رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

نام رمان: پسران دانشگاه را رهبری می‌کنند 

نویسنده: ماها کیازاده (penlady)

ژانر: اجتماعی، طنز، عاشقانه

خلاصه:

مرضیه، تارا و فاطمه دخترانی بودند که وارد منطقه‌ی زیر سلطه‌ی او شدند. دخترانی که با زورگویی و قوانین بی‌اساس او جنگیدند، مقاومت کردند و قصد دخالت در رهبری او را کردند. سرانجام در لیستی قرار گرفتند که برای هیچ‌کدام خوشایند نبود. غافل از اتفاقاتی که قرار است در آینده‌ای نه چندان دور، جرقه‌های کوچکی در قلب‌شان پدیدار کند... .

  • هانیه پروین عنوان را به رمان پسران دانشگاه را رهبری می‌کنند | ماها کیازاده(penlady) کاربر انجمن نودهشتیا تغییر داد

مقدمه:

ما موجودی هستیم که رهبران رو به گریه می‌‌ندازه، امپراطوری‌ها رو نابود می‌کنه. ما موجودی هستیم که آدم به‌خاطرش از بهشت رونده شده. ما دختریم! یاغی و سرکش، متکی به خود، با یه عالمه استعداد و دنیایی پر از شور و شوق! اما گاهی پیش میاد که سر به زير میشیم، مطیع میشیم، ساکت میشیم. نه برای این‌که ترسیدیم یا که ضعیفیم؛ نه برای این‌که تو قدرتمند یا ترسناکی! نه‌نه اصلاً! چون عاشق میشیم! لوس میشیم، الکی مریض میشیم و اين بند کفش مدام میره زیر پامون تا بیوفتیم توی بغل تو... آره ما مثلاً ضعیف میشیم... .

نفس عمیقی کشیدم و زیر لب در حالی که چشم‌هام رو بسته بودم، زمزمه کردم:
- آره... بالاخره شد... .
چشمام رو باز کردم و به خودم توی آینه نگاه کردم. مانتوی سرمه‌ای و شلوار سیاهم برای جایی که می‌رفتم مناسب بود. دستی به موهای سیاهم کشیدم، برای یک روز بی‌نظیر آماده بودم؛ اما استرس و ترس عجیبی داشتم. کف دستام و پشت لبم عرق کرده‌بود و بی‌نهایت احساس گرما می‌کردم.‌‌ همون‌طور که به خودم روحیه می‌دادم، یک دستمال کاغذی برداشتم و پشت لبم رو پاک کردم :
- ترسی نداره که... این‌قدر براش زحمت کشیدی... .
یاد اون روزها افتادم، قیافه‌م رو مچاله کردم و با اخم توی آینه به خودم گفتم:
- چقدر هم که زحمت کشیدی... اوهوم‌اوهوم... اصلاح می‌کنم اصلاً براش زحمت نکشیدی... پس دلیلی هم برای استرس وجود نداره.
اما چشمام! تیله‌های سیاهم توشون می‌لرزید و انگشتای دستم هم دست کمی از اونا نداشتن. پوفی کشیدم و ضد آفتابم که دیگه هیچی نداشت رو برداشتم و با زور و فشار یه کمی روی انگشتم ریختم. در واقع کرم شب، کرم صبح، نرم کننده‌ و کرم آرایشی و همه‌ی داراییم همین یه دونه ضد آفتاب بود. در اتمام کارم مقنعه‌ی سیاهم رو سرم کردم و دو طرفش رو چند بار تا زدم. وقتی که از اتاق بیرون اومدم، چشمم به تارا خورد که با نهایت خونسردی و بی‌خیالی، شیک و اتو کشیده صبحونه می‌خورد. اونم آماده بود اما این‌که کی صبحونه‌ش تموم میشه رو واقعاً نمی‌دونم، اون... زیادی خونسرد بود. همون لحظه صدای مردی به گوشم خورد:
- أحبك فاطمة!
فاطمه که با تیشرت سبز رنگش که الان دیگه سفید شده‌بود، توی دهن تلویزیون کوچیک‌مون نشسته‌بود و فیلم عربی نگاه می‌کرد. وقتی که کاراکتر مرد به کاراکتر زن ابراز علاقه‌ کرد، فاطمه دو دستش رو قفل کرد و پشت سرش گذاشت و همون‌طور که یه پاش خم بود و روی پای دیگش نشسته بود، خودشو تکون داد و با شادی هیس‌وار زمزمه کرد:
- آره... آره همینه.
با دیدن موهای شونه نکرده و سر و صورت به هم ریخته‌ش، صدام رو انداختم پس کله‌م و داد زدم:
- ذلیل شی فاطمه که پیرم کردی... برو آماده شو... زود.
تارا که با آرامش داشت چایی می‌خورد، با صدای بلندم توی جاش پرید و لیوان چایی روی مانتوی زیتونیش ریخت. فاطمه بی‌خیال‌تر از همیشه بالشت کوچیکی که کنارش بود رو پرت کرد تو صورتم و به‌سمت اتاق رفت و گفت:
- باشه نن جون... تو بگو دو من جلوتم.
همون لحظه همسایه کناری با شدت مشتش رو روی دیوار کوبید و داد زد:
- زهرمار... اون گاله رو ببند.
لبم رو گزیدم و بی‌توجه به بقیه سریع آینه کوچیک جیبیم رو در آوردم و به صورتم نگاهی انداختم که تارا به‌سمتم اومد، دو دستش رو روی شونه‌م گذاشت و با لبخندی زیبا گفت:
- چی شده عزیزم؟ چرا این‌قدر استرس داری؟
همون لحظه فاطمه سرش رو از در اتاق بیرون آورد و گفت:
- مرضیه همسایه بغلی میگه کوفت صداتو ببر.
و در پایان حرفش در اتاق رو به‌شدت کوبید. روی زمین چهار زانو نشستم و با قیافه‌ی مچاله و جمع شده و صدایی که می‌لرزید گفتم:
- تارا استرس دارم، خیلی استرس دارم... بعد چهار سال داریم می‌ریم دانشگاه.
تارا دستامو که می‌لرزید توی دست‌های کوچیکش گرفت و با همون لبخند که دل آدمو آروم می‌کرد، شونه‌ش رو بالا انداخت با تکون سرش گفت:
- خب... این کجاش بده؟
آب دهنم رو قورت دادم و زمزمه کردم:
- این‌که... میریم توی کلاسی بشینیم که از بقیه چهار سال بزرگتریم... و هزار تا فاصله‌ی طبقاتی که بینمونه، خیلی استرس دارم... بهمون نخندن؟
تارا آروم خندید که گوشه‌ی چشم‌های قهوه‌ایش یه کمی چین افتاد و اون رو بانمک‌‌تر کرد:
- نداشته باش... بنده‌خداها که واسه خواستگاری ما نیومدن... میریم و میام هیچی نمیشه.
همون لحظه فاطمه حاضر و آماده با مقنعه‌ی آبی کاربنی و مانتوی آبی آسمانی از اتاق خارج شد. با لبخندی بزرگ دستش رو آویزون بند شلوارش کرد و اون به سمت چپ کشید و گفت:
- دخترای کرمونی آماده باشید تا بریم مخ پسرای تهرونی رو بزنیم.
اما وقتی قیافه‌ی آویزونمون رو دید لبخندش محو شد و اومد کنارمون نشست.

تارا دو دستش رو روی شونه‌م گذاشت و همون‌طور که توی ژست روانشناس‌ها فرو رفته بود، گفت:

- چشمات رو ببند و نفس عمیق بکش.

کاری که گفت رو انجام دادم که صدای هوهویی اومد، با تعجب به فاطمه نگاه کردم که با شدت و غلظت زیادی نفس عمیق می‌کشید. اخم‌هام رو توی هم کردم و اعتراض‌گونه گفتم:

- فاطمه!

فاطمه برای اولین بار مظلوم شد و با گفتن «باشه»ای بحث رو تموم کرد. دوباره چشمام رو بستم و سه بار نفس عمیق کشیدم، وقتی چشمام رو باز کردم آروم‌تر شده‌بودم. با لبخند خواستم چیزی بگم؛ اما تارا همون‌طور که شونه‌هام رو گرفته بود، زمزمه کرد:

- مانتوت رو بردارم؟

لبخند روی لبم ماسيد و زیر لب گفتم:

- بردار.

اون هم بی‌معطلی به سمت اتاق رفت. می‌خواستم از روی زمین بلند شم که نگاه خیره‌ی فاطمه رو دیدم، وقتی متوجه شد که نگاهش می‌کنم لبخندی پهن زد. پشت چشمی براش نازک کردم؛ اما اون با همون لبخند که سی و دو دندون سفیدش رو نشون می‌داد، گفت:

- جون... بخورمت.

زهرماری نثارش کردم که به‌سمتم اومد و بغلم کرد، در حالی که گونه‌م رو به گونه‌ی برجسته‌ش فشار می‌داد و گفت:

- همین‌طوری زشتی پشت چشمم نازک می‌کنی؟

با استرس از خودم جداش کردم و چشمام رو گرد کردم و گفتم:

- واقعاً زشت شدم؟

فاطمه یه کم نگام کرد و بعد با ریز کردن چشماش، دستش رو توی جیبش کرد و گفت:

- درستش می‌کنم.

یه رژ کوچولو از جیبش بیرون آورد و روی لبام مالید، بعدش با اون رژ دو خط روی گونه‌م کشید و گوشه‌ی هر چشمش یه نقطه گذاشت و با دست مالید تا پخش بشن. گوشه‌های مقنعه‌ی تا خوردم رو باز کرد و کمی به‌سمت عقب هدایتش کرد تا موهام مشخص بشه. در اتمام کارش با ذوق انگشت‌های دست راستش رو به هم چسبوند و بوسه‌ای رو اون کاشت:

- ای جان! چه کردم.

تارا همون لحظه از اتاق خارج شد و هر سه به‌سمت درِ خونه‌ی کوچیک‌مون حرکت ‌کردیم. تارا وسط‌مون ایستاد و دو دستش رو روی شونه‌ی‌ من و فاطمه گذاشت و با لبخند گفت:

- دانشجوها آماده‌اید؟

***

- روز اول دانشگاه ترکوندید. واقعاً آفرین!

فاطمه دستش رو بالا برد و هول کرده گفت:

- آقا اجازه...‌ .

رئیس دانشکده که مردی مسن بود، کف دستش رو بالا برد و گفت:

- هیس!

من که روی صندلی بین تارا و فاطمه نشسته‌بودم، با چشمای گرد سریع گفتم:

- فاطمه راست میگه آقا اجازه... .

- هیس!

تارا سری تکون داد و گفت:

- حق با مرضیه‌ست، آقا اجازه... .

رئیس که از کوره در رفته‌بود، با چشم‌هایی که از عصبانیت گشاد شده‌بود، زمزمه کرد:

- لطفاً ساکت شید!

تارا پای راستش رو روی پای چپش گذاشت و با اخمی کم‌رنگ گفت:

- آقای رسائی آروم باشید، چشماتون رو ببندید و نفس عمیق بکشید... آفرین نفس بکشید... خارجش کنید.

رسائی هماهنگ با حرفای تارا نفس کشید، وقتی کمی آروم شد، با لبخندی کم‌رنگ رو به تارا زمزمه کرد:

- ممنونم خانم کیانیِ مطلق.

و بعد با اخمی عمیق رو به ما ادامه داد:

- خب، واسه این گند چه دلیلی دارید؟

تارا با خونسردی زمزمه کرد:

- نفس عمیق!

مدیر رو به اون با لبخند سری تکون داد و این‌بار آروم‌تر ادامه داد:

- چه دلیلی واسه این فاجعه‌ای که انجام دادید دارید؟ ... رسماً فضای سبز دانشگاه رو نابود کردید.

لب گزیدم و با استرسی که صدام رو می‌لرزوند، زمزمه کردم:
- ما وقتی اومدیم... دو دختر بهمون گفتن که چون دیر اومدیم، رئیس که شما باشید تنبیه‌مون کرده و گفته گل‌ و سبزه‌های حیاط رو بکنیم چون می‌خوان چیزای جدید بکارن.
دسته گل کوچیکی که از همون گل‌های فضای سبز دانشگاه درست کرده‌بودم رو روی میز بزرگ رسائی گذاشتم و ادامه دادم:
- ببخشید... اینم تقدیم به شما.
فاطمه دستش رو محکم روی میز کوبید و وقتی اون رو برداشت یه گل له شده و پژمرده اون‌جا بود، فاطمه با لبخند گفت:
- گل محمدیه.
پلک چپ مدیر که به فاطمه نگاه می‌کرد، پرید. من و تارا هم خیره‌ی اون بودیم که شونه‌ای بالا داد و با چشمای گرد شده گفت:
- خب چیه؟
تارا اندرسیفه ابروهای نازکش رو بالا داد و زمزمه کرد:
- اون گل محمدی نیست.
فاطمه چنان شوکه شد که دوباره چشماش گرد شد، به گلِ نگاه کرد و با حیرت گفت:
- اَه... نیست؟
آقای رسائی دستی به سر تاسش کشید و نگاهش رو از فاطمه گرفت و به چهره‌ی ترسیده‌ی من و تارا دوخت. همون‌طور که انگشتاشو در هم می‌پیچید، اخم کرده و تهدیدکنان گفت:
- خب خانما... با توجه به این‌که اولین روزتونه، سعی می‌کنم از این کارتون چشم پوشی کنم؛ اما به شرطی که فردا چند بسته دونه‌ی گل بگیرید و توی حیاط بکارید.
به صندلی مشکیش تکیه داد و با چشمای ریز کرده نگاهی به هر سه نفرمون کرد و با لحن ترسناکی گفت:
- اما وای به حالتون... وای به حالتون که دوباره دردسری درست کنید، اون موقع تضمین نمی‌کنم که بتونید توی این دانشگاه درس بخونید. این دانشکده جای آدم‌های دردسر ساز نیست.
آب دهنم رو قورت دادم و با مشت کردن دستام لرزششون رو کنترل کردم. همون لحظه فاطمه با لحنی که کنجکاوی توش فریاد می‌زد، خیره به گل گفت:
- پس چه گلیِ؟
آقای رسائی سرش رو پایین برد و چشمای قهوه‌ایش رو بست و سکوت کرد، اشاره‌ای به تارا کردم و از روی صندلی بزرگ سیاه بلند شدم. آروم و بی‌صدا بازوی فاطمه رو گرفتم و با کشیدنش، به‌سمت در رفتم. وقتی که از اتاق نسبتاً بزرگ و پر از صندلی رئیس دانشگاه خارج شدیم، هر سه به در بسته تکیه دادیم و نفس‌های حبس شده‌مون رو خارج کردیم. پوفی کشیدم و نگاهم رو دورتادور محوطه‌ی دانشگاه گردوندم. دانشگاه بزرگ و تمیزمون خلوتِ خلوت بود و میشه گفت حتی مرغی هم اون‌جا پر نمی‌زد. همه توی کلاس‌ها بودن و ما سه نفر ترسیده به در قهوه‌ای اتاق رئیس تکیه داده‌‌بودیم. رئیس دانشکده مردی مسن بود با سری تاس که دورش موهای سفیدی حصارکشی شده‌بود. اون صورتی معمولی و لاغر داشت که با قد بلند و کت شلوار سیاهش با ابهت به نظر می‌رسید. وقتی یکم آروم شدیم، قدم برداشتیم تا از اون‌جا دور بشیم. تارا که سلانه‌سلانه و خانومانه راه می‌رفت، ابروهای کشیده و نازکش رو توی هم گره زد با لحنی پر تردید گفت:
- به نظرت چرا اون دخترا این کار رو کردن؟ چه معنی میده؟ ما که تازه اومدیم، پدر کشتگی با کسی نداریم.
فاطمه دستاشو توی جیب مانتوی بلندش فرو برد و متفکر ابروهاش رو بالا داد و گفت:
- نمی‌دونم... ما که کاری با کسی نداشتیم.
منم همون‌طور که به دانشگاه شیک‌مون نگاه می‌کردم و نیشم باز بود، حواس‌پرت زمزمه کردم:
- فکر کنم از الان می‌خوان باهامون در بیوفتن.
فاطمه وقتی حرفمو شنید، چشماش گرد شد و با عصبانیت جلوی من ایستاد. سرش رو جلو آورد و با صدای آرومی گفت:
- ما نباید بهشون اجازه بدیم اذیت‌مون کنن و آبرومون رو جلوی بقیه ببرن.
تارا هم حق به جانب کنار فاطمه ایستاد و دستش رو به کمرش زد و با همون اخم ظرف گفت:
- حق با فاطمه‌ست... نباید بذاریم برامون دردسر درست کنن.
تک خنده‌ای کردن و با دست کنارشون زدم و از بین‌شون گذشتم و گفتم:
- ول کنید بابا... یه شیطنت کوچیک بود و تموم شد، ندیدید رسائی چی گفت؟ گفت دانشجوی پر دردسر نمی‌خواد.
فاطمه دوباره جلوم ایستاد و این بار بازوهام رو گرفت و با ناراحتی که توی صورتش هویدا بود، گفت:
- مرضیه اگه اونا دوباره از این شیطنتا کنن ممکنه از دانشگاه اخراجمون کنن... ما چهار سال پشت کنکور بودیم. کم حرفی نیست، بعد این همه مدت اومدیم دانشگاه... الان بذاریم چند تا جوجه فکلی ما رو از این‌جا بندازن بیرون؟
تارا هم دستش رو روی شونه‌م گذاشت و با چهره‌ی غم‌زده و لبای آویزون گفت:
- برای اولین بار با فاطمه موافقم... به نظرت باید بذاریم آیندمون رو نابود کنن؟ ما این‌قدر زحمت کشیدیم، این‌قدر اذیت شدیم.
سرم رو پایین بردم و به زمین خیره شدم، حرفاشون چنان تأثیری روی من گذاشت که با لبخندی پهن که سِر درونم رو فاش می‌کرد، گفتم:
- این‌طور که مشخصه باید یه اخطاری بهشون بدیم دخترا!

به گفتگو بپیوندید

شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
  • اضافه کردن...