سارابـهار ارسال شده در 2 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 خرداد (ویرایش شده) آلکن به جای آنکه عزای پسرش را بگیرد، به سمتم میآید و من را در آغوش میگیرد. اشکهایم شدت بیشتری میگیرند و در آغوش آلکن که همچون یک برادر همیشه کنار پدرم بوده است، از شدت اندوهِ قلبم فریاد میکشم که آلکن با صدایی لرزان که خبر از اندوه درونش میدهد میگوید: - گریه نکن دختر، یه فرمانروا هیچوقت گریه نمیکنه! به چشمان پر اشکش خیره میشوم، اولین بار است که یک نفر به جز پدرم، مرا عجیبالخلقه نه و بلکه فرمانروا خطاب میکند. قبل از آنکه چیزی بگویم و واکنشی نشان دهم، صدای یکی از گرگها توجهم را جلب میکند که با حیرت و وحشت میگوید: - نه...نه! لعنتی نمیتونم تبدیل بشم! پشت بندش صدای یکی دیگرشان میآید که او هم میگوید: - منم نمیتونم تبدیل بشم! غوغایی بینشان میپیچد و از همدیگر میپرسند چه بر سرشان آمده است. در همین عین آلکن که مقابلم ایستاده است با کنار رفتن یکدفعهایِ ابرهای نیلیفام از روی ماه، بدنش شروع به بخار کردن میکند. طولی نمیکشد که همه ومپایرها به همین حال دچار میشوند و وحشت به جان هر دو قبیله میافتد. میدانم کار جادوگرهاست، همه میدانیم؛ اما برای یک لحظه در نگاه الهاندرو، وقتی بخاری که از بدن ومپایرها بلند میشود را میبیند، چیزی میبینم که گویا لذت است. همین باعث میشود که به او مشکوک شوم و بروم به خاطر همین شک، به جانش بیفتم و او را سلاخی کنم، خصوصاً حالا که نمیتواند تبدیل شود، فقط و فقط یک موجود معمولیست که یک گرگ درونش به اسارت در آمده است و با یک بشکن میتوانم خونش را در تمام جنگل شوم منتشر کنم و جنگلم را با خونش تزئین سازم؛ اما وضع بد قبیلهام زیر نور مهتاب که هر لحظه بخاری که از بدنشان بلند میشود بیش از حد تصور میشود و هر آن امکان دارد با زیاد شدن نور مهتاب آتش بگیرند، برایم مهمتر است. باید آنان را به مکانی تاریک میبردم. به جایی که نور به آنها برخورد نکند. باید به جای کُشت و کُشتار، اکنون حواسم به قبیلهام میبود. به پدرم قول داده بودم که از قبیلهام محافظت کنم، پس همین کار را میکردم. به وظیفهام عمل میکردم. خشم و اندوهام را در قلبم دفن میکنم و با فکر اینکه معلوم نیست این طلسم که روی هر دو قبیله انجام شده است، چهقدر طول بکشد و چه عواقبی داشته باشد، تمامی اعضای قبیلهام را به غاری تاریک که قبلاً یکبار به آنجا رفتهام، تله پورت میکنم. *** (زمان حال) قبل از آنکه به طرف کلبه قدمی بردارم، درب کلبه باز میشود و قامت شخصی پدیدار میشود. شخصی که جز برای کشتنش، دیگر به هیچ دلیلی مایل نبودم چشمم به چشمش بیافتد. ویرایش شده 22 خرداد توسط S.NAJM 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/313-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%90%D9%84-%D8%AA%D8%A7%DB%8C%D9%84%D8%B1-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-6110 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در 28 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 28 خرداد با آنکه دلم میخواست با حرکت جادوییِ چشمانم در یک لحظهی آنی، تمام رودههایش را همچون وزش شدید باد به بیرون بپاشم؛ اما در لحظه اول چشمانم به چشمان خونینفامش افتاد و سپس چشمان شعلهور در آتشم، در تمامیِ اجزای صورت نحسش چرخید. پوست روشن و شفاف، بینیِ باریک، لبهای معمولی، موهای خاکستریای که رگههایی به رنگخون در آنان به چشم میآمد، مژههای بلندی که سایهای روی چشمان خونینش انداخته بودند و دست چپ نداشتهاش! حتی اگر تمام خاطرات درون ذهنم مرا وادار کرده باشد که توهم بزنم؛ ولی آن دستِ چپ نداشتهاش، گواه آن است که من او را میشناسم، بسیار عمیق و دردناک هم میشناسمش. همانطور که دامن لباس تماماً سبز و بلندش را با انگشتان ظریف و کشیدهی تنها دستش که گواه آن هستند که قرنهای گذشته، هیچ تأثیری روی جوانی و جادوانگیاش نگذاشتهاند، بالا میکشد و قدمی به جلو میگذارد، از روی تک پلهای که زمین جنگل را از کلبهی چوبیاش جدا نگه داشته است، پایین میآید، سکوتِ میانمان را میشکند و صدای خشدار و نحسش، نُت و آوای خوشِ جنگل سبز را در هم میشکند. - اِل... دخترم! واژهای که بر روی زبانش جاری میشود، آنچنان روی اعصابم چنگ میاندازد که تصور میکنم تا دهها قرن دیگر هم زخمِ ایجاد شده از آن چنگ، ترمیم نمیشود. همانطور که به من خیره است و برقی از اشک مردمک چشمان خونینش را در برگرفته، لبهایش از هم فاصله میگیرند تا به کمک حنجرهاش باز چیزی بگوید؛ اما پیش از آن، خودم را به او میرسانم و بیهیچ تردیدی، مُشتم را در سینهاش فرو میبرم. گوشت و استخوان زیر فشار انگشتانم میشکنند و گرمای خونش اطراف دستم را میپوشاند. صدای خفهی شکاف پوست و خرد شدن دندههایش در گوشهای تیز خونآشامیام به شدت میپیچد. انگشتانم در میان رطوبت و گرمایی مرگبار، قلبش را لمس میکنند. عضوی که هنوز میتپد، هنوز زندگی را در خود نگه داشته. با درد و حیرت در چشمانم خیره میشود و نالهای با درد از میان لبهایش سُر میخورد. لذت تمام وجودم را در برمیگیرد، نیشخند همیشگیام روی لبهایم نقش میبندد. رگهای ضرباندار اطراف قلب نحسش میتپند و انگشتانم با هر حرکت، خون بیشتری از میان بافتهای نرمش بیرون میکشند. ناخودآگاه دندانهای نیش خونآشامیام به بیرون میجهند. در مردمک خونین و دردآلود چشمان زنِ منفور مقابلم، رگههای تیرهی دور چشمانم را میبینم، وحشتناک بودن چشمان و چهرهام را که میبینم، نیشخندم عمیقتر میشود و دستم را داخلتر میبرم، قلبش را در مُشتم فشار میدهم، ضربانش را در میان انگشتانم حس میکنم. گرم، تند، پر از ترس! بله ترس! با آنکه نمیگذارد در چشمانش ترسی جاری شود؛ ولی من کسی هستم که ترس را بسیار خوب میشناسم. تمام وجودش در دستانم قرار دارد، مرگش فقط به یک حرکت من بستگی دارد. کافیست کمی محکمتر بفشارم، کافیست قلبش را بیرون بکشم و به زندگی جاودانه و رقتانگیزش خاتمه دهم و خیال خودم را از اینکه بالآخره انتقام تمام درد و رنجی که کشیدهام را گرفتهام، راحت کنم. نفسم سنگین است. نگاهش را حس میکنم، لبهایش به سختی باز و بسته میشوند. هنوز هم نفس میکشد. میتوانم برای همیشه راه نفسش را قطع کنم؛ اما... اما مکث میکنم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/313-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%90%D9%84-%D8%AA%D8%A7%DB%8C%D9%84%D8%B1-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-6888 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در 28 خرداد سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 28 خرداد لعنتی... چرا دارم مکث میکنم؟ چرا این کار را تمام نمیکنم؟ چشمانم را به شدت روی هم میفشارم و نفس سنگینم را بیرون میدهم. کشتنش بهترین کار ممکن است؛ اما چیزی از درونم مانع میشود. یادم میآید، روشنایی و پاکیِ گوی، زمانیکه دستم را رویش گذاشتم، یادم میآید. باز شدن درب جنگل سبز، برای منی که تا آن لحظه خود را نفرین خداوند روی زمین میپنداشتم و جنگل سبز پاکی درونم را نشانم داد را یادم میآید، احساس خالص و نابی که برای اولین بار در وجودم جریان پیدا کرد را یادم میآید. ارزشش را ندارد. آلوده کردن دستهایم به خون زنی که بعد از گذشت قرنهای بیشمار، مرا دخترم خطاب میکند با آنکه روزی چون عجیبالخلقه بودهام، رهایم کرده، ارزشش را ندارد. او به لعنت خدا هم نمیارزد، چه برسد به آنکه به دست من کشته شود! دستم را به شدت از بدنش بیرون میکشم و رهایش میکنم. آنقدر با شدت رهایش میکنم که روی سبزههای کف زمین میافتد و صدای جیغ ریز سبزهها از برخوردش با آنها بلند میشود. طولی نمیکشد که چشمم به قطرات خونی که بعد از بیرون کشیدن انگشتانم از بدنش، درحال چکیدن هستند میافتد که با چکیدن و اصابت هر قطره از خون سرخرنگش روی سبزههای چمن، آن قسمت از چمن یک گلِ سرخ که شکوفههای ریز و سرخفامی دارد و برگهای ریزِ سبزی، شکوفهها را در آغوش گرفتهاند، میروید! ابرویم از تعجب بالا میپرد. اینکه آن زن با تمام سیاهی و پلیدیاش چگونه وارد جنگل سبز شده و در جنگل سبز زندگی میکند و آن دخترک سرتاپا سبز، چرا و به چه دلیل او را «مادربزرگ» خطاب میکند، به کنار و اینکه چهطور از خون یک جادوگر سیاه، اینطور گل و گیاههای چشم نواز میروید؟ با حیرت و سؤالات و مجهولاتی که هر لحظه به آنها اضافه میشود، قدمی به عقب میروم. دخترک سبز بعد از آنکه آن زن را روی زمین رها کردم، به سمتش خم شد و او را بلند کرد. کول همچنان ایستاده بود و در سکوت نظارهگر ماجرایی بود که حتی در بدترین و هولناکترین کابوسها و خوابهای آدمیزادیاش هم نمیتواند اصل ماجرا را حتی تصور کند. کلافه نفسم را بیرون میدهم، بدترین حماقتم به دنبال آن دخترک آمدن به اینجا و رو به رو شدن با آن زن بود. رویم را برمیگردانم که بروم که باز صدایش را بلند میکند و میگوید: - دخترم! حالا که منو نکشتی لااقل به حرفهام گوش بده. پوزخندی میزنم و بی آنکه به سمتش برگردم میغُرم: - حرفهات کمترین اهمیتی برام ندارن! قدم دیگری برمیدارم و به کول نگاهی میاندازم که اشاره کنم راه بیفتد؛ ولی کول با تعجب مشغول نگاه کردن به کفشهای دخترک سبز است که کفشهایش از جنس برگ و چمن ساخته شدهاند و گویا که زنده هستند، این را از چشمان کوچک و یشمیای که روی کفشهایش، با پلک زدن دلبری میکنند، میشود فهمید! بیخیال کول میشوم و قدم دیگری برمیدارم که باز صدای نحسش گوشهایم را مسموم میکند: - اگه حرفهام درمورد پدر واقعیت باشن چی؟! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/313-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%90%D9%84-%D8%AA%D8%A7%DB%8C%D9%84%D8%B1-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-6889 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در 1 تیر سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 1 تیر چشمانم تنگ میشود. صدایش در گوشم زنگ میزند «پدر واقعیت!» برای چند لحظهی کوتاه، ذهنم از همه چیز تهی میشود. پدرم! پدری که میشناختم، مردی که مرا با وجود تمام ننگهایی که دیگران به من نسبت میدادند، بزرگ کرد و لحظهای هم مرا از حمایت خویش بی نصیب نگذاشت، تنها کسی که واقعاً به من اهمیت میداد... ممکن است پدر واقعیام نباشد؟ نه! این فقط یک بازیِ کثیف است. دروغی دیگر از جادوگر سیاهی که در طول تاریخ هیچگاه به جز خودش و حیلههایش، به هیچ چیز اهمیت نداده حتی به دختر خودش. دندانهایم را روی هم میفشارم. اعصابم طوری متشنج است که میتوانم با ذرهای از خشمم جنگل سبز را به خاکستر مبدل کنم. حرفش بی هیچ توقفی در ذهنم تکرار میشود. نه! نمیتواند راست باشد. منظور لعنتیاش از این بازی که در ذهنم راه انداخته بود چیست؟ پدر من، فقط و فقط پادشاه ساموئل بوده است. نه! میخواهم افکارم را از خود برانم؛ ولی نمیشود. سؤالاتی یک به یک در ذهنم نقش میبندند. من فقط چون از پیوند یک خونآشام و یک جادوگر به دنیا آمدهام، عجیبالخلقه شدهام؟ یا به دلیل دیگری که اثبات حرفهای آن زن است؟ نکند راست بگوید؟ خدای من! نه! بلوف میزند، قصدش فقط گمراه کردن من است. او هیچوقت خیرخواه کسی نبوده، وگرنه هیچگاه قرنها پیش تصمیم نمیگرفت که از خانه برود، از پیش پدرم که عاشقش بود، از پیش منی که به مادر نیاز داشتم. آن زمان که اِل تایلر هولناک امروزی نبودهام، فقط اِل آندریایی بودهام که بی آنکه نقشی در خلقتش داشته باشد، مورد تحقیر همگان قرار گرفته بودم و مادرم مرا ترک کرد. آنقدر از آن روزهای سیاه گذشته است، آنقدر بیمادر بودهام، آنقدر عمر کردهام که دیگر هیچ نوع احساسی نسبت به آن زن نداشته باشم و نتوانم به او و حرفهایش اعتماد کنم. دستی روی شانهام قرار میگیرد، لمس دست کریهاش را میشناسم، با اکراه برمیگردم به سمتش. با لبخندی کمرنگ و چشمانی که از درد و یک حقیقت پنهان برق میزنند میگوید: - تو حق داری حقیقت وجودت رو بدونی! پوزخندی روی لبم نقش میبندد. کدام حقیقت؟ فریبکاری جدیدش؟ آه میدانم گوش دادن به حرفهایش بزرگترین اشتباه زندگیام میشود؛ ولی چیزی باعث میشود بایستم، چیزی که درونم در جستجوی حقیقت هویتم است، اینکه بنابر کدامین دلیل من قرنها به خاطرش مورد تحقیر قرار گرفتهام؟ دستم ناخودآگاه مشت میشود. احساس میکنم زمین زیر پایم میلرزد. حس خیانت، سردرگمی و چیزی که برای اولین بار دارم احساسش میکنم و نمیخواهم نامش را ببرم، ترس! ترس از اینکه ممکن است راست بگوید. چشمانم از خشم سرخ میشوند، نفسهایم سنگین میشوند. نمیخواهم گوش کنم. نباید گوش کنم. لعنتی! این فکر مثل یک سم در ذهنم پخش شده است. اگر حقیقتی پنهان وجود دارد، آیا نباید بدانم؟ نه! این زن هیچ حقی ندارد که بعد از قرنهای بیشمار برگردد و از حقیقت حرف بزند. در صورتش با وحشتناکترین حالت ممکن میغرم: - پدر من کسیه که برای من جنگید، کسی که کنارم بود. اگه داری سعی میکنی منو فریب بدی، پس بدون که بهت رحم نمیکنم! میچرخم که بروم، اما صدایش مثل پتکی بر سرم فرود میآید: - پس تو حتی نمیخوای بدونی که چرا جادوگرا از تو وحشت دارن؟ که برای رهایی از شر قدرتت اون هم حتی برای ثانیهای، دست به ترکیب آتش سفید و گوگرد که منجر به مرگشون میشه، زدند؟! قدمی که برداشته بودم، نیمهکاره در هوا میماند و متوقف میشوم. آن زن ادامه میدهد: - نمیخوای بدونی چرا قدرت تو حتی برای جادوگرها هم غیرقابل کنترله که مجبور شدن از سلاحی که بر علیه خدایان استفاده میشد، برای تو استفاده کنن؟ نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/313-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%90%D9%84-%D8%AA%D8%A7%DB%8C%D9%84%D8%B1-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-7045 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در 5 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 ساعت قبل درحالیکه مغزم به مرز انفجار رسیده است، برمیگردم و به او نزدیک میشوم. با لحنی که دست خودم نیست میگویم: - من برای هر دو قبیله یه هیولا بودم؛ اما حالا میخوای بهم بگی که این تازه اولشه؟ عالیه... واقعاً عالیه. خونم از خشم و سردرگمی به جوش میآید. صدای جیکجیک پرندگان بزرگ و کوچک حاضر در جنگل سبز، همان اندازه که لحظاتی پیش برایم آرامبخش بود، اکنون طاقت فرسا است. نزدیکم میآید و دستش را روی شانهام میگذارد و با لحنی که گویا برایش اهمیت زیادی دارد میگوید: - چون تو یه هیولا نیستی اِل... تو چیزی هستی که نباید وجود میداشت. تو آخرین اشتباه خدایانی هستی که... . مکث میکند و مکثش میتواند بهانهی مرگش شود، پس میغرم: - حرف بزن لعنتی... که چی؟ آب دهانش را فرو میبرد و زبانش را روی لبهای تیره شدهاش میکشد و با صدایی که گویا از ته چاه بیرون میآید لب میزند: - که دنیا رو ترک کردن! سکوتی سنگین فضا را در بر میگیرد. ذهنم از هزاران سؤال پر میشود. برای اولین بار، نمیدانم که آیا باید از حقیقت فرار کنم و یا اینکه عمیقتر به دنبال آن بروم. تا لحظهی پیش خود را یک عجیبالخلقه میپنداشتم و اکنون به من گفته شده است که آخرین اشتباهِ خدایان هستم؟ آن هم خدایانی که دنیا را ترک کرده اند؟ آه! در سرم چنان رستاخیزی به پا بود که میخواستم جمجمهام را بشکافم و مغزم را به جایی دور از دسترس پرتاب کنم تا از شر تکتک سؤالاتم راحت شوم. حالم را که میبیند، دستش را از روی بازویم برمیدارد. کف دستش را به سمتم میگیرد، به سمت کلبه اشاره میکند و میگوید: - با من بیا تا برات بیشتر توضیح بدم. درحالیکه به سختی خشم و آشوب درونم را به اسارت در میآورم، با شک و تردید به دست دراز شدهاش نیم نگاهی میاندازم و واکنشی نشان نمیدهم. این بار منتظر نمیماند و به سمت کلبه قدم بر میدارد. بدون آنکه توجهی به حضور کول یا دخترک سبز بکنم، به دنبالش میروم و اولین قدمم را در کلبهاش میگذارم. وارد کلبه میشوم. اول نگاهی به شکل و فرم لوازمش میاندازم. زندگی کوتاه مدتم در میان انسانها، باعث شده است که اول به ظاهر نگاه کنم بعد به دیگر جوانب. کلبهی چوبیاش، طرحی سیاه دارد که گواه جادوگر سیاه بودنش است. گویا چوبهای کار شده در سقف و دیوارهای کلبه، ابتدا سوخته و سپس به این وضع دچار شده اند. میز چوبی کوچکی در میانه کلبه قرار دارد؛ ولی هیچ نوع صندلیای به چشم نمیخورد. حتی دریغ از تکه سنگی که روی آن بنشینم! به ناچار خواستم روی زمین بنشینم که جادوگر سیاه دو صندلی چوبی، دور میز ظاهر میکند. بی هیچ واکنشی، بالهای بزرگ و سیاهم را دور شانههایم آرام قرار دادم و روی یکی از صندلیها نشستم. او هم مقابلم نشست و با حرکت جادویی دستش دو فنجان که محتویاتی سبز در آنها خودنمایی میکرد و بخاری خوشآیند از آنها بلند میشد، روی میز ظاهر کرد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/313-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%90%D9%84-%D8%AA%D8%A7%DB%8C%D9%84%D8%B1-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-8063 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در 5 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 ساعت قبل چیزی درون مغزم لغزید، سُر خورد و به اعماق جهنم وجودم سرازیر گشت. خاطرهای دور، بسیار دور، آنقدر دور که یادآوریاش هم به زحمت است؛ ولی درد نهفته در آن هیچگاه کمرنگ نشد. زمانی که کودکی خردسال بودم، میخواستم با جادوی درونم، همچون کارهایی بکنم و چیزهایی را ظاهر کنم؛ ولی چون آموزشی ندیده بودم، روی جادو و قدرتم هیچگونه تسلط و کنترلی نداشتم، هربار که میخواستم برای همچون چیزی، کوچکترین تلاشی بکنم، همه جا به آتش کشیده میشد و جان اطرافیانم به خطر میافتاد و آسیب میدیدند. هیچکس هم نبود که آموزشم دهد و راهنمایم کند. گرچه آن زمان در سرزمین شلیتلند، جادوگرانی زندگی میکردند؛ ولی آنها به دلیل پیوند شکل گرفته بین پدرم فرمانروای خونآشامها و جادوگر سیاه رهبر جادوگران که دستهاش را بهخاطر عشق و ازدواجش رها کرده بود، همیشه با ما دشمنی داشتند. دشمنیشان به کنار، آنها از من میترسیدند. از قدرتم، از قدرت ناشناخته و بی مانندم! این بار به جای حسرت، خشمم بالا میآید و وجودم را در بر میگیرد. نگاهش میکنم، اشارهای به فنجان مقابلم میکند و میگوید: - نوش جان! پوزخندی ظریف روی لبم جا خوش میکند. تصور میکند چیزی از جانب او میتواند نوش جانم بشود؟ درست تصور کرده است؛ اما آن چیزی که از سوی او میتواند مرا سر ذوق بیاورد، نوش جانم و گوارای وجودم بشود، دمنوشِ درون فنجان نیست، بلکه خون سیاهِ جاری در رگهایش است! صدایش روی مغزم چنگ میاندازد: - داری به مکیدن خون من و کشتن من، فکر میکنی؟ پوزخندم ظرافتش از بین میرود، شفاف میشود و میپرسم: - ذهنم رو میخونی؟ لبخندی کریه روی لبش مینشیند و میگوید: - نه! معلومه که نه. اِل آندریا! تو ذهنت غیرقابل نفوذه. یک تای ابرویم را بالا میدهم و با تعجبی ساختگی میپرسم: - حتی برای تویی که جادوگر سیاهی؟! لبهایش از هم فاصله میگیرند و میگوید: - حتی برای منی که جادوگر سیاه بودم. «بودمش» جای سؤال دارد؛ اما سکوت میکنم. آنجا نیستم که سخن بگویم، بلکه فقط آنجا هستم تا بشنوم. بشنوم هر آنچه میبایست در طول قرنهای گذشته میشنیدم. پس فقط لب میزنم: - حرف بزن جادوگر سیاه. صدای کول و دخترک را میشنوم که بیرون از کلبه، کول پی در پی درحال سؤال پیچ کردن دخترک بود و بیشتر دربارهی کفشهای زندهی دخترک سبز، او را سؤال پیچ میکرد. صدای جادوگر رشته تمرکزم بر روی گفتگوی کول و دخترک را از بین میبرد. - من دیگه جادوگر سیاه نیستم دخترم. لحنش مضحک است وقتی مرا «دخترم» خطاب میکند. نباید این چنین کند، نباید! وگرنه کمترین چیزی که از او میگیرم جان بیارزشش است. که این هم لطفی بیپایان در حقش میشود. باید سپاسگزار باشد که در سرب داغ، گوشت و استخوانهایش را با سُس مخصوصِ دنیای انسانها، سرخ نمیکنم و برای سربروس سگ نگهبان هادس کادویش نمیکنم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/313-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%90%D9%84-%D8%AA%D8%A7%DB%8C%D9%84%D8%B1-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-8064 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در 5 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 ساعت قبل (ویرایش شده) خشم و بیحوصلگی را که در چهرهام مشاهده میکند، میپرسد: - نمیخوای بدونی؟ بیحوصله میپرسم: - چی رو؟ - اینکه بعد از رفتنم از پیش تو و پدرت، برای من چه اتفاقی افتاد و چرا اینجا... . با مشتی که روی میز میکوبم حرف بیربطش را قطع میکنم. با عصبانیت از جا بلند میشوم. طوری که بالهای بزرگم باز میشوند، به گوشه و کنار کلبه برخورد میکنند و لوازم تزئینی آویزان روی دیوارهای سیاه کلبه، را به زمین واژگون میکنند. در چشمان خونینش خیره میشوم و با درندهخویی میغرم: - من اینجا نیستم تا درمورد سرگذشت تو چیزی بدونم. اگه طبق گفتهی خودت، قراره در مورد من و خلقتم حقیقتی رو برام روشن کنی، سریعتر دهن شومت رو باز کن؛ وگرنه بهت اطمینان میدم رحمی از جانب من شامل حالت نمیشه! میدانستم در چشمان به خون نشسته و شعلهور در آتشم، جدیت کلامم را میبیند. سکوت میکند و سکوتش بیشتر روی اعصابم میرود چون من وقت کافی ندارم و باید سریعتر به مشکلات مربوط به دنیای کول رسیدگی کنم. پس برای آنکه سکوتش را بشکند با لحنی که هرچه سعی میکنم آرامتر باشد، جدیتر میشود میغرم: - و طوری که میگی دیگه جادوگر سیاه نیستی، پس حتی اگه بخوام همین جا، همین لحظه خون سیاهت رو تا آخرین قطره بمکم و خشکت کنم، باز هم قدرتت برای رهایی از چنگ من کفایت نمیکنه. پس به جای تلف کردن وقت من، دهن کثیفت رو باز کن مـادر! آنقدر لحنم بد است که میدانم «مادری» که خطابش کردهام بیشتر از آنکه به دلش بنشیند، او را به جنون میکشاند. خیره به من میگوید: - باشه... باشه دخترم. بشین تا برات تعریف کنم. سرم را تکان میدهم و مینشینم؛ اما پیش از آنکه دهانش را باز کند، سرفهای میکند. در یک لحظه سرفهاش شدت میگیرد طوری که دستش را بالا میبرد تا گلویش را ماساژ دهد. سرفه اش شدیدتر میشود. رنگ صورتش به کبودی میرود، گویا که درحال خفه شدن است. نمیدانستم دارد چه بلایی سرش میآید. اول گمان کردم دارد نقش بازی میکند؛ ولی سنگینیِ فضای کلبه، چیز دیگری را میرساند. نیرویی عظیم، نیرویی که تا آن لحظه هیچگاه احساسش نکرده بودم. نیرویی والاتر از قدرت من! نفسهایم سنگین شده بود و این اعصابم را متشنج میکرد. سرفههای جادوگر سیاه آنچنان شدید بودند که میدانستم صدای سرفهاش تا جنگلهای دیگر نیز میرسد. نمیدانستم جریان چیست؛ ولی سعی کردم با قدرت درونم متوقفش کنم. دستهایم را بالا بردم؛ اما پیش از آنکه از نیرویم استفاده کنم، دستهایم به شدت به پایین کشیده شدند. به باعث پایین کشیده شدن دستهایم نگاه کردم و با زنی که گویا نسخه بزرگتر دخترک سبز بود روبهرو شدم. پیش از آنکه خشمم را روی سرش آوار کنم، با لحنی لرزان و ترسیده گفت: - لطفاً از قدرتت استفاده نکن. وگرنه اونا عصبی میشن، بر میگردن و همه ما رو میکشن! نمیدانستم از چه چیزی سخن میگوید. فرصت نکردم چیزی بپرسم. زن سبز دوید به سمت جادوگر سیاه که حالا پخش زمین شده بود. صورتش تماماً کبود شده بود. در همان حالش سعی داشت چیزی به زبان بیاورد، ولی زن سبز با تضرح و زاری مانعش شد و تکرار کرد: - لطفاً ساکت بمون، لطفاً ساکت بمون! جادوگر سیاه که رنگش از کبودی به رنگ پریدگی تغییر کرده بود، بی صدا چیزی حجی کرد و بیهوش شد. زن سبز که با بسته شدن ناگهانی چشمان جادوگر مواجه شد، گمان کرد جادوگر مُرده است، شروع کرد به گریه کردن. رو کرد به سمت من و با وحشت و التماس نالید: - بیا یه کاری بکن، زندهاش کن! جادوگر زنده بود، من تپشهای نبضهای کند و کم قدرت قلب سیاهش را میشنیدم. ویرایش شده 4 ساعت قبل توسط سارابـهار نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/313-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%90%D9%84-%D8%AA%D8%A7%DB%8C%D9%84%D8%B1-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-8065 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در 5 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 ساعت قبل (ویرایش شده) قدمی به جلو گذاشتم و از میان میز و صندلیهایی که لحظهای پیش آنجا نشسته بودیم، رد شدم. خیره به من بود و اشکهای بلور مانندش روی صورت گلگونش سُر میخوردند. برایم عجیب بود که چرا برایش اشک میریخت؟ لب زدم: - گریه نکن، اون فقط بیهوشه. اشکهای بلوریاش صورتش را پوشانده بودند؛ ولی با ذوق گفت: - واقعاً؟ خدای من، شکر! دیگر نتوانستم تعجبم را از ناراحتیاش برای مرگ جادوگر سیاه و از خوشحالیاش برای زنده بودنش را پنهان کنم و پرسیدم: - چرا برات انقدر مهمه؟ - اون مادرمه! چه مزخرفی میگفت؟ نه! این نمیتواند درست باشد. با لحنی ناباور گفتم: - چطور ممکنه اون یه جادوگر سیاهه و تو یه... . بلند شد مقابلم ایستاد. حرفم را برید و با هقهقش فریاد زد: - اون دیگه جادوگر سیاه نیست. اون مادر منه و همینطور هم ناجی تمام جنگل سبز! پیش از آنکه فرصت کنم به تعجبم، تکه پازل دیگری اضافه کنم درب کلبه با ضرب باز شد و کول و دخترک سبز با شتاب وارد کلبه شدند. گمان کردم سروصدای درون کلبه آنها را به داخل کشانده؛ ولی دخترک با وحشت خطاب به زن گفت: - مادر! باید بیایی بیرون. زن پرسید: نیروانا! چیشده؟ دخترک که وحشت از چشمان سبزش میبارید چیزی نگفت و به سمت درب کلبه دوید. زن سبز که حالا فهمیده بودم شباهتش به دخترک به دلیل نسبتشان باهم است، به دنبالش رفت. به ورودی که رسید و چشمش به بیرون افتاد وحشتزده نالید: - اوه خدای من... این ممکن نیست! نمیدانستم منظورش چیست. نگاهی به کول انداختم، در چهرهاش هیچ احساسی مشخص نبود. با اشاره چشم از او پرسیدم «چی شده» و کول که گویا در مراسم هالووین قرار دارد، آرام و مرموز لب زد: - رستاخیز! آنجا واقعاً چه خبر بود؟ کول دیگر چه مزخرفی میگفت؟ سریعاً خود را به درب کلبه رساندم و به بیرون نگاهی انداختم. با منظرهای که چشمم به آن افتاد، متوجه شدم هر چیزی که آنجا درحال وقوع است بی ربط به اتفاقاتی که از آغاز سفرم تا به حال افتاده است نیست و همه چیز به طرزی ناشناخته به هم پیوسته است. جنگل سبز از جنگل شوم، تاریکتر شده بود. آسمان گویا که یک تکه سنگ سیاه باشد و زمین گویا خاکش خاکستر گشته بود. از همه بدتر چیزی به نام درختان و گیاهان وجود نداشت. صدای گریهی زجرآور زن و دخترک سبز، روی مغزم چنگ میکشید و چیزی درون مغزم میجوشید. وقتم کم بود و باید به راهی که بهخاطرش آمده بودم میرفتم؛ اما نمیتوانستم همه چیز را اینطور تباه شده رها کنم و به راهم ادامه دهم. باید کاری میکردم، باید کمکشان میکردم. اگر ناجیشان جادوگر سیاه بوده باشد، پس حالا که جادوگر سیاه به دلیلی نامشخص به خواب رفته است، من اینجا هستم، شاید گوی پاکی برای همین که به اینجا بیاییم و مردم این جنگل را کمک کنم مرا به داخل فرستاد. یعنی میدانست چه درحال وقوع است؟ به راستی چه اتفاقی افتاده بود و ماجرا از چه قرار بود؟ اصلاً من میتوانستم جنگل سبز را از تباهی نجات دهم؟ منی که سیاهم، منی که پلیدم؛ چیزی درون ذهنم زمزمه کرد: «آب هر چقدر هم کثیف باشه، بازم برای خاموش کردن آتیش کافیه!» ویرایش شده 4 ساعت قبل توسط سارابـهار نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/313-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%90%D9%84-%D8%AA%D8%A7%DB%8C%D9%84%D8%B1-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-8066 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در 5 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 ساعت قبل *** چشمان یخزدهاش در تاریکی شب، درخششی از غرور و لذت دارد. گویی از دیدن ضعف من، از سوختن بدنهای قبیلهام زیر نور ماه، رضایت پنهانی را تجربه میکند. گویا چیزی که همیشه در دلش پنهان کرده بود، حالا به واقعیت پیوسته و تماشای عذاب ما برایش لذتبخش است. دستانم را مشت میکنم. حالا که دیگر نمیتواند تبدیل شود، فقط یک انسان ضعیف است. این فرصت را دارم که انتقام تمام خیانتهایش را بگیرم. یک قدم به جلو برمیدارم؛ اما چیزی در رفتار او باعث میشود مکث کنم. او نترسیده. حتی زمانی که من، اِل آندریا تایلر، درست مقابلش ایستادهام. لبخند کجی گوشهی لبش مینشیند. - بالاخره زمانش رسید، نه؟ دیدی که چی شد؟! کلماتش مانند تیغی در ذهنم فرو میرود. او از این طلسم خبر داشت. شاید حتی در این نقشه دست داشته است. - تو چی میدونی، الهاندرو؟ قدم دیگری برمیدارم؛ ولی ناگهان حس میکنم که پاهایم سست میشوند. گویا تمام قدرتی که در وجودم بود، در حال تحلیل رفتن است. دستانم میلرزند و قلبم تندتر میزند. نه! این فقط طلسم نور ماه نیست. چیز دیگری در حال رخ دادن است. الهاندرو آرام جلو میآید، نگاهش پر است از برتری و تمسخر. - فکر کردی این فقط یه طلسم برای سوختن شماست؟ نه عزیزم! این یه طلسم برای پایان دادن به سلطهی توئه! ناگهان چشمانم سیاهی میرود. زانوهایم خم میشوند. صدای فریادهای دوردست قبیلهام را میشنوم. چیزی در وجودم، چیزی فراتر از جادوی شب، در حال شکستن است. فریادی میکشم که صدای کلاغهای درختان شوم نیز بلند میشود و من... . اوه لعنتی! روی تکه سنگی که شب رویش خوابیدهام هستم. به کول و نیروانا گفته بودم من نگهبانی میدهم و شما ساعاتی را استراحت کنید تا بعد به راهمان ادامه دهیم و خودم به خواب رفتهام. خوابی که بدتر از کابوس بود. خیلی کم میخوابیدم و بسیاری از اوقات کابوسهایم با حضور الهاندرو و طلسم سیصد سال پیش، یقهام را میچسبیدند. خیلی وقت بود که این کابوس را ندیده بودم و آشفتگیهای اخیر حالم را در حدی بد کرده بودند که باز کابوسها خوراک شبهایم شده بودند. به تاریکیِ آسمان و شب، که همرنگ خودم است خیره میشوم و نسیم آرام باد را نفسی عمیق میکشم. کول و دخترک سبز که نیروانا نام دارد، هنوز خواب هستند. باید تا طلوع خورشید استراحت کنند. راه درازی در پیش داریم، راهی که نمیدانم انتهایش به چه چیزی ختم میشود؛ ولی من تلاشم را میکنم. بدون تلاش از هیچ کاری دست بر نمیدارم. درحالیکه از جایم بلند میشوم تا خرگوشی شکار کنم، حرفهای نیلگون مادر نیروانا یادم میآید. که به گفته خودش خواهرم است، گرچه دیگر از هیچچیز مطمئن نبودم و دیگر هیچ احساسی به هیچ پیوند ژنتیکیای نداشتم و فقط تمامِ تمرکزم روی قولهایم بود که به تازگی بیشتر شده بودند. به نیلگون قول داده بودم برای بیداری جادوگر سیاه از دریاچهی آبهای مرده، جام آبی پر کنم و برایش بیاورم تا بنوشد. نیلگون گفته بود بیداری جادوگر سیاه باعث میشود جنگل سبز دوباره به حالت عادی برگردد و همه طبیعت و موجوداتش دوباره زنده و سرحال شوند. هنوز نمیدانستم همه اینها چطور به هم ربط پیدا کرده اند؛ ولی باید میفهمیدم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/313-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A7%D9%90%D9%84-%D8%AA%D8%A7%DB%8C%D9%84%D8%B1-%D8%B3%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7%D8%B1-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/3/#findComment-8067 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.