رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

با تکان خوردن دستی جلوی صورتم به خودم آمدم.
- هِی راموس حواست کجاست؟
سرم را تکانی دادم تا آن افکار ریز و درشت را از سرم بیرون کنم.
- هیچی، همینجام.
لونا تکخندی زد.
- آره، کاملاً معلومه. راستی پدر و مادر تو کجان؟! هیچ‌وقت ازشون باهام حرف نزدی.
متعجب از سؤال او ابرو بالا انداختم، البته او هم حق داشت. من همه چیز را درباره‌ی او می‌دانستم و او چیزی از من نمی‌دانست و بیشتر در عجب بودم که چطور پیش از این جلوی کنجکاوی‌اش را گرفته و چیزی نپرسیده بود‌.
- پدر و مادر من سال‌ها پیش کشته شدن.
لونا دست روی لب‌هایش گذاشت تا صدای فریاد از سر بهت و حیرتش را کنترل کند.
- وای خدای من، چ… چجوری کشته شدن؟!
از یادآوری پدر و مادرم آهی کشیدم و چشم به شعله‌های آتش دوختم، آن روزهای لعنتی را محال بود از یاد ببرم.
- خون‌آشام‌ها اون‌ها رو کشتن.
- و… ولی من شنیدم که خون‌آشام‌ها فقط پادشاه و دور و اطرافیانشون رو کشتن، نکنه که پدر و مادرت رو هم از اطرافیان پادشاه بودن؟!
دستی به صورتم کشیدم؛ دروغ گفتن را دوست نداشتم، اما نمی‌خواستم هم راستش را بگویم و طرز فکر دخترک نسبت به من عوض شود.
- آ… آره، اون‌ها به پادشاه خدمت می‌کردن‌.
لونا غمگین شده نگاهم کرد.
- ببخش، نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
سرم را تکانی دادم، این افکار همیشه در ذهنم بود و من دیگر به این افکار و یادآوری آن روزها عادت کرده بودم.
- عیبی نداره، من دیگه بهش عادت کردم.
لونا لبخند تلخی زد و من با لبخندی به مراتب‌ تلخ‌تر و پر غصه‌تر جوابش را دادم. ای کاش درد من تنها از دست دادن عزیزانم و تنها شدن خودم بود، ای کاش عذابی به سنگینیِ نابودی سرزمینم به گردنم نبود تا اینطور روح و روانم را نابود کند! 
- اوه این سیب زمینی‌ها سوخت.
با صدای هول زده‌ی لونا نگاهم را به سیب زمینی‌های در دل آتش دوختم. لعنتی‌! پوست همه‌شان سوخته بود.

با عجله تکه چوبی برداشتم و سیب زمینی‌ها را از میان آتش بیرون کشیدم؛ نمی‌دانستم چرا مدام با حضور لونا در هرکاری که قبلاً در آن مهارت داشتم حالا گند می‌زدم.

یکی از سیب زمینی‌ها را به دست لونا دادم.
- لعنتی! همه‌شون سوخت.
لونا سیب زمینی را از‌ وسط دو نیم کرد و درحالی که نیمی از آن را سمت من گرفته بود گفت:
- درسته که پوستش یکم سوخته، ولی عوضش مغزش خوب پخته!
از این حرف لونا لبخندی روی لبم نشست، دخترک خوب بلد بود چطور با یک حرف من را از آن حال و هوای مزخرف بیرون بکشد.
- حالا چجوری باید بخوابیم؟ اینجاها پر از حیوون‌های وحشیه.
به لونایی که چشمانش خواب‌آلود شده بود نگاه کردم؛ خودم آنقدر غرق در فکر بودم که خواب از سرم پریده بود، اما لونا را انگار طی کردن مسیر زیادی خسته کرده بود.
- تو برو توی غار بخواب، من همینجا نگهبانی میدم.
- پس تو چی؟!
شانه‌ای بالا انداختم.
- من فعلاً خوابم نمیاد.
لونا اخم کرده غر زد:
- اما اینجوری که نمیشه، تو هم نیاز به استراحت داری!
- بی‌خیال دختر، یک نفر باید بمونه این بیرون و نگهبانی بده.
لونا لحظه‌ای متفکرانه به من خیره شد.
- خب پس اول من چند ساعت می‌خوابم و تو نگهبانی بده و بعد بیدارم کن تا من نگهبانی بدم و تو بخوابی.
سرم را تکان دادم، من می‌خوابیدم و لونا نگهبانی می‌داد؟ عمراً!
- نه، نه لازم نیست، من اصلاً خسته نیستم.
لونا ابرو درهم کشید و با لحن خشنی که به صورت ظریفش نمی‌آمد گفت:
- من نمی‌خوام فردا صبح با یه گرگینه‌ی خسته و بی‌رمق همسفر بشم، چند ساعت دیگه میای بیدارم می‌کنی تا من نگهبانی بدم؛ فهمیدی؟
لحظه‌ای به اخم‌های درهم لونا و لب‌هایی که به روی هم می‌فشردشان تا نخندد نگاه کردم، مگر می‌توانستم توی ذوق دخترک بزنم؟!
- باشه، واقعاً لازم نیست اینقدر خشن برخورد کنی دختر!
با این حرفم لونا خندید و خودم هم با وجود غمگین بودنم خندیدم.
لونا انگشت اشاره‌اش را به طرفم گرفت و گفت:
- ولی این رو جدی میگم، چند ساعت دیگه میای و بیدارم می‌کنی؛ باشه؟
لبخند مهربانی زدم و انگشت اشاره‌اش را آرام میان پنجه گرفتم.
- باشه خانومِ خشن، میام و بیدارت می‌کنم.
سر عقب کشیده و ‌انگشتش را که رها کردم لونا با سرعت وارد غار شد و من باز با ‌دوختن نگاهم به شعله‌های زرد و سرخِ آتش در گذشته‌هایم غرق شدم.

ویرایش شده توسط سایه مولوی

***
لونا
صبح زود و اندکی پس از طلوع خورشید دوباره به راه افتادیم؛ من که از این مکان‌ها زیاد سر در‌ نمی‌آوردم، اما راموس می‌گفت که راه زیادی تا رسیدن به پشت تپه‌ها نداریم و من امیدوار بودم که همینطور باشد. روز پیش چندین و چند مرتبه راموس را در بین راه مجبور به توقف کردم و این‌بار هم اگر راه طولانی میشد همین کار را می‌کردم، چون می‌دانستم که راموس برای رسیدن به سرزمین جادوگرها عجله ‌داشت و بی توجه به خستگی که در صورت و نحوه‌ی راه رفتنش به خوبی ‌پیدا بود ادامه می‌داد و من به بهانه‌ی خستگیِ خودم او را چندی می‌نشاندم تا خستگی در‌ کند. گرچه که خودم هم به خاطر خونی که از دست داده بودم هنوز به اوج قدرت نرسیده بودم، اما در همین حال هم قدرت بدنی‌ام از راموس بیشتر بود.
- هِی ‌دختر کجایی؟!
نیم نگاهی به راموس که کمی جلوتر از من ایستاده و به عقب برگشته بود انداختم.
- همینجام.
راموس یکی از ابروهایش را بالا پراند، ابروهایش پر و مشکی بود که چشمان نافذ و آبی رنگش را قاب گرفته بود و جذابیت صورتش را دو چندان کرده بود.
- پس چرا عقب موندی؟ نکنه باز خسته شدی؟!
پوزخندی زدم و ابرو بالا انداختم.
- من و خستگی؟ عمراً!
راموس هم پوزخندی زد و چیزی زیر لب زمزمه کرد که با وجود گوش‌های تیزم قادر به شنیدنش نبودم.
- پس یکم تندتر بیا، اگه امروز هم به پشت تپه‌ها نرسیم با وجود آذوقه‌ی کممون کارمون سخت میشه.
سر تکان دادم و راموس ایستاد تا من به او برسم و همراه با هم قدم برداریم. لبخندی به رویش زدم و شانه به شانه‌‌ی یکدیگر به راه افتادیم، راموس پسر بسیار مهربان و ‌با محبتی بود و این از تک تک رفتارهایش نمایان بود. می‌دانستم که در آن شب و پس از زخمی شدنم اصلاً خوب با او رفتار نکرده بودم و هرکس دیگری جای او بود مطمئناً من را از خانه‌اش بیرون می‌انداخت، اما راموس با مهربانی‌ ذاتی‌اش با من مدارا کرد و مهر خودش را به دلم انداخت و این علاقه با دیدن رفتارهایش دم به دم بیشتر میشد!

بین راه چند لحظه‌ای را توقف کرده و پس از خوردن ناهار و اندکی استراحت باز به راه افتادیم. مدام باید از تپه‌های سنگی و بی گیاه و درخت می‌گذشتیم و این مسیر خشک و برهوتی هیچ جذابیتی برایمان نداشت و تنها با حرف زدن بود که می‌توانستیم کمی خودمان را سرگرم کنیم.

بالاخره پس از چندین و چند ساعت راه رفتن بی‌وقفه نزدیکی‌های غروب از آخرین تپه هم گذشتیم و به یک‌ دهکده رسیدیم. دهکده‌ای کوچک که برخلاف آب و هوای سرد و خشکِ آن سوی تپه‌ها بسیار سرسبز و پر از مزرعه ‌و درخت بود و مردم آن خانه‌هایی کوچک و زیبا با سقف‌های شیروانی داشتند.
- چقدر اینجا قشنگه!
راموس کوتاه سری تکان داد.
- آره‌ قشنگه‌، اما برای ما خطرناکه.
با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم، برای ما خطرناک بود؟! منظورش از خطرناک چه بود؟!
- چرا خطرناکه؟!
همانطور که از بین مردم در رفت و آمدِ میان کوچه‌ها و‌ از زیر سنگینی نگاه کنجکاو و متعجبشان می‌گذشتیم راموس آرام ‌لب زد:
- واسه‌ی این‌که اگه این آدمیزادها بفهمن ما گرگینه‌ایم هر دومون رو می‌کشن!
مات و مبهوت «وای» بلندی گفتم که راموس غر زد:
- هیس!
دست روی دهانم گذاشتم و با ترس و لرز به مردمی که متعجب و هرازگاهی چپ‌چپ نگاهمان می‌کردند خیره شده بودم؛ با این‌که من به نسبت این آدمیزادها قدرت بیشتری داشتم، اما می‌ترسیدم چون مطمئناً کشتن من و راموسی که در مقایسه با دیگر گرگینه‌ها قدرت زیادی نداشت برای این جمعیت کار سختی نبود. 
- چرا اینجوری نگاهشون می‌کنی؟ الان بهمون شَک می‌کنن!
همانطور که دور و اطرافم را می‌پاییدم گوشه‌ی چشمی هم به راموس انداختم، چطور می‌توانست در این شرایط اینطور خونسرد باشد؟!
- ح… حالا باید چی‌کار کنیم؟!
- چی رو چی‌کار کنیم؟!
خودم را به راموس نزدیک‌تر کردم و کنار گوشش پچ زدم:
- همین آدمیزادها رو، اگه… اگه ما رو بشناسن…
راموس میان حرفم آمد:
- فقط کافیه یکم‌ خودت رو کنترل ‌کنی، آدم‌ها مثل ما حس شیشم ندارن و اگه عادی رفتار کنیم فرق ما رو از آدم‌های عادی تشخیص نمیدن.
عصبی و کلافه سر ‌تکان‌ دادم، او ترس مرا درک نمی‌کرد. من که مثل او تابحال با آدم‌ها روبه‌رو نشده بودم و هیچ چیز از این موجودات عجیب و غریب نمی‌دانستم.

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...