رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

با تمام سرعتم می‌دویدم و از میان کوچه‌های شهر می‌گذشتم، شاید خوش ‌شانس بودم که اکثر مردم به خاطر گرفتن جشن به خانه‌های خودشان و یکدیگر رفته بودند و خبری از آن‌ها در میان کوچه‌ها نبود تا مرا به در آن وضعیت ببینند. از دور چشمم به درختان میوه‌ی درون جنگل افتاد، جوشش خون داغ در رگ‌هایم و رویش موهای بلند در تمام بدنم را حس می‌کردم و همزمان با تغییر شکل اندامم سرعت دویدنم را بیشتر می‌کردم. در آمدن به هیبت گرگ آن هم پیش چشمان یک مشت جادوگر که همانطور هم به من و راموس شک داشتند و از ما می‌ترسیدند اصلاً چیزی نبود که دلم آن را بخواهد. وارد جنگل شدم و با گذشتن از لابلای درخت‌ها خودم را به تپه‌ای که بلندتر از تمام تپه‌ها بود رساندم. روی تپه ایستادم و به ماهی که حالا درست در وسط آسمان بود خیره شدم، تمام شهر زیر پایم بود و نور ماه به من قدرت می‌داد و من به خوبی می‌توانستم بالا آمدن گرگ درونم را حس کنم. چشمانم را بستم و با درد شدیدی که در ستون فقراتم پیچید روی زانوهایم به خاک افتادم، سال‌های سال بود که این درد را در هر نیمه‌ی ماه و هر شبِ ماه کامل تجربه می‌کردم و باز برایم عادی نمی‌شد. پنجه‌هایم را درون خاک و سبزه‌ی روییده از زمین فرو بردم و مشتی از خاک را درون پنجه‌ام گرفتم، پنجه‌هایم درحال بلند شدن بود و تمام عضلات و رگ‌های بدنم از شدت فشار بیرون زده بود. دندان روی هم ساییدم تا از درد شکسته شدن استخوان‌هایم فریاد نکشم؛ تبدیل شدن برای من سراسر درد بود و درد، اما همین درد هم برایم خوشایند و لذت‌بخش بود چرا که در خود قدرتی را احساس می‌کردم که در حالت عادی هرگز قادر به داشتنش نبودم. بالاخره دردها فروکش کرد و من به طور کامل به هیبت گرگی خودم در آمدم، دیگر در تنم زخم و ضعفی احساس نمی‌کردم و این برای من حالتی بسیار خوشایند بود. همانطور که چهار دست و پا روی زمین نشسته بودم سر چرخاندم و به بدن بزرگ و عضلانی خودم که حالا پر از موهای سفید و نقره‌ای شده بود نگاهی انداختم و‌ با همان صورت پوزه مانند لبخند زدم؛ دلم برای دیدن خودم در آن وضعیت بسیار تنگ شده بود! روی دو پا ایستادم و با بالا گرفتن سرم و چشم دوختن به نور ماه زوزه‌ای سر دادم؛ زوزه‌ای از سر‌خشم و لذت! خشمی که از نبودنم در سرزمین خودم و دور بودن از خانواده‌ام نشأت می‌گرفت و لذتی که به خاطر آن قدرت بی‌حد و حصر‌، در وجودم شکل گرفته بود.

  • پاسخ 80
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

***

راموس
نگران و کلافه پایم را به زمین می‌کوبیدم و نگاه بی‌هدفم را در دور و اطراف سالن می‌گرداندم. می‌دانستم که تا زمان ناپدید شدن ماه خبری از لونا نخواهد شد، اما نگران بودم و ناخودآگاه نگاهم مدام سمت ورودی سالن کشیده میشد. 
- چیزی شده راموس؟ چرا اینقدر کلافه به نظر میرسی؟!
لبخند اجباری زدم؛ نمی‌خواستم با نگرانی‌هایم جشن آن‌ها را خراب کنم. 
- چیزی نیست، یکم نگران لونا هستم که تنهایی رفته بیرون.
ولیعهد با ابروهای بالا رفته از تعجب نگاهم کرد و پرسید:
- چرا تنهایی رفته بیرون؟!
با خونسردیی که تنها در ظاهرم نمود پیدا کرده و در دلم هیچ اثری از آن نبود شانه بالا انداختم.
- خب امشب ماه کامله و اون تبدیل میشه، نمی‌خواست جلوی مردم این اتفاق بیوفته و برای همین هم از قصر رفت بیرون.
ولیعهد تک‌خندی زد و با هیجان گفت:
- اوه من پاک فراموش کرده بودم که شماها گرگینه هستید و ‌توی شب‌های ماه کامل تبدیل میشید.
لحظه‌ای مکث کرد و انگار که چیز جدیدتری به ذهنش رسیده باشد پرسید:
- ببینم مگه تو هم مثل اون یه گرگینه نیستی؟ پس چرا تو تبدیل نشدی؟!
نفسم را عمیق و پوف مانند بیرون دادم؛ حالا در آن شرایط باید همه چیز را به او توضیح می‌دادم؟!
- خب من… من نمی‌تونم تبدیل بشم.
- نمی‌تونی؟! چرا؟!
کلافه پلک روی هم فشردم؛ کنجکاوی‌های جناب ولیعهد تمامی ‌نداشت.
- چون من با بقیه‌ی گرگینه‌ها متفاوتم.
پادشاه که انگار توجه‌اش به گفتگوی ما جلب شده بود پرسید:
- تو با بقیه متفاوتی؟! چجور تفاوتی داری؟!
- خب من به اندازه‌ی بقیه‌ی‌ گرگینه‌ها قدرت بدنی ندارم و مثل اون‌ها چه توی شب‌های ماه کامل و چه در حالت عادی نمی‌تونم به هیبت گرگ دربیام. 
پادشاه با حالتی عجیب و سردرگم سر تکان داد؛ حال و احوالاتی که داشت مرا متعجب کرده بود. چرا که حس می‌کردم او در وجودم به دنبال چیزی می‌گشت.
- یعنی… یعنی تو تابحال به گرگ تبدیل نشدی؟!
سرم را در تأیید حرفش تکان دادم.
- فقط یکبار، اون‌هم وقتی که پونزده سالم بود و به بلوغ رسیده بودم.


ولیعهد کمی خودش را به جلو کشید و با همان هیجانی که شاید جزو جدانشدنیی از شخصیتش بود گفت: 
- هی ببینم نکنه که تو به یه طلسم دچار شدی؟!
به حرفش پوزخندی زدم؛ مثلاً چه کسی مرا طلسم کرده بود؟!
- نه این امکان نداره، پای هیچ جادوگری تابحال به سرزمین ما باز نشده که بخواد من رو طلسم کرده باشه!
- هیچ جادوگری؟!
با بهت به پادشاه که رنگ پریده‌ی صورتش حاکی از پریشانی‌اش بود نگاه کردم؛ این حال خراب برای چه بود؟!
- چیزی فرمودین جناب پادشاه؟!
پادشاه سرش را به طرفین تکان داد و همانطور آشفته احوال لب زد:
- نه، نه چیزی نگفتم.
نفسم را پوف مانند بیرون دادم؛ آنقدر فکرم درگیر حال و احوال لونا بود که نخواهم به رفتارهای عجیب پادشاه فکر کنم. آرنج به میز چوبی تکیه دادم و باز خودم را با تماشا کردنِ مردمی که هنوز هر از گاهی با نگاهی عجیب خیره‌ام می‌شدند سرگرم کرده بودم، اما هیچ چیزی نمی‌توانست مرا از فکر به لونا بیرون بیاورد. کلافه و کمی عصبی از اضطراب پایان ناپذیرم از جای برخاستم؛ نگران لونا بودم و نمی‌توانستم دست روی دست بگذارم و هیچ کاری نکنم.
- چی‌شده راموس؟! کجا می‌خواهی بری؟!
سر به سمت ولیعهد چرخاندم.
- باید برم دنبال لونا؛ ممکنه بعد از برگشتنش به حالت عادی به کمک احتیاج داشته باشه.
ولیعهد اخم محوی به ابروهای شمشیری‌اش انداخت.
- ولی تو که نمی‌دونی اون کجا رفته.
لبخند بی‌حس و حالی زدم؛ این چیزها اصلاً مهم نبود. این مهم بود که من نمی‌توانستم منتظر بنشینم.
- مهم نیست، بالاخره دنبالش می‌گردم و یه جوری پیداش می‌کنم.
- اما تو که جایی رو بلد نیستی، می‌خواهی من هم باهات بیام؟!
سرم را به نشانه‌ی نه تکان دادم؛ نمی‌خواستم که این پسر کنجکاو و زیادی هیجان‌زده را به دنبال خودم راه بی‌اندازم. جدای از این‌که گاهی با آن‌همه کنجکاوی‌اش کلافه‌ام می‌کرد او ولیعهد یک سرزمین بود و افتادن یک خراش به جانش مطمئناً برایمان دردسر بزرگی میشد.

ولیعهد کوتاه نیامد و گفت:

- پس بذار محافظ شخصیم رو همراهت بفرستم تا یه وقت خطری تهدیدت نکنه.
با عجله جواب دادم:
- نه لازم نیست، من خودم…
ولیعهد دستش را به نشانه‌ی سکوت بالا برد و‌ من برای احترام و به ناچار از دستور او پیروی کرده و سکوت کردم. ولیعهد کنار گوش یکی از خدمه‌های پشت سرش چیزی گفت و زن جوان پس از شنیدن حرف‌های او سری به تأیید تکان داد و با سرعت از سالن بیرون رفت. 
کلافه دستی به پیشانی‌ام کشیدم، در آن وضعیت پر التهاب باید منتظر چه کسی می‌بودم؟! نمی‌دانستم. پس از چند لحظه‌ یک دختر جوان و سبز پوش درحالی که کمانی چوبی را بر دوش و تیردانی پر از تیرهای پَردار بر کمر داشت وارد سالن شد و یک‌راست به سمت ولیعهد آمد.
- من رو احضار کرده بودین جناب ولیعهد؟
ولیعهد لبخند پر غروری زد و با تکان سرش حرف دختر را تأیید کرد، سپس رو به سمت من که همچنان از دیدن دخترک مبهوت مانده بودم برگرداند و با اشاره‌ای به دختر که حالا در کنارش ایستاده بود گفت:
- ایشون محافظ شخصی من دیاناس.
نگاه مبهوت و متعجبم را برای لحظه‌ای به دخترک دوختم، چشمانی وحشی و سبز رنگ، صورت آفتاب‌ سوخته و موهایی به رنگ بلوط که مقداری از آن‌ها بر روی پیشانی‌اش ریخته و یکی از چشمانش را پوشانده بود و آن خراش افتاده بر گونه‌ی راستش از او چهره‌ای جذاب و جنگجو ساخته بود، اما هنوز هم برایم سخت بود که باور کنم این دخترک ظریف محافظ ولیعهد باشد.
دخترک از نگاه خیره‌ام اخم درهم کرد و ولیعهد با تک‌خندی گفت:
- اینجوری نگاش نکن، جنگجویی قدرتمند‌تر از دیانا توی این سرزمین نیست.
سرم را با تردید تکانی دادم.
- من خودم به تنهایی می‌تونم لونا رو پیدا کنم، واقعاً میگم که به حضور کسی نیازی نیست.
ولیعهد لبخندی جدی بر لب راند و با قاطعیتی که تابحال مثل آن را در لحن و صورتش ندیده بودم لب زد:
- شما مهمان ما هستید و تا وقتی که اینجا هستید حفاظت از شما وظیفه‌ی ماست.
سری تکان دادم، انگار چاره‌ای جز تحمل حضور این‌ دخترک که بدجور هم به رویم اخم می‌کرد نداشتم.

همانطور که شنل مشکی رنگم را تا روی صورتم پایین کشیده بودم شانه‌به‌شانه‌ی دیانا در بین کوچه‌ها قدم برمی‌داشتم. شب از نیمه گذشته بود و حالا کوچه‌ها از جمع جوانانی پر شده بود که در هر گوشه و کناری آتشی برپا کرده و به دور هم نشسته و بساط صحبت و خنده‌شان برپا بود. نفسم را پوف مانند بیرون دادم، حالا کجا را باید ‌به ‌دنبال لونا میگشتم؟!
- می‌دونی که اون دختر کجا قرار بود بره؟
در جواب دیانا شانه‌ای بالا انداختم که ادامه داد:
- پس حالا کجا رو باید دنبالش بگردیم؟!
کیسه‌ی در دستانم را میان مشتم فشردم، او هم سؤالی را می‌پرسید که خودم هم از آن خبر نداشتم!
- هر جایی که به ذهنمون برسه.
دیانا کمی جلوتر از من قدم برداشت.
- پس بهتره از جنگل شروع کنیم، احتمال این‌که اون دختر با هیبت گرگ راه بیوفته توی شهر و بین مردم خیلی کمه.
در جواب دخترک سری تکان دادم؛ حق با او بود، لونا با آن وضعیت مطمئناً به داخل شهر نمی‌آمد.
سرم را پایین انداخته و کمی عقب‌تر از دیانا از‌ کنار دختران و پسران جمع شده به دور آتش می‌گذشتم؛ نگرانی برای لونا تمام وجودم را گرفته و برای پیدا کردن او بسیار عجله داشتم. 
- راموس!
با شنیدن نامم از زبان کسی سرجایم خشکم زد؛ من که در این سرزمین کسی را نمی‌شناختم پس چه کسی بود که مرا می‌شناخت و نامم را هم می‌دانست؟!
دیانا که از ایستادن من متعجب شده بود به سمتم چرخید و پرسید:
- چی شده؟!
پیش از آن‌که بخواهم جوابی بدهم کسی با شتاب خودش را به روبه‌رویم رساند.
- هی راموس خودتی؟!
کلاه شنل را از روی صورتم کمی بالا دادم و به فردی که پیش رویم ایستاده بود نگاه کردم؛ باز هم او؟! از دیدنش لبخند محو و کمرنگی به لبم نشست.
- آره خودمم، تو اینجا چی‌کار می‌کنی جِف؟!
جفری نیم نگاهی به جمع جوانان کرد و گفت:
- مراسم آخر شبمونه، دور هم جمع میشیم و خاطرات هیجان انگیزمون رو برای هم تعریف می‌کنیم. تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟ 
در همین لحظه دیانا که کمی دورتر از ما ایستاده بود به سمت من آمد و در کنارم جای گرفت.
- آشناست؟!
نگاهش به جفری را که دیدم سر به تأیید سؤالش تکان دادم؛ فکرش را نمی‌کردم، اما دیدن این پسر در این شب پر اضطراب و آزاردهنده کمی خوشحالم کرده بود.

- این دختر دیگه کیه راموس؟!

سر به سمت جفری چرخاندم او را درحالی که با حس و حالی عجیب به دیانا خیره شده بود دیدم، این نگاهش از‌ کنجکاوی بود یا چیز دیگر نمی‌دانستم. 
دیانا که از نگاه خیره‌ی جفری کلافه شده بود اخم درهم کشید و‌ بی‌حوصله جواب داد:
- من از طرف پادشاه مأمور شدم که‌ از ایشون محافظت کنم.
این‌بار جفری بود که با اخم به دیانا خیره شد.
- یعنی انتظار داری باور کنم که یه دختر می‌تونه از کسی محافظت کنه؟!
دیانا نگاه تیزی به جفری انداخت و با سرعتی وحشتناک شمشیرش را از غلاف بیرون کشید و لبه‌ی تیز و بُرنده‌ی آن را روی گردن جفری قرار داد.
- دلت می‌خواد نشونت بدم که یه دختر چطور می‌تونه از بقیه محفاظت کنه؟!
قدمی پس رفتم و از دخترک عصبانی دور شدم، من هم زبانم از واکنش تند دیانا بند آمده بود چه برسد به جفری که کم مانده بود شمشیر دیانا سرش را از تنش جدا کند.
- ن… نه، م… من… من فقط شو… شوخی کردم، با… باور کن! 
جفری رو به من کرد و نگاه ملتمسی سمت من انداخت؛ من هم نگاهی به دیانا که با چشمان وحشی‌اش به مردمک‌های لرزان جفری خیره شده بود انداختم. آخر من به این دخترک عصبانی چه باید می‌گفتم که این‌بار با شمشیرش خودم را نشانه نگیرد؟!
- راست میگه دیانا، اون فقط داشت شوخی می‌کرد!
دیانا لحظه‌ای پلک روی هم گذاشت ‌و سپس شمشیرش را پایین آورد و همانطور که آن را در غلافش جای می‌داد گفت:
- این یادت بمونه که دفعه‌ی بعد با هیچ دختری همچین شوخی‌ای نکنی!
جفری دستی به گلویش کشید و با ترس و لرز زمزمه کرد:
- من اصلاً غلط بکنم که دوباره با یه دختر شوخی کنم!
دیانا «خوبه‌ای» زیر لب گفت و ‌همانطور که از کنار جفری می‌گذشت رو به من ادامه داد:
- اگر می‌خواهی که اون دختر رو پیدا کنی بهتره زودتر راه بیوفتیم چون تا جنگل راه زیادی مونده.
سری تکان دادم و پشت سر دیانا به راه افتادم، باید زودتر لونا را پیدا می‌کردم ‌و از سلامتی‌اش باخبر می‌شدم.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
  • اضافه کردن...