نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 3 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 3 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت دویست و پنجاه و هفتم ( یلدا ) بالاخره عدالت جای خودش و پیدا کرد و با کمک پسرم کوروش، خاتون راهی زندان شد و یکم دلم آروم شد. ارمغان و بعد بیست و خوردی سال دیدم و هنوزم همون زن دل رحم و مهربونیت بود که چهلم فرهاد دیده بودمش. از بس کوروش و دوست داشت، دلش نمیخواست ازش دور بشه و به ما پیشنهاد داد که برای همیشه اثاث کشی کنیم به تهران و دیگه از همدیگه جدا نباشیم. با اینکه برام سخت بود اما منم دلم میخواست کنار دوتا بچههام باشم و دلم نمیخواست که ارمغان رو از کوروش دور کنم چون بهرحال اونم حق مادری به گردنش داشت. امیر انگار خیلی راضی نبود و فکر میکرد که چون من به پسرام رسیدم، دیگه به اون احتیاجی ندارم اما یه چیز و اشتباه فهمیده بود که من در کنارش بینهایت خوشحال بودم و دلم نمیخواست از دستش بدم! اون هرچی بود، پدر دخترم تینا و پسرم فرهاد بود. تمام این مدت که تنها بودم و کسی پشتم نبود، امیر بود که هر لحظه پا به پای درد و دلام نشست و بهم امیدواری داد... همیشه تشویقم کرد و یه پناهگاه امن برای قلبم شد. من شاید هیچوقت نتونستم بهش بگم اما خیلی دوسش داشتم و دارم و واقعا از اینجای زندگیم نمیتونم بدون وجود امیر به زندگیم ادامه بدم. بالاخره از ترس نبودنش، امشب جلوی جمع اعتراف کردم که چقدر دوسش دارم و شرط موندنم تو تهران اینه که امیر هم پیشم باشه. علاوه بر من، اگه امیر نمیموند، اینقدر فرهاد بهش وابستگی داشت که اونم همراهش میرفت کرمانشاه و پیشم نمیموند. خداروشکر که امیر قبول کرد پیشمون بمونه...قرار شد واحد بالای گالری نقاشی ارمغان و برای مغازه چرم فروشی امیر اجاره کنیم و فرهاد بره بالا سر کارخونه برنج فروشی اصلانی و اعتبار کارخونهایی که خاتون با قاچاق اسلحه و پول حروم خرابش کرده بود و دوباره برگردونه و اونو درستش کنه. ویرایش شده 3 ساعت قبل توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/11/#findComment-15146 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 3 ساعت قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 3 ساعت قبل (ویرایش شده) پارت دویست و پنجاه و هشتم گفت بچه هام دخترای مورد علاقشونو پیدا کردن و بهمون معرفی کردن و کوروش هم گفت که قراره بره اداره آگاهی و در کنار سوگل کارشو اونجا ادامه بده. قضیه ملودی و فرهاد هم که مشخص شده بود و خداروشکر خانوادش هم با این وصلت موافق بودن و به علاقه دخترشون احترام گذاشتن...بعد اینهمه مدت رفتم سمت ته باغ، پیش همون درخت معروف و جایی که منو فرهاد دور از چشم بقیه قرار میذاشتیم اما دیدم که اون درخت معروف قطع شده و اون قسمت زمین خالی شده. یاد اون روزا افتادم و تو گذشته غرق شدم که با صدای ارمغان به خودم اومدم: ـ سه ماه بعد از ازدواجمون، فرهاد گفت قطعش کنن. لبخند تلخی زدم و بهش نگاه کردم و چیزی نگفتم که ادامه داد و گفت: ـ اونقدر عاشقت بود که هرشب وقتی پشت بالکن اتاق سیگار میکشید، به این درخت خیره میشد...یه روز دیگه طاقت نیاورد و گفت که قطعش کنن. بعد از اون دیگه سمت بالکن نرفت. گفتم: ـ اشتباه نکن! فرهاد بنظرم چون عاشق تو شده بود و دوستت داشت، اون درخت و قطع کرد تا هر چیزی از این خونه که منو یادش مینداخت و از بین ببره و نتونه حتی تو فکرش هم به تو خیانت کنه. لبخندی زد و چشمای سبزش برقی زد و گفت: ـ هیچوقت اینجوری بهش فکر نکرده بودم! همیشه حس کردم که زمانی که فرهاد با من ازدواج هم کرد چشمش دنبال اون دختری بود که دوسش داشت یعنی تو. ـ ارمغان، من برای فرهاد همون روزی که اومد خونمون و اون همه تحقیرم کرد، تموم شدم و منو توی دلش کشت فقط نتونست به همین راحتی منو بندازه دور اما بخاطر تو خیلی راحت از من دست کشید... مطمئن باش چون خیلی دوستت داشت، اینکارو کرد. ویرایش شده 1 ساعت قبل توسط QAZAL نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/11/#findComment-15148 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 44 دقیقه قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 44 دقیقه قبل پارت دویست و پنجاه و نهم ارمغان گفت: ـ ولی اگه خاتون نبود... حرفشو قطع کردم و گفتم: ـ گذشتهها گذشته...شاید منو فرهاد هیچوقت توی تقدیر هم نبودیم ولی به زور خواستیم مال هم باشیم، نمیدونم... ارمغان گفت: ـ یلدا یکی از زمین هایی که فرهاد برای بچش خریده بود، سمت ونک خالیه و کوروش پارسال کلی کارگر آورد و الان نزدیکه ساخته بشه...خیلی هم جاش قشنگه. نگاش کردم و گفتم: ـ مرسی ازت اما یادت باشه ارمغان جا مهم نیست آدما اگه تو یه انباری هم کنار کسایی باشن که دوسشون دارن، بازم خوشبختن. ارمغان با سر حرفم و تایید کرد و گفت: ـ به منم سر میزنی دیگه مگه نه؟! دستی به شونهاش کشیدم و گفتم: ـ حتماً! خیلی هم ازت ممنونم که پسرم و مثل یه مرد واقعی بزرگ کردی ارمغان. ارمغان خندید و گفت: ـ کی بریم براش خواستگاری؟! ازم قول گرفت برای تولد سوگل براش یه نقاشی بکشم! خندیدم و گفتم: ـ یه روز و مشخص میکنیم و با خانوادشون قرار میذاریم. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/11/#findComment-15150 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 38 دقیقه قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 38 دقیقه قبل پارت دویست و شصتم تا ارمغان رفت حرفی بزنه، یهو صدای کوروش و فرهاد با همدیگه اومد: ـ مامان...مامان! جفتمون برگشتیم سمتشون...مثل بچها میدوییدن سمت ما...فرهاد رو به من گفت: ـ مامان یه چیزی برای شما درست کردیم! منو ارمغان با خنده به این حالتشون با تعجب و کنجکاوی نگاشون کردیم و ارمغان پرسید: ـ چی درست کردی پسر شیطون؟؟ فرهاد خندید و گفت: ـ یه چیزی که جفتتون عاشقش میشین ارمغان چشم قشنگ. با خجالت گفتم: ـ فرهاد این چه طرز حرف زدن با بزرگترته؟! حالا ارمغان با صدای بلند میخندید و میگفت: ـ واقعا ملودی راست میگفت که شخصیت خیلی بامزهایی داره، راحت باش پسرم...هر جوری دوست داری صدا بزن. کوروش یهو بهش گفت: ـ هوی آقا فرهاد، من روی مامانم غیرت دارمااا، حواستو جمع کن. فرهاد به کوروش پوزخندی زد و گفت: ـ خب حالا از پشتت اون و دربیار و نشون بده، گرچه بعید میدونم ارمغان چشم قشنگ خوشش بیاد. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/11/#findComment-15151 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
نویسنده اختصاصی QAZAL ارسال شده در 31 دقیقه قبل سازنده نویسنده اختصاصی اشتراک گذاری ارسال شده در 31 دقیقه قبل پارت دویست و شصت و یک از طرز حرف زدن فرهاد هم خندم میگرفت و هم خجالتم میومد اما ارمغان حسابی خوشش اومده بود از فرهاد...یهو کوروش رو به فرهاد گفت: ـ همزمان باهم نشون بدیم تا واکنشها رو ببینیم فرهاد هم با ادعا گفت: ـ قبوله، هرکی باخت امشب به کل خانواده کباب میده. کوروش هم قبول کرد و یهو جفتشون دستاشون و آوردن جلو از با گلهای داوودی زرد و ارغوانی که تو حیاط جلوییشون داشت، یه تاج گل درست کرده بودن و فرهاد لابلای اون گلها یکم گل میخک هم گذاشته بود. منو ارمغان جفتمون شگفت زده شدیم و باهم گفتیم: ـ چقدر قشنگه! کوروش به فرهاد نگاه کرد و گفت: ـ مثل اینکه جفتمون بُردیم! چشمای جفتشون اکلیلی شد. اون تاج گل قشنگ که همیشه یه یادگاری خوب گوشه قلبم بود این بار توسط پسرام برای منو ارمغان درست شده بود...اشک تو چشمای جفتمون جمع شده بود. فرهاد گفت: ـ توروخدا اوضاع رو درام نکنین دیگه! برای اینکه روحیتون خوب شه و خوشحال بشین اینکارو کردیم. ارمغان با شادی رو بهش گفت: ـ خیلی کار قشنگی کردین، پسرم! بینهایت برامون با ارزشه. مگه نه یلدا؟! تایید کردم و گفتم: ـ صد در صد! نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2810-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%85%D9%8E%D9%86%D9%90-%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1-%D8%BA%D8%B2%D8%A7%D9%84-%DA%AF%D8%B1%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%84%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/page/11/#findComment-15152 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
شما در حال پست به عنوان مهمان هستید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.