رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

ارسال‌های توصیه شده

  • مدیر ارشد
ارسال شده در

نیل‌رام پفی کشید و رفتار مضطرب ریوند را با دقت بیشتری بررسی کرد. این دیگر واکنش بیش از حد بود. شانه‌های ریوند را محکم گرفت و رخ‌در‌رخ وی ایستاد، کاملا شمرده‌شمرده با صدایی آهسته گفت:
- می‌خوای بهم بگی یه حیوون اهریمنی می‌تونه فقط توی یه روز کل محصولات‌تون رو بخاطر نرسیدن نور خورشید و ماه به زمین خراب کنه و باعث بشه همتون بمیرید؟
ریوند با آن چشم‌های لرزانش، آب دهانش را مستاصل قورت داد، سرش را تکان داد و مصمم گفت:
- بله، دقیقا همین‌طور است!
نیل‌رام اندکی او را خیره دید و یکهو، قهقه زد. از خنده‌ی زیاد چند قدم عقب رفت و در شکمش جمع شد. باورش نمیشد آن‌قدر مسخره باشد. ولی ریوند اصلا شوخی نداشت. به سمت حباب پناه رفت و آماده، کنارش ایستاد. منظورم از آماده صرفا حالت دفاعی جسمانی است. وگرنه اکنون که پرقرمز برای استراحت خاکستر شده بود، او دفاع دیگری نداشت. وحشت‌زده دست در جیب‌اش کرد و کمی وول خورد.
چند لحظه بعد مشتش را بیرون آورد و آن را باز کرد. با دقت محتویات درونش را بررسی کرد. زمزمه گویان گفت:
- بسیارخب، تو تنها باید تا رسیدن آن‌ها دوام بیاوری.
نیل‌رام گیج جلو رفت، بالخره دست از خنده برداشته بود، شاید داشت باورش میشد، نمی دانم. کنار ریوند ایستاد و جدی پرسید:
- شوخیت گرفته؟
ریوند توجهی به نیل‌‌رام نکرد و خداوند را شکر که همان لحظه حباب دور پناه شکست و سقوط کرد. نیل‌رام با تعجب به صحنه خیره شد و ریوند خدایش را شکر کرد. حداقل اکنون یک کمک نسبتا ضعیف داشت، کسی که همه‌چیز را مثل بعضی‌ها به سخره نمی‌گرفت.
پناه خسته از مرکز دایره برخاست و چرخید. با دیدن ریوند و نیل‌رام در کنار هم، به سوی‌شان آمد و خوشحال به ریوند گفت:
- اون توی راهه، خیلی خوشگله، مطمئنم اگر ببینیش به وجد میای.
ریوند یک نفس عمیق بسیار بلند کشید. هُما! یک هُما در راه است و این یعنی آن‌ها پیروز می‌شوند، زیرا سایه‌ی هُما بر سر هرکس بیافتد، او رستگار و پربرکت می‌شود. با آسودگی که تازه در نگاهش راه پیدا کرد سرزنده خطاب به پناه گفت:
- تنها خداوند می‌داند که چقدر از شنیدن این خبر خوشنود گشتم. یک کَمَک به این سمت می‌آید، باید با آن مبارزه کنیم. می‌دانی که آن چیست؟
پناه یکهو ترسید و تمام شور و ذوقی که از پیدا کردن یک هُما داشت از بین رفت. اما سعی کرد به خود مسلط شود. چندین‌بار پشت سرهم نفس عمیق کشید و در نهایت گفت:
- آره... فکر کنم. یه مرغ بزرگ اهریمنیه که خیلی پهناوره و بال‌هاش رو باز می‌کنه تا از رسیدن نور خورشد به زمین جلوگیری کنه. به خصوص روزای بارونی مانع کشاورزها میشه و نمی‌ذاره بارون به زمین برسه. از آب خوشش میاد و... و... نمی‌دونم دیگه. من...
ریوند سرش را راضی تکان داد و دست‌اش را روی شانه‌ی پناه نهاد.
- عمیق تنفس کن پناه، آفرین تو خوب آموزش‌هایت را یاد گرفته‌ای.
پناه سرش را به نشانه‌ی تشکر تکان داد و ریوند راضی ادامه داد:
- هُما مانع اوست، هُما یعنی سعادت، پس تا زمانی که هُمایت زودتر از کَمَک برسد همه‌چیز به خوبی تمام می‌شود. بی‌کران در راه است تا مهیار و رامین را بیاورد. آن‌ها به زودی می‌رسند.

 

  • پاسخ 75
  • ایجاد شده
  • آخرین پاسخ

بیشترین ارسال‌ها در این موضوع

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...