رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • مدیریت کل

نام رمان: ساندویچ با سُسِ خونِ اضافه!

نویسنده: هانیه پروین | عضو هاگوارتز نودهشتیا

ژانر رمان: عاشقانه، فانتزی، طنز

خلاصه رمان: رستوران "بلادبورن" (Bloodborn) حالا یه شجره‌ی دویست ساله از خدمت به جامعه خون‌آشامی داره. دولت انگلستان اون‌ها رو به رسمیت شناخت و بهشون مجوز ساخت این رستوران رو داد، اما با دو شرط سخت!
حالا که نوه‌ی بلادبورنِ بزرگ، نارسیس، این رستوران رو به دست گرفته، فقط یک اشتباه کافیه تا ارثیه‌ی خانوادگیش به گاف بره و پلمب بشه. گرگینه‌ها در سایه لبخند می‌زنن و بازرسِ احمق، مورد هدف خشمِ نارسیس قرار می‌گیره...

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

ساندویچ شماره یک🩸

کلاغ از پنجره‌ی بزرگ، پرید توی دفترم و روی شونه‌م نشست. سرش رو نوازش کردم.

- اوه! پسر خوب.

یکی از پَرهای سیاهش رو کندم.

- اوپس! متاسفم، لازمش دارم. 

قلم‌پر رو آغشته به جوهر قرمز کردم و شروع به امضای برگه‌های جلوم. کلارا گفت:

- می‌دونی که چیزی به اسم خودکار اختراع شده نارسیس؟

بینی‌م رو چین دادم و دستم رو مقابل صورتم بالا بردم.

- به این ناخن‌های تیز و بی‌نقص نگاه کن! باید برای فرو رفتن توی کاسه چشم یه آدمیزاد کافی باشه، نه؟

کلارا برگه‌ها رو از جلوم برداشت و موهای کوتاهش رو دور انگشتش چرخوند؛ این کاری بود که هفت هزاربار در روز انجام می‌داد، پیچوندن موهاش دور انگشتش و... تبلیغ خودکارها!

یه نگاه سرسری به ناخن‌هام انداخت که روز گذشته دوساعت تموم زمان بُرده بود تا لاکشون بزنم. 

- فقط باید کوتاهشون کنی.

- اوه! بذار بهت بگم باید چی‌کار کنم...

از پشت میزم بلند شدم.

- تنها کاری که لازمه بکنم اینه که نذارم کارکنای رستوران، تحت هیچ شرایطی، عاشق یه آدمیزاد بشن! 

روی میز خم شدم و مستقیم توی چشم‌هاش نگاه کردم:

- موافق نیستی؟

لب باریک و سرخش رو به دندان نیشش کشید.

- من فقط... 

- تو فقط از قوانین سرپیچی کردی! 

گوش‌هاش رو با دست‌ پوشوند و برگه‌های امضا شده، کف اتاق پخش شدن.

- داد... نزن! 

دست به کمر شدم. 

- کافیه یک‌بار دیگه با متیو ملاقات کنی کلارا! 

- داری تهدیدم می‌کنی؟! من دوست توام نارسیس، این هیچ معنایی برات نداره؟

شونه‌ام رو بالا انداختم و نشستم، جوجه‌تیغی رو از زمین بغل کردم و شکمش رو قلقلک دادم.

- چون دوستم بودی، اون کودن داره به زندگی بی‌ارزشش ادامه میده.

کلارا بازوم رو کشید و با صدای لرزون، التماس کرد:

- با متیو کاری نداشته باش... لطفا!

گلوش رو گرفتم و اون رو محکم به دیوار چسبوندم. لبخندِ نیش‌نمایی بهش زدم:

- من که کاری باهاش ندارم، ولی حیوونای گرسنه زیادی رو می‌شناسم که بهش علاقمندن کلارا... گفتی کجا کار می‌کنه؟ توی باغ‌وحش، درسته؟

با صدای بلند گریه کرد.

- دیگه... هیچ‌وقت... نمی‌بینمش.

با هق‌هق از دفترم بیرون زد. به سمت کلاغ برگشتم:

- چیه؟! اینم تقصیر منه؟

- قارقار!

شقیقه‌ام رو مالش دادم.

- هوف!

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

ساندویچ شماره دو🩸

در دفتر بی‌هوا باز شد و ویل از پشت اون، گردن کشید.

- بین تو و کلارا چه اتفاقی افتاد؟

چشم غره رفتم.

- چیزی نشده، کلارا بیخودی شلوغش می‌کنه.

عینک مربعی شکلش رو جابه‌جا کرد. نگاهش مدام بین من و جورج جابه‌جا می‌شد.

- وای ویل! به خاطر مسیح! از یه جوجه‌تیغی کوچیک اینقدر می‌ترسی؟

سیبک گلوش بالا و پایین شد. موهاش که انگار هفت روزِ هفته به جریان الکتریسیته وصل بود، لرزیدن. نفس عمیقی کشیدم.

- ویل، کاری داشتی؟ 

سرش رو تکون داد. اینم ویلیامه، سرآشپز فراموشکار و ترسوی بلادبورن که وقتی بحث آشپزی وسط باشه، جادو می‌کنه.

-‌ منوی جدید رو آماده کردم، باید تاییدش کنی.

- معطل چی هستی؟ بدش من!

با چشم‌های وحشت‌زده به جورج نگاه کرد. جلو رفتم و منو رو از دستش بیرون کشیدم. 

- خب، بذار ببینم اینجا چی داریم: جگر له‌شده در لخته‌، روده‌پیچ خونابه‌ای، لاشه‌ی دودی، سوپ مغز جوشان، گوشت‌کوب خون‌چکیده...

نگاهم به ویل افتاد که همچنان از پشت در به من نگاه می‌کرد. 

- چیز دیگه‌ایم هست که بخوای بهم بگی؟

لب‌هاش رو جمع کرد، کمی فکر کرد و بشکن زد.

- آها! می‌خواستم بگم کلارا بطری ممنوعه رو با خودش بُرد.

چشم‌هام درشت شد.

- چی‌؟! الان باید اینو بهم بگی؟

صورتش رو جمع کرد و برام قیافه گرفت.

- حداقل من اونی نیستم که کلارا رو به گریه انداخت. 

هلش دادم و از دفتر بیرون زدم. 

- دختره احمق!

کت و کیفم رو برداشتم. باید دنبالش می‌رفتم! یکی از پیشخدمت‌ها وسط رستوران جلوی راهم سبز شد و با مِن‌مِن گفت:

- عذر می‌خوام، ولی باید بهتون بگم...

- برو به جهنم!

پیشخدمت رو به کناری پرت کردم. داشتم از در بیرون می‌رفتم که شنیدم داد زد: 

- بازرس اینجاست!

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

ساندویچ شماره سه🩸

برای لحظه‌ای ایستادم و برای ادای احترام به بازرس، انگشت وسطم رو بالا بردم. این دولت کوفتی فقط روی برگه‌ ما رو قبول کرده بود، وگرنه کدوم رستورانی هر دو هفته بازرسی می‌شد!

در ماشینم رو کوبیدم و استارت زدم. حین رانندگی، کفش‌های پاشنه‌بلندم رو درآوردم و روی صندلی شاگرد انداختم. ماهِ کامل، بزرگ‌تر از همیشه وسط آسمون می‌درخشید. 

- کلارا... کلارا... امیدوارم زنده بمونی تا خودم اون جسم بدردنخورتو بسوزونم!

فاصله زیادی با صخره‌ نارا نداشتم؛ این اسمی بود که کلارا روش گذاشته بود، ترکیبی از اول و آخر اسممون. وقتی بهش خیانت شد، وقتی مادرم مُرد، یا هر اتفاق نحس دیگه‌ای توی زندگیمون افتاد، به اون صخره رفتیم و از ته دل جیغ زدیم. به هر دلیل مسخره‌‌‌ای، هربار هم دوباره به زندگی‌هامون برگشتیم و هیچ‌وقت خودمون رو از اون بالا پرت نکردیم... لااقل تا امشب.

از ماشین پیاده شدم و به بالای صخره رسیدم. خدای من! داشت بطری رو به طرف دهنش می‌برد. به طرفش دویدم و سیلی محکمی روی صورتش نشوندم. بطری از دستش افتاد و از صخره سقوط کرد.

- زده به سرت؟

شونه‌هاش رو تکون دادم.

- می‌فهمی داری چی کار می‌کنی؟ ارزششو داره؟ به خاطر یه آدمیزاد؟!

چهره‌اش که از درد جمع شد، متوجه شدم با نهایت توانم شونه‌هاش رو فشار دادم. رهاش کردم، پشت بهش ایستادم و دستم رو به سرم گرفتم تا به هیجاناتم تسلط پیدا کنم. تا اون لحظه، متوجه تپش‌های دیوونه‌وار قلبم نشده بودم.

با چهره آروم‌تری مقابلش نشستم. زانوهاش رو بغل گرفته بود و ریمل سی و شش پوندیش روی صورتش ردهای زشت و زننده‌ای به جا گذاشته بود، ردهایی که فریاد می‌زدن این دختر به کمک نیاز داره.

دستش رو گرفتم. چشم‌های کهرباییش، براق‌تر از ماه به نظر می‌رسید.

- من... من فقط... من خیلی احمقم نارسیس؟

ابروهام درهم گره خورد. 

- نیستی.

انگار تموم اون پریشون‌حالیش، آرامش قبل از طوفان بود؛ چون ناگهان با صدای بلندی زد زیر گریه و قبل از اینکه بفهمم دقیقا چرا باید به کت چرم هشت هزار پوندیم گند بزنه، خودش رو توی بغلم انداخت. 

- متیو باهام تموم کرد.

خرگوش وحشی که مقابلم بود، اجازه نداد به اندازه کافی درباره خبر کلارا ناراحت بشم. ادامه داد:

- می‌خواستم باهاش فرار کنم نارسیس، می‌خواستم بهش بگم چقدر دوستش دارم... خیلی بیشتر از جونم. 

احتمالا قلبم وقتی این‌ها رو شنید، کمی فشرده شد. حتی دلم خواست کلارا رو از بالای صخره هُل بدهم، اما دست‌هام رو مشت کردم.

- گوشیمو روشن کردم و دیدم تموم شده! رابطه‌ای که من حاضر بودم سرش همه چیزمو ببازم، دوساعت قبلش با یه پیام مسخره تموم شده بود.

نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم.

- این دلیل نمیشه آب‌مقدس بخوری.

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

ساندویچ شماره چهار 🩸

از من جدا شد و نگاهش رو به پایین دوخت. 

- معذرت می‌خوام. 

سرم رو تکون دادم که یعنی اشکالی نداره. من کلارا رو پذیرفته بودم، با وجود اینکه از روز اول می‌دونستم جای خون توی قلبش، فقط احساسات می‌جوشه. 

- از کجا فهمیدی اینجام؟

چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم.

- اوه بذار حدس بزنم؛ یک نفر خیلی اتفاقی همیشه بهم میگه که یک روز میاد بالای صخره و خودشو از شر من و سختگیریام خلاص می‌کنه!

خیلی وقت بود که داشت با موهاش ور می‌رفت و اون‌ها رو دور انگشتش می‌پیچید. 

- حق با تو بود... من فقط فکر می‌کردم اون با بقیه فرق داره.

شونه‌ بالا انداختم. فقط اگه صورتش اینقدر بیچاره نبود، بهش می‌گفتم: من که بهت گفته بودم! 

- نارسی، پاهاتو ببین! 

به محض گفتن این حرف، سوزش غیر قابل تحملی از سمت کف پاهام احساس کردم. 

- پابرهنه از صخره بالا اومدی؟

- چیز مهمی نیست، بیا برگردیم. 

کلارا به شدت سر تکون داد و انگشت اشاره‌اش رو زیر آسمون شب، چپ و راست بُرد.

- حق نداری از جات تکون بخوری! تو ماشینه؟ میرم برات میارمشون. 

اجازه دادم این مکالمه رو برنده بشه. وقتی به اندازه کافی پایین رفت، گوشیم رو از جیب دامن کوتاهم بیرون کشیدم و شماره گرفتم. تماس وصل شد اما صدایی ازش بلند نشد. کوتاه گفتم:

- کد بیست و هفت رو اجرا کن.

قطع کردم. کلارا که با کفش‌هام برگشت، بالاخره تونستم بهش لبخند بزنم... خب، حداقل تلاشم رو کردم.

وقتی به رستوران رسیدیم، ضربه‌ای به بازوم زد و بلند گفت:

- اونجا چه خبره؟!

هردو پیاده شدیم. دندون‌هام رو به هم ساییدم و فریاد زدم:

- نیک، این گاومیش‌ها چرا جلوی رستورانن؟ یادمه بهت گفتم ببریشون به حیاط پشتی! متوجهی که با این کارت چه خسارتی...

- نارسیس، کلارا! خدا رو شکر که اینجایید.

به طرف ویلیام برگشتم.

- اینجا چی کار می‌کنی؟ چرا توی آشپزخونه نیستی؟

انگار که حرفم رو نشنیده باشه، به طرف کلارا رفت و سرتاپاش رو وارسی کرد.

- تو حالت خوبه؟ سالمی؟ نباید به خاطر نارسیس دست به همچین کار احمقانه‌ای بزنی، درسته که اون رئیس همه ماست، اما باید تا حالا فهمیده باشی که چقدر خودخواه و...

صدای ناله‌ی گاومیش‌ها داشت مغزم رو رنده می‌کرد. فریاد زدم:

- ویل!

شبیه یک عروسک کوکی به سمتم برگشت.

- بله نارسیس؟ اوه! چیزی اذیتت می‌کنه؟ آخه پره‌های دماغت درست شبیه اژدهاییه که داره برای آتیش زدن یه شهر آماده میشه! می‌دونی، در واقع اونا اصلا افسانه‌ای نیستن و طبق مقاله‌ای که هفته گذشته روی تبلتم خوندم... 

حنجره‌ام می‌سوخت و نمی‌تونستم با فریاد زدن، متوقفش کنم.

- اینجا چه خبره؟ چرا شما سر کارتون نیستید؟ این گاومیش‌های عوضی درست جلوی رستوران من چه غلطی می‌کنن! 

یکی از گاومیش‌ها صدای بلندی از خودش درآورد که اگه کورس‌های کوفتیِ زبون حیواناتم رو کامل کرده بودم، احتمالا منظورش رو می‌فهمیدم. 

- رستوران پلمب شده!

صدای آروم نیک، علی‌رغم پنجاه گاومیش وراج به گوشم رسید. ویلیام به طرز مسخره‌ای سکوت کرد و کلارا دستش رو جلوی دهنش گذاشت:

- هین!

نیک یک نفسه گفت:

- برای همینه سرکارمون نیستیم نارسیس، چون دیگه کاری نداریم! بلادبورن برای همیشه از دست رفت.

نیک رو کنار زدم و سعی کردم از بین گاومیش‌ها راه باز کنم. نیک منفی‌باف‌ترین خون‌آشام روی زمین بود، آره، همینطوره. هیچ‌کس حق نداره بلادبورن رو پلمب کنه، وگرنه مطمئن میشم که طلوع خورشید فردا رو نبینه!

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • هانیه پروین عنوان را به رمان ساندویچ با سُسِ خون اضافه | هانیه پروین عضو هاگوارتز نودهشتیا تغییر داد
  • مدیریت کل

ساندویچ شماره پنج🩸

اونجا بود. درست روی در بزرگ و باشکوه رستوران، یک برگه سفید با این محتوا چسبونده شده بود: "این محل بنا به دستور دایره‌ی بهداشت محیط و بر اساس مقررات ایمنی و بهداشت مواد غذایی تعطیل شده است. ورود یا بازگشایی این مکان بدون مجوز از مقام محلی، تخلف محسوب می‌شود."

ویلیام از پشت بهم نزدیک شد و گفت:

- می‌تونستن بهتر عمل کنن، منظورم اینه که فقط نگاش کن! اصلا در شان بلادبورن نیست. باید مراسمی چیزی می‌گرفتن و به تو هم خبر... کلارا میشه کمتر آرنجتو توی پهلوم فرو کنی؟

اون کاغذ هیچ وزنی نداشت اما شبیه یه خنجر توی گلوم فرو رفته بود و اجازه نمی‌داد نفس بکشم، یه خنجر آلوده به زهر.

- چطور این اتفاق افتاد؟ 

نیک و ویلیام به هم نگاه کردن و همزمان، سیبک گلوی جفتشون بالا و پایین شد. حواسم بود که مردمک چشم‌های کلارا چطور تبدیل به دو توپِ شناور در اشک شده بود. پشت به در ورودی بلابورن ايستادم تا اون برگه جلوی چشمم نباشه. 

- کلارا تقصیر تو نیست. 

رو به نیک فریاد زدم:

- نمی‌خواین بگین چه اتفاقی افتا...

گوشیم توی جیب دامنم شدوع به لرزش کرد. دست‌هام رو مشت کردم. کلارا یک قدم نزدیک‌تر شد و گفت:

- جواب نده!

گوشی رو از جیبم بیرون کشیدم و با دیدن اسم ذخیره شدش، گلوم رو صاف کردم. دکمه سبز رو لمس کردم و بلافاصله گفتم:

- می‌تونم توضیح بدم.

صدای نفس‌های سنگین پشت خط شبیه غرش یک شیر قبل از پرش روی طعمه‌ش بود. ویلیام و نیک دست‌های همدیگه رو گرفته بودن، من می‌دونستم بین این دونفر یه خبری هست.

- بیا عمارت!

-‌ حتما همین الا...

صدای بوق‌های ممتد نشون داد این مکالمه خیلی وقته که از طرف اون تموم شده. گوشی رو پایین آوردم و به کلارا نگاه کردم.

- چی گفت؟ چی گفت؟ 

انگشت اشاره‌ام رو به سمت نیک و ویل گرفتم.

- به وقتش به حساب شما دونفر می‌رسم. تو رستوران من قرار می‌ذارید؟

دست‌هاشون رو عقب کشیدن، نیک به کفش‌هاش و ویلیام به آسمون خیره شد. سینه‌ام رو از هوای شب پر کردم و گفتم:

- تو راه برام تعریف کن چه اتفاقی افتاده.

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

ساندویچ شماره شش🩸

از وقتی سوار ماشین شدم، نیک سعی داره بهم بگه چی شده؛ فقط اگه ویلیام از خوندنِ دستور پختِ جدید کیک خونش دست برمی‌داشت، شاید متوجه می‌شدم نیک داره درباره رستوران حرف می‌زنه، یا خاطرات خیانت اکسش رو برام مرور می‌کنه. 

- نیک قسم می‌خورم اگه دوست پسرتو خفه نکنی، قطع کنم! 

نمی‌دونم نیک دقیقا چی توی حلق ویلیام فرو کرد که به طور ناگهانی، صداش از جهان هستی حذف شد. 

از فِراری قرمز جلوم سبقت گرفتم. دستش رو روی بوق گذاشت و فحش‌های داغ حواله من کرد. با شنیدن فحش آخرش، آروم گفتم:

- اوه! این یکی جدید بود.

سعی کردم یادم نگه‌دارم تا توی یک موقعیت مناسب ازش استفاده کنم.

- نارسیس سالمی؟!

حواسم جمع نیک شد که هنوز پشت‌خط بود.

- بگو نیک، می‌شنوم. 

موهای لخت و بلندم رو پشت گوشم هُل دادم، معمولا این کار رو برای بهتر شنیدن انجام می‌دادم. نیک حرف زد و من سعی کردم فین‌فین‌هاش رو نادیده بگیرم. 

وقتی بالاخره تموم شد، هوف بلند و بالایی کشیدم. نیک نفسی گرفت و همزمان، من هم ماشینم رو کنار ردیفِ ماشین‌هایی که انگار همین الان از کارواش بیرون اومدن پاک کردم. 

نیک با نهایت ناامیدی پرسید:

- درستش می‌کنی نارسیس، مگه نه؟ باید مشتری‌ها رو می‌دیدی، به زور جلوشونو گرفتیم با بازرس درگیر نشن.

کیفم رو برداشتم و گفتم:

- درباره این بازرسه... می‌خوام همه چیزو بدونم نیک. از مارک شیرخشکی که توی نوزادی خورده، تا سایز کفش الانش! 

قبل از پیاده شدن، بهش اطمینان دادم:

- درستش می‌کنم.

از ماشین فاصله گرفتم و سوتی کشیدم. رنگ ماشین زیر لایه‌های خاک و گِل پوشونده شده بود و بین اون‌ ماشین‌های درخشان، مال من یک جوجه‌اردک زشت محسوب می‌شد؛ جوجه اردکی که چندتا پرنده بی‌ادب روی سرش خرابکاری کرده بودن.

روبروی عمارت باشکوه بلادبورن ایستادم و برای دیدن انتهای اون، سرم رو بالا گرفتم. می‌تونستم سر هشتادتا گاومیشی که داشتم شرط ببندم که شیرپیر داشت از پنجره اتاقش من رو تماشا می‌کرد. مو به تنم سیخ شده بود!

در رو کوبیدم. همون‌قدر که من به خودکار اعتقاد نداشتم، خانواده بلادبورن از زنگ‌ها فراری بودن. زن جوانی با لباس مخصوص خدمتکارها در رو برام باز کرد و سر تکون داد.

- منتظرته. 

نفس‌عمیقی از هوای آزاد گرفتم که مطمئن بودم توی اون عمارت جهنمی، بهش نیاز پیدا می‌کردم. قدم برداشتم و وارد عمارتی شدم که سال‌ها قبل ازش بیرون انداخته شدم.

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

ساندویچ شماره هفت🩸

به محض ورود به سالن اصلی، ناخواسته چشمم دنبال قاب‌عکس خودم و "اِدموند" گشت، اما دیگه اونجا نبود. به طرف قاب عکس بزرگ خانواده بلابورن رفتم، حداقل من رو از این عکس حذف نکرده بودن... البته هنوز! 

وقتی این عکس رو گرفتیم، مادر هنوز زنده بود. توی عکس لباس آبی پوشیده بود، چون پدربزرگ از همه خواست سیاه بپوشن. چیزی نمونده بود لبخند بزنم که صدای زن‌عمو رو شنیدم:

- اوه! فکر کنم فقط من برای استقبال ازت اومدم.

چشم‌هام رو محکم بستم و باز کردم. به طرفش برگشتم، کفش‌های پاشنه‌بلند قرمز رنگش، اولین چیزی بود که توجهم رو جلب کرد. یک کمد بزرگ از این کفش‌ داشت، هیچ‌وقت اون رو با دمپایی ندیدم.

بین موهای کوتاه و شرابی رنگش دست کشید و گفت:

- خوش اومدی. می‌خوای اطراف رو بهت نشون بدم؟

- اینجا خونه منه، نیاز ندارم یه تازه‌وارد اونو بهم نشون بده. 

"لیندا" قهقهه زد. 

- وای! تو درست شبیه مادرتی.

صورتم هیچ تغییری نکرد، اما آرواره‌هام داشت از فشار خرد می‌شد. سال‌ها دور بودن از خونه، یک چیزهایی رو خوب به من یاد داده بود. مثل همین قانون نانوشته که میگه: مهم نیست چه کسی شعله اول رو روشن می‌کنه، مقصر همیشه اونیه که آتیش گرفته. 

از کنارش رد شدم و زمزمه کردم:

- موهات بلند شده لیندا... خیلی بلند. 

نتونستم چهرش رو ببینم اما سکوتش نشون داد به هدفم رسیدم. مادر هیچ‌وقت لیندا رو به عنوان جزوی از خانواده قبول نکرد، چرا که می‌دونست لیندا هیچ عشقی نسبت به اِدموند نداره و فقط برای به چنگ آوردن رستوران، باهاش ازدواج کرده. 

لیندا اون موقع به موهای بلندش معروف بود، موهایی که مادر دور دستش پیچید، لیندا رو روی زمین کشید و از عمارت بیرون انداخت. آهی کشیدم. حداقل مادر الان اینجا نبود تا ببینه چطور دختر خودش از عمارت بیرون انداخته شد و لیندا... اون هنوز همین جاست. 

نرده‌ی سیاه‌رنگ رو لمس کردم، نرده‌ای که تو بچگی ازش سُر می‌خوردم و وقتی ادموند رو ترغیب به این کار کردم، منجر به شکستن دماغش شد! با شنیدن صدای قیژقیژ به گذشته پرتاب شدم، پله‌ی سوم هنوز هم صدا می‌داد. نفسی گرفتم و سریع‌تر پله‌ها رو بالا رفتم. هر یک لحظه درنگ، می‌تونست من رو درون خاطرات گذشته غرق کنه. 

در نهایت اونجا بودم، پشت دری که سال‌ها بود به روم بسته شده بود. مشتم رو بالا بردم و به در کوبیدم. 

- بیا. 

این تنها در توی دنیا بود که قبل از ورود، بهش ضربه می‌زدم. دستگیره رو چرخوندم و فشاری بهش وارد کردم. به همین سادگی، من در مقابل بلادبورنِ بزرگ بودم.

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

ساندویچ شماره هشت🩸

به مبل سلطنتیش تکیه زده بود و در مقایسه با آخرین باری که دیدمش، شکسته‌تر به نظر می‌رسید. نمی‌تونستم به بازوهای عضلانیش خیره نشم، اون هیچ‌وقت شبیه یک پدربزرگ نبود، انگار همین الان، از مجله مُد بیرون اومده بود.

هنوز از پنجره چشم نگرفته بود. 

- من اومدم پدربزرگ. 

صدای نفس بلندش رو شنیدم. زیر چشمی به ساعت بزرگ گوشه اتاقش نگاه کردم، هیچ‌وقت به صدای تیک‌تاک بلندش عادت نکردم. 

- اگه مادرت این روزها رو می‌دید، هیچ‌وقت به خاطرت همه چیزش رو به خطر نمی‌نداخت. 

اون دقیقا می‌دونست باید کجا رو نشونه بگیره تا حریفش رو زمین بزنه، هیچ چیز مثل مرگِ مادر نمی‌تونست من رو از خودم بیزار کنه. سرش رو به طرف من متمایل کرد، حالا نیمرخش رو می‌دیدم. صورت شیو کردش برای من، ترسناک‌تر از هیولاهای زیر تخت بچگیم بود.

- ادموند...

مکث کرد. با تحکم بیشتر ادامه داد:

- اون شایستگی لازم برای مدیریت بلادبورن رو داره، تسلیم شو نارسیس! اینجا میدون بازی بچگیات نیست. 

از اینکه من و عمو رو مقابل هم قرار می‌داد متنفر بودم! سرم رو به چپ و راست تکون دادم و جلو رفتم. 

- من فقط یه شانس برای درست کردن اشتباهم می‌خوا...

دستش رو بالا گرفت و فریاد زد:

- نزدیک نشو!

خشکم زد. این حجم از نفرت عجیب بود، حتی برای منی که بهش عادت داشتم. عقب رفتم، سرم رو پایین انداختم و خاطراتِ دورِ بازی با پدربزرگ رو پس زدم. مردی که اون سوی اتاق ایستاده بود، میلیاردها سالِ نوری با پدربزرگ بچگیم فاصله داشت، اما من نمی‌تونستم تسلیم بشم، به خاطر مادرم. 

- خواهش... می‌کنم.

به محض گفتم اون کلمات، تموم استخون‌های غرورم رو خرد کردم. درد غیر قابل تصوری توی تنم پیچید، من هیچ‌وقت به کسی التماس نکردم، به جز همون یک‌بار... وقتی از مادر التماس کردم نره و من رو تنها نذاره. 

پدربزرگ همچنان پشت به من ایستاده بود. کنجکاو بودم که آیا حتی ذره‌ای مشتاق به دیدن من نیست؟ صداش رو شنیدم که گفت:

- فقط پنج روز فرصت داری. 

- اما پنج روز خیلی کمه، حداقل...

- سه روز!

لب‌هام رو به هم فشردم. اون نمی‌خواست من بلادبورن را پس بگیرم، فقط می‌خواست کنار بکشم و راه رو برای ادموند باز کنم. سرم رو تکون دادم و از اتاق خارج شدم. چندلحظه بی‌حرکت، پشت در ایستادم. خیالاتی شده بودم و فکر می‌کردم قاب عکسِ خودم و ادموند رو روی میز کارش دیدم. 

نفسی گرفتم و به خودم تشر زدم:

- احمق نباش نارسیس، اون ازت متنفره!

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

  • مدیریت کل

ساندویچ شماره نه🩸

تلاش کردم دردی که ناشی از سنگینی این جمله بود رو نادیده بگیرم. اون حتی به چشم‌های من نگاه هم نکرد. ریه‌هام رو از هوا پر کردم و به کف دست‌هام نگاه کردم، جای ناخن‌هام می‌سوخت.

- بازم دستاتو داغون کردی که!

به طرفش برگشتم. توی اون کت و شلوار سرمه‌ای رنگش می‌درخشید، اما عمرا اگه این رو بهش می‌گفتم. ابرو بالا انداختم و گفتم:

- عجیبه که این ساعت خونه‌ای.

با سر به در اتاق پدربزرگ اشاره کرد:

- از طرف پیرمرد احضار شدم. 

 ادموند تنها کسی بود که می‌تونست پدربزرگ رو اینطور خطاب کنه و زنده بمونه. دست در جیب، به من نزدیک شد. به اون پوزخند لعنتی عادت نداشتم؛ اون همیشه به من لبخند می‌زد، حداقل تا وقتی که پدربزرگ من رو به عنوان مدیر جدید به خونواده معرفی کرد. از اون روز، من دیگه لبخندش رو ندیدم.

سرش رو خم کرد و آروم گفت:

- کنجکاوم بهت چی گفته که اینقدر به هم ریختی!

بهش تنه زدم و رد شدم. 

- حوصله سر و کله زدن با تو یکی رو ندارم.

صداش من رو وسط راه‌پله متوقف کرد.

- اینقدر بدجنس نباش نارسیس، با رئیس جدیدت درست رفتار کن دخترجون!

صدای قدم‌هاش رو شنیدم که از پشت به من نزدیک می‌شد. خم شد و نفس سردش، روی لاله گوشم نشست:

- حق با لیندا بود، تو اینقدر بی‌عرضه‌ای که حتی لازم نیست خودمو به زحمت بندازم، خودت با دستای خودت گند زدی به همه چی! الانم می‌تونی برگردی خونه و منتظر بمونی تا برای استخدام پیشخدمت، خبرت کنم. 

نفس بلندی کشیدم. توی این خونه، همه دنبال آزمایشِ آستانه‌ی تحمل من بودن، انگار از هورت کشیدنِ اعصابم لذت می‌بردن. دست ادموند، روی شونه‌م نشست و گفت:

- می‌تونم کمکت کنم، فقط باید ازم بخوای!

من و ادموند باهم بزرگ شده بودیم؛ بنابراین می‌تونستم بدون دیدن صورتش، عمق لذتی که توی صداش جریان داشت رو بفهمم. 

دستش رو پس زدم و از بین دندون‌های قفل‌ شدم غریدم:

- برو به جهنم! 

صدای قهقهه‌ی بلندش، آخرین چیزی بود که شنیدم؛ انگار شراب خون صدساله نوشیده بود که اینقدر بشاش بود. از اون عمارت جهنمی بیرون زدم، سوار ماشینم شدم و جیغ بلندی کشیدم. فقط سه روز فرصت داشتم، وگرنه مرگ مادرم بیهوده می‌شد.

ناهید زنی که تحت خشونت شوهرشه و رنگ پوستش از سفید، به کبود تبدیل شده! آیا عشق قدیمیش می‌تونه نجاتش بده؟!

کلیک کنید تا داستان ناهید رو بخونید

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...