سارابـهار ارسال شده در 2 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 خرداد (ویرایش شده) آلکن به جای آنکه عزای پسرش را بگیرد، به سمتم میآید و من را در آغوش میگیرد. اشکهایم شدت بیشتری میگیرند و در آغوش آلکن که همچون یک برادر همیشه کنار پدرم بوده است، از شدت اندوهِ قلبم فریاد میکشم که آلکن با صدایی لرزان که خبر از اندوه درونش میدهد میگوید: - گریه نکن دختر، یه فرمانروا هیچوقت گریه نمیکنه! به چشمان پر اشکش خیره میشوم، اولین بار است که یک نفر به جز پدرم، مرا عجیبالخلقه نه و بلکه فرمانروا خطاب میکند. قبل از آنکه چیزی بگویم و واکنشی نشان دهم، صدای یکی از گرگها توجهم را جلب میکند که با حیرت و وحشت میگوید: - نه...نه! لعنتی نمیتونم تبدیل بشم! پشت بندش صدای یکی دیگرشان میآید که او هم میگوید: - منم نمیتونم تبدیل بشم! غوغایی بینشان میپیچد و از همدیگر میپرسند چه بر سرشان آمده است. در همین عین آلکن که مقابلم ایستاده است با کنار رفتن یکدفعهایِ ابرهای نیلیفام از روی ماه، بدنش شروع به بخار کردن میکند. طولی نمیکشد که همه ومپایرها به همین حال دچار میشوند و وحشت به جان هر دو قبیله میافتد. میدانم کار جادوگرهاست، همه میدانیم؛ اما برای یک لحظه در نگاه الهاندرو، وقتی بخاری که از بدن ومپایرها بلند میشود را میبیند، چیزی میبینم که گویا لذت است. همین باعث میشود که به او مشکوک شوم و بروم به خاطر همین شک، به جانش بیفتم و او را سلاخی کنم، خصوصاً حالا که نمیتواند تبدیل شود، فقط و فقط یک موجود معمولیست که یک گرگ درونش به اسارت در آمده است و با یک بشکن میتوانم خونش را در تمام جنگل شوم منتشر کنم و جنگلم را با خونش تزئین سازم؛ اما وضع بد قبیلهام زیر نور مهتاب که هر لحظه بخاری که از بدنشان بلند میشود بیش از حد تصور میشود و هر آن امکان دارد با زیاد شدن نور مهتاب آتش بگیرند، برایم مهمتر است. باید آنان را به مکانی تاریک میبردم. به جایی که نور به آنها برخورد نکند. باید به جای کُشت و کُشتار، اکنون حواسم به قبیلهام میبود. به پدرم قول داده بودم که از قبیلهام محافظت کنم، پس همین کار را میکردم. به وظیفهام عمل میکردم. خشم و اندوهام را در قلبم دفن میکنم و با فکر اینکه معلوم نیست این طلسم که روی هر دو قبیله انجام شده است، چهقدر طول بکشد و چه عواقبی داشته باشد، تمامی اعضای قبیلهام را به غاری تاریک که قبلاً یکبار به آنجا رفتهام، تله پورت میکنم. *** (زمان حال) قبل از آنکه به طرف کلبه قدمی بردارم، درب کلبه باز میشود و قامت شخصی پدیدار میشود. شخصی که جز برای کشتنش، دیگر به هیچ دلیلی مایل نبودم چشمم به چشمش بیافتد. ویرایش شده 22 خرداد توسط S.NAJM 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/313-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%90%D9%84-%D8%AA%D8%A7%DB%8C%D9%84%D8%B1-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-6110 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در پنجشنبه در 11:25 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 11:25 PM با آنکه دلم میخواست با حرکت جادوییِ چشمانم در یک لحظهی آنی، تمام رودههایش را همچون وزش شدید باد به بیرون بپاشم؛ اما در لحظه اول چشمانم به چشمان خونینفامش افتاد و سپس چشمان شعلهور در آتشم، در تمامیِ اجزای صورت نحسش چرخید. پوست روشن و شفاف، بینیِ باریک، لبهای معمولی، موهای خاکستریای که رگههایی به رنگخون در آنان به چشم میآمد، مژههای بلندی که سایهای روی چشمان خونینش انداخته بودند و دست چپ نداشتهاش! حتی اگر تمام خاطرات درون ذهنم مرا وادار کرده باشد که توهم بزنم؛ ولی آن دستِ چپ نداشتهاش، گواه آن است که من او را میشناسم، بسیار عمیق و دردناک هم میشناسمش. همانطور که دامن لباس تماماً سبز و بلندش را با انگشتان ظریف و کشیدهی تنها دستش که گواه آن هستند که قرنهای گذشته، هیچ تأثیری روی جوانی و جادوانگیاش نگذاشتهاند، بالا میکشد و قدمی به جلو میگذارد، از روی تک پلهای که زمین جنگل را از کلبهی چوبیاش جدا نگه داشته است، پایین میآید، سکوتِ میانمان را میشکند و صدای خشدار و نحسش، نُت و آوای خوشِ جنگل سبز را در هم میشکند. - اِل... دخترم! واژهای که بر روی زبانش جاری میشود، آنچنان روی اعصابم چنگ میاندازد که تصور میکنم تا دهها قرن دیگر هم زخمِ ایجاد شده از آن چنگ، ترمیم نمیشود. همانطور که به من خیره است و برقی از اشک مردمک چشمان خونینش را در برگرفته، لبهایش از هم فاصله میگیرند تا به کمک حنجرهاش باز چیزی بگوید؛ اما پیش از آن، خودم را به او میرسانم و بیهیچ تردیدی، مُشتم را در سینهاش فرو میبرم. گوشت و استخوان زیر فشار انگشتانم میشکنند و گرمای خونش اطراف دستم را میپوشاند. صدای خفهی شکاف پوست و خرد شدن دندههایش در گوشهای تیز خونآشامیام به شدت میپیچد. انگشتانم در میان رطوبت و گرمایی مرگبار، قلبش را لمس میکنند. عضوی که هنوز میتپد، هنوز زندگی را در خود نگه داشته. با درد و حیرت در چشمانم خیره میشود و نالهای با درد از میان لبهایش سُر میخورد. لذت تمام وجودم را در برمیگیرد، نیشخند همیشگیام روی لبهایم نقش میبندد. رگهای ضرباندار اطراف قلب نحسش میتپند و انگشتانم با هر حرکت، خون بیشتری از میان بافتهای نرمش بیرون میکشند. ناخودآگاه دندانهای نیش خونآشامیام به بیرون میجهند. در مردمک خونین و دردآلود چشمان زنِ منفور مقابلم، رگههای تیرهی دور چشمانم را میبینم، وحشتناک بودن چشمان و چهرهام را که میبینم، نیشخندم عمیقتر میشود و دستم را داخلتر میبرم، قلبش را در مُشتم فشار میدهم، ضربانش را در میان انگشتانم حس میکنم. گرم، تند، پر از ترس! بله ترس! با آنکه نمیگذارد در چشمانش ترسی جاری شود؛ ولی من کسی هستم که ترس را بسیار خوب میشناسم. تمام وجودش در دستانم قرار دارد، مرگش فقط به یک حرکت من بستگی دارد. کافیست کمی محکمتر بفشارم، کافیست قلبش را بیرون بکشم و به زندگی جاودانه و رقتانگیزش خاتمه دهم و خیال خودم را از اینکه بالآخره انتقام تمام درد و رنجی که کشیدهام را گرفتهام، راحت کنم. نفسم سنگین است. نگاهش را حس میکنم، لبهایش به سختی باز و بسته میشوند. هنوز هم نفس میکشد. میتوانم برای همیشه راه نفسش را قطع کنم؛ اما... اما مکث میکنم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/313-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%90%D9%84-%D8%AA%D8%A7%DB%8C%D9%84%D8%B1-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-6888 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در پنجشنبه در 11:25 PM سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در پنجشنبه در 11:25 PM لعنتی... چرا دارم مکث میکنم؟ چرا این کار را تمام نمیکنم؟ چشمانم را به شدت روی هم میفشارم و نفس سنگینم را بیرون میدهم. کشتنش بهترین کار ممکن است؛ اما چیزی از درونم مانع میشود. یادم میآید، روشنایی و پاکیِ گوی، زمانیکه دستم را رویش گذاشتم، یادم میآید. باز شدن درب جنگل سبز، برای منی که تا آن لحظه خود را نفرین خداوند روی زمین میپنداشتم و جنگل سبز پاکی درونم را نشانم داد را یادم میآید، احساس خالص و نابی که برای اولین بار در وجودم جریان پیدا کرد را یادم میآید. ارزشش را ندارد. آلوده کردن دستهایم به خون زنی که بعد از گذشت قرنهای بیشمار، مرا دخترم خطاب میکند با آنکه روزی چون عجیبالخلقه بودهام، رهایم کرده، ارزشش را ندارد. او به لعنت خدا هم نمیارزد، چه برسد به آنکه به دست من کشته شود! دستم را به شدت از بدنش بیرون میکشم و رهایش میکنم. آنقدر با شدت رهایش میکنم که روی سبزههای کف زمین میافتد و صدای جیغ ریز سبزهها از برخوردش با آنها بلند میشود. طولی نمیکشد که چشمم به قطرات خونی که بعد از بیرون کشیدن انگشتانم از بدنش، درحال چکیدن هستند میافتد که با چکیدن و اصابت هر قطره از خون سرخرنگش روی سبزههای چمن، آن قسمت از چمن یک گلِ سرخ که شکوفههای ریز و سرخفامی دارد و برگهای ریزِ سبزی، شکوفهها را در آغوش گرفتهاند، میروید! ابرویم از تعجب بالا میپرد. اینکه آن زن با تمام سیاهی و پلیدیاش چگونه وارد جنگل سبز شده و در جنگل سبز زندگی میکند و آن دخترک سرتاپا سبز، چرا و به چه دلیل او را «مادربزرگ» خطاب میکند، به کنار و اینکه چهطور از خون یک جادوگر سیاه، اینطور گل و گیاههای چشم نواز میروید؟ با حیرت و سؤالات و مجهولاتی که هر لحظه به آنها اضافه میشود، قدمی به عقب میروم. دخترک سبز بعد از آنکه آن زن را روی زمین رها کردم، به سمتش خم شد و او را بلند کرد. کول همچنان ایستاده بود و در سکوت نظارهگر ماجرایی بود که حتی در بدترین و هولناکترین کابوسها و خوابهای آدمیزادیاش هم نمیتواند اصل ماجرا را حتی تصور کند. کلافه نفسم را بیرون میدهم، بدترین حماقتم به دنبال آن دخترک آمدن به اینجا و رو به رو شدن با آن زن بود. رویم را برمیگردانم که بروم که باز صدایش را بلند میکند و میگوید: - دخترم! حالا که منو نکشتی لااقل به حرفهام گوش بده. پوزخندی میزنم و بی آنکه به سمتش برگردم میغُرم: - حرفهات کمترین اهمیتی برام ندارن! قدم دیگری برمیدارم و به کول نگاهی میاندازم که اشاره کنم راه بیفتد؛ ولی کول با تعجب مشغول نگاه کردن به کفشهای دخترک سبز است که کفشهایش از جنس برگ و چمن ساخته شدهاند و گویا که زنده هستند، این را از چشمان کوچک و یشمیای که روی کفشهایش، با پلک زدن دلبری میکنند، میشود فهمید! بیخیال کول میشوم و قدم دیگری برمیدارم که باز صدای نحسش گوشهایم را مسموم میکند: - اگه حرفهام درمورد پدر واقعیت باشن چی؟! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/313-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%90%D9%84-%D8%AA%D8%A7%DB%8C%D9%84%D8%B1-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-6889 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در 19 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 19 ساعت قبل چشمانم تنگ میشود. صدایش در گوشم زنگ میزند «پدر واقعیت!» برای چند لحظهی کوتاه، ذهنم از همه چیز تهی میشود. پدرم! پدری که میشناختم، مردی که مرا با وجود تمام ننگهایی که دیگران به من نسبت میدادند، بزرگ کرد و لحظهای هم مرا از حمایت خویش بی نصیب نگذاشت، تنها کسی که واقعاً به من اهمیت میداد... ممکن است پدر واقعیام نباشد؟ نه! این فقط یک بازیِ کثیف است. دروغی دیگر از جادوگر سیاهی که در طول تاریخ هیچگاه به جز خودش و حیلههایش، به هیچ چیز اهمیت نداده حتی به دختر خودش. دندانهایم را روی هم میفشارم. اعصابم طوری متشنج است که میتوانم با ذرهای از خشمم جنگل سبز را به خاکستر مبدل کنم. حرفش بی هیچ توقفی در ذهنم تکرار میشود. نه! نمیتواند راست باشد. منظور لعنتیاش از این بازی که در ذهنم راه انداخته بود چیست؟ پدر من، فقط و فقط پادشاه ساموئل بوده است. نه! میخواهم افکارم را از خود برانم؛ ولی نمیشود. سؤالاتی یک به یک در ذهنم نقش میبندند. من فقط چون از پیوند یک خونآشام و یک جادوگر به دنیا آمدهام، عجیبالخلقه شدهام؟ یا به دلیل دیگری که اثبات حرفهای آن زن است؟ نکند راست بگوید؟ خدای من! نه! بلوف میزند، قصدش فقط گمراه کردن من است. او هیچوقت خیرخواه کسی نبوده، وگرنه هیچگاه قرنها پیش تصمیم نمیگرفت که از خانه برود، از پیش پدرم که عاشقش بود، از پیش منی که به مادر نیاز داشتم. آن زمان که اِل تایلر هولناک امروزی نبودهام، فقط اِل آندریایی بودهام که بی آنکه نقشی در خلقتش داشته باشد، مورد تحقیر همگان قرار گرفته بودم و مادرم مرا ترک کرد. آنقدر از آن روزهای سیاه گذشته است، آنقدر بیمادر بودهام، آنقدر عمر کردهام که دیگر هیچ نوع احساسی نسبت به آن زن نداشته باشم و نتوانم به او و حرفهایش اعتماد کنم. دستی روی شانهام قرار میگیرد، لمس دست کریهاش را میشناسم، با اکراه برمیگردم به سمتش. با لبخندی کمرنگ و چشمانی که از درد و یک حقیقت پنهان برق میزنند میگوید: - تو حق داری حقیقت وجودت رو بدونی! پوزخندی روی لبم نقش میبندد. کدام حقیقت؟ فریبکاری جدیدش؟ آه میدانم گوش دادن به حرفهایش بزرگترین اشتباه زندگیام میشود؛ ولی چیزی باعث میشود بایستم، چیزی که درونم در جستجوی حقیقت هویتم است، اینکه بنابر کدامین دلیل من قرنها به خاطرش مورد تحقیر قرار گرفتهام؟ دستم ناخودآگاه مشت میشود. احساس میکنم زمین زیر پایم میلرزد. حس خیانت، سردرگمی و چیزی که برای اولین بار دارم احساسش میکنم و نمیخواهم نامش را ببرم، ترس! ترس از اینکه ممکن است راست بگوید. چشمانم از خشم سرخ میشوند، نفسهایم سنگین میشوند. نمیخواهم گوش کنم. نباید گوش کنم. لعنتی! این فکر مثل یک سم در ذهنم پخش شده است. اگر حقیقتی پنهان وجود دارد، آیا نباید بدانم؟ نه! این زن هیچ حقی ندارد که بعد از قرنهای بیشمار برگردد و از حقیقت حرف بزند. در صورتش با وحشتناکترین حالت ممکن میغرم: - پدر من کسیه که برای من جنگید، کسی که کنارم بود. اگه داری سعی میکنی منو فریب بدی، پس بدون که بهت رحم نمیکنم! میچرخم که بروم، اما صدایش مثل پتکی بر سرم فرود میآید: - پس تو حتی نمیخوای بدونی که چرا جادوگرا از تو وحشت دارن؟ که برای رهایی از شر قدرتت اون هم حتی برای ثانیهای، دست به ترکیب آتش سفید و گوگرد که منجر به مرگشون میشه، زدند؟! قدمی که برداشته بودم، نیمهکاره در هوا میماند و متوقف میشوم. آن زن ادامه میدهد: - نمیخوای بدونی چرا قدرت تو حتی برای جادوگرها هم غیرقابل کنترله که مجبور شدن از سلاحی که بر علیه خدایان استفاده میشد، برای تو استفاده کنن؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/313-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%90%D9%84-%D8%AA%D8%A7%DB%8C%D9%84%D8%B1-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-7045 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.