رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

عنوان: تهی مغزانِ دوزخی

ژانر: فانتزی، طنز

نویسندگان: کار گروهی _ سارابهار و امیر احمد

 

خلاصه: 

وقتی سیارک داشت به زمین نزدیک می‌شد، چهار غریبه که هیچ نقطه مشترکی باهم ندارند، در گوشه‌ای از جهان، جایی میان مرز واقعیت و پوچی، در کافه‌ای کوچک گرفتار می‌شوند: یک فیلسوفِ بی‌پول، یک پیشخدمتِ حق‌به‌جانب، یک آشپزِ سریال‌باز و یک مشتریِ نودل‌خورِ مرموز.

پس از مرگ، آن‌ها دوزخ را به هم می‌ریزند، شیطان را تا مرز جنون می‌رسانند و حتی قوانین الهی را دستکاری می‌کنند!

 

 

ویرایش شده توسط سارابـهار
  • سارابـهار عنوان را به رمان تهی مغزانِ دوزخی | کارگروهی کاربران نودهشتیا تغییر داد

مقدمه: 

چه می‌شود وقتی چهار نفر کاملاً نامتناسب در آستانهٔ پایان جهان، مجبور به هم‌نشینی شوند؟ داستانی که از یک کافهٔ معمولی آغاز می‌شود؛ اما به مکان‌هایی غیرمنتظره کشیده می‌شود. میان شوخی‌های تلخ و گفت‌وگوهای به ظاهر پیش‌پاافتاده، رازهای عجیبی نهفته است. یک پای هویج، یک سیارک فراموشکار و قوانین عجیب جهان دیگر، همگی در هم می‌آمیزند تا در دوزخ سرنوشتی غیرمنتظره را برایشان رقم بزنند.

داستان به جایی می‌رسد که شیطان و حتی خودِ خدا برای رهایی از شر آن‌ها تصمیمی بی‌برگشت می‌گیرند، 

تصمیمی که ممکن است پایان ماجرا باشد؛ اما آیا این واقعاً پایان ماجراست؟ نه اگر این چهارنفر در کار باشند!

۱. سهراب: فیلسوفی که برای قهوه‌اش می‌مُرد.

مردی چهل‌ساله با موهای جوگندمی که همیشه ادعا می‌کرد "اگزیستانسیالیست" است؛ اما در واقع فقط آدمی بود که از پرداخت قبض‌هایش فرار می‌کرد. دفترچه‌ای پر از یادداشت‌های فلسفی داشت که نیمی از آن‌ها لیست خرید هفته‌اش بود. آخرین جملهٔ ناتمامش در دفترچه: «اگر جهان معنا دارد، پس چرا این قهوه این‌قدر بی‌مزه است؟!» 

۲. نرگس: پیشخدمتی حقه‌باز، اخمو و بی‌وجدان که شیفتش تمام نمی‌شد. دختر بیست‌وپنج‌ساله‌ای که تنها دلیلش برای زندگی این بود که هر روز برای مشتری‌های گنداخلاق قهوهِ سرد سرو کند. حتی وقتی خبر نزدیک شدن سیارک و پایان جهان را شنید، اولین سوالش این بود:

- پس انعام آخر هفته‌ام چی؟

روی پیش‌بندش نوشته بود: مهم نیست دنیا چطور تمام شود، من هنوز حق سرویس دارم!

۳. حسن: آشپزی که سریال زندگی‌اش بی‌فرجام ماند.

مردی پنجاه‌ساله که تمام عمرش را صرف تماشای سریال‌های ناتمام کرده بود. یخچال خانه‌اش پر از غذاهای نیمه‌خورده بود، درست مثل زندگی‌اش. وقتی فهمید جهان دارد تمام می‌شود، تنها فکرش این بود:

- حالا که فصل آخر 'قاتل بی‌صدا' را نمی‌بینم، چه فرقی می‌کند بمیرم؟

۴. مشتری ناشناس: مردی که فقط نودل می‌خورد.

کسی نمی‌دانست اسمش چیست یا از کجا آمده. از صبح آن روز روی صندلی گوشه نشسته بود و بی‌وقفه نودل فوری می‌خورد. وقتی از او پرسیدند چرا این‌قدر آرام است، فقط گفت:

- من ۴۰ سال منتظر بودم این نودل‌ها تمام شوند... حالا که دنیا هم دارد تمام می‌شود، حداقل با شکم پر می‌میرم!

***

ساعت ۲۲:۳۰ شب بود و آسمان هم‌چون دیگی وارونه بر سر شهر می‌جوشید. باران سیل‌آسا پیاده‌روها را به رودخانه‌هایی خروشان بدل کرده بود. مردم، چون مورچه‌هایی که لانه‌شان در حال غرق شدن است، با چمدان‌هایشان به هر سو می‌دویدند. نور مهتاب گاه‌گاه در میان ابرهای سیاه، چون نگاه خشمگین غولی نامرئی، نمایان می‌شد و دوباره محو می‌گشت.

در آن سوی شهر، جایی که جاده خاکی به جنگل می‌رسید، کافه آخرین جرعه هم‌چون کشتی شکسته‌ای در طوفان مقاومت می‌کرد. پنجره‌هایش از شدت باران می‌لرزیدند و بوی قهوه کهنه با رطوبت هوا درآمیخته بود. داخل کافه، چهار نفر آخرین لحظات زندگی‌شان را سپری می‌کردند. سهراب، فیلسوفی خودخوانده که بیشتر شبیه گنجشکی پریشان‌حال بود تا متفکری ژرف‌اندیش؛ نرگس، پیشخدمتی تندخو که زبانش تیزتر از چاقوی آشپزخانه بود و تنها هدفش در زندگی انعام بیشتر؛ حسن، مردی که عشق به سریال‌های تلویزیونی رگ‌هایش را پر از هیجان می‌کرد و به جوانی‌اش افزون؛ و مردی ناشناس که گویی از دل تاریخ به این کافه پناه آورده بود و تنها همدمش کاسه نودلش بود.

 

 

سهراب پشت میزش نشسته بود و به قبض‌های پرداخت‌نشده‌اش خیره شده بود. گویا این کاغذهای بی‌ارزش آخرین یادگار زندگی‌اش بودند. در همین حین صدای جر و بحث نرگس با مشتری‌ای که انعامش را کم گذاشته بود، سکوت کافه را شکست:

- پونصد دلار؟!

صدای نرگس چون صدای اره‌ای بر فلز در فضای کافه پیچید:

- باید از خودت خجالت بکشی، بدقواره‌یِ بی‌ریخت!

مشتری که صورتش از خشم سرخ شده بود، فریاد زد:

- زنیکه دیوونه! مگه نمی‌دونی پول پارو کردن چقدر سخته؟

ناگهان نرگس، مانند شیری که از شکارش چندشش شده باشد، آب دهانی به سوی مشتری پرتاب کرد.

مشتری که انتظار چنین برخورد توهین‌آمیزی را نداشت با نعره بلندی فریاد زد:

- زنیکه آشغال! باید اصلاً از خدات باشه که همین‌قدر انعام رو هم بگیری! فکر کردی کی هستی که با من این‌طوری رفتار... .

به ناگاه برخورد دوباره‌یِ آب دهانِ نرگس به چهره‌اش او را خشمگین‌تر کرد، خواست دستش را به قصد مشت یا سیلی زدن بلند کند؛ اما همکارِ دیگرش که درست در چند قدمی‌اش بود با گرفتن دستش او را از این کار منصرف کرد، سپس چند اسکناس صد هزار دلاری از داخل جیب لباسش بیرون آورد و آن‌ها را به طرف نرگس پرتاب کرد. نرگس با سرعت نگاه تردید‌آمیزی به او انداخت و درحالی‌که خنده‌کنان اسکناس‌ها را به عنوان انعام در دستانش می‌فشرد با لحنی که به زور محترمانه به نظر می‌رسید گفت:

- روز خوبی داشته باشید آقایون! لطفاً دوباره به کافه‌یِ ما سر بزنین تا از خدمات مجانی و رایگانِ ما بهره‌مند بشین و... .

شخصی که قصد داشت به صورتِ نرگس مشت بزند در حالی که از خشم به خودش می‌پیچید به زور و اجبار همکارش از درِ ورودی کافه بیرون رفت؛ اما پیش از خروج، بلند و با صدایی تهدید‌آمیز خطاب به نرگس فریاد کشید:

- تموم نشده! تلافیش رو سرت در میارم زنیکه‌یِ گستاخ‌‌‌! تو... .

صدایش در بیرون کافه و بین قطرات باران ضعیف، سپس محو و ناپدید شد‌. در همین حال، مرد ناشناس هم‌چون مجسمه‌ای در گوشه‌ای نشسته بود و بی‌تفاوت نودلش را می‌خورد. گویی نه سیارکی در کار بود و نه پایانی برای جهان. صدای رادیو در کافه پیچید و خبرنگاری با صدایی لرزان اعلام کرد: «سیارک آپوکالیپس ۳۰۰۰ از جو زمین عبور کرده است. زمان باقی‌مانده: سی دقیقه.» 

سکوت سنگینی بر کافه حاکم شد. حتی نرگس هم که همیشه پرحرف بود، ساکت ماند. سهراب به ساعتش نگاه کرد و گفت:

- به نظرم وقتش رسیده که... .

نرگس سریع خودش را به کنار سهراب رساند و با چشمانی اخم‌آلود و گرد شده حرفش را قطع کرد:

- وقتش رسیده که یه قهوه دیگه سفارش بدی تا من بیشتر انعام بگیرم!

حسن که کنترل تلویزیون را محکم در دست گرفته بود، گفت:

- نه! وقتش رسیده که من فصل آخر سریالم رو ببینم!

مرد ناشناس سرش را بلند کرد و برای اولین بار در آن شب سیاه با صدایی کشیده حرف زد:

 - وقتِ...نودل... .

خارج از کافه، آسمان همچون پرده‌ای سیاه بر سر جهان فرود می‌آمد و ستاره‌ها یکی پس از دیگری محو می‌شدند. باد در میان درختان زوزه می‌کشید و برگ‌ها چون پرندگان هراسان به این سو و آن سو می‌پریدند. 

داخل کافه، چهار نفر به زندگی عادی‌شان ادامه می‌دادند؛ گویی نه خبری از پایان جهان بود و نه از سیارکی که به زودی همه چیز را نابود می‌کرد. انعام می‌گرفتند، قهوه می‌‌نوشیدند، سریال تماشا می‌کردند و نودل می‌خوردند. شاید برایشان مهم نبود که جهان به پایان می‌رسد؛ مهم این بود که در آخرین لحظات، کارهای همیشگی‌شان را انجام می‌دادند. در میانِ کار‌هایشان حسن با لحن سوالی گفت: - راستی چند دقیقه‌یِ دیگه تا مرگمون فاصله داریم؟ سهراب نگاهی فیلسوفانه به ساعتِ مشکی‌رنگش انداخت و با لحن مضطربی گفت: - بزار ببینم... خب... حدوداً... سی دقیقه‌ یا شاید هم بیست دقیقه‌یِ دیگه. نرگس درحالی‌که قهوه را آماده می‌کرد و آن را داخل لیوان یک‌بار مصرف می‌ریخت با لحن بی‌خیالی گفت: - خب... حداقلش می‌تونیم تو این زمان باقی‌مونده قهوه رو راحت‌تر بنوشیم، بدون این که نگرانِ بی‌خوابی باشیم‌. حسن در حالی که با نگرانی به صفحه‌ی تلوزیون خیره شده بود با نفرت گفت: - اگه تا ده دقیقه دیگه خبری از این سریال نشه، من واقعاً عصبی می‌شم! *** ۱۰ دقیقه به برخورد سیارک مانده بود، نرگس تصمیم گرفت آخرین کیک هویج کافه را برای خودش بردارد؛ اما سهراب اعتراض کرد: - این کیک مال منه! من همیشه این‌جا میشینم و همیشه هم کیک هویج می‌خورم. نرگس با لحنی که گویی در آن لحظات پایانی، ملکه‌ی آن کافه هست، گفت: - بله، درسته. و همیشه هم انعامم رو نمی‌دی! پس این بار باید بِجِزی! حسن با دزدیدن نگاهش از تلوزیون فریاد زد: - کیک هویج؟! من فکر می‌کردم این کیک سیب‌زمینی باشه! ۱۰ سال دارم این‌جا آشپزی می‌کنم و تازه می‌فهمم هویج داخلش بوده؟! نرگس ناباورانه گفت: - وای، چه احمقی! مثلاً تو سرآشپزی، یعنی تو واقعاً نمی... . پیش از آن‌که حرفش را تکمیل کند، مشتری ناشناس سعی کرد کیک را بدزدد؛ اما نرگس جیغ زد و سپس با سینی محکم به سرِ مشتریِ ناشناس کوبید. مشتری ناشناس درحالی‌که سرش را دو‌دستی گرفته بود و مثل ماری زخم‌خورده هراسان عقب‌عقب می‌رفت زیر ل*ب گفت: - آخ... لعنتی... لعنتی... ولی خب ارزشش رو داشت! وقتی نرگس متوجه شد مرد ناشناس در حین برخورد سینی با کله‌اش، تکه‌ای کیک در دهانش چپانده است بلند جیغ کشید: - چـی؟ کفش پاشنه پنج سانتی‌اش را از پایش کند و دوباره به مرد ناشناس حمله ور شد و درحالی‌که یکی از ضربه‌هایش را روی فرق سر و دیگری را پشت سر مرد ناشناس که کیک کوفت و زهرمارش شده بود و اکنون دیگر از کرده‌اش پشیمان گشته و یقیناً دعا می‌کرد کاش به همان نودلش بسنده می‌کرد، فرود می‌آورد، با حالتی عصبی و حق به جانب غرید: - که ارزشش رو داشت آره؟ الآن یه نمای دیگه از ارزش رو نشونت میدم مرتیکه‌ی کیک دزد!

مشتری نا‌شناس در حالی که مثل ماری زخم‌خورده می‌غرید و دستانش را به صورتش نزدیک کرده بود روی زانو‌هایش افتاد و ملتمسانه فریاد زد: - من... بی‌گناه... من، بی‌گناه! نرگس خواست ضربه محکم دیگری به فرقِ سرش بکوبد؛ اما با برخورد نگاهش به حسن که چاقو به دست با دهانی آب‌کرده داشت به پای هویج نزدیک می‌شد مجازاتِ مشتری نا‌شناس را رها کرد و سریع خودش را میانِ حسن و پایِ هویج انداخت. حسن لحظه‌ای درنگ کرد؛ اما طمع سیری‌ناپذیرش نتوانست او را از هدفی که داشت منصرف کند پس چاقو را که نور فلورسنت روی آن بازی می‌کرد تهدید‌کنان به نرگس نشان داد، سپس زبانش را روی دهانش کشید و حق به جانب گفت: - این پای رو من با خون دل درست کردم! با اشک‌هایی که موقع پوست کندن پیاز ریختم! با... . نرگس در حالی که ادایش را با لحن تمسخر‌آمیز و نیش‌داری در می‌آورد وسط حرفش پرید و در ادامه سخنش فریاد‌زنان گفت: - با چشمایی که موقع دیدن سریال‌ مزخرفت خیس می‌شدن؟! برو خودت رو دست بنداز! این پای مال کسیه که واقعاً براش زحمت کشیده... یعنی من! حسن که از حیرت چشمانش کم مانده بود که از حدقه بیرون بجهند پرسید: - کدوم زحمت؟ ببینم تو اصلاً چه زحمتی برای درست کردن پای هویج کشیدی؟ نرگس دهانش را کج کرد و گفت: - تو حق نداری از من همچین سوالی بپرسی... اونم تویی که با این‌که خودت همیشه پای هویج رو درست می‌کردی، تا لحظات پیش نمی‌دونستی توش هویجه نه سیب زمینی! حسن طوری که گویا دهانش سرویس گشته و گیر افتاده باشد، بحث را پیچاند و داد زد: - هی صبرکن ببینم! کمی پیش تو... اوه خدای من! تو، تو به سریال من گفتی مزخرف؟ نرگس بی‌توجه به حرفش بلند و جدی فریاد زد: - آره! خب که چی؟! حسن با نفرت و کینه عمیقی گفت: - چطور جرئت کردی به سریالم توهین کنی؟! اون سریال مقام اول رو توی گینِس ثبت کرد! نرگس دستان ظریفش را به کمرش زد و نیشخند‌زنان پاسخ داد: - آره، چون احمق‌هایی مثل تو نگاش می‌کردن! حسن که گویا آن سریال، کودک هرگز نداشته‌اش بود و او را خودش زاییده است، خشمگین‌تر از همیشه فریاد زد: - چی؟! نرگس انگشتان بلند و لاک زده‌اش را درون موهای فندقی و بدحالتش که از شالش بیرون ریخته بودند فرو برد و با لحن همیشگی و حق به جانبش پاسخ داد: - کدوم احمقی از دیالوگ‌های عاشقانه واسه صحنه قتل استفاده می‌کنه؟! این عین خریته! حسن که دیگر طاقتش لبریز شده بود با سرعت حمله را آغاز کرد و درحالی‌که نوک تیز چاقویش نرگس یا شاید هم کیک را نشانه رفته بود بلند فریاد کشید: - کافیه! بهت نشون می‌دم کی احمقه! هر دو خواستند یک‌دیگر را بدرند؛ اما ناگهان برخورد نگاهشان به سهراب و دور شدنش از آن‌ها باعث شد هر دو تغییر موضع بدهند، با سرعتی بالا به او نزدیک شوند و راه فرارش که به درب خروجیِ کافه منتهی می‌شد را سد کنند. نرگس با چهره‌ای بر‌افروخته چند قدم به سهراب نزدیک شد و در حالی که به او چشم‌غره می‌رفت کنجکاوانه پرسید: - قِل‌قِل کجا می‌ری؟ سهراب مضطربانه درحالی‌که کیک را محکم در دست گرفته بود و با نگاه‌هایی هراسان اطرافش را به قصد یافتن راه فرار بررسی می‌کرد پاسخ داد: - جایی نمی‌رم... فقط... فقط می‌خواستم... . حسن با نشان دادن چاقوی تیزش دستش را به سمت کیک دراز کرد و با هشدار شدیدی گفت: - ردش کن بیاد! سهراب بی‌خبر گفت: - چی رو... چی رو رد کنم؟! نرگس سینی‌اش را تهدید‌کنان بالا برد و فریاد زد: - خودت رو یه اون راه نزن نکبت! سهراب بر خلاف میلش نگاهی به آن‌ها سپس نگاهی به کیک انداخت و درحالی‌که عقب‌عقب می‌رفت و در مقابلش آن دو گرگ گرسنه با قدم‌های استواری جلو می‌آمدند با لحنی که به لجبازی شباهت داشت گفت: - پای کیک مال منه! من همیشه این کیک رو سفارش می‌دادم پس الانم باید مال من با... . ناگهان مشتری ناشناس از پشت سر مانند گرگی که برای شکارش کمین کرده باشد ظاهر شد و درحالی‌که سعی داشت کیک را از دست سهراب بقاپد همراه با او محکم زمین خورد.

ویرایش شده توسط امیراحمد

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...