیال باطل کردن طلسم و نجات سرزمینم بشوم.
- می‌تونیم خودمون رو به سرزمین گرگ‌ها برسونیم و یواشکی شاهدخت رو از اون قلعه نجات بدیم، همونطور که تو از اون قلعه فرار کردی.

لونا سرش را کلافه تکانی داد.

- ولی این اصلاً کار ساده‌ای نیست، خودت که دیدی من برای فرار کردن از اون قلعه چطوری زخمی شدم.
لونا درست می‌گفت؛ فراری دادن شاهدخت اصلاً کار ساده‌ای نبود که اگر بود خود شاهدخت تا به الان از آن قلعه فرار کرده بود، اما چاره چه بود وقتی که همه چیز در آخر به نجات شاهدخت بستگی داشت؟!
- چاره‌ای نیست، من برای باطل کردن این طلسم باید این کار رو انجام بدم.
لونا در تأیید حرفم سر تکان داد.
- باشه، پس من هم باهات میام.
متعجب چشم درشت کردم، می‌خواست با من بیاید؟! اما نمی‌شد؛ من نمی‌توانستم اجازه بدهم که دخترک به خاطر من صدمه‌ای ببیند.
- نه این کار خیلی خطرناکه، نمی‌تونم اجازه بدم که باهام بیای.
لونا قدمی نزدیک‌تر آمد و دستش را روی بازویم گذاشت، انگار با این‌کار می‌خواست کمی به من دلداری بدهد.
- ولی من چند سال توی اون قلعه زندگی کردم، از تموم راه‌های فرار و تعداد نگهبان‌هاش خبر دارم؛ خیلی می‌تونم بهتون کمک کنم.
پیش از آن‌که من حرفی بزنم صدای ولیعهد بلند شد.
- حق با بانو لوناست، من هم باهاتون میام و قول میدم که به خوبی از ایشون محافظت کنم.
با ابروهای بالا رفته از تعجب به ولیعهد نگاه کردم، او دیگر چه داشت می‌گفت؟! می‌خواست با ما در این راه پرخطر همراه شود؟! تا از لونا‌ محافظت کند؟!
- نه جناب ولیعهد، من نیازی به مراقبت ندارم. در ضمن شما ولیعهد یک سرزمین هستین و نمی‌تونین به همین راحتی خودتون رو توی خطر بندازین.
ولیعهد قدمی پیش آمد و به روی لونا که این را گفته بود لبخندی زد.
- شما دارید برای نجات خواهر من پا به این راه پر خطر می‌ذارید، این کمترین کاریه که می‌تونم برای شما انجام بدم.
کلافه و با تأسف سری تکان دادم، این دیگر چه وضعیتی بود؟! انگار نه انگار این من بودم که این پیشنهاد را دادم و حالا آن‌ها داشتند برای خودشان تصمیم می‌گرفتند؟!
- نمیشه جناب ولیعهد، اگه اتفاقی برای شما بیوفته تموم مردم سرزمینتون این رو از چشم ما می‌بینن.
ولیعهد دستش را بر شانه‌ام گذاشت و جواب داد:
- تا وقتی دیانا با من باشه اتفاقی نمیوفته، من شما رو توی این راه تنها نمی‌ذارم.
در این بین جفری هم کم نگذاشت و گفت:
- پس من هم باهاتون میام.
نفسم را پوف مانند بیرون دادم، خب این عالی بود! دم به دم به افراد گروه‌مان اضافه میشد و این ریسک کار را بالاتر می‌برد و من دیگر هیچ حرفی برای گفتن به این افراد زیادی مصمم نداشتم.

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...