مدیر اجرایی Paradise ارسال شده در 10 آبان مدیر اجرایی ارسال شده در 10 آبان (ویرایش شده) رمان: لیلای تو میشوم ژانر: عاشقانه نویسنده: مرضیه خلاصه: دختر قصه ما داستان متفاوتی داره. عشقی متفاوت، تجربه عاشقی کردن متفاوت و در آخر رسیدن به عشق از جنسی دیگر. عشقی که اون تجربه میکنه از نظر خودش جنسش فرق داره و با همه عالم متفاوته، و شاید آدمی که عاشقش شده یک فرد متمایز باشه و شاید هم خود دختر قصه یه فرقهایی داره! ساعت پارت گذاری: نامعلوم ویرایش شده 12 آبان توسط marzii79 8 نقل قول
مدیر ارشد سادات.۸۲ ارسال شده در 11 آبان مدیر ارشد ارسال شده در 11 آبان 🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا| 3 نقل قول
مدیر اجرایی Paradise ارسال شده در 12 آبان سازنده مدیر اجرایی ارسال شده در 12 آبان پارت اول تابلوی نقاشیام را تمام کرده و قلمها را در ظرف مخصوصشون میذارم تا بشورمشون، مانتوی سفید رنگی که هم در اثر نقاشی رنگی شده بود رو در میارم و در سبد لباسهای کثیف میذارم. قلمها رو بر میدارم و به سمت دستشویی میرم و دستهام و قلمها رو میشورم که مامان صدام میزنه: - دلوین! دلوین! با صدایی نسبتا بلند جوابش رو میدم: - بله؟ مامان: بیا یه دقیقه کارت دارم. به اتاقم میرم و قلمها رو توی ظرف مخصوص میذارم و همینطور که دستهام رو خشک میکنم گفتم: - اومدم. از اتاقم بیرون میرم و میگم: - چی شده؟ مامان هم نگاهی گذرا بهم میاندازه و میگه: - بیا ببین این خوب شده؟ برای ریحانه پختم هوس کرده بود. یکم چشیدم و گفتم: - عالی شده. هر موقع حاضر شد بگو باهم ببریم براش. مامان سری تکون داد و مشغول کارش شد. ریحانه عروسمون بود و بعد حدود چهار سال باردار شده بود؛ مامانم انقدر ذوقزده شده بود که کافی بود ریحانه هوس چیزی رو کنه سریع براش آماده میکرد و میبرد. موبایلم رو برداشتم و به راحیل پیام دادم: - قرار امروز کنسله. مامان برای ریحانه غذا آماده کرده قراره ببریم خونهاش. بعد از حدود دو دقیقه راحیل یه اوکی فرستاد و گفت: - پس قرارمون برای فردا همون ساعت و کافه همیشگی. باشهای براش فرستادم و موبایل رو کناری گذاشتم و پیش مامان رفتم؛ مامان داشت آش رو توی یه ظرفی میریختتا چشمش به من افتاد گفت: - بیا با نعنا داغ و پیاز تزئینش کن. کار مامان که تموم شد دست به کار شدم و با کشک و نعنا داغ و پیاز مشغول تزیین شدم و مامان هم رفت تا آماده بشه. منم بعد از اتمام تزئین درش رو گذاشتم و رفتم تا آماده بشم؛ یه مانتوی مشکی با شلوار خاکستری و روسری مشکی پوشیدم و کیف مشکیام هم برداشتم. مامانذحاضر و آماده منتظر بود که گفتم: - صبر کن تا زنگ بزنم آژانس بیاد. با تاکسی هماهنگ کردم و تا اومدن تاکسی کفشهامون رو پوشیدیم و دم در منتظر موندیم تا تاکسی رسید. 6 نقل قول
مدیر اجرایی Paradise ارسال شده در 13 آبان سازنده مدیر اجرایی ارسال شده در 13 آبان (ویرایش شده) پارت دوم توی مسیر به فسقل عمه فکر میکردم که وقتی دنیا بیاد دنیامون چه شکلی میشه! قطعا عمه بودن حس خوب و قشنگی بود و من از همین الان عاشقانه برادرزادهام رو دوست داشتم. به خونه داداشم که رسیدیم کرایه رو حساب کردم و زنگ خونه داداش رو زدم؛ چند دقیقه بعد ریحانه در رو باز کرد و ما رفتیم داخل. ریحانه آروم و با احتیاط به استقبال اومد سلامی کردیم و سریع به پیش رفتم و گفتم: - چرا تا اینجا اومدی؟ نیازی نبود! ریحانه جواب سلاممون رو داد و درجواب من گفت: - اشکالی نداره خیلی راهی نبود. اتفاقا دکترمم گفته حداقل یکم راه برم که هم زایمانم خوب باشه هم خیلی ورم نکنم. بعد رو به مامان کرد و گفت: - بفرمایید داخل مامان. بفرمایید و خودش آروم جلوتر از ما حرکت کرد که بریم داخل. ریحانه واقعا عروس خوبی بود و هوای داداشم رو داشت؛ مامانمم میگه چون با پسرم خوبه و حال دل پسرم رو خوب میکنه دوسش دارم. منم واقعا ریحانه رو مثل خواهرم دیدم و از ته دلم دوسش داشتم. الانم که قراره برامون فسقلی دنیا بیاره و از قبل عزیز تر شده. مامان ظرف غذا رو روی اجاق گاز گذاشت و خطاب به ریحانه گفت: - آرتین کجاست؟ ریحانه: رفته میوه بخره و بیاد الان پیداش میشه. همون لحظه صدای آیفون اومد که ریحانه گفت: - آرتین رسید. تا خواست بلند شه نذاشتم و خودم در رو باز کردم. بعدش به استقبال داداش قشنگ رفتم و بعد از کلی سلام و احوالپرسی و تعارف با خنده بهش گفتم: - تو چرا کلید با خودت نمیبری؟ نمیگی زن من حاملهاس باید استراحت کنه؟ آرتین خندهای کرد و گفت: - آخه میدونم استراحت نمیکنه. این زنداداشت همهاش به بهانه اینکه دکتر گفته و نیازه در حال جنب و جوشهای مختص خودشه. البته به ریحانه هم حق میدادم چون دلش میخواست راحت زایمان کنه و واسه همین باید فعالیت میکرد. آرتین هم وسایل رو توی آشپزخونه گذاشت و مامان هم رفت تا میوه ها رو بشوره. منم رفتم تا وسایل سفره رو آماده کنم و بیارم تا آش رو بخوریم که آرتین پرسید: - میگم که تو میتونی برای زایمان ریحانه کنارش باشی؟ گفتم: - خب ریحانه خودش دکتر داره اگر خودش تصمیمی بر این داشت که من کار زایمانش رو بکنم حتما. البته قبلش باید مدارک و آزمایشهاش رو ببینم. ریحانه هم با مهربونی خاص خودش گفت: - چی بهتر از اینکه عمه جان برادر زادهاش رو دنیا بیاره. اگر قرار شد بیام پیشت حتما مدارکم رو میارم برات. من هم لبخندی بهش زدم و بقیه وسایل سفره رو آوردم.خوردن آش با مسخره بازی آرتین و ریحانه گذشت. بعد از خوردن آش سفره رو جمع کردیم و ظرفها رو شستم. بعدش هم به آرتین گفتم من رو برسونه خونه چون باید به بیمارستان میرفتم. ویرایش شده شنبه در ۰۰:۰۹ توسط marzii79 6 نقل قول
مدیر اجرایی Paradise ارسال شده در 3 آذر سازنده مدیر اجرایی ارسال شده در 3 آذر (ویرایش شده) پارت ۳ توی مسیر من و آرتین حسابی ساکت بودیم و هر دو فکرمون مشغول بود. آرتین رو نمیدونم چرا ولی من حسابی ذهنم درگیر شغلم بود و حس عجیبی که موقع بدنیا اومدن نوزادها داشتم؛ حسی که گاهی دلم میخواست بچه خودم رو در آغوش بگیرم. به خونه که رسیدیم آرتین گفت: - میخوای برسونمت؟ کمی خم شدم تا از شیشه ارتین رو ببینم: - نه نمیخواد خودم میرم. ریحانه منتظرته. آرتین آروم گفت: - مامان پیششه. مادر و پدرش هم دارن میرن پیشش. منتظر میمونم برسونمت توی مسیر هم باهات حرف بزنم. سری تکون دادم و به داخل رفتم. سریع لباس هام رو عوض کردم و وسایلم رو برداشتم و بیرون رفتم. امشب شیفت شب بودم و علاوه بر بیمارهای خودم مریضهای بیمارستان هم بودن. توی ماشین که نشستم آرتین گفت: - وسایلت رو برداشتی؟ با تکون دادن سر جواب مثبت دادم که آرتین راه افتاد. توی مسیر سکوت کردم تا آرتین به حرف بیاد آخرش هم گفت: - دلوین بنظرت ریحانه برای بارداریاش مشکلی داره؟ همینطور که به چهره نگرانش چشم دوختم گفتم: - نه چطور؟ آرتین دنده رو عوض کرد و گفت: - نمیدونم. نگرانش شدم، آخه یه چند وقتیه که زود خسته میشه و بیحاله. نمیدونم شاید هم من اشتباه میکنم. رو بهش گفتم: - خب سن بارداری هرچی بالاتر میره آدم زودتر خسته میشه. ولی خب بازم اگه خودش مایل باشه توی این دو سه روز میام پیشش ببینم وضعیتش نرماله یا نه. آرتین تشکری کرد و من رو بيمارستان پیاده کرد و رفت. من هم به محض وارد شدن سریع شیفت رو تحویل گرفتم و وارد بخش مخصوص شدم. ویرایش شده 5 آذر توسط marzii79 6 نقل قول
مدیر اجرایی Paradise ارسال شده در 13 آذر سازنده مدیر اجرایی ارسال شده در 13 آذر (ویرایش شده) پارت ۴ داشتم پرونده مریضها رو چک میکردم و بالا سرشون میرفتم؛ فشارشون رو چک میکردم و نوار قلب جنین رو هم اونایی که داشتن چک میکردم و اونایی هم که درحال انجام بود باید منتظر میموندم تا آماده بشه. بالا سر یه نفرشون که رفتم پروندهاش رو باز کردم و با خوندنش بهش گفتم: - حالت خوبه؟ درد نداری؟ آروم گفت: - انگار داره درد هام زیاد میشه.. ولی منظم نیس انگار. از پرستارش خواستم نوار رو مجدد ازش بگیره هر وقت دردهاش منظم شد آمادهاش کنه که یکی از پرستارها اومد و گفت: - خانم سعادت یه نفر باید اورژانسی بره اتاق عمل. نبض جنین خیلی ضعیفه حال مادر هم بده. سریع پرونده مریض قبلی رو دست پرستارش دادم و با عوض کردن لباسهای بخش با اتاق عمل سریع خودم رو به اتاق عمل رسوندم. به اتاق که رسیدیم پرستار تند و تند شرح حال میداد که دکتر بیهوشی هم اومد. صدای نوزاد بود که توی گوشمون طنین انداز شد حس خوش زندگی بهم تزریق شد. مادر رو به ریکاوری بردن و دستبند مخصوص نوزاد رو روی دستش زدیم. بعد از اندازه گیری وزن و قد و اینا پوشک کوچولو رو به پاش بستیم و کلاه کوچولویی روی سرش گذاشتیم؛ پتو رو دورش پیچیدیم و بغل مامانش گذاشتیمش. بعدش دوباره به بهش برگشتم و مشغول رسیدگی به بیمارها شدم. حدود ساعت پنج صبح که اذان دادن بخش خلوتتر شده بود؛ نمازم رو خوندم و روی اولین تخت ولو شدم و کمی استراحت کردم. ساعت حدود شش و نیم بود که یکی از پرستارها صدام کرد. بین بیمارهایی که خواب بودن چرخی زدم و وقتی مطمئن شدم کاری نیس تعویض شیفت کردیم و به سمت خونه حرکت کردم.توی مسیر با چشمهای پف کرده به برگهایی که در حال زرد شدن بود نگاه کردم. من عاشق فصل پاییز بودم. پاییز فصل قشنگی بود و میشد تا ابد ازش حس خوب گرفت؛ البته نظر من این بود. به خونه که رسیدم کرایه تاکسی رو حساب کردم و مستقیم به اتاقش رفتم تا بخوابم. ویرایش شده شنبه در ۱۷:۳۲ توسط marzii79 5 نقل قول
مدیر اجرایی Paradise ارسال شده در شنبه در ۲۳:۴۴ سازنده مدیر اجرایی ارسال شده در شنبه در ۲۳:۴۴ (ویرایش شده) پارت ۵ با سرو صدای توی خونه بیدار شدم. گیج و منگ بودم و حتی نمیتونستم چشمهام رو باز کنم ببینم ساعت چنده؟ یکم با دستهام چشمهام رو مالیدم خمیازهای عمیق کشیدم؛ دستهام رو آروم به پتوی روی پام کوبیدم و با حالتی خوابآلود به ساعت نگاه کردم که از دو بعدازظهر گذشته بود. از روی تخت بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم؛ آبی به صورتم زدم و به سمت سر و صدا رفتم که ببینم چه خبره سر ظهری که با دیدن ریحانه و آرتین سلام بلند و بالایی کردم. ریحانه با دیدنم خندید و گفت: - سلام. چه خواهر شوهر ژولیدهای یه برس به موهات میزدی بچهام از عمه اش نترسه! خندیدم و گفتم: - حوصلهام نکشید. بخدا هنوز تو چرتم. ریحانه از اتاقم برس رو آورد و گفت: - بیا بشین اینجا تا موهاتو ببافم. بی حرف به جایی که اشاره کرده بود نشستم تا کارش رو بکنه. ریحانه عاشق بافت مو و آرایشگری هست و تا قبل از بارداری به شدت پیگیر بود و درآمد خیلی خوبی هم داشت اما بعد از بارداری به خاطر شرایطش کارش رو کمتر کرده بود و فقط از دور سالنش رو چک میکرد. آرتین با حالت ناراحتی ساختگی گفت: - ای خواهرشوهر جلب! چرا از زنداداشت کار میکشی؟ ریحانه هم در جوابش گفت: - خودم دوس دارم براش ببافم. موهاش بلند و قشنگه. زبونم رو برای آرتین در آوردم که آرتین هم با کنترل کوبید تو سرم. یکم آخ اوخ کردم دیدم کسی بهم محل نمیده دیگه لوس بازی در نیاوردم. بعد از اینکه ریحانه بافت موهام رو تموم کرد خودم رو توی آیینه دیدم. خیلی قشنگ و زیبا شده بود. لپهای تپلی ریحانه رو بوسیدم و ازش تشکر کردم که مامان از توی آشپزخونه داد زد: - دلوین بیا ناهار بخورد. خندیدم و گفتم: - مامان این هوار زدن نداشتها! اومدم. آرتین هم گفت: - عوض این حرفا برو ناهارتو کوفت کن. همینطور که ازکنار میگذشتم تا برم آشپزخونه با برس کوبیدم توی سرش که آخش به هوا رفت و ریحانه خندهی کوتاهی کرد. من هم سر میز نشستم و از قیمه بادمجون که مامان برام ریخته بود خوردم و از مامان پرسیدم: - بابا کجاس؟ مامان همینطور که وسایل دستش رو جا به جا میکرد گفت: - امروز کلاس جبرانی برای دانشجوهاش گذاشته. یکم دیر میاد. با دهن پر اوهوم گفتم و در آخر هک دونم رو خوردم. ظرفهام رو جمع کردم و شستم و با ریختن یه سینی چایی همه رو دعوت به نشستن کردم. ویرایش شده شنبه در ۰۰:۱۵ توسط marzii79 4 نقل قول
مدیر اجرایی Paradise ارسال شده در شنبه در ۰۰:۱۳ سازنده مدیر اجرایی ارسال شده در شنبه در ۰۰:۱۳ (ویرایش شده) پارت ۶ آرتین همینطور که چاییاش رو بر میداشت گفت: - میذاشتی ناهار از گلوت میرفت پایین بعد چایی میخوردی؟ همینطور که لیوان مخصوصا رو بر میداشتم گفتم: - دوس دارم روی تو بالا بیارم. آرتین هم یا حالت چندش نگاهم کرد که ریحانه گفت: - آخه تو چیکارش داری؟ چرا انقدر اذیت میکنی بنده خدا رو؟ آرتین هم در جوابش گفت: - آخه حال میده آوم حرص خواهرش رو در بیاره. حرص که میخوره قیافه اش باحال میشه. چایی به دست داشتم توی موبایلم چرخ میزدم و جواب راحیل رو میدادم که مامان صدام زد: - دلوین تو کی مطب نیستی؟! یه نگاه به تقویم گوشیم انداختم و گفتم: - اون هفته سه شنبه و چهارشنبه بی کارم. مامان رو به آرتین گفت: - تو چی؟ آرتین چایی رو روی میز گذاشت و گفت: - من هر وقت امر کنین. چطور؟ مامان گفت: - میخوام یه سفر بریم. حوصلهام سر رفته. خندیدم و گفتم: - خب مادر من از اول هم همینو بگو. من با بیمارستان اوکی میکنم و پنج شنبه و جمعه هم نمیرم که بریم سفر. حالا کجا دوس داری بریم؟ مامان یکم فکر کرد و گفت: - شمال بریم. با آرتین و ریحانه دستهامون رو به هم کوبیدیم و گفتیم: - ایول. ویرایش شده شنبه در ۱۴:۱۸ توسط marzii79 3 1 نقل قول
ارسالهای توصیه شده