رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

در یک لحظه‌ی آنی، خرگوش قهوه‌ای فامی که لا به لای علف‌ها می‌خزد را بین انگشتانم می‌گیرم و دندان‌های نیشم را در گردن کوچک و پشمالویش فرو می‌کنم.

 لحظه‌ای بعد، جسم خالی از خونش را آن‌طرف پرت می‌کنم و با چشم‌های متعجب و وحشت‌زده‌ی کول مواجه می‌شوم.

درحالی‌که جلوتر از کول راه افتادم، قطره خونی که گوشه لبم جا خوش کرده بود را با زبانم فرو بردم و پرسیدم:

- چی‌شده؟ چرا هاج و واج نگاهم می‌کنی؟

صدای فرو بردن آب دهانش بلندتر از صدای تپش قلبش است. با قدم‌های بلند، خود را به من می‌رساند و می‌گوید:

- تو بهم قول دا... .

می‌دانستم چه می‌خواهد بگوید و باید به او موردی را یادآوری می‌کردم، پس حرفش را بُریدم و گفتم:

- آره قول دادم تا وقتی توی کشور توام، خون نخورم. خب روی قولم هم هستم دیگه، این‌جا جنگل شومِ منه. خیلی از کشورت فاصله داره و من هر چی بخوام می‌خورم حتی... .

ایستادم و او هم ایستاد. در جنگل سبز چشمانش خیره شدم و دندان‌های نیش خون‌آشامی‌ام را در معرض دیدش قرار دادم و غریدم:

- حتی تو رو!

مردمک چشمانش لحظه‌ای از شدت وحشت تغییر حالت دادند که قهقه‌ام به هوا رفت. سرم را با تأسف برایش تکان دادم و گفتم:

- راه بیفت آدمی‌زاد!

 به دنبالم راه افتاد و غرغر کرد:

- باز که بهم گفتی آدمی‌زاد!

نیش‌خندی زدم و گفتم:

- طوری به واژه‌ی آدمی‌زاد اعتراض می‌کنی که احساس می‌کنم به... .

حرفم را ادامه ندادم، نمی‌خواستم باعث ناراحتی‌اش شوم ولی او در جا گفت:

- والا به سگ راضیم!

وای نه! از کول بعید بود. نتوانستم مانع خنده‌ام شوم و دوباره قهقه‌ام به هوا رفت هیچگاه تصور نمی‌کردم هم‌چون طرز تفکری داشته باشد. گویا که هم با مزه است و هم دیوانه! با خنده خطاب به او گفتم:

- از وقتی یادم میاد همه من رو عجیب‌الخلقه خطاب می‌کردن؛ اما می‌دونی از نظر من، شما انسان‌ها عجیب‌ترین مخلوقات خدا هستین که حتی با ماهیت خودتون مشکل دارین!

او هم با لبخند گفت:

- مشکل که نه، فقط... ببین نمی‌دونم چه‌طور بگم که درک کنی، فقط یه طوریه وقتی ترسناک‌ترین مخلوق جهان هی راه به راه بهت میگه آدمی‌زاد، حق بده آدم نخواد آدمی‌زاد باشه. اصلاً حس خوبی نیست راستش... بهم احساس فانی بودن میده.

سرم را بی‌ هیچ حرفی تکان دادم. حرفی نداشتم مقابل حرف‌های بی سندش! آخر انسان تا این حد احمق و بی خاصیت؟ خب فانی هستید دیگر، حالا چه من بگویم یا نه، مگر من دهانم را گل بگیرم شما جاودانه می‌شوید؟

اعصابم که خراب میشد تشنه‌تر می‌شدم. خونِ آن خرگوشک بیچاره قدر یک فنجان هم نبود. باید سریع‌تر فکری می‌کردم.

قبل از آن‌که بفهمم چه شده است، کول تکه چوبی بزرگ از کف زمین جنگل شوم برداشت و با ضرب به سمتی پرت کرد.

- هی! چی‌شد؟

سرش را به سمتم چرخاند و گفت:

- یه چیزی اون‌جا بود.

چشمانم را باریک می‌کنم و می‌پرسم:

- از کجا می‌دونی؟ دیدیش؟

- نه، یعنی آره! نه، نمی‌دونم اِل، فقط دیدم یه موجودی داشت نگاه‌مون می‌کرد.

باز دارد روی اعصابم می‌رود. بال‌های سیاه و بزرگم اطرافم قیام می‌کنند و می‌غُرم:

- شما انسان‌ها، به طرف هر موجودی که نگاه‌تون کنه، چیزی پرت می‌کنین؟

دهانش را گشود و خواست پاسخم را بدهد ولی دستم را بالا بردم تا ساکت بماند.

برگشتم به آن سمت. می‌توانستم بفهمم که دُرست می‌گوید. موجودی در آن اطراف بود. صدای تپش قلب موجود زنده‌ای را می‌شنیدم. موجودی که حتم داشتم نه حیوان بود و نه انسان، نه پرنده و نه خزنده، نه حشره و نه شیفتر.

کول مانند یک دیوانه نتوانست ساکت بماند و گفت:

- بیا بریم دنبالش و ببینیم چی بود.

با صدایی خش‌دار گفتم:

- لازم نیست، از همین‌جا هم می‌تونم بفهمم با چی طرفیم.

به اطراف نگاهی انداخت و پرسید:

- چطور می‌خوای بفهمی؟ از شنیدن صدای قلبش می‌تونی بفهمی چیه؟

سرم را به آرامی به نشانه تأیید تکان دادم و گفتم:

- بله. جای نگرانی نیست یه موجود معمولیه.

آب دهانش را فرو می‌برد و می‌پرسد:

- موجود معمولی؟ مطمئنی؟ اگه...اگه اشتباه کنی چی؟

پوزخندی روی لبانم جا خوش می‌کند و می‌گویم:

- کول هریسون، از صدات ترس می‌باره!

برای صاف کردن صدایش، سرفه‌ای می‌کند و می‌گوید:

- عه نه اشتباه می‌کنی. ترسیدن توی رده کاریم نیست، فقط میگم شاید یهویی اشتباه کنی و به‌جای یه موجود معمولی با یه هیولا طرف بشیم.

پوزخندم پررنگ‌تر می‌شود و می‌گویم:

- راحت باش! حتی اگه اون موجود یه هیولا باشه، من باهاش طرف میشم نه تو. الآن هم عقب بایست!

با لحنی که سعی می‌کند شجاعتش را نشان دهد می‌گوید:

- خب نه این‌طور که نمی‌شه، تا زمانی که من این‌جام، هر مشکلی پیش بیاد باهم باهاش... .

قبل از آن‌که جمله‌اش را کامل کند موجودی که در کمین بود بیرون می‌پرد و ضربه‌ای به کول می‌زند که او به بیش از ده متر آن‌طرف‌تر پرتاب می‌شود و صدای شکستن یکی از استخوان‌هایش را زودتر از صدای آخ گفتنش می‌شنوم.

خطاب به کول می‌گویم:

- بهت گفته بودم که عقب بایست آدمی‌زاد!

بی‌آن‌که منتظر پاسخی از جانب کول باشم، با یک حرکتِ جادویی، گردن موجود مهاجم را بین دستم می‌گیرم و در چشمان خاکستری‌اش خیره می‌شوم.

نسیم باد موهای نقره‌فامش را به این طرف و آن‌طرف می‌کشاند و گوش‌های نوک‌تیزش توی ذوق می‌زدند.

کول گفته بود برویم به دنبالش! مگر من نیازی داشتم بروم به دنبال یک اِلف گوش‌تیز بگردم؟ شاید کول نمی‌دانست می‌توانم با جادویم آن‌ گوش‌تیز را در یک لحظه‌ی آنی تبدیل به خاکستر کنم.

قبل از آن‌که با آن اِلف مسخره، تسویه حساب کنم، صدای کول می‌آید:

- هی آندریا! حواسم بهت است، حسابش رو برس دختر!

هم‌زمان پوزخند و نیش‌خند هردو به لب‌هایم هجوم می‌آورند و خطاب به موجودی که در چنگم اسیر است، با درنده‌خویی می‌غُرم:

- توی جنگل من، چی می‌خوای اِلف نقره‌ای؟

با چشمانی پر از وحشت، خیره در مردمک چشمانِ شعله‌ور در آتشم بود. حق داشت وحشت کند، او یک اِلف بسیار جوان بود و با این‌که اِلف‌ها عمری طولانی‌ای دارند ولی میرا هستند و آن اِلفک با دیدن موهای بلند ترسناک و بال‌های سیاه غول‌پیکرم دیگر فهمیده بود که با کی رو به رو شده است، فرمانروای شیلت‌لند، اِل تایلر! هیچگاه کسی بعد از آن‌که گلویش را در دست گرفته باشم، زنده نمانده است.

فقط برایم سؤال بود که چرا و به چه دلیل وارد شلیت‌لند شده است. بیشتر از چهارصد سال بود که اِلف‌ها وارد سرزمین تاریک و جنگل شوم نشده بودند.

خوب به خاطر دارم آن‌ها همیشه معتقد بودند که خون‌آشام‌ها و لایکنتروپ‌ها پلید هستند و دوری کردن از این دو گونه، برایشان بهترین عملکرد ممکن است.

اِلف جوان با آن‌که وحشت از چشم‌هایش سرازیر و گردنش در چنگم اسیر بود ناله‌وار لب گشود:

- این بار همه ما در مقابلت باهمیم، چیزی تا پایانت نمونده، به مرگت سلام کن اِل تایلر!

قبل از آن‌که فرصت کنم از او چیزی بپرسم، انگشتانم بی اطاعت از من، گلویش را درهم فشردند و جسم بی‌جان و مفتش را روی زمین رها کردم.

اِلف بی خاصیت! دندان‌هایم را از عصبانیت روی هم می‌سابیدم. اِلف‌ها چطور جرأت کرده بودند بر علیه من قیام کنند؟ متحدانشان چه کسانی بودند؟ همه‌ای که از آن نطق می‌کرد چه کسان و چه گونه‌هایی بودند؟ اصلاً نمی‌فهمیدم چه خبر است و تنها یک راه برای فهمیدنش داشتم آن هم این‌که سریع‌تر به جنگل سبز وارد شوم و خود را از طریق مرزش به جنگل نامرئی برسانم و کاری که لازم است را انجام دهم تا طلسمی که توسط جادوی سیاه و سفید رویم انجام شده است از بین برود و بتوانم دشمنانم و از همه مهم‌تر، هدفشان را شناسایی کنم.

به سرعت خود را به کول می‌رسانم.

کنار یکی از درختان سیاه، روی زمین شوم افتاده است و با دیدنم دردآلود می‌نالد:

- حق با تو بود آندریا، ما انسان‌ها واقعاً فانی هستیم و یه لحظه هستیم و لحظه‌ی بعد شاید نباشیم، خوبی بدی دیدی حلال... .

با جادو لحظه‌ای جلوی زبانش را می‌گیرم که باعث می‌شود با چشمانی وحشت‌زده و دردآلود نگاهم کند.

سریعاً دستم را روی پهلویش می‌گذارم و با جادو شکستگی و زخمش را ترمیم می‌کنم.

سپس دستش را می‌گیرم، بلندش می‌کنم و زبانش را آزاد می‌کنم. راه می‌افتم و می‌گویم:

- کم‌تر زر بزن آدمی‌زاد!

 

همان‌طور که به دنبالم می‌آمد گفت:

- وحشتناک بود. خوبه که جادو داری، این خیلی قدرت‌مند‌ترت می‌کنه.

پاهایم را محکم روی خاک نم‌زده‌ی زمین شوم جنگل می‌کوبم و برمی‌گردم سمتش و می‌گویم:

- جادو یه سلاح نیست که برای قدرت‌مند شدن ازش استفاده کنم کول این رو فراموش نکن جادو یه موهبته.

چیزی نمی‌گوید و به راهم ادامه می‌دهم که لحظه‌ای بعد باز می‌پرسد:

- نمی‌خوای بگی نقشه چیه؟

ابروهایم درهم رفتند. نقشه؟ از چه نقشه‌ای صحبت می‌کرد؟ به او نگاه کردم و نمی‌دانم در چشمان وحشتناکم چه دید که سریع گفت:

- منظورم اینه که توضیح بده موقع‌ای که به کتیبه دست زدی، چی‌شد چی‌ فهمیدی و چرا این‌جایی و چه‌خبره اصلاً؟

از چشم‌های جنگلی و صدای مردانه‌اش کلافگی می‌بارید. برگشتم به سمتش و ایستادم او هم ایستاد دست به سینه و منتظر پاسخ.

 دست‌هایم را در پالتوی مشکی‌ام فرو می‌برم و می‌گویم:

- خلاصه بگم برات... یک: اون کتیبه به ده سال پیش ربط داره. دو: این‌جام تا چیزی رو پیدا کنم. و سه: سؤالاتی دارم که تا به جواب‌شون نرسم، نمی‌تونم بهت پاسخ دیگه‌ای بدم.

خواست چیزی بگوید که مانع شدم و گفتم:

- چهار: وسط حرفم نپر آدمی‌زاد! وگرنه همین‌جا با عنصر آتشینم، جزغاله‌ات می‌کنم.

دهانش را که باز کرده بود، دوباره با حالتی بامزه بست و من ادامه دادم:

- پنج: جایی که می‌خوام برم ترسناکه، ترسناک‌تر از هرچیزی که توی کل عمرت دیدی. فکر می‌کنی تحملش رو داری که دنبالم راه افتادی؟

لحظه‌ای در چشمانش تعجب پر رنگ شد و لحظه‌ای بعد با لبخندی عمیق گفت:

- چه چیزی‌ توی دنیا، از اِل تایلر ترسناک‌تره؟

نیش‌خندی زدم. پاسخ مشخص بود، هیچ‌ چیز!

ولی در هر حالت او یک آدمی‌زاد بود و خُب با شناختی که در این مدت از آنان به دست آورده‌ام، آن‌ها از بسیاری از چیز‌ها به طرز مسخره‌ای، وحشت دارند!

حتی از جن‌ها! با فکرش باز داشت خنده‌ام می‌گرفت. 

وقتی برای اولین بار این را فهمیدم که انسان‌ها از جن‌ها می‌ترسند، ساعت‌ها در اتاقم در کاخ فرمانرواییِ کول هریسون، به انسان‌ها غش‌غش خندیدم.

آخر جن هم وحشت دارد؟ آن هم جن، موجودکِ نرم و دوست داشتنی! بدن آن‌ها فاقد استخوان بوده و این موضوع باعث شده بافت بدنشان طوری نرم باشد که حتی از روئیت پنهان باشند.

جن‌ها قرن‌ها پیش در جنگل شوم زندگی می‌کردند و اکنون من برای پیدا کردن یکی از آن‌ها باید به جنگل نامرئی بروم.

 

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...