سایه مولوی ارسال شده در 7 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 7 فروردین (ویرایش شده) شلوار کوچک پرهام را تا زد و داخل چمدان گذاشت. از این اسبابکشیها و چمدان بستنها، هیچ خوشش نمیآمد. مشغول کارش بود که پرهام دواندوان وارد اتاق شد و گفت: - آبجی! گوشیت داره زنگ میزنه. لبخندی به پرهام زد و موبایلش را از دست پسرک گرفت. - ممنون عزیزم! پرهام که از اتاق بیرون دوید، تماس را وصل کرد. - الو... . صدای همیشه سرخوش سودی بلند شد. - بهبه پری خانوم، پارسال دوست امسال هیچی. بیحوصله میان حرفش پرید! - اگه زنگ زدی تیکه بندازی قطع کنم! سودی با خنده گفت: - خب بابا چته؟ چرا مثل خروس جنگی میپری به من؟ پوفی کشید. - اگه حرفی داری، زود بگو! دارم چمدون میبندم... . سودی متعجب گفت: - اوه! چه زود راهی شدی! چه خبر حالا اون یارو رو دیدی؟ چه شکلی بود؟ خونهاش چجوری بود؟ خیلی پولدار بود؟ خودش چی، پیر بود یا جوون؟ چشمانش را کلافه روی هم گذاشت، سودی یک بند حرف میزد و سوال میپرسید. - سودی جواب همه سوالات رو الان میخوای؟ سودی پافشاری کرد. - اِ بگو دیگه، چجوری بود؟ نفسش را کلافه بیرون داد، انگار سودی خیال نداشت دست از سرش بردارد. کوتاه توضیح داد: - یه مرد چهل، پنجاه سالهی پولدار بود دیگه. سودی با کنجکاوی پرسید: - خونهاش چی؟ بزرگ بود؟ با یادآوری آن خانه بزرگ و دلگیر آهی کشید. - آره بزرگ بود! هم بزرگ هم پر از وسایل قدیمی و گرون؛ ولی تاریک و دلگیر مثل خونهی ارواح. سودی سرخوش خندید. - اگه ارواح اینقدر پولدار باشن که من دربست درخدمتشونم. ولی حالا جدا از شوخی، میگم میخوای مخ این یارو رو بزنی؟ اینجوری که تو میگی، فکر کنم بیشتر از این داوودیه میتونی تیغش بزنی. میان حرفش پرید! اگر ولش میکرد، میخواست تا خود صبح چرند بگوید. بیحوصله گفت: - کاری نداری قطع کنم؟ سودی نچی کرد. - نه؛ ولی به پیشنهادم فکر کن. ارزشش رو داره! موبایلش را روی میز انداخت و گوشهی دیوار نشست. فکرش مشغول بود. نمیدانست از پس اینکار برخواهد آمد یا نه! لگد کلافهای به کیفش زد! کاش میشد که همین حالا کنار بکشد و قید این کار و پولش را بزند. اصلاً او را چه به دزدی از خانه مردم؟! کیفش روی زمین واژگون شد و وسایلش روی زمین ریخت. نچی کرد در میان وسایل نگاهش به کیف پول مردانهای خورد، خم شد و برش داشت کیف پول مردی که آن شب کمکش کرده بود. آهی کشید! کاش یکبار دیگر میدیدش و میتوانست پولش را پس بدهد. کاش میتوانست دیناش را به آن مرد ادا کند تا این عذاب وجدان لعنتی دست از سرش بردارد. *** پلههای چوبی را آرام بالا رفت و در همان حال نفسهای عمیق میکشید تا به اضطرابی که تمام وجودش را گرفته بود مسلط شود. پرهام را، طلعت همان پیرزن که خودش خدمتکار و همسرش باغبان عمارت بود، برده بود تا اتاقشان را نشانش دهد و گفته بود که احتشام در اتاق کارش منتظر است تا او را ببیند. جلوی در اتاق احتشام ایستاد و با پشت دست به در کوبید. - بفرمایید! ویرایش شده 5 اردیبهشت توسط سایه مولوی 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-2132 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 7 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 7 فروردین (ویرایش شده) با کمی تعلل در را باز کرد و وارد اتاق شد. احتشام روبهروی در ورودی پشت میز چوبی و بزرگش نشسته بود و مثل روز قبل پیراهن سفید و جلیقهای طوسی به تن داشت که روی اندام کشیدهاش خوش نشسته بود. احتشام با دیدن او از پشت میز بلند شد. - سلام. احتشام لبخند محوی زد. - سلام بفرما بشین. سمت میزش رفت و روی کاناپه چرمی نشست و کوتاه نگاهش را در اتاقش که زیاد هم بزرگ نبود، چرخاند. فضای اتاق کارش را دوست داشت. چیدمانش که ترکیبی از چوب و چرم بود هم جلوه زیبایی داشت؛ اما باز هم تاریکی اتاق و پنجرههایی که کاملاً پوشیده شده بود ناراحتش میکرد. - طلعت خانوم گفتن با من کار داشتین. احتشام آرام سر تکان داد و گفت: - بله! میخواستم درباره قرارداد صحبت کنیم. ابرو بالا پراند و پرسید: - قرارداد؟! احتشام نگاهی به او که متعجب بود انداخت و گفت: - بله، اگه بخوای اینجا کار کنی لازمه که با هم یه قرارداد داشته باشیم که مشکلی پیش نیاد. دستی به روسری مشکی رنگش گرفت و مرتبش کرد. باید فکری میکرد؛ داوودی گفته بود که نباید زیر بار بستن قرارداد برود! گفته بود که با بستن قرارداد پس از اتمام کارش مدرکی دست احتشام میدهد که ممکن است با آن سریع لو برود. - بله البته، فقط میشه قبل از ادامه صحبتهامون درباره قرارداد من مادرتون رو ببینم. احتشام سرتکان داد و گفت: - بله حتماً. احتشام در را باز کرد و کناری ایستاد تا اول او وارد شود. لبخندی زد و تشکر کرد! رفتارهای احتشام، عجیب به مذاقش خوش آمده بود! این رفتارها را از این مردمان متمول کمتر دیده بود. همین در نظرش احتشام را از دیگر مردمان این قشر متفاوت کرده بود. نگاهش روی پیرزنی که روی تخت خوابیده بود ثابت ماند؛ پیرزن لاغر و ریز جثه و رنگ پریدهای که هیچ سنخیتی با چیدمان شیک و سلطنتی اتاقش نداشت. قدمی به تختش نزدیک شد و آرام گفت: - سلام! احتشام لبه تخت کنار مادرش نشست و شروع به حرف زدن با پیرزن کرد. - مامان جان ایشون خانم عطایی هستن، قراره از این به بعد کمک حال شما باشن. پیرزن همچنان بیهیچ واکنشی به روبهرو خیره بود. به خودش جرأت داد و کنار تختش ایستاد و گفت: - من پریزاد هستم! خوشحالم که میبینمتون. نگاه پیرزن به آنی سمتش چرخید و مبهوت و با چشمان ریزش خیرهاش شد. متعجب نگاهش کرد، انگار این خانواده هم یک چیزیشان میشد! - مامان جان؟ نگاه پیرزن حتی با صدای احتشام هم از او کنده نشد. آب دهانش را قورت داد. چرا اینطور خیره نگاهش میکرد؟! دستان عرق کردهاش را به گوشهی لباسش کشید. از بودن زیر نگاه خیرهاش حس خوبی نداشت. - فکر کنم بهتره بریم بیرون صحبت کنیم. با تأیید، سر تکان داد. خودش هم دلش میخواست که زودتر از زیر نگاه خیره این پیرزن مسکوت بگریزد. *** - خب باهاش موافقی؟ ورق قرارداد را روی میز گذاشت و سرش را پایین انداخت. حس بدی داشت؛ حس خیلی بدی داشت و بدش نمیآمد که فرار کند. - من راستش... میخواستم اگه اجازه بدید یکماه به صورت آزمایشی براتون کار کنم. احتشام کمی سمتش خم شد و آرام پرسید: ویرایش شده 5 اردیبهشت توسط سایه مولوی 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-2133 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 7 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 7 فروردین (ویرایش شده) - چیشد؟ پشیمون شدی؟! سر تکان داد و تندتند گفت: - نه؛ نه من فقط... احتشام دست بالا گرفت و حرفش را قطع کرد و با همان آرامش و خونسردی همیشگیاش گفت: - باشه! مشکلی نیست. هر طور که میل خودته، فقط مبلغ حقوقت همون قدر که توی اون قرارداد نوشته شده کافیه؟ ل*ب زیر دندان گرفت. بغضی به گلویش نشسته بود؛ حقوق گرفتن از این مرد میشد نمک خوردن و نمکدان شکستن و این را نمیخواست. - خب اجازه بدید این یکماه رو کار کنم بعد اگه شما از کارم راضی بودین دربارهاش صحبت میکنیم. احتشام سرش را به طرفین تکان داد و گفت: - نه اینجوری نمیشه، بالاخره تو هم یه خرجی داری باید حقوق بگیری. زیر ل*ب لعنتی نثار خودش و داوودی که این بازی را راه انداخته بود کرد و رو به احتشام گفت: - آخه من میخوام که شما راضی باشین! احتشام لبخندی زد و گفت: - من اینجوری راضیام، عادت به خوردن مال مردم ندارم. *** نور آفتاب مستقیم به صورتش میخورد. غلتی زد و چشم روی هم فشرد، تمام دیشب را به خاطر عوض شدن جایش بیخواب شده بود. غری زد و کلافه روی تخت نشست، زمین سفت و تشکهای کهنه خانه خودشان شرف داشت به این تشکهای گرم و نرمی که رویشان یک ساعت خواب راحت نمیشد داشت. از تخت پایین آمد و چتریهایش را از صورتش کنار زد، پرهام همچنان کنارش خواب بود، خم شد و پتوی رویش را بالا کشید؛ پسرک در خواب هم اخم کرده بود، در این خانه و با وجود افراد غریبهاش هنوز کمی غریبی میکرد. بوسهای به پیشانیاش زد، کاش میتوانست زودتر کارش را انجام دهد و این شرایط عذابآور را برای خودش و پسرک تمام کند. پلهها را پایین آمد، نگاهش که به سالن تاریک خورد آهی کشید، این سالن بزرگ و زیبا واقعاً چند پرده حریر کم داشت تا نورگیر شود، اصلاً اهالی این خانه حیفشان نمیآمد که خودشان را از نور خورشید محروم کنند؟! از سالن گذشت و سمت آشپزخانهای که از داخلش سر و صدایی را میشنید رفت. همانطور که حدس زده بود، طلعت مشغول آماده کردن صبحانه بود. - صبح بخیر. طلعت ترسیده به عقب برگشت و با دیدنش نفسش را عمیق بیرون داد. - ترسوندیم دختر، صبح توأم بخیر. کنار میز هشت نفرهای که نیمی از آشپزخانه را اشغال کرده بود ایستاد و گفت: - ببخشید نمیخواستم بترسونمتون، بقیه نیستن؟ طلعت سری تکان داد. - عنایت رفته نون بخره. لبخند نیمبندی زد و گفت: - منظورم آقای احتشامه ویرایش شده 5 اردیبهشت توسط سایه مولوی 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-2134 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 7 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 7 فروردین (ویرایش شده) طلعت آهانی گفت: - آقای احتشام صبحانه نمیخوره. ناخنکی به خیارهای خورد شده روی میز زد و پرسید: - پس اینها مال کیه؟ طلعت کوتاه نگاهش کرد. - مال تو و اون بچه دیگه. لبخند محوی زد و گفت: - منم عادت ندارم صبحانه بخورم. طلعت با تأسف سر تکان داد. - انگار باید مضرات نخوردن صبحانه رو برای تو هم بگم. با شیطنت پرسید: - برای آقای احتشام هم گفتین؟ طلعت دستش را با کلافگی تکان داد. - اوه! هزاربار. ریز ریز خندید و گفت: - پس معلومه حرفاتون تأثیری نداشته. طلعت سر تکان داد و گفت: - هی دخترجان، هر کس دیگهای هم جای آقا بود با اون همه مشکلی که از سر گذرونده بود مگه دیگه دل و دماغی واسش میموند؟! پر سوال و مشکوک به طلعت نگاه کرد. - مشکل؟ چه مشکلی؟ طلعت با ناراحتی نگاهش کرد. - چی بگم والا، مشکلها که یکی و دو تا نیست، اول مرگ اون طفل معصوم بعد هم که رفتن خانوم، حالا هم که وضعیت خانم بزرگ کلاً زندگی آقا رو نابود کرد. گیج شده بود، منظور طلعت را نمیفهمید، متعجب پرسید: - خانوم کیه؟ کدوم طفل معصوم؟! طلعت نچی کرد. - ای بابا! خانوم که یعنی خانوم احتشام، زن آقا، طفل معصومم که یعنی بچهشون. متعجب ابروهایش را بالا انداخت. - مگه آقای احتشام بچه هم داره؟ طلعت سر تکان داد. - آره دیگه، آقا دو تا بچه داشت یکیش که فوت کرد، اون یکی هم که... ورود عنایت به آشپزخانه باعث شد که طلعت سکوت کند، نفسش را با کلافگی بیرون داد، همیشه از اینکه چیزی را نصف و نیمه بفهمد متنفر بود! - سلام آقا عنایت. عنایت نانهای تازه را روی میز گذاشت و به رویش لبخند زد. - سلام دخترم، خوبی؟ به اجبار لبخند زد؛ انگار باید با دخترم گفتنهایشان کنار میآمد. - خیلی ممنون. از کنارشان گذشت تا بیرون برود، بهنظر نمیرسید که بتواند اطلاعت بیشتری بهدست بیاورد و ماندنش بیفایده بود. - کجا میری دختر؟ بیا صبحانه خانوم بزرگ و ببر بهش بده. *** لقمه کره و مربا را به ل*بهای خشکی زده و بیرنگ ملکتاج نزدیک کرد، پیرزن لج کرده و ل*ب روی هم میفشرد. نچی کرد و لقمه را تکانی داد. - نمیخواید بخوریدش؟ نگاه سرسختش را که دید لقمه را داخل سینی گذاشت و گفت: - باشه میل خودتونه، ولی تا صبحانهتون رو نخورید من از این اتاق بیرون نمیرم. خیره به مردمکهای تیره و کدر شده پیرزن لیوان شیر را از داخل سینی برداشت و سمتش گرفت. - شیر خوبه؟ دوست دارین؟ پیرزن دست بیجانش را زیر لیوان شیر زد و او که انتظار این حرکت را نداشت لیوان از دستش به زمین افتاد و شکست. اخم درهم کرد، حالا میفهمید که چرا هیچکدام از پرستارهای پیرزن ماندگار نبودند. روی زمین نشست و با احتیاط خرده شیشهها را برداشت؛ انگار او هم قرار بود با این پیرزن لجباز به مشکل بخورد؛ فقط امیدوار بود که زودتر کارش را تمام کند و برود و خودش را از شر این پیرزن لجباز راحت کند. هنوز روی زمین نشسته بود که در اتاق باز شد و احتشام وارد اتاق شد، ابرو بالا پراند؛ احتشام هم انگار انتظار حضور او را نداشت که از دیدنش جا خورد. - اِ شما هم اینجایی؟ از جایش بلند شد و جواب داد: - بله، صبحانه خانوم رو میدادم. خم شد و تکههای شیشه را داخل سینی انداخت. - اتفاقی افتاده؟ ویرایش شده 5 اردیبهشت توسط سایه مولوی 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-2135 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 8 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین (ویرایش شده) اشارهاش به تکه شیشهها را که دید لبخند مصنوعی زد و گفت: - نه، لیوان از دستم افتاد. احتشام با تعجب ابروهای پر و مشکیاش را بالا انداخت و گفت: - خب به طلعت میگفتی بیاد جمع کنه. سرش را تکانی داد. - لازم نیست من عادت دارم کارهام رو خودم انجام بدم. احتشام سرش را به نفی حرفش تکان داد و گفت: - ولی این کار شما نیست، کار شما مراقبت از مادر منه. اخم درهم کرد، نوکرشان که نبود وظایفش را به او یادآوری میکرد! پوزخند حرصی زد و گفت: - من وظیفه خودم رو میدونم آقای احتشام، نیاز به یادآوری دوبارهاش نیست. احتشام سر تکان داد و سمت در رفت. با کنایه پرسید: - تشریف میبرید؟ احتشام کمی سرچرخاند، از گوشه چشم نگاهش کرد و گفت: - اومده بودم به مادر سر بزنم. آهانی گفت، احتشام با ناراحتی نگاهش کرد و دلجویانه گفت: - من قصد ناراحت کردنت رو نداشتم خانم عطایی، حرفم بیمنظور بود. ل*بهایش را روی هم فشرد، لعنت به او که نمیتوانست جلوی زبانش را بگیرد، حالا واجب بود که جوابش را بدهد؟! دستش را مشت کرد و اَه غلیظی گفت، چرا احتشام مثل بقیه آدمهای پولدار نبود؟! چرا طوری رفتار نمیکرد که از او متنفر شود؟! چرا مهربان بود؟! چرا کاری میکرد که عذاب وجدان بگیرد؟! *** نگاهش همراه با دستان طلعت که میز را گردگیری میکرد، در گردش بود. کلافه شده بود باید کاری میکرد. نمیخواست زیاد در این خانه ماندگار شود؛ اما با حواس جمعی که طلعت داشت هم نمیتوانست جایی برود و در خانه چرخی بزند. پوفی کشید. اگر میشد به بهانه گردگیری کردن سرکی به اتاقهای طبقه بالا بکشد، خوب میشد! پرهام با هواپیمای اسباببازی در دستانش دواندوان از کنارش رد شد؛ رو به پسرک تشر زد: - آرومتر پرهام! طلعت نیمنگاهی سمت او و پرهام انداخت و گفت: - بچه رو چیکار داری؟! بذار بازیش رو بکنه. نچی زیرلب گفت. - آخه میخوره زمین. طلعت سرش را تکانی داد و گفت: - خب بخوره! بچهها تا بزرگ بشن هزاربار زمین میخورن. پوفی کشید. خوشش نمیآمد کسی در نحوهی رفتارش با پسرک دخالتی بکند. طلعت که سراغ تمیز کردن تابلوهای روی دیوار رفت، پرسید: - میخواید منم کمکتون کنم؟ این خونه به این بزرگی رو که نمیشه دست تنها تمیز کرد. طلعت بیآنکه نگاهش کند جواب داد. - من که قرار نیست کل خونه رو تمیز کنم! هر هفته چند تا کارگر میان و کل خونه رو تمیز میکنن؛ منم بعضی وقتها یه دستمال رو وسایل میکشم که خاک نگیره. سرش را در تأیید حرف او تکان داد و گفت: - خب بذارید منم کمکتون کنم دیگه. طلعت سر تکان داد و گفت: - نمیخواد! تو برو داروهای خانوم بزرگ رو بهش بده. اشارهای به ساعت آونگدار روی دیوار کرد و گفت: - هنوز که وقت داروهاشون نیست. طلعت گفت: - خب برو یه کار دیگه انجام بده. نچی کرد؛ این پیرزن هم عجیب یکدنده بود! - خب چرا به شما کمک نکنم؟ طلعت دست از کارش کشید و نگاهش کرد. - میدونی که آقا خوشش نمیاد. لبخندی زد و گفت: - آقا که الان اینجا نیست. چشمکی ضمیمه حرفش کرد و ادامه داد: - قرار هم نیست بفهمه که من به شما کمک کردم. طلعت که انگار از دستش کلافه شده بود گفت: - خیله خب! اگه اینقدر دلت میخواد کار کنی، برو طبقه بالا رو گردگیری کن! دستمال گردگیری را برداشت و با خوشحالی بلند شد و سمت پلهها دوید! این دقیقاً همان چیزی بود که میخواست. در همان حال، صدای طلعت را شنید که میگفت: ویرایش شده 5 اردیبهشت توسط سایه مولوی 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-2180 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 8 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین (ویرایش شده) - تو دیگه چجور دختری هستی، همه الان از کار کردن فراریان اونوقت تو واسه کار کردن اینقده اصرار میکنی! در حالیکه پلهها را دو تا یکی بالا میرفت صدا بلند کرد و گفت: - واسه اینکه من با همه فرق دارم. *** صدای برخورد قاشق با دیوارههای ظرف، کلافهاش کرده بود! روی صندلی کمی جابهجا شد، تمام نقشههایش با دیدن در قفل شدهی اتاق کار احتشام بهم ریخته بود. چتریهایش را با حرص عقب زد! نیم دیگر ذهنش هم درگیر آن سه اتاق دیگر بود که درشان مثل اتاق احتشام قفل بود. نمیفهمید، در این خانه چه خبر بود؟! - حالت خوبه؟ سر بالا گرفت و گنگ به طلعت نگاه کرد؛ طلعت که گیجیاش را دید دوباره پرسید: - حالت خوبه؟ چرا دو ساعته زل زدی به این ظرف؟ سر تکان داد و کوتاه گفت: - خوبم. دوباره به فکر فرو رفت. میتوانست از طلعت بپرسد، نهایتاً سوالاتش را پای کنجکاویاش میگذاشت. - طلعت خانوم؟ طلعت بیآنکه سر بلند کند جواب داد: - جانم؟ دستی دور لبش کشید. - شما چطوری اتاق آقای احتشام رو تمیز میکنید؟ در اتاقشون که قفله. طلعت کوتاه نگاهش کرد. - هروقتی که آقا خونه نباشه، در اتاقش رو قفل میکنه! اگر هم بخواد، خودش اتاقش رو تمیز میکنه. کمی مِنمِن کرد. برای پرسیدن سوالش تردید داشت. دستانش را در هم قلاب کرد و سعی کرد کمی کنجکاو بهنظر برسد. - در چندتای دیگه از اتاقها هم قفل بود؛ چرا؟ طلعت آرام خندید. متعجب نگاهش کرد و پرسید: - چرا میخندین؟ چیز بدی پرسیدم؟ طلعت میان خنده، سر تکان داد و گفت: - نه دخترم! هر کسی قبل از تو هم اومد توی این خونه قضیه این درهای قفل شده کنجکاوش میکرد. لبخند محوی زد. طلعت ادامه داد: - اون سه تا اتاق مال خود آقا و بچههاشه. اخم گیجی کرد، طلعت قبلاً هم درباره بچههای احتشام چیزهایی گفتهبود. - بچههاش؟! ولی گفتین که بچهی آقای احتشام مرده. طلعت سر تکان و گفت: - آره گفتم. میان حرفش پرید. - پس اون اتاق... . طلعت آهی کشید و با ناراحتی گفت: - طفلک آقا، خیلی بچه دوست داشت! واسه بهدنیا اومدن بچهاش کلی نقشه کشیده بود، قبل از اینکه دنیا بیاد هم واسهاش یه اتاق کامل رو پر از اسباب بازی و وسیله کرده بود؛ ولی وقتی که اون بچه مُرد... یعنی وقتی خانوم سقطش کرد آقا تا یه مدت افسرده شده بود، کارش شده بود رفتن توی اون اتاق و خیره شدن به اسباببازیهای بچهاش، حالش که بهتر شد بهخاطر حرف مشاوری که میرفت پیشش در اون اتاق رو قفل زد و از اون به بعد ورود بقیه رو هم به اتاق اون بچه قدغن کرد. هینی از تعجب کشید؛ دستش را روی دهانش گرفت و با ناباوری پلک زد! باورش نمیشد، چطور یک مادر میتوانست کودک خودش را بکشد؟! چطور یک مادر حاضر به قتل کودک خودش میشد؟! - بچهشون رو سقط کردن؟! آخه چرا؟ ویرایش شده 5 اردیبهشت توسط سایه مولوی 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-2181 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 8 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین (ویرایش شده) طلعت درحالی که از پشت میز بلند میشد جواب داد: - آدمیزاده دیگه گاهی وقتا اشتباه میکنه. همانطور که مات و مبهوت بود، سر تکان داد. معلوم بود که طلعت نمیخواهد در اینباره چیز بیشتری بگوید. پس خودش هم بحث را عوض کرد. - راستی نگفتین اون اتاق آخریه اتاق کی بود؟ طلعت با تعجب گفت: - اِ نگفتم؟ اتاق آخریه اتاق آقا سامان. ابرو بالا پراند و متعجب تکرار کرد: - آقا سامان؟ طلعت با لبخند سر تکان داد و گفت: - آره پسر آقاس. ابروهایش را با شگفتی بالا انداخت و پرسید: - جدی؟ پس حالا کجا هست این آقای سامان؟ طلعت نگاهش کرد و گفت: - اون خونهی خودش رو داره؛ گاهی هم میاد به آقا سر میزنه، ولی فعلاً رفته مسافرت! یعنی آقا فرستادتش واسه یه کاری، آخه تو شرکت آقا کار میکنه. به شوق و ذوق طلعت حین تعریف کردن از سامان، لبخند زد. میتوانست علاقهی طلعت به پسر احتشام را بفهمد. - اوه! خیلی حرف زدیم؛ دیر شد! پاشو، پاشو برو این ظرف سالاد رو بذار سر میز که الان صدای آقا در میاد. *** وارد سالن که شد از دیدن صحنه پیش رویش، متعجب ایستاد! احتشام، پرهام را روی پای خودش نشانده و چیزی در گوشش پچپچ میکرد. چیزی که پسرک را به خنده انداخته بود و لبخند را مهمان ل*بهای احتشام کرده بود. احتشام سر بلند کرد. با دیدنش پرهام را از روی پایش بلند کرد و روی صندلی کنارش نشاند. نامحسوس سر تکان داد. کمی گیج و کمی بهتزده بود. احتشام بچهها را دوست داشت؟! روی صندلی کنار پرهام نشست. یادش به حرفهای طلعت افتاد؛ وقتیکه بچهاش مرده بود چه حالی داشت؟! دلش برای احتشام میسوخت، دلش برای مردی که سعی داشت خودش را محکم و سرد نشان دهد میسوخت. اینهمه درد را چطور تحمل میکرد؟! سر بلند کرد؛ احتشام همچنان نگاهش میکرد. ل*ب زیر دندان فشرد. نگاه براقش، دو گوی قهوهایرنگ چشمان مهربانش آشنا میآمدند! کجا دیده بودش؟! نمیدانست... . سرش را پایین انداخت. چه مرگش شده بود؟! چرا مدام داشت به احتشام فکر میکرد؟! - برادر بانمک و باهوشی داری. زیر ل*ب تشکری کرد. حتماً اشتباه میکرد؛ اگر احتشام او را میشناخت که استخدامش نمیکرد. - چند سالشه؟ گیج شده نگاهش کرد! احتشام اشارهای به پرهام کرد و دوباره پرسید: - برادرت رو میگم. آهانی گفت. - چهار سال. احتشام لبخندی زد. - تفاوت سنی زیادی دارین. سر تکان داد و گفت: - بله. سرش را با سالادش گرم کرد. نمیخواست فکرش را مشغول احتشام کند؛ اما، نمیشد! یک جایی از ذهنش، مدام درگیر حرفهای طلعت میشد! درگیر زندگی احتشام، درگیر گذشتهی ناراحت کنندهاش و درگیر سختیهایی که کشیده بود. ویرایش شده 5 اردیبهشت توسط سایه مولوی 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-2182 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 8 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 8 فروردین (ویرایش شده) صدای زنگ موبایلش را شنید. پوفی کشید و کیسههای خرید را به یک دستش داد و موبایلش را از کیفش بیرون کشید. پنج تماس بی پاسخ از سودی داشت، نچی کرد وقتیکه بدموقع زنگ میزد همین میشد دیگر. - الو... . سودی با حرص گفت: - چه عجب، فکر کردم مردی! نیشخندی به لحن حرصی سودی زد و گفت: - من بدون تو جایی نمیرم، مخصوصاً اون دنیا! رفته بودم واسه عمارت خرید کنم. صدای قهقهی سودی بلند شد. اخم درهم کرد و زهرماری نثارش کرد. - میگما اگه میخواستی جدیجدی خدمتکار شی جاهای بهتری هم بودها. بیتوجه به مزهپرانی سودی نالید: - تو رو خدا، بگو که یه فکری کردی! الان دو هفتهاس اومدم توی این خونه، هنوز هیچکاری نتونستم بکنم. سودی پس از کمی مکث گفت: - بهنظرم برو این یارو رو چیز خورش کن و رمز گاوصندوقش رو از زیر زبونش بکش بیرون. خریدها را روی زمین گذاشت و دست به کمر زده ایستاد؛ انگار سودی فکر نمیکرد، سنگینتر بود! با حرص گفت: - چی میگی سودی؟ نمیتونم مش*روب به خوردش بدم. خر نیست که میفهمه! سودی خنده تمسخرآمیزی کرد. - اینو نگو، بگو عرضهاش رو ندارم. با کلافگی تشر زد: - اَه چرت نگو سودی! سودی با عصبانیت غرید: - حالا دیگه من چرت میگم آره؟ خیلی خب پس منم قطع میکنم تا تو دیگه چرت و پرت نشنوی. نفسش را کلافه بیرون داد و نگاهی به صفحه خاموش موبایلش انداخت. سودی هم برای ناز کردن وقت گیر آورده بود. خم شد و پاکتهای خرید را برداشت. آمدن آقازادهی احتشام را دیگر در این هیر و ویر کجای دلش باید میگذاشت؟ پاکتهای خرید را در دستش جابهجا کرد. سر راهش از میوه فروشی هم خرید کرده بود. طلعت آنقدر درگیر سروسامان دادن به اوضاع خانه بود که تمام خریدها را به او محول کرده بود. به نزدیکی عمارت رسیده بود، آنهمه پیادهروی پاهایش را حسابی خسته کرده بود. از دور، قامت مردی را دید که جلوی در عمارت ایستاده بود؛ با دقت نگاهش کرد، مردی قد بلند و چهارشانه با موهای مشکی بود. فکر کرد که شاید احتشام است؛ اما احتشام موهای جوگندمی داشت و جثهاش از این مرد کوچکتر بهنظر میرسید! با کنجکاوی نزدیکتر شد؛ مرد که به سمتش چرخید در جا خشکش زد، این مرد؟! این مرد اینجا چه میکرد؟! مرد قدمی نزدیکش آمد! پوزخند عصبی هم روی ل*بهای پر و متناسبش بود. انگار خون در رگهایش منجمد شده بود که تمام تنش میلرزید. - بهبه خانوم! تو آسمونا دنبالتون بودیم و رو زمین پیداتون کردیم! قدمی عقب رفت... کیسههای خرید از دستان بیحساش رها شد و پوزخند مرد عمق گرفت. - چیه؟! میخوای فرار کنی؟ با منومن گفت: - من... من... . خیرگی آن سیاه چالههای به خون نشسته، حرف زدن را از یادش برده بود. مرد قدم دیگری جلو آمد و با تمسخر گفت: - تو چی؟ هان؟ چرا حرف نمیزنی؟ در همین هنگام صدای طلعت را شنید. - سامان جان چرا نمیای داخل؟ اِ پری تو هم اومدی؟ نگاهش فوری سمت طلعت که دم در ایستاده بود چرخید. چه گفت؟ گفت سامان جان؟! با این مرد که نبود، بود؟! این مرد که پسر احتشام نبود؛ بود؟! ویرایش شده 5 اردیبهشت توسط سایه مولوی 3 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-2184 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 11 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 11 فروردین (ویرایش شده) نگاه متعجب مرد هم سمت طلعت چرخید، طلعت نگاهی به هردویشان کرد و گفت: - وا! شما دو تا چرا اینجوری من رو نگاه میکنید؟ سر پایین انداخت. نمیفهمید، سامانی که در این مدت همه انتظارش را میکشیدند این مرد بود؟! همانی که در آن شب لعنتی کیفش را زده بود؟! چه خوششانس بود و خودش خبر نداشت. - اِ این میوهها چرا ریخته وسط کوچه؟ سامان سمت طلعت چرخید و احتمالاً برای رفعرجوع نگاه مشکوک شده طلعت گفت: - داشتم میاومدم تو که این خانوم رو دیدم؛ نمیدونستم شما میشناسیدشون. طلعت در حالیکه وارد خانه می شد؛ گفت: - آره سامانجان! پری پرستار جدید خانوم بزرگه، حالا اگه حرفاتون تموم شده، بیاید داخل! وقت واسه آشنایی زیاد هست. سامان نگاه پر اخمی سمتش انداخت. آب دهانش را با اضطراب قورت داد. حالا باید چهکار میکرد؟! - میشه... میشه بریم داخل صحبت کنیم. سامان سر تکان داد. - البته! اصلاً چطوره که صبر کنیم پدرم هم بیاد؛ اونموقع میشینیم و سه نفری صحبت میکنیم، خوبه؟! دلش از وحشت لرزید! اگر به احتشام میگفت چه؟! اگر احتشام میفهمید؟! اگر میافتاد زندان؟! تکلیف برادرش چه میشد؟! تکلیف زندگیاش چه میشد؟! - آقا سامان به خدا من دزد نیستم، اون روز... اون روز مجبور شدم، اون کار رو بکنم! برادرم مریض بود؛ منم هیچ پولی نداشتم! تو رو خدا... . من همهی پولتون رو پس میدم. با رد شدن یک نفر و نگاه متعجبی که روانهشان کرد، سامان اخم درهم کشید! - بیا بریم داخل تا آبروریزی نشده. سامان خم شد و کیسههای خرید را برداشت و سمت عمارت به راه افتاد. پشت سرش راه میآمد، هنوز هم تن و بدنش میلرزید؛ سامان وسط حیاط ایستاد و سمتش برگشت. نگاه نگرانش را به او دوخت، سامان با خونسردی دست دور سینهاش چلیپا کرد و گفت: - خب؟ تنها نگاهش کرد، سامان ادامه داد: - چرا اومدی توی این خونه؟ دستش را بند دسته کیفش کرد و دستپاچه جواب داد: - طلعت خانوم که گفتن من اینجا کار میکنم. سامان سر تکان داد و گفت: - کار میکنی؟ فقط همین؟ یعنی میخوای بگی هیچ هدفی از اومدن به این خونه نداشتی؟ با ناراحتی نالید: - چه هدفی آخه؟ گفتم که من فقط اینجا کار میکنم. سامان باز هم سر تکان داد. - فقط کار؟ باشه، پس به پدرم میگم که شغل سابقت چی بوده اون وقت اون تصمیم میگیره که میتونی بمونی یا بری. نفس لرزانی کشید، کم مانده بود از شدت اضطراب به گریه بیفتد، این مرد چرا اینکار را با او میکرد؟! - آقا سامان خواهش میکنم، من این کار رو با هزارتا بدبختی پیدا کردم؛ باید خرج زندگی خودم و برادرم رو بدم، تو رو خدا نذارید من این کار رو از دست بدم، خواهش میکنم! سامان موشکافانه نگاهش میکرد، قطره اشکی روی گونهاش سر خورد، همیشه از ضیعف بودن و ضعف نشان دادن جلوی آدمها مخصوصاً مردها متنفر بود؛ اما چارهای جز این نقش بازی کردنها نداشت. اگر سامان باورش نمیکرد، اگر همه چیز را کف دست احتشام میگذشت، همه چیز خراب میشد. ویرایش شده 5 اردیبهشت توسط سایه مولوی 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-2286 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 11 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 11 فروردین (ویرایش شده) گریهاش انگار روی سامان تأثیر گذاشت که کمی از موضعاش کوتاه آمد و گفت: - خیلی خب فعلاً چیزی به پدرم نمیگم؛ ولی حواسم بهت هست، دست از پا خطا کنی میفرستمت گوشه زندون، فهمیدی؟ تندتند سر تکان داد، خوشحال بود که سامان هم باورش کرده بود. - ممنونم، خیلی ممنونم میرم همین الان پولتون رو پس بیارم. قدمی که برداشت با صدای سامان متوقف شد. - نمیخواد اون پول خرج یه روز منم نمیشه، فقط اگه لطف کنی گواهینامهام رو بیاری ممنون میشم. سر تکان داد. - چشم همین الان. سمت خانه که میرفت نیشخندی روی ل*بهایش شکل گرفته بود، در این سالها بازیگر قهاری شده بود! *** کمی در جایش جابهجا شد. اینطور یک گوشه نشستن و گوش کردن به حرفهای سامان و احتشام که حول محور کار و وضعیت شرکتشان میچرخید بیحوصلهاش کرده بود. دوست داشت برود و با طلعت حرف بزند. شاید هم میتوانست کمی درباره سامان سوال کند و کنجکاویاش را رفع کند، اما میترسید! این مرد قابل پیشبینی نبود! میترسید که کنجکاویاش سامان را عصبانی کند؛ سامان هم زیر حرفش بزند و همه چیز را به احتشام بگوید و او این را نمیخواست. هنوز نگاهش خیره به صورت برنزه و نسبتاً استخوانی سامان بود که سامان به سمتش چرخید و نگاهش را غافلگیر کرد. از اینکه زل زده بود به او خجالت کشید و سر پایین انداخت. در چشم این مرد باید خوب میماند! این مرد هم میتوانست برگ برندهاش باشد و هم میتوانست نابودی زندگیاش را رقم بزند. - خانوم عطایی شما با پسرم سامان آشنا شدین؟ سر بالا گرفت، حالا، هم سامان و هم احتشام نگاهش میکردند. لحظهای دستپاچه شد؛ لبش را به دندان گرفت و انگشتانش را در هم پیچاند. سامان از تعللش استفاده کرد و پیش از او جواب داد: - بله، قبل از اومدن شما حسابی با هم آشنا شدیم، مگه نه خانوم؟! کنایهاش را نشنیده گرفت و سعی کرد لبخند بزند. - بله، با هم آشنا شدیم! با ورود طلعت به سالن، لحظهای سکوت برقرار شد. طلعت سمتش آمد و گفت: - دخترم داروهای ملکتاج خانوم رو میبری بهش بدی؟ بدون مکث از جایش بلند شد؛ دادن داروهای ملکتاج بهانه خوبی برای فرار از زیر آماج تیکه و کنایههای سامان بود. - بله، همین الان میرم. لبخند مضحکی به نگاه متعجب احتشام زد و گفت: - ببخشید، من برم داروهای خانم بزرگ رو بدم. پیش از آنکه برای رفتن قدمی بردارد سامان گفت: - صبر کنید، منم باهاتون میام! با استیصال به سامان نگاه کرد! چرا از هرچه که فرار میکرد بیشتر سمتش میآمد؟! سامان رو سمت احتشام کرد و ادامه داد: - دلم برای مادرجون تنگ شده میخوام بهشون سر بزنم. اخم درهم کشید. معلوم نبود دلش برای مادربزرگش تنگ شده، یا که میخواست مچ او را بگیرد. سر تکان دادن احتشام را که دید، بیتوجه به سامان حرصی و عصبانی سمت پلهها به راه افتاد. واقعاً جای سودی خالی بود که ضربالمثل مار از پونه بدش میآید و در لانهاش سبز میشود را نثارش کند. ویرایش شده 5 اردیبهشت توسط سایه مولوی 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-2287 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 11 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 11 فروردین (ویرایش شده) پلهها را یکبهیک بالا رفت. سامان هم در سکوت پشت سرش میآمد. امیدوار بود که سامان زیاد در این خانه ماندگار نشود وگرنه با حضور او و حواس جمع و نگاه تیزش که همهجا او را میپایید، بعید بهنظر میرسید که بتواند آن مدارک را به دست بیاورد. هنوز وارد اتاق ملکتاج نشده بود که صدای باز شدن ناگهانی در اتاق خودش و پرهام نگاهش را به آن سمت راهرو کشاند. از حرکت ایستاد، پرهام ترسیده و سراسیمه از اتاق بیرون آمد. روی زانوهایش نشست و پسرک را در آغو*ش گرفت، صورتش سرخ شده و نفسنفس میزد. آرام موهایش را نوازش کرد؛ میتوانست حدس بزند که باز هم کابوس دیده. - چیه داداشی؟ مگه تو خواب نبودی؟ پسرک هقهق کرد. - بیدار شدم، دیدم که نیستی! فکر کردم تو هم مثل مامان تنهام گذاشتی. بوسهای به صورت خیسش زد. دست پسرک پشت لباسش چنگ شده بود. میزان ترسی که به جان پرهام ریخته بود را حس میکرد، این کابوسها پس از مرگ مادرش درد مشترکشان بود. - چیزی نیست عزیزم، من پیشتم! من همیشه پیشتم؛ هیچوقت تنهات نمیذارم. پسرک بریدهبریده گفت: - قو... قول میدی؟ انگشت دور انگشت کوچکش پیچید. - قول میدم! از روی زمین بلند شد. پسرک حالا کمی آرامتر بهنظر میرسید. با انگشت، خیسی زیر چشمانش را گرفت و آرام گفت: - برو بخواب داداشی، برو عزیزم. پسرک ل*ببرچیده نگاهش کرد و پرسید: - تو نمیای؟ دست روی شانهاش گذاشت و سمت اتاق هدایتش کرد. - تو برو منم بعداً میام. با نگاهش پسرک را تا رسیدن به اتاق بدرقه کرد. کاش یک روز این ترسها تمام میشد، کاش یک روز تمام کابوسهایشان به پایان میرسید. سر که برگرداند، سامان را هم خیره به در بسته اتاقشان دید! فکرش سمت آن شبی رفت که پرهام بیمار بود. همان شب که کیف پول سامان را دزدید. نفسش را آه مانند بیرون داد. لابد او هم به همان شب فکر میکرد. بغضی که به گلویش نشسته بود را قورت داد. یادش نمیرفت، سلامتی پرهام را مدیون این مرد بود. نمکنشناسی در ذاتش نبود؛ اما این یکبار مجبور بود؛ مجبور بود که برخلاف میلش از اعتماد این آدمها سوءاستفاده کند! - چرا قولی میدی که نمیتونی بهش عمل کنی؟ با شک سر بلند کرد و به سامان نگاه کرد. - چی؟ سامان نگاه عمیقی به او کرد و انگار که از ادامه دادن حرفش پشیمان شده باشد، سر تکان داد و گفت: - هیچی، بیا بریم. نفسش را کلافه بیرون داد و پشت سر سامان وارد اتاق شد. دلش میخواست راهش را بگیرد و برود، حالا احساس میکرد با حضور سامان حال و هوای این عمارت برایش سنگینتر و آزاردهندهتر خواهد شد. خم شد و بالشت کوچک شیری رنگ پشت ملکتاج را مرتب کرد. - سلام مادرجون، خوبین؟ از گوشه تخت سلطنتی بلند شد و کمی عقب رفت تا سامان لبه تخت بنشیند، دیدن لبخند پیرزن هم جزء اتفاقات نادری بود که به لطفِ حضور سامان در این خانه امکان پذیر شده بود. نمیدانست این مرد مهرهمار داشت که همه را شیفته خودش کرده بود، یا او از اخلاق خوشش بینصیب مانده بود؟! - حالتون بهنظر خیلی بهتر شده. سینی و بسته داروهای خالی شده را برداشت و سمت در رفت. نمیخواست کنار سامان بماند و شاهد گفتگوی یکطرفهشان باشد. بیشتر از این نمیخواست خودش را درگیر این خانواده بکند. - ممنونم پری خانم. متعجب برگشت و به سامان نگاه کرد، منظورش به او بود؟! سامان لبخند محوی زد و ادامه داد: - بهخاطر مراقبت از مادرجون. آهان گیجی گفت و سر تکان داد. - این چه حرفیه وظیفمه. سامان به لبخندی اکتفا کرد، گیج و متعجب از اتاق بیرون آمد. کدام رفتارش را باید باور میکرد، کنایه زدنها یا تشکر کردنش را؟! انگار داشت بازیاش میداد، یا شاید هم میخواست امتحانش کند. ویرایش شده 5 اردیبهشت توسط سایه مولوی 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-2288 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 11 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 11 فروردین (ویرایش شده) - چه عجب بالاخره دل کندی از اون خونه! دستانش را در جیب لباسش چپاند و به روبهرو که زمین بازی بچهها بود خیره شد و گفت: - ملکتاج رو نمیتونم تنها بذارم، الان هم نوهاش پیشش بود که تونستم بزنم بیرون. سودی متعجب نگاهش کرد. - نوهاش؟ نفسش را آه مانند بیرون داد و گفت: - آره پسر احتشام. سودی چشمانش را گشاد کرد و پرسید: - مگه احتشام پسر هم داره؟ نگاه چپچپی سمت سودی انداخت و ناامیدانه گفت: - آره یه پسر داره که تازه از سفر اومده، اگه بخواد تو اون خونه موندگار بشه فکر نکنم بتونم مدارک و بردارم. سودی نیشخندی زد. - اگه من جای تو بودم تا الان هم اون مدارک رو برداشته بودم، هم کلی این احتشام و پسرش رو تیغ زده بودم. پوزخندی زد، سودی هنوز احتشام و پسرش را نشناخته بود. - آره با اون گاوصندوق عجیب و غریب اتاق احتشام و اون پسرهی تیز و زبل که حواسش به همه چیز هست حتماً میتونستی. سودی سرش را تکانی داد. - راستی پسرش چه شکلی هست؟ خوشتیپه یا مثل بچه محلامون درب و داغونه؟ لبخند خبیثی زد و با شیطنت جواب داد: - آره خوشتیپه، از همون پوست برنزهها که دوست داری. سودی به خندهاش اخم کرد و به بازویش کوبید. - کوفت! من برنزه دوست دارم یا تو؟ ابروهایش را بالا و پایین کرد، لبهایش را جمع کرد و با حالتی تمسخرآمیز گفت: - تو! سودی با نزدیک شدن رزی چشم غرّهای رفت و سکوت کرد. رزی خودش را روی نیمکت میانشان جا داد و رو به پرهام و خواهر و برادر خودش که مشغول بالا رفتن از سرسره بادی بودند داد زد: - بچهها بیاید بستنی بخورید، الان آب میشه ها. سودی از روی نیمکت بلند شد و درحالی که سمت زمین بازی بچهها میرفت گفت: - اینا رو باید به زور آورد، بازیشون رو که ول نمیکنن. دست برد و یکی از ظرفهای بستنی را برداشت. رزی لیوان شکلات داغش را در دست گرفت و گفت: - شماهام دیوونهاید ها آخه کی توی این سرما بستنی میخوره؟! لبخند محوی زد و قاشقی از بستنی را به دهانش گذاشت، اینهم از عادتهای سودی بود که در وجود او رخنه کرده بود. تنش از سرمای بستنی لرزید. - چه خبرا پری خانوم ما رو نمیبینی خوش میگذره؟ قاشق دیگری از بستنیاش را خورد و جواب داد: - آره روزها حسابی با ملکتاج خانوم خوش میگذرونیم. رزی با قهقه خندید، با لبخند محوی نگاهش کرد. از همیشه سرحالتر بهنظر میرسید؛ خندهاش که پایان یافت نگاه او را که بر روی خودش دید سر تکان داد و پرسید: - چیه؟ لبخند محوی زد. - اوضاع خوبه؟ رزی با لبخند به بخاری که از لیوانش بلند میشد خیره شد. - تا خوب تو نظرت چی باشه. سرش را سمت رزی گرداند. - اوضاع کارت خوبه؟ رزی سرش را تکانی داد. - آره هم اوضاع کارم خوبه هم زندگیم، رامین هم میخواد بره کمپ برای ترک. پوفی کشید رامین دفعه اولش نبود؛ اما رزی همچنان مثل دفعه اول به پاک شدن برادرش امیدوار بود. - اون که عادتشه هر چندوقتی یکبار بره کمپ سر بزنه. رزی سر بلند کرد و نگاهش کرد. - آره؛ اما اینبار جدیه. ویرایش شده 5 اردیبهشت توسط سایه مولوی 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-2289 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 13 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 13 فروردین (ویرایش شده) پوزخند پرتمسخری زد. - جدیه؟ چطور؟ رزی با همان لبخند ادامه داد: - از یه نفر خوشش اومده میگه دیگه انگیزه پیدا کرده برای ترک. با تعجب ابرو بالا پراند، رامین سربهزیر و علاقه به یک دختر؟! - جدی؟ حالا کی هست این دختره؟ میشناسیش؟ رزی با چانهاش به جایی اشاره زد و گفت: - آره اوناهاش. سر که گرداند نگاهش به سودی افتاد که همراه با بچهها سمتشان میآمد، چشم درشت کرد. - سودی؟ واقعاً؟! رزی با تأیید سر تکان داد، دوباره به سودی که صدای قهقهاش هوا بود نگاه کرد. این دختر میتوانست معشوق کسی مثل رامین باشد؟ با تأسف سر تکان داد، این دختر بیخیال و سرخوش اصلاً به رامین احساساتی و متعصب نمی آمد. *** کلید را داخل قفل انداخت و چرخاند، در همین چند روزه دلش حسابی برای این خانه کوچک که منبع خاطراتشان بود تنگ شده بود. پرهام زودتر از او دوید و وارد خانه شد، لبخندی به لبش آمد، پسرک هم مثل او دلتنگ خاطراتشان در این خانه بود. پشت سرش وارد شد؛ خاک خشک باغچه و خانه سوت و کور نشان میداد که هنوز خبری از قادر نشده. نفسش را با ناراحتی بیرون داد، معلوم نبود اینبار کدام جهنمی را باید دنبالش میگشت، با این وضعیت میترسید که مجبور شود کلانتریها و سردخانهها را دنبالش بگردد. - آبجی میشه برم توپم رو که جا مونده بود بیارم؟ سر تکان داد و گفت: - برو بیار. خم شد و از لب حوض گلدان حسن یوسف را برداشت، چندتایی از برگهایش بهخاطر سرما زرد شده بود. لب حوض نشست، شیر آب را باز کرد و مشتی آب داخل گلدان ریخت، کاش میتوانست این گلدانها را با خودش به عمارت احتشام ببرد، هیچ دلش نمیخواست گلهایی که مادرش با جان و دل ازشان مراقبت کرده بود پژمرده یا خشک شوند. - خونه کوچیک و قشنگی دارین. وحشت زده از جایش پرید و سریع سمت در خانه برگشت، با دیدن سامان که وسط حیاط ایستاده بود دهانش از تعجب باز ماند. - ش...شما، اینجا؟! سامان قدمی جلوتر آمد و با اشارهای به سمت در نیمه باز خانه گفت: - بهتره قبل از اینکه سوالی بپرسی بری در خونه رو ببندی، فکر نمیکنم دلت بخواد همسایههاتون من و اینجا ببینن. بلند شد و سمت در رفت، زیر لب با حرص لعنتی نثار حواس پرت خودش کرد، اگر در خانه را بسته بود حالا سامان اینطور مثل اجلمعلق جلویش ظاهر نمیشد. از لای در سرکی به بیرون کشید خوشبختانه کسی در کوچه نبود، فقط همینش مانده بود که همسایهها سامان را در خانهاش ببینند، آنوقت دیگر دهانشان را نمیشد بست. در را که بست سمت سامان چرخید و با حرص پرسید: - شما اینجا چیکار میکنید؟ سامان جای قبلی او لب حوض نشست و گفت: - داشتم از اینطرفها رد میشدم، گفتم شما رو هم برسونم. اخم در هم کشید، دستش میانداخت؟! - من رو مسخره میکنید؟! ویرایش شده 5 اردیبهشت توسط سایه مولوی 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-2619 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 13 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 13 فروردین (ویرایش شده) نگاه سامان جدی شد و گفت: - ببین خانوم من مثل پدرم خوشبین نیستم که یه آدمی رو ندیده و نشناخته توی خونه و زندگیم راه بدم؛ الان هم فکر میکنم به عنوان یه صاحبکار حق دارم یه آدرس از شما داشته باشم ندارم؟ با اخم نگاهش کرد. - شما منو تعقیب میکردین؟ سامان خنده تمسخرآمیزی کرد. - هاه؟ تعقیب؟ من با یه تلفن میتونم زیر و بم زندگی هرکسی رو دربیارم، دیگه پیدا کردن یه آدرس که واسم کاری نداره. کلافه دستی به صورتش کشید، با حضور سامان همه نقشههایش بهم میریخت، بودنش داشت همه چیز را خراب میکرد! - حالا که آدرسم رو پیدا کردین میخواید چیکار کنید؟ سامان شانه بالا انداخت. - فعلاً هیچی. همان لحظه صدای پرهام را شنید. - پیداش کردم آبجی. سر سمت پرهام که قدمهایش با دیدن سامان متوقف شد چرخاند و سمتش رفت. - توپت و پیدا کردی؟ سامان دست به زانویش گرفت و بلند شد و گفت: - بهتره تا اینجا هستم شما رو هم برسونم خونه، البته اگه دیگه کاری ندارین. دست دور شانه پرهام که مثل همیشه با دیدن یک غریبه ترسیده بود انداخت و او را به خودش چسباند و گفت: - نه ممنون، ما خودمون میریم. سامان بیتوجه به حرفش سمت در رفت و گفت: - اول من میرم، چند لحظه بعد هم شما بیاید، من سر کوچه منتظرتونم. *** پرهام کز کرده در صندلیاش فرو رفته بود. خودش هم مثل او معذب و ناراحت بود و ماشین سامان برایش پر از خاطرات بدی بود که باعث شده بود ساکت و سر به زیر باشد. زیر چشمی به سامان نگاه کرد، در سکوت رانندگی میکرد و تمام حواسش به روبهرو بود. دست به سینه زد؛ کاش حرفی میزد، این سکوت سنگین را دوست نداشت! نفس عمیقی کشید و ریههایش را از عطر دلپذیر سامان پر کرد. یاد حرف سودی افتاد که میگفت، شخصیت هر کس را از روی عطرش میتوان شناخت. فکر کرد عطر سامان هم درست مثل شخصیت خودش است؛ سرد و تلخ! - چند سالته؟ نگاهی سمت سامان انداخت و ابرو بالا انداخت، سامان همچنان مصرانه به روبهرو خیره بود. سعی کرد حواسش را به حرفهایش بدهد. - ۲۳ سال. سامان سرش را تکانی داد. - چی شد که پرستار خانم بزرگ شدی؟ چهره درهم کرد؛ طرز صحبتش را دوست نداشت، بیشتر به یک بازجویی میماند! - به کار نیاز داشتم، آقای احتشام هم لطف کرد و من رو استخدام کرد. سامان نگاهی سمتش انداخت، نگاهش را سمت پنجره گریز داد و به بیرون خیره شد. - قبلاً هم این کار رو کردی؟ متعجب نگاهش کرد. - کدوم کار؟ سامان نیم نگاهی سمتش انداخت. - پرستاری از بیمارها. نفسش را عمیق بیرون داد. - نه. سامان ابروهایش را بالا انداخت. - پس قبلاً شغلت چی بوده؟ لبهایش را روی هم فشرد؛ لازم بود که برایش توضیح دهد؟ لازم بود که آن روزهای مزخرف را برای خودش و او مرور کند؟! ویرایش شده 5 اردیبهشت توسط سایه مولوی 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-2620 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 13 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 13 فروردین (ویرایش شده) - یه بار گفتم، دوباره هم میگم؛ مشکلات تو ربطی به من نداره! تا آخر این هفته وقت داری که اون مدارک رو بیاری، وگرنه سفتههات رو میذارم اجرا و میندازمت زندون؛ اون موقع تو میمونی و صد میلیون بدهی و برادر کوچیکت که معلوم نیست بدون تو چه بلایی سرش میاد. دندانهایش را روی هم فشرد؛ گیر این مرد افتادنش تقاص کدام گناهش بود؟! خودش را روی تخت رها کرد. آنقدر موبایلش را در دستش فشرده که دستش درد گرفته بود. گوشهی لبش را به دندانش گرفت و محکم فشرد. میل زیادی داشت که جیغ بکشد، طعم خون را در دهانش حس کرد؛ لعنتی! مردک خوب بلد بود چطور تحت فشارش بگذارد، خوب بلد بود چطور تهدیدش کند که مطمئن شود کارش را انجام میدهد. مردک عوضی، زیادی کاربلد بود! آرام پلهها را پایین آمد. سالن روشن شده از نور خورشید، لبخندی هر چند کمرنگ بر لبش آورد. چند روز پیش بود که به اصرار، طلعت را مجبور کرده بود تمام آن پردههای ضخیم و تیره را با پردههای حریر و روشن عوض کند. برخلاف انتظارش احتشام هم از این موضوع استقبال کردهبود؛ انگار که احتشام هم مثل او داشت تغییری را تجربه میکرد، تغییری که برای او، هم خوشایند بود و هم نبود. کنار کانتر ایستاد. طلعت میان آشپزخانه تند و فرز اینطرف و آنطرف میرفت و وسایلی را جابهجا میکرد. - سلام. طلعت سمتش برگشت و با دیدنش گفت: - اِ اومدی؟ دیگه داشتم میاومدم صدات کنم؛ پرهام کجاست؟ قدمی به داخل آشپزخانه برداشت. نگاهش روی پاکتهای خرید تلنبار شده بر روی کانتر ثابت ماند. - خوابه هنوز، این خریدها برای چیه؟ خبری شده؟ طلعت سرش را تکانی داد. - مهمون داریم. پوفی کشید؛ در این گیرودار مشکلاتش فقط حضور چندین غریبه را کم داشت. - مهمون؟ کی هستن؟ طلعت چهره درهم کشید، میتوانست نارضایتی را از چهرهاش بخواند. - برادرزادههای آقان. برادرزادههایش؟ پس احتشام آنقدرها هم که فکر میکرد بیکس و کار نبود. - میخواید کمکتون کنم؟ طلعت سر تکان داد و گفت: - نه دخترم تو برو به خانوم بزرگ برس! ناگهان صدایی را از پشت سرش شنید. - من دارم میرم طلعت، چیزی لازم نداری؟ به پشت چرخید؛ سامان پشت سرش بافاصله کمی ایستاده بود و مشغول مرتب کردن یقهی کت اندامی و خاکستری رنگش بود. نگاهش روی ته ریشی که پوست صورتش را تیرهتر کرده بود ماند؛ باید اعتراف میکرد که صورتش را با این ته ریش و موهایی که به یکطرف شانه شده و قسمتی از آن روی پیشانی و ابروی شکستهاش ریخته بود، بیشتر دوست داشت! - نه پسرم، ولی بیا یه چیزی بخور گرسنه نرو! زیر لبی سلامی زمزمه کرد. - وقت صبحانه خوردن ندارم، اگه یه لیوان قهوه بهم بدی ممنون میشم. سر پایین انداخت و قدمی برداشت تا از آشپزخانه بیرون برود؛ نمیخواست بماند و دوباره آن حس گیج و گنگ را تجربه کند. - پریجان بیا یه لیوان قهوه به سامان بده، من دستم بنده. ایستاد و نفسش را کلافه بیرون داد؛ هر چقدر میخواست از سامان فاصله بگیرد نمیشد. انگار که یک دست قوی مدام او و سامان را با یک بهانه کنار هم میگذاشت. لیوان را از قهوه داغ پر کرد. سنگینی نگاه سامان را حس میکرد و سعی میکرد بیتفاوت باشد، اما از درون قلبش به تکاپو افتاده بود! ویرایش شده 5 اردیبهشت توسط سایه مولوی 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-2621 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 13 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 13 فروردین (ویرایش شده) سمت سامان چرخید و لیوان را بهسمتش گرفت؛ سامان همچنان نگاهش میکرد، اما نگاه او هر سمتی بود جز صورت سامان. سامان به قصد گرفتن لیوان دست دراز کرد. موقع گرفتن لیوان سر انگشتان سامان خیلی کوتاه پشت دستش را لمس کرد؛ انگار که جریان برق به او وصل کرده باشند، دستش را پس کشید و قدمی عقبتر گذاشت. لحظهای کوتاه چشمانش را بست و باز کرد؛ خب اتفاق خاصی که نیفتاده بود، اما چرا قلبش دوباره آنطور محکم به در و دیوار سینهاش میکوبید؟! سر که بلند کرد انتظار داشت یکی از آن پوزخندهای اعصاب خردکن را روی لبهای سامان ببیند، اما چیزی جز یک اخم محو در صورتش دیده نمیشد. نگاهش را به تیرگی چشمانش دوخت، میتوانست تصویر خودش را در چشمانش ببیند. بیآنکه پلکی بزند خیرهاش شده بود؛ چشمانش جاذبهای داشت که قدرت هرگونه حرکتی را از او گرفته بود. نگاه سامان روی صورتش چرخی خورد روی چشمهایش، گونههای داغشدهاش، چانهاش و لبهایش، نگاهش روی گوشه لبش جایی که آن زخم کوچک بود متوقف شد؛ اخمهایش بیشتر از قبل درهم رفت. لب گزید و سر پایین انداخت؛ این مرد داشت با او چکار میکرد؟ چطور میتوانست اوی لجباز و گستاخ را، از خجالت به سرخی و سفیدی بکشاند؟ چشمانش را بست و آب دهانش را قورت داد؛ در وجودش چه اتفاقی داشت میافتاد؟! با صدای کوبیده شدن در ورودی چشم باز کرد، نگاهش روی لیوان قهوه دستنخورده سامان ثابت ماند. - وا! این پسر یهو چش شد؟ نفسش را عمیق بیرون داد، دستی به صورتش کشید، هنوز هم گیج بود. سامان یک چیزیش شده بود یا او؟ لیوان قهوه را برداشت و لب زد، حس عجیبی داشت! حسی که نباید میبود اما بود. حسی که آزارش میداد و حسی که دلش را گرم میکرد. لیوان را روی کانتر کوبید، دلش میخواست سرش را هم میتوانست یک جایی بکوبد تا این افکار متناقض و آزاردهنده از سرش بپرد. *** صدای زنگ در را شنید، طلعت دستش به چیدن میوه و شیرینیها بند بود و بهنظر نمیرسید که سامان یا علیرضا احتشام که در سالن نشسته و مشغول صحبت باهم بودند، قصد باز کردن در را داشته باشند. سمت آیفون رفت، تصویری که در مانیتور میدید شوکهاش کرد، آن مرد چشم لجنی؟! در کنارش هم دختری ایستاده بود که چشمانش بینهایت شبیه به چشمان منفور آن مرد بود، دست روی دهانش گرفت تا صدایش در نیاید، او اینجا چه میخواست؟ - کی بود دخترم؟ طلعت سرکی به مانیتور روی آیفون کشید و ادامه داد: - اِ اینا که برادرزادههای آقان، میری بهشون بگی مهموناشون اومدن؟ مات و مبهوت سری تکان داد، این مرد برادرزاده احتشام بود؟ همان که قبلاً در آن مهمانی دیده بودش؟ همان مرد بدم*ست و نفرتانگیز؟ سمت سالن رفت، ته دلش از وحشت حضور آن مرد در این خانه میلرزید. نزدیکشان که رسید نگاه سامان و احتشام سمتش چرخید، آب دهانش را قورت داد و بیحواس گفت: - مهمونهاتون اومدن. احتشام تشکری کرد و بلند شد و برای استقبال مهمانانش سمت در رفت اما سامان همچنان نشسته بود و نگاهش میکرد. سر پایین گرفت، نمیخواست سامان ترسش را از چشمانش بخواند. - شما نمیرید استقبالشون؟ سامان پرسید: - مشکلی پیش اومده؟ ویرایش شده 5 اردیبهشت توسط سایه مولوی 2 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-2622 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 14 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 14 فروردین (ویرایش شده) سر بالا گرفت، سامان روبهرویش ایستاده بود. متعجب پرسید: - چی؟ سامان موشکافانه نگاهش کرد. - شما مشکلی داری؟ با گیجی چندبار پشت هم پلک زد و اشارهای به خودش کرد و پرسید: - من؟ سامان دوباره پرسید: - از چی ترسیدی؟ پس ترسش را فهمیده بود که میپرسید، با نگرانی نگاهش کرد و گفت: - پسرعموتون... . نیازی به ادامه دادن حرفش نبود، اخمهای درهم سامان نشان میداد که منظورش را خوب متوجه شده. سامان سری تکان داد و گفت: - اگه دوست نداری مجبور نیستی تحملشون کنی. اینطوری خیلی خوب میشد، اما احتشام را چهکار میکرد؟ مشکوک نمیشد؟ طلعت چطور؟ بد نمیشد اگر موقع حضور مهمانانشان خودش را درون اتاق قایم کند؟ - اما... . سامان میان حرفش پرید: - تو نگران چیزی نباش من حلش میکنم. جدی بود دیگر؟! از کنارش که رد میشد برگشت و نگاهش کرد. چرا حمایتش میکرد؟ مگر نه اینکه از او متنفر بود؟ مگر نه اینکه او را یک دختر دزد و بیبندوبار میدید؟ پس چرا میخواست کمکش کند؟! هر چه که فکر میکرد هیچ جوابی برای افکارش نداشت. *** از روی تراس به سمت حیاط رفت، نگاهی هم سمت اتاقشان انداخت تا مطمئن شود که پرهام بیدار نمیشود. هنوز صدای صحبت احتشام و مهمانانش را میشنید و انگار ساکتترین فرد امشب سامانی بود، که در تمام طول شب حتی یکبار هم صدایش را نشنیده بود. شال بافت پشمیاش را محکمتر دور خودش پیچید و نفس عمیقی از هوای تازه و خنک باغ گرفت، بوی خوش درختان کاج همهجا پیچیده بود. با خودش فکر کرد، خوب بود که مجبور به تحمل آن مرد نفرتانگیز نبود! خوب بود که کسی مثل سامان بود که گهگاهی هوایش را داشته باشد! راه به سمت پشت عمارت کج کرد، سنگ جلوی پایش را سمت دیگری پرت کرد، با دیدن تاب سفید گوشه حیاط لبخندی روی لبهایش نشست. با پاهایش تاب را به عقب هل داد و چشمانش را بست، میتوانست از سکوت باغ کمی آرامش بگیرد. تاب کمی عقب میرفت و کمی جلو، حرکت نوازشوار باد را روی صورتش دوست داشت. لبخندی به لبش نشست، بچهتر که بود خیال میکرد اگر بلندتر تاب بخورد میتواند آن ابرهای سفید و زیبای جاخوش کرده در آسمان را بگیرد. - پس پرستار مهربونی که عمو ازش تعریف میکنه تویی! با شتاب چشم باز کرد و از جای پرید، آن مرد چشم لجنی؟ لعنتی، او دیگر اینجا چه میخواست؟! - چطور مطوری، خانوم پرستار؟ مرد خودش را روی تاب کنارش ولو کرد، با وحشت خودش را سمت مخالف او کشاند. از جانش چه میخواست؟ چرا آمده بود اینجا؟ مرد تاب را با پاهایش کمی هل داد و گفت: - از پنجره دیدم که اومدی پشت عمارت، گفتم بیام یه سلامی عرض کنم. با تنفر نگاهش کرد. در این اوضاع مزخرفش، فقط حضور این مرد دیوانه را کم داشت. - ببینم تو فقط پرستار پیرمرد و پیرزنهایی؟ یا راه داره که واسه ما هم یه کاری بکنی؟ ویرایش شده 5 اردیبهشت توسط سایه مولوی 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-2731 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 14 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 14 فروردین (ویرایش شده) از جایش بلند شد، باید میرفت؛ نمیخواست با او که کارهایش را در آن مهمانی خوب به یاد داشت تنها بماند. - کجا میری پری خانوم؟ قدمهایش از حرکت ایستاد شناخته بودش؟ - اسمت همین بود دیگه، نه؟ آب دهانش را قورت داد، گلویش از ترس و اضطراب خشک شده بود. حضور مرد را پشت سرش حس کرد و دست مرد که دور شانهاش پیچید لرزی به تنش انداخت. - توی اون مهمونی همدیگه رو دیدیم یادت میاد؟ نشون به اون نشون که اونشب هم اومدی توی بغلم. خودش را با انزجار از زیر دستان مرد بیرون کشید و روبهرویش ایستاد. - من اصلاً نمیفهمم شما چی میگین. مرد سر در صورتش آورد و گفت: - میخوای کمکت کنم یادت بیاد؟ سر عقب کشید، مردک مزخرف چرا دست از سرش برنمیداشت؟ چرا گورش را گم نمیکرد؟ - گفتم که من هیچی یادم نمیاد، دست از سرم بردارید. مرد با لودگی گفت: - ولی من خوب یادم میاد! دستش را مشت کرد، دلش میخواست همین مشت را در صورت مرد که زیر نور چراغهای حیاط برق میزد فرود آورد. - میگم مامان ملک چرا اینقده سرحال شده، نگو عمو یه پرستار خوشگل واسهش آورده. با تنفر نگاهش کرد، مرد دست دور بازویش انداخت و گفت: - حالا اینا رو بیخیال، ماهی چند حقوق میگیری خوشگله؟ من دو برابرش رو بهت میدم. دستش را محکم کشید تا آزادش کند، اما دست مرد دور بازویش محکمتر شد. - ولم کن! مرد پیشانی به پیشانیاش چسباند و بازوی دیگرش را هم میان پنجهاش گرفت، حالا مثل آن شب میان آغوشش اسیر شده بود. - چقدر میخوای بهت بدم؟ تعارف نکن قیمت بده. تقلا کرد که خودش را از حصار دستان مرد آزاد کند؛ اما نمیشد و مثل هربار ترس مانع از این میشد که فکرش درست کار کند. - چیکار میکنی لعنتی؟ ولم کن! مرد کنار گوشش پچ زد: - چموش بازی در نیار، بذار مسالمتآمیز با هم کنار بیایم. در آن وضعیت صدای سامان را شنید. - چیکار میکنی شهنام؟ مرد با دیدن سامان او را رها کرد و فاصله گرفت، نفسش را با آسودگی بیرون داد، باز هم سامان نجاتش داده بود؛ مثل آن مهمانی دوباره سامان فرشته نجاتش شده بود. پاهای سست و تن بیجانش باعث شد روی زمین بنشیند. - هیچی جون داداش، فقط داشتیم یه خورده اختلاط میکردیم. از میان چشمان نم گرفته از اشکش نگاهشان کرد. سامان هنوز هم اخم داشت. با سر به ساختمان اشاره کرد و گفت: - خواهرت باهات کار داشت. مرد خندید و پس از چند ضربه که به شانه سامان زد سرخوشانه سمت عمارت رفت. سرش را پایین انداخت کاش دیگر هرگز نمیدیدش، کاش این کابوس دیگر تکرار نمیشد. - حالت خوبه؟ سربالا گرفت، سامان بالای سرش ایستاده بود، نور چراغ نیمی از صورتش را روشن کرده بود، فکر کرد اگر در آن شب مهمانی نبود که از دست عموزادهاش نجاتش دهد چه میشد؟ یا اگر امشب نبود؟ - حالت خوب نیست؟ میخوای کمکت کنم؟ پلکی که زد قطره اشکی روی صورتش سر خورد، دست پای پلکش کشید و بلند شد. - نه، خوبم ممنون. لباسش را مرتب کرد و سعی کرد با تندتند پلک زدن از ریزش بیشتر اشکهایش خودداری کند، گریه کردن جلوی سامان آخرین چیزی بود که میخواست. ویرایش شده 5 اردیبهشت توسط سایه مولوی 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-2732 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 14 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 14 فروردین (ویرایش شده) سامان خم شد و شالش را که روی زمین افتاده بود برداشت و خاکش را تکاند و در همان حال پرسید: - چی داشت بهت میگفت؟ تندتند سر تکان داد، چرندیات ذهن بیمار آن مرد که گفتن نداشت. - هیچی، چرت و پرت. سامان سر کج کرد و عمیق نگاهش کرد. - مطمئنی؟ باز هم سر تکان داد. - آره. سامان نزدیکش شد و شالش را روی شانههایش انداخت، ناخودآگاه قدمی عقب گذاشت، سامان دستانش را پایین انداخت و عمیق نگاهش کرد. - گاهی بهتره به جای ترس و لرز از مشتهات استفاده کنی. دو طرف شالش را گرفت به راه رفته سامان خیره شد، شالش هنوز هم حرارت دستهای سامان را یدک میکشید. بغضی در گلویش نشست؛ اگر سامان میفهمید که به چه قصدی به این خانه آمده باز هم حمایتش میکرد؟ مطمئناً که نه، سامان هم بعدها از او متنفر میشد. این هم حقیقتی بود که باید باورش میکرد، ولی نمیدانست این بغض چه بود که دست از سرش برنمیداشت. *** با سرانگشتانش انتهای ابروی کوتاهش را لمس کرد، گیج بود و بیشتر از آن کلافه. - مطمئنی که رفته اونجا؟ سودی پک کوتاهی به قلیانش زد و جواب داد: - آره بابا اون روز که ازم خواستی دنبالش بگردم به چند تا از بچهها سپردم که بگردن پیاش، گفتن رفته کمپ خوابیده واسه ترک. پیشانیاش را به دستش تکیه داد، ترک کردن قادر باید برایش مهم میبود؟! باید خوشحال میشد؟! - چیه؟ چرا اخمات رفت تو هم؟ فکر کردم بهت بگم خوشحال میشی. خنده تلخی کرد و با تلخی ادامه داد: - خوشحال؟ وقتی یادم میوفته مادر بیچارهام چقدر واسه ترک کردنش رفت و به این و اون التماس کرد و قادر حتی حاضر نشد یه شب تو کمپ بخوابه حالم گرفته میشه. سودی دست روی دستش گذاشت. - هی بیخیال، همین که حالا بدون اجبار کسی خودش خواسته ترک کنه خیلی خوبه. سرش را به طرفین تکان داد و گفت: - وقتی نمیتونه زندگی از دست رفته مادرم و بهش برگردونه ترک کردنش چه فایدهای داره؟ سودی ابروهایش را بالا پراند. - این یعنی نمیخوای بری ببینیش؟ استکان چایش را میان دو دستش گرفت و گفت: - نه. سودی پرسید: - پس پرهام رو هم نمیبری دیدنش؟! چشم گشاد کرد. - هاه، معلومه که نه فقط همینم مونده که اون بچه رو بردارم ببرم کمپ ترک اعتیاد. سودی دست به سینه به پشتی روی تخت تکیه داد. - ولی شاید اون بخواد بچهاش رو ببینه. با یک ابروی بالا رفته و با تمسخر نگاهش کرد، سودی نیشخندی زد و گفت: - چیه؟ به من نمیاد از این حرفا بزنم؟ سر پایین انداخت و خنده صدا داری کرد. - عمراً. سودی هم خندید، باد ملایمی که می وزید چتریهایش را به بازی گرفت. نگاه بیحواسش روی خانواده چهار نفرهای که روی تخت کناریشان جاگیر شده بودند مانده بود، اصلاً نمیدانست چه حسی باید به ترک کردن قادر داشته باشد، باید خوشحال میبود یا ناراحت؟! حالا ترک کردنش فایدهای هم داشت؟! ویرایش شده 5 اردیبهشت توسط سایه مولوی 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-2733 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 14 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 14 فروردین (ویرایش شده) تمام این سالها با خودخواهیاش زندگی او و مادرش را خراب کرده بود، حالا میتوانست چیزهایی که در این چند سال خراب کرده بود را درست کند؟! - راستی بهت گفتم امروز رامین رو دیدم؟ سر سمتش چرخاند و سعی کرد فکرش را از موضوع قادر و ترک کردنش منحرف کند. - نه. سودی سر تکان داد. - آره امروز صبح دیدمش، میگفت میخواد بره کمپ اومده بود باهام حرف بزنه. سر پایین انداخت، چای سرد شدهی داخل استکان کمر باریکش را تکانی داد و به موجی که ایجاد کرده بود خیره شد. - خب؟ سودی با خنده ادامه داد: - ازم خواستگاری کرد، باورت میشه؟ اون پسر خجالتی و سربهزیر یه فاز رمانتیکی گرفته بود که نگو. بیتفاوت و بیحوصله جواب داد: - اوهوم. سودی با شک پرسید: - ببینم نکنه تو میدونستی؟ سر بلند کرد، سودی با اخم نگاهش میکرد. لبش را با زبانش تر کرد و گفت: - آره، چند روز پیش از رزی شنیدم. سودی طلبکارانه نگاهش کرد. - پس چرا به من نگفتی؟ نیشخندی زد و ابرو بالا پراند. - خب اونجوری که مزهاش میپرید، حالا چی بهش گفتی؟ سودی کجخندی زد. - اول خواستم بشورمش بندازمش کنار؛ ولی گفتم رزی گناه داره بذار حداقل به بهونهی داشتن منم که شده این پسره بره ترک کنه. نفسش را بیرون داد. - ولی اگه بره ترک کنه و بعد بهش جواب منفی بدی که دوباره برمیگرده. سودی چهره درهم کرد و با خباثت گفت: - اونش دیگه به من مربوط نیست، من کار خودم و کردم حالا ببینیم اونم میتونه خودش و نگه داره یا دوبار برمیگرده سمت مواد. پوزخندی زد و با تأسف سر تکان داد، چقدر هم که حال رامین برای سودی مهم بود! *** کلید انداخت و وارد حیاط شد. سامان چند روز قبل، پیش از رفتن به خانه خودش کلیدش را دست او داده بود تا رفت و آمدش راحتتر باشد. از مسیر سنگفرشی حیاط گذشت این روزها سامان در نظرش جور دیگری شده بود و انگار از آن بدبینی و نفرتش چیزی باقی نمانده بود. نفسش را عمیق بیرون داد، از این که داشت اعتماد این خانواده را بدست میآورد باید خوشحال میبود یا ناراحت؟! نمیدانست. با دیدن عنایت و پرهام که مشغول بازی بودند لبخند زد، خوشحال بود از این که پسرک دیگر تنها نبود از اینکه رابطه خودش با این خانواده خوب شده بود؛ اما باز هم میترسید از این عادتها، از این وابستگیها و از این دلبستگیهایی که داشت به وجود میآمد و نمیتوانست جلویش را بگیرد. - سلام. هر دو نگاهش کردند و پرهام سمتش دوید. - سلام دخترم. پرهام هم گفت: - سلام آبجی. خم شد و دستی به موهای پسرک کشید. - اوه چقدر خاکی شدی گل پسر! پرهام سر بلند کرد و نگاهش کرد. - میای با ما فوتبال بازی کنی آبجی؟ صاف ایستاد و گفت: - بذار لباسام رو عوض کنم بعد میام با هم بازی کنیم، خب؟ پسرک سر روی شانه خم کرد و گفت: - باشه. بوسهای به پیشانیاش زد و سمت ورودی رفت. وارد آشپزخانه شد، صدای ناآشنای زنی که با احتشام صحبت میکرد را هنوز هم میشنید. ویرایش شده 5 اردیبهشت توسط سایه مولوی 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-2734 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 15 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 15 فروردین (ویرایش شده) - سلام. طلعت سر سمتش گرداند. - سلام دخترم، چه زود اومدی. با سرش اشارهای به سالن کرد و پرسید: - آقای احتشام مهمون دارن؟ طلعت سر تکان داد. - عاطفه خانومه، اومده به خانم بزرگ سر بزنه. اخم در هم کشید و پرسید: - عاطفه خانوم؟ طلعت سینی چای را به سمتش گرفت و گفت: - من دستم بنده بیزحمت تو این سینی چایی رو ببر تو سالن. خواست بهانه بیاورد. - آخه... طلعت بیآنکه اجازه دهد حرفش را تمام کند سینی را میان دستانش جای داد و درحالی که دست پشتش میگذاشت و سمت سالن هدایتش میکرد گفت: - برو دیگه این چاییها یخ کرد. به ناچار سمت سالن قدم برداشت؛ انگار واقعاً به یک خدمتکار تبدیل شده بود و خودش خبر نداشت. اصلاً به او چه ربطی داشت که بخواهد از مهمانان احتشام پذیرایی کند؟! نه که خیلی هم دل خوشی از مهمانان این خانه داشت! - سلام. احتشام با دیدنش متعجب ایستاد و گفت: - سلام، شما چرا مگه طلعت نیست؟ لبخند اجباری زد، گاهی طلعت با کارهایش برایش اعصاب نمیگذاشت. - دستشون بند بود، برای همین من اومدم. احتشام با تعجب ابروهایش را بالا انداخت و گفت: - خیلی ممنون. درحالی که خم میشد تا سینی را روی میز بگذارد از گوشه چشم به زن که کنارش ایستاده بود نگاه کرد و صاف که ایستاد گفت: - سلام. زن لبخند زد. - سلام. لبخندش را با لبخند بیجانی جواب داد، زن با مهربانی و لطافتی که در لحنش بود پرسید: - شما باید خانم عطایی باشی، درسته؟ پیش از آنکه برای گفتن حرفی ل*ب باز کند، احتشام جای او جواب داد: - بله ایشون خانم عطایی هستن، پرستار مامان. زن چشمان قهوهای روشنش را گرد کرد و چشم غرّه نمکینی به احتشام رفت و گفت: - از خودشون پرسیدم. گوشه لبش را به دندانش گرفت تا از رفتار زن نخندد. - بله من پریزاد هستم، پریزاد عطایی. لحظهای با شنیدن نامش لبخند زن محو و صورتش مات شد. فکر کرد درست مثل احتشام، مادرش و حتی سامان. زن خودش را جمع و جور کرد و دوباره لبخند زد. - چه اسم قشنگی، منم عاطفه هستم. با چشم و ابرو اشارهای به احتشام کرد و ادامه داد: - خواهر این آقای بداخلاق. اینبار دقیقتر نگاهش کرد، صورت کشیده و پوست سفیدش شبیه به احتشام بود؛ اما صورتش در حصار آن شال سفید رنگپریده و مریضگونه میآمد. دست ظریف زن را گرفت و آرام فشرد. - خوشبختم. زن لحظهای چشم روی هم گذاشت. - منم همینطور. دست زن را آرام رها کرد و دستی به گوشه شالش کشید، حضورش آنجا اضافه بهنظر میرسید. - با اجازتون من میرم دیگه. عاطفه پرسید: - چرا پیش ما نمیشینی عزیزم؟ لبخند مصنوعی زد. - آخه نمیخوام مزاحم صحبتتون بشم. زن دستش را گرفت و درحالی که او را کنار خودش روی مبل مینشاند جواب داد: - مزاحم چیه گلم، بشین. ویرایش شده 5 اردیبهشت توسط سایه مولوی 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-2788 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 15 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 15 فروردین (ویرایش شده) معذب کمی در جایش جابهجا شد، دستش هنوز میان دست ظریف زن بود. - خب عزیزم یه کم از خودت بگو، باور کن این برادر من اینقدر از تو تعریف کرده که من حسابی کنجکاو شدم بدونم این خانوم مهربون و زیبایی که تونسته برادر من رو اینهمه تحت تأثیر قرار بده کیه؟ لبخند خجولانهای زد و گفت: - آقای احتشام به من لطف دارن. *** دست دور زانوهایش پیچاند. چند دقیقهای بود که همینطور؛ آنجا نشسته بود و خواب به چشمانش نمیآمد. کنارش پرهام غرق خواب بود، مجبورش کرده بود به جبران بدقولی بعد از ظهرش که وقت نکرده بود با پسرک فوتبال بازی کند، برایش قصه بخواند تا بخوابد. دستی به شقیقه عرق کردهاش کشید، یک عالم فکر و خیال گوناگون در سرش میچرخید؛ از ترک کردن قادر گرفته تا سرفهها و نفستنگیهای عاطفه احتشام. سر روی زانوهایش گذاشت، سرش درد بود و ذهنش درگیر هزار سوال. چشمانش را روی هم فشرد؛ مردمکهایش هم درد میکرد، امشب از آن شبهایی بود که دلش بهانه مادرش را میگرفت، بهانه نوازشهایش، محبتهایش و نگرانیهایش. نفسش را با کلافگی بیرون داد، قرصهای آرامبخشش را میخواست، امشب بدون آرامبخشها خوابی درکار نبود. پلهها را یکییکی پایین آمد. پاهای بره*نهاش خنکای سطح پلههای چوبی را حس میکرد و گرگرفتگی تنش کم میشد. دست روی نردههای چوبی کشید، اینبار حتی سکوت و تاریکی خانه هم نمیتوانست درد سرش را آرام کند. پایین پلهها رسید خواست سمت آشپزخانه برود و لیوانی آب و قرصهایش را بردارد، که نور کمی از سمت سالن توجهش را جلب کرد. جلوتر رفت، احتشام بود که روی مبلی زیر نور دیوارکوبهای کریستالی نشسته بود و تکیه داده به پشتی مبل چشمانش را بسته بود؛ هنوز لباس بیرون تنش بود و احتمالاً از بعد از رساندن عاطفه و برگشتش به خانه همانجا نشسته بود. آرام سمتش رفت و صدایش زد: - آقای احتشام، حالتون خوبه؟ احتشام با شتاب چشم باز کرد، قدمی عقبتر رفت و ل*ب زیر دندان فشرد. - ببخشید نمیخواستم بترسونمتون. احتشام گوشه چشمانش را با دو انگشت فشرد، آشفته و خسته بهنظر میرسید و ابروهای درهمش چینی به پیشانی بلندش انداخته بود. - طوری نیست. کنارش روی مبل با فاصله نشست و نگاهش کرد، صورتش زیر نور کم دیوارکوبها از همیشه رنگ پریدهتر بهنظر میآمد. - حالتون خوبه؟ احتشام آرام و بیجان سر تکان داد. - کمی سردرد دارم، شما چرا نخوابیدی؟ شانهای بالا انداخت. - منم بیخواب شدم، مسکن براتون بیارم؟ سر بالا انداخت و گفت: - خوردم، ممنون. زبان روی ل*بهای خشک و پوستهپوسته شدهاش کشید، سوالها در سرش میآمدند و میرفتند. با تردید نگاهی به احتشام کرد و با تعلل پرسید: - من میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟ سر تکان دادنش را که دید ادامه داد: - مشکل خواهرتون، یعنی بیماری عاطفه خانوم چیه؟ احتشام آهی کشید، حدس اینکه حال خراب و وضعیت آشفتهاش هم به همین موضوع مربوط میشد، سخت نبود. - سرطان داره، سرطان ریه؛ تازگیها هم وضعیتش بدتر شده. دست روی دهانش گرفت، پس درست فهمیده بود، آن علائم آشنا را میشناخت، آن علائم لعنتی آشنا را میشناخت و اشتباه نکرده بود! ویرایش شده 5 اردیبهشت توسط سایه مولوی 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-2789 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 15 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 15 فروردین (ویرایش شده) - متأسفم. چیزی سفت راه گلویش را بسته بود. دوباره به احتشام نگاه کرد، سر پایین افتاده و صورت گرفته و خستهاش قلبش را به درد میآورد. مطمئناً در آن حال هیچ چیزی نمیتوانست تسکین دهنده دردش باشد؛ اما شاید میتوانست امشب، امشبی که خودش هم حالش خراب بود، برای این مرد خسته و کلافه همدرد باشد. - من درکتون میکنم، من...من خوب میدونم که چه حسی داره، اینکه یکی که دوستش داری بیمار باشه و نتونی هیچکاری براش بکنی خیلی سخته. احتشام سر بلند کرد و پرسید: - از کجا میدونی؟ آب دهانش را قورت داد؛ اما بغضش هر لحظه بزرگتر از قبل میشد و گلویش را میفشرد. - من هم قبلاً تجربهاش کردم، مادر منم...مادر منم سرطان داشت و خب من نتونستم که هیچکاری براش بکنم. نگاهش را تا پاهای بره*نهاش پایین کشید. صدای آرام و گرفته احتشام را شنید: - برای مادرت، چه اتفاقی افتاد؟ نم اشک به چشمانش نشست. انگار آن روزها پیش چشمانش جان میگرفت و جانش را کمکم میگرفت! - حدود دو سال پیش، فوت کرد! صدای مبهوت و متعجب احتشام را شنید. - متأسفم! تنها نگاهش کرد. چانهاش از بغض میلرزید؛ اما اشکی نبود، شکستن بغضی هم نبود. در تمام این سالها با خودش و احساسش مقابله کرده بود و نگذاشته بود که بغضش بشکند و حالا انگار وقتش بود. دستی به سینهاش کشید؛ جایی میان سینهاش درد میشد و نفسهایش به سختی بالا میآمد، مثل مادرش و مثل عاطفه! - حالت خوبه؟! صدایش برای گفتن هیچ حرفی در نمیآمد. بغضش آنقدر بزرگ شده بود که احساس میکرد راه صدایش را بسته. باید گریه میکرد، باید آن بغض لعنتی که هر لحظه بیش از پیش گلویش را میفشرد را میشکست؛ اما نمیشد! انگار آن چند سال نادیده گرفتن بغضش کار دستش داده بود که حالا این بغض قصد خفه کردنش را داشت. دویدن احتشام به سمت آشپزخانه را که دید، سرش را پایین انداخت. دستش روی گلویش چنگ شد، نفسش بالا نمیآمد؛ سینهاش مثل آتش میسوخت و انگار که او هم مثل مادرش داشت جان میداد! فکر کرد اگر همین حالا میمرد برادر کوچکش چه میشد؟! کسی بود که پس از مرگش مراقب او باشد؟! - بیا یکم از این بخور، حالت بهتر میشه. لیوان را گرفت. دستانش میلرزید و تنش یخ کرده بود. فکر کرد زیاد تا یک حمله عصبی فاصله ندارد. کمی از آب لیوان روی لباس و دستانش ریخت، با آن دستان لرزان رساندن لیوان به دهانش کار راحتی نبود. احتشام دست دور لیوان حلقه کرد و کمکش کرد تا جرعهای آب به گلویش بریزد. آب را که خورد کمی راه نفسش باز و سوزش سینهاش کمتر شد. سر که بلند کرد احتشام را ایستاده بالای سرش دید؛ چشمان آشنای مهربانش نگران به او دوخته شده بودند. سر پایین انداخت و قطره اشکی روی گونهاش سر خورد. - بهتری؟ نفسش را تکهتکه بیرون داد و بریدهبریده گفت: - خو... خوبم. احتشام نفس آسودهای کشید. - ترسوندیم دختر. لبش را به دندان کشید تا صدای هقهقش بلند نشود. گریهاش برای مادرش نبود، برای دلتنگی خودش هم نبود. اینبار بهخاطر نگرانی احتشام بود؛ بهخاطر محبتهایی که نثارش میکرد و بهخاطر عذابوجدانی که رهایش نمیکرد. ویرایش شده 5 اردیبهشت توسط سایه مولوی 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-2790 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 15 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 15 فروردین (ویرایش شده) بالا و پایین رفتن تشک تخت هوشیارش کرد. غلتی زد و چشم باز کرد، پرهام بود که آنطرف تخت برای خودش بازی میکرد. چشمان باز او را که دید گفت: - سلام آبجی. دست دراز کرد و در آغوشش کشید. - سلام وروجک، تو کی بیدار شدی؟ بوسهای به نوک بینی گرد و کوچکش زد و ادامه داد: - اوم! دست و روتم که شستی. پسرک با شیرین زبانی گفت: - طلعت جون شست، گفت بیام تو رو هم بیدار کنم. خودش را بالا کشید تا نگاهی به ساعت آویزان به دیوار بکند. دستی میان موهای آشفتهاش کشید و صورتش درهم رفت، خواب مانده بود. روی تخت نیمخیز نشست. با آن بیخوابی دیشبش چیزی جز اینهم انتظار نداشت. پرهام دستش را کشید و نق زد: - پاشو دیگه آبجی، من گشنمه. پسرک را از روی تخت پایین گذاشت و گفت: - تو برو پیش طلعت منم میام. پسرک پرسید: - میخوای بخوابی دوباره؟ میان خنده ضربه آرامی به پشتش زد. - برو بچه! *** جلوی آینه ایستاد، نگاهی به موهایش انداخت. کمی حوصله به خرج داده و بافته بودشان. شال زرشکیرنگش را روی سرش کشید و در آینه به خودش نگریست. رنگ شالش را دوست داشت؛ به پوست سفیدش میآمد. لبخندی زد. احساس میکرد بعد از گریههای دیشبش و دلداری دادنهای احتشام آرامتر است. دستی به چتریهایش کشید، هنوز چهره پر اضطراب احتشام را بهخاطر داشت؛ وقتی که برایش نگران شده بود. لبخندش عمق گرفت، نگرانیاش حس خوبی داشت. اینکه حس کند برای یک نفر مهم است، حس خوبی داشت. اینکه حس کند یکنفر هم در این دنیا هست که نگران او شود، حس عالی داشت. از فکرش گذشت که، چه میشد اگر احتشام پدرش بود؟! چه میشد اگر او هم سهمی از پدرانههای فوقالعادهاش داشت؟! احتشام پدر بینظیری بود بی شک! و خوشبحال سامان که پدری همچون او داشت! لبخندش رفتهرفته محو شد، داشت چه کار میکرد؟! شیشه عطرش را روی میز کوبید. یادش رفته بود؟! اینکه احتشام فقط صاحبکارش بود؟! اینکه قرار بود از خانهاش دزدی کند؟! یادش رفته بود که قرار بود نمک بخورد و نمکدان بشکند؟! انگار حافظهاش این روزها دچار مشکل شده بود که همه چیز را فراموش میکرد. با حرص نگاه از تصویر خودش در آینه گرفت و سمت در رفت. اگر میماند، افکار دیوانه کنندهاش آخر کار دستش میدادند! سمت در رفت و در را باز کرد، اما صدای زنگ موبایلش او را از رفتن باز داشت. ایستاد و موبایلش را از جیبش بیرون کشید. با دیدن شماره سودی به داخل اتاق برگشت و در را بست. - الو... . سودی با هیجان و عجله گفت: - بیا که راهحل مشکلت رو پیدا کردم. با تعجب اخم درهم کشید. سودی هم انگار یک چیزیاش شده بود! - سودی! معلوم هست چی داری میگی؟! سودی درحالی که نفسنفس میزد گفت: - بیا پارک نزدیک عمارت، بهت همه چی رو میگم. دهانش از حیرت و تعجب باز ماند. سودی در پارک نزدیک این عمارت چه کار داشت؟! - تو برای چی اومدی اینجا؟! سودی گفت: - وقتی دیدمت بهت میگم. با عجله گفت: - اما... ! سودی میان حرفش سریع و با عجله گفت: - فعلاً بای. و بیتوجه به او تماس را قطع کرد. پوفی کشید. داشت دیوانه میشد. از یکطرف اقامت یکماههاش در این خانه که بینتیجه مانده بود و از طرف دیگر زنگهای پیاپی داوودی که همچنان منتظر به دست آوردن مدارکش بود داشت دیوانهاش میکرد و نمیدانست در میان این مشکلات ریز و درشتش رفتارهای عجیب و غریب سودی را کجای دلش بگذارد! ویرایش شده 5 اردیبهشت توسط سایه مولوی 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-2791 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
سایه مولوی ارسال شده در 16 فروردین سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 16 فروردین (ویرایش شده) کنار کانتر آشپزخانه ایستاد. مثل هرروز طلعت مشغول چیدن میز صبحانه بود و تند و فرز اینطرف و آنطرف میرفت. پرهام هم پشت میز نشسته و لیوان چایش را ل*ب میزد. سرفه مصنوعی کرد تا طلعت متوجه آمدنش بشود. - سلام، صبح بخیر. طلعت با ابروهای بالا رفته و چشمانی متعجب نگاهش کرد. - صبح توام بخیر، چرا شال و کلاه کردی اول صبحی؟ شال روی سرش را کمی مرتب کرد و لبخندی زد و گفت: - میرم تا این فروشگاه نزدیک خونه، یکم خرید دارم. طلعت گفت: - خب بمون صبحانه بخور بعد برو. نفسش را با کلافگی بیرون داد. نگران بود! میخواست سریعتر برود و خودش را به سودی برساند. میترسید که باز گند جدیدی زده باشد! باید میفهمید. باید مطمئن میشد که سودی دست گل به آب نداده باشد! - نه دیگه میرم و زود میام، فقط... . صدای احتشام صحبتش را قطع کرد. - سلام، صبح بخیر. با صدای احتشام به سمتش چرخید. - سلام صبح شما هم بخیر. متعجب نگاهی به او که لباس خانه به تن داشت انداخت. مگر حالا نباید در شرکتش میبود؟! انگار احتشام هم مثل او خواب مانده بود! - سلام آقا، صبح شما هم بخیر. نگاه احتشام هم به سمت او چرخید و انگار کمی از دیدنش با لباس بیرون متعجب شد که پرسید: - چیزی شده؟ باز هم لبخند مصنوعی زد و گفت: - نه، من فقط میخواستم برم تا فروشگاه سر خیابون؛ خواستم طلعت خانوم مراقب پرهام باشن. طلعت سری به تأیید تکان داد و گفت: - باشه برو دخترم، من حواسم بهش هست. لبخند مصنوعی زد. - ممنون. احتشام گفت: - میخوای برسونمت؟! با ابروهای بالا رفته به احتشام نگاه کرد و گفت: - نه ممنون. *** نگاه کلافهاش بار دیگر صفحه ساعت نقرهای و بند چرمیاش را نشانه رفت. بیشتر از بیست دقیقه بود که منتظر سودی روی نیمکت فلزی و سرد این پارک خلوت که در این وقت صبح پرنده هم در آن پر نمیزد نشسته و برای دیدنش چشم میچرخاند. دخترک سرخوش انگار سرکارش گذاشته بود! پوفی کشید و پا روی پا انداخت. واقعاً نمیفهمید که چرا حرف سودی که همه چیز برایش بازی و سرگرمی بود را جدی گرفته و برای دیدنش به این پارک آمده بود! اصلاً شاید این هم از آن شوخیهای بیمزه و روی اعصابش بود! درحالی که همچنان غرق در فکر بود و در دلش به خودش و سودی لعنت میفرستاد زنگ موبایلش به صدا در آمد. با دیدن نام سودی بر روی صفحه موبایلش، تماس را وصل کرد و با حرص و خشم به او توپید: پس تو کدوم گوری هستی؟!داد نزن بابا، اومدم!اخم درهم کشید و باز برای پیدا کردنش سر چرخاند. - اومدی؟! پس من چرا نمیبینمت؟! سودی گفت: - ایناهاشم، اینجام! با دیدن او که کمی آنطرفتر با مانتوی سرخ رنگ و شال سفید در فضای سبز پارک کنار درختان کاج و چنار ایستاده و دست تکان میداد از جایش برخاست. ویرایش شده 5 اردیبهشت توسط سایه مولوی 1 نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/283-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B2%D8%B9%D9%85-%D9%88-%DB%8C%D9%82%DB%8C%D9%86-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87-%D9%85%D9%88%D9%84%D9%88%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/2/#findComment-3104 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده