رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

با تکان خوردن دستی جلوی صورتم به خودم آمدم.
- هِی راموس حواست کجاست؟
سرم را تکانی دادم تا آن افکار ریز و درشت را از سرم بیرون کنم.
- هیچی، همینجام.
لونا تکخندی زد.
- آره، کاملاً معلومه. راستی پدر و مادر تو کجان؟! هیچ‌وقت ازشون باهام حرف نزدی.
متعجب از سؤال او ابرو بالا انداختم، البته او هم حق داشت. من همه چیز را درباره‌ی او می‌دانستم و او چیزی از من نمی‌دانست و بیشتر در عجب بودم که چطور پیش از این جلوی کنجکاوی‌اش را گرفته و چیزی نپرسیده بود‌.
- پدر و مادر من سال‌ها پیش کشته شدن.
لونا دست روی لب‌هایش گذاشت تا صدای فریاد از سر بهت و حیرتش را کنترل کند.
- وای خدای من، چ… چجوری کشته شدن؟!
از یادآوری پدر و مادرم آهی کشیدم و چشم به شعله‌های آتش دوختم، آن روزهای لعنتی را محال بود از یاد ببرم.
- خون‌آشام‌ها اون‌ها رو کشتن.
- و… ولی من شنیدم که خون‌آشام‌ها فقط پادشاه و دور و اطرافیانشون رو کشتن، نکنه که پدر و مادرت رو هم از اطرافیان پادشاه بودن؟!
دستی به صورتم کشیدم؛ دروغ گفتن را دوست نداشتم، اما نمی‌خواستم هم راستش را بگویم و طرز فکر دخترک نسبت به من عوض شود.
- آ… آره، اون‌ها به پادشاه خدمت می‌کردن‌.
لونا غمگین شده نگاهم کرد.
- ببخش، نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
سرم را تکانی دادم، این افکار همیشه در ذهنم بود و من دیگر به این افکار و یادآوری آن روزها عادت کرده بودم.
- عیبی نداره، من دیگه بهش عادت کردم.
لونا لبخند تلخی زد و من با لبخندی به مراتب‌ تلخ‌تر و پر غصه‌تر جوابش را دادم. ای کاش درد من تنها از دست دادن عزیزانم و تنها شدن خودم بود، ای کاش عذابی به سنگینیِ نابودی سرزمینم به گردنم نبود تا اینطور روح و روانم را نابود کند! 
- اوه این سیب زمینی‌ها سوخت.
با صدای هول زده‌ی لونا نگاهم را به سیب زمینی‌های در دل آتش دوختم. لعنتی‌! پوست همه‌شان سوخته بود.

با عجله تکه چوبی برداشتم و سیب زمینی‌ها را از میان آتش بیرون کشیدم؛ نمی‌دانستم چرا مدام با حضور لونا در هرکاری که قبلاً در آن مهارت داشتم حالا گند می‌زدم.

یکی از سیب زمینی‌ها را به دست لونا دادم.
- لعنتی! همه‌شون سوخت.
لونا سیب زمینی را از‌ وسط دو نیم کرد و درحالی که نیمی از آن را سمت من گرفته بود گفت:
- درسته که پوستش یکم سوخته، ولی عوضش مغزش خوب پخته!
از این حرف لونا لبخندی روی لبم نشست، دخترک خوب بلد بود چطور با یک حرف من را از آن حال و هوای مزخرف بیرون بکشد.
- حالا چجوری باید بخوابیم؟ اینجاها پر از حیوون‌های وحشیه.
به لونایی که چشمانش خواب‌آلود شده بود نگاه کردم؛ خودم آنقدر غرق در فکر بودم که خواب از سرم پریده بود، اما لونا را انگار طی کردن مسیر زیادی خسته کرده بود.
- تو برو توی غار بخواب، من همینجا نگهبانی میدم.
- پس تو چی؟!
شانه‌ای بالا انداختم.
- من فعلاً خوابم نمیاد.
لونا اخم کرده غر زد:
- اما اینجوری که نمیشه، تو هم نیاز به استراحت داری!
- بی‌خیال دختر، یک نفر باید بمونه این بیرون و نگهبانی بده.
لونا لحظه‌ای متفکرانه به من خیره شد.
- خب پس اول من چند ساعت می‌خوابم و تو نگهبانی بده و بعد بیدارم کن تا من نگهبانی بدم و تو بخوابی.
سرم را تکان دادم، من می‌خوابیدم و لونا نگهبانی می‌داد؟ عمراً!
- نه، نه لازم نیست، من اصلاً خسته نیستم.
لونا ابرو درهم کشید و با لحن خشنی که به صورت ظریفش نمی‌آمد گفت:
- من نمی‌خوام فردا صبح با یه گرگینه‌ی خسته و بی‌رمق همسفر بشم، چند ساعت دیگه میای بیدارم می‌کنی تا من نگهبانی بدم؛ فهمیدی؟
لحظه‌ای به اخم‌های درهم لونا و لب‌هایی که به روی هم می‌فشردشان تا نخندد نگاه کردم، مگر می‌توانستم توی ذوق دخترک بزنم؟!
- باشه، واقعاً لازم نیست اینقدر خشن برخورد کنی دختر!
با این حرفم لونا خندید و خودم هم با وجود غمگین بودنم خندیدم.
لونا انگشت اشاره‌اش را به طرفم گرفت و گفت:
- ولی این رو جدی میگم، چند ساعت دیگه میای و بیدارم می‌کنی؛ باشه؟
لبخند مهربانی زدم و انگشت اشاره‌اش را آرام میان پنجه گرفتم.
- باشه خانومِ خشن، میام و بیدارت می‌کنم.
سر عقب کشیده و ‌انگشتش را که رها کردم لونا با سرعت وارد غار شد و من باز با ‌دوختن نگاهم به شعله‌های زرد و سرخِ آتش در گذشته‌هایم غرق شدم.

ویرایش شده توسط سایه مولوی

***
لونا
صبح زود و اندکی پس از طلوع خورشید دوباره به راه افتادیم؛ من که از این مکان‌ها زیاد سر در‌ نمی‌آوردم، اما راموس می‌گفت که راه زیادی تا رسیدن به پشت تپه‌ها نداریم و من امیدوار بودم که همینطور باشد. روز پیش چندین و چند مرتبه راموس را در بین راه مجبور به توقف کردم و این‌بار هم اگر راه طولانی میشد همین کار را می‌کردم، چون می‌دانستم که راموس برای رسیدن به سرزمین جادوگرها عجله ‌داشت و بی توجه به خستگی که در صورت و نحوه‌ی راه رفتنش به خوبی ‌پیدا بود ادامه می‌داد و من به بهانه‌ی خستگیِ خودم او را چندی می‌نشاندم تا خستگی در‌ کند. گرچه که خودم هم به خاطر خونی که از دست داده بودم هنوز به اوج قدرت نرسیده بودم، اما در همین حال هم قدرت بدنی‌ام از راموس بیشتر بود.
- هِی ‌دختر کجایی؟!
نیم نگاهی به راموس که کمی جلوتر از من ایستاده و به عقب برگشته بود انداختم.
- همینجام.
راموس یکی از ابروهایش را بالا پراند، ابروهایش پر و مشکی بود که چشمان نافذ و آبی رنگش را قاب گرفته بود و جذابیت صورتش را دو چندان کرده بود.
- پس چرا عقب موندی؟ نکنه باز خسته شدی؟!
پوزخندی زدم و ابرو بالا انداختم.
- من و خستگی؟ عمراً!
راموس هم پوزخندی زد و چیزی زیر لب زمزمه کرد که با وجود گوش‌های تیزم قادر به شنیدنش نبودم.
- پس یکم تندتر بیا، اگه امروز هم به پشت تپه‌ها نرسیم با وجود آذوقه‌ی کممون کارمون سخت میشه.
سر تکان دادم و راموس ایستاد تا من به او برسم و همراه با هم قدم برداریم. لبخندی به رویش زدم و شانه به شانه‌‌ی یکدیگر به راه افتادیم، راموس پسر بسیار مهربان و ‌با محبتی بود و این از تک تک رفتارهایش نمایان بود. می‌دانستم که در آن شب و پس از زخمی شدنم اصلاً خوب با او رفتار نکرده بودم و هرکس دیگری جای او بود مطمئناً من را از خانه‌اش بیرون می‌انداخت، اما راموس با مهربانی‌ ذاتی‌اش با من مدارا کرد و مهر خودش را به دلم انداخت و این علاقه با دیدن رفتارهایش دم به دم بیشتر میشد!

بین راه چند لحظه‌ای را توقف کرده و پس از خوردن ناهار و اندکی استراحت باز به راه افتادیم. مدام باید از تپه‌های سنگی و بی گیاه و درخت می‌گذشتیم و این مسیر خشک و برهوتی هیچ جذابیتی برایمان نداشت و تنها با حرف زدن بود که می‌توانستیم کمی خودمان را سرگرم کنیم.

بالاخره پس از چندین و چند ساعت راه رفتن بی‌وقفه نزدیکی‌های غروب از آخرین تپه هم گذشتیم و به یک‌ دهکده رسیدیم. دهکده‌ای کوچک که برخلاف آب و هوای سرد و خشکِ آن سوی تپه‌ها بسیار سرسبز و پر از مزرعه ‌و درخت بود و مردم آن خانه‌هایی کوچک و زیبا با سقف‌های شیروانی داشتند.
- چقدر اینجا قشنگه!
راموس کوتاه سری تکان داد.
- آره‌ قشنگه‌، اما برای ما خطرناکه.
با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم، برای ما خطرناک بود؟! منظورش از خطرناک چه بود؟!
- چرا خطرناکه؟!
همانطور که از بین مردم در رفت و آمدِ میان کوچه‌ها و‌ از زیر سنگینی نگاه کنجکاو و متعجبشان می‌گذشتیم راموس آرام ‌لب زد:
- واسه‌ی این‌که اگه این آدمیزادها بفهمن ما گرگینه‌ایم هر دومون رو می‌کشن!
مات و مبهوت «وای» بلندی گفتم که راموس غر زد:
- هیس!
دست روی دهانم گذاشتم و با ترس و لرز به مردمی که متعجب و هرازگاهی چپ‌چپ نگاهمان می‌کردند خیره شده بودم؛ با این‌که من به نسبت این آدمیزادها قدرت بیشتری داشتم، اما می‌ترسیدم چون مطمئناً کشتن من و راموسی که در مقایسه با دیگر گرگینه‌ها قدرت زیادی نداشت برای این جمعیت کار سختی نبود. 
- چرا اینجوری نگاهشون می‌کنی؟ الان بهمون شَک می‌کنن!
همانطور که دور و اطرافم را می‌پاییدم گوشه‌ی چشمی هم به راموس انداختم، چطور می‌توانست در این شرایط اینطور خونسرد باشد؟!
- ح… حالا باید چی‌کار کنیم؟!
- چی رو چی‌کار کنیم؟!
خودم را به راموس نزدیک‌تر کردم و کنار گوشش پچ زدم:
- همین آدمیزادها رو، اگه… اگه ما رو بشناسن…
راموس میان حرفم آمد:
- فقط کافیه یکم‌ خودت رو کنترل ‌کنی، آدم‌ها مثل ما حس شیشم ندارن و اگه عادی رفتار کنیم فرق ما رو از آدم‌های عادی تشخیص نمیدن.
عصبی و کلافه سر ‌تکان‌ دادم، او ترس مرا درک نمی‌کرد. من که مثل او تابحال با آدم‌ها روبه‌رو نشده بودم و هیچ چیز از این موجودات عجیب و غریب نمی‌دانستم.

- تو چون قدرت ماورایی نداری این کار برات راحته، اما من نمی‌تونم مثل تو باشم!
راموس اخم درهم کرد و من با ناراحتی نگاهش کردم، منِ لعنتی مثل همیشه که می‌ترسیدم یا عصبانی می‌شدم نسنجیده حرف زده و راموس را رنجانده بودم.
- راموس من…
با نزدیک شدنمان به پیرمردی با ریش و موهای سفید و پوشیده در لباس‌های مندرس و کهنه ساکت شدم و همراه با راموس به پیرمرد نزدیک شدم.
- سلام آقا.
پیرمرد نگاهش را بین من و راموس چرخاند و لبخندی زد؛ لبخندی که به جای حس خوب، حس بسیار بدی را به من منتقل می‌کرد.
- سلام.
راموس باز هم لبخندی زد، می‌فهمیدم که با آدمیزادها بسیار محتاطانه رفتار می‌کرد و این بیشتر من را می‌ترساند.
- ببخشید آقا شما می‌دونید که سرزمین جادوگرها کجاست؟!
پیرمرد بار دیگر نگاهش را بینمان چرخی داد و من یخ بستم از سردی چشمان ریز و آبی رنگش.
- برای چی می‌خواهید به اونجا برید؟!
راموس لحظه‌ای سکوت کرد و ‌نگاه مرددی به من انداخت، انگار که نمی‌دانست در جواب مرد چه بگوید و از من کمک می‌خواست. 
- اِممم… خب ما… 
ناگهان به یاد حرف‌هایی که از آن زن جادوگر راجع به شهر سیاه که توسط جادوگرها نفرین شده و مردمش یک به یک از شدت بیماری می‌مردند افتادم و گفتم:
- ما از اهالی شهر سیاه هستیم و قصد داریم به سرزمین جادوگرها بریم تا شاید بتونیم طلسم شهرمون رو باطل کنیم.
نگاه متعجب راموس را بر روی‌خودم احساس می‌کردم، اما همچنان به پیرمرد که با تردید نگاهم می‌کرد چشم دوخته بودم. 
- که اینطور؛ سرزمین جادوگرها زیاد از اینجا دور نیست، اما فکر نمی‌کنم که امشب بتونید به اونجا برسید.
راموس تشکری کرد و من کلافه نفسی کشیدم، از این‌که با تمام عجله‌ای که داشتیم باز مجبور به صبر کردن بودیم کلافه شده بودم.
- نظرتون چیه که امشب رو اینجا و در کنار ما بگذرونید؟!

با چشمان گرد شده به پیرمرد نگاه کردم، امشب را پیش این‌ها می‌ماندیم؟! پیش همین مردمی که اگر ما را می‌شناختند کشته شدنمان حتمی بود؟! پیش از آن‌که من در رد تعارف پیرمرد حرفی بزنم راموس گفت:

- فکر بدی هم نیست.
با ترس به دست راموس چنگ زدم و او روی به سمتم برگرداند، داشت چه کار می‌کرد؟! مگر خودش نمی‌گفت که این مردم برایمان خطرناکند؟! حالا می‌خواست شب را کنار این‌ها بگذرانیم؟!
- چی داری میگی راموس؟ شب رو پیش این‌ها بمونیم؟!
راموس زیر سنگینیِ نگاه پیرمرد آرام لب زد:
- چاره‌ای نداریم، نمی‌تونیم شبونه به سمت سرزمین جادوگرها راه بیوفتیم.
با غصه و ترس نالیدم:
- ولی من حس خوبی به این‌ها ندارم.
راموس با کلافگی سر تکان داد.
- می‌دونم، ولی گفتم که چاره‌ای جز این نداریم.
به ناچار قبول کردم و پشت سر پیرمرد به سمت خانه‌اش به راه افتادیم.
- بفرمایید، این هم خونه‌ی من.
سر بلند کردم و نگاه مبهوتم را به خانه‌ی پیرمرد دوختم. خانه‌ی تمام مردم شهر کوچک و زیبا بود، اما خانه‌ی این پیرمرد درست مثل خودش قدیمی، تاریک و ترسناک بود. تمام دیوار، سقف و‌ حتی کف زمینِ خانه‌اش از سنگ ساخته شده و پنجره‌های بزرگش با پرده‌های ضخیم و تیره پوشانده شده بودند.
- شماها می‌تونید امشب رو توی آخرین اتاق طبقه‌ی بالا بمونید.
انگشت اشاره‌ی پیرمرد را دنبال کردم و به پله‌های سنگی و پر از ترکی که به طبقه‌ی بالا می‌رسید نگاه کردم، هیچ از بودن در این خانه حس خوبی نداشتم و سوت و کور بودن خانه و فکر به تنها ماندن با این پیرمرد بیش از پیش به وحشتم می‌انداخت.
- باشه، متشکریم.
راموس دست من را گرفت و منی که همچنان با ترس و نگرانی دور و اطراف این خانه‌ی ساکت و تاریک را نگاه می‌کردم به همراه خودش از پله‌ها بالا کشاند.
- من می‌ترسم راموس!
راموس نگاهی به من کرد و لبخندی زد؛ لبخند او هم آغشته به ترس و اضطراب بود، اما سعی می‌کرد آرامشش را حفظ کند.

- نترس چیزی نمیشه.
همراه با راموس از جلوی چند اتاق توی راهرو گذشتیم و به آخرین اتاق که پیرمرد گفته بود رسیدیم. اتاقی با دری فلزی و پر از چِفت و بَست که بیشتر شبیه به یک زندان بود تا یک اتاق ساده.
- حس می‌کنم اینجا یه جوریه!
راموس همچنان که در اتاق را باز می‌کرد گفت:
- بی‌خیال دختر، بهتره یکم خونسرد باشی و به چیزهای خوب فکر کنی.
پشت سر راموس قدمی به داخل اتاق گذاشتم و در همان حال گفتم:
- میشه بگی الان و توی این شرایط چه چیز خوبی هست که من بخوام بهش فکر کنم؟!
راموس شانه‌ای بالا انداخت.
- می‌تونی به این فکر کنی که حداقل حالا توی جنگل نیستیم و خوراک حیوون‌های وحشی نمیشیم.
با انزجار به در و دیوار سیاه رنگ و سنگی اتاق و آن دو تخت فلزیِ گوشه‌ی دیوار نگاه کردم، واقعاً این اتاق شبیه به یک زندان بود و نرده‌هایی که به پنجره متصل شده بودند هم این حس را تقویت می‌کرد.
- من ترجیح می‌دادم حالا توی جنگل باشم تا این اتاق که شبیه یه زندونه.
- بی‌خیال دختر، تو که اینقدر غرغرو نبودی!
خودم را بر روی یکی از تخت‌های فلزی که قیژ قیژ صدا می‌داد رها کردم و با کلافگی گفتم:
- واسه‌ی این‌که از این وضعیت خوشم نمیاد، واسه‌ی این‌که هیچ حس خوبی به این خونه و صاحبش ندارم.
راموس در تأیید حرفم سرش را تکانی داد.
- من هم از اینجا خوشم نمیاد، ولی چاره‌ای جز موندن توی این خونه نداشتیم. اگه می‌خواستیم توی شب به سمت سرزمین جادوگرها راه بیوفتیم حتماً گم می‌شدیم و اگر هم می‌خواستیم توی جنگل اطراق کنیم باید با حیوون‌های وحشی سروکله میزدیم، باور کن این بهترین راه بود. 
نگاهی سمت من که هچمنان بر روی تختِ سفت و ناراحت تکان تکان می‌خوردم انداخت و ادامه داد:
- ما فقط همین یه امشب رو اینجاییم، پس بهتره بخوابیم تا صبح زود بتونیم به سمت سرزمین جادوگرها راه بیوفتیم.
بی‌میل سر تکان دادم؛ خودم را به انتهای تخت رساندم و درحالی که قصدی برای انداختن ملحفه‌ی سفید رنگ و چرک بر روی تنم نداشتم دراز کشیدم.

***

راموس

تَلی از هیزم و چوب خشک در وسط میدان شهر مهیا شده بود، جارچیانِ خون‌آشام‌ در تمام سرزمین گرگ‌ها جار زده بودند که در میدان شهر پادشاه و ملکه‌اش را در آتش خواهند سوزاند و از‌ تمام مردم سرزمین خواسته بودند که برای ‌دیدن این صحنه بیایند. من هم دل توی دلم نبود و از شنیدن این خبر نحس در تب می‌سوختم. یادم نمی‌رفت که من باعث و بانی این اتفاقات بودم و دست آخر خودم با کمک پِدرو یکی از فرماندهان وفادار پدر از مهلکه گریخته بودم. 
با همان حال خراب از خانه‌ای که در آن پناه گرفته بودیم بیرون زدم، پِدرو بیرون رفته بود تا شاید بتواند راهی برای آزادی پدر و مادرم پیدا کند. با این‌که بیرون رفتنم در شرایطی که تمام خون‌آشام‌ها به دنبالم می‌گشتند بسیار خطرناک بود، اما خودم را به میدان شهر رساندم؛ حسم می‌گفت که این‌بار برای آخرین بار است که پدر و مادرم را می‌بینم و این حس، حال بدم را تشدید می‌کرد. 
خودم را لابه‌لای جمعیتی که بعضی‌هایشان خوشحال و بعضی‌هایشان غمگین بودند پنهان کرده بودم و منتظر دیدن پدر و مادرم بودم. بالاخره نزدیکی‌های غروب پدر و مادرم را به همراه چند نفر از سربازان و فرماندهان به میدان شهر آوردند و در کمال تعجب پِدرو هم در میان آنان بود و این یعنی پایان همان اندک امید من برای آزادی پدر و مادرم. 
جارچی جار میزد، یکی از سربازان خون‌آشام‌ حکم پادشاهشان را می‌خواند و مردم همهمه‌ای برپا کرده بودند، من اما مات و‌ مبهوت مانده بودم و هیچ صدایی را نمی‌شنیدم. 
پدر و مادر را به پایه‌هایی که در زیر آنان پر از هیزم بود بستند؛ چند نفری از مردم برای نجات جان پدر و مادر به سمت سربازان پادشاه آلفرد حمله‌ور شدند، اما خودشان هم نتیجه‌ای جز کشته و یا زندانی شدن نگرفتند. یکی از سربازها که مشعل به دست داشت به پدر و مادر نزدیک شد؛ قلب من درون سینه‌ام با شدت می‌تپید و من هم دلم می‌خواست مثل پدر و مادر می‌مردم، اما من حتی جرأت مردن هم نداشتم و تنها می‌توانستم مثل یک موجود ضعیف و ترسو تماشا کنم و اشک بریزم. سرباز با مشعل درون دستش هیزم‌ها را آتش زد و در یک چشم به هم زدن آتش از میان هیزم‌ها به سمت بالا شعله کشید. چشمانم را با درد و وحشت بستم و از ته دل فریاد زدم؛ من اگر نبودم حالا وضعیت پدر و مادرم این‌گونه نمی‌شد که جلوی چشمان مردم سرزمینشان سوزانده شوند. با بغض و گریه فریاد می‌کشیدم و اشک چشمانم تصویر تن‌های به آتش کشیده شده‌ی پدر و مادرم را برایم تار می‌کرد. گریه می‌کردم، جیغ می‌کشیدم و پدر و مادرم را صدا می‌زدم، اما در لابه‌لای آن جمعیت پر از هیاهو صدای یک پسربچه به گوش کسی نمی‌رسید.

- راموس… راموس بیدار شو.
صدای مهربان کسی را در میان آن لحظات وحشتناک می‌شنیدم، اما انگار دستی محکم مرا نگه داشته و نمی‌گذاشت که از شر آن کابوس رها شوم. صدای ظریف و‌ مهربان باز در گوشم طنین انداخت و دستی‌ که شانه‌ام را تکان می‌داد بالاخره مرا از آن کابوس بیرون کشید.
- بیدار شو راموس، داری خواب می‌بینی.
چشمانم را گشودم و با حرکتی ناگهانی روی تخت نیمخیز شده نشستم، نفس‌نفس میزدم و‌ به تمام تنم خیسی عرق نشسته بود.
- خوبی راموس؟ داشتی کابوس ‌می‌دیدی؟ 
سرم را آرام تکانی دادم، من یکبار این کابوس‌ها را در بیداری دیده بودم و حالا هرشب و هرشب مرورشان می‌کردم. 
- ببخش بیدارت کردم.
لونا لبخند مهربانی زد، عجیب بود که ‌در عالم خواب هم صدایش آرامم می‌کرد.
- عیبی نداره، می‌خواهی بگی چه کابوسی داشتی می‌دیدی؟
- داشتم‌ خوابه گذشته‌ها رو می‌دیدم، همون روز که پدر و‌ مادرم رو…
با شنیدن صدایی از بیرون حرفم را قطع کردم.
- چی شد راموس؟!
کف دستم را به نشانه‌ی سکوت بالا گرفتم، درست حدس زده بودم و صدایی از بیرون می‌آمد.
- تو هم می‌شنوی؟!
لونا پس از مکثی سر به تأیید تکان داد.
- آره، صدای چیه؟!
بی‌آنکه جوابی برای سؤالش داشته باشم ملحفه‌ی سفید رنگ را از روی خودم کنار زدم و آرام از تخت پایین آمدم. لبخند اطمینان بخشی به روی لونا که سر برگردانده و نگاهم می‌کرد زدم، دخترک همینطور هم از این‌که در این خانه بودیم ترسیده بود و حالا دلم نمی‌خواست با بروز دادن ترس و نگرانی خودم حالش را بدتر کنم.
خودم را به پنجره رساندم و از میان میله‌های فلزیِ پنجره به بیرون نگاه کردم. با وجود تاریک بودن هوا، اما می‌توانستم لشکریان سیاه‌پوشی که به سمت این خانه می‌آمدند را ببینم.
- لعنتی! اینجا چه خبره؟!
لونا با شنیدن حرفم از جایش بلند شد، به سمت پنجره آمد و مثل من به بیرون نگاه کرد.
- این‌... این‌ها دیگه کی‌ان؟!

پیش از آن‌که بخواهم جوابی بدهم حواسم به پیرمردی که دوان دوان خودش را به آن لشکر سیاه پوش و اسب سوار می‌رساند جلب شد. انگار همان صاحب‌خانه بود که به سمتشان می‌رفت، اما چرا؟! آن‌ها که بودند که پیرمرد به استقبالشان می‌رفت؟!

- این همون پیرمردِ نیست که ما رو آورد اینجا؟
در جواب لونا با صدایی آرام لب زدم:
- چرا، خودشه.
کمی گوش‌هایم را تیز کردم، از همان فاصله هم می‌توانستم صدای گفتگوی پیرمرد با آن مرد که سوار بر اسبش جلوتر از لشکرش ایستاده بود را بشنوم.
- خیلی خوش اومدین قربان.
مرد اسب سوار با صدایی دورگه و گرفته که عجیب هم برایم آشنا می‌آمد گفت:
- اون‌ها کجا هستن؟!
لونا نگاه متعجب و کنجکاوی به سمت من انداخت.
- دارن راجع به کی حرف میزنن؟!
برای آن‌که بتوانم صدایشان را بشنوم انگشت روی لبم گذاشتم و رو به لونا گفتم:
- هیس!
پیرمرد در جواب مرد گفت:
- همینجا توی خونه‌ی من هستن.
مرد درحالی که از اسبش پایین می‌آمد گفت:
- امیدوارم به خاطر آزادی خانواده‌ات بهمون دروغ نگفته باشی گرگینه‌ی پیر، وگرنه پادشاه آلفرد ازت خیلی عصبانی میشه!
- نه قربان باور کنید دروغ نگفتم،‌ اون دو تا گرگینه الان توی یکی از اتاق‌های‌خونه‌ی‌ من خوابیدن.
با شنیدن جوابش اخم درهم کشیدم، این لعنتی‌ها که بودند؟! چرا درباره‌ی ما حرف میزدند؟! 
- ای… این‌ها‌ دارن درباره‌ی ما صحبت می‌کنن؟!
سرم را آرام بالا و پایین کردم، نکند این پیرمرد از گرگینه‌هایی بود که با خون‌آشام‌ها همکاری می‌کردند؟! اما چطور هیچ‌کدام از ما متوجه‌ی گرگینه بودن آن پیرمرد نشده بودیم؟!
- باید… باید از اینجا بریم.
لونا که همچنان ترسیده و مبهوت مانده بود پرسید:
- بریم؟ ولی کجا؟!
سرم را کلافه تکانی دادم، حالا وقت نداشتیم که درباره‌ی این‌ها حرف بزنیم؛ باید فقط فرار می‌کردیم و جانمان را نجات می‌دادیم.
- نمی‌دونم، هرجایی غیر از اینجا.
و با عجله به سمت در رفتم تا بیرون برویم، نمی‌فهمیدم آن لشکر که بودند و چه قصدی داشتند؛ فقط می‌دانستم که اگر دستشان به ما برسد چیزهای خوبی در انتظارمان نخواهد بود. 

ویرایش شده توسط سایه مولوی

دست روی دستگیره‌ی در گذاشتم و آن را به پایین کشیدم، اما در باز نشد. دوباره و این‌بار با شتاب و قدرت بیشتری امتحان کردم، نه نمی‌شد، در لعنتی قفل بود و ما از آن پیرمرد رکب خورده بودیم!
- باز نمیشه، اون پیرمرد لعنتی در رو از بیرون قفل کرده!
لونا مغموم و درحالی که از ترس و نگرانی فاصله‌ای تا گریه کردن نداشت نالید:
- حالا باید چی‌کار کنیم؟! 
نگاه کلافه و مضطربی به سر تا سر اتاق انداختم، باید هرطور که شده خودمان را از این اتاق لعنتی خلاص می‌کردیم؛ اما چگونه؟! 
- حالا چی‌کار کنیم؟! اگه به دست اون‌ها بیوفتیم هردومون رو می‌کشن!
نگاه خشمگینی سمت لونا انداختم؛ چرا یاد نمی‌گرفت جای غر زدن کمی فکر کند؟!
- میشه اینقدر آیه‌ی یأس نخونی؟! 
در حین این‌که سمت پنجره می‌رفتم تا شاید راهی برای نجات جانمان پیدا کنم صدای لونا را شنیدم.
- آیه‌ی یأس؟! الان توی این وضعیت چه جای امیدواری هست که من بخوام ‌ازش حرف بزنم آخه؟!
مشت‌هایم را به دور میله‌های حفاظ پنجره گره زدم و سعی کردم آن‌ها را از هم فاصله بدهم، اما با قدرت کمی که من داشتم این کار برایم ممکن نبود. 
- بس کن لطفاً!
- بس کنم؟! چی رو بس کنم؟! مثل این‌که یادت رفته این‌که الان توی این موقعیت گیر افتادیم تقصیر توعه؟! چقدر بهت گفتم که حس خوبی به این خونه و اون پیرمرد لعنتی ندارم؟!
عصبی و کلافه سر به سمتش چرخاندم؛ الان چه وقت این‌ حرف‌ها بود آخر؟!
- خیلی خب اصلاً تقصیر منه، ولی الان جون هر دومون توی خطره؛ میشه جای این حرف‌ها بیای به من کمک کنی که بتونیم از اینجا بریم بیرون؟ قول میدم بعداً اجازه بدم که هرچقدر دلت خواست سرم غر بزنی!
این حرفم انگار لونا را کمی آرام‌تر کرد که پشت چشمی برایم نازک کرد و با لحنی نرم‌تر گفت:
- البته اگه بعدی وجود داشته باشه!
به سمتم آمد و پشت سرم ایستاد.
- میشه بگی داری چی‌کار می‌کنی؟!
همچنان که زور میزدم تا شاید حفاظ‌ها را کمی کنار بزنم گفتم:
- می‌خوام این حفاظ‌ها رو خم کنم، اگه بتونیم یکم از هم فاصله‌شون بدیم شاید بشه که از بینشون رد بشیم و از اینجا بریم بیرون.

ویرایش شده توسط سایه مولوی

- مطمئنی میتونی؟!

نگاه چپ‌چپی سمتش انداختم، در این وضعیت این چه سؤالی بود؟!
- تو راه حل بهتری سراغ داری؟!
لونا سر در رد سؤالم تکان داد.
- پس بیا کمکم کن لطفاً.
من یک سمت میله‌ها را گرفتم و لونا سمت دیگرشان را و شروع به تلاش کردیم. صدای لشکر اسب سواران داشت نزدیک و نزدیک‌تر میشد و این اضطراب و استرسِ هردویمان را بیشتر کرده بود.
- لعنتی، این‌ها خیلی محکمه!
باز هم تلاش کردم، نمی‌توانستم به همین راحتی تسلیم شوم. نمی‌توانستم بگذارم که بیایند و ما را با خود به سرزمین خون‌آشام‌ها ببرند! درحالی که از شدت ترس و تقلا نفس‌هایم یکی در میان شده بود ناامیدانه گفتم:
- اینجوری نمیشه، باید یه فکر دیگه بکنیم.
- مثلاً چه فکری؟!
نگاه کلافه‌ام را دور تا دور اتاق گرداندم، باید یک راهی می‌بود؟! نمی‌شد که ما به همین راحتی به چنگال آن خون‌آشام‌ها بیوفتیم! چشمم به پایه‌های فلزی تخت‌ها که افتاد فکری در سرم جرقه زد؛ خودش بود.
- خودشه!
لونا با تعجب نگاهم کرد.
- چی خودشه؟!
دست از میله‌ها‌ی پنجره کشیدم و با قدم‌هایی بلند و با شتاب به سمت تخت رفتم.
- می‌تونیم از این پایه‌ها برای خم کردن اون حفاظ‌ها استفاده کنیم.
لونا هم چند قدمی به تختی که من با آن درگیر بودم تا پایه‌اش را از جای در بیاورم نزدیک شد.
- می‌خواهی چی‌کار کنی؟
بالاخره موفق به بیرون آوردن پایه‌ی تخت شدم و درحالی که همراه با پایه‌ی تخت به سمت پنجره می‌رفتم گفتم:
- می‌خوام این پایه رو اهرمِ این میله‌ها بکنم تا زودتر بتونیم این‌ها رو کنار بزنیم.
پایه‌ی تخت را به میان میله‌ها فرستادم و با گرفتن قسمت انتهایی پایه‌ شروع به هُل دادن آن به سمت مخالف کردم.

***
لونا
- وای دارن از پله‌ها میان بالا!
راموس نیم نگاهی به سمت من که پشت سرش ایستاده و در خم کردن میله‌ها کمکش می‌کردم انداخت و گفت:
- نگران نباش، چیزی نمونده.
و در همان لحظه‌ یکی از میله‌ها کج شد و ما به سرعت سراغ میله‌ی بعدی رفتیم.
- همین یکی رو کج کنیم تمومه.
با شنیدن صدای پایی که هر لحظه‌ نزدیک و نزدیک‌تر میشد نگاه هراسانم را به در دوختم، می‌دانستم که خون‌آشام‌ها رحم ندارند و اگر ما را می‌گرفتند کارمان تمام بود. 
- دارن به اتاق میرسن!
صدای نفس‌نفس زدن‌های راموس را می‌شنیدم و‌ خودم هم دست کمی از او نداشتم. با شنیدن صدای تق قفلِ در از جای پریدم.
- زود باش راموس، دارن میان تو!
- نمی‌تونم، باید تا من این میله رو خم می‌کنم تو یجوری جلوشون رو بگیری.
مبهوت مانده نگاهش کردم، من را می‌گفت؟!
- من جلوشون رو بگیرم؟!
راموس همانطور که پایه‌ی فلزی را به هُل می‌داد غر زد:
- مگه جز تو کس دیگه‌ای هم اینجا هست؟!
نگاه کلافه‌ای سمتش انداختم؛ آخر من چگونه می‌توانستم جلوی ورودشان به اتاق را بگیرم؟!
- آخه من چجوری جلوشون رو بگیرم؟! 
صدای باز شدن قفل دوم در این‌بار هردویمان را از جای پراند. راموس از میان دندان‌های بهم کلید شده‌اش غرید:
- برو یکی از تخت‌ها رو بذار ‌پشت در که نتونن بیان تو! 
«باشه‌ای» گفتم و با عجله به سمت یکی از تخت‌ها رفتم، صدای پچ‌پچ‌هایشان پشت در اتاق را می‌شنیدم و قلبم از ترس و وحشت درون گلویم می‌تپید انگار!
- فقط زودتر!
خودم را با عجله به پشت تخت رساندم و روی زانوهایم نشستم؛ از قدرت بدنی‌ام مطمئن نبودم، اما باید این‌کار را می‌کردم. دستانم را به گوشه‌های تخت بند کردم و هُلی به تخت دادم؛ اگر قبل از زخمی شدنم بود می‌توانستم با یک حرکت تخت را به گوشه‌ای پرت کنم، اما حالا قدرتم کم شده بود و باید از تمام زور و قدرتم برای این‌کار استفاده می‌کردم.

خسته و نفس‌نفس‌زنان تخت را به در رساندم،‌ این تخت هم تنها می‌توانست برای چند دقیقه جلویشان را بگیرد و باید در همین چند دقیقه هرطور که شده خودمان را نجات می‌دادیم. با صدای بالا و پایین شدن دستگیره‌ی در و هُلی که به در وارد شد از جای پریدم و با ترس از در فاصله گرفتم.

- دارن میان داخل راموس، عجله کن!
راموس همانطور که با تمام توان پایه را هُل می‌داد جواب داد:
- الان تموم میشه.
نگران و وحشت زده نگاهم را بین راموس و دری که داشت توسط آن پیرمرد گرگینه و خون‌آشام‌ها گشوده میشد گرداندم.
- تو رو خدا زود باش، الان در رو باز می‌کنن.

مرد خون‌آشام‌ از همان پشت در فریاد زد:
- بیاید این در رو باز کنید، اگه خودم بازش کنم اصلاً به نفعتون نیست!
با وحشت چند قدمی را عقب عقب رفتم و به راموس نزدیک شدم. نفس نفس می‌زدم و تمام تنم از وحشت می‌لرزید؛ اگر یک نفر بود، یا اگر آن پیرمرد لعنتی همراهشان نبود شاید می‌توانستیم جلویشان بایستیم، اما حالا اگر دستشان به ما می‌رسید هیچ‌کاری از ما برنمی‌آمد.
- تمومه، بیا بریم!
با سرعت به سمت راموس برگشتم و با دیدن میله‌های خم شده لبخند خوشحالی زدم، دوباره اسیر دست آن خون‌آشام‌ها شدن آخرین چیزی بود که می‌خواستم.
- اول تو برو.
سری تکان دادم و به پنجره نزدیک شدم؛ فاصله‌ی میان میله‌ها آنقدرها هم زیاد نبود، اما جای خوشحالی داشت که ‌من و راموس جثه‌ی درشتی نداشتیم و راحت از میانشان می‌گذشتیم.
- آروم برو، مراقب باش!
دستانم را لبه‌ی پنجره گذاشتم و خودم را بالا کشیدم؛ این‌کار را یک‌بار دیگر وقتی که می‌خواستم از آن قلعه‌ی لعنتی فرار کنم هم انجام‌ داده بودم و برایم تازگی نداشت. راموس برگشت و نگاهی به در که تقریباً باز شده بود انداخت و من با تمام سرعتی که می‌توانستم از پنجره عبور و خودم را با دستانم از آن طرف پنجره آویزان کردم.

ویرایش شده توسط سایه مولوی

با این‌که فاصله‌مان از آنجا تا زمین زیاد نبود، اما زمین زیر پایمان سنگی بود و با افتادن به روی زمین احتمال آسیب دیدنمان بود.
- چی‌کار داری می‌کنی پس؟! دارن میان! 
نیم نگاهی به بالا و راموسی که منتظر پریدن من بود انداختم. چاره‌ای جز این‌کار نبود، باید می‌پریدم.
چشمانم را بستم و در یک لحظه‌ دستانم را از لبه‌ی پنجره باز کردم و پریدم. همانطور که انتظارش را داشتم پس از پریدن و فرود آمدن به روی زمین درد شدیدی در مچ پایم پیچید و باعث شد که به روی زمین بیُفتم.
- لونا خوبی؟!
با درد چشم باز کردم و به راموسی که بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم.
- پام درد می‌کنه.
راموس نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و انگار که حرفم را نشنیده باشد گفت:
- باید بریم، دارن میان دنبالمون!
تک‌خنده‌ی مبهوتی کردم، صدایم را نمی‌شنید واقعاً؟!
- نمی‌شنوی مگه؟ دارم میگم پام درد می‌کنه.
راموس باز نگاهی به پشت سرش انداخت و کلافه پوفی کشید. 
- تو برو راموس، من هم اگه بتونم یه جوری خودم رو بهت می‌رسونم.
راموس چشم غرّه‌ای به من رفت و ‌همانطور که کنارم خم میشد غرید:
- می‌خواهی من برم و تو رو با این خون‌آشام‌های بی‌رحم تنها بذارم؟ عمراً!
از حرفش لبخندی بر لبم نشست و چیزی به شیرینی قند به قلبم سرازیر شد. چقدر این پسر مهربان بود که با وجود تمام بدخلقی‌های من حاضر نبود تنهایم بگذارد!
- دستت رو بنداز دور گردن من و آروم بلند شو.
همانطور که گفته بود دستم را دور گردنش انداختم و راموس با انداختن دستش به دور کمر باریکم من را از روی زمین بلند کرد.
- می‌تونی راه بیای؟
آرام سری تکان دادم؛ با این وضعیت می‌توانستم راه بروم، اما سرعت راموس را هم برای فرار کم کرده بودم و این درحالی بود که صدای پای اسب‌های لشکر خون‌آشام‌ را در پشت سرمان می‌شنیدم.
- باید تندتر بریم، دارن بهمون میرسن.

با انداختن نیمی از وزن بدنم بر روی شانه‌های راموس سعی می‌کردم با همان پای دردناکم سریع‌تر قدم بردارم، اما آن لشکر سوار بر اسب پا به پایمان می‌آمدند و آرام و قرار برایمان نمی‌گذاشتند. 

- من خسته شدم، تا کی قراره اینجوری بدوییم؟!
راموس نیم نگاهی سمتم انداخت و لبخندی زد، خستگی از سر و رویش می‌بارید و صورتش سرخ و از عرق خیس شده بود.
- باید از دهکده بریم بیرون، توی جنگل راحت‌تر می‌تونیم از دستشون فرار کنیم.
لحظات سخت و طاقت‌فرسایی بود، ما به سختی در آن تاریکی شب درحال‌ دویدن بودیم و با رد شدن از میان کوچه‌ها و‌ مزرعه‌های مردم سعی می‌کردیم از خون‌آشام‌ها فاصله بگیریم و لشکر خون‌آشام‌ها با تمام سرعت به دنبالمان می‌آمدند و هرچیزی که در سر راهشان بود را ویران می‌کردند. 
- شما دوتا گرگینه‌ نمی‌تونین از دست ما فرار کنین، پس به نفعتونه که تسلیم بشید و با همکاری کنید! 
بی‌آنکه بخواهیم به فریادِ مرد خون‌آشام‌ اهمیتی بدهیم به قدم‌هایمان سرعت دادیم، مطمئناً تسلیم خون‌آشام‌ها شدن آخرین چیزی بود که هردوی ما می‌خواستیم!
با دیدن درختان کاجِ سر راهمان لبخندی زدم؛ می‌توانستیم‌ جای دویدن و فرار کردنی که تمام توانمان را می‌گرفت در لابه‌لای درختان قایم شویم تا لشکر خون‌آشام‌ها دست از سرمان بردارند.
- باید ازشون فاصله بگیریم، تا بتونیم بریم توی جنگل و قایم بشیم.
در تأیید حرف راموس سری تکان‌ دادم و سعی کردم با وجود پای دردناکم با تمام توان بدوام، مطمئناً این تنها راه و بهترین راهی بود که داشتیم.
با تمام سرعت خودمان را به جنگل و انبوه درختانش رساندیم، صدای پای اسب‌‌ها را همچنان در پشت سرمان می‌شنیدم و از خستگی چیزی نمانده بود که پخش زمین شوم، اما مقاومت می‌کردم. مقاومت می‌کردم چون نمی‌خواستم به دست خون‌آشام‌ها بیُفتم، چون به خانواده‌ام قول داده بودم که سرزمینم را نجات بدهم و نمی‌خواستم به خاطر خستگی همه چیز را خراب کنم.
- اَزمون فاصله گرفتن.
سر چرخاندم ‌و به پشت سرم نیم نگاهی انداختم، خوشبختانه انبوه درختان جلوی سرعت اسب‌ها را گرفته و فاصله‌‌ی چندمتری بینمان انداخته بود.
- حالا می‌تونیم بریم بین درخت‌ها قایم بشیم.
پیش از آن‌که بتوانم به حرف‌ راموس واکنشی نشان بدهم دستم کشیده شد و در آغوش گرمِ راموسی که‌ پشت یک درختِ تنومند پناه گرفته بود فرو رفتم.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...