سارابـهار ارسال شده در 20 آذر اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آذر (ویرایش شده) عنوان: تهی مغزانِ دوزخی ژانر: فانتزی، طنز نویسندگان: کار گروهی _ سارابهار و امیر احمد خلاصه: وقتی سیارک داشت به زمین نزدیک میشد، چهار غریبه که هیچ نقطه مشترکی باهم ندارند، در گوشهای از جهان، جایی میان مرز واقعیت و پوچی، در کافهای کوچک گرفتار میشوند: یک فیلسوفِ بیپول، یک پیشخدمتِ حقبهجانب، یک آشپزِ سریالباز و یک مشتریِ نودلخورِ مرموز. پس از مرگ، آنها دوزخ را به هم میریزند، شیطان را تا مرز جنون میرسانند و حتی قوانین الهی را دستکاری میکنند! ویرایش شده 2 ساعت قبل توسط سارابـهار 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3055-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%87%DB%8C-%D9%85%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%86%D9%90-%D8%AF%D9%88%D8%B2%D8%AE%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%DA%AF%D8%B1%D9%88%D9%87%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل مقدمه: چه میشود وقتی چهار نفر کاملاً نامتناسب در آستانهٔ پایان جهان، مجبور به همنشینی شوند؟ داستانی که از یک کافهٔ معمولی آغاز میشود؛ اما به مکانهایی غیرمنتظره کشیده میشود. میان شوخیهای تلخ و گفتوگوهای به ظاهر پیشپاافتاده، رازهای عجیبی نهفته است. یک پای هویج، یک سیارک فراموشکار و قوانین عجیب جهان دیگر، همگی در هم میآمیزند تا در دوزخ سرنوشتی غیرمنتظره را برایشان رقم بزنند. داستان به جایی میرسد که شیطان و حتی خودِ خدا برای رهایی از شر آنها تصمیمی بیبرگشت میگیرند، تصمیمی که ممکن است پایان ماجرا باشد؛ اما آیا این واقعاً پایان ماجراست؟ نه اگر این چهارنفر در کار باشند! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3055-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%87%DB%8C-%D9%85%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%86%D9%90-%D8%AF%D9%88%D8%B2%D8%AE%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%DA%AF%D8%B1%D9%88%D9%87%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13827 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل ۱. سهراب: فیلسوفی که برای قهوهاش میمُرد. مردی چهلساله با موهای جوگندمی که همیشه ادعا میکرد "اگزیستانسیالیست" است؛ اما در واقع فقط آدمی بود که از پرداخت قبضهایش فرار میکرد. دفترچهای پر از یادداشتهای فلسفی داشت که نیمی از آنها لیست خرید هفتهاش بود. آخرین جملهٔ ناتمامش در دفترچه: «اگر جهان معنا دارد، پس چرا این قهوه اینقدر بیمزه است؟!» ۲. نرگس: پیشخدمتی حقهباز، اخمو و بیوجدان که شیفتش تمام نمیشد. دختر بیستوپنجسالهای که تنها دلیلش برای زندگی این بود که هر روز برای مشتریهای گنداخلاق قهوهِ سرد سرو کند. حتی وقتی خبر نزدیک شدن سیارک و پایان جهان را شنید، اولین سوالش این بود: - پس انعام آخر هفتهام چی؟ روی پیشبندش نوشته بود: مهم نیست دنیا چطور تمام شود، من هنوز حق سرویس دارم! ۳. حسن: آشپزی که سریال زندگیاش بیفرجام ماند. مردی پنجاهساله که تمام عمرش را صرف تماشای سریالهای ناتمام کرده بود. یخچال خانهاش پر از غذاهای نیمهخورده بود، درست مثل زندگیاش. وقتی فهمید جهان دارد تمام میشود، تنها فکرش این بود: - حالا که فصل آخر 'قاتل بیصدا' را نمیبینم، چه فرقی میکند بمیرم؟ ۴. مشتری ناشناس: مردی که فقط نودل میخورد. کسی نمیدانست اسمش چیست یا از کجا آمده. از صبح آن روز روی صندلی گوشه نشسته بود و بیوقفه نودل فوری میخورد. وقتی از او پرسیدند چرا اینقدر آرام است، فقط گفت: - من ۴۰ سال منتظر بودم این نودلها تمام شوند... حالا که دنیا هم دارد تمام میشود، حداقل با شکم پر میمیرم! *** ساعت ۲۲:۳۰ شب بود و آسمان همچون دیگی وارونه بر سر شهر میجوشید. باران سیلآسا پیادهروها را به رودخانههایی خروشان بدل کرده بود. مردم، چون مورچههایی که لانهشان در حال غرق شدن است، با چمدانهایشان به هر سو میدویدند. نور مهتاب گاهگاه در میان ابرهای سیاه، چون نگاه خشمگین غولی نامرئی، نمایان میشد و دوباره محو میگشت. در آن سوی شهر، جایی که جاده خاکی به جنگل میرسید، کافه آخرین جرعه همچون کشتی شکستهای در طوفان مقاومت میکرد. پنجرههایش از شدت باران میلرزیدند و بوی قهوه کهنه با رطوبت هوا درآمیخته بود. داخل کافه، چهار نفر آخرین لحظات زندگیشان را سپری میکردند. سهراب، فیلسوفی خودخوانده که بیشتر شبیه گنجشکی پریشانحال بود تا متفکری ژرفاندیش؛ نرگس، پیشخدمتی تندخو که زبانش تیزتر از چاقوی آشپزخانه بود و تنها هدفش در زندگی انعام بیشتر؛ حسن، مردی که عشق به سریالهای تلویزیونی رگهایش را پر از هیجان میکرد و به جوانیاش افزون؛ و مردی ناشناس که گویی از دل تاریخ به این کافه پناه آورده بود و تنها همدمش کاسه نودلش بود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3055-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%87%DB%8C-%D9%85%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%86%D9%90-%D8%AF%D9%88%D8%B2%D8%AE%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%DA%AF%D8%B1%D9%88%D9%87%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13828 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سارابـهار ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل سهراب پشت میزش نشسته بود و به قبضهای پرداختنشدهاش خیره شده بود. گویا این کاغذهای بیارزش آخرین یادگار زندگیاش بودند. در همین حین صدای جر و بحث نرگس با مشتریای که انعامش را کم گذاشته بود، سکوت کافه را شکست: - پونصد دلار؟! صدای نرگس چون صدای ارهای بر فلز در فضای کافه پیچید: - باید از خودت خجالت بکشی، بدقوارهیِ بیریخت! مشتری که صورتش از خشم سرخ شده بود، فریاد زد: - زنیکه دیوونه! مگه نمیدونی پول پارو کردن چقدر سخته؟ ناگهان نرگس، مانند شیری که از شکارش چندشش شده باشد، آب دهانی به سوی مشتری پرتاب کرد. مشتری که انتظار چنین برخورد توهینآمیزی را نداشت با نعره بلندی فریاد زد: - زنیکه آشغال! باید اصلاً از خدات باشه که همینقدر انعام رو هم بگیری! فکر کردی کی هستی که با من اینطوری رفتار... . به ناگاه برخورد دوبارهیِ آب دهانِ نرگس به چهرهاش او را خشمگینتر کرد، خواست دستش را به قصد مشت یا سیلی زدن بلند کند؛ اما همکارِ دیگرش که درست در چند قدمیاش بود با گرفتن دستش او را از این کار منصرف کرد، سپس چند اسکناس صد هزار دلاری از داخل جیب لباسش بیرون آورد و آنها را به طرف نرگس پرتاب کرد. نرگس با سرعت نگاه تردیدآمیزی به او انداخت و درحالیکه خندهکنان اسکناسها را به عنوان انعام در دستانش میفشرد با لحنی که به زور محترمانه به نظر میرسید گفت: - روز خوبی داشته باشید آقایون! لطفاً دوباره به کافهیِ ما سر بزنین تا از خدمات مجانی و رایگانِ ما بهرهمند بشین و... . شخصی که قصد داشت به صورتِ نرگس مشت بزند در حالی که از خشم به خودش میپیچید به زور و اجبار همکارش از درِ ورودی کافه بیرون رفت؛ اما پیش از خروج، بلند و با صدایی تهدیدآمیز خطاب به نرگس فریاد کشید: - تموم نشده! تلافیش رو سرت در میارم زنیکهیِ گستاخ! تو... . صدایش در بیرون کافه و بین قطرات باران ضعیف، سپس محو و ناپدید شد. در همین حال، مرد ناشناس همچون مجسمهای در گوشهای نشسته بود و بیتفاوت نودلش را میخورد. گویی نه سیارکی در کار بود و نه پایانی برای جهان. صدای رادیو در کافه پیچید و خبرنگاری با صدایی لرزان اعلام کرد: «سیارک آپوکالیپس ۳۰۰۰ از جو زمین عبور کرده است. زمان باقیمانده: سی دقیقه.» سکوت سنگینی بر کافه حاکم شد. حتی نرگس هم که همیشه پرحرف بود، ساکت ماند. سهراب به ساعتش نگاه کرد و گفت: - به نظرم وقتش رسیده که... . نرگس سریع خودش را به کنار سهراب رساند و با چشمانی اخمآلود و گرد شده حرفش را قطع کرد: - وقتش رسیده که یه قهوه دیگه سفارش بدی تا من بیشتر انعام بگیرم! حسن که کنترل تلویزیون را محکم در دست گرفته بود، گفت: - نه! وقتش رسیده که من فصل آخر سریالم رو ببینم! مرد ناشناس سرش را بلند کرد و برای اولین بار در آن شب سیاه با صدایی کشیده حرف زد: - وقتِ...نودل... . خارج از کافه، آسمان همچون پردهای سیاه بر سر جهان فرود میآمد و ستارهها یکی پس از دیگری محو میشدند. باد در میان درختان زوزه میکشید و برگها چون پرندگان هراسان به این سو و آن سو میپریدند. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/3055-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D9%87%DB%8C-%D9%85%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%86%D9%90-%D8%AF%D9%88%D8%B2%D8%AE%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%DA%AF%D8%B1%D9%88%D9%87%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-13829 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.