S.NAJM ارسال شده در 18 دی ارسال شده در 18 دی (ویرایش شده) توسط پست بررسی شد! "پست برتر روز" به S.NAJM نشان " Great Support" و 1 امتیاز اعطا شد. عنوان:«اِل تایلر» نویسنده: سارابهار ژانر: فانتزی، معمایی خلاصه: «یاارحمالراحمین» خلاصه: دو گونه، هر دو اسیرِ طلسمی تاریک! لایکنتروپهایی که در هیچ یک از شبهای ماهِ کامل تبدیل به گرگِ درونشان نمیشوند و خونآشامهایی که با برخوردِ نور آفتاب و حتی نورِ کمسوی مهتاب، میسوزند! در این بین، همهچیز بهدست مخلوقی عجیبالخلقه از هم میپاشد. نفرین نمیشکند هیچ که حتی نفرینی عظیمتر زاده میشود... . ویراستار @marzii79 ویرایش شده 30 دی توسط marzii79 8 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 18 دی مدیر ارشد ارسال شده در 18 دی (ویرایش شده) 🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا| ویرایش شده 21 دی توسط سادات.۸۲ 2 نقل قول
S.NAJM ارسال شده در 19 دی سازنده ارسال شده در 19 دی مقدمه: نیازی مبهم به چیزی داشت که احساسش میکرد؛ اما نمیدانست آن چیست و دقیقاً در کدام سمت قرار دارد؟! مانند لحظهای که به سیاهیِ لابهلای ستارگان خیره میشد و میدانست در آن فضا ستارهای هست که دیده نمیشود. تمامِ وجودش در تمنای ستارهای ناپیدا بود. ستارهای که فقط برای او بود. اما انگار هیچ چیز نبود! شاید هم چیزی وجود داشت، اما آن انبوه سیاهی که از دنیای ماوراء بر دلش سایه افکنده بود، مانع از آن میشد که آن را ببیند. شاید باید بالهایش را باز و به سمت روشنایی پرواز میکرد. به سمتِ خورشید، به سمتِ نوری کُشنده. شاید لازم بود اجازه بدهد چیزی در درونش بمیرد تا چیزی دیگری بتواند در درونش آغاز به زندگی کند... . 5 نقل قول
S.NAJM ارسال شده در 19 دی سازنده ارسال شده در 19 دی لوکیشن: «قارهی ایکس_شلیتلند؛ سرزمینی تاریک در آن سوی اقیانوسِ شوم که از دیدِ بشر پنهان است» (7 مه 2090) *** چند تارِ موی پریشانم را با پشتِ دست از روی صورتم عقب میرانم و درحالیکه با نوکِ نیزهام دخلِ سنجابی که شکار کردهام را میآورم، نق میزنم: - میدونی کول، داستانت جالبه ولی... . از روی تکه سنگی که نشسته است بلند میشود و بهسمت من میآید. حرفم را میبُرد و میگوید: - مثل اینکه کارم زاره. بیهیچ احساسی نگاهش میکنم، اما طوری که گویا برایم مهم است از او میپرسم: - منظورت چیه؟ - اینکه حرفهام و تقاضای کمکم ازت، برات بهقول خودت یه داستان جالبه، مسلماً این رو نشون میده که اومدنم بیفایده بوده. نیشخندی تحویلش میدهم و فاصلهام را با او کمتر میکنم. مقابلش میایستم و خیره در چشمانش میگویم: - بعد ده سال، اومدی میگی اون دنیای مزخرف و انسانیتون... . لحظهای مکث میکنم تا جملهی بهتری به ذهنم برسد و بعد کلافه دهان باز میکنم: - چه میدونم... دچار نقص فنی شده و از من میخوای بیام درستش کنم؟ از منی که توی کل عمرِ بیشمارم تنها انسانی که دیدم تویی! لبخندی زد. نمیدانم چهطور میتوانست در همچون موقعیتی خونسرد باشد و لبخند بزند، ولی لبخند زد. با کفش مشکیِ چرممانندش به چمن زیرِ پایش فشاری وارد کرد. فشاری که باعث شد صدای جیغِ علفهای ریزِ چمن را بشنوم. دستانش را بیپروا در جیب شلوار مشکی سیاهش که هیچ نظری درمورد طرح و یا جنسش نداشتم، فرو کرد و گفت: - اِل آندریا! لطفاً منطقی فکر کن، من و دنیام واقعاً خیلی فوری به کمکت نیاز داریم. طوری میایستاد، طوری تقاضای کمک میکرد، طوری لبخند میزد و طوری اسمم را نجوا میکرد که گویا از قبل مطمئن بود کمکش خواهم کرد! نیزهام را به سنگهای غولپیکرِ کناری تکیه دادم و سنجاب را در دستم گرفتم و رو به او گفتم: - من نمیتونم کول هریسون! لحظهای عصبانیت را در چشمهای رنگِجنگلش دیدم. اینبار سعی میکرد خونسرد باشد اما انگار نمیتوانست. زبانش را روی لبهایش کشید و نفسش را با صدا بیرون داد. از حالت چشمهایش مشخص بود که سعی میکرد راهی برای متقاعد کردنم پیدا کند. من میتوانستم افکارش را به راحتی بخوانم اما دیگر اهمیتی نداشت، چون او کاملاً رو بود! - اِل... لطفاً به حرفم گوش کن، جهانم رو به نابودیه و تو تنها کسی هستی که میدونم قدرت نجاتش رو داره. نفس عمیقی کشیدم تا خشمم را ببلعم. هربار که واژهی نجات را به زبان میآورد خاطراتی درون مغزم رژه میرفتند که باعثِ بهم ریختگی و متشنج شدن اعصاب و روانم میشدند، طوری که همینجا، همین لحظه، خونش را تا آخرین قطره بمکم و خشکش کنم! 5 نقل قول
S.NAJM ارسال شده در 19 دی سازنده ارسال شده در 19 دی تصورِ مکیدن آخرین قطرهی خونش باعث شد پوزخندی روی لبهایم نقش ببندد. به بالهایم تکانی دادم. روی سنگِ بزرگِ مقابلمان خم شدم و با حالتی عصبی، دوباره تکرار کردم: - من نمیتونم! در چشمانم که میدانستم مردمک شعلهوار درونشان خودنمایی میکند خیره شد و شمردهشمرده گفت: - تو میتونی! تو قدرتمندی... من دیدم تو چطور میجنگی! صدا و کلماتش طوری روی اعصابم بودند که دلم میخواست تنش را به اندازهی یک سر سبک کنم! با صدایی که آمیخته از خشم و حسرت بود غریدم: - من اگه قدرتمند بودم قبیلهام رو نجات میدادم. نزدیکتر آمد و با لحنی سرشار از امیدواری گفت: - فکر نمیکنی این میتونه فرصتی باشه که جبران کنی و از شر احساسات منفیت رها بشی؟ باز نفس عمیقی کشیدم. او چه میگفت؟ چطور باید جبران میکردم؟ شاید حرفش درست بود، اما انسانها قبیلهی من نبودند و برای رهایی از شر احساسِ گناه نیاز داشتم شانس نجات قبیلهام را دوباره به دست میآوردم. بادِ سردی وزید و کول که پیراهنی بسیار نازُک بهتن داشت لحظهای لرزید. ولی من چون در این سرزمینِ تاریک، بیشمار زندگی کرده بودم با همچون هوایی، سرما را احساس نمیکردم وگرنه با این اوصاف و لباسِ برگیام باید خیلی قرن پیش از سرما منجمد میگشتم. کول که سکوت مرا دید دستهایش رو زد زیر بغلش و پرسید: - نمیخوای باهام بیایی درسته؟ و الآن داری به این فکر میکنی که چطور منو بکشی؟ نمیدانم قیافهام چطور بود که همچون تصوری کرد اما درعینحال که برایم این بحث بسیار سنگین بود، دستی به پیراهنِ بلندِ ساخته شده از برگهای سیاهِ درختان شوم و نفرینشده که به تن داشتم کشیدم و با لبخندی کمرنگ، پرسیدم: - از من میخوای برای دنیای انسانیتون چیکار کنم؟ اصلاً اول بهم بگو مشکل دنیات چیه؟ لبخندی روی لبش نشست و مانند پسربچهها ذوقزده پرسید: - قبول کردی؟ به سؤالش پاسخی ندادم و منتظرِ جوابِ سؤالم شدم. باز که با سکوتم مواجه شد، دهن باز کرد: - من رئیس جمهورِ کشورِ تریلند هستم که 108 میلیون جمعیت داره و در جنوبشرقِ قارهی ایکس قرار داره... خُب؟! خُب را گفت و طوری مرا نگاه کرد که یعنی «متوجه شدی؟!» من هم با یک حالتی که یعنی «خنگ و خر جفتش خودتی» به او زُل زدم تا مجبور شود ادامه دهد که تأثیر گذار بود و دوباره شروع به سخنرانی کرد: - مردمِ کشور من، 9 ساله که هیچ زاد و ولدی نداشتن، از این بدتر اینکه مردمم در سنین پایین درحال پیر شدن هستن! با حالتی متفکر، زبانم را روی دندانهای نیشِ خونآشامیام کشیدم و گفتم: - خب حالا از من چی میخوای؟ زاد و ولد نمیکنن؟ خب من چیکار میتونم بکنم؟ نکنه میخوای بیام بگم زاد و ولد کنن؟ فکر میکنی چون ترسناکم بهحرفم گوش میدن؟! 4 1 نقل قول
S.NAJM ارسال شده در 22 دی سازنده ارسال شده در 22 دی اعصابش را بهم ریخته بودم اما چشمانش چیزی دیگر میگفت. نفسش را با صدا بیرون داد و زیر لب گفت: - نمیدونم چطور توضیح بدم. از لحاظ علمی هیچ جوابی براش نیست، میفهمی؟ انگار طلسمی در کاره و ریشهی مردم کشورم درحالِ خشکیدنه! لحظهای با شنیدنِ واژهی طلسم ابروهایم بالا پرید و بعد با بیخیالی، رو به او گفتم: - خُب بعدش؟ جُفت دستانش را عصبی روی صورتش کشید و عصبیتر گفت: - سازمانِ ملل ایکس، اجازه خروج مردم کشورم رو به خارج نمیده که مبادا ناقل ویروسِ پیری باشن! خواستم چیزی بگویم که اینبار با لحنی عاجزانه نالید: - مردمم در کشورم به نوعی قرنطینه و یا بهتره بگم زندانی هستن... اومدنم به اینجا سه دلیل داشت؛ اول اینکه 10 سال پیش جون منو نجات دادی و من مهربونیِ قلبت رو دیدم که حاضر نیستی بذاری هیچ بیگناهی آسیب ببینه... دوم اینکه مردمت برات اهمیت خاصی داشتن، امیدوارم بتونی حسم رو نسبت به مردمم درک کنی، و سوم اینکه تو تنها کسی هستی که میدونم قدرت مافوقطبیعی و خارقالعادهی جادوئیت میتونه مردمم رو از این وضع خلاص کنه. نمیتوانم سنگین بودنِ دلایلش را انکار کنم. واقعاً نفسم سنگین شده بود و گویا هوایی برای بلعیدن وجود نداشت. لُپهایم را باد کردم و نفسم را کلافه بیرون دادم. سه دلیلش قانعم کرده بود ولی من هنوز تصمیم قطعی برای کمک به او نداشتم. انکار نمیکنم میترسیدم! از یک بار دیگر شکست خوردن و از دست دادن میترسیدم و تصور میکردم حق دارم که به خود حق بدهم برای این ترس. فکری به ذهنم رسید و در بین تمام بحث جدی و افکار درهم و برهمی که مغزم را احاطه کرده بودند، بیهیچ درنگی به زبان آوردمش: - ظاهرم چی؟ گیج نگاهم کرد که کاملتر گفتم: - منظورم موهای بلند و ترکیب رنگ چشمام و خصوصاً بالهای غولپیکرمه! پایم که کفشی ساخته شده از برگهای درختانِ سیاه و شوم، به پا داشتم را روی کف زمین جنگل که برگهای سیاه و شوم خشک شدهی دیگر ریخته بودند کشیدم و نیشخندی احوالهاش کردم و گفتم: - خُب... میگم مردمت نمیگُرخن از دیدنم؟ لحظهای چشمهای یشمیاش را تنگ کرد و لب زد: - تو که قدرت جادوئی داری، یه فکری براش بکن. نیزهام را که از روی زمین برداشته بودم با شتاب پرت کردم و غرغرکنان گفتم: - مثل اینکه توی این بازی، همه کار رو خودم تکی باید بکنم. برق چشمانش را دیدم. - یکی از اصلیترین دلایلِ نگفتهای که بهخاطرش اینجام همینه که تو انقدر قدرتمندی که حتی جنگ با بدترین چیزها برات یه بازیه! نیشخند همیشگیام را به خودش و حرفش هدیه دادم: - پس حله جنابِ آلفا! او هم یکی از زیباترین لبخندهای تاریخ را تحویلم داد و گفت: - آلفا نه، رئیس جمهور! 5 نقل قول
S.NAJM ارسال شده در 24 دی سازنده ارسال شده در 24 دی با بیخیالی شانهای بالا انداختم و با حرکت جادوئیِ دستم مقداری چوب جمع کردم و با اشاره انگشتهایم آتشی روشن کردم تا سنجاب را برای پذیرایی از مهمانِ عزیزم کباب کنم. گرچه خودم علاقهای به خوراکیهای پخته نداشتم و بیشتر خوراکم گوشت و خون تازهی جانوران هستند ولی امروز مهمان دارم آن هم چه مهمانی! کول هریسون بعد از ده سال برگشته است که من را با خودش ببرد برای نجات دنیای انسانیاش! اصلاً نمیفهمم و نمیتوانم درک کنم کول برای چه روی من حساب کرده بود؟ آیا برای اینکه ده سال پیش جان خودش را نجات داده بودم، تصور میکرد میتوانم کُلِ دنیای انسانیاش را هم نجات بدهم؟ اصلاً من قادر به نجات بودم؟ منی که تمامِ ده سالی که در تنهایی گذراندم را معتقد بودم و هستم که خداوند من را برای انتقام از تمامِ اندوهی انتخاب کرده که مخلوقاتش برایش به ارمغان آورده اند! نمیتوانم درک کنم منی که یقین دارم نفرین خداوند روی زمین هستم، چطور باید نقش ناجی را بازی کنم؟ *** (ده سال قبل) صدای خُرد شدنِ مهرههای گردنِ لایکنتروپِ جوان مساوی میشود با صدای کف زدن و تشویق: - اِل آندریا... اِل آندریااا... اِل... . با پوزخند به گرگینههای شکست خورده خیره میشوم و بیحالت نگاهشان میکنم. در چشمان همهیشان ترس و وحشت موج میزند. پوزخندم پررنگتر میشود، ترس! همان چیزی که از او بالاترین لذت را میبردم. هیچگاه ترس دیگران برایم قابل درک نبود. درست است که ترس یک احساس است؛ اما اینکه بترسند یا نه، انتخاب خودشان است! از آنجایی که هیچوقت انتخابم ترس نبود و از چیزی نترسیدم، ترسشان را درک نمیکردم؛ اما همیشه با دیدن ترس دشمنانم به طرز غیرقابل وصفی شارژ میشوم. مسابقه بین دو قبیله به پایان رسیده بود. با قدمهای تُندی از درون غارهای زیرزمینی که محل سکونتِ سیصد سالهی قبیلهام هستند، خودم را با تمامِ خستگی به بیرون کشیدم. حسرت را در نگاه اعضای قبیلهام میدیدم که با اندوه به بیرون رفتنم خیره میشوند. از وقتی که طلسم تاریک آغاز شد آنها نه نور ماه را دیدند و نه نور خورشید را! درحالیکه موهای بلند و دوصد سانتیام که دقیقاً سی سانت از قدم بلندتر هستند و همچون شلاقی بافتمشان را میاندازم روی شانهام، بالهای بزرگ و سیاهم را باز میکنم. به دل و عُمق آسمان میروم تا محوطه جنگلِ شوم را بهتر از بالا ببینم و برای قبیلهام شکار کنم. گرچه یادم نمیرود از وقتی بچه کوچکی بودم همهشان جز پدر و مادرم با من بد برخورد میکردند، آن هم فقط بهخاطر ظاهرِ عجیب و قدرتهایم که هیچطور شبیه یک خونآشام معمولی مثل قبیلهام نبودهام. مُدام من را موجودی عجیبالخلقه خطاب میکردند با لحنی که گویا یک موجود رقتانگیزم! تحقیر پشتِ تحقیر. 5 نقل قول
S.NAJM ارسال شده در 28 دی سازنده ارسال شده در 28 دی با یادآوریشان پوزخندی صورتم را میپوشاند. گویا تقصیر من بوده که بال داشتهام و یا موهای مشکیام از بدو تولد تا اکنون که سالهای عمرم بیشمارند، همیشه سی سانت از قدم بلندتر بودند و یا چشمانم که در حالت عادی مردمکم قرمز و درحالت خوشحالی مردمکم همچون موج دریا درحال حرکت و شناور، و در حالت غیرعادی و عصبانیت مردمک چشمانم همچون شعلهی آتش هستند! حتی قدرتهای جادوئیام که میتوانستم با یک چشم بهم زدن و حتی حرکت انگشتم خون کسی را بریزم و به زندگیِ شیرین و مزخرفش پایان بدهم. گرچه متفاوت بودم اما هیچوقت خودم را گزینه مناسبی برای توهین و تحقیرشان نمیدیدم. هیچکس حق ندارد چیزی را که درک نمیکند محکوم و یا تحقیر کند. قرنهای بیشماری از همهشان بدم میآمد و بیزاری تمام وجودم را گرفته بود تا اینکه جنگ با جادوگران در گرفت و آنها هردو قبیله را با طلسمی تاریک اسیر کردند و به نوعی قدرتِ آزادیشان را گردن زدند. همه چیز عوض شد. خیلی خوب اما دردناک یادم میآید. سیصد سال پیش که پدر و مادرم را از دست دادم. آنشب پدرم پیش از آنکه آخرین نفسهایش را بکشد از من قول گرفت به عنوان جانشینش با تمامِ وجود، از قبیلهام محافظت و حمایت کنم. یادآوریِ آنشب باعث میشود نفس تلخ و عمیقی بکشم. با بالهایم جهت پروازم را عوض میکنم، چشمانم را میبندم و به طرف بالا پرواز میکنم، بالاتر از هرچیزی! پدرم فرمانروای بزرگی بود و به مدت سالهای بیشماری آلفای خونآشامها بود و اگر من دختر آلفا نمیبودم بهخاطر عجیبالخلقه بودنم در زمان تولد، توسط اعضای قبیلهام کشته میشدم! مسلماً در هر عصری از تاریخ، اشخاصی هستند که هرموقع از چیزی سر در نیاورند در پیِ نابودیاش قدم برمیدارند. اما بعد از مرگ پدرم و شروعِ طلسم، همهی قبیله گوش به فرمان من شدند. شاید برای آنکه فقط من از آن لحظه به بعد میتوانستم غذایشان را تأمین کنم. هنوز نمیدانم چطور تا این حد تابع من شدند؟ حتی نمیدانم دقیقاً به چه دلیلی این اتفاق افتاد؟ بهخاطر اینکه جانشین پدرم بودم و یا به این دلیل که فقط من قدرتِ خروج از غارها و درمعرض نورِ آفتاب و مهتاب قرار گرفتن را داشتم؟ حتی هنوز نمیدانم چطور فقط من نفرین نشده بودم و قدرتهایم را از دست نداده بودم. سرم را به چپ و راست تکان دادم تا افکار درهمم از بین بروند و همانطور که در عُمق آسمان و بالای جنگل درحال پرواز بودم با بالهایم به بالاتر و بالاتر از ابرهای نیلیفامی که آسمان را احاطه کرده بودند، جهت و جهش میگرفتم. چشمم به حرکت موجود زندهای درون جنگل افتاد. موجودی زنده برای شکار! از همین فاصله هم میتوانستم بوی خونِ تازهی جاری در رگهایش را احساس کنم. با این حس، زبانم را ناخودآگاه روی دندانهای نیشِ خونآشامیام کشیدم. 4 نقل قول
S.NAJM ارسال شده در 28 دی سازنده ارسال شده در 28 دی با لبخندی پیروزمندانه جهت پروازم را به طرف پایین و درون جنگل، عوض کردم. بالهای بزرگ و تنومندم با برخورد باد، صدای رعد مانندی ایجاد میکردند. و این کارم را سختتر میکرد. ممکن بود شکار با شنیدن صدای بالهایم فرار کند، اما کجا؟ فرانروای این جنگل من بودم. من! اِل آندریا تایلر! از که میخواست فرار کند؟ کجا و چطور میخواست پنهان شود؟ از منی که چشمانم قابلیت دیدن از لابهلای انبوه درختان درهم تنیده، موجودات زیرزمینی، پشت دیوارهای سنگی و اعماق دریا را داشت؟ کجخندی گوشهی لبهایم نقش بست. مثل صاعقهای رعدآسا، روی سرش فرود آمدم. شکار نقش زمین شده بود و من به بالهایم تکانی دادم و از روی قفسهی سینهاش به سرعت بلند شدم تا مبادا قبل از مکیدنِ خونش، بمیرد و خون کثیفش، فاسد شود. راست ایستادم و بالهایم همچون دو برگِ غولپیکر دو طرفم آرام گرفتند. چشمم که به آن موجودِ زنده افتاد عجیب نبودن ظاهرش متعجبم کرد! قدمی به جلو برداشتم و او روی زمین مقابلم ترسان و لرزان افتاده بود. مردمکهای چشمانش از شدت وحشت دُرشت شده بودند و رنگش پریده بود. دستش زخمی بود و بوی خونِ تازهاش عطشم را بیدار میکرد. ترسش را به طرز شدیدی احساس میکردم، و به آن موجود فانی حق میدادم با دیدنم بترسد. من عجیبالخلقهترین مخلوقِ جهان بودم و او یک انسان معمولی! بله یک انسان! اما اینکه چطور پایش به جهانِ ما که دور از چشمِ مخلوقاتِ طبیعی است رسیده بود اصلیترین سؤالم بود! با مردمکهای چشمهای شعلهور در آتشم به انسان خیره شدم و خواستم حرفی بزنم که پا به فرار گذاشت. موجود ترسوی احمق! اصلاً از درکم خارج بود که با چه استدلالی فرار کرد. آن هم از دست من! خندهای بلند سر دادم، طوری که برگهای درختان کهنسالِ اطرافم بلافاصله فرو ریختند. به هرحال او که مرا نمیشناخت، اصلاً از کجا میخواست بشناسد؟ او فقط یک انسان بود، فقط و فقط یک انسان! پوزخندی زدم و بالهایم را باز کردم. ذرهای اوج گرفتم تا با چنگالهایم اسیرش کنم؛ اما چشمم افتاد به شخص دیگری که همزمان با من، او هم به دنبال شکارم بود! درست است انسان مرا نمیشناخت، اما آن شخصی که در تعقیبش بود، هرکسی هم که باشو، میداند من کی هستم و در تعقیب شکارِ من بودن، حکم مرگش رو امضا زدن با دستهای خودش است! به جای اینکه انسان را بگیرم، روی سرِ موجود مزاحم فرود آمدم و با بال سمت راستم، به طرفی پرتش کردم که به شدت با درختی کهن و شوم، برخورد کرد طوری که صدای شکستنِ یکی از دندههای چپش را به وضوح شنیدم. 4 نقل قول
S.NAJM ارسال شده در 28 دی سازنده ارسال شده در 28 دی تازه توانستم ببینم که او تیموتی، بتای لایکنتروپها هست. از اینکه جرأت کرده بود به دنبال شکار من راه بیفتد و بهانه جالبی دستم بدهد برای در آوردن قلبش از قفسهی سینهاش، کجخندی روی لبهایم نقش بست؛ اما قبل اینکه افکارِ در سرم را روی دایره بریزم، صدایی باعث شد برای لحظهای دست نگهدارم. - اینجا چهخبره؟ بی آنکه به طرفش برگردم هم میدانستم صدا متعلق به آلفای لایکنتروپها هست. الهاندرو! بوی گرگ درونش رت میشناختم. گرگی که سیصد سال از اینکه درونش به اسارت نفرین در آمده بود گذشته است. برگشتم سمتش و خیره در چشمان کهربایی و گرگیاش، غریدم: - خبرهای خوب الهاندرو! چند قدم به او نزدیک شدم و گفتم: - جالبترین خبر اینکه من همین الآن بتای تورو میکشم و تو هیچ حرکتی نمیتونی برای نجاتش انجام بدی! حرفم که تمام شد، اخمهایش درهم رفت. طوری که حس میکردم اگه توانش را میداشت که به گرگ درونش شیفت دهد، صد درصد برای تیکهتیکه کردن من اینکار را میکرد. - فکر نمیکنم تو همچین حقی داشته باشی! بعد شنیدن این حرف از زبانش، سرم را کمی به چپ کج کردم، طوری که موهای بافته شدهی شلاقوارم وقتی به طرفش قدم برمیداشتم روی زمین کشیده میشدند. - الهاندرو! چرا تصور میکنی من به افکار تو اهمیت میدم؟ و پشت بند این حرفم خندهای بلند سر دادم که باعث بیشتر خشمگین شدنش شد. لحظهای در سکوت به او خیره شدم و برای بیشمارمین بار نفرتم از او فوران کرد و دلم خواست همینجا، همین لحظه کار خودش و بتای احمقش را تمام کنم. با این فکر، پوزخندی روی لبهایم نقش بست. کشتن گرگها برای من مثل آب خوردن بود اما برای آرامش قبیلهام اینکار را نمیکردم. گرچه منتظر روزش بودم تا انتقام مرگ پدر و مادرم را بگیرم. تمامِ سیصد سالِ گذشته را بر این باور بودم و هستم که الهاندرو با جادوگرها همدست بوده است. درسته قبیلهی او هم دچار طلسم و نفرین شدند و سه قرنِ که درد، غم و حسرت شدیدی رو در شبهای ماهکامل، چون نمیتونن تبدیل بشن تحمل میکنن؛ امـا پس چرا آن شب فقط پدر و مادر من و عدهای از مردم من از بین رفتند؟ چرا هیچ آسیبی به اعضای قبیلهی الهاندرو نرسید و حتی خونی از دماغ هیچیک نیامد؟ با این فکر دندانهای نیشِ خونآشامیام به صورت اتوماتیک بیرون زدند و رگههای تیرهی دور چشمانم ظاهر شدند. الهاندرو با دیدنم خطرِ نهفته در درونم را باری دیگر احساس کرد و فریاد زد: - نـه آندریا! جلو نیا! با همان حالت قدمی به جلو برداشتم که دوباره ولی اینبار به نوعی با لحنی مسالمتآمیزتر فریاد زد: - لطفاً باعث خونوخونریزی نشو. 4 نقل قول
S.NAJM ارسال شده در 28 دی سازنده ارسال شده در 28 دی پوزخندی زدم. تصور میکرد اگر اراده کنم، میتوانند از دستم جان سالم به در ببرند؟ خیره در چشمانش با خشم غریدم: - اون شکار منه الهاندرو! و چشمم را از او گرفتم و به شکارم خیره شدم. اما اینبار که چشمم به شکارم افتاد تازه پی به رنگِ جنگل بودنِ چشمانش بُردم! مردمکهای سبزفامِ چشمانش با تمام ترسی که درونشان موج میزد، به نوعی انگار میخواستند مرا درون خودشان بکشند! در یک لحظه احساسی عجیب، ناخوانا و ناهماهنگ که در طول عمر بیشمارم احساس نکرده بودم درونِ قلبم پیچید. اولین بار بود که یک شکار گیرم آمده بود که خونش را میخواستم اما مرگش را نه! چشمانش آنچنان مرا درون خود میکشاند که نمیتوانستم به جذابیتِ پوست سفید، دماغ قلمی و تهریشش اعتنایی کنم. اما موهایش چشمنواز بودند. موهای کوتاه اما وحشیاش، رنگی بینهایت سیاه داشتند، طوری که گویا سیاهیِ هر چیزی را اولین بار از رنگموهای او گرفته اند! با خیره شدن به شکارم چیزی انگار درون مغزم میسوخت. ثانیهبهثانیه این سوزش بیشتر میشد. گویا از خود عصبی بودم. نمیدانستم چرا و چطور و اصلاً برای چه؟ درحالیکه کم مانده بود خودم را بیرون بکشم و با خود یقهبهیقه شوم، صدای الهاندرو حواسم را پرت کرد. - اون یه انسانه اِل آندریا! به طرفش برگشتم و با نیشخندی که دندانهای نیش خونآشامیام به وضوح مشخص بودند، گفتم: - منم نگفتم که اون یه خرگوشه! به من نزدیک شد درحدی که صدایش را کسی جز من نمیشنید و گفت: - اون مال ماست! ابروهایم بالا پریدند و صدای خندهام به هوا رفت. درست است که هیچوقت انسان ندیده بود، اما این حد از ندید بدید بودن را از الهاندرو انتظار نداشتم! با حفظِ پوزخندم، غریدم: - اون آدمیزاد، شکار منه! تیموتی درحالیکه دندهی شکستهاش هنوز هم ترمیم نشده بود از جا بلند شد و گفت: - من از صبح تاحالا دنبالشم! ابرهای نیلیفام اجازهی دیدن خورشید را نمیدادند؛ اما خوب میدانستم اکنون نزدیک غروب است. پوزخندی زدم و گفتم: - تصور کن! این خبر به گوش قبیلهات برسه، بتای لایکنتروپها از صبح تا عصر دنبال یه انسان معمولی بوده و هنوز نتونسته بگیرتش! خندیدم، دیوانهوار و از ته دل، ادامه دادم: - تیمو! تو مثلاً بتایی و اون فقط یک آدمیزاد معمولیه، بیهیچ قدرتی! حرفم که تمام شد ناخودآگاه خنده روی لبم خشکید. گفته بودم بیهیچ قدرتی؟! اما اگر آن شکار لعنتیام قدرتی ندارد پس چطور چشمان یشمیفامش مرا به درون خودشان میکشند؟ - اِل... جناب الهاندرو... شما اینجا چیکار میکنین؟ صدای فالین پیرترین عضو قبیلهی لایکنتروپها، مرا به خودم آورد و چرخیدم سمتش. 4 نقل قول
S.NAJM ارسال شده در 28 دی سازنده ارسال شده در 28 دی پیکی یکی از گرگهای سطح پایین هم همراهش بود و تا چشمش به شکارِ لعنتیام افتاد، پرسید: - هی! اونیکه روی زمین افتاده چیه؟ تیموتی خشک لب زد: - یه انسان! پیکی با تعجب پرسید: - انسان؟! انسان دیگه چه کوفتیه؟! قبل از آنکه شخص دیگری حرفی بزند فالین پیر جلو آمد و زمزمه کرد: - بالآخره اومد! خواستم بپرسم منظورش چی است که ادامه داد: - پیشگویی محقق شده... اون طلسم شکنه! با ابروهای بالا رفته منتظر توضیحی بودم که بفهمم آنجا دقیقاً چهخبر است. فالین پرسید: - ومپایرها اول دیدنش یا گرگینهها؟ من و تیموتی هردو همزمان دستمان را بالا بردیم. که باعث شد صدای تحقیرآمیز الهاندرو بلند بشه: - معلومه که ما. درضمن شما اینجا ومپایر میبینین؟! از شدت خشم خون در رگهایم جوشید. نیمنگاهی به من انداخت و چشمان پرخشمم را که دید ادامه داد: - آندریا که نه ومپایره نه گرگینه اون فقط یه... . میدانستم چه میخواهد بگوید، میدانستم میخواهد با اشاره به عجیبالخلقه بودنم مرا بهم بریزد. با مشتنجترین حالت ممکن به سمتش یورش بردم و غریدم: - الهاندرو! تو یه موجودِ رقتانگیزی! *** «زمان حال» سنجاب کباب شده را روی برگی بزرگ و ضخیم که با آب دریاچهای که قرنها بیهیچ خشکیای، جریان داشت شُستم و روی تخت سنگی بزرگ، مقابل کول گذاشتم و با تردید پرسیدم: - ببینم تو میتونی سنجاب بخوری اصلاً؟ با لبخندی زیبا که سبزِچشمانش را روشنتر میکرد گفت: - معلومه که میتونم. ما انسانها خرچنگ و خفاش هم میخوریم! صورتم مچاله شد. درست است که من خونخوار بودم اما نه جک و جانور. صورت درهمم را که دید با لبخندی که ازش شیطنت میبارید ادامه داد: - حتی موش و سوسکوهم میخوریم! وای اِل، نمیتونی تصور کنی چه مزهای داره دسرِ جنین سقطشدهی موش! قیافهام بیشتر درهم رفت و پرسیدم: - کول تو... مطمئنی شما انسانین؟! با این سؤالم شلیک خندهاش به هوا رفت و بعد تیکهای از گوشت کباب شدهی سنجاب کند و گازی محکمی ازش گرفت، و با دهن پر گفت: - شوخی کردم. گاز دیگهای به گوشت زد و ادامه داد: - خب در اصل ما گوشت، سبزیجات، غلات، حبوبات و... رو به عنوان خوراکی میخوریم، اما یه سری مردم هستن که دقیقاً همون چیزاییکه اسم بردم رو میخورن... حالا نه اینکه چیز دیگهای پیدا نشه، اونا خودشون انتخاب کردن همچین چیزهایی بخورن! سرم را به نشانهی فهمیدن تکان دادم. چشمم افتاد به گردن کول و شاهرگی که خون ازش در بدنش جاری بود دقیق به او خیره شدم، جریان و حرکت خون قرمز و شیرین در زیر پوست سفید گردنش و لای رگ آبی را کاملاً میدیدم! با این وضع، گلویم خشک شد. مسلماً تشنهی خون بودم؛ اما اکنون وقتش نبود که بروم شکار. سعی کردم خونسرد باشم، چیزی که درش واقعاً موفق بودهام. 4 نقل قول
S.NAJM ارسال شده در 28 دی سازنده ارسال شده در 28 دی کول درحالیکه ده درصد سنجاب کبابی را خورده بود، پرسید: - تصمیمت چیه آندریا؟ با من میایی؟ نگاهی به موهای منظم و کوتاهِ همیشه مشکیاش انداختم و چشمان قرمز و خونینم را قفل جنگل یشم چشمانش کردم و گفتم: - اول بهم بگو اونجا چیزی پیدا میشه من بخورم؟ سنجاب باقی مانده و استخونهایش را با برگ هُل داد به وسط تخت سنگ بزرگ و همانجا رهایشان کرد. همزمان که خودش را به دریاچه رساند و دستانش را شُست، پرسید: - منظورت چه چیزیه؟ تو... ببینم آندریا، تو چی میخوری اصلاً؟ بالهای سیاه و غول پیکرم را به صورت غیرارادی دورم باز کردم، لحظهای وحشتی ثانیهای را در چشمان کول دیدم اما خیلی سریع وحشت جایش را با آرامش عوض کرد، او از من نمیترسید! او تنها کسی بود که هیچوقت از من نترسید، نمیدانم چرا ولی یقین داشت من هیچوقت برایش خطرناک نیستم. نیشخندی روی لبم نشست و پرسیدم: - تو نمیدونی من چی میخورم و چی مینوشم؟ دستمالی سفید با طرحی زیبا از جیبِ شلوارش بیرون کشید و مشغول پاک کردن دستهایش شد. بعد با اطمینان قدمی به جلو گذاشت و گفت: - نوشیدن رو که حتماً آب میخوری دیگه... اما بقیهاش رو نمیدونم، چون هیچوقت ندیدم مقابلم چیزی بخوری. حق داشت این سؤال را بپرسد. او حتی ده سال پیش هم ندیده بود که خوراکم چیست و چی میخورم. اکنون از کجا باید میدانست؟ با همان نیشخندِ مخصوص خودم لب زدم: - خوراکم گوشت تازه... و نوشیدنیم خون تازه! نمیدانم از تعجب بود یا از وحشت، اما یک لحظه مردمک چشمانش گشاد شدند و زمزمه کرد: - اوه خدای من! نیشخندم را حفظ کردم و با کف دست زدم روی شانهاش و گفتم: - پس فکر کردی گیاهخوارم؟ - خُب نه... اما تصور میکردم تو متفاوت از تمامیِ خونآشامها هستی و گفتم شاید تو... . باصدای شکستن شاخهی درختیشوم، توجه جفتمان جلب شد و حرفش نصفه ماند. به دقت گوش کردم. صدای حرکت، نفس و جریانِ خونِ هیچ جُنبندهی زندهای جز حشرات و حیوانات در جنگلِ شوم، به گوشهای تیز و خونآشامیام نرسید. بیخیال برگشتم سمت کول و گفتم: - حتماً استدلالت این بوده که چون کرگدن گیاهخواره، منم گیاهخوارم؟ مردمک چشمهای یشمیاش طوری که انگار عجیبترین خبر عمرش را شنیده باشد بزرگتر از حدِ معمول شدند و با حیرتی که در صدایش موج میزد پرسید: - چـی؟ واقعاً کرگدن با اون هیکلِ گولاخش، گیاه میخوره؟ به بالهایم تکانی دادم و با بیتفاوتی گفتم: - به هیکلش چه ربطی داره؟ دایناسور هم گیاهخواره. 2 2 نقل قول
S.NAJM ارسال شده در 28 دی سازنده ارسال شده در 28 دی روی لبش لبخند زیبایی نقش بست و گفت: - اینطور که معلومه توی سرزمین شما حتی اژدها هم میتونه گیاهخوار باشه جز تو! آره؟ با خنده گفتم: - آره همینطوره. خب حالا بگو ببینم من توی دنیای شما چی شکار کنم؟ لحظهای به موجِ درونِ چشمانم خیره شد و تقریباً بیربط به سؤالم، گفت: - هرموقع اسم شکار میاد، یادم میافته که یهروز شکارت بودم. با تأسف زمزمه میکنم: - آره بدترین شکارم! متوجه تغییر حالم میشود و میپرسد: - انقدر از نجاتِ جونم ناراحتی یعنی؟ نیشخندم اینبار بیشباهت به تلخخند نبود. به او نگاه کردم. رنگ جنگلی که درونش بودیم گویا با رنگِ چشمانش ادغام شده بود. خیرهی جنگلِچشمانش، گفتم: - نه دیوونه، منظورم این بود که تنها شکاری بودی که نخورده از دستم رفتی! لبخندی مهمون صورتم کردم تا بدونه منظور بدی نداشتم. باز بیربط پرسید: - اگه مدتی خون نخوری، ضعیف میشی؟ لب زدم: - هرگز! - پس لطفاً تا موقعیکه توی جهان مایی، لطفاً از گوشت خام و خون تغذیه نکن. سرم را به نشانهی تأیید تکان دادم. و این تأیید همچون قولی محکم باید پابرجا میماند. میخواست باز چیزی بگوید که قبلش پرسیدم: - کی میریم دنیای انسانها؟ لبخند رضایتبخشی زد و گفت: - هرچه زودتر بهتر. *** (یکماه و اندی بعد) با احساس کرختی و خستگیِ بدی چشمانم را باز میکنم. چشم میچرخانم در اطاقی که در این یکماهی که از ورودم به دنیای انسانها گذشته در اختیارم قرار دارد و با دیدن نوری که از پنجرهی کاخِ فرمانرواییِ کول که مُدام یادآوری میکند بگویم کاخ ریاست جمهوری به داخل جهیده و اطاق را روشن کرده است، آه از نهادم بلند میشود. خواب تنها چیزیست که این لحظه میخواهمش؛ اما خمیازهای میکشم و از روی تخت بلند میشوم تا از سرویس استفاده کنم و آبی به دست و صورتم بزنم تا خوابآلودگیِ ناشی از خستگیِ انسانی، از بین برود. منِ همیشه بیدار، بهمحض ورودم به این دنیا، طعمه خواب گشتم! گاهی با خود میاندیشم که شاید خواب یه موجود شیطانی باشد و با این تصور دلم میخواهد پیدایش کنم و با پنجههای خونآشامیام روی گردنِ کریهش شکافی ایجاد کنم و دندانهای نیشم را عمیقاً فرو کنم درون شکاف گردنش و تا آخرین قطرهی خونش را بمکم! تصورِ مکیدن خونِ موجودی زنده، عطشم را بیدار میکند و تیزیِ دندانهای نیشم را روی لثههایم حس میکنم. 4 نقل قول
S.NAJM ارسال شده در 28 دی سازنده ارسال شده در 28 دی با غرور از جلوی آینهای بزرگ که بهش میگویند آینهقدی رد میشوم و به قامتِ جدیدم لحظهای خیره میشوم. موهای بلند و دومتریام را با جادو تا روی شانهام نامرئی کردهام. رنگ مردمکِ چشمانم را روی قرمز ثابت کردم تا با دیدن مردمکِ شعلهور در آتش و یا موجِ دریای خروشان، هیچ انسانی از ترس تلف نشود. گرچه هنوز هم این رنگِ قرمزِ مردمکهایم، در ذوق بعضیها میزند چون انسانها هیچکدام مردمک چشمانش قرمز نیست. بالهای سیاه و بزرگم را هم نامرئی کردهام. هرچیزی که با جادوی درونم نامرئیاش کردهام از دید بشر و آینهها و وسایلی که کول اونها رو دوربین معرفی کرد، پنهان میکند. ولی خودم حتی بدونِ نگاه کردن در آینه میتوانم بهراحتی بالهای بزرگ و موهای بلندم را احساس کنم. از جلوی آینه رد میشوم و به قسمتی از اطاقم که به آن سرویس بهداشتی میگویند میرسم. در این یکماه خیلی دستوپا شکسته، کول یکسری چیزها از دنیایشان را به من یاد داده است. از بعضیهاشون خوشم میآید. مثلاً وسیلهای که به آن خمیر دندان میگویند و برای هرچه زیباتر شدن و براق شدنِ دندانهای نیشم کارساز است! در سرزمین تاریک برای تیزی و براقیِ دندانهایم مُدام قلبِ خفاشِ سمی، میخوردم. قلب خفاشِ سمی، حاوی مقداری زیادی خونِ زهرآلود است که زهرِ درون خونش بهطرزی غیرقابل وصف میتواند باعث تیزیِ دندونها شود. از یادآوریِ طعم زهرآلودش لبخندی روی لبهایم مینشیند. وارد سرویس میشوم و شیرآب را باز میکنم و مُشتهایم را برعکس زیرِ فشار آب میگیرم و آب را به صورتِ رنگ پریده و مُردهام میپاشم. سریع از سرویس خارج میشوم و میروم سراغ کمدی که انبوهی از لباسهایی که هیچچیزی درست و حسابی از جنس و طرحشان نمیدانم، درونش قرار دارد. درب کمد را باز میکنم و چند تکه لباس با عناوین تیشرت، شلوار جین و کُت اسپرت و چرم که همگی هم مشکیفام هستن بیرون میکشم و جایگزین لباس خواب خاکستری و گله گشادِ تنم، میکنم. نیمبوتهای دوست داشتنیام که خیلی ازشان خوشم آمده را میپوشم. میروم جلوی آینه و از روی میزِ مقابلش که بهقول انسانها میزِ آرایش است بطریِ شیشهایِ عطری برمیدارم و سعی میکنم روی خودم خالیاش کنم اما چون حفره کوچیکی داره خیلی کم ازش خارج میشود. میخواهم حفرهاش را بزرگتر کنم که بطریِ شیشهای درون دستم خورد و خاکشیر میشود. این چرا شکست؟ من فقط میخواستم از شرِ فیسفیس کردنش راحت شوم. 3 1 نقل قول
S.NAJM ارسال شده در 28 دی سازنده ارسال شده در 28 دی کلافه پووفی میکشم و تکههای شکستهی شیشهی عطر را روی میز آرایش رها میکنم. انتظار بیشتری نباید میداشتم، این جهان با تمام انسانها و وسایلشان فانی بود. بوی عطر روی دستهایم مانده است، از فرصت استفاده میکنم و دستانم را به موها و لباسم میمالم تا خوشبو شوند. گرچه به خوش بوییه گلهای وحشیِ جنگل شوم، نیستند اما باز هم از هیچ بهترند. وسیلهای که آن را برس یا شانه سر مینامند را برمیدارم و میخواهم موهای بلندم را باز کنم و حالی به آنها بدهم که صدای تقهای که به در میخورد حواسم را جمع میکند. - ببخشید خانم تایلر، بیدارین؟ صدای ادی یکی از رعیتهای کول هست. با صدایی بلند میگویم: - بله. لحظهای مکث میکند و سپس صدایش بلند میشود: - جناب رئیس جمهور سر میز صبحانه منتظر شما هستن. میخواهم بگویم برود و خودم میآیم اما فکری به سرم میزند و میپرسم: - اون دختره مو بلوند هم اونجاست؟ با اجازهای میگوید و در را باز میکند و داخل میشود. جلویم میایستد و میپرسد: - منظورتون خانم مینر هستن؟ با لحنی غرغرمانند اهومی میگویم و او میگوید: - بله ایشون هم هستن. خیره به چشمانش میغُرم: - ترجیح میدم ریختش رو نبینم. بعد مکث کوتاهی میگوید: - پس من به جناب رئیس جمهور اطلاع میدم. میرود و در را پشت سرش میبندد. برس را روی میز رها میکنم و روی تخت نرم مینشینم. نرمیِ تخت برایم قابل تحمل نیست، من عادت کردهام روی تخت سنگی خودم بخوابم. روی تخت ولو میشوم که در اتاق با شدت باز میشود و قامت کول هریسون در قاب در ظاهر میشود. کلافه میپرسد: - آندریا، مشکل چیه؟ برعکس او، آرام و خونسرد پاسخ میدهم: - اون دختره مو بلوند شیربرنج! کول قدمی به جلو میآید و با ابرهای بالا رفته میگوید: - این همه کار و مشکل مهم داریم، اونوقت تو کلیک کردی روی منشی من؟ اِل خوبی تو؟ نکنه به کیت حسودیت میشه؟ حسودی برای چه؟ من از آن کیت مینرِ مو بلوند خیلی قویترم. کول که سکوتم را دید دوباره دهان گشود: - نمیدونم حسادته یانه؛ اما میدونم دنیای ما داره روت تأثیر میذاره اونم بدجور! ابروهایم را بالا دادم که چیزی بگویم اما دستم را گرفت و از روی تخت بلند شدم و به آرامی و با احترام مرا به دنبال خودش از پلهها پایین برد. باهم به میزِ صبحانه رسیده بودیم که چشمم به محتویات روی میز افتاد، رویش همه چیز بود بهجز خوراکیهایی که من میخواستم. گوشت و خون تازه! 4 نقل قول
S.NAJM ارسال شده در 28 دی سازنده ارسال شده در 28 دی معدهام درهم میپیچد و به ناچار با قدمهای آهسته خودم را به میز رساندم و روی صندلی نشستم. به محتویات روی میز خیره شدم و به یادم آمد قولی که به کول داده بودم تا در دنیای آنها گوشت و خون نخورم. گرچه من گوشت و خون تازهی حیوانات را میخوردم؛ اما احساس میکنم کول میترسید اگر در دنیای آنها لب به گوشت و خون تازهی حیوانات بزنم عطشم نسبت به خون انسانها بیدار میشود. صندلیای که روی آن نشستهام دقیقاً مقابل صندلیِ کیت قرار دارد. با چشمانِ وزغش به من خیره میشود و بعد با پوزخندی نامفهوم رو برمیگرداند سمت کول و میگوید: - جناب رئیسجمهور، شما امروز در کنف... . کول که هنوز ننشسته است و تازه صندلی را کنار میکشد تا بنشیند، حرفش را میبُرد و میگوید: - یه لحظه کیت. تمامی قرارهای امروزم رو کنسل کن. در یک لحظهی آنی قیافهی کیت آویزان میشود و احساس میکنم خودش و موهایش باهم بهم میریزند! - اما جناب رئی... . کول باز هم حرفش را میبُرد و میگوید: - امروز مسائل مهمتری برای رسیدگی داریم. اینبار کیت چنگالی که با آن تکهای پنیر به دهان برده است را در بشقاب رها میکند و به آرامی میگوید: - مفهومه. بفرمایید امروز باید چیکار کنیم؟ کول که قهوهاش را مزهمزه میکند همزمان پاسخ میدهد: - امروز با تو کاری ندارم. به مسائلی که گفتم من و خانم تایلر رسیدگی میکنیم فقط ترتیبی بده که همه چیز آماده باشه. کیت با دندانهای فشرده روی هم، گفت: - چشم جناب رئیسجمهور. سپس از جایش بلند شد و صندلی را عقب کشید و با اجازهای گفت و رفت. داشتم در ذهنم رفتارِ کیت مینر را تجزیه و تحلیل میکردم. نمیدانستم دیوانه است که آنهمه انرژی منفی از او به اطراف تراوش میکند و یا واقعاً ریگی به کفشش است! از روزی که او را دیده بودم انرژی منفی بسیاری از او احساس میکردم. عمیقاً میخواستم ذهنش را در یک لحظه آنی بخوانم؛ اما به کول قول داده بودم تا وقتی کاملاً چیزی مشخص نشده باشد از قدرتهایم استفاده نکنم. گرچه کول متوجه نمیشد اگر ذهن کیت را بخوانم؛ اما این درست نیست من قول داده بودم و یک ومپایر روی قولش باقی میماند فرقی ندارد به یک حلزونِ سمی قول داده باشد یا به یک آدمیزاد معمولی. کول رو به من گفت: - بخور بریم. سرم را تکان دادم و فنجان مقابلم را برداشتم و یک نفس سر کشیدم. گرمای شدید آب با طعم چندشش حالم را بهم زد. طوری که میخواستم خونِ فاسد بخورم؛ اما این را نه! کول که قیافهی درهمم را دید پرسید: - چرا همیشه از چای خوردن بدت میاد؟ دهانم را کمی کج کردم و گفتم: - چای؟ بهتره اسمش رو بذارین لجن دم کشیده! 3 1 نقل قول
S.NAJM ارسال شده در شنبه در ۱۶:۱۷ سازنده ارسال شده در شنبه در ۱۶:۱۷ *** (ده سال قبل) آلکن و فالین، دو بزرگ قبیلههای خونآشامها و لایکنتروپها کنار هم در غارِ زیرزمینیِ خونآشامان نشسته بودند و همهی اعضای دو قبیله مقابلشان زانو زده بودند و درحالِ گوش دادن به سخنانشان بودند. من ایستاده به دیوار غار تکیه داده بودم و تاریکی غار گویا که مرا بلعیده است، با اینکه میدانستند من آنجا هستم اما؛ تاریکی مانع میشد مرا ببینند. بعد از تنش و درگیریای که در جنگل، میان من و الهاندرو صورت گرفت و فقط بهدلیل حضورِ فالین پیر، خشمم را عقب راندم، به غیر از الهاندرو، بقیه باهم به اینجا آمدیم تا درمورد ورود آن شکارِ لعنتیام به سرزمین تاریک، صحبت شود. حرفهای آلکن و فالین در سرم نمیرود. یعنی چه که آن انسان طلسم شکن است؟ یک انسان از پسِ شکستن طلسمِ نفرینی سیصد ساله برمیآید؟ آن هم نفرینی که سیصد سال هردو قبیله را در بند کشیده. اما؛ چرا آنان به این نکته توجه نمیکنند که او فقط یک انسان معمولیست و زمانی که ما با قدرتهایمان نتوانستیم این نفرین را بشکنیم پس چطور یک انسانِ بیقدرت میتواند؟ انسانها که قدرتی ندارند مگر...مگر خونشان...نه! نمیتوانم این اجازه را بدهم. برای اطمینان از فکرم، صدایم را بالا بردم: - خونش طلسم رو میشکنه درسته؟ فالین پیر سرش را به علامت تأیید تکان داد. خونم به جوش آمد و تمامِ تلاشم این بود که کنترلم را از دست ندهم. آلکن پیر از روی تخته سنگی که درکنار فالین نشسته بود بلند شد ایستاد و درحالیکه دستش را لای محاسن سفیدش میبرد رو به من کرد و گفت: - بله فرمانروا. اون انسان باید قربانی بشه. بیتوجه به جایگاهم فریاد کشیدم: - نـه! صدای همهمه همگان بلند شد. ومپایرها و لایکنتروپها همگی به تکاپو افتادند. آلکن به طرفی که بودم در تاریکی خیره شد و با لحنی که سرشار از حیرت بود پرسید: - فرمانروا! منظورتون چیه؟ منظورم مشخص بود، نمیخواستم آن انسان قربانی شود و برای این منظور هزار و یک دلیل داشتم. ذهنم پر از سؤال بود درمورد چگونه وارد شدنش به دنیایی که قابل روئیت برای هیچ چشم بشری نیست و اول میخواستم به جواب سؤالهایم برسم و بعد کارِ لازم را انجام دهم. صدای یکی از خونآشامها که دقیقاً حرف ذهن مرا به زبان آورد توجهام را جلب کرد: - اگه اون یه انسان معمولیه پس چطور دنیای تاریک رو دیده و تونسته واردش بشه؟ سپس صدای یکی دیگر از خونآشامان و در پیِ آن صدای چند لایکنتروپ هم بلند شد که مجهولات ذهنشان را بیان میکردند. همهمه بیشتر شد و آلکن از همگان خواست ساکت بمانند. 2 نقل قول
S.NAJM ارسال شده در شنبه در ۰۴:۱۶ سازنده ارسال شده در شنبه در ۰۴:۱۶ با خود میاندیشیدم که با این اوصاف که دنیای تاریک را توانسته ببیند و پیدا کند ممکن است او یک انسان معمولی نباشد اما؛ شاید هم حدسم نادُرست باشد و او بنابردلایلی که نمیدانم چیست راهی برای ورود به دنیای ما پیدا کرده باشد که البته این باعث میشود ماجرا به همان اندازه که هیجان انگیز است همان اندازه هم خطرناک شود. باید سریعتر با آدمیزاد صحبت کنم و او را حتی شده به زورِ شکنجه و ریختن زهرِ جیرجیرک سمی در حلقش به حرف بیاورم تا اگر این حدسم درست باشد باید آن راه را پیدا کنم و درش را گل بگیرم تا مبادا به چشم انسان دیگری بیایید و پای انسان دیگری به سرزمین تاریک باز شود. با اینکه هیچگاه در طول عمر بیشمارم انسانی غیر از او ندیدهام باز هم از افسانهها به خاطر دارم که انسانها به هرجایی قدم گذاشته اند آنجا را به خون کشیده اند و نابودی را برای مخلوقات و موجودات آنجا به ارمغان آورده اند. نه اینکه از آنها بترسم نه، فقط نمیخواهم آرامشی که بعد از نفرین برای قبیلهام ساختهام حتی برای یک ثانیه از بین برود. انسانها در طول تاریخ موجوداتی سرکش بوده اند و کارهایی کرده اند که حتی ما خونآشامها که آنها مسلماً ما را موجودی رعبانگیز مینامند، نکردهایم. گرچه شکستن طلسم را برای قبیلهام بیشتر از هرچیزی میخواهم چون احساس حسرت درونشان برایم بیشازحد سنگین است اما؛ نمیتوانم روی برهمزدنِ آرامششان خطایی کنم که هیچ جبرانی نتواند داشته باشد. من مسئول حفظ امنیت و آرامش قبیلهام هستم، به پدرم قول دادهام و نمیتوانم بگذارم کسی و چیزی باعث شود قولم به پدرم بشکند. قبل از اینکه چیزی بگویم الهاندرو با کتیبهای طلاییفام که دور تا دورش را آتشِ محافظ فرا گرفته بود وارد غار شد و از روی سنگهای سیاهی که کف غار را پوشانده بودند عبور کرد و میانِ همه ایستاد و کتیبه را باز کرد و صفحهای را رو به همه نشان داد و گفت: - طبق نوشتههای کتیبهی آتشین، قربانی کردن یه انسان فقط میتونه نفرین یه قبیله رو بشکنه. همهمه در بین اعضا شدت گرفت. از تاریکی خود را به بیرون کشیدم و در مقابل الهاندرو ایستادم و غُریدم: - داری بلوف میزنی! با خشم به من خیره شد و خواست پاسخم را بدهد که فالین و آلکن هردو همزمان صدایشان را بالا بردند: - درسته! فالین به همین یک کلمه اکتفا کرد و آلکن گفت: - کتیبهی آتشین برای هر پرسشی پاسخی صحیح داره و این درستترین پاسخ به این موضوع بوده. الهاندرو بعد از شنیدن سخنانِ آلکن لب گشود: - هر قبیلهای که زودتر اون انسان رو دیده باید قربانیش کنه و نفرینش رو بشکنه، این تنها راهِ عدالت و انصافه. صدای تیموتی از لایبهلای اعضا بلند شد: - آرهآره همینه... و ما گرگینهها اول دیدیمش. 2 نقل قول
S.NAJM ارسال شده در شنبه در ۰۴:۱۶ سازنده ارسال شده در شنبه در ۰۴:۱۶ باز همگان به تکاپو افتادند و همهمه شدت گرفت. چیزی درون مغزم میجوشید نمیتوانستم اجازه دهم همچون اتفاقی رُخ دهد. نه برای اینکه لایکنتروپها اول دیده بودنش و من باختهام. نه برای اینکه چشمان آن انسان مرا به اعماق خود میکشاند و برای لحظهای درونم احساسی را بیدار کرد که هیچگاه نشناخته بودمش. نه برای اینکه مایع ناامیدیِ قبیلهام میشوم و حسرت دیدن آفتاب و مهتاب باز هم به دلشان میماند نـه هیچکدام از این دلایل درست نیستند. بلکه تمام دلیلم این است که آرامش قبیلهام را برهم نزنم و خیلی خوب میدانم اگر انسانی را قربانی کنیم با توجه به اینکه نمیدانیم آن انسان چطور وارد دنیای ما شده، ممکن است هزاران انسان دیگر هم وارد دنیای ما شوند و آرامش قبیلهام بهم بخورد. هیچ خطر و ناآرامی و ناامنیای را برای قبیلهام نمیخواهم. - من اجازه اینکار رو بهتون نمیدم. فالین پیر رو به من گفت: - فرمانروا اِل، شما خونآشامان مردمان شریفی هستین، نباید بیعدالتی کنین. صدای پوزخند الهاندرو روی اعصابم بود و همزمان با خشم گفتم: - قرار نیست بیعدالتیای رُخ بده، فقط نمیتونم این اجازه رو بدم که کسی از هیچیک از قبایل، خون اون انسان رو بریزه. آلکن مرا مورد خطاب قرار داد: - فرامانروا! میخواین چی بگین؟ درحالیکه میخواستم قبل از حرف زدن، قلبِ کثیف الهاندرو را بیرون بکشم تا با پوزخند روی لبش خشک شود و به زمین بیفتد، باز هم سعی کردم اعصابم را تحت کنترل نگهدارم و دهان گشودم: - وقتی یکی از انسانها وارد دنیای تاریک شده ممکنه بقیهشون هم وارد دنیامون بشن و ما نمیتونیم همچین ریسکی کنیم و بدون فهمیدن راز ورودِ اون انسان به دنیامون و بستن و از بین بردن اون راه، خونش رو بریزیم و با دست خودمون برای خودمون دشمن بسازیم. الهاندرو با پوزخند روی لبش گفت: - تو ترسیدی اِل آندریا! با خشم غریدم: - من هیچوقت نمیترسم! اما؛ نمیتونم روی آرامش قبیلهام ریسک کنم. تصور نکنید اونا فقط انسان معمولی هستن و خالی از قدرتن، اگه اینطور میبود از ازل بهشون نمیگفتن اشرف مخلوقات! پیکی گفت: - اما اون درحال حاضر فقط یه انسان بی دفاع و تنهاست میتونیم راحت قربانیش کنیم. رو به پیکی کردم و گفتم: - اون تنهاست درسته اما وقتی همنوعانش وارد دنیامون بشن تنها نمیان. 2 نقل قول
S.NAJM ارسال شده در شنبه در ۰۴:۱۷ سازنده ارسال شده در شنبه در ۰۴:۱۷ رو به همه حاضرین در غار کردم و گفتم: - ما با انسانها دشمنیای نداریم و نمیتونیم موجودی رو بیاینکه خطایی کرده باشه مجازات و یا قربانی کنیم. بهترین کار اینه که سخاوت نشون بدیم و آزادش کنیم و اول راهی که ازش اومده رو بپرسیم و بعد حافظهش رو پاک کنیم و برش گردونیم به دنیای خودش و راه رو ببندیم تا همچون همیشه دنیای تاریک از چشم بشر پنهان باقی بمونه. بعضی از اعضا طوری که موافق هستند و بعضیهای دیگر طوری که گویا یک احمق برایشان سخنرانی کرده است به من خیره شده بودند. نمیدانم چه تصوری درآن لحظه از من داشتند اما؛ من فقط دیگر نمیخواستم قبیلهام رنج و عذابی متحمل شوند. من با لایکنتروپهایی که یقین دارم دستشان با جادوگران در یک کاسه بوده و مسبب مرگ پدر و مادرم هستند سیصد سال است که بهخاطر آرامش قبیلهام، در صلح هستم آنوقت چطور با انسانهایی که به ما آسیبی نرسانده اند دشمنی را آغاز کنم؟ میدانستم لایکنتروپها به آسانی قانع نمیشوند پس رو به همه کسانی که حاضر بودند با لحنی محکم غریدم: - اون انسان رو به دنیای خودش برمیگردونم و هرکسی که بخواد جلوی من بایسته، بهتره قدر نفسهای توی ریههاش رو بدونه چون؛ اونا آخرین نفسهایه که میکشه! *** (زمان حال) به منطقهای رفتیم که تماماً در زیرِ زمین قرار داشت. خودمان را با اطاقک آهنین و کوچک که او را آسانسور مینامیدند به اعماق زمین رساندیم. سپس وارد اطاقی درندشت شدیم که تماماً آهنین بود. درب ورودی به صورت خودکار باز شد و کول جلوتر و من به دنبالش قدم برداشتم. هر ثانیه سؤالات بیشتری در ذهنم ایجاد میشد و باعث شد دهان باز کنم. - اینجا کجاست؟ - آزمایشگاه. وقتی دید که گیج نگاهش میکنم گفت: - یه جاییه که توش آزمایشات سری رو انجام میدیم. داشتم واژهی آزمایشات سری را در ذهنم تجزیه و تحلیل میکردم که انسانی مذکر و میانسال با قدی متوسط و کلهای فاقد از یک تارِ مو که روی کُت و شلوارش، پیراهنی سفید که جلویش باز بود پوشیده بود جلو آمد و بعد از عرض سلام و احترام نسبت به کول، رو به من کرد و از دیدنم ابراز خوشحالی کرد. من هم متقابلاً سرم را برایش تکان دادم و سعی کردم به مکیدن خونِ جاری در رگهای آبیاش فکر نکنم. احساس تشنگی! تشنه بودم. آب دهانم را فرو بردم و احساس کردم تشنهتر شدهام. سعی کردم آرام بهنظر برسم. انسان میانسال که کول او را دکتر هافمن خطاب میکرد، ما را به سمتی راهنمایی کرد و هر سه نفر به آن طرف رفتیم. درحالیکه از راهروی باریک میگذشتیم حرفهای کول را بهخاطر میآوردم. کول معتقد بود که این یک طلسم است؛ اما من اثری از جادو در آنجا نمیدیدم. حتی اگر یک طلسم میبود فقط یک احتمال وجود داشت که از دیدِ من پنهان باشد و این احتمال چیزی بود که یک درصد هم نمیخواستم به آن فکر کنم. 2 نقل قول
S.NAJM ارسال شده در شنبه در ۰۴:۱۷ سازنده ارسال شده در شنبه در ۰۴:۱۷ باهم وارد سالن بزرگی شدیم که لوازم و دستگاههایی درونش قرار داشت که هیچوقت به چشم ندیده بودم. با کفشهای پاشنه بلند و جدیدم به درستی راه رفته نمیتوانستم اما از صدای کوبش پاشنهی کفش با کف سالن، احساسی مطلوب و خوشایندی به من دست میداد. بن با دیدنمان سرخوشانه شیشهای که در دست داشت را رها کرد و گفت: - بهبه...جناب رئیس جمهور و اِل تایلر بزرگ! کول با لبخند به سویش رفت و او را در آغوش گرفت. آندو باهم رفیق فابریک بودند و تنها کسیکه کول به او اعتماد داشت تا دربارهی ماهیت من مطلعش کند فقط بـن تامیسون بود. کول را رها کرد و دستش را به سوی من دراز کرد. متقابلاً دستم را به سمتش دراز کردم که محکم دستم را گرفت و با چشمکی گفت: - خوشحالم از دیدن دوبارهات فرمانروا. لبخندی بهش هدیه دادم و دستم را از دستش بیرون کشیدم. بیش از حد شوخطبع بود گاهی روی اعصابم میرفت و گاهی متعجبم میکرد. درکل پسری چالش برانگیز بود و نمیدانستم که به کدام یک از رفتارهایش توجه کنم، او هم بامزه بود و هم درعینحال بسیار باهوش. اما خوبترین بخش آشناییام با بن این بود که او میدانست من کی هستم و در مقابل بن و کول میتوانستم خودم باشم، خودِ واقعی و ترسناک و فراتر از آن حتی. کول رو به بن و دکتر هافمن کرد و گفت: - قرار بود دربارهی موضوع مهمی صحبت کنیم، خب میشنویم. دکتر هافمن با چشم به بن اشاره کرد و بن کیسهای کهنه و رنگ و رو رفتهای آورد و جلویمان روی میز کوچکی گذاشت. هرسه نفر ایستاده بودیم و منتظر اینکه بن محتویات درون کیسه را بیرون بیآورد اما؛ بن کیسه را گذاشت و کنارمان ایستاد. کول پرسید: - چی توشه بن؟ بن درحالیکه دستش را لای موهای فرفری و بهم ریختهاش میبرد، گفت: - چیزی که توشه رو نمیدونم چون نمیتونم از کیسه درش بیارم. با اخم و تعجب پرسیدم: - منظورت چیه؟ دستش را برایم بالا آورد و نشانم داد. کف دست و انگشتانش جای سوختگیای سطحی داشتند. - قبل اینکه بگم بیایین اینجا، سعی کردم بازش کنم و ببینم توی کیسه چیه اما؛ وقتی دستم رو توی کیسه فرو میبرم دستم میسوزه. کول با حیرت پرسید: - گفتی توی معدن پیدا شده؟ کی دیدش و چطور؟ - یکی از معدنچیها پیداش کرده و خواسته کیسه رو باز کنه و توش رو ببینه که از دستش هیچی باقی نمونده اصلاً و الآنم توی بیمارستانه! حیرت عمیقتری در چشمان سبزِ کول نشست که بن با لبخندی روی لبش ادامه داد: - منم با دستکش مخصوص دستم رو وارد کیسه کردم که هنوز دستم رو دارم وگرنه الآن یه دست بهم بدهکار بودین! حرفش که تمام شد بیتفاوت به همهشان، دستم را فرو کردم داخل کیسه و شئای که داخلش قرار داشت را بیرون کشیدم و بیرون آمدن دستم از درون کیسه مساوی شد با نوری سفید که تمام آزمایشگاهشان را در بر گرفت و صدای فریاد کول، بن و هافمن بلند شد. 2 نقل قول
S.NAJM ارسال شده در شنبه در ۰۴:۱۷ سازنده ارسال شده در شنبه در ۰۴:۱۷ برایم عجیب بود که این چه رفتاری است، از آن سه مرد بزرگ بعید بود! بیآنکه نگاهی به شئای که در دستم قرار داشت بیاندازم با دست دیگرم نیروی نورش را خاموش کردم و پرسیدم: - چه دردتونه؟! کول درحالیکه چشمانش را با دستهایش محکم گرفته بود پرسید: - تموم شد؟ بن چشمانش را زودتر باز کرد و رو به هردوی آنان گفت: - آره تموم شد باز کنید چشمهاتون رو. کول که چشمان رنگجنگلش را باز کرد نگاهی به دستم انداخت و پرسید: - اِل، دستت نمیسوزه؟ تازه در آن لحظه توجهام به شئای که در دست داشتم جلب شد و نگاهش کردم. کتیبهای کهنه و طلایی. چیزی درون مغزم جوشید. من آن کتیبه را بهخاطر داشتم و لعنت به این بهخاطر داشتنم! کول از من سؤال میپرسید که آیا من هم آن نور کور کننده را دیدم یانه. نمیدانستم درمورد کدام نور کور کننده صحبت میکرد و حتی کول و صدایش هم آن لحظه نمیتوانست حواسم را از خشمی که درونم میجوشید پرت کند. کتیبهی طلایی در دستم، همان کتیبه آتشین بود که الهاندرو ده سال پیش با خودش به غار آورد و قوانینش را خواند. کتیبه آتشین را باز کردم و به نوشتههایش خیره شدم که کول با لحنی سردرگم گفت: - این...اِل، این کتیبه کوچیک، به چه زبونی نوشته شده؟ خشمم را در گوشهی ذهنم پنهان کردم و فقط لب زدم: - به زبان تاریکی! هر سه نفر گویا که روح دیده اند متعجب به من خیره شدند. دیگر با کول همنظر بودم و احتمال میدادم طلسمی درکار باشد و سپس آن طلسم با جادوی سیاه و سفید پنهان شده باشد. تنها طلسمی که از دیدِ من و قدرت من میتوانست پنهان بماند همین بود که ساحرهای با آمیختهای از جادوی سیاه و سفید طلسمی ایجاد کند. برایم سؤال بود که شخصی که طلسم را ایجاد کرده است اصلاً چطور میدانست که پای من به حلِ این معما باز میشود؟ در جهان برای پنهان کردنِ هیچ سحر و جادویی از چشم هیچ مخلوقی لازم نیست این حرکت انجام شود. بهجز از من که هیچ جادویی از چشمم پنهان نمیماند مگر با همین یک روش و آمیختن جادوی سیاه و سفید باهم. این ترکیب و این فرمول هم سیصد سالِ پیش خلق و اجرا شد. باز هم برایم سؤال است که چرا اینکار را کردند و اصلاً از کجا میدانستند که من به دنیای انسانها میآیم؟ همچون ترکیب جادوئیای، سنگینترین بها را برای ساحرهای که آن را انجام میدهد دارد، مرگ! بعد از آمیختن این دو جادو باهم و اولین استفاده از آن، جادوگر خواهد مُرد! 2 نقل قول
ارسالهای توصیه شده