سایه مولوی ارسال شده در دیروز در 07:13 AM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در دیروز در 07:13 AM سری تکان دادم؛ من نه آلفا بودم و نه ولیعهد. من همان راموس قدیمی بودم و این اتفاقات هیچ چیز را عوض نکرده بود. - من همون راموس رو ترجیح میدم. لونا سرش را در حرفمتکان داد. - ولی من نه، دیگه نمیتونم مثل سابق راموس صدات کنم جناب ولیعهد! نفسم را پوف مانند بیرون دادم؛ دخترک هنوز از من عصبانی بود و بهتر بود که سر این موضوع زیاد هم با او لج و لجبازی نمیکردم. - باشه هر چی دوست داری صدام کن، ولی لطفاً پاشو تا با هم به قصر پادشاه بریم و حرفهاش رو بشنویم. لونا از جایش برخاست و به همراه من تا کنار در آمد؛ این که از خر شیطان پایین آمده و با من همراه شده بود واقعاً خوب بود. حتی تصور اینکه تنها بروم و دربارهی حقایقی که نمیدانستم چیست بشنوم هم میتوانست حالم را خراب کند. پیش از بیرون رفتنمان لونا لحظهای ایستاد و باز به سمت من که پشت سرش قرار داشتم چرخید. - فکر نکنی اینکه دارم باهات میام یعنی بخشیدمت ها، دارم باهات میام چون کنجکاوم که بدونم چطور قراره به آلفا تبدیل بشی جناب ولیعهد. سرم را با حرص و در تایید حرفش تکانی دادم؛ آخرش این دختر مرا با ولیعهد صدا کردنش دیوانه میکرد! *** با کنجکاوی به صورت رنگ پریدهی پادشاه خیره شده بودم، نه میدانستم دلیل این حال بدش چیست و نه میدانستم او چه چیزی را از گذشتهی من میداند و هیچ حدسی هم نداشتم؛ تنها منتظر نشسته بودم بلکه حال پادشاه کمی جا بیاید و بتواند مرا از آنهمه سردرگمی نجات دهد. - چی شده راموس؟! هنوز هم نمیخوای به من توضیح بدی که تصویر تو چطور از توی جام سر در آورده؟! نیم نگاهی از گوشهی چشم به چهرهی منتظر جفری انداختم؛ کنجکاوی او را در این شرایط کجای دلم باید میگذاشتم؟! - بعداً برات توضیح میدم. جفری ابرویی برایم بالا انداخت. - میشه بگی این بعداً یعنی کِی؟ آخه چندین ساعته که از اون اتفاق گذشته و تو… بیحوصله میان حرفش آمدم: - گفتم بعداً جف! جفری «آهانی» گفت. - این یعنی الان ساکت بشم. کلافه دستی به پیشانیام کشیدم، خدا میداند اگر از اول آمدنمان به این سرزمین جفری کمکمان نمیکرد و ما را مدیون خودش نکرده بود همان ابتدای کار زبانش را در دهانش گره میزدم تا حداقل با حرفهای بیپایانش اینهمه آزارم ندهد. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3182-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DA%AF%D8%B4%D8%AA-%D8%A2%D9%84%D9%81%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-15840 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 5 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 ساعت قبل کلافه نگاهم را در دور و اطراف سالنِ خلوت چرخی دادم؛ خبری از هیچ یک از وزیران نبود و تنها من، لونا، جفری، پادشاه و ولیعهد بر سر این میز پر از غذا حاضر شده بودیم تا مثلاً شام بخوریم، اما همهمان میدانستیم که خوردن شام صرفاً یک بهانه بود تا در خلوت و بدون حضور دیگران با پادشاه صحبت کنیم و او پرده از رازی که از گذشتهها میدانست بردارد. کمی خودم را بر روی میز جلو کشیدم و نگاهم را به پادشاه که بر بالای میز و کنار ولیعهد نشسته بود دوختم؛ با اینکه بسیار مشتاق بودم از گذشتهها بدانم، اما آن رنگ پریدهی صورت پادشاه من را نگران میکرد و واقعاً نمیخواستم این مرد که از زمان ورود به سرزمینش آنطور هوایمان را داشت بیازارم. - جناب پادشاه اگه حالتون خوب نیست، میتونیم یک وقت دیگه صحبت کنیم. پادشاه سرش را در حرفم تکانی داد. - نه، تا همین حالا هم برای گفتن حقیقت خیلی دیر شده! آب دهانم را با اضطراب قورت دادم، این حقیقت چه بود که همین حالا هم برای گفتنش دیر بود؟! با اضراب آرنجهایم را به میز تکیه داده و خودم را به جلو خم کرده بودم؛ این حقیقت چه بود که حتی فکرش هم من را دگرگون میکرد؟! - موضوع برمیگرده به خیلی سالهای پیش، به همون زمانها که ما جادوگرها با صلح و آرامش در کنار گرگینهها زندگی میکردیم و بین دو سرزمین هیچ جنگی نبود. دو سرزمین رابطهی خیلی خوبی با هم داشتن و تجارت و داد و ستدِ بین دو سرزمین باعث پیشرفت هردوی اونها شده بود. همه چیز خوب بود تا اینکه شاهدختِ سرزمین جادوگرها توی یکی از سفرهاش به سرزمین گرگها عاشق ولیعهد اون سرزمین شد. همچنان با دقت به پادشاه خیره بودم؛ نمیدانستم این حرفهایی که میگوید برای چه وقتی است و ربطش به من چیست، اما چیزی هم نمیپرسیدم. مطمئناً با کمی صبر کردن همه چیز دستگیرم میشد. - ولیعهد سرزمین گرگها هم عاشق شاهدخت شده بود و اونها پنهونی با همدیگه دیدار میکردن، این عشق و علاقه اونقدری پیش رفت که ولیعهد سرزمین گرگها به خواستگاری شاهدخت اومد و شاهدخت هم برخلاف قوانین سرزمین جادوگران به این ازدواج اصرار داشت. - برخلاف قوانین؟! پادشاه در جواب سؤال لونا سری تکان داد. - بله، اگر یک جادوگر و یک گرگینه با هم ازدواج کنند بچههای اونها دورگههایی میشن که قدرتهای هر دو نژاد رو دارا هستند، اون زمانها پادشاه جادوگران از موجوداتی که قرار بود اینقدر قدرتمند باشن میترسید و به همین خاطر ازدواج جادوگرها با گرگینهها ممنوع شده بود. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3182-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DA%AF%D8%B4%D8%AA-%D8%A2%D9%84%D9%81%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-15857 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 5 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 ساعت قبل سری تکان دادم و به موهایم چنگ زدم، این تعاریف چه ربطی به من میتوانست داشته باشد؟! نمیدانستم. - پادشاه سرزمین جادوگرها مخالف بود؛ شاهدخت رو توی اتاقش زندانی کرده بود و اجازهی بیرون رفتن رو به اون نمیداد و فکر میکرد اینطوری میتونه اون پسر رو از ذهن و قلب دخترش پاک کنه، ولی اینطور نشد. شاهدخت جوری شیفتهی ولیعهد گرگینهها شده بود که حاضر بود برای رسیدن به اون پسر هرکاری بکنه؛ شاهدخت کوتاه نیومد و پدرش رو تهدید کرده بود تا وقتی که رضایت به ازدواج اونها نده اون حتی یک لقمه غذا نمیخوره. پادشاه حرف شاهدخت رو جدی نگرفته بود، تا اینکه خبرش رسید شاهدخت به خاطر چند روز نخوردن غذا بد حال شده. پادشاه دخترش رو دوست داشت؛ اصلاً تا قبل از این اتفاقات اون دختر تموم زندگیش بود، برای همین هم نتونست حال بد دخترش رو طاقت بیاره و بالاخره به ازدواج دخترش با ولیعهد سرزمین گرگها رضایت داد. ولی برای این کار دو تا شرط داشت یکی اینکه شاهدخت دیگه حق برگشتن به سرزمینش رو نداشت و دومیش این بود که شاهدخت باید تموم قدرتهای جادوییش رو به مادرش انتقال میداد تا دیگه هیچ قدرت جادویی نداشته باشه. پادشاه لحظهای مکث کرد و با مکثش قلب من بیشتر در سینه به تب و تاب افتاده بود؛ با اینکه حتی نمیدانستم موجوداتی که پادشاه از آنها میگوید چه کسانی هستند، اما ناخودآگاه قلبم برای اینهمه سختیهایشان به درد آمده بود. - ولی تموم اینکارها و شرط و شروطها برای از بین بردن ترس پادشاه کافی نبود، برای همین از همسرش خواست تا یک طلسم برای فرزندان آیندهی شاهدخت و ولیعهد گرگینهها بسازه تا در آینده اونها هیچ قدرت ماورایی نداشته باشند و خطری سرزمین اونها رو تهدید نکنه. - ولی این… اینکه خیلی بیرحمیه! نگاه گیج و مغمومم را به لونایی که با ناراحتی به پادشاه خیره شده بود دوختم؛ درست میگفت این کار زیادی بیرحمانه بود، اما من چرا از این رفتار به تنگ آمده بودم؟ نمیدانستم. - درسته؛ این بیرحمیه، اما گاهی صلاح سرزمین در همین بیرحمیهاست. لونا کلافه سر تکان داد؛ دخترک درست مثل من عصبانی و کلافه بود تنها با این تفاوت که نمیتوانست جلوی عصبانیتش را بگیرد. - ببخشید جناب پادشاه، اما به نظرم اینها همش بهانه است؛ این کار خیلی بیرحمانه است و هیچ توجیهی براش وجود نداره. اینبار ولیعهد هم که از آن موقع ساکت و غرق در فکر بود گفت: - من هم با بانو لونا موافقم، کاری که پدربزرگ و مادربزرگ انجام دادند واقعاً بیرحمی بود! 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3182-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DA%AF%D8%B4%D8%AA-%D8%A2%D9%84%D9%81%D8%A7-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%D8%B9%D8%B6%D9%88-%D9%87%D8%A7%DA%AF%D9%88%D8%A7%D8%B1%D8%AA%D8%B2-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-15858 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.