سایه مولوی ارسال شده در 15 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت موبایلش را میان پنجهاش میفشرد و با دست دیگرش موهای پرهامی که سر بر روی پایش گذاشته و خوابیده بود، را نوازش میکرد. این بوقهای آزاد و کشدار کلافهاش کرده بود. بالاخره پس از چند دقیقه انتظار و یک تماس بیپاسخ تماس وصل شد و صدای خوابآلود سودی در گوشش پیچید. - الو؟ نفسش را با کلافگی بیرون داد. آنقدر برای گرفتن جوابش عجله داشت که از یاد برده بود، سودی عادت دارد تا نزدیکی ظهر بخوابد. - سلام، چیشد؟ تونستی از احتشام خبر بگیری؟ سودی با کلافگی غر زد: - اَه یه دقیقه امون بده! دستی به صورتش کشید و نفسش را بیرون داد. اینکه سودی بخواهد او را درک کند، محال بهنظر میرسید. با عجز نالید: - بگو دیگه سودی! سودی پوفی کشید. میدانست که احتمالاً بدخوابی اوقاتش را تلخ کرده. - خیلی خب، رفتم پرسوجو کردم، ولی چیز زیادی دستگیرم نشد؛ فقط گفتن بهخاطر واردات داروی قاچاق این آقای احتشام رو فعلاً انداختن بازداشتگاه. پلک بست و نفس عمیقی کشید. - دستت درد نکنه؛ الان خودم دارم میرم اونجا، احتمالاً بقیه چیزها رو هم میفهمم. سودی در گوشش فریاد کشید: - چی؟! لبش را گزید و از داخل آینهی جلوی ماشین، نگاهش با نگاه مرد راننده تلاقی کرد. آنقدر صدای فریاد سودی بلند بود که بعید نبود به گوش مرد راننده هم رسیده باشد. - چته سودی؟ گوشم کر شد! سودی با حرص ولی آرامتر از قبل گفت: - دیوونه شدی؟! داری میری اونجا چیکار؟! میخوای تو رو هم بندازن زندان؟! سر به سمت شیشه ماشین گرداند. خودش به تمام این چیزها فکر کردهبود و حتی پیِ زندان رفتن را هم به تنش مالیده بود. - نمیتونم دست رو دست بذارم و ببینم داره میوفته زندان؛ به قول خودت اون پدرمه. سودی بغضآلود زمزمه کرد: - ولی اون پولداره، قدرت داره؛ تو زندان که نمیمونه بالاخره یه فکری برای خودش میکنه. چشم روی هم گذاشت و بغضش را قورت داد. - نمیشه سودی؛ من اون رو توی این دردسر انداختم، حالا خودمم باید درستش کنم. سودی نفس عمیقی کشید تا احساسات به غلیان درآمدهاش را فرو بنشاند. - پس پرهام چی؟ اگه بیوفتی زندان اون چی میشه؟ نگاهش را به پرهامی که آرام خوابیده بود دوخت. برای او هم فکرهایی کرده بود. - فکر اون رو هم کردم، تو نگران نباش. سودی«هه» تمسخرآمیزی گفت. - معلومه فکر همه جا رو هم کردی؛ پس دیگه چرا به من زنگ زدی؟ لبهایش را روی هم فشرد و قطره اشکی از چشمانش چکید. در این وضعیت طاقت دلخوری او را دیگر نداشت. - سودی؟! سودی هم بغض کرده بود. پس از خانوادهاش و آن محمدِ بیمعرفت تنها او و رزی آنقدری برایش مهم بودند، که از ناراحتیشان بغض و با گریهشان گریه کند. - جانم؟ آرام و بغضآلود لب زد: - ازم دلخور نباش. سودی با لحنی که هم شوخ بود و هم بغضآلود، گفت: - دلخور که نیستم؛ فقط دلم میخواست کنارم بودی تا با همون ماهیتابه قدیمیه که توش سوسیسبندری میپختیم، اینقدر میزدم تو سرت تا عقلت بیاد سرجاش! و بغضآلود خندید. او هم خندید و در میان خنده اشکش چکید. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-5380 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 15 اردیبهشت سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 15 اردیبهشت - آخجون! دوباره اومدیم پیش عمو علی و طلعتجون! لبخند تلخی به چهرهی شاد پسرک زد و نگاهش را به کوچهی بنبستی که به آن عمارت منتهی میشد، دوخت. نمیدانست در انتهای این کوچهی پر از خانههای ویلایی و درختهای چنار و اقاقیا؛ در آن عمارت بزرگ که زیباییاش را برای او از دست داده بود، چه چیزی انتظارش را میکشید، اما هرچه که بود بهتر از تحمل آن حس عذابآور و دیوانهکننده بود. آرام و قدمزنان کوچه را طی کردند و روبهروی در بزرگ مشکی رنگ ایستادند. دستش با تعلل به سمت زنگ روی دیوار رفت. دیگر نمیترسید از آنچه که قرار بود برایش اتفاق بیفتد. زنگ را که فشرد در بیآنکه کسی از پشت آیفون حرفی بزند باز شد. دست پرهام را رها کرد و پشت سر پسرک که با دیدن عمارت هیجانزده شده و در باغ بنای دویدن گذاشته بود، وارد عمارت شد. پرهام دواندوان درحالی که صورتش از فرط دویدن و هیجان سرخ شده بود، شروع به صدا زدن طلعت کرد. - طلعتجون؟ عمو علی؟ با لبخند محوی تنها نظارهگر ذوقش شد و در دل اعتراف کرد که خوشحالیاش برای او به یک دنیا میارزد. پیش از آنکه اقدامی برای باز کردن در ورودی خانه بکند، در باز شد و قامت کوتاه و کوچک طلعت میان چارچوب نمایان شد. پرهام با دیدن طلعت با شوق صدایش زد و طلعت با لبخند محوی خم شد و او را به آغوش کشید و موهایش را بوسید. - سلام پسرگلم، خوبی؟ پسرک «اوهومی» گفت و طلعت از جلوی در کنار رفت و راه را برای پرهامی که قصد ورود به خانه را داشت باز کرد. لبخند محوی به پرهام زد و سر که بلند کرد، نگاهش با نگاه به اشک نشسته طلعت تلاقی کرد. - بلاخره برگشتی؟ با شرمندگی سر به زیر انداخت. لعنت به او که همه را آزار داده بود! لعنت به او که برای اطرافیانش جز ناراحتی و دردسر چیزی نداشت! - تو یهویی کجا گذاشتی رفتی آخه؟! نمیگی منِ پیرزن دق میکنم از نگرانی؟ لب روی هم فشرد. جوابی برای سوالاتش نداشت. سر بلند کرد و با بغض و لرزان پرسید: - آقا سامان هست؟ طلعت خودش را از سر راه او کنار کشید و گفت: - آره عزیزم، تو اتاقشه؛ داره با یکی از دوستاش حرف میزنه. سر تکان داد و چمدان بهدست وارد عمارت شد. نیمنگاهی سمت طبقه بالا انداخت و پرسید: - کارشون خیلی طول میکشه؟ طلعت شانه بالا انداخت. - نمیدونم، ولی خیلی وقته دارن صحبت میکنن. نگاهی به او که همچنان چمدان بهدست وسط سالن ایستاده بود انداخت و ادامه داد: - تو چرا اونجا وایسادی؟ خب برو چمدونت رو بذار تو اتاقت دیگه. با ناراحتی نالید: - آخه... طلعت میان حرفش آمد: - نترس من دست به اتاقت نزدم، یه حسی بهم میگفت که دوباره برمیگردی خواستم همونطوری باشه که قبل از رفتنت بود. سر پایین انداخت. عرق شرم بر پیشانیاش نشسته بود و خوب میدانست که در این خانه محبتهایی را دریافت میکرد که حقش نبود. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-5381 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در یکشنبه در 13:34 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در یکشنبه در 13:34 چمدان و وسایلش را داخل اتاق گذاشت و بیرون آمد. تا عاقبتش در این خانه مشخص نمیشد، نمیخواست چمدانش را باز کند و وسایلش را بچیند. در اتاقش را که میبست در اتاق سامان باز شد. لحظهای ایستاد و نگاهش را به مرد جوانِ لاغر اندام و کتوشلوارپوشی که از اتاق سامان بیرون میآمد دوخت. چشمان قهوهایِ روشنش با موهای قهوهایِ تیرهاش هارمونی زیبایی داشت و پوستی که بدون ریش و سفید بود، جذابیت چهرهاش را کامل کرده بود. پوزخندی به حال خودش زد. در این وضعیتِ بلاتکلیف زندگیاش ایستاده بود و چهرهی این مرد ناشناس را کنکاش میکرد. با بیرون آمدن سامان از اتاق به سمتش قدم برداشت و نگاه اخمآلود سامان چهرهی سربهزیر و شرمندهاش را نشانه رفت. روبهرویشان که ایستاد با صدایی آرام سلام کرد و سامان پوزخند زد و مرد ناشناس با کنجکاوی نگاهش کرد. - بهبه پریخانوم! خوش تشریف آوردین. لب زیر دندان گرفت و چیزی نگفت؛ میدانست که عصبانیت سامان به این زودیها قرار نیست فروکش کند. سامان اشارهای به مرد جوانی که کنارش ایستاده بود، کرد و با لحنی که همچنان پرحرص و تمسخرآمیز بود ادامه داد: - بذارین به هم معرفیتون کنم؛ ایشون آقای امیرعلی تقوی هستن، وکیل پایه یک دادگستری که وکالت بابا رو توی این پروندهی قاچاق به عهده گرفتن. امیرعلیجان ایشون هم همون پریزاد خانومی هستن که برات تعریفش رو کرده بودم. اخم در هم کشید. سامان از او با این مرد حرف زده بود؟ پوزخند محوی زد. لابد گفته بود که او همان دزد مدارک پدرش است. - خوشبختم خانوم. نگاهش را از چشمان مرد و ابروهای شمشیری و خوشفرمش گرفت و آرام سر تکان داد. - میشه با هم صحبت کنیم. سامان دست به سینه زد و یکی از ابروهایش را بالا انداخت و پرسید: - در چه مورد؟! نیمنگاهی سمت مرد امیرعلی نام انداخت. انتظار داشت جلوی او حرفش را بزند؟ مرد که انگار معنی نگاه او را درک کرده بود، دستش را برای دست دادن به سامان جلو برد و در همان حال گفت: - خب دیگه من برم، سامانجان اگه اتفاقی افتاد یا چیز جدیدی درباره پروندهی پدرت فهمیدی من رو هم در جریان بذار. منتظر رفتن امیرعلی بود که سامان با نهایت بدجنسی دست او را نگه داشت و گفت: - کجا؟ و رو به اویِ متعجب کرد و ادامه داد: - من و تو حرف خصوصی با هم نداریم؛ هر حرفی داری همینجا بزن. ناامیدانه نالید: - اما... ! سامان جدی و پراخم نگاهش کرد. - حرفت رو بزن. نفسش را پوفمانند بیرون داد. انگار سامان قرار نبود کمی با او راه بیاید. زبانش را روی لبهایش کشید و با خودش فکر کرد، پشت در اتاق سامان، درست جایی که آن اتاق کودک لعنتی و پردردسر پیشرویش بود، اصلاً جای مناسبی برای صحبت کردن نبود. - میشه حدأقل بریم و یه جایی بشینیم و بعد حرف بزنیم؟ سامان دست از دور سینهاش باز کرد و نفسش را با کلافگی که در چهرهاش هم مشهود بود بیرون داد و گفت: - خیله خب. 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-5705 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در یکشنبه در 13:34 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در یکشنبه در 13:34 دستانش را میان هم پیچاند و زبانش را روی لبهای خشکش کشید. ترس از مخالفت سامان، در زدن حرفش مرددش کرده بود و دلش نمیخواست سامان جلوی امیرعلی واکنش تندی نشان دهد. آب دهانش را قورت داد. باید دلش را به دریا میزد، برای ترس و لرز و مردد شدن که نیامده بود. - من میخوام حقیقت رو بگم؛ حقیقتی که مطمئناً میتونه به آقای احتشام کمک کنه. سامان که اخم گیجی به صورتش نشسته بود، گفت: - چه حقیقتی؟ ریههایش را از هوای خفه و سنگین سالن پر کرد. - بهتون میگم، اما قبلش یه شرط دارم. با این حرفش سامان ناگهان از جای پرید و فریاد زد: - شرط داری؟ از وقتی پات رو توی این خونه گذاشتی جز شر برامون چیزی نداشتی؛ پدرم رو توی دردسر انداختی، حالا شرط هم میذاری؟! امیرعلی که حالا جای چهرهی خونسردش را اخم محوی گرفته بود، دست روی شانهی سامان گذاشت و گفت: - آروم باش سامان. رو سمت او کرد و ادامه داد: - بگین، چه شرطی دارین؟ دستش را با حرص مشت کرد. دقیقاً هم انتظار همین رفتار را از سامان عصبیِ این روزها داشت. - شرطم اینه که تحت هر شرایطی مراقب برادرم باشین و نذارین بهش آسیبی برسه؛ فقط در این صورته که من به شما کمک میکنم. سامان که بهنظر کمی آرامتر شده بود، سر تکان داد و گفت: - باشه، مراقبشیم خیالت راحت. با لبخند محوی سر تکان داد. - نه، اینجوری نه. سامان با حرص غرید: - پس چجوری؟! به چشمان خشمگین سامان خیره شد و گفت: - به جون پدرتون قسم بخورین که مواظبش هستین. سامان با حرص لب روی هم فشرد و خواست حرفی بزند که امیرعلی هشداردهنده صدایش زد و باعث شد لحظهای سکوت کند. - خیله خب، به جون پدرم قسم میخورم که مواظب برادرت باشم؛ خوبه؟ آرام سر تکان داد. - ممنون. لحظهای سکوت کرد و چشم بست و عمیق نفس کشید تا آرام باشد. انگشتانش را میان هم پیچاند و با انگشت اشارهاش لاکهای باقیماندهی روی انگشت شستش را خراش داد. اینکار جدیداً برایش مثل یک تیک عصبی شدهبود و باعث پرت شدن حواسش از اضطرابی که داشت میشد. - راستش من... من اون مدارک رو برداشتم و تحویلشون دادم به یه آقایی به اسم داوودی. سامان لحظهای مات و مبهوت خیرهاش ماند؛ انگار که باور حرفهایش برای او سخت بود. - چطور تونستی؟! چطور تونستی اینکار رو با ما بکنی لعنتی؟! پدر من بهت اعتماد کردهبود. دِ آخه مگه تو نگفتی که دختر پدر منی؟! کدوم دختری با پدرش این کاری رو میکنه که تو کردی؟! دستی به صورتش کشید و چهرهاش از فریاد سامان در هم رفت. حق داشت که فریاد بزند؛ شاید اگر خود او هم جای سامان بود فریاد میکشید، اما چه کسی او را درک میکرد؟! چه کسی شرایط او را در نظر میگرفت؟! خنده تلخی کرد و بغض گلویش را فشرد. بغض کرد و صدایش لرزید و او هم مثل سامان فریاد کشید: - شما فکر کردین من خیلی از این وضعیت خوشحالم؟! فکر کردین به خواست خودم این کار رو کردم؟! 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-5706 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در چهارشنبه در 07:06 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 07:06 (ویرایش شده) دستی پای چشمانش کشید. گریه کردن و اشک ریختن جلوی این دو مرد را نمیخواست. - من مجبور شدم؛ پول لازم داشتم و اون گفت اگه اون مدارک رو براش ببرم پولی که لازم دارم رو بهم میده، ولی به خدا قسم وقتی که فهمیدم آقای احتشام پدرمه نمیخواستم مدارک رو تحویلش بدم، اما اون تهدیدم کرد که برادرم رو میکشه. چیکار میتونستم بکنم؟! نمیتونستم اجازه بدم بلایی سر تنها کسی که دارم بیاد! همین حالا هم ریسک کردم که اینها رو به شما گفتم. سر پایین انداخت و سکوت کرد و صدایی از سامان و امیرعلی هم در نمیآمد و انگار هرکدام غرق در افکار خود بودند. دستی به صورتش کشید و نفسش را عمیق بیرون داد. حالا وجدانش کمی راحتتر شده و آن حس عذابآوری که داشت از بین رفته بود. - خب الان ما باید چیکار کنیم؟ سر بلند کرد و به امیرعلی که مخاطب سوال سامان بود و دست به چانهی زاویهدارش زده و مشغول فکر کردن بود خیره شد. - اگه حرفهای این خانوم درست باشه، میتونیم با گفتن این حرفها به دادگاه آقای احتشام رو تبرئه کنیم، اما اول باید بفهمیم که این داوودی کیه و برای چی همچین کاری کرده. دست به زانو گرفت و درحالی که از روی مبل برمیخواست رو به سامان کرد و ادامه داد: - فردا برات یه وقت ملاقات میگیرم، برو و با آقای احتشام صحبت کن؛ ببین مردی به اسم داوودی رو میشناسه یا نه. سامان سر تکان داد و امیرعلی پس از چند دقیقه صحبت درگوشی و محرمانه با سامان عمارت را ترک کرد. *** با پشت انگشت چندبار به در چوبی اتاق سامان ضربه زد. از روز قبل و درست پس از رفتن امیرعلی، سامان خودش را در اتاقش حبس کرده و حتی برای خوردن غذا هم بیرون نیامده بود و همین او را مجبور کرده بود که برای حرف زدن با سامان دم اتاقش برود. - بیا تو. صدای سامان را که شنید، در را با تعلل باز کرد و اول از همه نگاهش به سامانی که جلوی آینهی میز آرایشِ کنار تختش مشغول پوشیدن کت کرم رنگش بود خورد. سامان نیمنگاه بیتفاوتی سمتش انداخت و درحالی که دکمههای سرآستین پیراهن سفیدرنگش را میبست پرسید: - کاری داشتی؟ نگاهش در میان اتاق زیبای سامان چرخید. یک اتاق دوازده یا پانزده متری با روتختی و پردههای کرم قهوهای؛ یک اتاق زیبا و درعین حال مرتب. درست همان چیزی بود که از سامان انتظار داشت. نگاهش که به گلدان بگونیای سبز و بنفش افتاد، ابروهای کلفتِ دخترانهاش از تعجب بالا پرید. سامان و نگهداری از گل و گیاه؟! - نگفتی، کاری داشتی؟ با صدای سامان سرش را به سمت او برگرداند. بلوز بلند و سرمهایرنگش را میان مشتش فشرد و نگاهش بر روی صورت تهریشدار سامان که تیرگیاش در کنار روشنیِ کت و پیراهنش جذابیت خاصی داشت، خیره ماند. قدمی رو به جلو برداشت و نگاهش را از صورت سامانی که موشکافانه نگاهش میکرد، گرفت و به پارکتهای طرح چوب زیر پایش دوخت. - دارین میرین پیش آقای احتشام؟ سامان سرش را تکان داد. - چیه؟ میخوای باهام بیای؟ سرش را به نشانه نه تکان داد. دلش دیدن احتشام را نمیخواست. گرچه از دردسری که برایش درست کرده بود ناراحت بود و قصد جبران داشت، اما هنوز هم نمیتوانست احتشام را برای کاری که با او و مادرش کرده بود، ببخشد و دیگر نمیخواست با او روبهرو شود. ویرایش شده دیروز در 13:16 توسط سایه مولوی نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-5747 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در چهارشنبه در 07:07 سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در چهارشنبه در 07:07 - نه؛ راستش اومدم بپرسم که حالا میخواین چیکار کنین؟ سامان شانهای بالا انداخت و درحالی که کشوهای میزش را در جستجوی چیزی زیر و رو میکرد، گفت: - نمیدونم؛ فعلاً باید منتظر خبر امیرعلی بمونیم. نفس عمیقی کشید و عطر سرد و تلخ سامان که در فضای اتاقش پیچیده بود را با لذت بویید. - راستش، من شماره تلفن و آدرس خونهی داوودی رو دارم؛ خواستم ببینم بهدردتون میخوره؟ اخم محوی بر پیشانی سامان نقش بست. - مگه تو رفته بودی خونهاش؟! آرام به تایید حرف او سر تکان داد و نگاهش بر روی دستان مشت شدهی سامان و رگهای سبزرنگی که روی دستانش نمایان شده بود ماند و نمیدانست چرا حس میکرد که سامان از او عصبانی است. - چرا؟! متعجب ابرو در هم کرد. - چی چرا؟! سامان نفسش را پوفمانند بیرون داد و دستی به پشت گردن و پس از آن به صورتش کشید؛ متوجه شده بود هر زمان که از چیزی کلافه و عصبی میشد، چنین رفتاری داشت. سامان سمت میز آرایش چرخید و از داخل یکی از کشوها دفترچه و خودنویسی برداشت و روی میز گذاشت و با اشارهای به او که همچنان میان اتاقش بلاتکلیف ایستاده بود، گفت: - بیا آدرس و تلفنش رو بنویس؛ شاید بهکار امیرعلی اومد. با تردید جلو رفت و روی یکی از ورقههای دفترچه آدرس و تلفن را نوشت. سرش را که از روی کاغذ بالا آورد، نگاهش از داخل آینه به سامانی که اخمهایش به شدت در هم و نگاهش خیره به دستان لرزان او بود، افتاد. طرز نگاهش عجیب بود. عجیب، توبیخگرانه و شاید کمی هم نگران! با کلافگی سر به زیر انداخت و از جلوی میز کنار رفت. برای بیرون رفتن از اتاق تعلل که کرد، سامان پرسید: - حرف دیگهای هم مونده؟ سرش را به طرفین تکان داد و آرام لب زد: - نه. سمت در اتاق قدم برداشت تا بیرون برود که صدای سامان متوقفش کرد. - راستی؛ خواستم بگم اگه یه وقت دلت خواست بری بیرون برادرت رو هم با خودت ببر، چون اونموقع دیگه مسؤولیتش با من نیست. تلخندی از تهدید سامان به لبش آمد. باز هم حق داشت، نه؟! به سمت سامان چرخید و با همان تلخند بغضآلودی که بر لبش بود گفت: - من اگه میخواستم برم که اصلاً نمیاومدم؛ خیالتون راحت اینبار برای جبران اومدم. سامان قدمی به سمتش برداشت و زمزمه کرد: - واقعاً؟ لحظهای نگاهش را به چشمان نافذ و مژههای تابدار و مشکی سامان دوخت و باز هم آن حس اشتباهی در قلبش غلیان کرد و حس عذابوجدان بغض شد و بر گلویش نشست. - بله، واقعاً. سامان دقیق نگاهش کرد و باز زمزمه کرد: - چرا؟ لبخند تلخ روی لبانش از بغض لرزید و اینبار او هم زمزمه کرد: - شاید واسه اینکه... هیچکس با پدرش همچین کاری نمیکنه. از سامان رو برگرداند و از اتاق بیرون رفت. دیگر توان ماندن و شنیدن صدای زمزمهوار سامانی که دلش را به تلاطم انداخته بود را نداشت و شاید اینکه سامان، مردی که داشت با او حسهای متفاوتی را تجربه میکرد برادرش بود؛ دردناکترین حقیقت زندگیاش بود. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-5748 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 5 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 ساعت قبل (ویرایش شده) سرش را از لای در داخل آورد و با دیدنش که مثل همیشه روی تخت نشسته و نگاهش از پنجره خیره به باغ و درختانِ همچنان خشکش بود، گفت: - سلام. نگاه ملکتاج که سمتش چرخید، قدم به داخل اتاق گذاشت و به روی پیرزن که چشمان بیفروغش با دیدن او براق شده بود، لبخند زد. - حالتون خوبه؟ جلوتر رفت و لبهی تختش نشست. - ببینین چی براتون آوردم. و کتابی را که در دست داشت بالا گرفت و ادامه داد: - اسمش عقاید یک دلقکه، مطمئنم تا حالا نخوندینش؛ داستان زندگی مردیه که... نگاه ملکتاج که باز به سمت پنجره چرخید، فهمید که احتمالاً علاقهای به شنیدن حرفش ندارد؛ پس ادامه نداد و صحبت را به سمت دیگری کشاند. - تماشای این باغ رو دوست دارین، نه؟ نگاهی به درختان میوهی خشک و بیبرگ داخل باغ انداخت؛ این پنجره اصلاً منظرهی زیبایی برای تماشا نداشت. خندهای کرد و ادامه داد: - ناراحت نباشین، یه چند روز که صبر کنین عید هم میرسه و این باغ دوباره سرسبز و قشنگ میشه؛ اونموقع شما میتونین با طلعت، آقای احتشام یا آقا سامان برین توی باغ و هوا بخورین. پیرزن در جواب حرفش لبخند محوی زد و با اشارهی دستش از او خواست که ورق و خودنویس روی عسلی را برایش بیاورد. نگاه کنجکاوش دستخط لرزان و پر چینوشکن پیرزن بر روی کاغذ را دنبال میکرد و اینکه میتوانست باز هم با ملکتاج صحبت کند، برایش لذتبخش بود. پیرزن که دستش را از روی ورقهی زیر دستش کنار کشید، نگاهش بر روی نوشتهاش خیره ماند. (مادرت کجاست؟) متعجب ابرو بالا پراند. او را شناخته بود؟! - شما من رو میشناسین؟! سر تکان دادنش را که دید پوزخندی زد. باید هم میفهمید؛ احمق که نبود پس از جنجالی که سامان در آن شب راه انداخته بود، حقیقت را نفهمد. نفس عمیقی کشید و سخت و سنگین گفت: - مادرم... دوساله که فوت کرده. پیرزن با دستانی که لرزشش بهطور محسوسی شدیدتر شده بود، نوشت (چرا؟) نفسش را آهمانند بیرون داد و پلک روی هم فشرد تا اشک نریزد. - بهخاطر کار کردن توی خونهی مردم و سروکار داشتنِ مدام با مواد شوینده و ضدعفونیکننده سرطان ریه گرفته بود. چشم که باز کرد با چهرهی رنگپریده و خیس از اشکِ ملکتاج روبهرو شد. با ترس از جایش پرید و دستان سرد و لرزان پیرزن را گرفت. - اِی وای! شما چرا اینجوری شدین؟ خانومبزرگ آروم باشین توروخدا! چشمان گشاد شده و تن لرزان ملکتاج به وحشتش انداخته بود. دست روی شانههای استخوانی و لرزانش گذاشت و نالید: - خانومبزرگ صدای من رو میشنوین؟! وای خدایا حالا چیکار کنم؟! تلاشش برای آرام کردن پیرزن که بینتیجه ماند، سمت در دوید و طلعت را صدا کرد تا به دادش برسد. در آن شرایط فکرش سمت سامان میرفت و مطمئن بود که اینبار اگر اتفاقی برای پیرزن میافتاد، سامان هرگز او را نمیبخشید و خودش هم بیشک از عذابوجدان میمرد! ویرایش شده 5 ساعت قبل توسط سایه مولوی نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-5934 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 5 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 5 ساعت قبل یک ساعتی میشد که لبهی تخت پیرزن نشسته و دستان لاغر و چروکیدهاش را نوازش میکرد. نگاهش از روی صورت همچنان رنگ پریدهاش تا قفسه سینهاش که با هر نفسش به آرامی بالا و پایین میشد، در رفتوآمد بود. حدود یک ساعت از آن حال بد و بهقول طلعت حملهی عصبی ملکتاج گذشته بود و هنوز نگرانیاش بابت او رفع نشده بود. حال پیرزن پس از شنیدن حرفهایش آنچنان بد شدهبود که مجبور شده بودند، چند قرص آرامبخش به او بخورانند، تا کمی آرام شود، اما ذهن او مشغول شده بود و نمیدانست چرا خبر فوت مادرش اینچنین او را به هم ریخته. آرام دست پیرزن را روی تخت گذاشت و از روی تخت بلند شد؛ حالا که حال او بهتر بود میتوانست برود و پس از ترس و اضطرابی که از سر گذرانده بود، کمی استراحت کند. روی صورت پیرزن خم شد و بوسهی کوتاهی به پیشانیاش زد و لحظهای نگاهش را در صورت او که کمی رنگش به حالت قبل برگشته بود، چرخی داد. اگر اتفاقی برای ملکتاج میافتاد، هرگز خودش را نمیبخشید. کاش میتوانست زودتر این دردسری که برای احتشام درست کرده بود را جبران کند و از این خانه برود. از روزی که به این خانه آمده بود، پاقدم نحس و کارهای بیفکرانهاش افراد این خانواده را هم به دردسر انداخته بود. پشت در اتاق ملکتاج ایستاد و نفسش را با کلافگی بیرون داد. خسته و بیحوصله بود و دلش میخواست که یکشبانه روز بیهیچ دغدغه و فکری بخوابد و برایش مهم نباشد که در دور و اطرافش چه میگذرد، اما نمیشد. آنقدر دردسر و مشکلات داشت، که حالاحالاها باید به فکر درست کردن زندگیاش میبود. خواست سمت اتاقش برود که سروصدایی از سمت اتاق سامان شنید و ایستاد. متعجب برگشت و به در بستهی اتاق سامان نگاهی انداخت. سامان کی و چطور آمده بود، که او متوجه آمدنش نشده بود؟! سرش را با تأسف تکان داد. آخ که اگر سامان متوجه بدحال شدن ملکتاج میشد! مطمئناً به این سادگیها از او نمیگذشت. به سمت اتاق سامان قدم برداشت. باید پیش از آنکه طلعت از حال بد ملکتاج به سامان چیزی میگفت، خودش میرفت و تمام حقیقت را برایش تعریف میکرد. دستش را بالا برده بود تا به در بکوبد که با صدای نسبتاً بلند سامان دستش میان راه متوقف شد. - گفتم که میگه نه؛ میگه نمیخوام اون دختر رو قاطی مسائل خودم بکنم. هرچی هم بهش گفتم که آخه پدر من اون دختر خودش برات دردسر درست کرده، قبول نکرد! گوشه انگشتش را به دندان گرفت. درباره او و احتشام صحبت میکرد؟! - آره، انگار حرفهای این دختره رو باور کرده. با بیقراری پابهپا شد. کاش صدای آن شخص پشت تلفن سامان که احتمالاً امیرعلی بود را هم میشنید. - من؟ راستش نمیدونم؛ آخه نمیفهمم چطور میشه بچهای که همه فکر میکردن مرده یهو زنده شده باشه. اخم در هم کرد و نفسش را با حرص بیرون داد. انگار واقعاً او برای احتشام و خانوادهاش مرده بود. - حالا نمیفهمم با این ماجرایی که پیش اومده چیکار کنم؛ بابا اصلاً نمیخواد پای این دختر به ماجرا کشیده بشه، حتی ازم قول گرفت که درباره دزدیده شدن اون مدارک چیزی به پلیس نگم. خندهی تمسخرآمیز و آرامی کرد. احتشام نباید اینکار را میکرد. مثلاً با اینکارش چه چیزی را میخواست ثابت کند؟! اینکه دوستش دارد یا دلسوزش است؟! شاید هم میخواست با اینکار گندی که به زندگی او و مادرش زده بود را جبران کند! اما او چنین اجازهای نمیداد. نمیخواست احتشام دوستش داشته باشد یا برایش دلسوزی کند. او برای نجات دادن احتشام دوباره پا به این خانه گذاشته بود و کارش را درست انجام میداد. چه احتشام راضی بود و چه راضی نبود، او باید کارش را انجام میداد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/5/#findComment-5935 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده