عسل ارسال شده در شنبه در 10:39 PM اشتراک گذاری ارسال شده در شنبه در 10:39 PM تراژدی،عاشقانه خلاصه: داستان درباره زنی است که در مسیر پیچیدهای از وابستگی، انتظار و سایههای گذشته قرار میگیرد. زندگی او از سکوتهای عمیق، انتخابهای آسیب و حسرتهایی است که با گذر زمان سنگینتر میشوند. مقدمه: در فضای تاریک و خفه، زمان آهسته میگذرد و لحظاتی با خاطرهها و سکوتها گره خورده است. زنی میان گذشته و حال، میان امید و یأس، تلاش میکند خودش را پیدا کند، حتی اگر هر روز حس کند که هیچ راه بازگشتی نیست نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2701-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%81%D8%B3%E2%80%8C%DA%AF%DB%8C%D8%B1-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/ به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل اتاق تاریک بود. تاریکتر از آنچه چراغ ضعیف گوشهی سقف میتوانست از پسش برآید. نور زرد و لرزانی که بیشتر به سایه شبیه بود تا روشنایی، روی دیوارها میدوید و میافتاد روی پردههای خاکستری که سالهاست شسته نشده بودند. بوی نم و رطوبت، بوی چرک لباسهای کهنهای که روی بند آویزان مانده بودند، در هوا پیچیده بود. در میان این همه سکوت و خفگی، تنها صدای نفسهای آرام کودک شنیده میشد که در گوشهی اتاق، درون گهوارهی زهواردررفته خوابیده بود. نیلوفر، زانوهایش را بغل گرفته و کنار دیوار نشسته بود. چشمانش باز بود، اما انگار چیزی نمیدید. نگاهش به جایی در میان سایهها گره خورده بود. به گهواره نبود، به چراغ هم نبود، حتی به زخمهای کهنهی دستش که از شدت فشار ناخنها روی پوست جا انداخته بودند هم نبود. نگاهش به چیزی بود که وجود نداشت، یا اگر وجود داشت، سالها پیش از دست رفته بود. سکوت اتاق مثل پارچهای سنگین روی سینهاش افتاده بود. هر بار که نفس میکشید، چیزی در گلو راهش را میبست. دستی روی سینهاش فشار میآورد، دستی که سالهاست حضورش را کنار خودش حس میکند: دست همان مرد. همان مردی که حالا شوهرش بود، اما هیچوقت همسرش نشد. روی میز کوچک گوشهی اتاق، قاب عکسی بود. قاب فلزی زنگزدهای که گوشههایش خم شده بود. در عکس، زنی ایستاده بود با چشمانی نیمهخندان، با لباسی روشن. او خواهرش بود. همان که حالا سالهاست در کما فرو رفته و نفسش را به دستگاه سپرده. همان که او را به سایهای از خودش تبدیل کرد. بلند شد، رفت سمت میز و قاب را برداشت. دستش لرزید. انگشتانش هنوز رد زخمهای تازهای داشتند، جای همان تیغی که بارها روی پوستش نشسته بود، نه برای کشتن، بلکه برای یادآوری. یادآوری اینکه جای او نیست. یادآوری اینکه بدنش، حتی اگر زنده باشد، تنها ادامهی خواهرش است. صدای گریهی کوتاه الا کودکش او را برگرداند. آرام قاب را روی میز گذاشت و قدم برداشت. گهواره در گوشهی تاریکتر اتاق بود. دختر خم شد و صورت الایش را نگاه کرد. دختری کوچک بود، با موهایی نرم و تیره الا به او لبخند زد در خواب، لبخندی بیدلیل، بیهیچ دانشی از اینکه مادرش، خود، لبخند را سالهاست گم کرده. چشمانش پر شد. اشکها آرام آمدند پایین و روی گونههایش لغزیدند. اشکهایی بیصدا، همانطور که همیشه گریه میکرد. صدایی از گلویش بیرون نیامد. انگار یاد گرفته بود که گریه، اگر شنیده نشود، واقعیتر است. دست لرزانش را به سمت صورت کودک برد، اما قبل از آنکه لمسش کند، ایستاد. انگار میترسید لمس کند. میترسید عشق جاری شود. میترسید زخمهایش، از پوستش به پوست کودکش سرایت کند. روی دیوار، لباسی آویزان بود. لباسی زنانه، با طرحی قدیمی. همان لباسی بود که سالها مجبور شده بود به تن کند. لباسی که بوی خواهرش را داشت، بوی گذشته، بوی دختری که هیچوقت او نشد. نزدیک رفت، به لباس نگاه کرد. دستش را بالا آورد، اما جرات نکرد لمسش کند. هنوز صدای مرد در گوشش میپیچید: «لباسهاش به تو میاد… دست نزن به زخمهات، بذار یادم نره کی بودی.» نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2701-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%81%D8%B3%E2%80%8C%DA%AF%DB%8C%D8%B1-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-12971 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
عسل ارسال شده در 2 ساعت قبل سازنده اشتراک گذاری ارسال شده در 2 ساعت قبل نفسش گرفت. صندلی کنار پنجره را کشید و نشست. بیرون تاریک بود. شیشهی پنجره خاک گرفته بود و تصویر کدر خودش را به او نشان میداد. خودش را دید، با موهای پریشان، با چشمهای گودرفته، با صورتی که دیگر شباهتی به دختری که بود نداشت. چشمهایش را بست. تاریکی درونش سنگینتر از تاریکی بیرون بود. صدای ساعت در اتاق پیچید، تیکتاکی خسته، انگار خودش هم از تکرار کلافه شده باشد. دختر آرام سرش را به شیشهی سرد پنجره تکیه داد. یادش آمد سالها پیش، وقتی دختری جوانتر بود، پنجرهها را با دستمالی سفید پاک میکرد، و خواهرش میخندید و میگفت: «تو همیشه همهچیز رو برق میندازی… حتی دل آدمها رو.» حالا دلش چیزی جز زخم نداشت. برقش سالها پیش خاموش شده بود. صدای در آمد. مرد بود. در را باز کرد، وارد شد. بوی تند سیگارش، بوی عرق تنش، فضا را پر کرد. نگاهی به او انداخت، نگاهی خسته اما پر از چیزی که دختر نمیفهمید: عشق؟ دلسوزی؟ یا فقط عادت؟ مرد نزدیک شد، ایستاد پشت سرش. دستی روی شانهاش گذاشت. دختر تکان نخورد. فقط چشمهایش را باز نکرد. میترسید اگر باز کند، دوباره همان نگاه را ببیند: نگاهی که سالها پیش به خواهرش بود، نه به او. مرد گفت - بخواب… دیر وقته. چیزی نگفت. فقط نفس کشید. کودک دوباره گریه کرد. دختر آرام بلند شد، رفت سمت گهواره. کودک را بغل گرفت. گرمای تن کوچک او در آغوشش نشست. این تنها چیزی بود که هنوز به او یادآوری میکرد زنده است. کودک آرام شد، سرش را روی سینهی مادر گذاشت و خوابید. دختر لبخندی زد، لبخندی کوچک، ضعیف، شکسته. اما زود خاموش شد. چون میدانست هیچچیز در این خانه ماندگار نیست؛ نه لبخندها، نه امیدها، نه حتی خودش. چراغ کمنور لرزید. اتاق تاریکتر شد. و او، در دل تاریکی، دوباره به یاد آورد: هیچوقت جایی برای خودش نداشت. نقل قول لینک به دیدگاه https://forum.98ia.net/topic/2701-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%81%D8%B3%E2%80%8C%DA%AF%DB%8C%D8%B1-%D8%B2%D9%87%D8%B1%D8%A7-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%D9%86%D9%88%D8%AF%D9%87%D8%B4%D8%AA%DB%8C%D8%A7/#findComment-12972 به اشتراک گذاری در سایت های دیگر تنظیمات بیشتر اشتراک گذاری ...
ارسالهای توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .
توجه: strong> مطلب ارسالی شما پس از تایید مدیریت برای همه قابل رویت خواهد بود.